بعضی وقت ها کسی هست
بدون آنکه تورا در آغوش بگیرد
یا حتی تورا ببیند
یا دستانت را در دست بگیرد
فقط با کلامش
میتواند بوسه باران کند قلبت را...
#سمیه_براتی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
بدون آنکه تورا در آغوش بگیرد
یا حتی تورا ببیند
یا دستانت را در دست بگیرد
فقط با کلامش
میتواند بوسه باران کند قلبت را...
#سمیه_براتی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
ڪافه های شهر را در جستجو گشتم ولی
قهوه چشمان پر رنگ تو چیز دیگریست
#مالک_ایذجی
#عصــــــــــــرتون_دونفره
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
قهوه چشمان پر رنگ تو چیز دیگریست
#مالک_ایذجی
#عصــــــــــــرتون_دونفره
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
هر غروب آفتاب
خورشید حسادت مےڪند...
عشق من
بہ #تــو را مےبیند
ڪه طلوعے
بے غروب شده...
#امیراصغرے
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
خورشید حسادت مےڪند...
عشق من
بہ #تــو را مےبیند
ڪه طلوعے
بے غروب شده...
#امیراصغرے
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
دوشنبه
عاشقانه های دو نفر می خواهد
و گرنه چه اصراری داشت
#دو #شنبه
صدایش کنیم؟
#ریحانه_تحویلی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
عاشقانه های دو نفر می خواهد
و گرنه چه اصراری داشت
#دو #شنبه
صدایش کنیم؟
#ریحانه_تحویلی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
پاییز بود
تو با ریل،به انتهایش رفته بودی
و دیگر
هیچوقت
هیچوقت
باز نگشتی...
#جاسم_قنبری
ارسالی ازاساتیدمحترم کانال
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
تو با ریل،به انتهایش رفته بودی
و دیگر
هیچوقت
هیچوقت
باز نگشتی...
#جاسم_قنبری
ارسالی ازاساتیدمحترم کانال
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from ؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
ادامــه رمــان جــذاب وعــاشــقــانــه ی
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_56 #آمــــال هنوز شروع به رقص نکرده بود که اهو با شرمندگی وارد اتاق شد و به طرف من امد : امال جون ببخشید ، اصلا نفهمیدم کی دانیال براش در و باز کرد! با حیرت نگاهش کردم؟برای چه شرمنده بود و عذرخواهی می کرد؟لابد برای این که برادرش من را با ان وضع دیده…
#پارت_57
#آمــــال
عجیب بود.. نبود؟ماه پیش سامان برادر کوچک و هشت ساله اش را هم به دورهمی عصرگاهیمان اورده بود.آن قدر با پسرها بچه ی طفلی را مسخره کردند و سامان از خرابکاری هایش تعریف کرد که پسرک با بغض وسط مهمانی از او خواست به خانه برش گرداند.تحقیر شدن به حدی روی روحیه اش اثر گذاشته بود که سامان هربار با خنده می گفت پسر بیچاره حتی دلش نمی خواهد از خانه بیرون بزند!از نظر من همه ی پسرها و مردها مثل او بودند.حوصله بچه نداشتند و بی مسئولیت زندگی می کردند.
آهی کشیدم و قبل از این که بچه ها من را ببینند خودم را به آشپزخانه رساندم.چهره ی اهو هنوز هم گرفته و غرق فکر بود.به ارامی خداحافظی ام را جواب داد و من از خانه خارج شدم.پشت رل که نشستم چشمانم را محکم با دستم فشردم.درد می کردند و می سوختند !
بعد از کمی مکث که سوزش چشمانم آرام گرفتند بازشان کردم ، ریمل جدیدم باعث این سوزش می شد و حساسیت چشمانم اذیتم می کرد.به چشمان سرخ شده ام در آینه ی جلوی ماشین خیره شدم و دستم را از آرنج خم کرده و روی لب هایم گذاشتم.کمی در همان حال به خودم زل زدم و بعد دستم را دراز کرده و کیف دستی ام را از عقب ماشین به جلو اوردم.کمی میان خرت و پرت هایم که شامل جعبه ی سیگار ، فندک ، اسپری بدن و کیف لوازم ارایش و هندزفری ام بود گشتم و با پیدا کردن دفتر یادداشت گل گلی جدیدم که فقط به خاطر جلد فانتزی اش خوشم امده و خریده بودم لبخندی زدم.خودکاری فانتزی و ست دفترچه ام هم به ان وصل بود.خودکار را میان دستانم گرفتم و در صفحه ی اول دفترچه تند و تند مشغول یادداشت کردن شدم.کارم که تمام شد سر خودکار را میان لب هایم قرار دادم و به خط کج و معوجم خیره شدم.
"1:وقت عصبانیت داد نمی زنه!
2: راهکارهای ساده ای برای آروم کردنت داره!
