امضای سند جعل و کهنگی، یکجا: یادداشت امیر پوریا بر فیلم "درخت گردو" (محمدحسین مهدویان، ۱۳۹۸)
@amiropouria
متن در ادامه میآید 👇
@amiropouria
متن در ادامه میآید 👇
Amir Pouria
امضای سند جعل و کهنگی، یکجا: یادداشت امیر پوریا بر فیلم "درخت گردو" (محمدحسین مهدویان، ۱۳۹۸) @amiropouria متن در ادامه میآید 👇
دربارهی "درخت گردو":
راستش از این که ترتیب را رعایت نکردم و "مرد بازنده" را زودتر از "درخت گردو" دیدم، از خودم عصبانیام. در آن صورت، دستاورد آن فیلم در پیش بردن روند ساختار معمایی، کمی بیشتر به چشمم میآمد؛ هر چند چیزی که پیشتر به عنوان مشکل آن نوشتم یعنی تلاش برای تطهیر کلیت نهادی تحت عنوان "نیروی انتظامی" با وجود عملکرد نادرست برخی - توجه میفرمایید که، فقط برخی!- از اضلاع هرم مدیریت آن، همچنان در "مرد بازنده" سرجایش است. اما دستکم درگیرکنندگی دارد. برای برخی در ابعاد کنجکاوی؛ و برای آنها که کمتر فیلم دیدهاند، در قالب هیجان.
اما همینها هم در "مرد بازنده" غنیمتیست. در "درخت گردو" که حکایت زندگی و رنج و سرنوشت آن همه اهالی روستای رشهرمهی سردشت را بازمیگوید، این همه کمرمقی و بیجانی، نوبر است. هنوز تأثیری که از بمباران شیمیایی فیلم بس شعاریتر "هراس" (شهریار بحرانی، ۱۳۶۶) در من مانده، بیشتر از "درخت گردو"ست. چون "هراس" در میانهی جنگ ساخته شده بود، آلودگیاش به شعار به نیت تداوم هدف حکومت یعنی اعزام به جبهه، هر چند تلخ، اما قابل درک بود و به همین دلایل، حتی هدف سیاسی گروه تجسس در کردستان را از فاجعهی انسانی، مهمتر میدانست!
در "درخت گردو" اما با آن که داستان اصرار دارد تا ۱۳۹۵ پیش بیاید و بگوید من رد تمام ردیابیهای بینالمللی و پیگیری فردی قادر (پیمان معادی) را دنبال کردم، همچنان بیشترین کوشش صرف شلوغکاری در میزانسنها و نیز تدارکات و سیاهیلشگرهای بعد از بمباران شده. خود فیلم چنان میداند که از تأثیر احساسی شدید خبری نیست که آن سکانسها را هر چند دقیقه یک بار با جیغ بچهها و هر دقیقه چند بار با زوم تدریجی همراه کرده تا نچنچ کنیم و زیر لب یا در دل بگوییم وااااای، چه فجایعی!
از عوامل دیگر ِ تعجبم، لحن بهشدت سردرگم گفتارمتن فیلم بود. حتی نمیشد پذیرفت یکی از شخصیتهای داستان دارد آن را میگوید! بین راوی سوم شخص یک مستند گزارشی و یک ناظر مستقیم بیاحساس که اما در حرفهایش ادعا میکند دلش برای قادر و مریم و بچههایشان پر پر میزده، معلق مانده بود و تا آخر علیرغم سرفههای کاراکتر راوی در دادگاه لاهه (واقعاً آن اجرا را به عنوان دادگاه لاهه بپذیریم؟) جایش معلوم نشد.
در سال خیز دوبارهی اعتراضات مردمی به آن چه به واسطهی قیمت بنزین و صدها ردیف قیمت دیگر بر سرشان آمد یعنی سال ۱۳۹۸، "درخت گردو" دو جایزهی مهم بهترين کارگردانی و بهترین بازیگر مرد نقش اصلی را از جشنواره فجر گرفت. اما به گمانم هر دو برندهی این جوایز میدانستند جایزهشان به موضوع فیلم و تکرار دیگربارهی روایت تظلمخواهانهی مطلوب حاکمیت از آن - فارغ از سندیت داشتن یا نداشتنش - برمیگردد. به بیان دیگر، وقتی حرف فیلمی چون این برای مجموعه، مطلوب است، همپای سریالی مثل "گاندو" برایش هورا میکشند تا دستکم هر نیمدهه یک بار، همان حرف را به مدد کارورزان تازه، بازگو کنند. پذیرا یا ناپذیرا بودن نسلهای شنوندهی حرف هم که برای مجموعهی حاکمیت، مهم نیست. همان گونه که وقتی راوی در اواخر فیلم دارد از یادآوری ژینا به محض دیدن دختری شادمان در هر گوشه و کنار میگوید، انگار مثل کل فیلم از این که مفهوم عمیق "دختر شادمان" تا چه اندازه در احوال چنین جامعهای، کمیاب است، هیچ خبر ندارد؛ یا بدتر از آن، خود را به بیخبری میزند و فکر نمیکند چه مثالهای نقض ساده و سادهلوحانهای برای این خوشیهای فرضی وجود دارد. مثل این که اگر در آن همخوانی دم پیانوی دختران تینایجر، احیاناً ترانهشان ترانهی صرفاً نوستالژیک و از دید حاکمیت، خنثی و بیخطری مثل ترانهی گروه "پالت" نبود و خیلی ترانههای به تعبیر آقایان "مورد-دار" دیگر بود، نمیشد دستهجمعی آن را بخوانند و راوی آرزو کند که یکی از آن جمع سرخوشان، ژینا بود. یا اگر احتمالاً و از بدبیاری، یکی از آن همه صدای خوشتری میداشت و باقی، خاموشی اختیار میکردند تا او بخواند، باز ترانهخوانیشان متوقف میشد.
با همین بازیهاست که فیلمی به ظاهر انسانی و دردآگاه، "چاکریم" ِ ایدئولوژیک/امنیتی خود را اعلام میدارد. میگوید ژینا/زندگی هست و خوب و خوشش هم هست؛ فقط حیف که نگذاشتند ژینای قادر از آن در این مرز پرگهر و این سرزمین گل و بلبل، بهرهمند شود. میخواهد شما هم بگویید ننگ فقط بر آنها که نگذاشتند ما بدانیم ژینای قادر کدام است، نه بر اینها که ژینا/زندگی برای ژینا و قادر و دیگران نگذاشتند؛ و این، عین جعل است. تعریف جعل است.
