؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_488 #آمــــال _صدام کن عشقم، عزیزم، نفسم....آمال صدام نکن! با جدیت جلو آمد، بهم ریخته و پریشان بود: _من و نگاه کن! باز خندیدم، با لودگی سرم را کج کردم: _چشم عشقم، چشم..بیا نگات کنم عزیزم. فریاد زد: _به خودت بیا آمال! سری تکان دادم، صدای خنده ام…
#پارت_489
#آمــــال
کتش را از تنش درآورد و روی کاپوت ماشین انداخت، با کلافگی چنگی میان موهایش زد و بعد دست به طرفم دراز کرد و من برعکسش، گامی به عقب برداشتم:
_نه، امشب بغل نه. امشب من باید داد بزنم. آرامش بغلت، کافی نیست واسه این داغ..
صدایم رنگ بغض گرفت، شبیه چشمانم و شبیه چشمان او. شبیه اویی که اسمم را دوباره صدا کرد و من برای خش صدای مردانه اش، تأسف خرج خودم کردم.
_می دونی آدما، اگه گاهی ادای ضعیفا رو در بیارن خیلی خوبه، آدمایی که هی محکم موندن و قوی خودشون و نشون می دن. مردم و بدعادت می کنن. باعث می شه تا یکم تو خودشون می رن بقیه بگن لوس نکن خودت و...بهت نمیاد از این اداها..
زانوهایم لرزید و بی تعادل تکانی خوردم:
_امشب اما من، ادای آدمای ضعیف و در نمیارما، امشب...واقعا ضعیفم و لطفا نگو بهم نمیاد که باید بیاد. چون خستم از قوی بودن.
دستش را بند کاپوت ماشین کرد و سرش پایین افتاد. شاید نمی خواست ضعف همسر همیشه شاد و بی خیالش را ببیند. بهتر هم بود. دستم را پشت گردنم در هم قفل کردم و رو به آسمان با صدای بلندی زار زدم:
_ خدایی خودت بدت نمیاد از این دنیایی که آفریدی؟ از این زمان بندی های همیشه اشتباه؟
پوزخندی زدم و اشکم، گونه ام را سوزاند. داغ بود و صدایم در عین التهاب بلند:
_مارال می گه من و نبخش اما نگاهش التماس می کنه برای بخشش. آخه دیگه مگه می شه بخشید؟ مگه می شه یه آدم و زنده کرد و آورد نشوند جلوی من و گفت بغلش کن، این دختر حسرت داره که پدرش بغلش کنه؟ می شه یه آدم و زنده کرد؟ می شه هجده سال عمر و زد عقب و از اول ساخت؟ غرور از دست رفته ی من بعد هر حرف و نگاه سنگین در و همسایه مگه جبران می شه که ببخشم؟
بماند که میشد کنارم بمانی نماندی
بماند که کار دلم را به حسرت کشاندی!
همه دلخوری های ریز و درشتم بماند.
غروری که آن را به پای تو کشتم بماند.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
کتش را از تنش درآورد و روی کاپوت ماشین انداخت، با کلافگی چنگی میان موهایش زد و بعد دست به طرفم دراز کرد و من برعکسش، گامی به عقب برداشتم:
_نه، امشب بغل نه. امشب من باید داد بزنم. آرامش بغلت، کافی نیست واسه این داغ..
صدایم رنگ بغض گرفت، شبیه چشمانم و شبیه چشمان او. شبیه اویی که اسمم را دوباره صدا کرد و من برای خش صدای مردانه اش، تأسف خرج خودم کردم.
_می دونی آدما، اگه گاهی ادای ضعیفا رو در بیارن خیلی خوبه، آدمایی که هی محکم موندن و قوی خودشون و نشون می دن. مردم و بدعادت می کنن. باعث می شه تا یکم تو خودشون می رن بقیه بگن لوس نکن خودت و...بهت نمیاد از این اداها..
