میدهم خودرانویدِ سالِ بهترسالها ست...
#مهدی_اخوان_ثالث
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#مهدی_اخوان_ثالث
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
سلام و عرض ادب واحترام خدمت شماهمراهان همیشگی کانال✌️🌹🍃
دوستانی که از تأسیس کانال باماهمراه بودنددرجریان هستن،که دراین کانال #رمان گذاشته میشد،بنابه دلایلی ادامه رمان متوقف شد
طبق نظر شما دوستان بزرگوار به زودی ادامه رمان #آمال گذاشته میشه عزیزان که متقابلا اطلاع رسانی میشه خدمتتون 🌷
پارتهایی که گذاشته شده روریپلای میکنم که هم تجدیدخاطربشه واسه قدیمیهاوهم عزیزانی که به خوندن #رمان علاقه دارن .
سپاسمندحضورتون هستم گرامیان🙏✌️🌹🍃
پیروز و سربلند باشید در پناه ایزد منان ♥️
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
دوستانی که از تأسیس کانال باماهمراه بودنددرجریان هستن،که دراین کانال #رمان گذاشته میشد،بنابه دلایلی ادامه رمان متوقف شد
طبق نظر شما دوستان بزرگوار به زودی ادامه رمان #آمال گذاشته میشه عزیزان که متقابلا اطلاع رسانی میشه خدمتتون 🌷
پارتهایی که گذاشته شده روریپلای میکنم که هم تجدیدخاطربشه واسه قدیمیهاوهم عزیزانی که به خوندن #رمان علاقه دارن .
سپاسمندحضورتون هستم گرامیان🙏✌️🌹🍃
پیروز و سربلند باشید در پناه ایزد منان ♥️
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پات_155 #آمــــال مهم نبود ارکان از این کارها بدش می امد و چون همسرم بود باید به خواسته اش احترام می گذاشتم.مهم این بود که من چه دیشب و چه امروز صبح پر شده بودم از حسرت هایی که آدم های اطرافم به جانم ریخته بودند.دنده را جا به جا کردم و ماشین با اوج گرفتن…
🦋پارت155تا160رمان #آمال✌️🌹🍃
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_161 #آمــــال فکر خوردن یک لیوان چای داغ با چند شیرینی یا خرما توانست وسوسه ام کند.دستم را روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و چهره ام درهم رفت.روی نزدیک ترین مبل نشسته و منتظر ماندم تا برایم چای بیاورد.کمی بعد با یک ماگ که درون یک سینی قرار داشت و کنارش یک…
🦋پارت161تا166رمان #آمال✌️🌹🍃
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_167 #آمــــال ********************************************** -یاشار دیروز بهم زنگ زده بود؟ سرم را از روی میز بلند کرده و بینی بالا کشیدم ، سنگین و نبض دار شده بود و یک چیزی درون سرم مثل چکش کوبیده می شد : زنگ زده بود چه زری بزنه؟ از شنیدن صدای گرفته…
🦋پارت167تا172رمان #آمال✌️🌹🍃
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_173 #آمــــال چقدر خوب بود که این طور حرف می زد ، این باعث می شد حال بد و شرمندگی و حس مزخرف گلویم ته بکشد. فقط با همان چشمان درشت و آبی رنگم به نگاهش خیره شدم و دست آخر او تسلیم این نگاه شد و سرش را جلوتر آورد و پیشانی ام را کوتاه و در حد لمس ثانیه…
🦋پارت173تا178رمان #آمال✌️🌹🍃
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_1 شروع رمان امال.. مقدمه : این جهان شبیه دخترک رقاصه ای بود که کنار آب ها می چرخید....باله می رقصید و دامن رنگین پیراهن کوتاهش میان نسیم تاب می خورد.دخترکی با پاهای کشیده و زیبا ، موهایی بلند و افسون...و صدایی سحر انگیز ، هرروز تا غروب کنار آب می ایستاد…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM