؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.67K subscribers
2.86K photos
828 videos
1 file
1.23K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیر👇👇👇

@payyzan_9000
Download Telegram
عشق را بازيچه كردن رسم بي انصافهاست










دل كه سرقت شد تو ديگر صاحبِ دل نيستي!

#محمد_صادق_زماني

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
باید بشه از ساده ترین چیزها لذت برد
که حتی یک فنجان قهوه یا چای
تو را شادترین آدم زمین کند.


#سپهر_آهنگی
#عصرتون_بشادمانی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
سلام و عرض ادب و احترام
خدمت همراهان همیشگی کانال🌺🍃
وقتتون بخیرونیکی🌿
دوستان ازامشب،رمان هم توکانال میذارم🌷
امیدوارم ازرمان خوشتون بیادوبه دوستانتون هم معرفی کنید😊
من که ازخوندنش لذت بردم😍
ماناباشیدگرامیان🌸🍃

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
شهامت می خواهد
دوست داشـتـن کسی
که هیچوقت
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد











#ویسواوا_شیمبورسکا

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
در ایــن غــروبــِ دلــتــنــگــی
خــیــالــت را نــگــیــر از مــن
بــگــذار در ڪوچــه هایــی ڪه پــُر اســت،از عــطــرِ نــگــاهتــ پــرســه زنــمــ
تــا ســبــز شــدنــِ خــاطــراتــت را
روے قــفــســه ے ســیــنــه امــ بــوســه زنــمــ
ڪه دلــم بــســے تــنــــــگ اســتــ...











#طــیــبــه_پــنــاهزاده
#غــروبــتــونــ_بــدور_از_دلــتــنــگــی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
باز شب وباز تبی تندوباز درد نبودن تو.....








#ژنرال_نفرین

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
روی هر برگ که پا رفت خودم را دیدم








#میلاد_میرزایی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
عشق هم زمزمه ی هرکس و ناکس شده است...







#مریم_جباری

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
شــروع رمــان جــذاب وعــاشــقــانــه ی
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_1
شروع رمان امال..
مقدمه :
این جهان شبیه دخترک رقاصه ای بود که کنار آب ها می چرخید....باله می رقصید و دامن رنگین پیراهن کوتاهش میان نسیم تاب می خورد.دخترکی با پاهای کشیده و زیبا ، موهایی بلند و افسون...و صدایی سحر انگیز ، هرروز تا غروب کنار آب می ایستاد و غروب که می شد رقصش را شروع می کرد.آسمان برایش ساز می زد و زمین پاهایش را نوازش می کرد.آب مچ های نازکش را می بوسید و تا طلوع آفتاب..تمام شب ، حتی وقتی ما خواب بودیم در حاشیه ی خلیج همیشه دخترکی بیدار بود تا برقصد..به ساز این دنیا برقصد..
تا این که یک روز تو آمدی..تویی که شبیه آرزوها بودی...نگاهم کردی..درون چشمانم خیره شدی و گفتی جهانت...منم.
همین قدر صریح و همین قدر باشکوه...از آن پس من هم جهان شدم.رقصیدم..چرخیدم و دامنم میان آب های خلیج خیس شد..غروب شد و جهان ما کنار آب ها با پیراهنی کوتاه...به ساز قلب من و قلب تو..به ساز آمالمان..به ساز عشق.. رقصید...
***************************************************************
Sí, sabes que ya llevo un rato mirándote
{آره، می دانی که مدتی است تو را نگاه می کنم ( زیر نظرت دارم )}

Tengo que bailar contigo hoy
{امروز باید با تو برقصم}

Vi que tu mirada ya estaba llamándome

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_2
#آمــال
{فهمیدم که نگاهت هم مرا می خواهد}