زانوهایم لرزید و بی تعادل تکانی خوردم:
_امشب اما من، ادای آدمای ضعیف و در نمیارما، امشب...واقعا ضعیفم و لطفا نگو بهم نمیاد که باید بیاد. چون خستم از قوی بودن.
دستش را بند کاپوت ماشین کرد و سرش پایین افتاد. شاید نمی خواست ضعف همسر همیشه شاد و بی خیالش را ببیند. بهتر هم بود. دستم را پشت گردنم در هم قفل کردم و رو به آسمان با صدای بلندی زار زدم:
_ خدایی خودت بدت نمیاد از این دنیایی که آفریدی؟ از این زمان بندی های همیشه اشتباه؟
پوزخندی زدم و اشکم، گونه ام را سوزاند. داغ بود و صدایم در عین التهاب بلند:
_مارال می گه من و نبخش اما نگاهش التماس می کنه برای بخشش. آخه دیگه مگه می شه بخشید؟ مگه می شه یه آدم و زنده کرد و آورد نشوند جلوی من و گفت بغلش کن، این دختر حسرت داره که پدرش بغلش کنه؟ می شه یه آدم و زنده کرد؟ می شه هجده سال عمر و زد عقب و از اول ساخت؟ غرور از دست رفته ی من بعد هر حرف و نگاه سنگین در و همسایه مگه جبران می شه که ببخشم؟
بماند که میشد کنارم بمانی نماندی
بماند که کار دلم را به حسرت کشاندی!
همه دلخوری های ریز و درشتم بماند.
غروری که آن را به پای تو کشتم بماند.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_490
#آمــــال
بی طاقت به طرفم آمد، فریاد کشیدم و نفسم از گریه ام گرفت:
_من چطور ببخشمش وقتی رهی مرده..تنها مردی که من می تونستم بهش بگم بابا مرده و من این خبر و باید از یه سرایدار بشنوم؟
رسید به من، محکم من را میان بازوهایش حبس کرد و زجه های من با مشت هایی که به سینه اش می کوبیدم یکی شده بود، این غم روان پریشم کرده بود:
_ولم کن، از همه ی شماها بدم میاد، از همه ی شماهایی که بابا و مامان دارین بدم میاد . ولم کن!
بی هیچ حرفی محکم تر بغلم کرد و من زانوانم تا شد، گریه ام شده بود شبیه یک زخم عمیق در وسط گلویم:
_بابام مرده آرکان..بابام...مرده! من مارال و نمی بخشم..نمی..بخشم!
بماند که گاهی امیدی به این زندگی نیست
بماند که لبخند و آرامشم دائمی نیست!!
بماند که در دوریت فکر راحت ندارم
بماند که به فاصله از تو عادت ندارم!!
مرا دم به دم به جنون میرسانی بماند
چه راحت همه هستی ام می پرانی بماند!!
*********************************************************
_حالش چطوره؟
با همان اخم های درهم، ماشین را به جلو هدایت کرد و از آیینه به اوی غرق خواب در صندلی عقب خیره شد. ماشین روی سطح ناهموار جاده، تکان های ریزی می خورد و سردردش را بیش تر می کرد.
_ بد!
نفس عمیق کوهیار درون گوشی پخش شد و صدایش رنگ جدیت بیش تری به خود گرفت:
_خودت چطوری؟
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
بی طاقت به طرفم آمد، فریاد کشیدم و نفسم از گریه ام گرفت:
_من چطور ببخشمش وقتی رهی مرده..تنها مردی که من می تونستم بهش بگم بابا مرده و من این خبر و باید از یه سرایدار بشنوم؟
رسید به من، محکم من را میان بازوهایش حبس کرد و زجه های من با مشت هایی که به سینه اش می کوبیدم یکی شده بود، این غم روان پریشم کرده بود:
_ولم کن، از همه ی شماها بدم میاد، از همه ی شماهایی که بابا و مامان دارین بدم میاد . ولم کن!
