هشتگ؛ عطیه کشاورز!
26 subscribers
اینجا جایی‌ست برای جمع‌آوری چیزهایی که می‌نویسم!
@atieh_keshavarz
🍃
تمام من، اتاقکم و چیزهای دیگر هم اینجاست:
@atiehkeshavarz

مرسی که همراهید، مرسی می‌خوانید و مرسی که می‌گویید!
https://t.me/BiChatBot?start=sc-562251-5izX74l
Download Telegram

باور کردن عشق تجربه‌ی عجیبی‌ست.
تو معشوق را میخواهی و حال در این میان او هرطور که تو را بخواهد هم خودش دنیایی‌ست. میخواهد دیدار باشد، حرف باشد و گاه حتی یک نشانه. تو دلت گرم است که گوشه‌ چشمی هم قسمت تو شده. پس اصلا انتخاب خودت را میخواهی چه کار؟

عشق اتفاق عجیبی است.
باورش که میکنی تازه آرام میگیری. تازه دلت برای دلتنگ شدن تنگ میشود و تازه به دلشوره‌های شیرینش بدهکار میشوی.
من هیچوقت نفهمیدم تجربه با تمام فراق و از دست دادن احتمالی‌اش شیرین‌تر است، یا اصلا به دست نیاوردن.
راستش هنوز هم نمیدانم!
اما چند سالی‌ست که فهمیده‌ام بعضی عشق‌ها و بعضی تجربه‌ها هست که تو برای داشتنش میتوانی به آدمی از خودت که آن را نداشته، فخر بفروشی! حالا هر چه قدر که فراق قوی‌تر شده باشد.
پس حاشا اگر صبر نکنم، حاشا اگر بد بگویم و حاشا اگر ممنون همین صدا کردن‌ها نباشم...
اگر عشق عشق است، هرآنچه معشوق بگوید، هرآنچه معشوق بخواهد.

ما که آنقدر خوب نیستیم که سر غیب ببینیم و آنقدر عاقل نشدیم که تمام وجودمان را وقفش کنیم. نه ما هنوز آماده نیستیم و برای عشق کوچیکیم. اما دست کم که میتوانیم ادا در بیاریم؟ خودمان را گول بزنیم. شبیه سرمشق‌ها بنویسیم. و ادای سر سپرده ها را در بیاوریم. به امید آنکه شاید روزی هم‌قد و قواره‌ی این لباس شدیم.

عشق بی شک اتفاق قابل اعتمادی است.
من به همه گفته‌ام گاهی خواستن خودش اجابت است؛ وگرنه دل کجا سرِ خود می لرزد و چشم کجا سرِ خود می بارد؟
من ایمان دارم که حرفم را زمین نمیگذارد.
شاید شبیه آن چیزی که میخواستیم نباشد، اما هنوز هم هست و هنوز هم وجود دارد.
برای یادآوری عهد، که همیشه نیاز به حضور نیست،
معادله هرچند سخت، ولی شاید جوابش آسان باشد،
دلت لرزید؟
پس زیارتت قبول...

#عطیه_کشاورز

پ.ن: بازنوشت و رونوشت به آن‌هایی که می‌دانند.

@atiehkeshavarz
دلی که تا خرخره‌اش را حرف گرفته، مگر قانون و قاعده می‌فهمد؟ دلی که حرف دست روی گلویش گذاشته است را فقط باید با کلمه آرام کرد.
از هر راه که بروی. هر کلمه و ترکیب اسمی را کنار هم بگذاری تمام حرف برمیگردد و می‌شود همان یک جمله، می‌شود "من دلم تنگ است."
تنگ است برای همان خاطره‌ای که این روزها بیشتر از همیشه روی دور تکرار است.
برای همان روزی که ترس به تنم مانده بود و هیچ چیز، حتی "رسیدیما" شنیدن با حیرت و حسرت هم آرامش نمی‌کرد. یک چیزی در دلم بود که هم بوی گذشته میداد هم حرف از حال میزد هم چارچوبِ زمان گرفتن را پس می‌زد.
و یک لحظه انگار قیامت شد!
صف تمام شد و حالا کافی بود پنج قدم به جلو بروم و بعد به راست بچرخم تا از در حرم وارد شوم و چرخیدن همانا و بغض وا کردن همانا.
من دلم برای همان لحظه برای همان جایی که انگار کودک ترسیده به آغوش مادر رسید برای همان یک دم دلم گرفته است.
که من را همان اشک مدیون و "یا ساقی العطاشی" گو کرد.
اشکی که حرفی نداشت، نه گله‌ای نه استغفاری نه خواسته ای؛ اشکی که آمده بود تا رسالتش این باشد که رسوب از دل بشوید و شانه سبک کند...
مگر می‌شود چیزی که تجربه‌شده را انکار کرد؟
امان از دلتنگی آن یک دم...
امان از خاطره‌ای که دلت نمیخواهد از گفتنش دست برداری...
امان از این بی‌قراری که صدها قرار گرفتن، به فدایش...
میخواند "گریه تو صحن ساقی رو میخوام" چیزی در گلویم می‌شکند... دل بدقلق من را همان یک دم خوب بلد است... کاش برای درد این روزها، برای بی‌پناهی قلبی که حرف دارد اما میل سخن نه، برای زخم‌های رسوب کرده بر تن آدمی پناهی بود... دست کم از پشت این قاب‌های شیشه‌ای که مدام قدم قدم با یه علم پخش می‌کردند...
پناهی که از نو بگوید: بیا، هیچ‌نگو، میدانم... منتظرت بودم.
‌چه فراقی...چه فراقی...

#عطیه_کشاورز
@atieh_keshavarz
دخترک موهای لخت تا گردن رسیده‌اش را پشت گوش می‌اندازد با صدایی که تازه یاد گرفته است درست جمله‌سازی کند می‌گوید‌: "مامان پاهام درد می‌کنه" کات.

فیلم می‌چرخد و می رسد به فردا شبش. به سکانسی در راهروی بیمارستان. به همان دختر در آغوش پدر که این بار به خاطر درد، تحت هیچ شرایطی حاضر نیست روی پاهایش بایستد. کات.

دختر می شنود اما نه مثل مادر چیزی در چشمانش دو دو می‌زند و نه مانند پدر نگرانی تا گلویش بالا می‌آید. چون با تمام دایره‌ی لغات از تولد تا آن لحظه‌اش نمی‌تواند معنی این جمله دکتر را تعریف کند: "باید فوری عمل بشه وگرنه تا آخر عمرش فلج میشه."

لباس بیمارستان به تنش کرده‌اند و جسم دوساله‌اش را روی تخت، به سمت اتاقی با یک ورود ممنوع بزرگ می‌برند. هیچ نمی‌داند. نه از نگرانی، نه از سکوت و نه حتی اشک. هنوز سرگرم زنانِ پرستارنامی‌ست که با لبخند، به شوق شنیدن شیرین زبانی‌هایش سوال پیچش می‌کنند. کات.

در بزرگ که بسته می‌شود؛ پدر و مادر که پشت در جا می‌مانند؛ در اتاقی که حتی شبیهش را به خاطر ندارد؛ با زنانی که حالا غریبه‌ترین به چشمش می‌آیند که تنها می‌شود؛ اشک‌ها و خواهش‌هایش می‌رسد به "استثنا می‌کنم بذارین بیان..."
استثنا را یک جایی به جای استدعا شنیده و خیال می‌کند شاید حالا بتواند دلشان را به رحم بیاورد و از این تنهایی نجات پیدا کند. تمام حافظه‌اش را زیر و رو می‌کند و هرکسی از فامیل که یک جایی با لباس سفید دیده را پشت استثنا گفتن طلب می‌کند که شاید برای آن‌ها راهی باشد. میان هق هق کردن و اسثنا می‌کنم گفتش چیزی چشمانش را خمار می‌کند و مغزش به بی‌هوشی دعوت می‌شود. کات.

