انجمن ادبی هفتاد
20 subscribers
22 photos
3 videos
Download Telegram
شعر خوانی علی سعیدپور در انجمن ادبی هفتاد
شعرخوانی حسین نادری در انجمن ادبی هفتاد
مقصدی در کار نیست،
هرکجا خسته شدی
غرق شو
قایق کاغذی...
(دلارام امیرمستوفیان)
ترانه اربعین

با چهل روز و شب عزاداری
با چهل روز و شب پریشونی
منم و انتظار بی وقفه
منم و روضه های بارونی

کاروان کاروان عزاداری
توی این راه تشنه ها جمعن
اومدیم بی قرار گریه کنیم
روضه خونای خوش صدا جمعن

کاروونا یکی یکی امشب
میخوان از شونه های جاده برن
توی چشم سواره ها دیدم
این سفر رو میخوان پیاده برن

کارونا به یاد قصه ی تو
تشنه لب می رسن به دیدارت
همه محتاج یک نگاه توئن
این همه عاشق عزادارت

اسم تو افتخار دین خداست
ماجرای تو فخر دین همه ست
ما فدای توایم ، باور کن
اربعین تو اربعین همه ست

امیرعلی سلیمانی
تا قبل از آن که باغبانی دیده باشد
ای کاش او سیب لبم را چیده باشد!
این گونه در آبادی ام آشوبی انداخت
تا سخت در ویرانی ام کوشیده باشد
از شهر تا ده گرچه راهی نیست رعیت
حتی نباید خواب آن را دیده باشد
آبادی ام را خانی از چنگم دراورد
بی آن که حتی برسرش جنگیده باشد
از روی کم رویی و ترس و شیطنت نیست
هرکس که چشم از چشم خان دزدیده باشد
سخت است این که عاشق خان باشی اما
یک عمر از او خاطرت رنجیده باشد
از هرچه ترسیدم سرم آوردی ای عشق
ای وای اگر دل از خودت ترسیده باشد!

آرزو سبزوار قهفرخی
سپاهی آسمانی سوی ظلمت لشکر آورده
قمر آورده شمس آورده هفتاد اختر آورده

برادر را و خواهر را و دختر را ، پسر ها را…
سپاهش را تمام از اصغرش تا اکبر آورده

کمانش مهربانی و توانش در سخن هایش...
چنین جای سنان با خود زبانی دیگر آورده

ولی این گفت و گو از هر جهت با هم برابر نیست
که یک سو خنجر آورده ست و یک سو حنجر آورده

که یک سو سنگ و دیگر سو برای جشن آزادی
به میدان دسته دسته لاله های پر پر آورده

چنان با شوق از بند "سپر" ها، "پر" درآوردند،
که از هر کس که یاری خواسته ، تنها "سر" آورده

خدا هم با شهادت آرزوهای بلندش را
چنان موی سپیدش بر فراز نی برآورده

غروب ست و رسیده آتش غربت درِ خیمه
دوباره در ... دوباره شعله شورش را درآورده

غروب ست و رخ خورشید سرخ از این که یک گودال
به روی نیزه خورشیدی از او روشن تر آورده
.
افق امروز از یک مطلع نو سر برآورده
قمر آورده ، شمس آورده ، هفتاد اختر آورده...
سعید سکاکی
تا زمانی که جهان را قفسی می دانم
هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم
گریه ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر
همه خندان لب از اینند که من گریانم
حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت
بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم
دوستان هیچ نکردند و رسیدند به تو
من به دنبال تو می گردم و سرگردانم
زهد ورزیدم و غافل که عوض خواهم کرد
تاری از موی تورا با همهء ایمانم
سجاد سامانی
با سلام.
خوشبختانه کانالی در تلگرام و پیجی در اینستاگرام باز شده است به نام شاعران دهه هفتاد.
پیج و کانالیست بسیار سودمند با این حال این صفحات به انجمن ادبی هفتاد مربوط نیست و پست هاو تصمیمات آن را هیأت مدیره انجمن ادبی هفتاد انتخاب نمی کنند و در جریان نیستند و این انجمن کاملا مستقل از دیگریست.
به امید موفقیت تمام کسانی که خالصانه برای این نسل زحمت می کشند🌹
قفل لبت به حیله و ترفند وا شده
با بوسه های تازه تری آشنا شده

