#پارت_515
#آمــــال
*********************************************************
وقتی دوباره برگشتیم جلوی در آن خانه، هم ناهار خورده بودیم و هم، آب نبات توت فرنگی ام تمام شده بود. حتی پای تلفن، با آلمایی که ظاهرا کوهیار و همسرش را دیوانه کرده بود هم حرف زدیم. به او گفتم برای کوهیار برقصد و هنرش را نشانش بدهد و بخواهد همسر او هم همراهی اش کند!
ظاهرا اما صدایم روی بلندگو بود که شلیک خنده هایشان به هوا رفت و کوهیار درخواست کرد، همسرش را به بیراهه نکشانم. همه ی این ها باعث شده بودند کمی، تنها کمی ذهنم آرام بگیرد و وقتی بار دوم پشت در قرار گرفتیم مثل قبل، کف دست هایم از شدت عرق خیس نشده باشند.
آرکان خواسته بود تا زمان بیدار شدن لیلا من در اتاق او و بالای سرش باشم. احتمالا می خواست من را از تنش ها و سوال و جواب های بیش تر دور کند. مستقیم به صورت پسرها نگاه نکردم تا واکنششان را ببینم اما وقتی از آن دختر نوجوان خواستند من را به اتاق راهنمایی کند بیش تر از قبل ممنون آرکان شدم.
اتاقش یک اتاق با تم قهوه ای و زرشکی بود. اتاقی بزرگ با تختی که تمام تاجش را کنده کاری کرده بودند. پرده های کیپ تا کیپ کشیده شده، وسایلی با رنگ های تیره و دلگیر و البته...زنی که با رنگ و روی پریده، به پهلو روی آن تخت خوابش برده بود.
دخترک نوجوان لبخندی به روی من زد و با صدای آرامی به صندلی راک داخل اتاق اشاره کرد:
_بشینین!
سری تکان دادم اما همان وسط ایستادم، دودل کمی نگاهم کرد. حس کردم می خواهد چیزی بگوید اما پشیمان شد و بی حرف، از اتاق خارج شد و در را بست. نفسم را محکم از سینه بیرون فرستاد. شالم را روی شانه هایم انداختم و بعد، به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم.
جلو رفتم، دقیقا چهارقدم و بعد دستم را روی زانو گذاشته و کمی خم شدم. به چروک های صورتش زل زدم، به تارهای سفید جاخوش کرده میان موهایش، نفس عمیقی کشیدم تا ببینم ان عطر بدن مادرانه ای که همه می گفتند حس می کنم یا نه.. اما هنوز بازدمم را کامل بیرون نفرستاده بودم که اشک درشتی از گوشه ی چشمم سرخورد، قبل از این که روی صورتش فرود بیاید سرم را عقب کشیدم و همزمان با صاف کردن بدنم، دست پشت گردنم قرار دادم.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
*********************************************************
وقتی دوباره برگشتیم جلوی در آن خانه، هم ناهار خورده بودیم و هم، آب نبات توت فرنگی ام تمام شده بود. حتی پای تلفن، با آلمایی که ظاهرا کوهیار و همسرش را دیوانه کرده بود هم حرف زدیم. به او گفتم برای کوهیار برقصد و هنرش را نشانش بدهد و بخواهد همسر او هم همراهی اش کند!
ظاهرا اما صدایم روی بلندگو بود که شلیک خنده هایشان به هوا رفت و کوهیار درخواست کرد، همسرش را به بیراهه نکشانم. همه ی این ها باعث شده بودند کمی، تنها کمی ذهنم آرام بگیرد و وقتی بار دوم پشت در قرار گرفتیم مثل قبل، کف دست هایم از شدت عرق خیس نشده باشند.
آرکان خواسته بود تا زمان بیدار شدن لیلا من در اتاق او و بالای سرش باشم. احتمالا می خواست من را از تنش ها و سوال و جواب های بیش تر دور کند. مستقیم به صورت پسرها نگاه نکردم تا واکنششان را ببینم اما وقتی از آن دختر نوجوان خواستند من را به اتاق راهنمایی کند بیش تر از قبل ممنون آرکان شدم.
اتاقش یک اتاق با تم قهوه ای و زرشکی بود. اتاقی بزرگ با تختی که تمام تاجش را کنده کاری کرده بودند. پرده های کیپ تا کیپ کشیده شده، وسایلی با رنگ های تیره و دلگیر و البته...زنی که با رنگ و روی پریده، به پهلو روی آن تخت خوابش برده بود.
دخترک نوجوان لبخندی به روی من زد و با صدای آرامی به صندلی راک داخل اتاق اشاره کرد:
_بشینین!
