؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.69K subscribers
2.86K photos
828 videos
1 file
1.23K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیر👇👇👇

@payyzan_9000
Download Telegram
ساز ناڪوڪ دلم باز تمنای "تو" ڪرد...








#هما_ڪشتگر

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
برگـــ🍁ـــ پاییزی ام و میــــل بهاران دارم...







#هما_ڪشتگر

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
ادامــه رمــان جــذاب وعــاشــقــانــه ی
«آمــال» یعنی 👈آرزوها😍
امیدوارم ازخوندن این رمان زیباوجذاب خوشتون بیادوبه دوستانتون معرفی کنید🌹🍃
مطمئن باشیدازخوندنش پشیمون نمیشید✌️😍😊

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
#پارت_154 #آمــــال فقط نگاهش کردم ، ان قدر همیشه صبور دیده بودمش که این رو و این لحنش برایم جای تعجب و بهت داشت.هنوز نتوانسته بودم آمال زبان دراز و گستاخ وجودم را که از بعد آشنایی با این مرد به مرخصی فرستاده بودم پیدا کرده و در صورتش بکوبم.با همان چشمان…
#پات_155
#آمــــال
مهم نبود ارکان از این کارها بدش می
امد و چون همسرم بود باید به خواسته اش احترام می گذاشتم.مهم این بود که من چه دیشب و چه امروز صبح پر شده بودم از حسرت هایی که آدم های اطرافم به جانم ریخته بودند.دنده را جا به جا کردم و ماشین با اوج گرفتن کنار زانتیا تقریبا پرواز کرد.
از شهر و خیابان های شلوغ کمی فاصله گرفتیم و خودمان را به جاده ی نزدیک خلیج رساندیم.بدون هیچ ترس و پشیمانی ای با سبقتی از ماشین جلو زدم و راننده ی زانتیا ماشینش را با شتاب به ماشینم چسباند!هیجان باعث می شد خیلی چیزهارا فراموش کنم..همان چیزهایی که مثل خاری داشتند گلویم را زخمی می کردند و طعم خون درون حلقم به واسطه شان احساس می شد.لبخندی زدم تا نشان دهم هیچ چیز نمی تواند من را سرخورده کند.صدای بوق هشدار ماشین بابت سرعت بالا درامده بود و من بی توجه پایم را بیش تر روی گاز می فشردم اما چسبیدن بیش تر زانیتا به ماشینم باعث شد تعادل اتوموبیل از دستم خارج شود و قبل از این که به خودم بجنبم محکم با دیواره ی بتنی کنار خیابان برخورد کرده و تنها کاری که توانستم بکنم ترمز سریع قبل از برخورد بود که کمی شتاب اتوموبیل را بگیرد!
صدای برخورد ماشین و تکان شدیدش باعث شد چسمانم بسته شود و با فشاری که کمربند به سینه ام وارد کرد کمی به جلو پرتاب شوم و دوباره به صندلی بچسبم!توقف زانتیا جلوتر از خودم و پیاده شدن دوجوان سرنشینش هم باعث نشد از بهت و ترس خارج شوم.هردو به طرف ماشین امدند و طولی نکشید که صدای آژیر پلیس باعث شد میان همان شک و ترس چشمانم بسته شود.
فاجعه به بار آمده بود!
******************************************************
-سرعت و سبقت غیرمجاز ، کورس گذاشتن ، وضعیت حجاب نامناسب ، به خطر انداختن جان بقیه به واسطه ی رانندگی خطرناک ، عدم رعایت قوانین ..بازم بگم خانم ؟
سرم را پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم.هنوز ان قدر ترسم از بین نرفته بود که بتوانم بلبل زبانی کنم.به خصوص که وقتی نیروی راهنمایی رانندگی رسید شالم کامل از سرم افتاده و جای هیچ توضیحی باقی نگذاشته بود.
با نوک خودکار آرام روی میز کوبید : با شمام خانم.چطور باید بگذرم از این همه تخلف و قانون شکنی!