بی هیچ حرفی محکم تر بغلم کرد و من زانوانم تا شد، گریه ام شده بود شبیه یک زخم عمیق در وسط گلویم:
_بابام مرده آرکان..بابام...مرده! من مارال و نمی بخشم..نمی..بخشم!
بماند که گاهی امیدی به این زندگی نیست
بماند که لبخند و آرامشم دائمی نیست!!
بماند که در دوریت فکر راحت ندارم
بماند که به فاصله از تو عادت ندارم!!
مرا دم به دم به جنون میرسانی بماند
چه راحت همه هستی ام می پرانی بماند!!
*********************************************************
_حالش چطوره؟
با همان اخم های درهم، ماشین را به جلو هدایت کرد و از آیینه به اوی غرق خواب در صندلی عقب خیره شد. ماشین روی سطح ناهموار جاده، تکان های ریزی می خورد و سردردش را بیش تر می کرد.
_ بد!
نفس عمیق کوهیار درون گوشی پخش شد و صدایش رنگ جدیت بیش تری به خود گرفت:
_خودت چطوری؟
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_491
#آمــــال
بالاخره جاده ی ناهموار و خاکی تمام شد و ماشین وارد جاده ی اصلی شد، نور چراغ هارا کم تر کرد و با مکثی لب زد:
_ بد!
_ شرایط خانمت شرایط حساسیه، قرار نیست توهم همه چیز یادت بره و به جای کمک بشینی بغلش غصه بخوری رفیق!
نفسش را محکم بیرون فرستاد، یکی انگار مغزش را میان مشتش می فشرد. سرش درد می کرد و این درد بدتر تیشه به ریشه ی اعصابش زده بود:
_خانم من همیشه شاد بود، اوج ناراحتیش به یکی دوساعت محدود می شد و هیچ وقت اشکش و ندیده بودم. حالا همون دختر امشب داد می زد و مثل یه به ته خط رسیده اشک می ریخت. دیدنش تو این حال در توان من نیست. یادم می ره باید چیکار کنم تا آروم شه!
صدای کوهیار آرام تر شد:
_اون الان بیش تر از همیشه به کمکت احتیاج داره آرکان!
باز هم از آیینه به دختر خوابیده روی صندلی عقب خیره شد، لباس های هردونفرشان خاکی بود و رد اشک روی صورت آمال به راحتی دیده می شد، مثل یک بچه در خواب دل دل می زد و هرزگاهی اخم روی صورتش می نشست:
_نمی تونم!
کوهیار سکوت کرد واجازه داد خود او ادامه بدهد، لحن صدای مرد، خسته بود:
_نمی تونم توی اون حال ببینمش و یادم بیاد رفتار درست چیه!
سکوت کوهیار زیادی سنگین بود، انگار می خواست بگوید حق داری! ارتباط تلفنی اش که تمام شد ، چندین بار تند و بی وقفه نفس کشید. اتاقک ماشینش انگار هوا نداشت، نداشت که هرچه نفس می کشید تهش با یاد حالت های هیستریک آمال، به بی نفسی تبدیل می شد. شیشه را تا انتها پایین فرستاد و بر سرعتش افزود. خیابان ها خلوت بودند و برعکس ذهن شلوغ او، راه برای سرعت گرفتن بود.
وقتی به خانه رسیدند پاهایش دیگر از فشردن کلاج و ترمز بریده بود. ماشین را داخل پارکینگ برد و میان تاریکی فضا بدون پیاده شدن به پشت چرخید، خیره اش ماند. دلش برایش آتش گرفت. آمال کی در خواب هق می زد که این بار دومش بود؟ چه به روز روح این دختر اورده بودند که امشب این طور خسته و بریده
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
بالاخره جاده ی ناهموار و خاکی تمام شد و ماشین وارد جاده ی اصلی شد، نور چراغ هارا کم تر کرد و با مکثی لب زد:
_ بد!
