کانال انجمن حافظ دوستان مرکزی_استان مرکزی( اراک)
277 subscribers
4.18K photos
334 videos
131 files
380 links
Download Telegram
‍ ‍ ‍ ‍ برگی از تقویم تاریخ .

۲۸ بهمن سالروز درگذشت عماد خراسانی

( زاده سال ۱۳۰۰ مشهد -- درگذشته ۲۸ بهمن ۱۳۸۲ تهران ) شاعر غزل‌سرا و قصیده‌سرا

عماد خراسانی به روایت اخوان ثالث، در بهار ۱۳۰۰ در توس مشهد زاده شد، اما خود در مصاحبه‌ای گفته تولدش را بدون هیچ توضیح دیگری در ۱۲۹۹ ثبت کرده‌اند. او نام کاملش عمادالدین حسن برقعی است.
وی از ۹ سالگی شعرخوانی و سرودن شعر را آغاز کرد و در جوانی با تخلص «شاهین» یا «شاخص» شعر می‌گفت و سپس تخلص «عماد» را برگزید. تخلص عماد خراسانی را فریدون مشیری برای او انتخاب کرد.
او یک بار ازدواج کرد اما همسرش هشت ماه بعد درگذشت و او که فرزندی نداشت، تا آخر عمر تنها زندگی کرد.
برخی سروده‌های وی به ضرب‌المثل بدل شده است که چند نسل از لایه‌های گوناگون مردم ، از شاعران نوآور تا کسانی که با ادبیات مکتوب معاصر آشنائی چندانی ندارند، عواطف و احساسات و حالات خود را با تکرار بیتی از عماد بیان می‌کنند که در حافظه آنان نقش بسته‌است.
عهد کردم که دگر می‌نخورم در همه عمر،
به‌جز از امشب و فردا شب و شب‌های دگر.
یا این بیت دیگر:
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده‌ام دوست ندانم!
بسیاری از غزل‌ها و اشعار او نیز در برنامه‌های مختلف موسیقی اصیل ایرانی در رادیو یا برنامه‌های خصوصی توسط هنرمندان نامی و خوانندگان مشهور خوانده شده‌اند. ازجمله محمدرضا شجریان یکی از غزلهای مشهدیِ عماد را به نام «پیری و معرکه‌گیری» به‌صورت ضربی در برنامه موسیقی ایرانی اجرا کرده‌است. همچنین ترانه‌ای از ویگن با شعر «ای دل بلا، ای دل بلا، ای دل بلایی» که از اشعار اوست معروف است. از آثار عماد می‌توان به یک شب در بهشت مثنوی حاوی پانصد بیت در بحرخفیف به سال ۱۳۲۰ شبی بر مزار خیام به سال ۱۳۲۹ کتابچه سبو و دیوان عماد خراسانی اشاره کرد.
عماد خراسانی در ۸۲ سالگی درگذشت و در زادگاهش نزدیک به آرامگاه فردوسی به‌خاک سپره شد.

🆔 @bargi_az_tarikh

#برگی_از_تقویم_تاریخ

بیست‌و‌هشتم بهمن زادروز صادق هدایت، نویسنده و مترجم پیشرو ایران است.
یادش گرامی باد!

صحبت هدایت شد. گاه فکر می‌کنم هدایت از عشق به زندگی خودکشی کرد نه به خاطر نفرت از آن. زندگی را دوست می‌داشت و می‌دید فرصت یگانه‌ای است که پیش آمده و متاسفانه هر کسی یک طوری نابودش می‌کند و هیچ جوری نمی‌شود سر و سامانش داد. آنچه هدایت را می‌آزرد، نه طبیعت زندگی بلکه ابتذال روزمره‌ی آن بود. انتقادمان همیشه از دوستانمان است نه از دشمنانمان. ما با دوست و خانواده‌ی خود قهر می‌کنیم نه با کسی که نمی‌شناسیم.
هدایت، خیام، کافکا و دیگران آزرده خاطر از این وضع بودند، چون فکر می‌کردند طبیعت زندگی این نیست که درستش کرده‌ایم.

