─═हई گنجینه ی اشعار ईह═─
381 subscribers
3.67K photos
569 videos
7 files
106 links
.

چه نویسم که دل از
درد فراقت چه کشید؟
یا ز نادیدنت این دیده غم دیده چه دید؟

قصه این دل دیوانه
درازست و مپرس:
که در آن سلسله زلف پریشان چه کشید؟

‹‹͟͞●⃟ ♥️
 
Download Telegram
آه درد مرا دوا که کند؟
چارهٔ کارم ای خدا که کند؟

چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند؟

از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند؟

من به دست آورم وصالش لیک
ملک عالم به من رها که کند؟

دادن دل بدو صواب نبود
در جهان جز من به این خطا که کند؟

لایق است او به هر وفا که کنم
راضیم من به هر جفا که کند

دی مرا دید، داد دشنامی
این چنین لطف دوست با که کند؟

ای توانگر به حسن غیر از تو
جود با همچو من گدا که کند؟

وصل تو دولتی‌ست، تا که برد؟
ذکر تو طاعتی‌ست، تا که کند

جان به مرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان به من جدا که کند؟

سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند؟


سیف فرغانی
صبح
لب هاي توست
هر بار كه مي بوسي ام
پروانه اي
در باغ دلم
از خواب مي پرد...

#صبحت_عشق
‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

صبح ها
دلواپسی‌هایم را
در عطر تنت گم می کنم و با
صبح بخیر
چشمانت نَفَس می‌گیرم

‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صبحت بخیر
های آن ها که به دیوانگی ام می خندید
راه پس کوچه ی احساس مرا می بندید