3: بد دهن نیست!
4: با بچه ها مهربونه!"
دفترچه را بستم و ان را به ته کیفم پرت کردم.من جدا خل شده بودم.نشسته بودم و خصوصیات اخلاقی آن مرد متفاوت را می نوشتم؟دیوانگی اگر این نبود پس چه بود؟سری برای خودم تکان دادم و ماشین را راه انداختم و تشری هم برای امال درونم رفتم.این اداها از او بعید بود!
************************************************
_امال بیا این عکس و ببین!خودتیا!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
عجیب بود.. نبود؟ماه پیش سامان برادر کوچک و هشت ساله اش را هم به دورهمی عصرگاهیمان اورده بود.آن قدر با پسرها بچه ی طفلی را مسخره کردند و سامان از خرابکاری هایش تعریف کرد که پسرک با بغض وسط مهمانی از او خواست به خانه برش گرداند.تحقیر شدن به حدی روی روحیه اش اثر گذاشته بود که سامان هربار با خنده می گفت پسر بیچاره حتی دلش نمی خواهد از خانه بیرون بزند!از نظر من همه ی پسرها و مردها مثل او بودند.حوصله بچه نداشتند و بی مسئولیت زندگی می کردند.
آهی کشیدم و قبل از این که بچه ها من را ببینند خودم را به آشپزخانه رساندم.چهره ی اهو هنوز هم گرفته و غرق فکر بود.به ارامی خداحافظی ام را جواب داد و من از خانه خارج شدم.پشت رل که نشستم چشمانم را محکم با دستم فشردم.درد می کردند و می سوختند !
بعد از کمی مکث که سوزش چشمانم آرام گرفتند بازشان کردم ، ریمل جدیدم باعث این سوزش می شد و حساسیت چشمانم اذیتم می کرد.به چشمان سرخ شده ام در آینه ی جلوی ماشین خیره شدم و دستم را از آرنج خم کرده و روی لب هایم گذاشتم.کمی در همان حال به خودم زل زدم و بعد دستم را دراز کرده و کیف دستی ام را از عقب ماشین به جلو اوردم.کمی میان خرت و پرت هایم که شامل جعبه ی سیگار ، فندک ، اسپری بدن و کیف لوازم ارایش و هندزفری ام بود گشتم و با پیدا کردن دفتر یادداشت گل گلی جدیدم که فقط به خاطر جلد فانتزی اش خوشم امده و خریده بودم لبخندی زدم.خودکاری فانتزی و ست دفترچه ام هم به ان وصل بود.خودکار را میان دستانم گرفتم و در صفحه ی اول دفترچه تند و تند مشغول یادداشت کردن شدم.کارم که تمام شد سر خودکار را میان لب هایم قرار دادم و به خط کج و معوجم خیره شدم.
"1:وقت عصبانیت داد نمی زنه!
2: راهکارهای ساده ای برای آروم کردنت داره!
3: بد دهن نیست!
4: با بچه ها مهربونه!"
دفترچه را بستم و ان را به ته کیفم پرت کردم.من جدا خل شده بودم.نشسته بودم و خصوصیات اخلاقی آن مرد متفاوت را می نوشتم؟دیوانگی اگر این نبود پس چه بود؟سری برای خودم تکان دادم و ماشین را راه انداختم و تشری هم برای امال درونم رفتم.این اداها از او بعید بود!
************************************************
_امال بیا این عکس و ببین!خودتیا!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_58
#آمــــال
سرم را از موبایلم بیرون اوردم و بی حواس به عکسی که به طرفم گرفته بود زل زدم .عکسی از یک سالگی من بود ، نگاهم به دستان تپلم کشیده شد و یاد آلما افتادم : چه تپل بودم!
با محبت کنارم نشست : همه عاشقت بودن ، یه دختر تپل چشم رنگی خوشگل!
پوزخندی زدم و دوباره سرم را درون گوشی فرو بردم : همه عاشقم بودن جز اونایی که باید!
چهره اش درهم رفت و با غم موهایم را نوازش کرد.سرم را عقب کشیدم.از حرکتم خیلی هم جا نخورد ، می دانست از این دست نوازش ها بدم می آید ، مثل همیشه لبخند غمگینی زد : دخترک من!دخترک قشنگ من!
خواستم بگویم انقدر لوسم نکند و با این دخترک گفتن هایش حالم را بهم نزند که زنگ خوردن موبایلم مجال گفتن را از من گرفت.نگاهی به شماره ی آهو انداختم و زمزمه کردم :این دیگه نصفه شبی چی می خواد!
از روی مبل بلند شدم و مارال دوباره به عکس کودکی من زل زد.تماس را برقرار کردم و نگاهم را از او گرفتم : بله؟
صدای ظریف آهو در گوش هایم نشست : سلام امال جان.ببخش که بد موقع مزاحم شدم!