📕 #آن‌هاکه‌به‌خانه‌ی‌من‌آمدند

#استاد_محمد_شمس_لنگرودی
☃️❄️
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ برگی از تقویم تاریخ

۲۸ بهمن سالروز درگذشت بزرگ علوی

( زاده ۱۳ بهمن ۱۲۸۲ تهران -- درگذشته ۲۸ بهمن ۱۳۷۵ برلین ) نویسنده

علوی فرزند ابوالحسن، از روشنفکران مشروطه خواه بود.
او در نوجوانی همراه پدر به اروپا رفت و در برلین به تحصیل پرداخت و پس از فراغت از تحصیل در رشته تعلیم و تربیت، به ایران بازگشت و در شیراز مشغول تدریس شد.
وی در ۱۳۰۷ به تهران آمد و کار تدریس را دنبال کرد و در همین سالها با سه تن دیگر از جمله صادق هدایت گروه "ربعه" را تشکیل دادند و سلسله بحثهای نوین ادبی را آغاز کردند.
شوق داستان نویسی را صادق هدایت در او بارور ساخت.
مجموعه داستان کوتاه چمدان (۱۳۱۳) نخستین اثر اوست. وی در این مجموعه، با به کارگیری نثر ساده و انشای روان و بازتاباندن فرهنگ عامه و تصویر ناکامی‌ها و سیه روزیهای مردم، به سبک جمالزاده و هدایت نزدیک شده است، با این اختلاف که شخصیتهای داستانهای او به لحاظ تحرک و پویایی اجتماعی با شخصیتهای داستانهای هدایت که "نگرشی دیگرگونه" نسبت به جهان دارند، فرق می‌کنند.
علوی در سال ۱۳۱۵ به اتهام داشتن افکار سوسیالیستی با جمعی دیگر از همفکرانش به زندان افتاد و تا شهریور ۱۳۲۰ در زندان ماند.
یادداشتهای وی در سالهای زندان روی کاغذ قند و سیگار و پاکتهای میوه به صورت پنهانی نوشته می‌شد و پس از آزادی از زندان دستمایه نگارش دو گزارش داستان گونه او بود.
او در شهریور ۱۳۲۰ به اتفاق یاران همفکر خود از زندان آزاد شد و به فعالیتهای حزبی پرداخت و کتاب ورق پاره‌های زندان را در ۱۳۲۰ و پنجاه و سه نفر را در ۱۳۲۱ منتشر کرد.
حوادث سیاسی داخلی او را بار دیگر در سال ۱۳۲۷ به زندان فرستاد و این بار دو سال در زندان ماند و در ۱۳۲۹ از زندان آزاد شد و در زمانی که کشور صحنه تلاش برای ملی کردن صنعت نفت بود، او نیز متاثر از سیاست روز در زمینه‌های گوناگون قلم می‌زد. وی در همین سالها برجسته‌ترین اثر هنری این دوره از نویسندگی خود یعنی داستان نیمه بلند چشمهایش را در ۱۳۳۱ به‌چاپ رساند.
او در فروردین ۱۳۳۲ برای معالجه چشم به آلمان رفت و برای همیشه در آلمان ماند و در برلین به تدریس زبان و فرهنگ ایران پرداخت.
بزرگ علوی در فروردین ۱۳۵۸ به تهران آمد و پس از چندی دوباره به آلمان بازگشت و سرانجام در ۹۳ سالگی درگذشت.