پشت آن در، یکی دخیل شفای دختر دوساله‌اش را به غربت آقایی در خراسان می‌بندد.
پشت آن در، یکی میان قدم‌زدن‌هایش براتِ قدم‌های دخترش را از مولای مشهد می‌گیرد.
پشت آن در، آقایی کرم را هدیه دستان کوچک یک دختر دوساله می‌کند.
دیگر مهم نیست که تشخیص اشتباه بود، مهم نیست که به جای یک دارو درمانی سر از اتاق عمل در می‌آورد، حتی مهم نیست که سالها بعد دختر می‌پرسد چرا هرسال مشهد و با آزمون سختی جوابش را از همان حرم می‌گیرد.
مهم این است که بیست و اندی سال از آن اتاق عمل گذشته است اما هنوز قدم به قدم یک نفر مدیون نذر صاحب این سرسراست.
من همان دخترم!
آن یک نفری که بیست و چندسال قبل "استثنا"یش با وساطت نام رضا اجابت شد.
#عطیه_کشاورز


@atieh_keshavarz
این پاییز هم بی تو شروع شد
باید دوباره دفترخاطراتم را ببندم و خودم را بردارم ببرم ابتدای جاده و برای پاییز بعدی انتظار بکشم تا شاید عطر تو را میان اولین نسیمش به جان داشته باشد.
باید تمامم را با خود ببرم و از نو منتظر رسیدنت بمانم تا شاید این‌بار بفهمم پاییز و یار این همه نوشته و خیال عاشقانه واقعا حقیقت خارق العاده‌ای‌ست؟

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
دلم جنگلی متروک می‌خواهد. سرسبز اما بی‌هیاهو. چند کلام محبت می‌خواهم و لختی سکوت و اندکی غرق شدن در بی‌خبری از دنیا!
می‌خواهم بخوابم و خواب رویا ببینم
می‌خواهم بیدارشوم و هیچ از تشویش یادم نیاید
دلم لک زده است برای آرامش... برای آغوش بی‌دغدغه... برای چیزی که به آن دلگرمی می‌گویند...
#عطیه_کشاورز
@atiehkeshavarz
از همان اولش هم جلوی محل تولد نوشته بود "تهران" اما من نمیتوانستم به خاطر همین چیز کوچک دوستش داشته باشم.

به دیار که سفر میکردیم همه‌چیز خوب بود اما تا ماشین به سمت تهران کج می‌شد تا خود مرزن‌آباد به گریه می‌گذشت.

زل می‌زدم به جاده و مدام اشک را با اشک میشستم.
بزرگتر که شدم دیگر گریه نمیکردم اما دلم میگرفت و آن‌قدر ادامه دار میشد که به گچسر یا هفت‌برارون برسیم تا بالاخره باور کنم دیگر برگشتی در کار نیست و حالم را عوض کنم.
نوجوانی که تمام شد دیگر نه اشکی بود نه دلی که حواسش نباشد تهران محل زندگی است و هزار و یک کار انتظارم را می‌کشند؛ اما هنوز هم تهران یک شهر بود و نامی برای محل تولد و مکانی برای زندگی، ولی هنوز شهر من نبود!

تا همین چندسال پیش.
دانشجو که شدم پیاده‌روی را به لیست تفریحاتم اضافه کردم، من میگویم پیاده‌روی اما تو بخوان تهران‌گردی.

انگار که زیبایی شهر را در سرنگ کرده باشی و قطره به قطره به جانم تزریق کنی. مهرش به دلم افتاد!

شاید همان‌وقت‌هایی که روز تولدم دست خودم را گرفتم و بردم بام تهران و بدون آنتن و کیک و آدم سال نو کردم.

یا شاید آن‌ روزی که از تجریش پیاده رفتم تا تئاترشهر که بار گلویم را پاهایم گردن بگیرند.
یا شاید هم تمام آن‌وقت‌هایی که با مُهر خاطره روی خیابان‌هایش سند زدم و برای خودم از خیابان‌هایش پاتوق ساختم!

تهران حالا فقط یک زادگاه نیست. شهر دوست داشتنی من است. شهری که در آن متولد نشده‌ام، ریشه دوانده‌ام.
حالا شلوغی و ترافیکش که هیچ گاهی دلم برای سروصدای دیوانه‌کننده‌ی خطوط مترو اش تنگ میشود!
حالا دیگر لویزان و تجریش و شریعتی یک نام نیست یا مثلا ولیعصر تنها بزرگترین خیابان شهر نام ندارد.
دیگر صدر و همت و ستاری فقط اتوبان‌هایی با نام‌هایی وام گرفته نیستند، بلکه شریان حیاتی اتصالند.

مگر می‌شود دوستش نداشت وقتی هنوز عودلاجان و نوفل‌لوشاتو و کوچه مروی معنا دارد؟
این شهر دیگر زادگاه نیست، نام دیگرش وطن است.
آنقدر که دلت برای بی‌آرتی‌هایش تنگ شود، به حوض آبی خانه‌موزه‌‌های قدیمی‌ش فکر کنی یا گاهی دیدن المان‌هایش لبخند به لب‌هایش بنشاند.
زیر پوسته‌ی این شهر درد زیاد است و آدم بی لبخند موج می‌زند اما خودش هنوز حرف‌هایی برای گفتن دارد.

تهران برای من بخارایی‌ست که مولیان ندارد اما رودکی درونم هنوز برایش می‌خواند: بوی جوی مولیان آید همی...

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
دلم برای تهران تنگ شده است!
برای پیچک بالایِ درِ خاکستری آن خانه، نزدیک دکّه‌ی روزنامه‌فروشیِ نرسیده به صدر.
برای درختِ بلاتکلیف در جوبِ آب، قبل از پمپ بنزین شریعتی.
برای کاشیِ دل‌یک‌دله‌کن سرِ چهارراه ولیعصر.
برای برگ‌هایِ درهم‌تنیده‌ی درختانِ تقاطع فلسطین‌جنوب با انقلاب.
برای دیدن تمام شهر وقتی پشتت به کهف گرم است و دنیا از قاب بام‌ولنجک آرام است و لبخند می‌زند.

دلم تنگ شده است برای دیدن برج میلاد از ایستگاه تاکسی های سازمانِ آب.
دلم تنگ شده است برای تماشای آن گنبدسبز از حوالی میدان ندا.
من دلم برای تهران تنگ شده است.
برای پیاده رفتن از تجریش تا تئاترشهر،
برای تاکسی های شیان،
برای ایستگاه بی‌آرتی کمی پایین‌تر از کافه‌نام
من دلم برای شهرم تنگ شده است...

مشامم هوای کتابفروشی‌های انقلاب را دارد، دستانم از حوض‌های فیروزه‌ای خانه‌‌های قدیمی شهر دور مانده است، حتی شانه هایم برای تکیه زدن به شیشه‌ی مترو دلتنگ است!
اما سهراب‌وار که چشم می‌شویم می بینیم تا از شهر محروم نمی‌شدم نمی‌فهمیدم چه‌قدر در این جغرافیا ریشه دوانده‌ام.

