؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.71K subscribers
2.85K photos
824 videos
1 file
1.23K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیر👇👇👇

@payyzan_9000
Download Telegram
آتشی بودی
و هر وقت تو را می‌دیدم
مثل اسپند
دلم جای خودش بند نبود...


#کاظم_بهمنی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
تو نباشی
واژه‌ای ندارم برای عاشقی
همه‌اش می‌شود
دلتنگی ، دلتنگی ، دلتنگی...


#لیلا_مقربی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
دوستانم می رنجانندم مدام
از دشمنان،
چيزی در خاطرم نيست...


#عباس_کیارستمی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
بگذار جست و جو کنم
واژه‌هایی که به اندازه‌ی
حجم عشقم به تو باشد
و کلماتی را جست و جو کنم
که تمام مساحت سینه‌ات را بپوشاند...


#نزار_قبانی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
کاش می شد
برای ساعتی در آغوشت مرد.!
آن وقت قصه ی دلداگی ام را
در ابریشم نگاهت
این همه ساده و آسوده از یاد نمیبردی...


#فرزانه_طالبی_پور

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
نفس‌بڪش
ڪنار درخت‌ها
آنگاه‌ڪہ‌سازفروردین
بوی خوش بهار را می‌نوازد
می‌خواهم‌گلویم
با هوای تُــو نفس تازه ڪند...


#مهتاب‌نصیری‌رام

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
عشق
یک حال خوب است
برای تابِ زخم های وامانده...


#محمود_دولت_آبادی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
؏ـــشق یعـنی
علــــت تپیــدن قلــب
کســـی باشی...


#یکتا_حق_پرست
  
🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
ادامــه رمــان جــذاب وعــاشــقــانــه ی
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
من همچون شعله ای سرکش در جاده بی انتهای سرنوشت در حال پیشروی بودم واز هر چه بر سر راهم بود بی پروا میگذشتم .... تو آمدی همچون آبی دریا آرام و روح نواز .... و همچون موجی ناگهانی .... که یک دم بر دل ساحل میزند وبا خود خنکای دل انگیزی را به همراه می آورد ....آمدی و با آمدنت شعله های سرکش وجودم را رام کردی .... آمدی و شدی آرزوی دل دردمندم .... آمدی تا آرام جانم باشی وشکسته های غرورم را پیوند بزنی .... ای آبی آرامشم نهفته در شب چشمان تو .... ای روزن امید .... ای تمنای دل کوچکم .... همیشه با من بمان

#آمال
#آرکان
#سمیراثقفی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_282 #آمــــال اما با این حال وقتی به لبخند و حال خوششان که نگاه می کردم می فهمیدم این قوی بودن چیز چرت و مزخرفی بود ، من دلم همین حال خوششان را می خواست و چه دردی داشت که من و کودکی ام...نقل دهان یک بزرگ تر نبود تا از شیطنت ها و رفتارهایم بگوید .خیره…
#پارت_283
#آمــــال
شامپو را به دستش دادم اما به جای بیرون رفتن با یک حرکت تاپ تنم را دراوردم ، شوکه ایستاد و نگاهم کرد ، به خاطر بخار حمام موهایم عرق کرده به صورتم چسبیده بودند : نمی دونم چرا هوس کردم یهو دوش بگیرم!
موهای خیس چسبیده به پیشانی اش را با دست عقب فرستاد و حلقه های اب روی پوست خوشرنگش جذابیتش را بیش تر می کرد : دیوونه شدی امال؟
حین دراوردن شلوارکم به طرف دوش آب رفتم و کمی اب داغ را کم کردم ، داشت دیگر نفسم می گرفت : به قران آدم تورو ببینه فکر می کنه من پسرم تو دختری...بابا خوبه زن و شوهریم مثلا!
شامپوی سرم را برداشتم و با باز کردن درش بویش کردم : بیا دکی ، بیا موهام و بشور منم بعدش موهای تورو می شورم!راستی کیسه نداری؟این بخاری که تو راه انداختی جون می ده برای سفیداب مالیدن!
همان طور ایستاده بود و فقط نگاهم می کرد ، چشمکی به رویش زدم و یک باره زیر دوش ایستادم تا خیس شوم : بجنمب آرکان بیا موهام و بشور..خوابم میاد از صبح سرپام!
نفسش را محکم بیرون فرستاد : گفتم وقتی یکم خانم می شی بعدش شر درست می کنی...نگفتم؟