سرم را عصبی بلندکردم ، من داشتم از ترس می مردم و دمای بدنم افت کرده بود و او هرچه دلش می خواست می گفت : حالا که اتفاقی نیفتاده ، تنها کسی هم که خسارت دیده خودم بودم!
چشمان سرگرد میانسال گرد شد و هاج و واج خیره ام ماند.خیلی زود اخم هایش را درهم کشید و با لحنی جدی و محکم غرید : حتما باید اتفاقی می افتاد تا شما از کارتون پشیمون باشین؟همین حالا هم به راحتی می تونم شمارو بابت این همه تخلف بندازم بازداشتگاه!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_156
#آمــــال
دستم را درهوا تاب دادم و آب دهانم را قبلش محکم پایین فرستادم : خب بفرست ، مثلا داری من و می ترسونی؟عین خیالمم نیست.من الان غصه دار عروسکمم که جلوش مچلاله شد!
قطعا تا به حال هیچ کس به گستاخی من ندیده بود که نگاهش انقدر عجیب و مبهوت شد و با صدای فریاد مانندی سربازی که پشت در کشیک می داد را صدا کرد : رحمانی!
رحمانی بدبخت طوری وارد اتاق شد که میان همان حال بد و عصبی و فشاری که باید کف زمین دنبالش می گشتم لبخندی روی لبم نشاند.پاهایش را مثل غاز بهم کوباند و بله قربانش اتاق را پر کرد .نگاه سرگرد با تجربه روی من بی خیال نشست : از این دختر شماره تماس بگیر زنگ بزنین یکی از اعضای خانوادش بیاد!تو هم شالت و بکش جلو دخترجون..لااقل مراعات محیط پاسگاه رو بکن!
شال را با نارضایتی جلو کشیدم و هرکاری کردم نتوانستم جلوی کج شدن دهانم را بگیرم.شماره ی مارال را به ارامی گفتم و سرباز برای زنگ زدن به او از اتاق خارج شد.دستان یخ زده ام را درهم پیچاندم و از دردی که در قفسه ی سینه ام جریان داشت لب گزیدم.فشاری که کمربند به آن وارد کرده بود بی نهایت زیاد بود.
حدود نیم ساعتی گذشته بود که سرباز اطلاع داد مارال امده و با دستور سرگرد به داخل اتاق راهنمایی اش کردند.چشمان زن بیچاره ان قدر نگران بود که انگار هیچ کس را جز من نمی دید.سریع به طرفم امد و درحالی که دستانش می لرزید مقابلم ایستاد : باز چی شده امال؟
حالا که اورا دیده بودم اعتماد به نفسم برگشته بود.شانه ای بالا انداختم و طوری که سرگرد بشنود نجوا کردم : هیچی ، زورشون به من رسیده فقط!
سرگرد با چهره ای درهم لب باز کرد تا از شاهکارهایم بگوید که صدای سلام جدی شخصی باعث شد درجا میخکوب شوم.نگاهم را از چهره ی مارال جدا نکردم و او استیصالم را خوب فهیمد که لب زد :من بهش زنگ زدم بیاد!
دندان روی هم فشردم تا حرفی بارش نکنم و کوتاه چشم بستم.کامل وارد اتاق شد و بعد انداختن نگاه ترسناک و پر اخمی به من جلو رفت : ریاحی هستم.همسر خانم تقوی!
نگاه سرگرد روی هردونفرمان گردشی کرد و می توانستم قسم بخورم داشت به تفاوت میانمان فکر می کرد.با آرکان دست دادند و او را دعوت به نشستن کرد.کنار مارال روی صندلی های اداری نشسته و او هم مقابلمان نشست و پاهای کشیده اش را روی هم انداخت.دیگر نگاهم نمی کرد و محکم به چهره ی سرگرد زل زده بود :می تونم بپرسم برای چه موردی همسرم و به این جا آوردین؟
چهره ی سرگرد دقیقا شبیه آدم هایی شده بود که چغولی یک بچه ها را به والدینشان می کنند ، همان قدر موذی و نفرت انگیز : دلایلش که زیاد بوده آقای ریاحی ، وضعیت حجاب خانمتون اصلا با شئونات اسلامی هم خونی نداشته.در واقع هیچ حجابی روی سر نداشتند.ایشون با یک ماشین که سرنشینانش مست بودند و