دربین قریه کشمکش افتاده بر سرت
زیبایی ات دلیل همین ماجرا شده

کلکینچه ها به دیدن تو باز می شوند
حسن تو نُقل مجلس همسایه ها شده

از آن زمان که گوشه ی برقع کنار رفت
عاشق به چشم های تو یک روستا شده

دربین پرده های حجاب تو دیده ام
زلفت شبیه ساقه ی پیچک رها شده

روزی که در حوالی ما پا گذاشتی
اسم زنان دهکده فرخ لقا شده

سید سکندر حسینی (بامداد)
آنک از آسمان چشمانت ، آیه آیه نگاه نازل شد
ریخت تصویر تو درآینه ام ، از دهان من آه نازل شد

زل زدم در تو و تمام شدم ، مست چشمت شدم حرام شدم
زل زدم در تو و بر اندامم ، رعشه های گناه نازل شد

اخم کردی و ساز جنگ زدی ، جای یک مشت دانه سنگ زدی
صبح وقتی که بر لب بامت ، کفتری بی پناه نازل شد

مثل پیغمبری جهانم را ، وعده صبح دادم و شب شد
هرکجا سر برآسمان بردم ، آیه های سیاه نازل شد

بی تو حالم عوض نشد که نشد ، هرچه باران حیاط را تر کرد
هرچه شب باد را معطر کرد ، هرچه در حوض ماه نازل شد

ساعت رفتنت زمان را کشت ، شب قهر تو آسمان را کشت
ماه مانند دشنه ای شد و بر ، گرده شامگاه نازل شد

علی ارجمند
قرار بود مرا دریا ببری
من
به زندگی در قصری شنی با تو قانع بودم!
حالا
بیخیال این خیال ها
در عمق صندلی ات غرق شو
و سعی کن
موج برت ندارد!
وقتی به دریایی فکر میکنی
که هر روز با پاهای خودش به خانه ات می امد
اما
از گوش ماهی هایی که در جیب هایش داشت
تنها صدای گریه می آمد...
نگار فرشچیان
دو دست خویش گرفتم به دور پیراهن
که در پناه نگیرد مرا کسی جز من
به دست هر که تبر بود ریشه ها را زد
مهم نبود که این دوست است یادشمن
دلم به حرف که نه به سکوت هم راضی است
پرنده ای است گرفتار دانه ای ارزن
هر آینه به هر آیینه میرسی بگذر
که باتلاق شد آبی که ماند در ماندن
شبی به خانه ی گرمش غزل پناهم داد
از آن به بعد شدم بی پناه و بی مأمن
امین انجیدنی-نیشابور-77
نقد و بررسی برگ ریز اثر امیرعلی سلیمانی شاعر دهه هفتادی
شعرهایت شروع تازه ی من
وسط یک مدار ممتد بود
شعر ها معجزات غم بودند
من،پیام آوری ک مرتد بود

شعرهای تو درد مردم بود
حرف هایت تسلی خاطر
اولین درد های بعد از تو
زندگی در جهان بی شاعر

خسته از درد های تکراری
خسته از زخم های امروزی
بغض های تو در گلو مانده
وسط شعر هات میسوزی

شعر ها_بچه هات_گم شده اند
بین ساطور های تیز وطن
ضجه ها را چه مادرانه زدی
بین مونیخ تا خلیج عدن

سرنوشتت از ابتدا این بود
که بسوزی و شعر بنویسی
پیله ات درد هات را بخورد
مرگ هر روز،بی دگر دیسی

پیله فریاد زخم های تو است
شعرهایت تولدی دیگر...
سهم تو از خودت فقط این است
زندگی روی مین ضد نفر..

مرگ هر روز بهتر از این بود
که خودت را درون خود بکشی
استخوان گلوی خود باشی
درد ها را فقط خودت بکشی..

مرگ در هر بهار بهمن کش
مرگ بر هر خزان اجباری
مانده ام مات رو به روی جهان
تو ولی باز هم توان داری...