_ شرایط خانمت شرایط حساسیه، قرار نیست توهم همه چیز یادت بره و به جای کمک بشینی بغلش غصه بخوری رفیق!
نفسش را محکم بیرون فرستاد، یکی انگار مغزش را میان مشتش می فشرد. سرش درد می کرد و این درد بدتر تیشه به ریشه ی اعصابش زده بود:
_خانم من همیشه شاد بود، اوج ناراحتیش به یکی دوساعت محدود می شد و هیچ وقت اشکش و ندیده بودم. حالا همون دختر امشب داد می زد و مثل یه به ته خط رسیده اشک می ریخت. دیدنش تو این حال در توان من نیست. یادم می ره باید چیکار کنم تا آروم شه!
صدای کوهیار آرام تر شد:
_اون الان بیش تر از همیشه به کمکت احتیاج داره آرکان!
باز هم از آیینه به دختر خوابیده روی صندلی عقب خیره شد، لباس های هردونفرشان خاکی بود و رد اشک روی صورت آمال به راحتی دیده می شد، مثل یک بچه در خواب دل دل می زد و هرزگاهی اخم روی صورتش می نشست:
_نمی تونم!
کوهیار سکوت کرد واجازه داد خود او ادامه بدهد، لحن صدای مرد، خسته بود:
_نمی تونم توی اون حال ببینمش و یادم بیاد رفتار درست چیه!
سکوت کوهیار زیادی سنگین بود، انگار می خواست بگوید حق داری! ارتباط تلفنی اش که تمام شد ، چندین بار تند و بی وقفه نفس کشید. اتاقک ماشینش انگار هوا نداشت، نداشت که هرچه نفس می کشید تهش با یاد حالت های هیستریک آمال، به بی نفسی تبدیل می شد. شیشه را تا انتها پایین فرستاد و بر سرعتش افزود. خیابان ها خلوت بودند و برعکس ذهن شلوغ او، راه برای سرعت گرفتن بود.
وقتی به خانه رسیدند پاهایش دیگر از فشردن کلاج و ترمز بریده بود. ماشین را داخل پارکینگ برد و میان تاریکی فضا بدون پیاده شدن به پشت چرخید، خیره اش ماند. دلش برایش آتش گرفت. آمال کی در خواب هق می زد که این بار دومش بود؟ چه به روز روح این دختر اورده بودند که امشب این طور خسته و بریده
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_492
#آمــــال
صدایش را پس سرش انداخته بود و از عالم و آدم شکایت می کرد. با مکث و تعلل بالاخره پیاده شد. کت خاکی شده اش را در ماشین جا گذاشت و در عقب را باز کرد، آمال را به آغوش کشید و با پا در را بست. بی هیچ عجله ای به طرف آسانسور حرکت کرد.
چراغ آسانسور با وارد شدنشان روشن شد و تصویر رنگ پریده ی آمال درون آغوشش واضح تر پیش چشمانش نقش بست. لب هایش را روی پیشانی سرد او قرار داد و تا زمانی که زن با صدای مزاحمش اعلام نکرد به طبقه ی مورد نظر رسیده اند، همان جا نگهشان داشت.
در خانه را به سختی باز کرد و راه اتاق خواب را در پیش گرفت، با احتیاط او را روی تخت خواباند و بعد، کفش های خاکی شده اش را از پایش درآورد. آمال میان خواب غلتی زد و به پهلو چرخید، نگاه آرکان روی باند دستش ماند. این بار لب هایش را روی باند گذاشت و بعد چندثانیه عقب کشید و با یک بی قراری مردانه برای شریک زندگی اش، برخواست.
باید وضو می گرفت و باز به خدایش پناه می برد.
جلوی آیینه ی روشویی به خودش، ته ریشش و موهای بهم ریخته اش خیره شد. آستین های پیراهن تنگش را بالا زد و بعد، سعی کرد برای چندلحظه امشب و کلا روزهای تلخ این مدت را از خاطر ببرد. می خواست تمامش را برای خدا ببرد! مشتی آب سرد به صورتش پاشید!