Muéstrame el camino que yo voy (Oh)
{راهی را که میروم به من نشان بده}

صدای بلند موزیک تمام سطح لنج و اطراف خلیج را پر کرده بود ، با نفس نفس از وسط جمع فاصله گرفتم و خسته از ساعت ها رقصیدن همان طور که با چهره ی عرق کرده و سرخ خودم را به کنار لنج و نرده های سفیدش می رساندم هم با اهنگ همخوانی می کردم.من دیوانه ی موزیک اسپانیایی بودم و روزبه خوب این را می دانست که لیست اکثر موزیک هایش امشب اسپانیایی بودند.
علی رغم تمام خستگی هایم همان جا در حالت ایستاده و خیره به خلیج هم ، خودم را آرام تکان و با لذت دستانم را درهوا تاب می دادم.باد گرم و شرجی میان موهایم می پیچید و با وجود گرم بودنش حس خوبی به وجودم هدیه می کرد.دستی به پشت گردنم کشیدم تا موهای چسبیده به گردنم را نجات بدهم و به کف های روی آب که حتی در تاریکی هم مشخص بودند زل زدم.خلیج امشب ترسناک و کمی ناآرام به نظر می رسید.لنج ، روی سطح آب آرام بالا و پایین می رفت و حس خلسه ی درونی ام را چندین برابر می کرد.چشمانم را بستم و دستانم را به لبه های نرده ی سفید رنگ تکیه دادم و آرام لبخند زدم.
برای من بهشت یعنی همین لنج ، این جمع شاد و پر تحرک وشلوغ ، این موزیک های جذاب و تند که ادم را از خود بیخود می کردند و شاید آن شیشه های بلند و شکیل نوشیدنی که گه گاهی روزبه اجازه می داد کمی از ان ها لب تر کنم . هیچ چیزی در دنیا نمی توانست لذتی که از این مهمانی ها می بردم را در نظرم کمرنگ کند و یاد لذتی که با این شب ها برایم برابری کند بسازد.
آن قدر صدای موزیک بلند بود که گوش هایم جز آن و صدای خنده ی مستانه ی چندنفر چیزی نمی شنید ، حتی صدای آب هم میان این صدا گم شده بود.کمی که نفسم از تحرک بالا سرجایش آمد بالاخره چشمانم را باز کردم و دست چپم را بالا اوردم.ساعتم با آن صفحه ی گرد و بزرگ سبز رنگ دور مچ ظریفم کمی بدقواره به نظر می رسید اما من عاشقش بودم و همین باعث می شد هیچ وقت نخواهم به تعویضش فکر کنم.عقربه های

