ظهر که می شــــود
سـایه ات را بـر دلـــــــم پهـن کن
آفتـاب رویت شگــون دارد
در این هنگامه ے ظهر...
#مریــم_پورقلــی
#ظهرتون_غزل_عشق
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
سـایه ات را بـر دلـــــــم پهـن کن
آفتـاب رویت شگــون دارد
در این هنگامه ے ظهر...
#مریــم_پورقلــی
#ظهرتون_غزل_عشق
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
بعضی وقت ها کسی هست
بدون آنکه تورا در آغوش بگیرد
یا حتی تورا ببیند
یا دستانت را در دست بگیرد
فقط با کلامش
میتواند بوسه باران کند قلبت را...
#سمیه_براتی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
بدون آنکه تورا در آغوش بگیرد
یا حتی تورا ببیند
یا دستانت را در دست بگیرد
فقط با کلامش
میتواند بوسه باران کند قلبت را...
#سمیه_براتی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
ڪافه های شهر را در جستجو گشتم ولی
قهوه چشمان پر رنگ تو چیز دیگریست
#مالک_ایذجی
#عصــــــــــــرتون_دونفره
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
قهوه چشمان پر رنگ تو چیز دیگریست
#مالک_ایذجی
#عصــــــــــــرتون_دونفره
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
هر غروب آفتاب
خورشید حسادت مےڪند...
عشق من
بہ #تــو را مےبیند
ڪه طلوعے
بے غروب شده...
#امیراصغرے
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
خورشید حسادت مےڪند...
عشق من
بہ #تــو را مےبیند
ڪه طلوعے
بے غروب شده...
#امیراصغرے
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
دوشنبه
عاشقانه های دو نفر می خواهد
و گرنه چه اصراری داشت
#دو #شنبه
صدایش کنیم؟
#ریحانه_تحویلی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
عاشقانه های دو نفر می خواهد
و گرنه چه اصراری داشت
#دو #شنبه
صدایش کنیم؟
#ریحانه_تحویلی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
پاییز بود
تو با ریل،به انتهایش رفته بودی
و دیگر
هیچوقت
هیچوقت
باز نگشتی...
#جاسم_قنبری
ارسالی ازاساتیدمحترم کانال
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
تو با ریل،به انتهایش رفته بودی
و دیگر
هیچوقت
هیچوقت
باز نگشتی...
#جاسم_قنبری
ارسالی ازاساتیدمحترم کانال
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from ؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
ادامــه رمــان جــذاب وعــاشــقــانــه ی
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_56 #آمــــال هنوز شروع به رقص نکرده بود که اهو با شرمندگی وارد اتاق شد و به طرف من امد : امال جون ببخشید ، اصلا نفهمیدم کی دانیال براش در و باز کرد! با حیرت نگاهش کردم؟برای چه شرمنده بود و عذرخواهی می کرد؟لابد برای این که برادرش من را با ان وضع دیده…
#پارت_57
#آمــــال
عجیب بود.. نبود؟ماه پیش سامان برادر کوچک و هشت ساله اش را هم به دورهمی عصرگاهیمان اورده بود.آن قدر با پسرها بچه ی طفلی را مسخره کردند و سامان از خرابکاری هایش تعریف کرد که پسرک با بغض وسط مهمانی از او خواست به خانه برش گرداند.تحقیر شدن به حدی روی روحیه اش اثر گذاشته بود که سامان هربار با خنده می گفت پسر بیچاره حتی دلش نمی خواهد از خانه بیرون بزند!از نظر من همه ی پسرها و مردها مثل او بودند.حوصله بچه نداشتند و بی مسئولیت زندگی می کردند.
آهی کشیدم و قبل از این که بچه ها من را ببینند خودم را به آشپزخانه رساندم.چهره ی اهو هنوز هم گرفته و غرق فکر بود.به ارامی خداحافظی ام را جواب داد و من از خانه خارج شدم.پشت رل که نشستم چشمانم را محکم با دستم فشردم.درد می کردند و می سوختند !
