#پارت_494
#آمــــال
انقدر به سقف گچی زل زد که نور خورشید، خودش را تا درون خانه داخل کشید. با همان خستگی، لباس های چروک خورده و خاکی به حالت نشسته درآمد. مغزش انگار میان دستگاه پرس گیر کرده باشد درد می کرد و تحت فشار بود. چنگی میان موهاش زد و با خروج آمال از اتاق نگاهش چرخید. دخترک چشمانش دو کاسه ی خون بودند و قدم هایش نامتعادل. دستش را از روی موهایش سر داد پایین:
_چی می خوای عزیزم؟
نگاه گیج آمال چرخید رویش، بعد هم به سرویس اشاره کرد، بلند شد. مطمئن نبود با آن قدم های بی تعادل بتواند به سرویس برسد، جلو رفت و با گرفتن بازویش تا جلوی سرویس همراهی اش کرد و بعد عقب کشید.
وارد آشپزخانه شد، کمی شیر داخل شیرجوش ریخت و گذاشت گرم شود. صدای در سرویس حواسش را از شیر پرت کرد و باعث شد کمی سر برود و افتضاح ایجاد شده روی گاز، عصبی ترش کند. شیر گرم شده را داخل ماگ سفید ریخت و دوقاشق سرپر عسل داخلش حل کرد و به طرف اتاق قدم برداشت.
آمال باز هم از طرف شکم روی تخت افتاده بود، کنارش نشست و چشمان بی حال او باز شدند. دستش را به شانه اش چسباند:
_پاش و این و بخور، فشارت پایینه!
خدارا شکر اهل لج کردن نبود، چهره اش درهم رفت اما به سختی نشست و ماگ را از دست او گرفت. صبر کرد تا کل محتویاتش را سر بکشد و بعد، همزمان با گرفتن ماگ، سوالی که تمام دیشب ذهنش را می جوید روی زبانش راند: برنامت چیه؟
نگاه آمال به لکه ی کمرنگی روی روتختی معطوف شد، هیچ کدام یادشان نبود این لکه برای چه ایجاد شده.دستش را روی لکه قرار داد و لب زد:
_برنامه ی چی؟
نفسش را محکم بیرون فرستاد. خوب می دانست آمال علنا دارد خودش را به آن راه می زند، با این حال مظلومیت چهره اش در ان لحظه باعث شد لحنش را آرام تر کند.
_می خوای بهشون خودت و معرفی کنی؟
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
انقدر به سقف گچی زل زد که نور خورشید، خودش را تا درون خانه داخل کشید. با همان خستگی، لباس های چروک خورده و خاکی به حالت نشسته درآمد. مغزش انگار میان دستگاه پرس گیر کرده باشد درد می کرد و تحت فشار بود. چنگی میان موهاش زد و با خروج آمال از اتاق نگاهش چرخید. دخترک چشمانش دو کاسه ی خون بودند و قدم هایش نامتعادل. دستش را از روی موهایش سر داد پایین:
_چی می خوای عزیزم؟
نگاه گیج آمال چرخید رویش، بعد هم به سرویس اشاره کرد، بلند شد. مطمئن نبود با آن قدم های بی تعادل بتواند به سرویس برسد، جلو رفت و با گرفتن بازویش تا جلوی سرویس همراهی اش کرد و بعد عقب کشید.
وارد آشپزخانه شد، کمی شیر داخل شیرجوش ریخت و گذاشت گرم شود. صدای در سرویس حواسش را از شیر پرت کرد و باعث شد کمی سر برود و افتضاح ایجاد شده روی گاز، عصبی ترش کند. شیر گرم شده را داخل ماگ سفید ریخت و دوقاشق سرپر عسل داخلش حل کرد و به طرف اتاق قدم برداشت.
آمال باز هم از طرف شکم روی تخت افتاده بود، کنارش نشست و چشمان بی حال او باز شدند. دستش را به شانه اش چسباند:
_پاش و این و بخور، فشارت پایینه!
خدارا شکر اهل لج کردن نبود، چهره اش درهم رفت اما به سختی نشست و ماگ را از دست او گرفت. صبر کرد تا کل محتویاتش را سر بکشد و بعد، همزمان با گرفتن ماگ، سوالی که تمام دیشب ذهنش را می جوید روی زبانش راند: برنامت چیه؟
نگاه آمال به لکه ی کمرنگی روی روتختی معطوف شد، هیچ کدام یادشان نبود این لکه برای چه ایجاد شده.دستش را روی لکه قرار داد و لب زد:
_برنامه ی چی؟
نفسش را محکم بیرون فرستاد. خوب می دانست آمال علنا دارد خودش را به آن راه می زند، با این حال مظلومیت چهره اش در ان لحظه باعث شد لحنش را آرام تر کند.
_می خوای بهشون خودت و معرفی کنی؟
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_1 شروع رمان امال.. مقدمه : این جهان شبیه دخترک رقاصه ای بود که کنار آب ها می چرخید....باله می رقصید و دامن رنگین پیراهن کوتاهش میان نسیم تاب می خورد.دخترکی با پاهای کشیده و زیبا ، موهایی بلند و افسون...و صدایی سحر انگیز ، هرروز تا غروب کنار آب می ایستاد…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبحِ من خیر شود از پس یک خنده تو
ای خوش آهنگترین صوت هزاران،تو بخند
#حمیدرضاغفاریان
#صبحتون_پرازلبخند
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
ای خوش آهنگترین صوت هزاران،تو بخند
#حمیدرضاغفاریان
#صبحتون_پرازلبخند
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من در کنار تو
به آرامش میرسم
و آنجا که هیچکس به یادمان نیست
تو را عاشقانه میبوسم...
#نیما_یوشیج
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
به آرامش میرسم
و آنجا که هیچکس به یادمان نیست
تو را عاشقانه میبوسم...
#نیما_یوشیج
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