من برای شهری دلم تنگ است که ردش در خاطراتم مشهود است. شهری که یک روز اشک هایم را دیده و یک روز قهقهه هایم را. شهری که یک روز بی رمق شدن پاهایم از شوق را تجربه کرد و یک روز سنگین شدن قدم هایم از دردی که تحملش از توان شانه‌ام سر رفته بود.

اصلا شرط همین است. اینکه انسان نتواند شانه ای که روی آن گریسته است را فراموش کند.
وطن، تعریفی جز این دارد؟
اینکه یک جغرافیا در قلبت برای خودش خانه ای امن، به دور از گزند ساخته باشد؟ اینکه کوچه‌ها و خیابان‌ها تو را اهلی کرده باشند؟ اینکه شکستگی گوشه‌ی کاشی و رنگ‌پریدگی کنار آجر را از بر باشی؟

تا یادم نرفته است بگویم همه این رنگ لعاب ها بی هیاهوی آدم ها کتابی ناتمام است. همین است که در خانه مانده ایم تا کسی از ما کم نشود...
روزگار که به یک قرار نمی‌ماند
شهر دوباره شلوغ می‌شود، نفس آسمانش می‌گیرد، صدای دعواها و محبت‌هایمان هم بلند می‌شود،
اما برای ما آدم هایی که دیگر می دانیم روزمرگی ها چه ساده می توانند ای کاش شوند، وقت آن شده است که گوشه ی تقویم‌هایمان بنویسیم:
بخارای من شهر من!

#عطیه_کشاورز

پ‌ن: جامانده‌ی روزهای قرنطینه‌ی کرونا!

@atieh_keshavarz
لطفا متیو پری تحویل دنیا ندهید!

متیو پری می‌توانست انسان خوشبختی باشد! از بودن در قله‌های موفقیت و شهرت لذت ببرد! عاشق شود! ازدواج کند! پدر شود! یا حتی دور دنیا سفر کند و از این‌که آدم‌هایی کیلومترها آن‌طرف‌تر از خانه‌اش او را می‌شناسند لذت ببرد!

خالق چندلر قصه فرندز می‌توانست روزهای متفاوتی را سپری کند! می‌توانست شبیه بازیگران دیگر آن اپیزودها برنده‌ی جایزه باشد و یک زندگی کاملا عادی را سپری کند.

اما میتو پری رنج کشید. درست وقتی همه از این زندگی جدید لذت می‌بردند او درگیر بحران معنا بود.‌ وقتی همه عاشق می‌شدند او سخت درگیر افسردگی بود و درست وقتی پا به پای همه روی صحنه بازی می‌کرد در زندگی شخصی‌اش از اعتیاد رنج می‌برد.

متیو پری با زخم بزرگ شده بود. زخم عمیقی از خواسته نشدن که این همه خواسته شدن در سطح جهانی هم آرامش نمی‌کرد. او رنج عمیقی از تنها بودن داشت که حتی وقتی به گفته خودش شبیه پنگوئن‌ها توسط دوستانش در آغوش کشیده شده بود بازهم مجبور شد سالها تلاش کند تا آتشی که خودش به زندگی‌اش انداخته بود را خاموش کند.‌ متیو پری در اعماق وجودش یک چندلر بود! انسانی ظاهرا معمولی اما با رنج‌های عمیق درونی.

متیو پری داستانی غم‌انگیز اما تحسین برانگیز دارد. انسانی که حقش این همه تنهایی نبوده اما دسته‌کم تلاش کرده تا جایی که می‌تواند بخش‌هایی که اشتباه خودش بوده را جبران کند.
او می‌توانست جور دیگری به پایان برسد. مثلا می‌شد وسط همان بحران بمیرد! وسط افسردگی! اعتیاد! الکل! می‌توانست پایانی تا این حد تلخ داشته باشد؛ اما خب بیش از پانزده بار برای بازپروری تلاش کرد. و این یعنی  گاهی جواب «خب که چه؟»ی آدم تنها می‌تواند همین باشد «که بد نمیرد!»

چندلر شباهت زیادی با متیو دارد! و بزرگترین شباهتشان به دوش کشیدن رنجی است که قبل از داشتن قدرت اختیار، توسط اولین پناهگاهشان به آن‌ها تحمیل شده است!

حالا دیگر شکسته‌ترین آدم قاب فرندز نفس نمی‌کشد!‌ و دیگر هیچ‌کسی نمی‌تواند هیچ چیزی را بازسازی کند. از حالا به بعد تمام آدم‌های جدیدی که به طرفداران فرندز اضافه شوند قرار نیست شبیه ما دنبال خبرهای تازه از بازیگران فرندز باشند. حتی خود ما نیز!

من همیشه تصورِ نبودن را با جابجایی سبک می‌کنم! یعنی در معادلاتم از این به بعد چندلری هست که در دنیای خودش مثل همیشه می‌ماند و متیو پری رنج‌کشیده‌ای که دنیا را ترک کرده است.
اما کاش عاقبت همه‌ی متیوها را چیزی شبیه معجزه زندگی چندلر از ترس‌هایشان نجات دهد!