سری تکان دادم اما همان وسط ایستادم، دودل کمی نگاهم کرد. حس کردم می خواهد چیزی بگوید اما پشیمان شد و بی حرف، از اتاق خارج شد و در را بست. نفسم را محکم از سینه بیرون فرستاد. شالم را روی شانه هایم انداختم و بعد، به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم.
جلو رفتم، دقیقا چهارقدم و بعد دستم را روی زانو گذاشته و کمی خم شدم. به چروک های صورتش زل زدم، به تارهای سفید جاخوش کرده میان موهایش، نفس عمیقی کشیدم تا ببینم ان عطر بدن مادرانه ای که همه می گفتند حس می کنم یا نه.. اما هنوز بازدمم را کامل بیرون نفرستاده بودم که اشک درشتی از گوشه ی چشمم سرخورد، قبل از این که روی صورتش فرود بیاید سرم را عقب کشیدم و همزمان با صاف کردن بدنم، دست پشت گردنم قرار دادم.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_516
#آمــــال
چشم چرخاندم و بعد، با دیدن یک قاب عکس روی میز کنار تخت...نگاهم پر شد از حسرت، نوزاد درون عکس، همانی که در بغل یک مرد جوان قرار داشت احتمالا خودم بودم. چشمانم را بستم و با تأسف سرم را تکان دادم.
خوب بود که به جای نشستن روی آن مبل های ناراحت، به جای سنگینی زیرآن نگاه ها...حالا این جا بودم. سکوت حاکم درون اتاق باعث شده بود حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت را هم بشنوم.
چرخیدم، با سردرگمی شالم را روی دسته ی صندلی راک قرار داده و بعد، با احتیاط روی تخت نشستم. طرف دیگر تخت خالی بود و می شد راحت در آن جا دراز کشید. خیلی نرم، به حالت خوابیده درآمده و بعد دستم را کنار دست او قرار دادم. به لک های کمرنگ روی دستش نگاه کرده و سرم را جلوتر کشیدم.
چشمانم تار شد و آن یکی دستم هم جلو رفت، مشت شد و کنار بدن او قرار گرفت. باز سرم را جلوتر کشیدم و وقتی نفسش، روی صورتم خورد چشم بستم و گذاشتم، تاری چشمانم آب شود و بریزد. قانع نبودم...بعد این همه سال به این فاصله هم قانع نبودم، دستم را لغزاندم روی دستش، پیشانی ام را چسباندم به سینه اش و بعد، محکم و تند نفس گرفتم.
تند تر از آن اشک ریخته و زمزمه ام، پر بود از درد سال هایی که نداشتمش:
_مامان...مامانی!
**********************************************************
_بیدار نشد؟
باز شدن در و ورود دختر نوجوان را متوجه نشده بودم، با شنیدن صدایش، سریع از آغوشی که یک ساعتی بود خودم را مهمانش کرده بودم دور کرده و نشستم، سرم به خاطر این حرکت ناگهانی، تیر کشید. لبخندی شیطنت آمیزی زد و شانه بالا انداخت:
_خوابیدن بغلش مزه می ده مگه نه؟
اشک هایم بند آمده بودند اما چشمم به شدت می سوخت. با انگشت اشاره و شصت فشردمش و به چهره ی همچنان آرمیده ی لیلا نگاهی انداختم، ظاهرا آرامبخشی که به او تزریق کرده بودند بیش تر از تصورم قوی بود:
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
چشم چرخاندم و بعد، با دیدن یک قاب عکس روی میز کنار تخت...نگاهم پر شد از حسرت، نوزاد درون عکس، همانی که در بغل یک مرد جوان قرار داشت احتمالا خودم بودم. چشمانم را بستم و با تأسف سرم را تکان دادم.
خوب بود که به جای نشستن روی آن مبل های ناراحت، به جای سنگینی زیرآن نگاه ها...حالا این جا بودم. سکوت حاکم درون اتاق باعث شده بود حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت را هم بشنوم.
چرخیدم، با سردرگمی شالم را روی دسته ی صندلی راک قرار داده و بعد، با احتیاط روی تخت نشستم. طرف دیگر تخت خالی بود و می شد راحت در آن جا دراز کشید. خیلی نرم، به حالت خوابیده درآمده و بعد دستم را کنار دست او قرار دادم. به لک های کمرنگ روی دستش نگاه کرده و سرم را جلوتر کشیدم.