#آرزو_ابراهیم_پور
#آرزو_ابراهیمپور
شبیه تشنه که از چشمه آب می خواهد
دل شکسته ام از تو جواب می خواهد

چگونه شیخ تو را هیزم جهنم خواند
که خویش از تو به خواهش عذاب می خواهد

بکش به آتش از آن بوسه عاشقانت را
که شعله اش دل ما را کباب می خواهد

دل شکسته من لابلای گیسویت
به قدر عاشقی اش پیچ و تاب می خواهد

بگو چگونه به شب خو کنم به بیداری
که پلک خسته به اصرار خواب می خواهد

دلی که از تو جدا مانده بود آمده است
دوباره از تو غزل های ناب می خواهد

#سعید_بابائی
چاقوی بی حواس ، انگشت ریز ریز
یک مشت خاطره ، پاشید روی میز

گوشی بی تماس ، در اوج تاقچه
لرزید و خویش را آویخت از پریز

تصویر یک پلنگ در قاب پیرهن
مهتاب را درید با پنجه های تیز

لب های ترشکی ، با خط خوش نوشت
یک بیت شعر سرخ بر شیشه تمیز

لبخند ته گرفت بر شعله و نداشت
کتری بی بخار ، جز گریه هیچ چیز

زاغی که کور بود منقار می کشید
بر خواب پنجره در لحظه های هیز

برگ سیاه بخت ، سوی درخت خود
با چشم های خیس ، می رفت سینه خیز

رویای خنده ای در خانه می دوید
از سرنوشت شوم یکریز در گریز

_ خوابید مادری ، ناگاه روی مبل
افتاد کودکی از پله های لیز _
...

چاقوی بی حواس خون گریه کرد و ریخت
در تابه ی بزرگ ، انگشت ریز ریز

#میثم_داودی
آماده ی آنم که قلم ساز کنم
من آمده ام تا سخن آغاز کنم
شب آمده است و نیست رنگی از روز
شب آمده ، ای شعر ! چراغی افروز !
ظلمت شده گیسوش پریشان شاعر !
سرگرم مباش در گریبان شاعر !
سرگرم مباش ، عشق گاهی خون است
برخیز که هنگامه ی عشق اکنون است
حالاست که بایست قلم تیر شود
وقت ست سپاهم همه شمشیر شود
باید بشود سخن در اینجا شمشیر
گو حی علی الغزل بگو یا شمشیر
گفتیم که ما تیغ زبان آوردیم
گفتید که گفت و گو فقط با شمشیر
در بزم سماعیم اگر هیچ و نگاه،
در رزم و جهادیم ولی ما شمشیر
لال ست و غلاف در هیاهوهامان
هر قدر کند هی هی و هو ها شمشیر
ما دست به دوستی فشاندیم و دریغ
بردید به روی دوست بالا شمشیر
نیت به نماز میت فرق شما…
تکبیره الاحرام، فرادا ، شمشیر
هرچند که شمشیر به دستیم اما
مقصود خطابه نیست تنها شمشیر...
امشب که تناسخ آمده کرب و بلا
خورشید! بیا دوباره از خیمه درآ
ای وعده ی هنگام "نجوم انکَدَرَت"
فریاد بزن "بایِّ ذنبٍ قُتِلَت"
حالا که یزیدیان علمدار شدند
با راهزنان قافله سالار شدند
اینان که سرِ برادر از ما خواهند
با دشنه ی خویش سنگر از ما خواهند
اینان که هر آینه به ما سنگ زدند
برچسب به نام ما به هر ننگ زدند
بر چهره ی ما نقاب انداخته اند
بر سایه ی ما حجاب انداخته اند
سرچشمه ای از اشک به ما وا کردند
یک عده نشستند و تماشا کردند
برخی طلب از فضل امامی کردند
یک گوشه جماعتی دعا میکردند
برخی که همان معرکه گیران باشند
یک گوشه خزیدند که پنهان باشند
بی ریشه و با پوشش ریش آمده اید
گرگید که در لباس میش آمده اید
حکم ست که خود عین طهارت باشد
در جاری ِآبی که نجاست باشد
بر ماست چه باک چندی از بودن تان؟
مارا نرسد گزندی از بودن تان
روشن شده ها ! غروب پیدا کردید
آنگاه بساط شب مهیا کردید
ای نان شما به نرخ امروزیِ تان
ای نام شما ننگی ِ پیروزیِ تان
تا روز مسیرش به غروبش وا شد
شب جرأت پیدا شدندش پیدا شد
از صبح شما را نرسیده ست ولی
پایان شب سیه سپید است …
ولی ،

- شب آمده است و نیست رنگی از روز-
*
انگار تناسخ آمده کرب و بلا
خورشید ! بیا ! دوباره از خیمه درآ
سدی به عصای خود بر این شط بگذار
یکبار دگر نقطه سر خط بگذار

#سعید_سکاکی