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_157
#آمــــال
توی ماشینشون مواد پیدا شده کورس گذاشته بودند ، با سرعت خیلی بالا رانندگی کردند که در نهایت منجر به یک تصادف برای خودشون شده که از قضا شانس باهاشون یار بوده که در کنار تمام تخلفاتشون کمربند بسته بودند وگرنه اتفاق جبران ناپذیری براشون می افتاد!
صدای وای گفتن مارال میان سکوت عجیب او گم شد.محکم چشمانم را بهم فشار دادم و سعی کردم لحن صبحش را از یاد ببرم که راجع به شالم تذکر داده بود.سرم را آرام بالا اوردم ، نگاهم که در نگاه خیره اش گم شد برای اولین بار لرزیدن از سر ترس را حس کردم.
نگاهش ، آتش محض بود!
**********************************************************
از پاسگاه که خار
ج شدیم چیزی به غروب خورشید نمانده بود.کاغذ بازی های اداری باعث شده بود یک نصف روز از وقت هر سه نفرمان تلف شود.با توجه به تعهدات سابقم جای هیچ ارفاقی باقی نمانده بود انگار...تنها چیزی که به دادمان رسیده بود نفوذ یکی از دوستان ارکان بود و بعد یک تعهد دیگر و تعلیق گواهینامه ام به مدت شش ماه!
مارال با چشمانی که از زور گریه باز نمی شدند و بعد دیدن ماشین مچاله شده ام مرتب باریده بودند دستم را گرفت و به طرف آرکانی که با چهره ای کبود به طرف ماشینش می رفت قدم برداشت : پسرم ما خودمون می ریم.خیلی توی زحمت افتادی!
من را که نگاه نمی کرد اما کوتاه به جانب مارال چشم چرخاند و با لحنی که جای هیچ بحثی باقی نمی گذاشت زمزمه کرد : بشینین شمارو می رسونم.با امال بعدش کار دارم!
مارال نگران به من زل زد ، منی که خودم هم از این مردی که انگار آتش زیر خاکستر داشت می پروراند ترسیده بودم و زبانم را برای اولین بار گم کرده بودم.