من همان رودغزل هستم و جریان دارم
و شما در ته مرداب پر از آوندید

خواستی پرده کشی روی تن اورانوس
گرچه در پشت اراجیف به خود می خندید

ماه را هیچ کسی محو نکرده است چرا
پای توجیه گری عامل صد سوگندید

چوب عشق از کف عشاق اگر راست شود
این شمائید که تا عمق لجن می گندید

جابر ترمک
بی کوچه باغ ، آینه شاعر نمی شود
با این هوا پرنده مسافر نمی شود

سنگینی هوای همین روزهای سرد
در حجم بغض من متبادر نمی شود

این آبشار کوه دماوند شانه ات
قشلاق با شکوه عشایر نمی شود

وقتی دلت گرفته از این لحظه های تلخ
دیگر حدیث غم متواتر نمی شود

با این همه حصار و قفس های بی شمار
مرغ دل شکسته مهاجر نمی شود

باران بیا که وحشت سالی که پیش روست
ایمان برای مردم کافر نمی شود

از ترس اینکه باز بیایی به دیدنم
با من هوای تازه مجاور نمی شود

این شاعر شبیه خودت با وجود عشق
با هر قبیله نیز معاصر نمی شود

کل جهان بگرد، به این نکته می رسی
هرگز کسی برای تو جابر نمی شود

جابر ترمک
از این زمین خسته مرا گرچه رانده اند
گاهی مرا برابر مرگم نشانده اند

قومی که در توهم خود سیر می کنند
با هر بهانه فاتحه ی عشق خوانده اند

ماتم نشین خانه ی ویرانه ی منند
آئینه های صاف و زلالی که مانده اند

آنها که از صداقت آئینه دم زدند
احساس را به اوج فلاکت کشانده اند

در این قبیله صحبت باران مباح نیست
کار مرا به اوج شکستن رسانده اند

این شمع های خسته در آغوش تار شب
پروانه را به مسلخ آتش پرانده اند

#جابرترمک
یک آن گرفته حالم ویک لحظه عالی ام
خیلی شبیه آب وهوای شمالی ام

من کوچه ای خرابه ام آن سوی روستا
عمری گذر نکرده کسی از حوالی ام

داغی ست بردلم که سیاه است باورم
من کتری نشسته به چای زغالی ام

مانند کوزه ی زر درموزه حبس ،آه
ازخود پُرم وگرنه ازانگیزه خالی ام

روح ام شبیه شهرپُراز پیچ وخم گم است
بامن غریبه اند تمام اهالی ام

افسوس ! دسترنج مرا زیر پا گذاشت
وقتی گرفت جانِ مرا دارِ قالی ام

#حسن_رحمانی
حالِ تنهاییِ من غمزده و طوفانی ست
به دلم فاخته ای گرم مصیبت خوانی ست

در سرم طایفه ای طبل عزا می کوبند
مجلس سینه زنی در حَرمی پنهانی ست

مِهر پاییز کجا بود در این شهر شلوغ
چارفصلِ دل من در خطر ویرانی ست

مرغ آمین که به آهی لب دیوار نشست
ناله سر داد که تقدیر تو بی سامانی ست

هرکه دستی به دلم زد سر ِبی مهری داشت
پای هر دل زدنم کوبشِ سرگردانی ست

به سَرم هست از این شهر خودی کُش بروم
که در این ورطه اگر ماند کسی قربانی ست

خالکوبی شده رفتن به همه بال و پرم
همچو آن مرغ مهاجر که پَرش زندانی ست

رد شد از خلوت من هر که دلش سنگی بود
سنگ بر شیشه زدن قاعده اش مجانی ست

وقت باران به همه شهر خبر خواهم برد
مرگ در آینه ها فاجعه ای انسانی ست

کو هوایی که کمی شعر وُ نفس تازه کنم
تا تَوهم نزنم یوسف من کنعانی ست

سدر وُ کافور دوایی ست بر این خاطر تنگ
مرگ در می زند ُو سَفسطه نافرمانی ست


#بتول_مبشری
مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد

به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا آیینه دار آسمان کرد

خوشا مھری که چون در من درخشید
جھان را با من از نو مھربان کرد

خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد

هزاران یاد خودش را در هم آمیخت
مرا گنجینه ی یاد جھان کرد

#نادر_نادرپور
شبیه ابر بهارم برای دیدن تو
چقدر دلهره دارم برای دیدن تو

"بدان امید دهم جان" کنار دلتنگی
"که سر ز خاک برآرم" برای دیدن تو

غزل، غروب، تفاءُّل، هجوم خاطره ها...
چقدر دل بسپارم برای دیدن تو!؟

دو چشم تر به هوایت پس از سفر به ابد
نشسته لای مزارم برای دیدن تو

شبیه رابطه های قشنگ و پنهانی
مدام تحت فشارم برای دیدن تو

منی که مذهب خود را به سادگی دادم
خدا خدا شده کارم برای دیدن تو


#سیدمسعود_محبتی
#ای_داد_و_بیداد

زِ قلبت عشق من را رانده ای ، ای داد و بیداد !
دلم را در غمت سوزانده ای ، ای داد و بیداد !

#خبر از #رفتن خود دادی و هر لحظه من را
زِ درد دوریت ترسانده ای ، ای داد و بیداد !

حواست هست در این بازی عشق و تنفــر
به هر سازی مرا رقصانده ای ، ای داد و بیداد !

شدم بازیچۀ دست تو و چشم تــرم را
میان #گریه هم خندانده ای ، ای داد و بیداد !

شنیدی #نالۀ تلخ مرا ، رفتی نمانـدی
نهال عشق را خشکانده ای ، ای داد و بیداد !

#الهه_صدیقی
پیش چشمان تو دیوانه شدن، یعنی هیچ
ساکن ِ پستوی ِ ویرانه شدن، یعنی هیچ

دردم اینجا از بهار و اضطرابم دیدنیست
کودکان را راه ِ مردانه شدن، یعنی هیچ

منتهای آرزویم دیدن چشمان ِ توست
لایق آن چشم ِجانانه شدن، یعنی هیچ

سوختم از رفتنت اما دلم چیزی نگفت
عشق! در پای تو پروانه شدن، یعنی هیچ

شمع محفل بودم و خاکستر سودای تو
قطره ی اشک غریبانه شدن، یعنی هیچ

بیگمان افسار مرگ و زندگی دست تو بود
زنده از این مرگ ِ فرزانه شدن، یعنی هیچ

مکتب بیدل پر از آرایه ی چشمان توست
درس اول؛ بی تو افسانه شدن، یعنی هیچ

#مجیدبیدل
آدمیزاد است گاه از عشقِ خود دل می بُرَد
جایِ شامَش غصه هایِ هرشبش را می خورَد

اشکِ خائن گاه بر چشمش خیانت می کند
یا نمی بارد وَ یا از لایِ پِلکَش می سُرَد

پایِ آهنگِ قدیمی می نشیند نعشه اش
هرکه می گوید که معتادی به او بَر می خُورَد

زخم هایِ کهنه ای دارد که حرفش را نزن
چهره یِ مغرورِ او با اخم گاهی می غُرَد

زور می خواهد خدا را ‌کُفر گفتن، او ولی-
آدمیزاد است، گاه از عشقِ خود دل می بُرَد

#حسین_حیدری"رهگذر"
تو دستم را رها کردی فتادم گوشه ی عزلت
چنان اتشفشانی سردبدور ازهیبت و شوکت

نه لبخندی به مازدعشق که دریابیم شادی را
شدم چون قبرگمنامی به دور از لعنت و رحمت

حقیقت چیز تلخی بود رمان عاشقی کذب است
دلم خوش بود ملک عشق ندارد شاهی و رعیت

همه شب میزنم پرسه که یابم یک نشان از تو
نجستم یک نشان اما شدم رسوای و بی عزت

غزالی مست بودم تا بدامت رفت پای از دل
کنون دلخسته گشتم از غم دنیای پرنخوت

ثریاها چه میدانند شکوه شهریاران چیست
که پیکی ازسر الطاف چشاند برلبی شربت

زمان درسی بمااموخت تاوانش دل وجان بود
رکبها میخورد انکس نباشد نعمت و ثروت

نمودی پای رفتن لنگ نه برماندن بود رغبت
دگر ترسی ندارد دل برایش غم شده عادت

#مهدی_عابد_ابراهیمی
از درد، ترک خورده و از زخم، کبودیم
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم

