پاییز را بعد از "تو" دوست دارم
و نم نمِ باران را پس از "پاییز".....
شاید تمام زندگی ام در همین خلاصه شود
تو...
پاییز...
و باران
#مهسا_سجاد
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
و نم نمِ باران را پس از "پاییز".....
شاید تمام زندگی ام در همین خلاصه شود
تو...
پاییز...
و باران
#مهسا_سجاد
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
پاییز...
یک نوار کاست قدیمیست
که یک طرفش ...
با صدای باران پر شده
یک طرفش با صدای تو
#جلال_حاجی_زاده
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
یک نوار کاست قدیمیست
که یک طرفش ...
با صدای باران پر شده
یک طرفش با صدای تو
#جلال_حاجی_زاده
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
تمامِ این پاییز را
صرف گردآوری کلمه خواهم کرد
که وقتی زمستان رسید
طولانیترین قصیدهی عاشقانه را
برایت بنویسم...
#شیرکو_بیکس
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
صرف گردآوری کلمه خواهم کرد
که وقتی زمستان رسید
طولانیترین قصیدهی عاشقانه را
برایت بنویسم...
#شیرکو_بیکس
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
پاییز اسـت و
بـــادهای دوره گَرد
به حـــراج گذاشته اند
آخـرین بــرگ هـــای مَـــرا ...
#مینا_آقازاده
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
بـــادهای دوره گَرد
به حـــراج گذاشته اند
آخـرین بــرگ هـــای مَـــرا ...
#مینا_آقازاده
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
در دوره ے ما عشق سرابے سرِڪارےست
یڪلحظہ ے آڹ مستےو یڪعمر خمارےست
#حسام_الدین_مهرابے
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
یڪلحظہ ے آڹ مستےو یڪعمر خمارےست
#حسام_الدین_مهرابے
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
مےزند زیر تمام حرفهایش قوڸِ مڹ
خشمهایم را نیامے نیست وقتے نیستے
#محمد_صادق_زمانے
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
خشمهایم را نیامے نیست وقتے نیستے
#محمد_صادق_زمانے
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
؏ـاشـ♥️ـقـانـههاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_260 #آمــــال هنوز منگ حرف هایش بودم.درک عمیق حالم و همراهی اش چیزی بود که هیچ وقت باور نمی کردم از زبانش بشنوم!همان طور نگاهش کردم.او هم دستانش را روی سینه اش جمع کرد و حین تکیه دادن به صندلی اش خیرگی نگاهم را جواب داد : منتظرم! تک خندی زدم و سریع…
#پارت_261
#آمــــال
دندان هایم را محکم بهم چسباندم تا بغضم را قورت بدهم و او سری تکان داد : حرف بزن!
نگاهم را چرخاندم درون آشپزخانه ی کوچکمان تا با دیدنش اشک از میانشان سرازیر نشود : من نمی تونم بهت حس یه زن خوب و بدم؟بچم؟رفتارام..فکرام؟
اخم هایش با غلظت زیادی درهم پیچیده شدند.لعنتی..این آب ریزش بینی اصلا چه وقتش بود؟باید می رفتم و زیر پتو می خوابیدم
- این چه مزخرفیه؟
دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و موهایم را با چنگ عقب کشیدم :هیچی..یه چیزی گفتم ، اصلا از سرتم زیادی ام!
نرم نگاهم کرد و از جایش بلند شد.میز را دور زد و با گرفتن آرنجم من راهم بلندکرد!دقیق نگاهش کردم و دقیق نگاهم کرد.درون چشمان تیره اش دلم داشت آب می شد : چرا نمی شه دعوات کنم؟
چشمانم گرد شد و هنوز آرنجم میان دستش بود و او نرم دستش را رویش حرکت می داد.دیوانه شده بود؟
- دعوا بیش تر از این؟زدی پوکوندی من و....من مارال تا حالا بهم تو نگفته بود!هیچ کس نگفته بود.می زدم شتکشون می کردم بگن بالای چشمت ابروا..حالا جلوت عین بچه گربه نشستم هی غر سرم می زنی تازه می گی دعوا نکردم؟
با لبخند محوی چشم بست و باز کرد: پس همینه که لوس شدی و این طوری مظلوم نگاه می کنی!