حال و روز آمال باعث شده بود کم بیاورد!
باید اول خودش را آرام می کرد تا می توانست به او کمک کند و این زندگی را از دل این چالش به سلامت بیرون می کشید. این را از پدرش اموخته بود، او هم هرباری که در زندگی شان به نقطه ی بن بست می رسید نماز می خواند و از خدا طلب صبر می کرد، شب های زیادی وقتی برای تشنگی بیدار شده بود پدرش را در حال نماز خواندن دیده بود. به خصوص وقتی ورشکست شده بودند و اوضاع زندگی از دستش در رفته بود. پدرش معتقد بود مرد اگر نتواند خودش را ارام نشان بدهد، زن زودتر از چیزی که باید خودش را می بازد.
باید خودش را محکم نشان می داد و بعد، کنار همسرش می ایستاد!
کنار همسری که امشب، تا مرز سکته او را برده بود!
آخر آمالش....بریده بود!
**********************************************************
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
صدایش را پس سرش انداخته بود و از عالم و آدم شکایت می کرد. با مکث و تعلل بالاخره پیاده شد. کت خاکی شده اش را در ماشین جا گذاشت و در عقب را باز کرد، آمال را به آغوش کشید و با پا در را بست. بی هیچ عجله ای به طرف آسانسور حرکت کرد.
چراغ آسانسور با وارد شدنشان روشن شد و تصویر رنگ پریده ی آمال درون آغوشش واضح تر پیش چشمانش نقش بست. لب هایش را روی پیشانی سرد او قرار داد و تا زمانی که زن با صدای مزاحمش اعلام نکرد به طبقه ی مورد نظر رسیده اند، همان جا نگهشان داشت.
در خانه را به سختی باز کرد و راه اتاق خواب را در پیش گرفت، با احتیاط او را روی تخت خواباند و بعد، کفش های خاکی شده اش را از پایش درآورد. آمال میان خواب غلتی زد و به پهلو چرخید، نگاه آرکان روی باند دستش ماند. این بار لب هایش را روی باند گذاشت و بعد چندثانیه عقب کشید و با یک بی قراری مردانه برای شریک زندگی اش، برخواست.
باید وضو می گرفت و باز به خدایش پناه می برد.
جلوی آیینه ی روشویی به خودش، ته ریشش و موهای بهم ریخته اش خیره شد. آستین های پیراهن تنگش را بالا زد و بعد، سعی کرد برای چندلحظه امشب و کلا روزهای تلخ این مدت را از خاطر ببرد. می خواست تمامش را برای خدا ببرد! مشتی آب سرد به صورتش پاشید!
حال و روز آمال باعث شده بود کم بیاورد!
باید اول خودش را آرام می کرد تا می توانست به او کمک کند و این زندگی را از دل این چالش به سلامت بیرون می کشید. این را از پدرش اموخته بود، او هم هرباری که در زندگی شان به نقطه ی بن بست می رسید نماز می خواند و از خدا طلب صبر می کرد، شب های زیادی وقتی برای تشنگی بیدار شده بود پدرش را در حال نماز خواندن دیده بود. به خصوص وقتی ورشکست شده بودند و اوضاع زندگی از دستش در رفته بود. پدرش معتقد بود مرد اگر نتواند خودش را ارام نشان بدهد، زن زودتر از چیزی که باید خودش را می بازد.
باید خودش را محکم نشان می داد و بعد، کنار همسرش می ایستاد!
کنار همسری که امشب، تا مرز سکته او را برده بود!
آخر آمالش....بریده بود!
**********************************************************
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_493
#آمــــال
تا خود صبح پلک روی هم نگذاشته بود!