#عطیه_کشاورز

@atiehkeshavarz
مادر بابا را دیده‌ای؟
این روزها زیادی نگاه می‌دزدد، آخر می‌گویند برای مردانِ غیرتی ناتوانی سنگین‌تر تمام می‌شود.
مادر بابا این روزها کم حرف شده است. مصلحت روی شانه‌هایش سنگینی می‌کند و مدام ذکر می‌گوید و از خدا می‌خواهد ایمانش را حفظ کند که در برابر رسول، سرش پایین نیاید...
این روزها هی اشک در چشمانش جمع می‌شود، باورت می‌شود؟ یل فاتح خیبر را خاطره‌ی در سوخته دارد پیر می‌کند...
مادر بابا این روزها غمگین است اما "ربنا افرغ علینا صبرا" می‌خواند، هی به خدا التماس می‌کند توانش دهد که امامت کند و مصلحت دینی که خدا به محمد امانت داده را، بر جگر سوخته‌ی علی برتر نگه دارد.
مادر بابا را دیده‌ای؟ رگ‌های گردنش ورم کرده‌اند، هی نگاهت می‌کند، هی استغفار می‌کند، هی به غیرتش بر می‌خورد، هی خون به جگر می‌شود و هی می‌گوید شرمنده شده‌ام... مادر پدرمان حرف از شرمندگی می‌زند! در را می‌بیند شرمنده است، روی برگرداندن تو را می‌بیند شرمنده است، نماز خواندن نشسته‌ات را که می‌بیند شرمنده است، آن هم درست وقتی که هنوز سحرها آدم ها را دعا می‌کنی و پیش پدرت شکایت و دوباره هرروز برای آنکه پاسدار ولایت باشی، حرف حق را با تن رنجور در تمام این شهرِ کور و کر که فریاد می‌زنی، افتخار می‌کند به وجودت به داشتنت به آنکه تو بانویش هستی اما بعد در دلش می‌میرد از دلتنگی حقیر بودنِ این دنیا و هی دم می‌گیرد که خدا صبر تحملش دهد...
مادر بابا این روزها نگاهش طولانی‌تر شده یک چیزی پشت غیرت همیشگی‌اش درد می کند. بابا این روزها با پدربزرگ درد و دل می‌کند و می‌گوید دخترت امانت و عمرم بود و من....
مادر بابا این روزها نگران است و فضه می‌گوید هنوز خیلی چیزها را ندیده...فضه می‌گوید حرف از تابوت بزرگ و تشییع بی نشان و غسل با لباس می زنی...
مادر فضه می‌گوید با من قهر نیستی فقط بیمار شده‌ای که مو شانه نمیکنی، فضه می‌گوید داغ علی و حرف پدرت دارد گلویت را می‌سوزاند که اینطور با غریبه ها سرد شده‌ای. مادر چرا رفتارت بوی وداع می‌دهد؟
تو را به خدا قسم اینطور از ته دل پدرت را صدا نکن. جگرم دارد می‌سوزد که این مردم صدای خطبه‌ات را هم نشنیده گرفته‌اند...
مادر امروز شنیده‌ام که طعنه‌ی سکوت علی را تو هم شنیده‌ای، شنیده‌ام که از جدمان نقل کرده‌ای امام را باید بخواهند...
مادر حیدر دارد پیر می‌شود... خودم دیده‌ام... پدر خیبرشکنمان دارد پیر می‌شود از زخم تو، و استخوانش این سکوتی‌ست که به آن محکوم است...
مگر می‌شود ندیده باشی؟ من خودم دیدمت، فریادت که بلند شد فضه دوید تو بی هوش شدی. به هوش که آمدی پدر نگاهش به تو بود و به جبر امامت میان مردان برده میشد، یک نگاه کافی بود که طغیان کنی تا دستانت کمر علی را چنگ بکشد... مادر قصد سفر داری؟
مادر بابا تنها می ماند... مادر امام زمانه ی‌مان بی تو در این شهر غریب می شود... مادر دیگر بعد تو بابا می‌ماند و چاه ها... دیگر کسی نیست که تهدید به نفرین کند که علی را رها کنند، کسی نیست که برای مرهم دردهای علی زنانه ایستادگی کند، دیگر کسی نیست که حرف های علی را هم به عنوان همسر اجابت کند هم به عنوان مولا...
مادر بابا میگوید وصیت کرده ای... گفته ای تمام  فرزندان من و حرفت فرزندان خونی ات نبود...گفته ای این مهر مادری فقط ریشه در محبت دارد آن هم در تمام قرون..‌. مادر یتیم‌مان نکن‌‌‌... بود و نبودِ نگاهت تنها یتیمی نیست، قیامت است...
مادر ... دیشب صدای بابا را شنیدم... به ما گفت وداع کنیم اما خودش تا لحظه ی آخر دل نمی کند... مادر تو هم صدای بابا را شنیدی؟ وقتی به تن از دست رفته ات گفت : نور چشمم ... "من علی ام"...
مادر این شهر بی زهرا برای علی ات تنگ می شود...
وامصیبتا از این دنیای بعد از تو...
#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
چشمانم را بین خنده‌ها چرخاندم و برای هزارمین بار از خودم پرسیدم که چه کسی ‌گفته است که تنهایی کاتالیزور واکنش دلتنگی‌ست تا همین امشب را مثال بزنم و برایش ثابت کنم، دلتنگی وقتی دلتنگی‌ست که یک جای خالی درست وسط جمعیت چشمانت را بی قرار کند.

دندان‌هایم را محکم‌تر روی دانه‌ی انار فشار دادم تا شاید بار سنگینی که گلویم را می‌فشرد دست از سرم بردارد.
مگر قرار نبود عشق شورِ حالی باشد که دلت را گرم می‌کند و لبخندهایت را به آرامش می رساند؟
پس چرا سهم من از تمام عشق دلشوره‌ی بی‌سرانجامی شد که به قلبم سنجاق خورده بود و غصه‌ی مُهری ازلی که به حکم دختر بودن لب‌هایم را به سکوت دعوت می‌کرد و این دلتنگی ادامه داری که دلخوشی‌ها را هم به کامم تلخ کرده بود.

گوشم از صدایی که نبود تا بین این خنده‌ها بپیچد سنگین شده بود و گونه‌هایم از سر حفظ لبخندی که پوششی برای حالم شده بود درد می‌کند. دلم می‌خواست زانوهایم را بغل بگیرم و کمی باخودم خلوت کنم پیش از آنکه کسی سوالی از احوالم بپرسد.

با خودم گفتم شبی که حال انار خوران و خنده‌هایش این باشد، وای به حال حافظ خوانی‌اش که بیاید و عالم را از راز سر به مهرم باخبر کند و جار بزند :
"مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد...."
و آنوقت مگر چاره ای می‌ماند جز مرید اشک شدن؟ جز تکرار "ترسم که اشک در غم ما پرده در شود..."

صدای خنده‌ها اوج گرفت و گلویم سنگین‌تر شد پناه بردم به اتاقی که دست به دامان تکنولوژی شوم تا کمی هواخواه این جان از کف رفته باشد. خدا بیامرزد پدر کاشف این دنیا را که به اندازه‌ی آقای فلانی! یلدایت مبارک. برای حسرت دل من جواب داشت!

گوشی به دست مثل در صحرا مانده‌ای دنبال آب، نامش را جست و جو می‌کردم که قلبم برای یک لحظه تپیدن را از یاد برد و اشتیاق از چشمانم چکید و نفس‌هایم را تند کرد.

همه‌ی این‌ها خاصیت علامت پیام کنار نامش بود و خیال‌بافی ذهن من ...
بودنش چه قدر اکسیژن بود برای ماهی...
انگشتم را به صفحه رساندم تا مانع رسیدن صدایش بردارم:

«سلام
بچه که بودم فکر می‌کردم بلندترین شب سال خیلی طولانیه بعدش فهمیدم همه ی این حرفا برای یک دقیقه بیشتره. بعد از اون دیگه بلندترین شب سال برام بزرگی قبلشو نداشت. اما از یک دقیقه‌ی بیشتر یلدای سال قبل تا امشب اتفاقی افتاده که خوب می‌فهمم دقیقه یعنی چی؟
به قول افشین یداللهی
این چندماه که منتظرت بودم به اندازه‌ی چند سال نگذشت به اندازه همین چندماه گذشت اما فهمیدم
 ماه یعنی چه، روز یعنی چه، لحظه یعنی چه
این چندماه گذشت و فهمیدم گذشتن،زمان،انتظار یعنی چه
میدونین؟ بذارین اینطوری بگم
بچه که بودم یه شب یلدا مادرم بدجوری دعوام کرد نه که اون تنها بار باشه یا اتفاق بزرگی افتاده باشه اما اون شب رو هیچ وقت یادم نرفت چون هریلدا باعث میشد دوباره یادش بیوفتم
منم خواستم خودخواهی کنم و درست همین امشب که نمیذاره چیزی فراموش بشه، این یک دقیقه ی اضافی رو با این صدا ضبط کردن ازتون بگیرم و بگم میشه تمام یک دقیقه ها را رو خانواده باشیم؟»

اشکم چکید و لب‌هایم بی‌تکرارترین لبخندش را با گونه‌هایم قسمت کرد و زبانم ختم شکر گرفت.
بهت و شوق را دوره میکردم و نگاهم را بی پلک زدن به صفحه‌ی روبه‌رویم دوخته شده بود. حرف هایش چه قدر شهر بود برای دل روستایی من . چه قدر موج بود برای برکه ی در سکون مانده . چه قدر پاسخ بود برای سوال انتظار من‌...

عجیب نبود که تپش قلبم به جای خون آرامش پمپاژ کند و پاهای لرزانم اتفاقی بود طبیعی تر.
کنج اتاق پناه گرفتم و دلم حافظ و فالش را خواست که بیاید چهل چراغ چشمانم را به رخ دنیا بکشد و فریاد بزند:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید...