قبل از این که چشمانم پر از بهت شوند و بخواهم واکنشی نشان بدهم من را با اتکا برهمان دست جلو کشید و تا به خودم بیایم میان آغوشش گم شدم!نفسم برای لحظه ای در سینه ام گره خورد و صدایم با بهت بلند شد :داری چیکار می کنی؟
سرش زیر گوشم نشست: دارم دعوات می کنم!
شوخی اش گرفته بود؟تک خندی زدم و سرم را عقب کشیدم تا خوب ببینمش : این شکلی؟
سرش پایین امد.موهای لختش اوار شدند روی پیشانی بلندش و زمزمه اش قبل خفه کردنم...آخرین جمله ی میان ما بود: نه..این طوری!
همه چیز بعدش شبیه یک فیلم بی صدا بود.قرار گرفتنم روی دستانش ، فرودمان روی تخت اتاق خواب...ادغام نفس هایمان ، دراوردن لباسی که هیچ وقت وقتی می پوشیدمش فکر نمی کردم به دست او از تنم خارج شود و آرایشی که دیگر برایم مهم نبود بهم بخورد!سکوت و صدای نفس هایمان تنها چیزهایی بودند که میانمان جریان داشتند و سرشانه های عریانمان را می بوسیدند!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
دندان هایم را محکم بهم چسباندم تا بغضم را قورت بدهم و او سری تکان داد : حرف بزن!
نگاهم را چرخاندم درون آشپزخانه ی کوچکمان تا با دیدنش اشک از میانشان سرازیر نشود : من نمی تونم بهت حس یه زن خوب و بدم؟بچم؟رفتارام..فکرام؟
اخم هایش با غلظت زیادی درهم پیچیده شدند.لعنتی..این آب ریزش بینی اصلا چه وقتش بود؟باید می رفتم و زیر پتو می خوابیدم
- این چه مزخرفیه؟
دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و موهایم را با چنگ عقب کشیدم :هیچی..یه چیزی گفتم ، اصلا از سرتم زیادی ام!
نرم نگاهم کرد و از جایش بلند شد.میز را دور زد و با گرفتن آرنجم من راهم بلندکرد!دقیق نگاهش کردم و دقیق نگاهم کرد.درون چشمان تیره اش دلم داشت آب می شد : چرا نمی شه دعوات کنم؟
چشمانم گرد شد و هنوز آرنجم میان دستش بود و او نرم دستش را رویش حرکت می داد.دیوانه شده بود؟
- دعوا بیش تر از این؟زدی پوکوندی من و....من مارال تا حالا بهم تو نگفته بود!هیچ کس نگفته بود.می زدم شتکشون می کردم بگن بالای چشمت ابروا..حالا جلوت عین بچه گربه نشستم هی غر سرم می زنی تازه می گی دعوا نکردم؟
با لبخند محوی چشم بست و باز کرد: پس همینه که لوس شدی و این طوری مظلوم نگاه می کنی!
قبل از این که چشمانم پر از بهت شوند و بخواهم واکنشی نشان بدهم من را با اتکا برهمان دست جلو کشید و تا به خودم بیایم میان آغوشش گم شدم!نفسم برای لحظه ای در سینه ام گره خورد و صدایم با بهت بلند شد :داری چیکار می کنی؟
سرش زیر گوشم نشست: دارم دعوات می کنم!
شوخی اش گرفته بود؟تک خندی زدم و سرم را عقب کشیدم تا خوب ببینمش : این شکلی؟
سرش پایین امد.موهای لختش اوار شدند روی پیشانی بلندش و زمزمه اش قبل خفه کردنم...آخرین جمله ی میان ما بود: نه..این طوری!