🆔 @bargi_az_tarikh

#برگی_از_تقویم_تاریخ

کانال انجمن حافظ دوستان مرکزی_استان مرکزی( اراک)
Video
نظامی خوانی یار کوچک انجمن حافظ دوستان مرکزی در نشست ادبی پیرامون پویش حکیم نظامی _ پریا حسنی نازنین....🌹🎉🎉🎉
با سلام
از 14 الی 21 اسفند هفته ملی حکیم نظامی است
با خوانش یکی از اشعار این شاعر بزرگ ایرانی و ارسال آن به شماره مندرج در پوستر در این پویش شرکت و سهمی را در معرفی این شاعر ایرانی پارسی گو داشته باشیم. تا از تمامیت فرهنگی و مفاخر میهن عزیزمان در برابر شیطنت برخی از همسایگان خارجی دفاع کنیم
اراک باران می‌بارد. می‌خواهم به تهران بروم. مردد می‌شوم. زیر باران راه بروم و در مه غرق بشوم و یا به تهران بروم؟

دومی را انتخاب می‌کنم. در سه‌راه خمین سوار اتوبوس سفیدرنگی می‌شوم و آرام آرام از باران دور می‌شوم و به ابرهای عقیم بیابان نگاه می‌کنم.
اتوبوس در یکی از سوهانی‌های نزدیک قم برای استراحت توقف می‌کند.

برای خواهرم سوهان می‌خرم. در گوشه‌ای تعدادی کتاب می‌بینم. چشمم به کتاب " آدم‌های سمی‌" نوشته‌ی " لیلیان گلاس" می‌افتد. ورق می‌زنم. بخشی از کتاب را می‌خوانم:

"مدتها پیش یک شرکت تبلیغاتی،  برای تبلیغ یک مدل شامپو از هنرپیشه‌ای به نام "کلی لبراک" استفاده کرد.
لبراک در حالی که موهای قرمزش را به این‌سو و آن سو تکان می‌داد می‌گفت:
بخاطر زیبایی‌ام از من متنفر نباشید."

مرد میان‌سالی خواهش می‌کند از عابربانک سوهانی برایش صد هزار تومان پول بگیرم. بلد نیست با عابربانک کار کند.

سوار اتوبوس می‌شوم. راننده مدام آهنگ‌های شادمهر را گوش می‌کند. دقت می‌کنم مضمون اکثر ترانه‌ها گلایه و بی وفایی معشوق است.

به قم می‌رسیم. چند مسافر سوار می‌شوند. یکی از هنرجویانم در آکادمی نامیرا پیام می‌دهد که پسر هفده‌‌ساله‌ی آیدا، یکی دیگر از هنرجویانم، ناگهانی فوت کرده. آدم‌های سمی را می‌بندم. به مرگ فکر می‌کنم. سی کیلومتری تهران پیام دیگری می‌خوانم. پدر ِ دکتر گلستانی هم فوت کرده. مرگ چقدر نزدیک است. وقتی روی صندلی جلوی اتوبوس نشسته‌ای باید از درون گریه کنی.

همان مردی که بلد نبود با عابربانک کار کند در عوارضی پیاده می‌شود. می‌رود. به کجا؟  تخیل می‌کنم:
به دشت می‌رود.
به دیدن ابرهای عقیم تهران می‌رود.
می‌رود که گم بشود. که ناپیدایی، هویدا شدن است.

چقدر دوست دارم با مردی که "بلد نیست"، معاشرت کنم. در کتابی خوانده بودم:
 همه‌ی شرها از آدم‌هایی است که "نصفه"، "بلد" هستند. نه از آدم‌هایی که اصلا بلد نیستند.

به تهران می‌رسم. به مترو می‌روم. از وقت آمدن کرونا این اولین باری است به تهران آمده‌ام. ایستگاه بازار پیاده‌ می‌شوم. همیشه از دیدن هیاهو و شلوغی بازار لذت می‌برم. به تنهایی لا‌به‌لای جمعیت راه می‌روم. کسی می‌فروشد. کسی می‌خرد. کسی ساندویچ می‌خورد. ساعت حدود چهار عصر است. طبق معمول صف رستوران مسلم طویل است. به گذر زرگرها می‌روم. دختر و پسری پشت ویترین طلافروشی ایستاده‌اند. پسر ناگهان به دختر می‌گوید:
 دوستت دارم زیبای من.
موهای دختر رنگارنگ است.