همین لحن و حسی که میگوید از رنجها گذر کنیم، فقط در پایان فیلم به حادثهی اصلی وصله شده. در خود حادثه، از جمله در مستند "مردی از رشهرمه" کار برهان احمدی که محورش همین قادر فیلم "درخت گردو"ست و نتوانستم بفهمم که قبل از فیلم مهدویان ساخته شده یا بعدش، ردی از کاهش رنج مردمان روستا یافت نمیشود.
@amiropouria
راستش از این که ترتیب را رعایت نکردم و "مرد بازنده" را زودتر از "درخت گردو" دیدم، از خودم عصبانیام. در آن صورت، دستاورد آن فیلم در پیش بردن روند ساختار معمایی، کمی بیشتر به چشمم میآمد؛ هر چند چیزی که پیشتر به عنوان مشکل آن نوشتم یعنی تلاش برای تطهیر کلیت نهادی تحت عنوان "نیروی انتظامی" با وجود عملکرد نادرست برخی - توجه میفرمایید که، فقط برخی!- از اضلاع هرم مدیریت آن، همچنان در "مرد بازنده" سرجایش است. اما دستکم درگیرکنندگی دارد. برای برخی در ابعاد کنجکاوی؛ و برای آنها که کمتر فیلم دیدهاند، در قالب هیجان.
اما همینها هم در "مرد بازنده" غنیمتیست. در "درخت گردو" که حکایت زندگی و رنج و سرنوشت آن همه اهالی روستای رشهرمهی سردشت را بازمیگوید، این همه کمرمقی و بیجانی، نوبر است. هنوز تأثیری که از بمباران شیمیایی فیلم بس شعاریتر "هراس" (شهریار بحرانی، ۱۳۶۶) در من مانده، بیشتر از "درخت گردو"ست. چون "هراس" در میانهی جنگ ساخته شده بود، آلودگیاش به شعار به نیت تداوم هدف حکومت یعنی اعزام به جبهه، هر چند تلخ، اما قابل درک بود و به همین دلایل، حتی هدف سیاسی گروه تجسس در کردستان را از فاجعهی انسانی، مهمتر میدانست!
در "درخت گردو" اما با آن که داستان اصرار دارد تا ۱۳۹۵ پیش بیاید و بگوید من رد تمام ردیابیهای بینالمللی و پیگیری فردی قادر (پیمان معادی) را دنبال کردم، همچنان بیشترین کوشش صرف شلوغکاری در میزانسنها و نیز تدارکات و سیاهیلشگرهای بعد از بمباران شده. خود فیلم چنان میداند که از تأثیر احساسی شدید خبری نیست که آن سکانسها را هر چند دقیقه یک بار با جیغ بچهها و هر دقیقه چند بار با زوم تدریجی همراه کرده تا نچنچ کنیم و زیر لب یا در دل بگوییم وااااای، چه فجایعی!
از عوامل دیگر ِ تعجبم، لحن بهشدت سردرگم گفتارمتن فیلم بود. حتی نمیشد پذیرفت یکی از شخصیتهای داستان دارد آن را میگوید! بین راوی سوم شخص یک مستند گزارشی و یک ناظر مستقیم بیاحساس که اما در حرفهایش ادعا میکند دلش برای قادر و مریم و بچههایشان پر پر میزده، معلق مانده بود و تا آخر علیرغم سرفههای کاراکتر راوی در دادگاه لاهه (واقعاً آن اجرا را به عنوان دادگاه لاهه بپذیریم؟) جایش معلوم نشد.
در سال خیز دوبارهی اعتراضات مردمی به آن چه به واسطهی قیمت بنزین و صدها ردیف قیمت دیگر بر سرشان آمد یعنی سال ۱۳۹۸، "درخت گردو" دو جایزهی مهم بهترين کارگردانی و بهترین بازیگر مرد نقش اصلی را از جشنواره فجر گرفت. اما به گمانم هر دو برندهی این جوایز میدانستند جایزهشان به موضوع فیلم و تکرار دیگربارهی روایت تظلمخواهانهی مطلوب حاکمیت از آن - فارغ از سندیت داشتن یا نداشتنش - برمیگردد. به بیان دیگر، وقتی حرف فیلمی چون این برای مجموعه، مطلوب است، همپای سریالی مثل "گاندو" برایش هورا میکشند تا دستکم هر نیمدهه یک بار، همان حرف را به مدد کارورزان تازه، بازگو کنند. پذیرا یا ناپذیرا بودن نسلهای شنوندهی حرف هم که برای مجموعهی حاکمیت، مهم نیست. همان گونه که وقتی راوی در اواخر فیلم دارد از یادآوری ژینا به محض دیدن دختری شادمان در هر گوشه و کنار میگوید، انگار مثل کل فیلم از این که مفهوم عمیق "دختر شادمان" تا چه اندازه در احوال چنین جامعهای، کمیاب است، هیچ خبر ندارد؛ یا بدتر از آن، خود را به بیخبری میزند و فکر نمیکند چه مثالهای نقض ساده و سادهلوحانهای برای این خوشیهای فرضی وجود دارد. مثل این که اگر در آن همخوانی دم پیانوی دختران تینایجر، احیاناً ترانهشان ترانهی صرفاً نوستالژیک و از دید حاکمیت، خنثی و بیخطری مثل ترانهی گروه "پالت" نبود و خیلی ترانههای به تعبیر آقایان "مورد-دار" دیگر بود، نمیشد دستهجمعی آن را بخوانند و راوی آرزو کند که یکی از آن جمع سرخوشان، ژینا بود. یا اگر احتمالاً و از بدبیاری، یکی از آن همه صدای خوشتری میداشت و باقی، خاموشی اختیار میکردند تا او بخواند، باز ترانهخوانیشان متوقف میشد.
با همین بازیهاست که فیلمی به ظاهر انسانی و دردآگاه، "چاکریم" ِ ایدئولوژیک/امنیتی خود را اعلام میدارد. میگوید ژینا/زندگی هست و خوب و خوشش هم هست؛ فقط حیف که نگذاشتند ژینای قادر از آن در این مرز پرگهر و این سرزمین گل و بلبل، بهرهمند شود. میخواهد شما هم بگویید ننگ فقط بر آنها که نگذاشتند ما بدانیم ژینای قادر کدام است، نه بر اینها که ژینا/زندگی برای ژینا و قادر و دیگران نگذاشتند؛ و این، عین جعل است. تعریف جعل است.
