This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بچه هه مسئول بردن حلقه ی ازدواج بود. چقد قشنگ حلقه رو تحویل داماد داد 😂
ناراحته خب اونم زن میخواد☹️☹️
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
ناراحته خب اونم زن میخواد☹️☹️
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
Forwarded from عشقه 🇵🇸
🔵شبکه پیامرسان سروش را از کافه بازار نصب کنید و وارد لینک کانال عاشقانه های پاک بشید👇🏻🌹🌸
#به_دوستان_معرفی_کنید
http://sapp.ir/loveshq.
#به_دوستان_معرفی_کنید
http://sapp.ir/loveshq.
امشب از شب های تنهایی است رحمی کن بیا
تا بخـوانـم بـر تـو امشب دفـتـر سـودای مـن!
#مولانا
#شب_بخیـر_جانــا
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
تا بخـوانـم بـر تـو امشب دفـتـر سـودای مـن!
#مولانا
#شب_بخیـر_جانــا
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
برخیز و صُبحِ مردمِ یک شهرِ خسته را . . .
با چَشمْ هایِ روشنِ شِعرَتْ به خیر کن . . .
#علیرضا_حاجی_بابایی
#صبح_بخیـر_جانــا
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
با چَشمْ هایِ روشنِ شِعرَتْ به خیر کن . . .
#علیرضا_حاجی_بابایی
#صبح_بخیـر_جانــا
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ...
آری، این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پسِ این پرده ی تار...
#هوشنگ_ابتهاج
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
به ستوه آمدم از این شب تنگ...
آری، این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پسِ این پرده ی تار...
#هوشنگ_ابتهاج
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
لُرَزُيَدِ تْنَمٌ تْا بُّه دِلُمٌ مٌُهرَ تْوَ افَتْادِ
جْانَ گيَرَدِ اگرَ زُلُزُلُُه نَاگاُه بّيَايَدِ
#رهگذر
#زمین_لرزه_مشهد
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
جْانَ گيَرَدِ اگرَ زُلُزُلُُه نَاگاُه بّيَايَدِ
#رهگذر
#زمین_لرزه_مشهد
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
ای حادثه درحادثه
ای زلزله
ای عشق
هر جا خبری هست
تو پایت به میان ست
#سجاد_شهیدی
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
ای زلزله
ای عشق
هر جا خبری هست
تو پایت به میان ست
#سجاد_شهیدی
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
Forwarded from عکس نگار
💛بعضیها میگویند ما مهریّه را سنگین میکنیم برای اینکه مانع طلاق بشویم. این خیلی خطای بزرگی است. هیچ مهریّهی سنگینی مانع از طلاق نمیشود و نشده است. آن چیزی که مانع طلاق میشود، اخلاق و رفتار است. رعایت موازین اسلامی است.❤️
🔹رهبر انقلاب👈خطبه عقد مورخ2/9/73💗
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
🔹رهبر انقلاب👈خطبه عقد مورخ2/9/73💗
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
🔴
سلام و عرض پوزش بابت تاخیر در گذاشتن داستان دنباله دار
💌 #مثل_هیچکس
ازین پس، داستان ساعت ۲۰ گذاشته میشود🙏🏻🌹
سلام و عرض پوزش بابت تاخیر در گذاشتن داستان دنباله دار
💌 #مثل_هیچکس
ازین پس، داستان ساعت ۲۰ گذاشته میشود🙏🏻🌹
عشقه 🇵🇸
#قسمت_سی_و_هشتم همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود. علاوه بر آن بخاطر اینکه فهمیده بود قبلا تنهایی به خواستگاری رفتم حسابی غر زد و ناراحت شد. همان شب مادرم با پدر درباره ی فاطمه حرف…
💌 داستان عاشقانه ودنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_نهم
فاطمه سکوت را شکست و گفت :
_ من با زندگی کردن توی انگلیس مشکلی ندارم.
همه ی نگاه ها به سمت او رفت. عموی محمد گفت :
_ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر سخته؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره!
فاطمه گفت :
_ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم.
عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت :
_ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ولی این دختر روحش خیلی لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر عاقله و تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین فاطمه پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین.
با صدای آرام گفتم :
_ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه.
آه عمیقی کشید و گفت :
_ خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن.
گفتم : «چشم» و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم.
وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود. اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت. دو سه روزی گذشت تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد. بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم.
تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی محرمیت بخوانیم. با مادرم برای خرید انگشتر به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسری، گل و شیرینی خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم.
این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. روحانی مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم، خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند. با فاصله کنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم. روحانی مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم. باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام.
بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر را آورد و اصرار کرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم. میدانستم فاطمه از انجام این کار در جمع خوشش نمی آید، اما حالا که محرم شده بودیم بهانه ای در برابر اصرارهای مادرم نداشتیم. دستش را گرفتم و برای اولین بار به چشم هایش خیره شدم... چشم هایی که گرمای شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگی ام را روشن کرد. بعد از پذیرایی بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، برای خرید و انجام کارهای قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم. قرارمان ساعت 9 صبح فردا بود.