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
موهایم گیر کرده بود و سرم از فشارش زق‌زق می‌کرد. «ببین منو، باید آروم اون پایی که باهاش شوت می‌زنی رو بلند کنی بذاری کنار پای من.» سرفه که کرد، خاک بلند شد، با ناله جواب داد: «درد می‌کنه. روش سنگینه. زورم نمی‌رسه مامان.»

از ناله‌اش قلبم تیر کشید. صدایم از خاک و درد خش‌دار شده بود:«می‌دونم عزیزم، اما این‌طوری بمونه بیشتر درد می‌گیره‌ها، ببین پای من اینجاست دیگه درد نداره.»
گفته بودم مادرها دروغ نمی‌گویند؟ دروغ گفتم دخترم. مادرها مجبور که باشند، دروغ هم می‌گویند...

چیزی درست روی آشیلم افتاده بود و پایم را کرخت می‌کرد. به التماس افتادم:«زور بزن مامان. من نمی‌تونم دستامو از پشت سرت بردارم کمکت کنم. میتونی قربونت برم.» نفسم تنگ شده بود. کنار گوشش بریده‌بریده گفتم:«یادته چطوری مثل میکی‌موس پروانه درست می‌کردیم؟ همون‌طوری پاهاتو بکش بالا... باشه؟»

گریه می‌کرد و انجام می‌داد. دلم می‌خواست حداقل با صورتم اشک‌هایش را بگیرم اما ترسیدم دیوار حائلی که برایش ساخته بودم به‌هم بخورد. «اصلا بابا چرا چیزی نمی‌گه؟»

به سعید نگاه کردم. موهایش یک‌دست قرمز شده بود. بغض‌کرده گفتم:«خوابه» سعی‌کرد‌ نگاهش کند اما زیر تنم گیر کرده بود و چیزی نمی‌دید:«پس چرا بابارو دعوا نکردی که حق نداره بخوابه؟» به بلوک سیمانی روی سر سعید نگاه کردم:«حرفمو گوش نکرد.» پچ‌پچ کرد: «بابا پسر بدی شده؟» گلویم شبیه پنج‌دقیقه مانده به افطارِ روزه‌های بی‌سحری بود:«آره مامان! پسر خیلی بدی شده...»

بالاخره توانست پایش را زیر پاهایم جا کند. مشتش را باز کرد و لباسم رها شد. «بازی کی تموم میشه؟ خسته شدم. بابارو بیدار کن اینجارو جمع کنه بلند شیم.»
گفته بودم مادرها دروغ نمی‌گویند؟

پاهایم را به آهنی که تازه حسش کرده بودم تکیه دادم تا وزنم را نگه دارد. «بیا یه بازی جدید. باید گوش کنیم هروقت از بیرون صدا اومد، جیغ بکشیم تا از اون سوراخه که نور میاد پیدامون کنن، هرکی زودتر رفت بیرون برنده‌ست. قبوله؟»

چشمانم می‌سوخت. بد نبود اگر پلک‌هایم را می‌بستم. «باشه ولی مامان بدی شدی از روم بلند نمی‌شی.»

تحمل کن دخترم. تحمل کن. کاش هنوز یادت باشد سه سال و نیمه هستی و گروه خونی‌ات شبیه دایره‌ای‌ست با یک علامت به‌علاوه کنارش. صدای آدم‌‌ها را می‌شنوی؟ وقتش شده. جیغ بزن. آفرین. بلندتر جیغ بزن. نور بیشتر شده، می‌بینی؟ دست مرد آوار را از روی تنم کنار می‌زند و «نوا» را از لای بازوهایم بیرون می‌کشد.
آفرین دخترم... دیدی بالاخره برنده شدی؟ دیدی زورت به زلزله رسید؟
کاش کمی بخوابم.
گفته بودم که، مادرها هم گاهی دروغ می‌گویند...

#عطیه_کشاورز


تکمله: نسخه‌ی اینستاگرامی!

پ.ن: چندسال پیش، همه‌ی ما همچین روزی را با یک خبر عجیب شروع کردیم. تمام شبکه‌ها پر شده بود از "میرن آدما" و عکس‌های‌ویرانی بم به‌خاطر زلزله. این متن تمرین یه کلاس نویسندگی بود و چهارسالی هست که خاک می‌خوره، گفتم بد نیست یه همچین روزی، به یاد همه‌ی‌ آرزوهای خفته در خاک بم، باهم بخونیمش... کسی چه میدونه؟ شاید این داستان، یکی از قصه‌های بم بود...
پررنگ‌ترین تصویر بم برای منی که سن و سالی نداشتم، وقتیه که داریوش فرضیایی رفت وسط قبرستان سریع پر شده‌ی بم و جواب نامه‌ی بچه‌ای که‌ دیگه اونجا آروم خوابیده بود رو تکیه‌ زده به مزارش و با اشک داد...

@atieh_keshavarz
خواستم بنویسم از کجا شروع شد. خواستم تمام مسیر را پله به پله جلو بروم و ببینم از کجا دست و دلم لرزید. حتی نوشتم و کلمه پشت کلمه ردیف کردم و دنبال چیزی گشتم برای آغاز. اما بعد دلم خواست تمامش را دور بریزم و چیزی نماند جز خلوصِ بی‌خبریِ دل دادن...

من عنصر خوشبختی بودم در این جهان. عنصری که می‌توانست هیچ از تو نشنود. هیچ دست و دلش برای تو نلرزد. و هیچ‌روزی از هیچ کجای زندگی‌اش نور عظمت تو تا تاریک‌ترین کنج دلش نرود.

من می‌توانستم نفهمم تو آغوش پدرانه‌ای داری برای تمام بی‌قراری‌های دخترانه‌ی من. می‌توانستم نفهمم عظمت مولاگونه‌ای داری برای شیدایی‌های دختری وسط خیابان‌های نجف و بعد در شهرش. نفهمم تو چنان تاثیر فناناپذیری بر جهان داری که می‌تواند سال‌ها بعد مغز کوچک زمینی من را متحیر کند‌. من می‌توانستم نفهمم تو چه عنصر عجیبی در جهان خلقتی. می‌توانستم عنصر خسران‌زده‌ای باشم که نه از علم تو بداند نه به عشق تو آرام شود.

اما من عنصر خوشبختی در این دنیا بودم... عنصری که پدر بودنت را چشید... متحیر علم و عقلت شد و فهمید آدم می‌تواند گاهی با شنیدن نامی از کالبدش بیرون بزند و هزاربار در دقیقه دیوانه شود...