کمی مکث کردم.حقیقتش این بود خیلی بلد نبودم محترمانه حرف بزنم و حتی نمی دانستم در جواب این حرفش جز تشکر چه بگویم.با نوک ناخنم گونه ام را خاراندم : سلام.نه خواهش می کنم.چیزی شده؟
با همان ملاحت صدا و آرامش جواب داد : نه عزیزم.چیزی نشده. فقط زنگ زدم دعوتت کنم!
ابرویم بالا پرید و روی دسته ی مبل نشستم : دعوت؟ به کجا؟
-تولد آلماست و اصرار داره مربیش هم باشه!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
سرم را از موبایلم بیرون اوردم و بی حواس به عکسی که به طرفم گرفته بود زل زدم .عکسی از یک سالگی من بود ، نگاهم به دستان تپلم کشیده شد و یاد آلما افتادم : چه تپل بودم!
با محبت کنارم نشست : همه عاشقت بودن ، یه دختر تپل چشم رنگی خوشگل!
پوزخندی زدم و دوباره سرم را درون گوشی فرو بردم : همه عاشقم بودن جز اونایی که باید!
چهره اش درهم رفت و با غم موهایم را نوازش کرد.سرم را عقب کشیدم.از حرکتم خیلی هم جا نخورد ، می دانست از این دست نوازش ها بدم می آید ، مثل همیشه لبخند غمگینی زد : دخترک من!دخترک قشنگ من!
خواستم بگویم انقدر لوسم نکند و با این دخترک گفتن هایش حالم را بهم نزند که زنگ خوردن موبایلم مجال گفتن را از من گرفت.نگاهی به شماره ی آهو انداختم و زمزمه کردم :این دیگه نصفه شبی چی می خواد!
از روی مبل بلند شدم و مارال دوباره به عکس کودکی من زل زد.تماس را برقرار کردم و نگاهم را از او گرفتم : بله؟
صدای ظریف آهو در گوش هایم نشست : سلام امال جان.ببخش که بد موقع مزاحم شدم!
کمی مکث کردم.حقیقتش این بود خیلی بلد نبودم محترمانه حرف بزنم و حتی نمی دانستم در جواب این حرفش جز تشکر چه بگویم.با نوک ناخنم گونه ام را خاراندم : سلام.نه خواهش می کنم.چیزی شده؟
با همان ملاحت صدا و آرامش جواب داد : نه عزیزم.چیزی نشده. فقط زنگ زدم دعوتت کنم!
ابرویم بالا پرید و روی دسته ی مبل نشستم : دعوت؟ به کجا؟
-تولد آلماست و اصرار داره مربیش هم باشه!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_59
#آمــــال
ابرویم بالا پرید ، مهمانی تولد ان تربچه بود؟لابد کلی هم بچه ی ونگ ونگو و همسن و سالشان را دعوت کرده بودند.دنبال بهانه ای برای رد کردن دعوتش بودم که فرصت نداد و در ادامه ی جمله ی قبلش اضافه کرد : ببخش امال جون من باید به چندنفر دیگه هم زنگ بزنم.پس فردا ساعت پنج منتظرتونم.شب خوش!
بعد هم تماس را قطع کرد.موبایل را جلوی چشمانم گرفتم و مبهوت از رفتارش اخم هایم را درهم کشیدم.مارال آرام زمزمه کرد : چی شده عزیزم؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون این که جوابش را بدهم به طرف اتاقم رفتم.روزبه نه تماسی گرفته بود و نه پیفامی گذاشته بود.انتظارش را نداشتم اما خب ، خیلی هم برایم اهمیت نداشت.میان فولدر های لپتابم گشتم و یک موزیک شاد انتخاب کردم.دلم می خواست امشب را تا صبح می رقصیدم.چه در میان کلافگی ، چه در میان غم و شادی ، چه در مواقع عصبانیت دلم می خواست برقصم.ان قدر که انرژی های درونم تخلیه شوند و از شر هرچه حس بد و خوب است رها شوم.
تازه رقص را شروع کرده بودم که مارال خودش را به در اتاقم رساند و میان صدای بلند اهنگ ، مجبور شد صدای خودش را هم بلند کند : فردا می رم مرکز..نمیای؟
از حرکت ایستادم.یعنی در واقع ذهنم دیگر همراهی ام نکرد که باید چه کنم!چتری هایم را با دست عقب فرستادم و کمی صدای موزیک را کم کردم : چه خبره مگه؟
داخل اتاق شد و اهی کشید : یه جشن کوچیک برای بچه ها گرفتن!