همه چیز بعدش شبیه یک فیلم بی صدا بود.قرار گرفتنم روی دستانش ، فرودمان روی تخت اتاق خواب...ادغام نفس هایمان ، دراوردن لباسی که هیچ وقت وقتی می پوشیدمش فکر نمی کردم به دست او از تنم خارج شود و آرایشی که دیگر برایم مهم نبود بهم بخورد!سکوت و صدای نفس هایمان تنها چیزهایی بودند که میانمان جریان داشتند و سرشانه های عریانمان را می بوسیدند!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_262
#آمــــال
قبل از تمام شدن همه چیز کمی عقب کشیده و پرسیده بود اماده ام و من بدون جوابی فقط نگاهش کرده بودم.با چشمانی آرام و بدون ترس...آرامشش ، تشنه کردنم همه ی ترس هارا شسته بود و حالا فقط با چشمانم می توانستم امادگی ام را فریاد بزنم!این قطعا منحصر به فرد ترین دعوای تاریخ بود!
کمی بعد...تمام شد ، شبیه سالی که به روز اخرش رسیده و می دانی دیگر تکرار نمی شود ، تن هایمان کنارهم روی تخت قرار گرفتند و من با پنهان کردن سرم در قفسه ی سینه اش آن بغضی که بعد تمام شدن دنیای سابقم درون گلویم بود را باریدم و او دستش میان موهای فر شده ی نامرتبم شکلی شبیه نوازش گرفت .
پایان دنیای دخترانه ام میان دست های پر محبت و مردانه ی او......پایان شکوهمندی بود!
**********************************************************
-خوبی؟
ملافه را بالاتر کشیدم و چشمانم را از هجوم نوری که از درز پرده ها داخل اتاق می امد جمع کردم.صدایم خواب آلود و کسل بود : اوهوم.صبحونه مو بیار روی تختم بخورم!
چشمانش خندیدند و بعد بستن بند ساعت مچی اش روی تخت و کنارم نشست.ملحفه هارا همین دیشب تغییر داده بود چون معتقد بود چرک بازیست روی ان ها خوابیدن .دستم را گرفت و دمایش را سنجید : خب ظاهرا افت فشار نداشتی!مطمئنی خوبی دیگه؟
چقدر بچه تصورم کرده بود؟چشم غره ای برایش رفتم و دستم را زیر لپم قرار دادم : تخم مرغ عسلی برام اماده کن!
با خنده موهایم را بهم ریخت و برخواست : می خوای تا هستم کمکت کنم دوش بگیری؟
چشمانم را بستم و در همان حالت لم دادم : بچه کجایی انقدر زرنگی؟
این بار خنده اش صدادار شد : انقدر خوشمزه بازی درنیار!
در همان حال ماندم تا از اتاق خارج شد و بعد چشمانم را باز کردم.به فرو رفتگی کنارم روی تخت گذرا نگاهی انداختم و با یاد شبی که گذشته بود و هرزگاهی باعث افزایش ضربان قلبم شده بود دلم به ضعفی شیرین دچار شد.نفسم را بیرون فرستادم زیر لب با لبخند زمزمه کردم : چرا خجالتم نمیاد؟
خودم هم از این حجم رویم خنده ام گرفته بود ، آرام بلند شدم و بعد از این که کمی صبر کردم و سرگیجه ام رفع شد قدم برداشتم ، تا او بساط صبحانه را اماده می کرد وقت داشتم دوشی بگیرم!با ملافه ای که دورم بود وارد حمام شدم و با دیدن تصویرم در آینه ی نصب شده روی در حمام و آرایش پخش شده ام ابرویم بالا
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
قبل از تمام شدن همه چیز کمی عقب کشیده و پرسیده بود اماده ام و من بدون جوابی فقط نگاهش کرده بودم.با چشمانی آرام و بدون ترس...آرامشش ، تشنه کردنم همه ی ترس هارا شسته بود و حالا فقط با چشمانم می توانستم امادگی ام را فریاد بزنم!این قطعا منحصر به فرد ترین دعوای تاریخ بود!