من عنصر خوشبختی در جهان هستی بودم
همین‌که نامت قسمتِ سرنوشتم بود...
ای حضرت واژه‌ی برخاستن
فیلسوف بی‌مانند جهان هستی
امیر خسته‌دلان و عاشقان
قدمتان تا قیام قیامت بر مستاجران زمین مبارک باد...🍃🎉


تکمله: عاشقانه‌‌ای برای مردترین مرد جهان...
#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz

عشق و عرفان اگر هفت مرحله باشد، به خیال من قصه‌ی تو یکی از ساکنین طبقه‌ی هفتم است. فنا فی الله. تو حسین را آن چنان شناختی که نشان بدهی عشق اگر عشق باشد دست آدم را می‌گیرد، می‌رساندش به خالص‌ترین عشق. به والاترین مرحله‌ی معرفت. به کامل‌ترین شکل دلدادگی. به معبود. هل من ناصر ینصرنیِ حسین تو را به عرش اعلا رساند. و چه نام زیبایی بر تو گذاشتند، سقای آب و ادب. ام البنین اگر کمی شبیه آنچه ما خوانده‌ایم و فهمیده‌ایم هم باشد، تربیت عباس و پرورش این عشق عجیب نیست. تو را همین معرفت عباس کرد. همین ادب. همین عشق و چشم گفتن در برابر عشق. داستان تو برای من تصویری از همان ما رایت الا جمیلای خواهرت، زینب است که شاید اصلا یکی از دلایلش برای گفتن، همین حضور و حماسه‌ی تو بود. عجیب نیست اگر بگویم تو قوت قلب زینب و توان زانوان حسین بودی. داستان تو قمر این واقعه است...
ما نام تو را بر جان نوشتیم، نشان تو را بر سر در خانه‌هایمان زدیم، و داستانت را لالایی کودکانمان کردیم تا بیدار شوند.
و کاش کمی شبیه تو عاشق باشیم، که ذره‌ای از دریای این معرفت، برای عاقبت به خیری، ما را بس...

#عطیه_کشاورز


@atiehkeshavarz
لشکرکشی رستنگاه گیسوی تو، قلمرو مردانگی من است و بوسیدنش فتح عرفانی‌ترین معراج‌ها.
خرمن رهای موهای تو، تصور مجسم گندم‌زاری که دستانم را به دویدن مشتاق می‌کند و لمسش هویت تازه‌ای‌ست برای گره انگشتان من.
من مرز میان آشوب و آرامش را کشف کرده‌ام!
چرا که نقطه‌ی صفر، جایی حوالی موهای توست؛
آنجا که روی شانه‌ات رجز می‌خواند
تا وقتی در سرزمین سینه‌ی من آرام می گیرد...

#عطیه_کشاورز

پ.ن: نوشته‌ای مردانه به قلم یک زن!

@atieh_keshavarz
‌قدیمی‌ترین دروغی که یادمان دادند این بود که همیشه فرصت هست و یک شعار "ماهی را هر وقت از آب بگیری" هم چسباندند تنگش تا راه اعتراض را ببندند.
بعد ما خیال کردیم که آرزوها تافت زده، منتظر ما می‌ماندند تا برویم و به کارهایمان برسیم و بعد، سر فرصت برگردیم گرد رویشان را بتکانیم و برای آفریدنشان کاری کنیم.
غافل از اینکه آرزوها ماهی‌های از آب گرفته‌ای بودند که تاریخ انقضا داشتند. بعضی‌ها زود بی‌نفس می‌شدند و بعضی‌ها کمی قبل از برگشتنمان.

آدم در بیست سالگی دلش می‌خواهد سرش را از پنجره بیرون ببرد و به صدای فریادهایی که در تونل می‌پیچند بخندد، در بیست سالگی دلش می‌خواهد عاشق شود یا سرخوش روی جدول‌های کنار خیابان قدم بزند آدمی که به چهل سالگی رسید تعریفش از دیوانگی فرق می‌کند. سفری که در بیست سالگی آرزو داشتی را رفتنِ روزهای چهل سالگی‌ات برآورده نمی‌کند.

وقتی میگوییم جوانیمان ترک برداشته از آرزوهایی حرف می‌زنیم که پیش از صید در همان اقیانوس جان باختند. وقتی از جوانی نکردن حرف میزنیم از رویاهایی صحبت می‌کنیم که نتوانستیم به اندازه‌یشان قد بکشیم و وقتی سال به سال با خودمان سرجنگ می‌افتیم و از بزرگ شدن می‌ترسیم برای آن است که هنوز به قدر کفایت اندازه‌ای از دنیا را که دلمان می‌خواسته اشغال نکرده‌ایم.

چه آرزوها که ندانستیم‌و ندانستند، خواستیم و سهممان نبود، زورمان نرسید و اجازه ندادند که بسازیم و زندگی کنیم. آرزوهایی که اگر برای خلقشان کاری نکنیم، گرچه بعدها دیگر آرزو نیستند اما نیش خاطره نشدنشان از کیفیت زیستن کم می‌کند.

آرزو، چایِ قندپهلویِ داغ، وسط روزهای برفی زمستان است، دیر که بشود دیگر نه رنگ و بویش دل می‌برد و نه گرمایش تا اعماق وجودت رسوخ می کند.

و سلام بر آرزوهایی که آنقدر برای خلقشان دیر کردیم که از دهن افتادند...

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
بیایید برنامه‌یمان برای سال جدید مهربانی باشد!
بیایید اول دفترهای برنامه‌ریزی برای خودمان بنویسیم با خودت مهربان باش!

بیایید دست از سرِ آدمِ تلاش‌گر اما گاهی ناکام‌مانده‌ی‌ درونمان برداریم، شر کمال‌گرایی را از سرش کم کنیم و برایش بگوییم که می‌دانیم تمام سال را سخت دویده‌است.

بیایید برای خود آسیب‌دیده‌ی‌مان چای بریزیم و پای حرف‌هایش بنشینیم.
بیایید برایش بگوییم اشکالی ندارد اگر گاهی خسته شد،‌ اگر گاهی دلش بطالت خواست، حتی بیایید برایش بگوییم اشکالی ندارد اگر گاهی اولویت‌ها یادش رفت و فرصت‌هایش را از دست داد.

بیایید برای خود خسته‌ی‌درونمان گوش‌شنوا باشیم و به او‌ اطمینان بدهیم که در سال تازه بیشتر همراهی‌اش می‌کنیم و روزهای بهتری برایش می‌سازیم.

بیایید خود ترسیده‌ی درونمان را بغل کنیم‌ و بگوییم درست می‌شود... شب می‌گذرد... صبر لازم است...

بیایید امسال با خودمان مهربان‌تر باشیم
ناظم‌سخت‌گیر مدرسه را به مرخصی بفرستیم و هم‌کلاسی حمایت‌گر درونمان را روشن کنیم.
بیایید از سالی که گذشت، هرچه‌که بود، تشکر کنیم و دست خود گذشته‌یمان را بگیریم و با امید از مرز تقویم رد شویم‌.

سال تازه باز هم روزهای غم‌انگیز دارد، روزهای استیصال، روزهای نشدن، روزهای از نفس افتادن و اشک ریختن اما بیایید همین اول سال برای خودمان نسخه‌ی مهربان بودن بپیچیم، که یادمان بماند، در تمام روزهای تلخ سالِ تازه، به شیرینی‌ِ مهربانیِ خودمان با خودمان، به حمایت‌گری و به دست روی زانو گرفتن محتاجیم.