بازار بزرگ تهران پر است از زنانی با موهای رنگی. همان زنانی که مظهر زیبایی‌اند. پر است از ثروتمندانی که ناگهان در شبی تاریک باید از همه چیز خداحافظی  کنند.

جوانی می‌بینم که با چرخ دستی، گونی‌ مانتو و روسری‌های رنگی را  حمل می‌کند. روی گونی، اهواز نوشته شده.
کامیون‌ها،  روسری‌ها را برای زنان اهوازی می‌برد. زنانی که قرار است  در روزهای نوروز، روسری‌های رنگی بپوشند و لب کارون بروند و موهای قرمزشان را مخفی کنند.
مخفی کنند که منفور نشوند.

جوانی دیگر را می‌بینم. روی چرخ دستی‌اش نشسته است. خسته است؟ به مرگ فکر می‌کند؟ به اینکه زیبا نیست؟
پسر هفده‌ساله‌ی آیدا حالا کجای این عالم پهناور است؟

شب در خانه‌ی خواهرم، کلی لبراک را در گوگل جستجو می‌کنم. زاده‌ی ۲۴ مارس ۱۹۶۰ است. یعنی الان حدود ۶۱ ساله است.
به گمانم دیگر زیبا نیست. به گمانم دیگر کسی از او متنفر نیست. "زردها بیخود قرمز نشده‌اند."
پایان ِ کلی لبراک، تنها یک خاطره‌ است؛ به رنگ سرخ...






#رضا_مهدوی_هزاوه


https://t.me/rezamahdavihezaveh

به کانال نامه امیر بپیوندید
@namehamir
نامه امیر در اینستاگرام
http://www.instagram.com/namehamir1
Forwarded from اراکشناسی (ابوالفضل عباسی بانی)
باشگاه خبرنگاران جوان، اراک - دکتر رحیمی دبیر کمیسیون ملی یونسکو در ایران در جلسه برنامه ریزی بزرگداشت نظامی، شاعر قرن ششم در تفرش گفت: با حضور بیش از صد چهره از تاریخ شناسان، فارسی زبانان و هنرمندان بین المللی و با حضور خبرنگاران خارجی طی دو روز در تالار وحدت تهران و روستای طاد شهرستان تفرش برگزار می‌شود.
حاج علی بیگی فرماندار تفرش هم این بزرگداشت را یک اقدام ملی و بین المللی و کاری بزرگ دانست و با تاکید بر حفظ آثار ملی بصورت معنوی و فیزیکی از تمام مسئولین و مردم خواست در این اقدام ملی شرکت کنند.
حکیم نظامی که از بزرگان شعر فارسی به شمار می‌رود، در سده ششم هجری در روستای طاد تفرش چشم به جهان گشود و مثنوی‌های عاشقانه‌ای، چون خسرو و شیرین، لیلی و مجنون و هفت‌پیکر، از آثارِ این حکیم بزرگ است که سبک و زبانش الگو و نمونه سرایش داستان‌های منظوم عاشقانه است.
با اینکه این حکیم بزرگ در روستای طاد تفرش چشم به جهان گشوده است، اما بسیاری از مردم استان مرکزی از موقعیت و مقام حکیم نظامی در شعر فارسی درک چندانی ندارند. ‏

#سربلندایران‌وایرانے

@arakology
www.arakology.com

#آگاهے ، سرآغاز #خردمندے است.
مادرم، خدای کوجک خانه ما (۷)