همین لحن و حسی که میگوید از رنجها گذر کنیم، فقط در پایان فیلم به حادثهی اصلی وصله شده. در خود حادثه، از جمله در مستند "مردی از رشهرمه" کار برهان احمدی که محورش همین قادر فیلم "درخت گردو"ست و نتوانستم بفهمم که قبل از فیلم مهدویان ساخته شده یا بعدش، ردی از کاهش رنج مردمان روستا یافت نمیشود.
@amiropouria
Amir Pouria
امضای سند جعل و کهنگی، یکجا: یادداشت امیر پوریا بر فیلم "درخت گردو" (محمدحسین مهدویان، ۱۳۹۸) @amiropouria متن در ادامه میآید 👇
گمانم این را میپذیریم و میتوانیم فهم کنیم که از دید آنان، مسبب این فاجعه به طور مطلق، بمبافکن نیست و ادامهدهندگان داخلی جنگ هم هستند. بنابراین حرف و حس آنان خود به خود ماهیتی اعتراضی به خود میگیرد و این اعتراض آن هم بعد از این همه سال، صرفاً و همچنان متوجه صدام حسین نیست! وقتی فیلم "درخت گردو" این جهتگیری را دارد و میپندارد هنوز هیچ تقصیری به گردن داخلیها نیست، خودش سند جعلیّت و کهنگیاش را یکجا امضا کرده است.
@amiropouria
@amiropouria
دربارهی چند عکس هلن کلر و بازیگر نقش کودکی او، پَتی دوک: چگونه میشود با لمس صورت، زیبایی یا همانندی را تشخیص داد؟/ یادداشتی از امیر پوریا با اشارههایی به فیلم "معجزهگر" (آرتور پِن، ۱۹۶۲)
@amiropouria
متن در ادامه میآید 👇
@amiropouria
متن در ادامه میآید 👇
Amir Pouria
دربارهی چند عکس هلن کلر و بازیگر نقش کودکی او، پَتی دوک: چگونه میشود با لمس صورت، زیبایی یا همانندی را تشخیص داد؟/ یادداشتی از امیر پوریا با اشارههایی به فیلم "معجزهگر" (آرتور پِن، ۱۹۶۲) @amiropouria متن در ادامه میآید 👇
۱. این خانم موسپید، هلن کلر واقعیست در دیدار با پَتی دوک، بازیگر نقش کودکی ِ او در نمایش و فیلم "معجزهگر". عکسها را نینا لین برداشته و محل دیدار، سرصحنهی فیلم "معجزهگر" (آرتور پِن، ۱۹۶۲) بوده. دوک از ۱۹۵۹ در اجرای صحنهای ِ همین نمایشنامه بر صحنهی تئاتر برادوِی، نقش هلن کلر را در بچگی ایفا میکرد. نمایشنامه را ویلیام گیبسون نوشته بود و منبعش کتاب اتوبیوگرافی هلن کلر بود. موقع ساختن فیلم، کارگردان همان اجرای برادوِی را صدا زدند، فیلمنامه را خود نمایشنامهنویس نوشت و همان بازیگران صحنه جلوی دوربین رفتند و هر دو اسکار نقش اصلی و مکمل زن را از آن ِ خود کردند: بانو آن بَنکرافت و خانم پَتی دوک.
در این دیدار، هلن کلر ۸۱ ساله است و پتی دوک، ۱۵ ساله. بله، بهش میخورد کوچکتر باشد.
۲. به آدمها و اتفاقات واقعی و فیلمهای مربوط به آنها همیشه علاقه و توجه داشتهام. با مکث بر آن، چندین دوره کلاس برگزار کردهام. در جلسات سخنرانی، گاه فیلم سینمایی مربوط به این افراد و وقایع را در کنار برشهایی از مستندی که به همان زمینه میپرداخته، پخش و بررسی کردهام. هیجانم از حضور هلن کلر در کنار پتی دوک، از این منظر هم هست: کسی دارد فرد ثبتکنندهی تصویرش در چشم جهانیان را بغل، لمس، نوازش و تأیید میکند.
۳. نگاه پتی دوک به هلن کلر نشان میدهد که دارد همچنان برای بازیاش در چهرهی او دقیق میشود. دارد از هر آن و نشان او برای بازیگریاش میدزدد. در نگاه دوک، نبوغی جاریست که از هوش فراتر میرود. قبول ندارید؟
۴. آرامش سگ در آغوش هلن کلر و احساس امنیتی که باعث میشود برود دورتر برای خودش لم بدهد، دلم را میبَرَد.
۵. عکس شمارهی ۵ را ببینید. این جور وقتها به فرد نابینا میگویند "اینجا رو نگاه کنین لطفاً". او هم چشمهایش را به سمت منبع صدا میگرداند. جملهی تناقضآمیز عجیبیست. به کسی میگویند نگاه کن که آرزو داشت بتواند چنین کند!
۶. کاری که هلن کلر در عکس ۶ میکند، همان کاریست که بچگیاش در فیلم با صورت خانم آنی سالیوان میکرد: تشخیص چهره با لمس انگشتان. چگونه میشود زیبایی یا شباهت را با لمس، تشخیص داد؟ راز غریبیست.
۷. یک بار در مقالهای در تعظیم به بازی بنکرافت، آنی سالیوان ِ او را شمایل یک آموزگار ِ مشتاق ِ یاد دادن وصف کردم.
۸. دستاوردهای هلن کلر را دستکم نگیرید. در ۱۱ سالگی اولین داستان کوتاهش را نوشت. چهار سال پیش از انقلاب اکتبر، مجموعه مقالاتش دربارهی سوسیالیسم کتاب شد. فعال جدی و اثرگذار حقوق کارگران، زنان، کمتوانان و صلح جهانی بود. اولین ناشنوای نابینای تاریخ بود که موفق به تحصیلات دانشگاهی شد؛ آن هم در دانشگاه هاروارد. ۱۴ کتاب، دهها مقاله و صدها سخنرانی او دامنهی موضوعی بسیار وسیعی را در برمیگرفت: از مهاتما گاندی تا شناخت حیوانات مختلف.
۹. مارک تواین نویسندهی بزرگ آمریکایی گفته است: "هلن کلر معجزه بود و آنی سالیوان، معجزهگر". نام نمایشنامه و فیلم، از همین جمله آمده است.
۱۰. حدود بیست سال پیش در مبحثی از یک کلاس شناخت سینما دربارهی جلوههای مختلف مهارت کارگردانی، سکانس نُه دقیقهای دونفرهی تلاش خانم سالیوان برای واداشتن هلن کلر به این که با قاشق غذا بخورد را با سکانسهای توفانی ِ جنگی ِ سواحل نورماندی در افتتاحیهی "نجات سرباز رایان" استیون اسپیلبرگ، هماورد دانستم؛ و هنوز فکر میکنم هماورد قَدَریست. "معجزهگر" هم یکی از آن فیلمهای به ظاهر سادهایست که اگر کسی بگوید بهترین فیلم عمرش است، به او حق میدهم.