او می‌رود و هر قدمش لاله و نسرین
ما سنگ‌تر از قبل، همانیم که بودیم

ما شهرتمان بسته به این است: بسوزیم
با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم

تن‌رعشه گرفتیم که با غیر نشسته‌ست
از «غیرتمان» بود، نوشتند حسودیم

جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم
در حسرت پیراهن او پود به پودیم

پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است
دلتنگ به یک خندۀ او زود به زودیم

بر سقف اگر رستن قندیل فراز است
ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم

یک روز میاید و بماند که چه دیر است
روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم

بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم
آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم...

#_____حامد_عسکری


‎‌‌‌
شب در آغوش خیال تو سراپا شورم
حیف امّا که از آن چشمه‌ی روشن دورم

کاش شب‌های من از حجم تو لبریز شوند
آنقدر مست که عطر تو شود انگورم

دل و دستم نرود تا بنویسم از تو
می‌رود تا به فلک همهمه‌ی سنتورم

چند در حسرت ماه تو به تاریکی‌ها
سرد باشم که بتابی تو شبی بر گورم

زخم اگر زخمه‌ی انگشت مسیحایی توست
کاش از هم بدرد زخم تن ناسورم

"دست در حلقه‌ی آن زلف دوتا نتوان زد"۱
چیز نابی است که از گفتن آن معذورم

مست با عطر غزل بر تن من می‌تازی
رو نگردانم و این قافیه را مجبورم!

#شهرام_فروغی_مهر
هر چند زندگی همه اش با دعا گذشت
عمر من و تو بود که از هم جدا گذشت

گفتی هو البصیر که هی خود خوری کنم
یعنی خدا ندید که بر ما چه ها گذشت؟

چشمم به راه معجزه ای از خدا نبود
از رود نیل می شد اگر بی عصا گذشت

می خواستم نفس بکشم در هوای تو
دیدی چقدر زندگی ام بی هوا گذشت؟

خواهم گذشت من هم ازاین عشق عاقبت
قارون اگر به پند کسی از طلا گذشت

حافظ ندید خوشتر اگر از صدای عشق
بر ما که هر چه بود بدون صدا گذشت

بنشین کنار من دم آخر، فقط مرا
قدری بغل بگیر که کار از دوا گذشت

#محمد_رفیعی
غرور و ناز تو زیباست با زنانه‌گی ات
مرا ببوس...بریز از شراب خانه‌گی‌ات

درآتش تنِ تو پخته می‌شوم،شده است ـ
تنت تنور، تنم نان در این تنانه‌گی ات...

هواست برفی و من مست و شب، شرور و دراز
چه لحظه‌های عزیزی‌ست بی‌بهانه‌گی‌ات

به چشم‌هات، به دریا مرا پناه بده
که من نهنگم و محتاج بی‌کرانه‌گی‌ات

که منجمد شده ام... قرن‌هاست خاموشم
مرا دوباره به رقص‌آر با ترانه‌گی‌ات

شراب و شمع منی، ابر و آفتاب منی
نگو که: "کشته مرا شور شاعرانه‌گی‌ات"

#سهراب_سیرت
عشق،در حافظه‌ی قطره‌ی باران جاری‌ست
بر لب نی‌لبک ِ زخمی ِ چوپان جاری‌ست

عشق، آغاز من و توست که در بستر مرگ
وسط حادثه‌ی خونی ِ میدان جاری‌ست

یا که لبخند لطیفی‌ست که از کنج لبت
تا ته ِ قلب ِ من ِ بی سر و سامان جاری‌ست

مثل شعری‌ست غریبانه که بارفتن تو
بر تن خیس‌ترین صفحه‌ی دیوان جاری‌ست

پشت دل‌بازترین پنجره،تنگ است دلم
بی تو نفرین جهان بر سر تهران جاری‌ست

لرزش چانه‌ام از سوز زمستانی نیست
حاصل بغض ِ عقیمی‌ست که اینسان جاری‌ست

زندگی با همه‌ی پست و بلندی‌هایش
زیر پیراهن آبی‌ت‌، کماکان جاری‌ست

#هخا_هاشمی
در او غرقم که در آیینه غرق گیسو افشانی ست

پریشان کسی هستم که درگیر پریشانی ست

تویی آن که رسیدن به وصالش یعنی آزادی

برای هرکه چون من در خودش یک عمر زندانیست

همیشه تازه ای و دیدنت یک اتفاق بکر

شبیه رویت مهتاب در شبهای بارانی ست

مداوا می شوم وقتی که می خندی و می خندم

منی که راه رفع دردهایم خنده درمانی ست

#جواد_منفرد