لطفا برای کمی نفسِ آسوده‌تر، اول تمام دفترهای برنامه‌ریزی سال‌ِ نو برای خودتان بنویسید:
«با خودت مهربان باش»

#عطیه_کشاورز

پ.ن: چند کلامی برای سال تازه
مرسی که امسال هم از اهالی این اتاقک بودین
سالتون پر برکت و دلتون آروم❤️
التماس دعا


@atiehkeshavarz
تمام شد.
هرچه که بود امضا می کنند و تمام.
تمام فرصتمان همین الغوث الغوث گفتن است و همین دل دادن و همین خدا خدا زدن.
تمام فرصتمان همان چند دقیقه‌ای‌ست که قرآن را واسطه می‌کنیم میان خودمان و خدایمان که ای معبود، انسان گناه‌کار پشت قرآن را نبین و من و سرنوشتم را به عظمت قرآنت ببخش.
تمام سهممان همین یارب یارب گفتن است و چه‌کسی می‌داند "یا رب" کداممان پر می‌کشد تا عرش و کبریا را می‌لرزاند؟
خدای من
من دوستت دارم و این تمام دارایی من است‌. تمام چیزی که به بودنش دلخوشم و امیدوار. که تو خدایی و چشمِ امیدوار را دست‌خالی برنمیگردانی.
حضرت معبود
میان این‌همه بنده من یک قطره‌ی کوچکم گوشه‌ی اقیانوس. اما اگر تو خدایی من را گم نمی‌کنی. که فراموش کردن، گناهِ بنده‌ است و تو همانی که از گناه مبرّایی.
ما میان تلاطم دنیا کسی را جز تو نداریم. شده‌ایم مصداق همان "سِلاحهُ بُکا"یی که وعده داده‌ای جز تو وکیلی برایمان نباشد، ما به تنگ آمده‌ایم از این‌همه گم شدن. از دردهایی که با درد شسته می‌شوند. ما را این روی دردناک زندگی فرسوده‌ کرده‌است.
تو که توانایی، تو که مالک دنیایی، تو که شنونده‌ی تمام گفته و ناگفته‌های مایی از روی کرمت نگاهی به حالمان بیانداز و کمی خیال راحت روزی سرنوشت امسالمان کن.
یا علیم بذات صدور
تو که به آنچه در سینه‌ها می‌گذرد آگاهی... خواسته‌هایمان را هم مسیر صلاحمان قرار بده که ما دخیل اجابت را بسته‌ایم به گوشه نگاهی از تو که جز این اگر باشد حتی حلاوت وقوع هم دل می‌زند و به دهانمان خوش نمی‌نشیند.
یا حرز من لا حرز له (ای پناه کسی که پناهی ندارد)
به هزار نام صدایت کرده‌ایم تا به تو پناه بیاوریم از ناتوانی،از حسرت، از پشیمانی، از شر تمام احوالی که نامشان جهنم است. پس ای نهایت آرزو،
سبحانک یا لا اله الا انت... الغوث الغوث خلصنا من نار یا رب...
‌‌
#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
دنیا را به هم ریخته‌اند! می‌بینی؟
گرگ زده به آدم‌‌ها و بیش از گرگ کودک می‌درد اما هنوز با چشم پر اشک و دل پر خون «حسبنا الله و نعم الوکیل» می‌گویند.
ویدئوهایشان دست به دست می‌چرخد. از مرزهای حصارکشیده‌یشان می‌گذرد و می‌رسد به گوش آدم‌هایی کیلومترها آن‌طرف‌تر که نه چیزی از دینشان می‌دانند نه چیزی از آیینشان. می‌رسد به گوش آزاده‌ای و «مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین» را به تصویر می‌کشد.
دردشان می‌چرخد و حرفشان جریان می‌سازد!

ما این قسمت از انسانیت را نخوانده بودیم!
ما خیال نمی‌کردیم می‌شود به بیمارستان یورش برد و جهان در توافقی میلیون‌ها نفره، روزه سکوت بگیرد.
نخوانده بودیم کسانی به قصد فتح سرزمین‌های تن زنان وطنی جسارت کنند و آدم‌ها زورشان فقط به تکذیب برسد.
نخوانده بودیم می‌شود گرگ، مردان قبیله‌ای که رفته‌اند کمی آرد برای جبران گرسنگی‌های مکرر بیاورند را به دندان بکشد و آب از آب تکان نخورد.

اما این را هم نخوانده بودیم که در همین عصر زنی می‌تواند روی ویرانه‌های به جا مانده از سرزمینی، درست در مزار انقراض‌های خانوادگی بایستد و زینب‌گونه فریاد بزند و مقتدرانه صبر بخواهد!
نخوانده بودیم لرزش‌های تن کودکی از شوک صدای انفجار می‌تواند پس‌لرزه‌ای در دل یک زن مو بور چشم رنگی در نقطه‌ی مقابل زمین داشته باشد و او را به فریاد بخواند.
نخوانده بودیم کودکی می‌تواند زیر گوش کودک دیگری ذکر رفتن‌ را تکرار کند، دختری پیش از شیرینی در دستش برای همیشه تمام شود، پدری به امید شنیدن جوابی هزاربار نام دخترکش را کنار جسم بی‌جانش صدا بزند و میلیون‌ها نفر بی‌‌آنکه زبانشان را بدانند قلبشان بلرزد و قصه‌ای تازه خلق کنند.

نه نامش را نمی‌گویم
نام سرزمینی که آن‌قدر قصه‌‌هایش دروغین است که بردن نامش نیازمند‌ نقطه و نیم‌فاصله و‌ آدمک است.
نام آن جغرافیای غیر واقعی کوچک، حوالی آب‌های خیالی که وقایع‌اش در فیلمی تخیلی به نمایش درآمده و چون نمیتواند واقعی باشد، مجوز پخش نگرفته است.
نام نقطه‌ای روی نقشه که هم عصر روزگار ارتباطات و جهان‌ رسانه نیست.

اما تاریخ اگر تکرار مکرر اتفاقات باشد، بعضی قصه‌ها در انسانی‌ترین بزنگاه‌های آن خط مرزی کشیده‌اند!

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
اردیبهشت را ببین!
برایش انتظار بکشی یا نه، دنیا را آماده‌اش کنی یا نکنی، نامش را هم راستا با اردیبعشق بگیری و یا نگیری برایش فرقی نمی‌کند.

نه منتظر کسی می ماند تا کوچه را برایش آب و جارو کند نه با سرزنش دیگری از دنیا روی بر می‌گرداند.

هوای اردی‌بهشت که به سر شهر بزند، شیراز را بهشت می‌کند، گذرش که به جاده‌های شمالی رسید درختان کندوان را مست می‌کند و برای تمام کوچه خیابان‌های شهر، نویدِ نفس تازه سوغات می آورد.

اردیبهشت کار خودش را خوب بلد است و حضورش را به هیچ اتفاقی وابسته نمی کند. وقتش که برسد راهش را می‌گیرد و می رود تا دشت. می رود تا پیچک بالای در خانه‌ های از یاد رفته. حتی گاهی می‌رودو می‌شود شبنم و از حاشیه گل برای صبح دست تکان می‌دهد!

اصلا قانون طبیعت همین است. دنیا هم که به هم بریزد او کار خودش را می کند. دوباره با اولین اشاره‌ای از طلوع، گنجشگ‌ آوازش را شروع می کند. تا حرمت نام بهار سر بزند، باران مهمان سرزده‌ی روزهایش می‌شود و حرف از احیا که بشود، شکوفه‌ها دست می‌جنبانند به پر کردن تن درخت.

میگویم، وقتش نشده شاگرد خلف اردیبهشت باشیم؟
که بودنمان وابسته به بالا و پایین دنیا نباشد؟ که ارکستر دنیا اگر فالش نواخت ساز ما به پایش ناکوک نزند؟

نوبهار است! با من به لهجه‌ی اردیبهشت سخن‌بگو.‌ بگذار بی توجه به دنیا سفیر زندگی‌باشیم. اجازه نده دنیا زمین‌گیرمان کند.
اصلا میدانی عزیز من، به خیالم ما به سرزندگی اردیبهشت عشق را بدهکار باشیم.
با من از اردیبهشت سخن بگو.

#عطیه_کشاورز

تکمله: در ستایشِ لطافتِ بهاری اردیبهشت🍃
و بازنشر به یمن ۱و ۲ و ۳ ای‌‌که این‌بار تقویم و طبیعت برایمان شمرده‌اند...
کاش آغاز شویم... از نو جوانه بزنیم... و این‌بار سبز و دل‌نواز به صلح برسیم... به آرامش...