@amiropouria
#هلن_کلر #پتی_دوک #آن_بنکرافت #آنی_سالیوان #معجزه_گر #آرتور_پن #نابینا #ناشنوا #نقد_فیلم #تحلیل_فیلم #تحلیل_بازیگری #امیر_پوریا
در این دیدار، هلن کلر ۸۱ ساله است و پتی دوک، ۱۵ ساله. بله، بهش میخورد کوچکتر باشد.
۲. به آدمها و اتفاقات واقعی و فیلمهای مربوط به آنها همیشه علاقه و توجه داشتهام. با مکث بر آن، چندین دوره کلاس برگزار کردهام. در جلسات سخنرانی، گاه فیلم سینمایی مربوط به این افراد و وقایع را در کنار برشهایی از مستندی که به همان زمینه میپرداخته، پخش و بررسی کردهام. هیجانم از حضور هلن کلر در کنار پتی دوک، از این منظر هم هست: کسی دارد فرد ثبتکنندهی تصویرش در چشم جهانیان را بغل، لمس، نوازش و تأیید میکند.
۳. نگاه پتی دوک به هلن کلر نشان میدهد که دارد همچنان برای بازیاش در چهرهی او دقیق میشود. دارد از هر آن و نشان او برای بازیگریاش میدزدد. در نگاه دوک، نبوغی جاریست که از هوش فراتر میرود. قبول ندارید؟
۴. آرامش سگ در آغوش هلن کلر و احساس امنیتی که باعث میشود برود دورتر برای خودش لم بدهد، دلم را میبَرَد.
۵. عکس شمارهی ۵ را ببینید. این جور وقتها به فرد نابینا میگویند "اینجا رو نگاه کنین لطفاً". او هم چشمهایش را به سمت منبع صدا میگرداند. جملهی تناقضآمیز عجیبیست. به کسی میگویند نگاه کن که آرزو داشت بتواند چنین کند!
۶. کاری که هلن کلر در عکس ۶ میکند، همان کاریست که بچگیاش در فیلم با صورت خانم آنی سالیوان میکرد: تشخیص چهره با لمس انگشتان. چگونه میشود زیبایی یا شباهت را با لمس، تشخیص داد؟ راز غریبیست.
۷. یک بار در مقالهای در تعظیم به بازی بنکرافت، آنی سالیوان ِ او را شمایل یک آموزگار ِ مشتاق ِ یاد دادن وصف کردم.
۸. دستاوردهای هلن کلر را دستکم نگیرید. در ۱۱ سالگی اولین داستان کوتاهش را نوشت. چهار سال پیش از انقلاب اکتبر، مجموعه مقالاتش دربارهی سوسیالیسم کتاب شد. فعال جدی و اثرگذار حقوق کارگران، زنان، کمتوانان و صلح جهانی بود. اولین ناشنوای نابینای تاریخ بود که موفق به تحصیلات دانشگاهی شد؛ آن هم در دانشگاه هاروارد. ۱۴ کتاب، دهها مقاله و صدها سخنرانی او دامنهی موضوعی بسیار وسیعی را در برمیگرفت: از مهاتما گاندی تا شناخت حیوانات مختلف.
۹. مارک تواین نویسندهی بزرگ آمریکایی گفته است: "هلن کلر معجزه بود و آنی سالیوان، معجزهگر". نام نمایشنامه و فیلم، از همین جمله آمده است.
۱۰. حدود بیست سال پیش در مبحثی از یک کلاس شناخت سینما دربارهی جلوههای مختلف مهارت کارگردانی، سکانس نُه دقیقهای دونفرهی تلاش خانم سالیوان برای واداشتن هلن کلر به این که با قاشق غذا بخورد را با سکانسهای توفانی ِ جنگی ِ سواحل نورماندی در افتتاحیهی "نجات سرباز رایان" استیون اسپیلبرگ، هماورد دانستم؛ و هنوز فکر میکنم هماورد قَدَریست. "معجزهگر" هم یکی از آن فیلمهای به ظاهر سادهایست که اگر کسی بگوید بهترین فیلم عمرش است، به او حق میدهم.
@amiropouria
#هلن_کلر #پتی_دوک #آن_بنکرافت #آنی_سالیوان #معجزه_گر #آرتور_پن #نابینا #ناشنوا #نقد_فیلم #تحلیل_فیلم #تحلیل_بازیگری #امیر_پوریا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زادروز علی حاتمی، بهترین بهانهست برای سرک کشیدن به یکی از انبوه پرشمار گوشههای پاک و پرنور آثارش. ولی همزمان با تحسین و لبخند یا آه کشیدن و سر تکون دادن، باید اقرار کنیم که خیلی از جزئيات و کلماتش برامون بیگانهست. به قول دوستی، گاهی حتی حرفهای کاراکتر لیچارگویی مثل محمدابراهیم (محمدعلی کشاورز/ با صدای منوچهر اسماعیلی) هم نیاز به چیزی در ابعاد رمزگشایی داره! مثلاً وقتی میگه "سنجد خیلی هم چهلهفت-یازدهست، نشسته دم باد تو درگاه؛ سنبل شده دم پنجره"، منظورش از ۱۱-۴۷ چیه؟!
در ادامهی همین تکه از دیالوگهای او و جلال (امین تارخ/ با صدای خسرو خسروشاهی) این نکته رو به لطف اشارهی یه دوست فیلمشناس (و کلنشناس!) آرش اسلامی، توضیح دادم.
ولی درست بعدش محمدابراهیم میگه: "... قاعده یه بسته زردچوبه د.د.ت، خیر ِ داآشیت کنه که دیگه تو زلفهای چین در چین، شکن در شکنش، شیپیشها برِک نزنن"!
خب این یکی رو چی میگین؟ این جا مقصودش چیه؟ از این جوابها ندین که "مهم نیست اشارهش به چی و چیهاست. مهم اینه که کل دیالوگ، قشنگه"!!
همین "قشنگ" گفتنهای بدون دریافت درست، تحسینهای ما رو توخالی کرده.
#علی_حاتمی
@amiropouria
در ادامهی همین تکه از دیالوگهای او و جلال (امین تارخ/ با صدای خسرو خسروشاهی) این نکته رو به لطف اشارهی یه دوست فیلمشناس (و کلنشناس!) آرش اسلامی، توضیح دادم.