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_158
#آمــــال
سکوت ، برای من همیشه با آرامش همراه بود ، اما نوع سکوت آرکان بیش تر هراس در دلم می ریخت.از وقتی مارال را پیاده کرده و حتی قبل ترش یک کلمه بر زبان نیاورده بود.پخش ماشین را همان ابتدا که سوار شدیم عصبی خاموش کرد و دیگر هیچ..
با این حال نه تند رانندگی می کرد و نه واکنشی به رانندگی بد بقیه نشان می داد ، فقط اخم کرده و در سکوت مسیرش را می رفت.طوری که حس می کردم حضورم را در ماشین از یاد برده.مقابل خانه اش که نگه داشت سعی کردم به خودم دلداری بدهم که هرچقدر هم عصبی شده هیچ غلطی نمی تواند بکند.حس می کردم اگر در خیالم این گونه با او حرف بزنم کمی از ترسم کم می شود.
از ماشین پیاده شد و بالحخره خشمش را با بستن محکم در ماشین به رخم کشید.ماشینش را دور زد و در سمت من را باز کرد و بی هیچ حرفی ایستاد.انگار هنوز وخامت اوضاع را درک نکرده بودم که خنده ام گرفت و به ضرب و زور پنهانش کردم.خیلی غیر مستقیم داشت عنوان می کرد خودت با پای خودت پیاده شو تا مجبور نشدم طور دیگری پیاده ات کنم.خیلی خانمانه و خونسرد از ماشین پیاده شدم و او بعد زدن دزدگیر به طرف خانه قدم برداشت.
پشت سرش وارد لابی شده و زیر نگاه سنگینش که درب آسانسور را نگه داشته بود جلو رفتم.واقعا همه چیز دست به دست هم داده بود که من مرتب خنده ام بگیرد.با وجود ترسم از چهره ی کبود شده و تیره اش این که اهنگ تایتانیک از آسانسور پخش می شد واقعا با حال و هوایمان هم خوانی نداشت.بیش تر من را به هوس می انداخت که محکم به طرف جلو قدم بردارم و ببوسمش ، آن هم تند و تبدار و درست لحظه ی اوج بوسه آسانسور سقوط کند !
ولی با چهره ی او و وضعیتی که من برای خودمان ساخته بودم یک موزیک از موتزارت بیش تر به ما نزدیک بود.آسانسور بالاخره ایستاد و برای اولین بار بی خیال جنتلمن بازی اش جلوتر از من از ان خارج شد و در رابا کلیدش باز کرد.باید باز هم می گفتم او هیچ غلطی نمی تواند بکند و با اعتماد به نفس داخل می شدم یا از همین راه پله ها مثل غزال فرار کرده و خودم را در خلیج غرق می کردم.راه اول راه عاقلانه تری محسوب می شد.
وارد خانه شدم و با شجاعت تمام در را بستم.سوییچش را روی میز چوبی وسط خانه پرت کرد و صدای برخوردش باعث شد کوتاه چشمانم بسته شوند.چرخید و خیره در چشمان من هردو دستش را به کمرش متصل و قدمی جلو امد.لبه های کتش به خاطر این حرکت بالا رفتند و من بی اراده زمزمه کردم : یه طوری ژست گرفتی حس می کنم دلت می خواد کمربند بکشی و سیاه و کبودم کنی!
سرش را کوتاه تکان داد ، چشمانش فوق العاده تیره و تلخ به نظر می رسیدند : کاش انقدر عوضی بودم که می تونستم راحت این کار و انجام بدم!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_159
#آمــــال
نگاهم درشت شد ، واقعا دلش انجام همچین کاری را می خواست : مگه من..
بالا رفتن یک باره ی صدایش ، باعث شد یک قدم به عقب بردارم و شکه نگاهش کنم : هیچی نگو امال هیچی نگو!
دیگر اگر می خواستم هم نمی توانستم چیزی بگویم.ترسیده بودم ، نه از صدای بلندش بلکه از اتشی که در نگاهش زبانه می کشید و من را یاد یک نفر می انداخت.یک نفری که خودم را با دست خودم کشته بودم تا روحم فراموشش کند ، متوجه ترسم نشد که با همان صدای بلند فریادش را ادامه داد : بهت گفتم شالت و درست کن برو بیرون و واقعا خجالت نکشیدی که سر لج و لجبازی با من به محض بیرون رفتن از خونه باز به همون شکل سابق خودت و درست کردی ؟ این به کنار...شرمت نشد با وجود اسمی که توی شناسنامته و حلقه ی توی دستت با دوتا ادم بیمار و معتاد کورس بزاری؟اینم به جهنم....با به خطر انداختن خودت اوج بچگیت و نشون دادی ، بهم ثابت کردی یه آدم خودخواهی که هیچ اهمیتی به بقیه نمی ده حتی به زنی که از خودش گذشته تا بچه ی یکی دیگرو بزرگ کنه!
نفسش از این داد زدن طولانی گرفت ، درمانده روی مبل ها نشست و همان طور که موهایش را به چنگ می کشید با صدای کمی آرام تری غرید : داشتم خفه می شدم وقتی یه مرد زل زده توی چشمم و از شاهکارای مثلا زنم حرف می زنه.متوجه اینا هستی..متوجه غرور و غیرت من که روی زمین ریخت ، اشکای مادرت و دلش که لرزید بعد دیدن اون ماشین مچاله شده هستی اصلا؟
سرم پایین افتاده بود.من هیچ وقت اجازه نمی دادم کسی با من حتی اگر محق می بود این طور حرف بزند اما انگار لال شده بودم.دلم می خواست سرم را زیر پتو ببرم و بخوابم.چندساعت طولانی..قفسه ی سینه ام به خاطر فشار کمربند درد می کرد ، شاید قبل خواب کمی باید مالشش می دادم : می خوام برم خونه!
سرش عصبی بالا امد.به ضرب از روی مبل بلند شد و چندقدم فاصله ی بینمان را پر کرد : اصلا شنیدی چی گفتم بهت؟فهمیدی چی شده امروز؟گندی که زدی رو درک کردی؟الان فقط مهم اینه سرکار خانم برن خونشون ؟
سرم را بالا اوردم.نمی دانم چه در نگاهم دید که اتش چشمانش کمی آرام گرفت : آلما بهت صبح بخیر گفت!
متوجه جمله ام نشده بود.من خودم هم متوجه نمی شدم که داشتم چه می گفتم.فقط ترسیده بودم.از صدای بلندی که من را یاد کابوسم می انداخت ، کابوس دوازده سالگی هایم ، او شبیه ان مرد نبود..اما من یک ان با صدای بلندش به آن دوران پرتاب شده بودم:بغلش کردی ، بوسیدیش...حسودیم شد!
هاج و واج ماند ، قفسه ی سینه اش دیگر تکان نمی خورد .دستم را در هوا تاب دادم : دلم خواست لج کنم ، که یادم بره حسودی کردم.به یه بچه ی سه ساله..برای همین به هیجان احتیاج داشتم اما...