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_284
#آمــــال
چشمانم را برایش گرد کردم : چه شری درست کردم من؟
آرام گفت و به طرفم امد اما گوش های من جمله اش را شنیدند : همون متوجه نیستی با آدم چیکار می کنی دیگه!
خنده ام گرفت اما به روی خودم نیاوردم که متوجه حرفش شده ام.مقابلم که رسید بدون نگاه کردن به بدنم فقط به چشمانم زل زد ، چشمکی به رویش زدم و کمی از شامپو را کف دستم ریختم ، هردو دستم را بالا اوردم و حین مالیدن شامپو به سرم لب زدم : وظیفه ی تورو دارم انجام می دما!
حرفی نزد ، فقط به همان نگاه خیره اش ادامه داد.نگاهی که حس می کردم بخارهای حمام را بیش تر می کرد و آب را داغ تر ، سرم که کفی شد دستانم را پایین انداختم ،خودش بازویم را گرفت و من را زیر دوش کشید ، چشمانم را بستم و حرکت نرم دست هایش روی سرم باعث رخوت عجیبی در تنم شد ، کمی که گذاشت چشمانم را باز کردم ، همچنان زیر دوش بودم و مطمئن بودم کف موهایم رفته ، فقط نمی دانستم او چرا ان قدر عجیب و غریب هنوز به موهایم چنگ می زد...چشمان بازم را که دید ، یک دستش را از روی سرم برداشت ، با ان یکی دستش موهایم را عقب فرستاد و دست آزادش روی اهرم شیر آب نشست.آب را بست و فقط ما ماندیم محصور شده میان بخار ها ...قطره ای که از روی موهایم به روی لب هایم افتاد باعث شد مسیر نگاهش تغییر کند.قفسه ی سینه ام تند بالا و پایین می رفت ، نمی شد گفت دیگر برایم روابط عادی شده بود و نمی ترسیدم اما وقتی در این حالت می ایستاد و با این چشمان جدی و موهای خیس نگاهم می کرد ، نمی شد خیلی به ترس فکر کرد.حس های دیگر پیشی می گرفتند و بی تابی سرامدشان می شد.نفس عمیقی کشید و همچنان یک دستش روی اهرم شیر آب بود .
- شیطنت می خوای بکنی حرفی نیست ، اما ساعت یک شب ، اونم توی این حموم بخار گرفته...به نظرت نتیجه چی می تونه باشه؟
لبخندی زدم ، هیچ چیز تحت اختیار من نبود ، حس هایم من را جلو می بردند. آبی که از موهای خیسش شره می کرد و ان بخار لعنتی دورمان ، باعث شد آب دهانم را محکم قورت بدهم ، صدایم آرام شد : تو چه نتیجه ای رو دوست داری؟
نگاهش روی خیسی تنم بود ، چشمان مردانه اش به دور از هر هوسی روی صورتم گشتی زد ، نگاه من هم به عضلات قوی بدنش ، به شانه های پهن و آغوشی که در این حالت زیادی شبیه اهنربا عمل می کرد ماند.دستم را روی دستش که اهرم شیر آب را گرفته بود قرار دادم.فشاری به دستش وارد کردم و او هم با نفسی کلافه اهرم آب را کشید ، یک باره آب دوش روی هردونفرمان ریخت و زمزمه اش قبل جلو کشیدن سرش ، باعث خنده ی عمیقم شد : فکر کنم لازم باشه بریم بیرون و بعدش باز یه دوش بگیریم!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_285
#آمــــال
این فوق العاده ترین حس ممکن بود ، بوسیده شدن توسط آدمی مثل او زیر دوش حمام و میان گرمایی که بخارها ایجاد کرده بودند ، ادغام صدای نفس هایمان و منی که دیگر همه ی چیزهایی تلخ و حسرت باری که ته ذهنم رسوب کرده بود را از یاد برده بودم..درست وسط دست های او!
**********************************************************
-هیچ وقت فکر نمی
کردم ساعت پنج صبح وقتی برای بار دوم دوش گرفتم با یه لیوان چایی کنار این شومینه ی تزیینی بشینم و اصلا هم خوابم نیاد!
ماگ چای خودش را روی زمین گذاشت و روی بالش مقابل شومینه نشست ، شعله اش مصنوعی بود و حکم روشنایی را داشت ، با این حال هوای خانه مطبوع بود ، موهای نمدارش روی پیشانی اش ریخته بودند و سنش را کم تر از چیزی که بود نشان می دادند ، شبیه یک مرد سی و یکی دوساله ی جدی دیگر نبود : عواقب شیطنت های شماست دیگه.من صبح کلاس دارم دانشگاه...چطور باید تا عصر با این کم خوابی تحمل کنم؟
خنده ام گرفت : دانشجوهات چقدر دستت بندازن!