ولی درست بعدش محمدابراهیم میگه: "... قاعده یه بسته زردچوبه د.د.ت، خیر ِ داآشیت کنه که دیگه تو زلفهای چین در چین، شکن در شکنش، شیپیشها برِک نزنن"!
خب این یکی رو چی میگین؟ این جا مقصودش چیه؟ از این جوابها ندین که "مهم نیست اشارهش به چی و چیهاست. مهم اینه که کل دیالوگ، قشنگه"!!
همین "قشنگ" گفتنهای بدون دریافت درست، تحسینهای ما رو توخالی کرده.
#علی_حاتمی
@amiropouria
یادداشت امیر پوریا دربارهی خبر اعلام فهرست سینماگران ممنوعالکار توسط وزارت ارشاد
@amiropouria
متن در ادامه میآید 👇
@amiropouria
متن در ادامه میآید 👇
Amir Pouria
یادداشت امیر پوریا دربارهی خبر اعلام فهرست سینماگران ممنوعالکار توسط وزارت ارشاد @amiropouria متن در ادامه میآید 👇
آیا فرقی میکند که این خبر را محمد خزاعی حالا اعلام کرده یا یکی از مدیران قبلی سازمان سینمایی در گذشته اعلام میکرد؟ یا موقعی که هنوز سازمان سینمایی تشکیل نشده بود، یکی از دارندگان عنوان معاونت سینمایی وزارت ارشاد، به جای آن همه ممنوعیت آشکار که انکارش میکردند، میآمد و در انظار، اعلام میکرد؟
واقعیت عجیب این است که انواع این گونه سِمَتها در مديريت دولتی سینما در ایران، افراد را از هر چیزی تحت عنوان فردیت، تهی میکند. حرفهایشان، جهتگیریهايشان و جالب آن که حتی واژگانشان عین هم میشوند. همه میخواهند "به موضوع ورود کنند" یا "در این راستا اقدام کنند"! وقتی محمود اربابی مدیر اداره نظارت و ارزشیابی بود، در یک برنامهی رادیویی و همچنین در مجلهی "مردم و جامعه" با او مناظرهای کردم در باب دامنهی مدیریتش یعنی سانسور. میگفت در کلاسهایش در دانشگاه صدا و سیما، فیلمی مثل "سنتوری" را که توقیف شده، نمایش میدهد. پرسیدم یعنی به دانشجویان نشانش میدهید تا ادب از بیادبان (به تعبیر ارشاد) بیاموزند و این جوری فیلم نسازند؟ گفت نه، به عنوان فیلمی که استانداردهای خوبی دارد نمایشش میدهم!
وقتی فردی تا این حد از نظر شخصی خودش دور میشود و به اقتضای میز و مقامش عمل میکند، چه فرقی میکند که در دورهی مديريت او چه رخ دهد؟ فیلمی که از دیدشان باید توقیف شود، فردی که در نظرشان کار عیبی کرده و باید جیز شود، خواهد شد؛ هر کسی که مدیر است، باشد. فرقی نخواهد کرد.
همان طور که اعلامش هم نه تنها به قانونمندی یا شفافیت ربطی ندارد، بلکه درست مترادف است با رسمیت بخشیدن به قیممآبی و تصور آقابالاسری که البته نه تنها تازگی ندارد؛ بلکه اساساً در خود واژهی "ارشاد" که در نام این وزارتخانه به دُم ِ فرهنگ بدل شده، نهفته است. از روز اول بوده و این اعلامها چیز جدیدی را آشکار نمیکند.
پینوشت: چه تلخ و مضحک است که چند صد نفر سینماگر، بلکه هم بیشتر، باید مننظر بنشینند تا چنین فهرست سیاهی اعلام شود و بعد که دیدند نام خودشان در آن نیست، دست به آسمان ببرند و شکر بگويند!
@amiropouria
#سازمان_سینمایی #سانسور #توقیف #ممنوع_الکاری
آیا فرقی میکند که این خبر را محمد خزاعی حالا اعلام کرده یا یکی از مدیران قبلی سازمان سینمایی در گذشته اعلام میکرد؟ یا موقعی که هنوز سازمان سینمایی تشکیل نشده بود، یکی از دارندگان عنوان معاونت سینمایی وزارت ارشاد، به جای آن همه ممنوعیت آشکار که انکارش میکردند، میآمد و در انظار، اعلام میکرد؟
واقعیت عجیب این است که انواع این گونه سِمَتها در مديريت دولتی سینما در ایران، افراد را از هر چیزی تحت عنوان فردیت، تهی میکند. حرفهایشان، جهتگیریهايشان و جالب آن که حتی واژگانشان عین هم میشوند. همه میخواهند "به موضوع ورود کنند" یا "در این راستا اقدام کنند"! وقتی محمود اربابی مدیر اداره نظارت و ارزشیابی بود، در یک برنامهی رادیویی و همچنین در مجلهی "مردم و جامعه" با او مناظرهای کردم در باب دامنهی مدیریتش یعنی سانسور. میگفت در کلاسهایش در دانشگاه صدا و سیما، فیلمی مثل "سنتوری" را که توقیف شده، نمایش میدهد. پرسیدم یعنی به دانشجویان نشانش میدهید تا ادب از بیادبان (به تعبیر ارشاد) بیاموزند و این جوری فیلم نسازند؟ گفت نه، به عنوان فیلمی که استانداردهای خوبی دارد نمایشش میدهم!
وقتی فردی تا این حد از نظر شخصی خودش دور میشود و به اقتضای میز و مقامش عمل میکند، چه فرقی میکند که در دورهی مديريت او چه رخ دهد؟ فیلمی که از دیدشان باید توقیف شود، فردی که در نظرشان کار عیبی کرده و باید جیز شود، خواهد شد؛ هر کسی که مدیر است، باشد. فرقی نخواهد کرد.
همان طور که اعلامش هم نه تنها به قانونمندی یا شفافیت ربطی ندارد، بلکه درست مترادف است با رسمیت بخشیدن به قیممآبی و تصور آقابالاسری که البته نه تنها تازگی ندارد؛ بلکه اساساً در خود واژهی "ارشاد" که در نام این وزارتخانه به دُم ِ فرهنگ بدل شده، نهفته است. از روز اول بوده و این اعلامها چیز جدیدی را آشکار نمیکند.
پینوشت: چه تلخ و مضحک است که چند صد نفر سینماگر، بلکه هم بیشتر، باید مننظر بنشینند تا چنین فهرست سیاهی اعلام شود و بعد که دیدند نام خودشان در آن نیست، دست به آسمان ببرند و شکر بگويند!