دکتر عطا ا... مهاجرانی - ۳ اسفند ۱۴۰۰

پنج سالم بود. خیابان روبروی خانه حاج حسن، یک طرفش سراسر باغ فرودس بود. انتهای خیابان دبیرستان مجیدی بود، کنار خیابان زیر درخت بسم ایستاده بودم. درشکه ها از خیابان رد می شدند. صدای برخورد نعل اسب با کف خیابان که هنوز اسفالت نبود، در فضا می پیچید. خیابان شن ریزی شده بود. گاهی هم گاری عبور می کرد. هنوز استفاده از ماشین در اراک معمول نبود. شب جمعه بود یک دفعه صف درازی از لات ها با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید، شاپو سیاه بر سر، سبیل های آویخته، طبق بر سر، مثل قطار، خیابان روبروی خونه ما را پر کردند. گفتند شب جمعه است لات ها مسجد سیدا برای ذبیح درشکه چی مجلس شب هفت گرفتند حالا دارند میروند قبرستان سر خاک ذبیح درشکه چی. یک از لات ها که صف را مرتب می کرد، از توی دیس بزرگی که وسط طبق بود، دو مشت نان شیرینی کرمانشاهی برداشت. به هر کدام ما دو تا نان شیرینی داد. کف دست هاش را به هم زد. گرد سفید نان کرمانشاهی مثل ابر کوچکی محو شد. چشم ها و دندان سفید و سبیل سیاهش برق زد.
خیابان خلوت شد. درشکه ای روبروی خانه حاج حسن نگه داشت. اقای اردیبهشت با موهای یکدست سفید و پشت خمیده، از رکاب درشکه یواش یواش داشت پایین می آمد. یواشکی رفتم پشت درشکه، مراقب بودم درشکه چی نبیند. میله بالای دو چرخ عقب درشکه را دو دستی از وسط گرفتم. میله سرد بود در میان هر دومشتم فشردم. پاهایم را به گلگیر تکیه دادم. صدای درشکه چی بلند شد. صدای شلاق اش توی گوشم پیچید. حتی نوک شلاق با کروک کالسکه که سیاه و لبه چرمی قهوه ای داشت می خورد. از خیابان باغ فردوس درشکه پیچید سمت چپ و از خیابان پهلوی رفت. از سرِبازار دور زد. رسید به باغ ملی جلوی داروخانه صحت نگه داشت. یواش از پشت درشکه آمدم پایین. پا برهنه بودم. با زیر شلواری آبی و پیراهن آستین کوتاه زرد رنگ. دیدم شلوغ است، مردم دارند می روند و می آیند. اصلا نمی دانستم کجا هستم. یکهو ترسیدم. زدم زیر گریه! ای مامان! ای آقا جون! ای بی بی! پاسبانی همانجا ایستاده بود . آمد طرفم. پرسید گم شدی؟ گفتم نمی دانم کجا هستم.. پرسید مامان و بابات کجایند؟ گفتم مامانم الان قالیبافخانه است خانه حاج حسن غلامی، رو به روی باغ فرودس. پدر ت کجاس؟ پدرم الان توی حمام جلالی نزدیک دروازه مشهد داره کار می کنه. پدرم عمله است! پاسبانه گفت: کارگر است. تو پس چطوری اومدی اینحا؟ با درشکه اومدم؟ با درشکه؟ آره پشت درشکه سوار شدم. صمد به من یاد داده بود. در همین احوال نمی دانم از کجا و چطوری دایی محمود انگار پرش را آتش زده بودند، از راه رسید. لباس شهربانی تنش بود. با تعجب به من نگاه کرد، گفت اینجا چکار می کنی؟ گفتم، گم شدم. دایی محمود یه سیلی نسبتا محکمی به من زد. دستم را گذاشتم روی صورتم و گریه ام گرفت. پاسبانه به داییم گفت: «عجب خری هیسسی! این بچه هم نشانی خانه شون رابلد بود، هم می دانست باباش کجا کار می کند، تازه هم با درشکه اومده باغ ملی گل و گشت! والّا اگر پسر من بود جایزه بهش می دادم.» داییم دستم را گرفت. بردم قنادی کریستال، یه نون خامه ای برام خرید. دید پابرهنه ام. از کغش ملی نبش باغ ملی برام کفش خرید. دیدم مامانم توی خیابان باغ فردوس دارد چشم چشم می کند، چادر سفید گلدارش را جمع کرده، زیر بغل گرفته بود، داشت می دوید. نگاهش به دایی محمود و من افتاد، ایستاد. لبخند زد. دستش را روی قلبش گذاشت. مرا بغل کرد. زیر لب صلوات می فرستاد. به سمت راست صورتم که هنوز قرمز بود و جای سیلی سوز می زد دست کشید. بوسید. سرم را روی قلبش فشرد. اصلا نپرسید که چرا صورتم قرمز شده است. خونه که رسیدیم. مامانم دید کفشام، با دو شماره متفاوته، یکیش یک شماره بزرگ بود و یکی کوچک. داییم خنده ش گرفت: «گفت عطا پاسبانم به من چی گفت؟»
« گفت عجب خری هیسسی!»
دیگه این داستان درشکه سواری من و سیلی دایی محمود و حرف پاسبانه و کفش تا به تا مدتها موضوع گفتگو بود. هنوز گرمی نوازش کف دست مادرم، روی سمت راست صورتم که سوز می زد، ، ضربان قلبش که تند می زد…هست!