چپ چپ نگاهم کرد و من با همان لبخند موی خیسم را پشت گوشم فرستادم و پاهایم را دراز کردم : استاد سخت گیری هستی؟
کمی از چایش را خورد و چشمانش را فشرد : از نظر خودم نه ، اما از نظر اونا احتمالا آره!
با شیطنت لب هایم را داخل دهانم کشیدم: یه بار بیام دانشگاهتون پس!
اخم کرده غرید: لازم نکرده ، فقط یه دونه مونده اون جا از شاهکارات خرج کنی!
تمام تلاشم این بود صدای خنده ام به اتاق آلما نرود ، خم شدم و سرم را روی پایش گذاشتم ، دست او هم روی موهایم قرار گرفت ، جمعشان کرد یک طرف و ماگش را روی زمین گذاشت : از شیطنتات خوشم میاد!
با چشمان بسته لبخندی زدم : پس بیام دانشگاهتون؟
با دستش روی فرق سرم نوازشی ایجاد کرد و صدایش با خنده مخلوط شد : پشیمونم نکن از تعریفم!
چیزی نگفتم ، هردو دستم را روی سینه ام حلقه کردم و پلک هایم را ازهم فاصله دادم.همان طور از بالا نگاهم می کرد و چشمانش آرام بود..بدون هیچ موجی ، نفسش عمیق و از ته دل از سینه اش بیرون امد : خیلی وقت بود از این هیجانات و شیطنت ها توی زندگیم نبود ، تو با وجود کم سن بودنت توانمندی ، توی این که در یک لحظه ادم و به مرز انفجار برسونی و توی یه لحظه ی دیگه آرومش کنی!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_286
#آمــــال
سرم را روی پایش کمی جا به جا کردم ، سکوت و تاریک و روشن خانه را دوست داشتم: مارال می گه من هم می تونم یه جارو آتیش بزنم ، هم بعدش خودم آب شم برای خاموش کردن اون آتیش!
لبخند مردانه اش به صورتش زیادی می آمد: راست می گن ، لااقل این بلا رو که سر من زیاد آوردی!
دستم را دراز کردم و روی صورتش گذاشتم ، لبخندش کمرنگ شد ، سرم روی پایش بود و دستم روی گونه اش ، چندثانیه نگاهم کرد ، من مخالفتی با نگاه هایش نداشتم ، فقط زیرشان ذوب می شدم، نوک پاهایم یخ بسته بود و نوک انگشتان دستم داغ بودند ، باید خودم را به یک دکتری نشان می دادم.دستش دور مچم چسبید ، همان مچی که انگشتانش روی صورتش بودند ، با فشاری دستم را پایین اورد و میان دستانش گرفت : خوابت نمیاد؟
بی ربط ترین سوالی که با حرف نگاهش خیلی متفاوت بود ، سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.مچم را بالا آورد وآرام دستم را بوسید : پاش و برو بخواب ، منم نمازمو بخونم!
سرم را از روی پایش برداشتم.بازویم را گرفت و کمک کرد بلند شوم.تا خود اتاق خواب امد ، پتو را رویم کشید و بعد نگاه مهربانی به چشمان منی که سکوت کرده بودم از اتاق بیرون زد ، چنددقیقه ی بعدش با دستانی خیس و آستین های بالا زده وارد اتاق شد ، چشمانم را بستم تا گمان کند خوابم.صدای الله و اکبرش را که شنیدم بین چشمانم کمی فاصله انداختم و با دیدنش ایستاده رو به قبله و با ان آرامش سوره خواندنش ، دلم خواست تا ساعت های طولانی در این حالت نگاهش کنم!
پتو را میان مشتم فشردم و وقتی او رکوع رفت چشمانم از بستم!پرت شدنم میان زندگی ادمی که تا این حد با من متفاوت بود چه حکمتی داشت ؟
مثلا می خواست بگوید هوای من را دارد؟که با وجود بد بودنم در بندگی او خدای خوبیست؟چشمانم را طوری محکم بستم که دیگر نگاهم به آرکان و مناجاتش نیفتد ، اما وقتی نمازش تمام شد و کنارم روی تخت دراز کشید تا ساعات باقی مانده را برای یک ساعت حداقل استراحت کند هنوز خوابم نبرده بود . دستان او دور بدن من حلقه شدند ، من را به خودش نزدیک تر کردند و با نوازش موهای سرم..انگار فهمید دردم چیست که خوابیدن را برایم آسان کرد!
دوست داشتم یک بار از او بپرسم حست به من چیست اما می ترسیدم این سوال را از خودم هم بپرسد ، درد این جا بود من جواب واضحی داشتم..دوست داشتن او کار سختی نبود ، اما جواب او..ممکن بود سختش کند !
برای همین به چشمانم مجال استراحت دادم ، بعضی سوال ها پرسیده نمی شدند ، بهتر بود!
**********************************************************