چندباری که خواست بخوابد، بلافاصله با یک کابوس تلخ از عالم رویا خارج شده و قیدخواب را زده بود. گرمش بود و دمای پایین بدن آمال اجازه نمی داد که بخواهد سیستم سرمایشی را روشن کند. در خواب می دید که او وسط دریا غرق شده و خودش هرچقدر شنا می کرد تا نزدیکش شود و نجاتش بدهد، بدتر از او دور می شد. حتی می توانست تعداد دفعاتی که در خواب، آب شور دریا را قورت داده بود به یاد بیاورد. همه چیز زیادی واقعی بود. همین ها باعث شد قید خوابیدن را بزند، ملافه ی نازکی روی بدن غرق خواب آمال که رد اشک روی صورتش نقش انداخته بود بکشد و به پذیرایی پناه بیاورد. زل بزند به سقف و دلش شور بزند!
آینده برایش ترسناک شده بود. چیزی که همیشه با خیال راحت به آن فکر می کرد شده بود یکی از مسائل هندسی سخت دوران دبیرستانش. همیشه در این شرایط، مراجعینش را تشویق می کرد به این که با فکر به آینده ای که دلشان می خواهد از تنش های روحشان کم کنند. حالا اما می دید، حرف زدنش خیلی آسان است.
می توانست مثلا به آینده این طور فکر کند که آلمایش بزرگ شده، یک دختر شاد وموفق...مهم نبود درس خوان شده یا یک نخبه، مهم این بود دخترش بتواند بخندد و زندگی را درست لمس کند، آمال هم دانشگاه قبول شده و بعد فارغ التحصیلی جایی که دوست دارد مشغول کار شده، صبح ها سه تایی با لبخند، بعد خوردن یک صبحانه ی خانوادگی از خانه بیرون می روند و عصرها باهم برمی گردند. با کمک هم شام درست می کنند، فیلم می بینند و آخر شب به کارهای عقب مانده شان می رسند. آخر هفته ها هم می روند در طبیعت، یا خرید...بعد او یک پیراهن لیمویی با دامن پرچین برای هردونفرشان می خرد و شب، به تماشای رقصیدنشان می نشیند. آن هم وقتی لیمویی های دامن می چرخد و هرکه از کنار در خانه اشان رد می شود صدای خنده شان را می شنود.
چشمانش را باز کرد، از وسط رویای شیرین آینده پرتاب شد روی آن مبلی که اصلا راحت نبود، در غربت....پایتختی که هرچقدر هم امکانات داشت، برای او که فرزند بندر بود دلگیر به حساب می آمد. خانه اشان تاریک بود و صدای خنده ای درونش نبود. اشک خشک شده روی گونه ی یک زن بود و سردرگمی از این که باید چه کرد، یک بیمار درون بیمارستان و دخترش که شرایط آن قدر بد بود، شب را جای دیگری سر می کرد. خیلی انگار تا رویاهایش فاصله داشت.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
تا خود صبح پلک روی هم نگذاشته بود!
چندباری که خواست بخوابد، بلافاصله با یک کابوس تلخ از عالم رویا خارج شده و قیدخواب را زده بود. گرمش بود و دمای پایین بدن آمال اجازه نمی داد که بخواهد سیستم سرمایشی را روشن کند. در خواب می دید که او وسط دریا غرق شده و خودش هرچقدر شنا می کرد تا نزدیکش شود و نجاتش بدهد، بدتر از او دور می شد. حتی می توانست تعداد دفعاتی که در خواب، آب شور دریا را قورت داده بود به یاد بیاورد. همه چیز زیادی واقعی بود. همین ها باعث شد قید خوابیدن را بزند، ملافه ی نازکی روی بدن غرق خواب آمال که رد اشک روی صورتش نقش انداخته بود بکشد و به پذیرایی پناه بیاورد. زل بزند به سقف و دلش شور بزند!