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_3
#آمــــال
ساعت به دوازده نزدیک بودند و همین
باعث شد اخم هایم درهم برود.آن قدر زود ساعت گذشته بود که اصلا دلم نمی خواست همه چیز تمام شود و دوباره به خانه برگردم.با مکث و کرختی چرخیدم و نغمه با دیدنم از وسط معرکه خودش را بیرون کشید ، نفس هایش نصفه و نیمه از سینه اش خارج می شدند و کل صورتش بر اثر عرق برق می زد ، همین هم باعث شده بود آرایش صورتش کمی بد به نظر برسد : چرا اینجایی؟بیا وسط دیگه!
صدایم را بلند کردم تا میان هیاهوی موزیک و جمعیت به گوشش برسد : نه دیگه واسه امشب بسمه.همین الانشم با این کفشا انقدر رقصیدم برسم خونه باید از پا درد به دیکلوفناک متوصل بشم!
معلوم بود امشب زیاد در حال خودش نبود چون به سختی توانست صاف بایستد و لب هایش را با عشوه غنچه کرد : جون به تو که نفس!
مثل خودش بلند و بی پروا قهقه زدم و او با همان حالت مست و ناهشیار دوباره به وسط و جمع رقصنده ها اضافه شد.دلم نمی امد لنج به ساحل برگردد اما از ان جایی که اصلا حوصله ی کلانتری و بعد غر زدن های مارال جان را نداشتم چشم چرخاندم تا روزبه را پیدا کنم !
بالاخره کنار مرد جوانی در حال صحبت کردن پیدایش کردم و همان طور که حین راه رفتن مانتوی کوتاه و کتی ام را از روی تاپ اسپرت تنم می پوشیدم به طرفش قدم برداشتم.با دیدنم از مرد عذر خواهی کرد و گام های باقی مانده را خودش پر کرد ، امشب ان قدر سرش شلوغ بود که خیلی فرصت نشده بود با هم وقت بگذرانیم.با رسیدن به من لبخند جذابی روی لب هایش جا خوش کرد : جانم خوشگلم ؟مانتو می پوشی؟
با بی حوصلگی ناشی از تمام شدن مهمانی به ساعت گرد و بزرگم اشاره ای کردم : کم کم گشت های ساحلی میان این طرف ، باید زودتر برگردیم به طرف بندر!
با دیدن ساعت اخم هایش درهم رفت ونفسش را عمیق بیرون فرستاد: کی دوازده شد ؟ خیلی خب می گم بچه ها لنج و راه بندازن.
سری به معنای خوبه برایش تکان دادم و او از من دور شد.کلاه لبه دار پسرانه ام را کج روی موهای بلند و رهایم گذاشتم تا جایگزین روسری بشود. کافی بود پایم به بندر برسد تا سوار پراید هاچ بک نفتی ام بشوم و یک سره خودم را به خانه برسانم.فقط امیدوار بودم تا گیر گشت های شبانه نیفتم چون با توجه به ظاهرم قطعا برای سومین بار پایم به پاسگاه ان سرهنگ عتیقه باز می شد.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_4
#آمــــال
کمی به مسیر رفتن روزبه چشم دوختم و بعد خواستم بچرخم تا نغمه را پیدا کنم و بگویم آماده شود، اما شتاب چرخیدنم به قدری بالا بود که از پشت محکم با مردی که داشت رد می شد برخورد کردم و جام درون دستش که از رنگش معلوم بود آب پرتقال بوده تماما کف لنج به تکه های ریز تبدیل شد.
نگاهم با بهت به این تصویر دوخته شد که انگار جز خودمان دو نفر هیچ کس متوجهش نشده بود.همین یکی را کم داشتم.من همیشه لحظات اخر مهمانی اخلاقم به شکل عجیبی تغییر می کرد و بی حوصله می شدم.این بار هم با این که می دانستم مقصر خودم بودم و بس اما همیشه یک فکری درون ذهنم خالکوبی شده بود که جلوی هیچ مردی نباید کم بیاورم.برایم همین قبل از این که مرد جوان طلبکار شود دستانم را به کمرم کوبیدم و صدایم را بلند کردم :هوی عمو!کوری مگه؟
مرد نگاهش را آرام از تکه های شکسته کند و به صورت پر خشم و غضب من دوخت ، خوب می دانستم زبانم برای این که خوب ناکوتش کنم کافیست اما نگاه جدی و سردش که درون چشمانم افتاد باعث شد کمی ، فقط کمی..از موضعم عقب بکشم : عذر می خوام!
چشمانم از فرط حیرت گشاد شدند ، شاید اولین باری بود می دیدم پسری با توجه به دیدن تیپ و ظاهر من به جای کل کل و کش دادن موضوع عذر خواهی می کرد.در تمام عمرم همیشه این لحن لات و چاله میدانی من به کل کل و بحث ختم شده بود.یا پسرها به غرورشان برمی خورد و بحث می کردند یا خوششان می امد و با کل کل کردن می خواستند من را رام خودشان کنند.خیلی خونسرد و بی توجه به من از خدمه ی ای که روزبه استخدام کرده بود تا کارهای پذیرایی را انجام بدهند خواست تکه های شیشه را جمع کنند و بعد باز سرش را به طرف من چرخاند :مشکل دیگه ای هست؟من که عذر خواهی کردم!
بالاخره از شک خارج شدم و دستم را با بی قیدی در هوا تاب دادم : جو برت نداره بابا.همچین تحفه نیستی وایستم نگات کنم!
انگار که به بچه ی بی ادب همسایه نگاه می کند نگاهم کرد و فقط سرش را تکان داد ، کفرم از این همه ملاحظه و احترام که در رفتارش بود بالا امد ، سال ها بود عادت نداشتم با همیچن آدم هایی برخود کنم.آدم های اطراف من همه مثل خودم بودند..رها ، بی قید و شاید از نظر خیلی ها بی خیال..خواست راهش را بکشد و برود که طاقت نیاوردم و هرچه بی حوصلگی ناراحتی از تمام شدن مهمانی داشتم را با حرف هایم رویش بالا آوردم ، من همین بودم..زندگی خمیرم را به این شکل عادت داده بود که هروقت چیزی خلاف خواسته ام اتفاق می افتاد صدایم را بلند کنم : اندفعه جلوی چشمات و نگاه کن تا باز خسارت رو دست مردم نزاری.تنت می خاره به یه دختر بخوری لااقل قبلش ببین چیزی دستت هست بزار زمین!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
پـاییـز دختـری زیـباست
که کارش دلبری کردن است،
نگاهت کنـد و «تـــو» را
در برگ های زردش غرق کند.



#محمد_شیخی


🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
تو پاییزی ترین بادی و
طوفانی ترین طوفان
منم آن برگِ آواره
که می‌رقصم به هر سازت











#سعید_صاحب_علم

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
خوش به حال انارها و انجیرها
دلتنگ که می شوند
می ترکند...










#مهدی_اخوان_ثالث

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
چه باک اگر پاییز ،
تمامِ برگ‌هایش را ببارد !
وقتی در باغچه دلم ،
گل همیشه بهاری دارم ؛
شبیهِ تــــــو











#محمد_شیرین_زاده

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
❤️❤️:❤️❤️
بند کفشت را نمی بست او اگر عاشق نبود










عشق یعنی پیش پای یار خود ، زانو زدن

#سعید_خاکسار

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
شب هجر است و دارم بر فلک دست دعا اما










به غیر از مرگ حیرانم چه خواهم از خدا امشب!؟


#هاتف_اصفهانی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