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_287
#آمــــال
مانتویم را تن زدم و نغمه حین بستن در کمد مخصوص به خودش خسته زمزمه کرد : نابودم ، نابود!
شلوغی آموزشگاه امروز باعث شده بود هردو کم رمق و نالان باشیم ، ساک ورزشی ام را از داخل کمد بیرون کشیدم و با یاد این که امشب آرکان زود می امد تا درس های عقب افتاده ام را کار کنیم اخم هایم درهم شد : خوبه باز تو می ری می خوابی ، من باید برم درس بخونم!
خسته خندید و خنده اش باعث شد لب های من هم طرحی از لبخند بگیرند ، شالم را روی سرم انداختم و بعد خداحافظی با بچه ها از سالن بیرون زدیم ، دزدگیر ماشین را زدم و ساک ورزشی ام را روی صندلی عقب قرار دادم . نغمه زودتر از من سوار شد اما من تا در جلو را باز کردم و خواستم بنشینم با صدای فریاد آشنایی سرم چرخید.نغمه هم متوجه صدا شد و سریع در را باز کرد ، سامیه..یکی از شاگردهای مهتاب بود که در سالن ما آموزش می دید و داشت کمی بالاتر از سالن با صدای بلندی با یک پسر بحث می کرد ، نغمه چشمانش را ریز کرد و لب زد : دوست پسرشه؟
شانه هایم را بالا انداختم ، توجه همه ی عابران به ان ها جلب شده بود و انگار همین باعث عصبانیت پسر شد که مچ دست سامیه را گرفت و او با جیغ خواست خودش را کنار بکشد ، بقیه در نقش تماشاچی ایستاده و نگاه می کردند اما من سریع در نیمه باز ماشین را بستم و جلو رفتم : چیکارش داری؟
سر هردونفرشان چرخید و سامیه با چشمان اشکی اش اسمم را صدا زد ، پسر با اخم او را به خودش نزدیک تر کرد و غرید: رات و بکش برو ، مشکل شخصیه!
ابرویم بالا پرید ، در چشمان سامیه زول زدم و او با همان اشک زمزمه کرد: دروغ می گه آمال جون ، من با ایشون هیچ صنمی ندارم دیگه!
-صنم داشتنت و من مشخص می کنم ، گمشو برو توی ماشین تا نزدم جلوی مردم نکشتمت!
با وجود این فریادش اما باز هم کسی قصد جلو امدن نداشت ، نفسم را بیرون فرستادم و جلو رفتم ، دعواهای این چنینی در شهر زیاد رخ می داد.بعضی از مردم ، دخترهایشان را به زور شوهر می دادند و این چنین صحنه ها کم نبود که نشان از نارضایتی دختر و ارد های پسران باشد ، اما تا جایی که می دانستم سامیه مجرد بود : ولش کن دستش و !
با پوزخندی زشت سامیه را ول کرد و جلو امد: به توچه ، رات و بکش یالا!
نغمه با ترس جلو امد و صدایم کرد ، نگاهم را از چشمان گستاخ پسر گرفتم و سامیه را به طرف خودم کشیدم : می ری توی سالن زنگ می زنیم خانوادت بیان ، تکلیف این اقا بعدش مشخص می شه!
پسر وقیحانه با دست وسط سینه ی من کوبید و به عقب هولم داد: دمت و از این وسط جمع کن برو کنار ، بهت می گم به تو ربطی نداره!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
♥️♥️:♥️♥️
جُز چشم سياه تو كه جان هاست فدايش



بيمار نَديدم كه توان مُرد برايش

#صائب_تبریزی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
مرهمی از جنس شعر بر قلب بیمارم بزار




تا به شوق دیدنت در هر تپش غوغا کنم

#امیر_محمدی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
اے دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذرے



شادے مڪن ڪه با تو همین ماجرا رود

#سعــــدے

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
هر شب ب تو فکر میکنم و چشم سیاهت




ای وای ز تــــو و لعل لب و برق نگاهت

#حمیدشاهسنایی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