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_160
#آمــــال
نوک انگشتش روی لبم نشست.ساکت و لال شدم ، چشمانم نه پر بودند و نه خیس ، اما دلم...جهنمی بود درونش ، صدایش یک باره درمانده شد : هیس..هیچی نگو!
لازم بود انگار جلو دری وری های ذهنی ام را بگیرد تا ساکت شوم.نفس عمیقی کشیدم و محکم چشمانم را بستم.این مرد شبیه ان عوضی هوس باز نبود.نفس هایم کم کم ریتم ارام تری گرفتند و سعی کردم یک قدم به عقب بردارم.نگذاشت و با گرفتن چانه ام وادارم کرد نگاهش کنم : من با تو باید چیکار کنم؟هیچ کدوم اینا نمی تونه رفتارت و توجیه کنه..هنوز هم می تونم با یاداوریش اتیش بگیرم اما...
پریدم میان جمله اش ، با یک پوزخند اشکار.کم کم داشتم خودم را پیدا می کردم : دلت برام می سوزه!
عصبانیتش هنوز ته نکشیده بود که دوباره صدایش بالا رفت : این طور نیست!
دقیق نگاهش کردم.چقدر موقع عصبانیت می توانست تغییر کند ، شنیده بودم مردهایی که دیر عصبی می شوند موقع خشم خیلی ترسناک می شوند اما ندیده بودم .نفس عمیقی کشید : ولی می تونم درکت کنم.من متأسفم بابت این حس تلخی که صبح تجربش کردی.اما از این به بعد لازمه قانون هایی رو تو این رابطه وضع کنیم.مثلا یکیش می شه همون قانونی که صبح شکستیش ، منظورم شالته..دومیش می شه این که هروقت حس کردی توی رابطه ی من و الما یا حتی رابطم با خودت چیزی اذیتت می کنه با من راجع بهش حرف می زنی..آروم کردنت و بسپار به من ، جدا دارم بهت آخطار می دم امال.باز بخوای به این بهونه تن به هرنوع هیجانی بدی که تهش بشه امروز گذشتنی در کار نیست!
دقیق و خیره نگاهش کردم.نفس عمیق دیگری کشید ، سعی داشت ارام بماند و معلوم بود نمی تواند.نگاهی به سرتاپایم کرد و خسته لب زد : خودت آسیبی ندیدی؟
-می زاشتی فردا می پرسیدی!
چپ چپ نگاهم کرد و بدون این که از موضعش عقب بکشد به طرف آشپزخانه رفت : همین که کارمون به زد و خورد فیزیکی نکشیده باید ازم ممنون باشی.من واقعا روی این موضوعات شوخی ندارم!
صدایم را بلند کردم تا به گوشش برسد.چطور توانسته بودم او را با آن کابوس یکی بدانم : بداخلاق شدی امروز و این که جوابت و نمی دم بزار به حساب مراعات!
خیلی سریع دوباره در درگاه آشپزخانه ظاهر شد و خیلی جدی ابرو بالا انداخت.آب دهانم را قورت دادم و لعنت فرستادم بر زبان سرخم : خب عزیزم.داشتی از مراعات می گفتی؟
سرم را کوتاه چرخاندم و شقیقه ام را خاراندم : قفسه ی سینم انقدر درد می کنه که نگو.پمادی چیزی نداری؟
به حرف عوض کردنم نخندید فقط سری برایم تکان داد و با همان اعصاب خراب دوباره وارد آشپزخانه شد : بشین یه چای بخور ضعف و ترست از بین بره بعد بریم دکتر!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
:
من امشب
از خدا اما خودم را
آرزو ڪردم...
ڪه در دستان پُر مھر #تو
جان گیرم و از
آغوش تاریڪی
بہ آغوش #تــو برگردم...