آینده برایش ترسناک شده بود. چیزی که همیشه با خیال راحت به آن فکر می کرد شده بود یکی از مسائل هندسی سخت دوران دبیرستانش. همیشه در این شرایط، مراجعینش را تشویق می کرد به این که با فکر به آینده ای که دلشان می خواهد از تنش های روحشان کم کنند. حالا اما می دید، حرف زدنش خیلی آسان است.
می توانست مثلا به آینده این طور فکر کند که آلمایش بزرگ شده، یک دختر شاد وموفق...مهم نبود درس خوان شده یا یک نخبه، مهم این بود دخترش بتواند بخندد و زندگی را درست لمس کند، آمال هم دانشگاه قبول شده و بعد فارغ التحصیلی جایی که دوست دارد مشغول کار شده، صبح ها سه تایی با لبخند، بعد خوردن یک صبحانه ی خانوادگی از خانه بیرون می روند و عصرها باهم برمی گردند. با کمک هم شام درست می کنند، فیلم می بینند و آخر شب به کارهای عقب مانده شان می رسند. آخر هفته ها هم می روند در طبیعت، یا خرید...بعد او یک پیراهن لیمویی با دامن پرچین برای هردونفرشان می خرد و شب، به تماشای رقصیدنشان می نشیند. آن هم وقتی لیمویی های دامن می چرخد و هرکه از کنار در خانه اشان رد می شود صدای خنده شان را می شنود.
چشمانش را باز کرد، از وسط رویای شیرین آینده پرتاب شد روی آن مبلی که اصلا راحت نبود، در غربت....پایتختی که هرچقدر هم امکانات داشت، برای او که فرزند بندر بود دلگیر به حساب می آمد. خانه اشان تاریک بود و صدای خنده ای درونش نبود. اشک خشک شده روی گونه ی یک زن بود و سردرگمی از این که باید چه کرد، یک بیمار درون بیمارستان و دخترش که شرایط آن قدر بد بود، شب را جای دیگری سر می کرد. خیلی انگار تا رویاهایش فاصله داشت.
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_494
#آمــــال
انقدر به سقف گچی زل زد که نور خورشید، خودش را تا درون خانه داخل کشید. با همان خستگی، لباس های چروک خورده و خاکی به حالت نشسته درآمد. مغزش انگار میان دستگاه پرس گیر کرده باشد درد می کرد و تحت فشار بود. چنگی میان موهاش زد و با خروج آمال از اتاق نگاهش چرخید. دخترک چشمانش دو کاسه ی خون بودند و قدم هایش نامتعادل. دستش را از روی موهایش سر داد پایین:
_چی می خوای عزیزم؟
نگاه گیج آمال چرخید رویش، بعد هم به سرویس اشاره کرد، بلند شد. مطمئن نبود با آن قدم های بی تعادل بتواند به سرویس برسد، جلو رفت و با گرفتن بازویش تا جلوی سرویس همراهی اش کرد و بعد عقب کشید.
وارد آشپزخانه شد، کمی شیر داخل شیرجوش ریخت و گذاشت گرم شود. صدای در سرویس حواسش را از شیر پرت کرد و باعث شد کمی سر برود و افتضاح ایجاد شده روی گاز، عصبی ترش کند. شیر گرم شده را داخل ماگ سفید ریخت و دوقاشق سرپر عسل داخلش حل کرد و به طرف اتاق قدم برداشت.
آمال باز هم از طرف شکم روی تخت افتاده بود، کنارش نشست و چشمان بی حال او باز شدند. دستش را به شانه اش چسباند:
_پاش و این و بخور، فشارت پایینه!
خدارا شکر اهل لج کردن نبود، چهره اش درهم رفت اما به سختی نشست و ماگ را از دست او گرفت. صبر کرد تا کل محتویاتش را سر بکشد و بعد، همزمان با گرفتن ماگ، سوالی که تمام دیشب ذهنش را می جوید روی زبانش راند: برنامت چیه؟
نگاه آمال به لکه ی کمرنگی روی روتختی معطوف شد، هیچ کدام یادشان نبود این لکه برای چه ایجاد شده.دستش را روی لکه قرار داد و لب زد:
_برنامه ی چی؟
نفسش را محکم بیرون فرستاد. خوب می دانست آمال علنا دارد خودش را به آن راه می زند، با این حال مظلومیت چهره اش در ان لحظه باعث شد لحنش را آرام تر کند.