@amiropouria
#سازمان_سینمایی #سانسور #توقیف #ممنوع_الکاری
یادداشت امیر پوریا دربارهی فیلم "شادوران" (حسین نمازی، ۱۴۰۰)
همراه با بخش مفرحی از نقد آن در برنامهی تلویزیونی"هفت" ویژهی جشنوارهی سال گذشته
@amiropouria
متن در ادامه میآید 👇
همراه با بخش مفرحی از نقد آن در برنامهی تلویزیونی"هفت" ویژهی جشنوارهی سال گذشته
@amiropouria
متن در ادامه میآید 👇
Amir Pouria
یادداشت امیر پوریا دربارهی فیلم "شادوران" (حسین نمازی، ۱۴۰۰) همراه با بخش مفرحی از نقد آن در برنامهی تلویزیونی"هفت" ویژهی جشنوارهی سال گذشته @amiropouria متن در ادامه میآید 👇
فیلم "شادروان" که در جشنواره فجر، دوقطبی ِ شدیدی بر سر آن شکل گرفته بود، بیش از آن که فیلم بدی باشد، فیلم ضعیفیست. گروهی از منتقدان و تماشاگران جشنوارهای به شکلی افراطی معتقد بودند که فیلم، فقر را مَضحکه میکند و برخی هم آن را کمدی قابل قبولی از یک موقعیت ناگزیر و به هم ریختهی حاصل از فقر میدانستند. البته وقتی سازندهاش حسین نمازی در جلسهی پرسش و پاسخ جشنواره گفت که فیلمش کمدی نیست و نهایتاً "یک ملودرام شیرین" است، دردسر بیشتر شد؛ چون در این صورت، بسیاری از اتفاقات فیلمنامه یا نوع پرداختشان در فیلم، غیرمنطقی جلوه میکرد. مثل پذیرش تدریجی دختری که در باجهی صدور شناسنامه، کار نادر (سینا مهراد) را راه میاندازد. یا اصلاً خود اتفاق اصلی و شکلدهندهی کل ماجرای فیلم که لو نمیدهیم اما دیرتر به آن میپردازیم، در یک ملودرام به شوخی نابهجایی میماند.
اما بیایید فرض کنیم کارگردان یک چیزی گفته و برای نجات از اتهام ِ مُضحکسازی ِ فقر، ادعا کرده فیلمش کمدی نیست. هر مخاطبی حق دارد طبق شناخت و تشخیص خودش، همچنان آن را کمدی بداند. در این صورت هم بسیاری از خطوط مهم داستانی که کلی وقت صرف آنها میشود، زیادی یا حتی غیرقابلپذیرشاند. نقش آهو (گلاره عباسی) و شیوهی بیرون رفتن او از دایرهی درام، از این جمله است. با تمام بهانههای موجود دربارهی شوهرش، نمیشود فهمید نادر به چه حقی او را در خانهی شلوغ خود و خانوادهاش نگه داشته و با او نرد عشق باخته! عجیبتر آن که این خانواده با باورهایشان، چه طور گذاشتهاند او در این کار پیش برود و تا این حد به آهو نزدیکتر شود. جز این است که کل این معادلات، فقط به درد آن سکانس دعوا در محله میخورد؟ و جز این است که اتفاقاَ همان سکانس، از بینمکترین شلوغبازیهای فیلم حساب میشود؟
همچنین مقاطعی که هر یک از اعضای فامیل به کمک خانوادهی سوگوار شادروان میآیند، میتوانست به هر زمان دیگری تغییر پیدا کند! در حالی که باید هر کدام زمان مشخصی به لحاظ منحنی درام میداشت. حتی در مورد کاراکتر دایی (بهرنگ علوی) که میتواند شخصیت مورد علاقهی همهی ماهایی باشد که فیلم را کمدی میدانیم، زمان کمک مالی او فقط با این تعبیر که دیگر طاقتش سرآمده، قابل توجیه است. بنابراین، انگار هر کسی فقط برای این که فیلم باید به زمان استاندارد یک فیلم بلند برسد، جایی از نیمهی دوم فیلم به اتمام انتظار دستهجمعی، کمک میرساند. اما در اصل با دیدن اوضاع میشد زودتر به این فکر بیفتد.
تصمیم قدیمی والدین برای باطل نکردن شناسنامهی آذر و جا و شیوهی گرهگشایی از این موضوع هم باز از همان سردرگمی بین لحن کمیک و ملودرام لطمه میخورد و مثلاً اشاره به شدت فقر به عنوان دلیل نگه داشتن شناسنامه، نه در تقویت کمدی فیلم است و نه کارکرد اجتماعی قابل تأملی به خود میگیرد.
اما دربارهی اتفاق نان خامهای خوردن حسن (رضا رویگری)، معتقدم اگر لحن و حس کمدی در فیلم، یکدست از کار در میآمد، میتوانست ایدهی درخشانی تلقی شود. در مقایسهای شخصی که البته میدانم مدعیان فراوانی خواهد داشت، آن را به "نوچوفسکو"ی مرگآسای قند در فیلم "یه حبه قند"، به طور محض ترجیح میدهم. چون قصد ندارد از دل آن فلسفهی الکی امیدوارانه بیرون بکشد و مانند آن فیلم به این برسد که آخوند و زندانی سابقهدار و تمام طیفهای مردم، خوش و خرم سر یک سفره مینشینند.
به غیر از فکرهایی مثل ربط نادر و مارادونا که در معادلات جدی و مثلاً اجتماعی فیلم خوب از آب درنمیآید، "شادروان" پر از شوخیهای دمدستی هم هست. مثل تأکید بر بوی عرق نادر یا جابهجا گفتن خاک و عمر توسط مادر (رویا تيموريان) [همان که به عکس بالا منجر میشود]. اما همچنان دو سه دیالوگ دارد که نشان میدهد فیلم خوب با آدمهای این طبقه، همسفره شده: یکی برداشت نادر از "پسانداز" به عنوان صفت حسن و بهتر از آن، دیالوگ "چارگیرش میکنم" دایی اسد که در تختهنرد چهار-هیچ عقب است.
از شناخت این طبقه و آداب زندگیاش حرف زدیم؛ تکهی کوتاهی از نقد برنامهی تلویزیونی"هفت" ویژهی جشنواره را هم ببينيم که به همین موضوع میپردازد اما ادبیات بس مفرحی دارد. از دستش ندهید که از خود فیلم، بامزهتر است.
