؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.82K subscribers
2.75K photos
810 videos
1 file
1.19K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیر👇👇👇

@payyzan_9000
Download Telegram
#پارت_513
#آمــــال
بعد هم بی توجه، کنارش زده و از خانه بیرون رفتم، صدای دزدگیر ماشین آرکان امد، سریع در را باز کرده و سوار شدم و خودش هم با مکثی، پشت صندلی راننده قرار گرفت و همین که چرخید تا با آن اخم نگران کننده اش حرفی بزند دستم را بالا آوردم:

_هیچی نگو، الان هیچی نگو، چندساعت وحشتناک رو پشت سر گذروندم و ظرفیتم پره!

دستم را گرفت، همانی که جلویش بلند کرده بودم تا حرفی نزند، میان مشتش قرارش داد و سعی کرد با گرمای دست خودش، گرمش کند. منتظر بودم ماشین را به حرکت بیندازد اما این کار را نکرد و به جایش، بدون توجه به خواسته ام شروع کرد به صحبت:

_چندساله پیش، زمان دانشجوییم یه هم کلاسی مسیحی داشتیم که خیلی بهم نگاه می کرد. هروقت می رفتم نمازخونه ی دانشگاه نماز بخونم می اومد اون جا می نشست و به بقیه خیره می شد. فکر می کردم چون مسیحیه میاد نماز خوندن مارو نگاه می کنه تا مسخرمون کنه...دید یکم بسته ای داشتم. همش حسم بهش بد بود..نگاهش و پر از تمسخر می دیدم، تا این که بهم خبر رسید فلانی مسلمون شده. رفتم پیشش...گفتم فلانی، تو که این طور نگاه می کردی و همش توی نگاه تمسخر بود. این دیگه چه صیغه ایه، خندید گفت من نگاه می کردم تا ببینم چطور باید نماز خوند، باید چه کارایی انجام داد. داشتم سبک سنگین می کردم دیدنتون و، چه تمسخری؟

لبخند محو خسته ای زد، دستانم را میان مشتش بالا اورد و ها کرد...در دل گرما، یخ کرده بودم و سعی داشت گرمم کند:

_نمی خوای هیچی بگی؟

چشمانم را محکم بستم، هیچ وقت انقدر اشک هایم خودسر نبودند که امروز شده بودند. همین طور راهشان را گرفته و روی گونه ام می غلطیدند. سرم را جلو بردم و پیشانی ام را به اتصال دست هایمان پیوند زدم:

_می خوای بگی دید بدم نسبت بهش، باعث شد نگاهش و بد ببینم؟

سرش را جلو آورد، زیر گوشم نفس کشید و زمزمه کرد:

_می خوام بگم همیشه چیزی که ما بینیم و برداشت می کنیم درست نیست.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_514
#آمــــال
حرفی نزدم، باز هم نفس عمیقی کشید که دلم را ریخت روی سطح کفپوش های ماشین. اشک هایم هم بند نمی امدن. امروز خیلی ترسیده بودم، خیلی اذیت شده و از همه بدتر خیلی حس مبهمی داشتم. حس غریبی ام میان ان خانواده چیزی نبود که بتوانم نادیده اش بگیرم.

_یکم سردی، نظرت چیه ماشین و همین جا پارک کنیم، زیر نور خورشید یکم قدم بزنیم؟ همیشه که نباید زیر بارون قدم زد. هوم؟ یه چیزی هم می خوری تا فشارت تنظیم شه ، بعد دوباره برمی گردیم. می دونم سخته اما...آمال اون زن بیدار بشه و ببینه نیستی نابود می شه.

سرم را کمی عقب کشیدم، نوک بینی ام تیر می کشید. با پشت آستین مانتوام، درست مثل بچه ها اشک صورتم را پاک کردم و به در خانه شان خیره شدم:

_آب نبات توت فرنگی می خورد!

لبش را گزید:

_قبول کن خیلی بد حرف زدی.

نفسم از شدت گریه تکه تکه بالا می آمد. شبیه یک سکسکه ی آزار دهنده:

_بوی آب نباتش خیلی خوب بود.