#مونامھرپور

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
شبیه پاییز شده ام،
بی اختیار می ریزم!
شاخ و برگم،
اشک هایم،
و حتی دلم!
نکند تو گریه کرده ای؟؟








#پروانه_حسینی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
‌و #خداونـد "آغـوش" را آفـرید
تا شـب‌هاے هیـچ‌یڪ از بندڪَانـش
غریبـانہ صبـح نشـود...









#مهسـا_سجاد
#شبتـــون_رویایی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
صبح را در ڪنج این خانہ مجوے
رو بہ بالا ڪن بہ بالا روز شد ،

بر تو گر خارست بر ما گل شڪفت
بر تو گر شامست بر ما روز شد

#مولانا
#سلام_صبحتون_دل_انگیز😍

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
دلخوشـَم هـر سـَرِ صُبحی بـه سَلامی از تـو








حـَبـّه‌ی قـَنـدِ مـَن! ای هم‌نَفَسـم! صبح‌بخیر!

#الهه_سلطانی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
از دل عاشق برآید آفـــــــتاب









نور گیرد عالمی از پیش و پس

#مولانا

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
عاشق شدن تنها به پیراهن دریدن نیست









دلدادگی های زلیخا داستـــان دارد...!

#سجاد_سامانی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
چهارشنبه‌ها را
باید جارے ڪَشت در خیالت
در هوایت نفس ڪشید
باید عطش شد در نبودنت
تو را باید فریاد زد
هااااے... اے جارے خیالم
چهارشنبه‌ها ڪه یادت هست
این منم ....
مَنَت ، منِ تو......
آرے ایستاده‌ام
بنڪَر ڪه زمزمه میڪنم یادت را
بر ذهن میڪَذرانم حضورت را
باز آے و جارے ڪن
هواے دونفره‌هایمان را





#امیرحسین‌رضایی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
به تو خواهم گفت:
تو را دوست دارم
زمانى كه احساس كنم
واژگانم ارزش تو را دارند
و فاصله ميان چشمان تو
و دفترهاى من
از ميان مى رود...








#نزار_قبانی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
دوست داشتنت
همیشه با من است
همیشه برایم خواستنی ترینی
‌و بغض گلوگیر هیچ پاییزی نمی تواند
شاخه سبز خواستنت را در من بخشکاند
این روزها تو را داشتن
سبزترین بهانه برای در اغوش کشیدن زندگی است







#امیر_عباس_خالق_وردی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