@amiropouria
فیلم "شادروان" که در جشنواره فجر، دوقطبی ِ شدیدی بر سر آن شکل گرفته بود، بیش از آن که فیلم بدی باشد، فیلم ضعیفیست. گروهی از منتقدان و تماشاگران جشنوارهای به شکلی افراطی معتقد بودند که فیلم، فقر را مَضحکه میکند و برخی هم آن را کمدی قابل قبولی از یک موقعیت ناگزیر و به هم ریختهی حاصل از فقر میدانستند. البته وقتی سازندهاش حسین نمازی در جلسهی پرسش و پاسخ جشنواره گفت که فیلمش کمدی نیست و نهایتاً "یک ملودرام شیرین" است، دردسر بیشتر شد؛ چون در این صورت، بسیاری از اتفاقات فیلمنامه یا نوع پرداختشان در فیلم، غیرمنطقی جلوه میکرد. مثل پذیرش تدریجی دختری که در باجهی صدور شناسنامه، کار نادر (سینا مهراد) را راه میاندازد. یا اصلاً خود اتفاق اصلی و شکلدهندهی کل ماجرای فیلم که لو نمیدهیم اما دیرتر به آن میپردازیم، در یک ملودرام به شوخی نابهجایی میماند.
اما بیایید فرض کنیم کارگردان یک چیزی گفته و برای نجات از اتهام ِ مُضحکسازی ِ فقر، ادعا کرده فیلمش کمدی نیست. هر مخاطبی حق دارد طبق شناخت و تشخیص خودش، همچنان آن را کمدی بداند. در این صورت هم بسیاری از خطوط مهم داستانی که کلی وقت صرف آنها میشود، زیادی یا حتی غیرقابلپذیرشاند. نقش آهو (گلاره عباسی) و شیوهی بیرون رفتن او از دایرهی درام، از این جمله است. با تمام بهانههای موجود دربارهی شوهرش، نمیشود فهمید نادر به چه حقی او را در خانهی شلوغ خود و خانوادهاش نگه داشته و با او نرد عشق باخته! عجیبتر آن که این خانواده با باورهایشان، چه طور گذاشتهاند او در این کار پیش برود و تا این حد به آهو نزدیکتر شود. جز این است که کل این معادلات، فقط به درد آن سکانس دعوا در محله میخورد؟ و جز این است که اتفاقاَ همان سکانس، از بینمکترین شلوغبازیهای فیلم حساب میشود؟
همچنین مقاطعی که هر یک از اعضای فامیل به کمک خانوادهی سوگوار شادروان میآیند، میتوانست به هر زمان دیگری تغییر پیدا کند! در حالی که باید هر کدام زمان مشخصی به لحاظ منحنی درام میداشت. حتی در مورد کاراکتر دایی (بهرنگ علوی) که میتواند شخصیت مورد علاقهی همهی ماهایی باشد که فیلم را کمدی میدانیم، زمان کمک مالی او فقط با این تعبیر که دیگر طاقتش سرآمده، قابل توجیه است. بنابراین، انگار هر کسی فقط برای این که فیلم باید به زمان استاندارد یک فیلم بلند برسد، جایی از نیمهی دوم فیلم به اتمام انتظار دستهجمعی، کمک میرساند. اما در اصل با دیدن اوضاع میشد زودتر به این فکر بیفتد.
تصمیم قدیمی والدین برای باطل نکردن شناسنامهی آذر و جا و شیوهی گرهگشایی از این موضوع هم باز از همان سردرگمی بین لحن کمیک و ملودرام لطمه میخورد و مثلاً اشاره به شدت فقر به عنوان دلیل نگه داشتن شناسنامه، نه در تقویت کمدی فیلم است و نه کارکرد اجتماعی قابل تأملی به خود میگیرد.
اما دربارهی اتفاق نان خامهای خوردن حسن (رضا رویگری)، معتقدم اگر لحن و حس کمدی در فیلم، یکدست از کار در میآمد، میتوانست ایدهی درخشانی تلقی شود. در مقایسهای شخصی که البته میدانم مدعیان فراوانی خواهد داشت، آن را به "نوچوفسکو"ی مرگآسای قند در فیلم "یه حبه قند"، به طور محض ترجیح میدهم. چون قصد ندارد از دل آن فلسفهی الکی امیدوارانه بیرون بکشد و مانند آن فیلم به این برسد که آخوند و زندانی سابقهدار و تمام طیفهای مردم، خوش و خرم سر یک سفره مینشینند.
به غیر از فکرهایی مثل ربط نادر و مارادونا که در معادلات جدی و مثلاً اجتماعی فیلم خوب از آب درنمیآید، "شادروان" پر از شوخیهای دمدستی هم هست. مثل تأکید بر بوی عرق نادر یا جابهجا گفتن خاک و عمر توسط مادر (رویا تيموريان) [همان که به عکس بالا منجر میشود]. اما همچنان دو سه دیالوگ دارد که نشان میدهد فیلم خوب با آدمهای این طبقه، همسفره شده: یکی برداشت نادر از "پسانداز" به عنوان صفت حسن و بهتر از آن، دیالوگ "چارگیرش میکنم" دایی اسد که در تختهنرد چهار-هیچ عقب است.
از شناخت این طبقه و آداب زندگیاش حرف زدیم؛ تکهی کوتاهی از نقد برنامهی تلویزیونی"هفت" ویژهی جشنواره را هم ببينيم که به همین موضوع میپردازد اما ادبیات بس مفرحی دارد. از دستش ندهید که از خود فیلم، بامزهتر است.
@amiropouria
دربارهی اتهامات مهیب و غریبی که تفهیمش به سپیده رشنو امروز اعلام شده؛ و عملکرد این روزهای نیروهای انتظامی با زنان و مردم
@amiropuria
یادداشتی از امیر پوریا 👇
@amiropuria
یادداشتی از امیر پوریا 👇
Amir Pouria
دربارهی اتهامات مهیب و غریبی که تفهیمش به سپیده رشنو امروز اعلام شده؛ و عملکرد این روزهای نیروهای انتظامی با زنان و مردم @amiropuria یادداشتی از امیر پوریا 👇
چه خبر است؟ این افسارگسیختگی در رفتار با مردم یا بهتر است بگوییم برخورد وحشیانه به قصد ایجاد وحشت در آنها، از کجا وارد زندگی هر ایرانی شد؟ آن هم در گرمترین ماههای سالی که فشار اقتصادی، جان و رمقی برای شهروندان باقی نگذاشته. از زمان شکلگیری گشتهای موسوم به ارشاد، همیشه همین ماهها اوج برخوردهایشان را به همراه داشت. اما این که فرماندهی انتظامی به صراحت میگوید "آن مادر حق نداشته به خودروی پلیس نزدیک شود" ، یعنی تصور میکند طرح چنین باید و نبایدی میتواند با تهی شدن محض از شفقت انسانی و بیاعتنایی مطلق به احساس چند ده میلیون ایرانی همراه باشد. مادری که آن گونه خود را جلوی وَن ِ گشت ارشاد افکنده بود تا دخترش را نبرند. این که تصویری از بیرون انداخته شدن یک زن از خودروی نیروی انتظامی در رشت منتشر میشود، این که در مشهد چندین مأمور زن و مرد با سرعتی همپای خفتگیری و تهاجم دستهجمعی از ون پیاده میشوند تا دختری را که از دور نشان کردهاند، بگیرند، نشان از وضعیتی وخیمتر از دههی شصتی دارد که گویا احضار ارواح مخوفش به این بند پاره کردنها انجامیده.