_می خوای بهشون خودت و معرفی کنی؟
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
انقدر به سقف گچی زل زد که نور خورشید، خودش را تا درون خانه داخل کشید. با همان خستگی، لباس های چروک خورده و خاکی به حالت نشسته درآمد. مغزش انگار میان دستگاه پرس گیر کرده باشد درد می کرد و تحت فشار بود. چنگی میان موهاش زد و با خروج آمال از اتاق نگاهش چرخید. دخترک چشمانش دو کاسه ی خون بودند و قدم هایش نامتعادل. دستش را از روی موهایش سر داد پایین:
_چی می خوای عزیزم؟
نگاه گیج آمال چرخید رویش، بعد هم به سرویس اشاره کرد، بلند شد. مطمئن نبود با آن قدم های بی تعادل بتواند به سرویس برسد، جلو رفت و با گرفتن بازویش تا جلوی سرویس همراهی اش کرد و بعد عقب کشید.
وارد آشپزخانه شد، کمی شیر داخل شیرجوش ریخت و گذاشت گرم شود. صدای در سرویس حواسش را از شیر پرت کرد و باعث شد کمی سر برود و افتضاح ایجاد شده روی گاز، عصبی ترش کند. شیر گرم شده را داخل ماگ سفید ریخت و دوقاشق سرپر عسل داخلش حل کرد و به طرف اتاق قدم برداشت.
آمال باز هم از طرف شکم روی تخت افتاده بود، کنارش نشست و چشمان بی حال او باز شدند. دستش را به شانه اش چسباند:
_پاش و این و بخور، فشارت پایینه!
خدارا شکر اهل لج کردن نبود، چهره اش درهم رفت اما به سختی نشست و ماگ را از دست او گرفت. صبر کرد تا کل محتویاتش را سر بکشد و بعد، همزمان با گرفتن ماگ، سوالی که تمام دیشب ذهنش را می جوید روی زبانش راند: برنامت چیه؟
نگاه آمال به لکه ی کمرنگی روی روتختی معطوف شد، هیچ کدام یادشان نبود این لکه برای چه ایجاد شده.دستش را روی لکه قرار داد و لب زد:
_برنامه ی چی؟
نفسش را محکم بیرون فرستاد. خوب می دانست آمال علنا دارد خودش را به آن راه می زند، با این حال مظلومیت چهره اش در ان لحظه باعث شد لحنش را آرام تر کند.
_می خوای بهشون خودت و معرفی کنی؟
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_1 شروع رمان امال.. مقدمه : این جهان شبیه دخترک رقاصه ای بود که کنار آب ها می چرخید....باله می رقصید و دامن رنگین پیراهن کوتاهش میان نسیم تاب می خورد.دخترکی با پاهای کشیده و زیبا ، موهایی بلند و افسون...و صدایی سحر انگیز ، هرروز تا غروب کنار آب می ایستاد…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبحِ من خیر شود از پس یک خنده تو
ای خوش آهنگترین صوت هزاران،تو بخند
#حمیدرضاغفاریان
#صبحتون_پرازلبخند
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
ای خوش آهنگترین صوت هزاران،تو بخند
#حمیدرضاغفاریان
#صبحتون_پرازلبخند
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من در کنار تو
به آرامش میرسم
و آنجا که هیچکس به یادمان نیست
تو را عاشقانه میبوسم...
#نیما_یوشیج
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
به آرامش میرسم
و آنجا که هیچکس به یادمان نیست
تو را عاشقانه میبوسم...
#نیما_یوشیج
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