#سربلندایران‌وایرانے

@arakology
‍ ‍ ‍ برگی از تقویم تاریخ

۵ اسفند زادروز پرویز شاپور

( زاده ۵ اسفند ۱۳۰۲ قم -- درگذشته ۱۵ امرداد ۱۳۷۸ تهران ) نویسنده

شاپور تحصیلاتش در رشته اقتصاد بود و به استخدام وزارت دارایی درآمد ولی شهرتش به‌دلیل نگارش کاریکلماتور، نوشته‌های کوتاه "بیشتر تک‌خطی" بود که ظرافت و دیدی شاعرانه و طنزآمیز دارند و علاوه بر آفرینش کاریکلماتورها، در طراحی سیاه‌قلم نیز توانا بود. وی در سی سال نخست نه‌نوشت و نه‌نگاشت، اما در ۴۶ سال بعدی آثار کم‌حجم ولی پرمحتوایی برجای گذاشت که در ۱۲ جلد منتشر شده‌اند.

ازدواج با فروغ فرخزاد و جدایی:
او در سالهای ۱۳۲۹ با فروغ فرخزاد، نوه خاله مادرش ازدواج کرد و آنها اهواز را برای زندگی انتخاب کردند. در ۲۹ خرداد ۱۳۳۱ پسرشان، کامیار متولد شد که در ۲۵ تیر ۱۳۹۷ در ۶۶ سالگی درگذشت و زناشویی آنان در سال ۱۳۳۴ به‌جدایی کشید.

فعالیت روزنامه‌نگاری:
شاپور فعالیت روزنامه‌نگاری‌اش را در روزنامه‌های محلی خوزستان آغاز کرد و از سال ۱۳۳۷ در مجله توفیق با اسم مستعار «کامی» «کامیار» و «مهدخت» می‌نوشت و سپس در نشریه خوشه به‌سردبیری احمد شاملو به فعالیت پرداخت.

درگذشت:
او پس از جدایی، دیگر ازدواج نکرد و همراه با کامیار و برادرش دکتر خسرو شاپور، در خانه‌ای قدیمی زندگی می‌کردند.
پرویز شاپور در ۷۶ سالگی درگذشت و در قطعه هنرمندان به‌خاک سپرده شد.