روز بعد یک دسته گل نرگس خریدم و به سمت خانه شان حرکت کردم. ساعت 8:30 جلوی کوچه رسیدم و کمی منتظر ماندم تا فاطمه آمد. همانطور که از دور میدیدمش دلم می لرزید. پیاده شدم و در ماشین را برایش باز کردم. بعد از اینکه سوار شد و حرکت کردیم، گفتم :
_ باورم نمیشه بالاخره بعد از این همه سختی تونستم بدستت بیارم.
با لبخند دلنشینی گفت :
+ منم هنوز مراسم دیروز رو باور نکردم.
به گل های روی داشبورد اشاره کردم و گفتم :
_ این گل ها رو برای شما خریدم.
نرگس ها را برداشت و گفت :
+ ممنون. از کجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟
_ واقعا؟! نمیدونستم. ولی امروز که رفتم توی گل فروشی حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. قابل شما رو نداره.
مکثی کردم و گفتم :
_ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولی مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. خودت از احساس من باخبری. میدونی جایگاهت توی زندگی و قلب من کجاست...
وسط حرفم پرید و گفت :
+ شما توی این احساس ...
جمله اش را نصفه رها کرد و دوباره ساکت شد.
_ من توی این احساس چی؟؟؟
گوشه ی روسری اش را مرتب کرد و با شرم گفت :
+ شما توی این احساس تنها نیستین...
باورم نمی کردم این جمله را از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
🖍ویرایش: @Bipelak2
⚛ : @loveshq
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_نهم
فاطمه سکوت را شکست و گفت :
_ من با زندگی کردن توی انگلیس مشکلی ندارم.
همه ی نگاه ها به سمت او رفت. عموی محمد گفت :
_ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر سخته؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره!
فاطمه گفت :
_ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم.
عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت :
_ ببین آقا رضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ولی این دختر روحش خیلی لطیف و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر عاقله و تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین فاطمه پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین.
با صدای آرام گفتم :
_ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه.
آه عمیقی کشید و گفت :
_ خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن.
گفتم : «چشم» و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم.
وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد گرفته بود. اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت. دو سه روزی گذشت تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد. بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم.
تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی محرمیت بخوانیم. با مادرم برای خرید انگشتر به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسری، گل و شیرینی خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم.
این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. روحانی مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم، خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند. با فاصله کنار فاطمه نشستم اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم. روحانی مسجدشان خطبه را خواند و محرم شدیم. باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی دختر دلنشین قصه ام را بدست آورده ام.
بعد از پایان خطبه مادرم انگشتر را آورد و اصرار کرد تا در انگشت فاطمه بیاندازم. میدانستم فاطمه از انجام این کار در جمع خوشش نمی آید، اما حالا که محرم شده بودیم بهانه ای در برابر اصرارهای مادرم نداشتیم. دستش را گرفتم و برای اولین بار به چشم هایش خیره شدم... چشم هایی که گرمای شعله اش تا آخر عمر چراغ دلم شد و مسیر زندگی ام را روشن کرد. بعد از پذیرایی بلند شدیم و قبل از خروج از خانه، برای خرید و انجام کارهای قبل از عقد باهم قرار گذاشتیم. قرارمان ساعت 9 صبح فردا بود.
روز بعد یک دسته گل نرگس خریدم و به سمت خانه شان حرکت کردم. ساعت 8:30 جلوی کوچه رسیدم و کمی منتظر ماندم تا فاطمه آمد. همانطور که از دور میدیدمش دلم می لرزید. پیاده شدم و در ماشین را برایش باز کردم. بعد از اینکه سوار شد و حرکت کردیم، گفتم :
_ باورم نمیشه بالاخره بعد از این همه سختی تونستم بدستت بیارم.
با لبخند دلنشینی گفت :
+ منم هنوز مراسم دیروز رو باور نکردم.
به گل های روی داشبورد اشاره کردم و گفتم :
_ این گل ها رو برای شما خریدم.
نرگس ها را برداشت و گفت :
+ ممنون. از کجا میدونستین من عاشق گل نرگسم!؟
_ واقعا؟! نمیدونستم. ولی امروز که رفتم توی گل فروشی حس ششم میگفت بهتره گل نرگس بخرم. قابل شما رو نداره.
مکثی کردم و گفتم :
_ میدونم خانوادت چقدر نگرانن. حقم دارن. ولی مطمئن باش نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. خودت از احساس من باخبری. میدونی جایگاهت توی زندگی و قلب من کجاست...
وسط حرفم پرید و گفت :
+ شما توی این احساس ...
جمله اش را نصفه رها کرد و دوباره ساکت شد.
_ من توی این احساس چی؟؟؟
گوشه ی روسری اش را مرتب کرد و با شرم گفت :
+ شما توی این احساس تنها نیستین...
باورم نمی کردم این جمله را از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم...
✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی
🖍ویرایش: @Bipelak2
⚛ : @loveshq
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!
#امید_صباغ_نو
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!
#امید_صباغ_نو
⚛ : @loveshq
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