@atiehkeshavarz
✍️آقای نادر ابراهیمی جایتان خالی‌ست!

اولین‌باری که کتابی دست گرفتم که روی آن نوشته شده بود «نادر ابراهیمی» شما دیگر روی زمین نفس نمی‌‌کشیدید! من اما لابه‌لای کلماتی که امضای شما را داشت غوطه‌خوردم و عاشق کلمه‌ به کلمه‌ی توصیفات و لحظه به لحظه‌ی اتمسفر قصه‌‌هایتان شدم.

روز اول، من همراه گیله‌مرد سفر کردم به ساوالان و پابه‌پای دلبری‌اش برای عسل و رندی‌اش در برابر مرد آذری هم‌قصه‌ی یک عاشقانه‌ی آرام شدم. بعد همراه خانواده‌ی کوچکشان بار و بندیل بستم و این‌بار از وطن شنیدم و همراه عاشقانه‌ای شدم که زن داشت، وطن داشت و برای روزمره‌نشدن عشق‌ نیز برنامه ریخته بود.

وسط سرک کشیدم بین چهل‌نامه‌ی کوتاه شما برای همسرتان بود که تازه فهمیدم چه‌قدر تعریفم از عشق شبیه همان نسخه‌پیچی‌های شماست و فهمیدم اگر از من بپرسند نویسنده‌ی موردعلاقه‌ات کیست؟ می‌توانم بی‌تردید نام شما را بگویم.

همین شد که دلم رفت و بار دیگر گشتم در شهری که دوستش داشتم، شهری که سیاهی و سفیدی‌اش به سبک قلم شما بود و می‌توانستم خودم را بسپارم به دست موج‌هایش و غرق شوم در عاشقانه‌ای که این‌بار آرام نبود. راستش آن وقت به این فکر کردم که چه‌قدر دلم می‌خواهد حتی لیست خرید شما را هم بخوانم!

این‌روزها نادر ابراهیمی به لطیف نوشتنش معروف است اما برای من شما ترکیبی از جسارت و لطافت بودید! قشنگ نیست که آدم بتواند دسته‌کم لابه‌لای نوشته‌هایش خودش باشد؟ که دلش ضعف برود برای ایران و از خون‌دل‌ها خوردنش بگوید؟ بعد وقت عاشقانه گفتن تا ته عشق را همراه عقل بدود؟ و حتی بتواند از ابن‌مشغله و ابومشاغل شدنش بی‌هراس از قضاوت‌ها حرف بزند؟

من تمام نوشته‌هایتان را نخوانده‌‌ام! اما تک به تک کتاب‌ها را، حتی آن‌هایی که در کتابخانه‌ام نگه داشتم برای روز مبادا، به وقت خریدنشان با ذوق در آغوش کشیدم و آرزو کردم در دنیای نوشتن کمی شبیه شما شوم!

این‌ها را همین امروز بی‌ویرایش و بی‌پیرایش نوشتم؛ همین امروزی که سالروز رفتن شماست!
رفتنی که نامش هجرت است. وگرنه شما در خطوط قصه‌هایتان مانده‌اید. در تمام جملاتی که از وطن گفتید.‌ در آتش‌های بدون دود، بر جاده‌های آبی سرخ، حتی در دیدارهایی که ناتمام ماند.
به خیالم جسورانه زیستن غبطه‌برانگیز است و شما چه‌‌قدر جسارت را زیبا نوشته‌اید! مرد عاشقانه‌های پرحرف، روحتان قرین آرامش!

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz
✍️ یادم تو را فراموش...

با سلول به سلول تنم احساس خجالت می کردم. این‌که می‌دانستم تا چند دقیقه بعد قرار است چه اتفاقی رخ دهد؛ اما او نمی‌دانست بیشتر معذبم می کرد. روی نگاه کردن نداشتم. همان‌طور سر به زیر افتادم به جان انگشتانم و زیر لب گفتم: «دیروز رفتم ماشینمم فروختم. با همون عروسک قلب قرمز بزرگ که خریده بودی. بقیه کادوهارو هم فرستادم خیریه. البته به جز اون گردنبنده... اونو دادمش به همون دختری که سر میدون‌دوم گل می‌فروشه. میدونم که قرار بود نشونه‌ی قولمون باشه اما خب وقتی دیگه قولی نیست، نشونه می‌خواد چی‌کار. حالا که شرایط عوض شده... نه! چیزی نگو! میدونم خودم.» با هول پریده بودم وسط حرف خودم که جلوی سرزنشش را بگیرم.

دوباره صدایم را پایین آوردم و همانطور که روسری کج‌نشده‌ام را بی‌دلیل صاف می‌کردم گفتم: «میدونم. بازم میخوای دیالوگ اون فیلمه رو بگی که میگفت قول اون چیزیه که شرایط هم عوضش نکنه. می‌دونم اگه تو جای من بودی به حرف بازیگره گوش می‌کردی اما من کم آوردم... خسته‌م... دیگه نمیتونم وایستم جلوی همه...»


قطره اشکی را که از چشم چپم چکید، با نوک انگشت گرفتم‌. حقش نبود کنارش گریه کنم. با هر کلمه‌ای که می‌گفتم بیشتر در خودم جمع می‌شدم. کاش می‌شد قطره قطره آب شد و در زمین فرو رفت و تمام شد. نه طاقت حرف داشتم، نه طاقت این سکوت را. با نوک انگشتم خاک روی زمین را کنار می‌زدم و مراقب بودم حتی اتفاقی نگاهش نکنم: «دیروز زهرا اومد پیشم. گفت شدن‌ها قشنگن، خوبن، دوست‌داشتنین. اما وقتی یه چیزی نمی‌شه باید ازش دست کشید. گفت منم از ته دلم میخواستم که زن‌داداشم باشی ولی وقتی نمیشه، نمیشه دیگه! بهت نگفت نه؟ ازش دلخور نباش... وقتی داشت اینارو میگفت دستاش مثل یخ کرده بود... ولی خب مجبور بود بگه...» دستم را با نفس عمیقی ها کردم و گفتم: «بگذریم...»


وقتی مشتم را در گودالی که کنده بودم خالی می‌کردم دستم می‌لرزید. ته‌مانده‌ی توانم را جمع کردم و با صدایی که سنگین شده بود ادامه دادم: «علی... من اومدم خداحافظی... دیگه نمی‌تونم ببینمت. دیگه نمیام اینجا. دیگه نمی‌خواهم باهات حرف بزنم...» پلک‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و صدایم خش‌ برداشت: « خانم تمیمی می‌خواد واسه پسرش زن بگیره. پسر دومی. همونی‌که میگفتی سوگلی کلاستون بود. خانم تمیمی فردا میاد که منو برای پسرش...»

صدایم لرزید. ادامه‌ی حرفم را با نفس عمیقی بلعیدم و قبل از آن‌که بلند شوم و با بیشترین سرعتی که می‌توانستم فرار کنم، برای آخرین‌بار سرم را کنار اسمش تکیه دادم، روی «ع» دست کشیدم و با چشمان بسته گفتم: «شاید تو تونستی یه روزی به جای هردمون منو ببخشی... حلقه و گلسر سفیده را خاک کردم بالای سرت... اینجا باشه جاشون امن‌تره... حلالم کن علی... حلالم کن...»

#عطیه_کشاورز

@atieh_keshavarz