بعد از کمی مکث که سوزش چشمانم آرام گرفتند بازشان کردم ، ریمل جدیدم باعث این سوزش می شد و حساسیت چشمانم اذیتم می کرد.به چشمان سرخ شده ام در آینه ی جلوی ماشین خیره شدم و دستم را از آرنج خم کرده و روی لب هایم گذاشتم.کمی در همان حال به خودم زل زدم و بعد دستم را دراز کرده و کیف دستی ام را از عقب ماشین به جلو اوردم.کمی میان خرت و پرت هایم که شامل جعبه ی سیگار ، فندک ، اسپری بدن و کیف لوازم ارایش و هندزفری ام بود گشتم و با پیدا کردن دفتر یادداشت گل گلی جدیدم که فقط به خاطر جلد فانتزی اش خوشم امده و خریده بودم لبخندی زدم.خودکاری فانتزی و ست دفترچه ام هم به ان وصل بود.خودکار را میان دستانم گرفتم و در صفحه ی اول دفترچه تند و تند مشغول یادداشت کردن شدم.کارم که تمام شد سر خودکار را میان لب هایم قرار دادم و به خط کج و معوجم خیره شدم.
"1:وقت عصبانیت داد نمی زنه!
2: راهکارهای ساده ای برای آروم کردنت داره!
3: بد دهن نیست!
4: با بچه ها مهربونه!"
دفترچه را بستم و ان را به ته کیفم پرت کردم.من جدا خل شده بودم.نشسته بودم و خصوصیات اخلاقی آن مرد متفاوت را می نوشتم؟دیوانگی اگر این نبود پس چه بود؟سری برای خودم تکان دادم و ماشین را راه انداختم و تشری هم برای امال درونم رفتم.این اداها از او بعید بود!
************************************************
_امال بیا این عکس و ببین!خودتیا!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
عجیب بود.. نبود؟ماه پیش سامان برادر کوچک و هشت ساله اش را هم به دورهمی عصرگاهیمان اورده بود.آن قدر با پسرها بچه ی طفلی را مسخره کردند و سامان از خرابکاری هایش تعریف کرد که پسرک با بغض وسط مهمانی از او خواست به خانه برش گرداند.تحقیر شدن به حدی روی روحیه اش اثر گذاشته بود که سامان هربار با خنده می گفت پسر بیچاره حتی دلش نمی خواهد از خانه بیرون بزند!از نظر من همه ی پسرها و مردها مثل او بودند.حوصله بچه نداشتند و بی مسئولیت زندگی می کردند.
آهی کشیدم و قبل از این که بچه ها من را ببینند خودم را به آشپزخانه رساندم.چهره ی اهو هنوز هم گرفته و غرق فکر بود.به ارامی خداحافظی ام را جواب داد و من از خانه خارج شدم.پشت رل که نشستم چشمانم را محکم با دستم فشردم.درد می کردند و می سوختند !
بعد از کمی مکث که سوزش چشمانم آرام گرفتند بازشان کردم ، ریمل جدیدم باعث این سوزش می شد و حساسیت چشمانم اذیتم می کرد.به چشمان سرخ شده ام در آینه ی جلوی ماشین خیره شدم و دستم را از آرنج خم کرده و روی لب هایم گذاشتم.کمی در همان حال به خودم زل زدم و بعد دستم را دراز کرده و کیف دستی ام را از عقب ماشین به جلو اوردم.کمی میان خرت و پرت هایم که شامل جعبه ی سیگار ، فندک ، اسپری بدن و کیف لوازم ارایش و هندزفری ام بود گشتم و با پیدا کردن دفتر یادداشت گل گلی جدیدم که فقط به خاطر جلد فانتزی اش خوشم امده و خریده بودم لبخندی زدم.خودکاری فانتزی و ست دفترچه ام هم به ان وصل بود.خودکار را میان دستانم گرفتم و در صفحه ی اول دفترچه تند و تند مشغول یادداشت کردن شدم.کارم که تمام شد سر خودکار را میان لب هایم قرار دادم و به خط کج و معوجم خیره شدم.
"1:وقت عصبانیت داد نمی زنه!
2: راهکارهای ساده ای برای آروم کردنت داره!
3: بد دهن نیست!
4: با بچه ها مهربونه!"
دفترچه را بستم و ان را به ته کیفم پرت کردم.من جدا خل شده بودم.نشسته بودم و خصوصیات اخلاقی آن مرد متفاوت را می نوشتم؟دیوانگی اگر این نبود پس چه بود؟سری برای خودم تکان دادم و ماشین را راه انداختم و تشری هم برای امال درونم رفتم.این اداها از او بعید بود!
************************************************
_امال بیا این عکس و ببین!خودتیا!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