آب دهانم را محکم وصدادار قورت دادم.از همان جشن هایی که نگاه های سنگین و پر تحقیر دعوت شده ها روی بچه ها سنگینی می کرد؟چشم بستم و به کل لپتاب را خاموش کردم.گمانم می رفتم و می خوابیدم برایم بهتر بود.چشم چرخاندم و با دیدن کیفم افتاده کنار تخت به طرفش رفتم ، خم شدم و سیگارم را بیرون کشیدم.در همان حال هم جواب مارال را دادم : نه فردا کلی کار دارم.اما می تونم برسونمت!
گل از گلش شکفت ، شاید باورش نمی شد پیشنهاد رساندش را داده باشم.جلو امد و با مهر صورتم را بوسید.این بار عقب نکشیدم : قربونت برم..ممنونم دخترم!
از اتاق که خارج شد با همان سیگار خاموش میان دستانم روی تخت نشستم.به سیگار زل زدم و دست دیگرم روی رانم مشت شد.چشم بستم و سیگار را میان لب هایم قرار دادم.قصد روشن کردنش را نداشتم.یعنی جان خم شدن و برداشتن فندکم را در خود نمی دیدم.موهایم را باز کردم و از پشت خودم را روی تخت پرتاب کرده ، چشمانم را به سقف دوختم.
کاش اصلا نمی گفت که می خواست به مرکز برود ، کاش اصلا یادم نمی اورد فردا جشن است و از همه بدتر کاش نمی گفتم می رسانمش.از دست خودم عصبانی بودم.قرار بود همه ی ان گذشته را یک گوشه ای از
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
ابرویم بالا پرید ، مهمانی تولد ان تربچه بود؟لابد کلی هم بچه ی ونگ ونگو و همسن و سالشان را دعوت کرده بودند.دنبال بهانه ای برای رد کردن دعوتش بودم که فرصت نداد و در ادامه ی جمله ی قبلش اضافه کرد : ببخش امال جون من باید به چندنفر دیگه هم زنگ بزنم.پس فردا ساعت پنج منتظرتونم.شب خوش!
بعد هم تماس را قطع کرد.موبایل را جلوی چشمانم گرفتم و مبهوت از رفتارش اخم هایم را درهم کشیدم.مارال آرام زمزمه کرد : چی شده عزیزم؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون این که جوابش را بدهم به طرف اتاقم رفتم.روزبه نه تماسی گرفته بود و نه پیفامی گذاشته بود.انتظارش را نداشتم اما خب ، خیلی هم برایم اهمیت نداشت.میان فولدر های لپتابم گشتم و یک موزیک شاد انتخاب کردم.دلم می خواست امشب را تا صبح می رقصیدم.چه در میان کلافگی ، چه در میان غم و شادی ، چه در مواقع عصبانیت دلم می خواست برقصم.ان قدر که انرژی های درونم تخلیه شوند و از شر هرچه حس بد و خوب است رها شوم.
تازه رقص را شروع کرده بودم که مارال خودش را به در اتاقم رساند و میان صدای بلند اهنگ ، مجبور شد صدای خودش را هم بلند کند : فردا می رم مرکز..نمیای؟
از حرکت ایستادم.یعنی در واقع ذهنم دیگر همراهی ام نکرد که باید چه کنم!چتری هایم را با دست عقب فرستادم و کمی صدای موزیک را کم کردم : چه خبره مگه؟
داخل اتاق شد و اهی کشید : یه جشن کوچیک برای بچه ها گرفتن!
آب دهانم را محکم وصدادار قورت دادم.از همان جشن هایی که نگاه های سنگین و پر تحقیر دعوت شده ها روی بچه ها سنگینی می کرد؟چشم بستم و به کل لپتاب را خاموش کردم.گمانم می رفتم و می خوابیدم برایم بهتر بود.چشم چرخاندم و با دیدن کیفم افتاده کنار تخت به طرفش رفتم ، خم شدم و سیگارم را بیرون کشیدم.در همان حال هم جواب مارال را دادم : نه فردا کلی کار دارم.اما می تونم برسونمت!
گل از گلش شکفت ، شاید باورش نمی شد پیشنهاد رساندش را داده باشم.جلو امد و با مهر صورتم را بوسید.این بار عقب نکشیدم : قربونت برم..ممنونم دخترم!
از اتاق که خارج شد با همان سیگار خاموش میان دستانم روی تخت نشستم.به سیگار زل زدم و دست دیگرم روی رانم مشت شد.چشم بستم و سیگار را میان لب هایم قرار دادم.قصد روشن کردنش را نداشتم.یعنی جان خم شدن و برداشتن فندکم را در خود نمی دیدم.موهایم را باز کردم و از پشت خودم را روی تخت پرتاب کرده ، چشمانم را به سقف دوختم.
کاش اصلا نمی گفت که می خواست به مرکز برود ، کاش اصلا یادم نمی اورد فردا جشن است و از همه بدتر کاش نمی گفتم می رسانمش.از دست خودم عصبانی بودم.قرار بود همه ی ان گذشته را یک گوشه ای از
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