تلخ این است که ما همچنان سادهدلتر یا - خودم را میگویم- سادهلوحتر از آنیم که باور کنیم یک سیستم ِ هر چه هم مدعی ایدئولوژی باشد، حاضر میشود شال ِ بر شانه افتاده، روسری ِ کنار رفته، مانتوی کوتاه و دکمههای شاید بازش را به پروندهی امنیتی بدل کند.
وقتی تصویر آن جدل لفظی بر سر تذکر حجاب به سپیده رشنو توسط رایحه ربیعی منتشر شد، خود من حتی تصورش را هم نمیکردم که حرف آن دختر محجبه، چیزی فراتر از ادعاهای رایج هر ایرانی در هر دعوای خیابانی باشد که به عادت میگوید "با بد کسی در افتادی" و "میدهم چنین و چنانت کنند". یا دقیقتر بگویم، هیچ گمان نمیکردم به تماسی مربوط به یک دخالت لجبازانه، از طرف نهادهای سلاح به کمر چنین ترتیب اثری داده شود.
اما وقتی به خبر امروز روابط عمومی قوه قضاییه نگاه میکنیم، با وجود تمام آن مرارتهای منجر به اعترافات اجباری، عبارات مهیبش باورمان نمیشود: "سپیده رشنو در یکی از شعب «دادگاه انقلاب» با سه اتهام، تفهیم اتهام شده:
-اجتماع و تبانی به قصد ارتکاب جرم علیه امنیت کشور ازطریق ارتباط با افراد خارجنشین
-فعالیت تبلیغی علیه جمهوری اسلامی
-تشویق مردم به فساد و فحشاء" !!
اینها به قصد ارعاب است؟ یا به نیت اثبات خروج از دامنهی رعایت انسان و انسانیت؟ راستی چه خبر شده و قرار است چه شود؟
@amiropouria
#سپیده_رشنو #حجاب_اجباری #اعتراضات_مردمی #گشت_ارشاد
چه خبر است؟ این افسارگسیختگی در رفتار با مردم یا بهتر است بگوییم برخورد وحشیانه به قصد ایجاد وحشت در آنها، از کجا وارد زندگی هر ایرانی شد؟ آن هم در گرمترین ماههای سالی که فشار اقتصادی، جان و رمقی برای شهروندان باقی نگذاشته. از زمان شکلگیری گشتهای موسوم به ارشاد، همیشه همین ماهها اوج برخوردهایشان را به همراه داشت. اما این که فرماندهی انتظامی به صراحت میگوید "آن مادر حق نداشته به خودروی پلیس نزدیک شود" ، یعنی تصور میکند طرح چنین باید و نبایدی میتواند با تهی شدن محض از شفقت انسانی و بیاعتنایی مطلق به احساس چند ده میلیون ایرانی همراه باشد. مادری که آن گونه خود را جلوی وَن ِ گشت ارشاد افکنده بود تا دخترش را نبرند. این که تصویری از بیرون انداخته شدن یک زن از خودروی نیروی انتظامی در رشت منتشر میشود، این که در مشهد چندین مأمور زن و مرد با سرعتی همپای خفتگیری و تهاجم دستهجمعی از ون پیاده میشوند تا دختری را که از دور نشان کردهاند، بگیرند، نشان از وضعیتی وخیمتر از دههی شصتی دارد که گویا احضار ارواح مخوفش به این بند پاره کردنها انجامیده.
تلخ این است که ما همچنان سادهدلتر یا - خودم را میگویم- سادهلوحتر از آنیم که باور کنیم یک سیستم ِ هر چه هم مدعی ایدئولوژی باشد، حاضر میشود شال ِ بر شانه افتاده، روسری ِ کنار رفته، مانتوی کوتاه و دکمههای شاید بازش را به پروندهی امنیتی بدل کند.
وقتی تصویر آن جدل لفظی بر سر تذکر حجاب به سپیده رشنو توسط رایحه ربیعی منتشر شد، خود من حتی تصورش را هم نمیکردم که حرف آن دختر محجبه، چیزی فراتر از ادعاهای رایج هر ایرانی در هر دعوای خیابانی باشد که به عادت میگوید "با بد کسی در افتادی" و "میدهم چنین و چنانت کنند". یا دقیقتر بگویم، هیچ گمان نمیکردم به تماسی مربوط به یک دخالت لجبازانه، از طرف نهادهای سلاح به کمر چنین ترتیب اثری داده شود.
اما وقتی به خبر امروز روابط عمومی قوه قضاییه نگاه میکنیم، با وجود تمام آن مرارتهای منجر به اعترافات اجباری، عبارات مهیبش باورمان نمیشود: "سپیده رشنو در یکی از شعب «دادگاه انقلاب» با سه اتهام، تفهیم اتهام شده:
-اجتماع و تبانی به قصد ارتکاب جرم علیه امنیت کشور ازطریق ارتباط با افراد خارجنشین
-فعالیت تبلیغی علیه جمهوری اسلامی
-تشویق مردم به فساد و فحشاء" !!
اینها به قصد ارعاب است؟ یا به نیت اثبات خروج از دامنهی رعایت انسان و انسانیت؟ راستی چه خبر شده و قرار است چه شود؟
@amiropouria
#سپیده_رشنو #حجاب_اجباری #اعتراضات_مردمی #گشت_ارشاد
بازیگران نقشهای جوانی و کهنسالی در فیلم "تیمی از آن ِ خودشان"
(A League of Their Own)
و بحث بیرحمی فیلم با وجود پایان خوش
@amiropouria
یادداشت امیر پوریا در ادامه میآید 👇
(A League of Their Own)
و بحث بیرحمی فیلم با وجود پایان خوش
@amiropouria
یادداشت امیر پوریا در ادامه میآید 👇