کاریکلماتور:
کاریکلماتور کلمه‌ای ترکیب یافته از کاریکاتور و کلمه است که شاملو این نام را برای اولین بار بر برخی از نوشته‌های پرویز شاپور نهاد.
نمونه‌هایی از کاریکلماتورهایش:
برای اینکه پشه‌ها کاملاً ناامید نشوند، دستم را از پشه‌بند بیرون می‌گذارم.
اگر بخواهم پرنده را محبوس کنم، قفسی به‌بزرگی آسمان می‌سازم.
دلم به‌حال ماهی‌ها می‌سوزد، چون هیچ‌کس اشکشان را نمی‌فهمد.
وقتی عکس گل‌محمدی در آب افتاد، ماهی‌ها صلوات فرستادند.
گربه بیش از دیگران در فکر آزادی پرنده محبوس است.
به یاد ندارم نابینایی به‌من تنه زده باشد.
هر درخت پیر، صندلی جوانی می‌تواند باشد.
به عقیده گیوتین، سر آدم زیادی است.
روی همرفته زن و شوهر مهربانی هستند!
غم، کلکسیون خنده‌ام را به‌سرقت برد.
بلبل مرتاض، روی گل خاردار می‌نشیند!
قطره باران، اقیانوس کوچکی است.
قلبم پرجمعیت‌ترین شهر دنیاست.
به‌نگاهم خوش آمدی.
پایین آمدن درخت از گربه.
زندگی بدون آب از گلوی ماهی پایین نمی‌رود.
جارو، شکم خالی سطل زباله را پر می‌کند.
فواره و قوه جاذبه از سربه‌سر گذاشتن هم سیر نمی‌شوند.
باغبان وقتی دید باران قبول زحمت کرده، به آبپاش مرخصی داد.
فاصله بین دوباران را سکوت ناودان پر می‌کند.
فریاد زندگی در سکوت گورستان ته‌نشین می‌شود.
همه مردم جهان به یک زبان سکوت می‌کنند.
زبان هم فیلتر دارد.

آثار:
کاریکلماتور - انتشارات نمونه - ۱۳۵۰
کاریکلماتور ۲ - انتشارات بامداد - ۱۳۵۴
کاریکلماتور ۳ با نام «با گردباد می‌رقصم» - انتشارات مروارید - ۱۳۵۴
کاریکلماتور ۴ - انتشارات مروارید - ۱۳۵۶
کاریکلماتور ۵ - انتشارات پرستش - ۱۳۶۶
کاریکلماتور ۶ - انتشارات مروارید - ۱۳۷۶
کاریکلماتور ۷ با نام «به نگاهم خوش آمدی» - انتشارات گل‌آقا - ۱۳۷۸
کاریکلماتور ۸ با نام «پایین آمدن درخت از گربه» - انتشارات مروارید - ۱۳۸۲
موش و گربه عبید زاکانی با طرحهای پرویز شاپور انتشارات مروارید - ۱۳۵۲
فانتزی سنجاق قفلی - انتشارات پویش - ۱۳۵۵
تفریحنامه (طرح‌های مشترک بیژن اسدی پور و پرویز شاپور) - انتشارات مروارید - ۱۳۵۵
قلبم را با قلبت میزان می‌کنم "مجموعه کاریکلماتورها" - انتشارات مروارید - ۱۳۸۶

🆔 @bargi_az_tarikh

#برگی_از_تقویم_تاریخ

Forwarded from اراکشناسی (ابوالفضل عباسی بانی)
غیرازهنر که تاج سر آفرینش است
دوران هیچ منزلتی جاودانه نیست

#همگی‌دعوتید به هشتمین نشست فرهنگی خانه‌ تاریخی امیرکبیر ویژه نکوداشت دو استاد نامدار موسیقی و عکاسی استان مرکزی #بهروزمبصری و #بهمن‌وفایی‌نژاد با سخنرانی استاد عباس اباذری و فرزین وفایی نژاد و با اجرای ابوالفضل عباسی‌بانی مدیرعامل اراکشناسی برگزار می گردد.

#زمان: پنجشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۰ - ساعت ۱۵ تا ۱۷
#مکان: اراک فاز یک هپکو- فرهنگسرای آیینه

#سربلندایران‌وایرانے

@arakology
www.arakology.com

#آگاهے ، سرآغاز #خردمندے است.

https://www.instagram.com/p/B41oFh_AILv/?igshid=58exuc42nnzi


#اطلاع‌رسانی کنید و دوستان را #دعوت بفرمایید لطفا