کمی نگاهم کرد و بعد، با همان خستگی، با همان بی حالی و نگرانی...شانه هایش از یک خنده ی مردانه لرزیدند:

_نگو که تو این شرایط دلت آب نبات توت فرنگی می خواد!

فقط نگاهش کردم، با همان صورتی که رد اشک رویش خشک شده بود و سینه ای که بالا و پایین می شد و صدای سکسکه مانند نفس هایم، نگاهم باعث شد لبخندش محو شود، دستش را جلو بیاورد و بعد لمس کوتاه چانه ام زمزمه کند:

_دوست نداشتن تو سخت ترین کار دنیاست وقتی این طوری به آدم نگاه می کنی..باشه، بریم آب نبات توت فرنگی بخریم!

با نگاهم بوسیدمش و در دلم به خدایی که با خدایی اش قهر کرده بودم شکر گفتم، اگر امروز نبود....چطور قرار بود این کابوس را تمام کنم؟

کابوسی که می دانستم پشت آن در بزرگ همچنان پابرجاست.
*************************************************************

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_515
#آمــــال
*********************************************************
وقتی دوباره برگش
تیم جلوی در آن خانه، هم ناهار خورده بودیم و هم، آب نبات توت فرنگی ام تمام شده بود. حتی پای تلفن، با آلمایی که ظاهرا کوهیار و همسرش را دیوانه کرده بود هم حرف زدیم. به او گفتم برای کوهیار برقصد و هنرش را نشانش بدهد و بخواهد همسر او هم همراهی اش کند!

ظاهرا اما صدایم روی بلندگو بود که شلیک خنده هایشان به هوا رفت و کوهیار درخواست کرد، همسرش را به بیراهه نکشانم. همه ی این ها باعث شده بودند کمی، تنها کمی ذهنم آرام بگیرد و وقتی بار دوم پشت در قرار گرفتیم مثل قبل، کف دست هایم از شدت عرق خیس نشده باشند.

آرکان خواسته بود تا زمان بیدار شدن لیلا من در اتاق او و بالای سرش باشم. احتمالا می خواست من را از تنش ها و سوال و جواب های بیش تر دور کند. مستقیم به صورت پسرها نگاه نکردم تا واکنششان را ببینم اما وقتی از آن دختر نوجوان خواستند من را به اتاق راهنمایی کند بیش تر از قبل ممنون آرکان شدم.

اتاقش یک اتاق با تم قهوه ای و زرشکی بود. اتاقی بزرگ با تختی که تمام تاجش را کنده کاری کرده بودند. پرده های کیپ تا کیپ کشیده شده، وسایلی با رنگ های تیره و دلگیر و البته...زنی که با رنگ و روی پریده، به پهلو روی آن تخت خوابش برده بود.

دخترک نوجوان لبخندی به روی من زد و با صدای آرامی به صندلی راک داخل اتاق اشاره کرد:

_بشینین!

سری تکان دادم اما همان وسط ایستادم، دودل کمی نگاهم کرد. حس کردم می خواهد چیزی بگوید اما پشیمان شد و بی حرف، از اتاق خارج شد و در را بست. نفسم را محکم از سینه بیرون فرستاد. شالم را روی شانه هایم انداختم و بعد، به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم.

جلو رفتم، دقیقا چهارقدم و بعد دستم را روی زانو گذاشته و کمی خم شدم. به چروک های صورتش زل زدم، به تارهای سفید جاخوش کرده میان موهایش، نفس عمیقی کشیدم تا ببینم ان عطر بدن مادرانه ای که همه می گفتند حس می کنم یا نه.. اما هنوز بازدمم را کامل بیرون نفرستاده بودم که اشک درشتی از گوشه ی چشمم سرخورد، قبل از این که روی صورتش فرود بیاید سرم را عقب کشیدم و همزمان با صاف کردن بدنم، دست پشت گردنم قرار دادم.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_516
#آمــــال
چشم چرخاندم و بعد، با دیدن یک قاب عکس روی میز کنار تخت...نگاهم پر شد از حسرت، نوزاد درون عکس، همانی که در بغل یک مرد جوان قرار داشت احتمالا خودم بودم. چشمانم را بستم و با تأسف سرم را تکان دادم.