کمی بعد...تمام شد ، شبیه سالی که به روز اخرش رسیده و می دانی دیگر تکرار نمی شود ، تن هایمان کنارهم روی تخت قرار گرفتند و من با پنهان کردن سرم در قفسه ی سینه اش آن بغضی که بعد تمام شدن دنیای سابقم درون گلویم بود را باریدم و او دستش میان موهای فر شده ی نامرتبم شکلی شبیه نوازش گرفت .
پایان دنیای دخترانه ام میان دست های پر محبت و مردانه ی او......پایان شکوهمندی بود!
**********************************************************
-خوبی؟
ملافه را بالاتر کشیدم و چشمانم را از هجوم نوری که از درز پرده ها داخل اتاق می امد جمع کردم.صدایم خواب آلود و کسل بود : اوهوم.صبحونه مو بیار روی تختم بخورم!
چشمانش خندیدند و بعد بستن بند ساعت مچی اش روی تخت و کنارم نشست.ملحفه هارا همین دیشب تغییر داده بود چون معتقد بود چرک بازیست روی ان ها خوابیدن .دستم را گرفت و دمایش را سنجید : خب ظاهرا افت فشار نداشتی!مطمئنی خوبی دیگه؟
چقدر بچه تصورم کرده بود؟چشم غره ای برایش رفتم و دستم را زیر لپم قرار دادم : تخم مرغ عسلی برام اماده کن!
با خنده موهایم را بهم ریخت و برخواست : می خوای تا هستم کمکت کنم دوش بگیری؟
چشمانم را بستم و در همان حالت لم دادم : بچه کجایی انقدر زرنگی؟
این بار خنده اش صدادار شد : انقدر خوشمزه بازی درنیار!
در همان حال ماندم تا از اتاق خارج شد و بعد چشمانم را باز کردم.به فرو رفتگی کنارم روی تخت گذرا نگاهی انداختم و با یاد شبی که گذشته بود و هرزگاهی باعث افزایش ضربان قلبم شده بود دلم به ضعفی شیرین دچار شد.نفسم را بیرون فرستادم زیر لب با لبخند زمزمه کردم : چرا خجالتم نمیاد؟
خودم هم از این حجم رویم خنده ام گرفته بود ، آرام بلند شدم و بعد از این که کمی صبر کردم و سرگیجه ام رفع شد قدم برداشتم ، تا او بساط صبحانه را اماده می کرد وقت داشتم دوشی بگیرم!با ملافه ای که دورم بود وارد حمام شدم و با دیدن تصویرم در آینه ی نصب شده روی در حمام و آرایش پخش شده ام ابرویم بالا
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
پرید و دستم روی رژ پخش شده تا گونه ام کشیده شد : الهی بگردم برات.دیشب چی کشیدی تو...کلا آرایش بودم که!
دلسوزی برای آرکان را کناری گذاشتم و با بالا انداختن شانه ام شیر آب را باز کردم!داغی آب..تنها چیزی بود که آن لحظه به ان احتیاج داشتم.درد کم کمرم به محض نشستن آب داغ روی پوستم از بین رفت و من با خیال راحت چشمانم را بستم و سرم را زیر دوش نگه داشتم!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
دلسوزی برای آرکان را کناری گذاشتم و با بالا انداختن شانه ام شیر آب را باز کردم!داغی آب..تنها چیزی بود که آن لحظه به ان احتیاج داشتم.درد کم کمرم به محض نشستن آب داغ روی پوستم از بین رفت و من با خیال راحت چشمانم را بستم و سرم را زیر دوش نگه داشتم!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_263
#آمــــال
دوش گرفتنم را خیلی هم طول ندادم.ضعفی که در وجودم نشسته بود اجازه نمی داد خیلی راحت بایستم و دوشی طولانی بگیرم!حوله ی تن پوش عروسی ام پشت در حمام اویزان بود.آن را دور خودم پیچیدم و بعد با احتیاط لباس هایم را پوشیدم و با حوله ای کوچک موهایم را مهار کردم.آرایشم کاملا پاک شده بود و همین باعث می شد رنگ زرد و پریده ی چهره ام بیش تر به چشم بیاید و لب هایم کمی بی رنگ جلوه کنند!کمی کرم مرطوب کننده به پشت دست هایم زدم و در حالی که با بهم مالیدن دست هایم سعی در پخش کردنش روی پوستم داشتم از اتاق خارج شدم!