چشمانم تار شد و آن یکی دستم هم جلو رفت، مشت شد و کنار بدن او قرار گرفت. باز سرم را جلوتر کشیدم و وقتی نفسش، روی صورتم خورد چشم بستم و گذاشتم، تاری چشمانم آب شود و بریزد. قانع نبودم...بعد این همه سال به این فاصله هم قانع نبودم، دستم را لغزاندم روی دستش، پیشانی ام را چسباندم به سینه اش و بعد، محکم و تند نفس گرفتم.
تند تر از آن اشک ریخته و زمزمه ام، پر بود از درد سال هایی که نداشتمش:
_مامان...مامانی!
**********************************************************
_بیدار نشد؟
باز شدن در و ورود دختر نوجوان را متوجه نشده بودم، با شنیدن صدایش، سریع از آغوشی که یک ساعتی بود خودم را مهمانش کرده بودم دور کرده و نشستم، سرم به خاطر این حرکت ناگهانی، تیر کشید. لبخندی شیطنت آمیزی زد و شانه بالا انداخت:
_خوابیدن بغلش مزه می ده مگه نه؟
اشک هایم بند آمده بودند اما چشمم به شدت می سوخت. با انگشت اشاره و شصت فشردمش و به چهره ی همچنان آرمیده ی لیلا نگاهی انداختم، ظاهرا آرامبخشی که به او تزریق کرده بودند بیش تر از تصورم قوی بود:
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_1 شروع رمان امال.. مقدمه : این جهان شبیه دخترک رقاصه ای بود که کنار آب ها می چرخید....باله می رقصید و دامن رنگین پیراهن کوتاهش میان نسیم تاب می خورد.دخترکی با پاهای کشیده و زیبا ، موهایی بلند و افسون...و صدایی سحر انگیز ، هرروز تا غروب کنار آب می ایستاد…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها نگذار
ای چشم تب دار سرگردان...
#سهراب_سپهری
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
و بر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها نگذار
ای چشم تب دار سرگردان...
#سهراب_سپهری
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
شب هاے بے تُو
داستانے ست دنباله دار
ڪه همچنان
در پایان داستان نوشته است
ادامه دارد...
#محسن_دعاوی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
داستانے ست دنباله دار
ڪه همچنان
در پایان داستان نوشته است
ادامه دارد...
#محسن_دعاوی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
آرام بخـواب دلـم؛آرام
فـریادت را هیچکس نشنیـد
شایــدسکوتت خـدا را دلتنگ کنـد...
#غلام_مولایـــی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
فـریادت را هیچکس نشنیـد
شایــدسکوتت خـدا را دلتنگ کنـد...
#غلام_مولایـــی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
صبحِ من خیر شود از پس یک خنده تو
ای خوش آهنگترین صوت هزاران،تو بخند
#حمیدرضاغفاریان
#صبحتون_پرازشادی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
ای خوش آهنگترین صوت هزاران،تو بخند
#حمیدرضاغفاریان
#صبحتون_پرازشادی
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ظهر چتر ڪَرمایش را
بر سر من انداخته
او نمیداندهیچ ڪَرمایی
سوزانتر از ڪَرماےِ آغوش تونیست...
#عسل_سالاری
#ظهرتون_دلپذیر
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
بر سر من انداخته
او نمیداندهیچ ڪَرمایی
سوزانتر از ڪَرماےِ آغوش تونیست...
#عسل_سالاری
#ظهرتون_دلپذیر
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
تمام عمر
دنبال دلیل زندگے گشتم
در آغوش تو فهمیدم
ڪه شرحے مختصر دارد...
#علی_صفری
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
دنبال دلیل زندگے گشتم
در آغوش تو فهمیدم
ڪه شرحے مختصر دارد...
#علی_صفری
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
ڪیوسک هاے تلفن را
جمع ڪردند؛
و دوستت دارم هارا به انبار بردند
با موبایل عشق ردو بدل نمے شود،
و دوزارے هیچڪس نمے افتد...
#آذر_عاصمى
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
جمع ڪردند؛
و دوستت دارم هارا به انبار بردند
با موبایل عشق ردو بدل نمے شود،
و دوزارے هیچڪس نمے افتد...
#آذر_عاصمى
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
این شنبه را،
به گونه ای زندگی خواهم کرد
که خنده ام روزهای هفته را
حیران خود کند
به نور ،به مهر ،به عشق
به امید فردایی نو و پر از تو...
#منیره_زاهدی_راد
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
به گونه ای زندگی خواهم کرد
که خنده ام روزهای هفته را
حیران خود کند
به نور ،به مهر ،به عشق
به امید فردایی نو و پر از تو...
#منیره_زاهدی_راد
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