خوب بود که به جای نشستن روی آن مبل های ناراحت، به جای سنگینی زیرآن نگاه ها...حالا این جا بودم. سکوت حاکم درون اتاق باعث شده بود حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت را هم بشنوم.

چرخیدم، با سردرگمی شالم را روی دسته ی صندلی راک قرار داده و بعد، با احتیاط روی تخت نشستم. طرف دیگر تخت خالی بود و می شد راحت در آن جا دراز کشید. خیلی نرم، به حالت خوابیده درآمده و بعد دستم را کنار دست او قرار دادم. به لک های کمرنگ روی دستش نگاه کرده و سرم را جلوتر کشیدم.

چشمانم تار شد و آن یکی دستم هم جلو رفت، مشت شد و کنار بدن او قرار گرفت. باز سرم را جلوتر کشیدم و وقتی نفسش، روی صورتم خورد چشم بستم و گذاشتم، تاری چشمانم آب شود و بریزد. قانع نبودم...بعد این همه سال به این فاصله هم قانع نبودم، دستم را لغزاندم روی دستش، پیشانی ام را چسباندم به سینه اش و بعد، محکم و تند نفس گرفتم.

تند تر از آن اشک ریخته و زمزمه ام، پر بود از درد سال هایی که نداشتمش:

_مامان...مامانی!

**********************************************************
_بیدار نشد؟

باز
شدن در و ورود دختر نوجوان را متوجه نشده بودم، با شنیدن صدایش، سریع از آغوشی که یک ساعتی بود خودم را مهمانش کرده بودم دور کرده و نشستم، سرم به خاطر این حرکت ناگهانی، تیر کشید. لبخندی شیطنت آمیزی زد و شانه بالا انداخت:

_خوابیدن بغلش مزه می ده مگه نه؟

اشک هایم بند آمده بودند اما چشمم به شدت می سوخت. با انگشت اشاره و شصت فشردمش و به چهره ی همچنان آرمیده ی لیلا نگاهی انداختم، ظاهرا آرامبخشی که به او تزریق کرده بودند بیش تر از تصورم قوی بود:

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
♥️♥️:♥️♥️
لب تو بر لب ما
آتش سوزان دارد
این چ عشق است ک
آتش روی آتش میرود...



#امید_ملت

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها نگذار
ای چشم تب دار سرگردان...


#سهراب_سپهری

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
شب هاے بے تُو
داستانے ست دنباله دار
ڪه همچنان
در پایان داستان نوشته است
ادامه دارد...


#محسن_دعاوی

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
آرام بخـواب دلـم؛آرام
فـریادت را هیچکس نشنیـد
شایــدسکوتت خـدا را دلتنگ کنـد...


#غلام_مولایـــی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
صبحِ من خیر شود از پس یک خنده تو




ای خوش آهنگترین صوت هزاران،تو بخند

#حمیدرضاغفاریان
#صبحتون_پرازشادی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
کاشکی هر صبح هنگام طلوع نور عشق




تیربارانم کنی در جوخه آغوش خود

#امیر_عباس_خالق_وردی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
هریک از دایره جمع به راهی رفتند




ما بماندیم و خیال تو به یک جاي مقيم

#سعدي

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
نمكدان دوعالم را به دست خودنمك كردم




به چشم خويشتن ديدم كه دستِ بي نمك دارم

#صائب_تبریزی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان




نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق

#سنایی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
باختم با قرعه‌ے ِ چشمان تو عمرم ولے




عاشقی یعنے همیڹ عُمرے بہ پاےِ تڪ دِلے

#احسان_حق_شناس

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
ظهر چتر ڪَرمایش را
بر سر من انداخته
او نمیداندهیچ ڪَرمایی
سوزانتر از ڪَرماےِ آغوش تونیست...


#عسل_سالاری
#ظهرتون_دلپذیر

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
تمام عمر
دنبال دلیل زندگے گشتم
در آغوش تو فهمیدم
ڪه شرحے مختصر دارد...


#علی_صفری

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
دوستت دارم،
عروس جمله‌های من است
که گوش هیچ‌کس
به شنیدنش محرم نیست الاّ تو...


#حامد_هلاکویی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
حقیر ترین آدم ها
کسانی هستن که
در افکارشان دیگری را
در آغوش می کشند...


#امید_ملت

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