قبل از این که سراغ آشپزخانه بروم از میان در نیمه باز اتاق آلما سرکی کشیدم و وقتی اورا غرق خواب دیدم لبخندی روی لبم نشست!تمام لحظات دیشب استرس داشتم که نکند از خواب بپرد و وارد اتاق ما شود!استرسی که کمی هم به نظرم جالب می امد!
وارد آشپزخانه که شدم آرکان را در حال برش زدن نان دیدم و با دیدن میز کامل و خوش رنگ و لعابی که چیده بود ابرویم بالا پرید: به به !
با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد و دقیق سرتاپایم را نگاهی انداخت.با دیدن شلوار ورزشی اسلش پایم و تیشرت عروسکی ام چهره اش خندان شد و زمزمه کرد: عافیت!
سری تکان دادم و صندلی را بیرون کشیدم : کاچی درست نکردی؟
تخم مرغ عسلی را مقابلم گذاشت و صندلی روبرویم را عقب کشید : حالا توقع سرخ و سفید شدن ندارم ازت اما واقعا در این حد؟
زیر خنده زدم و با حرکت دست حوله ی روی سرم را صاف کردم : عالی بود!
با حرکت چشم و ابرویش اشاره کرد شروع کنم و من تکه ای نان کنده و داخل ظرف عسل فرو کردم :خودتم بخور..خیلی خسته شدی دیشب!
با لبخندی که به شدت سعی داشت جلوی بروزش را بگیرد نجوا کرد : چیکار کنم روت کم می شه؟
لقمه را داخل دهانم گذاشتم و با همان دهان پر حاضر جوابانه سری بالا انداختم :زحمت نکش ، کم شدنی نیست
به تناسب دهانش تکه ای نان و مربا درست کرد و برعکس من با آرامش گازی به آن زد: معلومه!
جوابی ندادم و تخم مرغ عسلی ام راهم زدم.اگر چندخرما هم کنارش بود بی نهایت خوشمزه می شد.عادت داشتم تخم مرغ را با خرما و شیره بخورم : خرما نداری؟شیرشم باشه بد نیست!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
دوش گرفتنم را خیلی هم طول ندادم.ضعفی که در وجودم نشسته بود اجازه نمی داد خیلی راحت بایستم و دوشی طولانی بگیرم!حوله ی تن پوش عروسی ام پشت در حمام اویزان بود.آن را دور خودم پیچیدم و بعد با احتیاط لباس هایم را پوشیدم و با حوله ای کوچک موهایم را مهار کردم.آرایشم کاملا پاک شده بود و همین باعث می شد رنگ زرد و پریده ی چهره ام بیش تر به چشم بیاید و لب هایم کمی بی رنگ جلوه کنند!کمی کرم مرطوب کننده به پشت دست هایم زدم و در حالی که با بهم مالیدن دست هایم سعی در پخش کردنش روی پوستم داشتم از اتاق خارج شدم!
قبل از این که سراغ آشپزخانه بروم از میان در نیمه باز اتاق آلما سرکی کشیدم و وقتی اورا غرق خواب دیدم لبخندی روی لبم نشست!تمام لحظات دیشب استرس داشتم که نکند از خواب بپرد و وارد اتاق ما شود!استرسی که کمی هم به نظرم جالب می امد!
وارد آشپزخانه که شدم آرکان را در حال برش زدن نان دیدم و با دیدن میز کامل و خوش رنگ و لعابی که چیده بود ابرویم بالا پرید: به به !
با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد و دقیق سرتاپایم را نگاهی انداخت.با دیدن شلوار ورزشی اسلش پایم و تیشرت عروسکی ام چهره اش خندان شد و زمزمه کرد: عافیت!
سری تکان دادم و صندلی را بیرون کشیدم : کاچی درست نکردی؟
تخم مرغ عسلی را مقابلم گذاشت و صندلی روبرویم را عقب کشید : حالا توقع سرخ و سفید شدن ندارم ازت اما واقعا در این حد؟
زیر خنده زدم و با حرکت دست حوله ی روی سرم را صاف کردم : عالی بود!
با حرکت چشم و ابرویش اشاره کرد شروع کنم و من تکه ای نان کنده و داخل ظرف عسل فرو کردم :خودتم بخور..خیلی خسته شدی دیشب!
با لبخندی که به شدت سعی داشت جلوی بروزش را بگیرد نجوا کرد : چیکار کنم روت کم می شه؟
لقمه را داخل دهانم گذاشتم و با همان دهان پر حاضر جوابانه سری بالا انداختم :زحمت نکش ، کم شدنی نیست
به تناسب دهانش تکه ای نان و مربا درست کرد و برعکس من با آرامش گازی به آن زد: معلومه!
جوابی ندادم و تخم مرغ عسلی ام راهم زدم.اگر چندخرما هم کنارش بود بی نهایت خوشمزه می شد.عادت داشتم تخم مرغ را با خرما و شیره بخورم : خرما نداری؟شیرشم باشه بد نیست!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#پارت_264
#آمــــال
از جایش برخواست و حین باز کردن در یخچال جدی گفت : شما خانم این خونه هستیا..باید خودت بدونی چی داریم چی نداریم!
بعد هم از قفسه ی کناری ، شیشه ی شیره را در آورد و همراه یک کاسه مقابلم قرار داد.در فلزی شیشه را باز کردم و چندقاشق داخل کاسه ریختم!حوصله ی این که جوابش را بدهم و این بحث مسخره راجع به خانم خانه بودن به سایر وظایف خانه داری ام گسترش پیدا کند نداشتم!خوردن با ولع من را تماشا کرد و خیلی آرام و به دور از هرگونه شوخی ای پرسید: خوبی واقعا؟
سرم را تکانی دادم ، نفس راحتی کشید و با نیم نگاهی به ساعت مچی صفحه بزرگ و مردانه اش میز را دور زد : من می رم دانشگاه اما عصر زود برمی گردم!اگه حس کردی حالت خوب نبود بهم زنگ بزن!
با دهان پر سری تکان دادم و خواستم بلند شوم که با قرار گرفتن دستش روی شانه ام مانعم شد : بشین پا نشو ، تا آخرش بخور...واسه ناهارم غذا سفارش بده.امروز و استراحت کن تا این رنگ و روی پریدت درست بشه!فعلا
بعد اتمام این حرفش هم بوسه ای نرم روی فرق سرم کاشت و از آشپزخانه بیرون زد.خیلی هم طول نکشید که بعدش صدای در خانه امد و من بعد قورت دادن لقمه ی داخل دهانم به پشتی صندلی تکیه زده و به او فکر کردم.به او کارهایش..اخلاقش ، محبت های ریزش..مردانگی عجیب و غریبش!
آرکان و زندگی کنارش شبیه یک پیچک بود که نرم نرمک دورت می پیچید و قبل از این که بفهمی چه شده وسطش گیر می کردی ، یک طورهایی وابسته اش می شدی.ریشه ات با ریشه اش ترکیب می شد و برای این که این وابستگی را قطع کنی باید خودت را تبر می زدی!
من فکر و احساسم داشت درگیرش می شد، درگیر مردی که وقتی گله می کردم من را می شنید و وقتی عصبانی بود به جای به رخ کشیدن زورش ، از من فغاصله می گرفت تا خشمش را تنهایی کم کند!
نگاهم روی میزی که برایم چیده بود طولانی شد ، رد انگشتانش را روی شیشه ی شیره حس می کردم ، لبم را گزیدم و قبل از این که فکرهایم بیچاره ام کنند صدای خواب آلود آلما باعث شد سرم بچرخد ، با دستش داشت چشمش را می مالید و شلوار عروسکی اش تا زانویش بالا رفته بود : بابام کو؟
باید می گفتم بابایت بعد دیوانه کردن من و تا سر فرو بردنم در باتلاقی که نمی دانستم اسمش را بگذارم وابستگی یا دلبستگی به سرکارش رفته؟ خیره اش لبخندی زدم و نفسم را بیرون فرستادم : سرکار ، بریم دست و روت و بشور بیا صبحونه بخوریم!
نگاهش روی میز خوش و رنگ و لعاب چرخی زد و خوابش از سرش پرید ، شکموی خوشمزه : ملبا!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
از جایش برخواست و حین باز کردن در یخچال جدی گفت : شما خانم این خونه هستیا..باید خودت بدونی چی داریم چی نداریم!
بعد هم از قفسه ی کناری ، شیشه ی شیره را در آورد و همراه یک کاسه مقابلم قرار داد.در فلزی شیشه را باز کردم و چندقاشق داخل کاسه ریختم!حوصله ی این که جوابش را بدهم و این بحث مسخره راجع به خانم خانه بودن به سایر وظایف خانه داری ام گسترش پیدا کند نداشتم!خوردن با ولع من را تماشا کرد و خیلی آرام و به دور از هرگونه شوخی ای پرسید: خوبی واقعا؟
سرم را تکانی دادم ، نفس راحتی کشید و با نیم نگاهی به ساعت مچی صفحه بزرگ و مردانه اش میز را دور زد : من می رم دانشگاه اما عصر زود برمی گردم!اگه حس کردی حالت خوب نبود بهم زنگ بزن!
با دهان پر سری تکان دادم و خواستم بلند شوم که با قرار گرفتن دستش روی شانه ام مانعم شد : بشین پا نشو ، تا آخرش بخور...واسه ناهارم غذا سفارش بده.امروز و استراحت کن تا این رنگ و روی پریدت درست بشه!فعلا
بعد اتمام این حرفش هم بوسه ای نرم روی فرق سرم کاشت و از آشپزخانه بیرون زد.خیلی هم طول نکشید که بعدش صدای در خانه امد و من بعد قورت دادن لقمه ی داخل دهانم به پشتی صندلی تکیه زده و به او فکر کردم.به او کارهایش..اخلاقش ، محبت های ریزش..مردانگی عجیب و غریبش!
آرکان و زندگی کنارش شبیه یک پیچک بود که نرم نرمک دورت می پیچید و قبل از این که بفهمی چه شده وسطش گیر می کردی ، یک طورهایی وابسته اش می شدی.ریشه ات با ریشه اش ترکیب می شد و برای این که این وابستگی را قطع کنی باید خودت را تبر می زدی!
من فکر و احساسم داشت درگیرش می شد، درگیر مردی که وقتی گله می کردم من را می شنید و وقتی عصبانی بود به جای به رخ کشیدن زورش ، از من فغاصله می گرفت تا خشمش را تنهایی کم کند!
نگاهم روی میزی که برایم چیده بود طولانی شد ، رد انگشتانش را روی شیشه ی شیره حس می کردم ، لبم را گزیدم و قبل از این که فکرهایم بیچاره ام کنند صدای خواب آلود آلما باعث شد سرم بچرخد ، با دستش داشت چشمش را می مالید و شلوار عروسکی اش تا زانویش بالا رفته بود : بابام کو؟
باید می گفتم بابایت بعد دیوانه کردن من و تا سر فرو بردنم در باتلاقی که نمی دانستم اسمش را بگذارم وابستگی یا دلبستگی به سرکارش رفته؟ خیره اش لبخندی زدم و نفسم را بیرون فرستادم : سرکار ، بریم دست و روت و بشور بیا صبحونه بخوریم!
نگاهش روی میز خوش و رنگ و لعاب چرخی زد و خوابش از سرش پرید ، شکموی خوشمزه : ملبا!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلیپ👌💔
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM