Forwarded from حرفتو ناشناس بهم بزن | Talk to Me Anonymously
طرفداران علی ضیا
aliziyaoriginal's story 🤖 دریافت شده توسط @instasave_bot
من دیشب دیدم خوابم نبرد
چرا شبیه فیلم ترسناک شده 😂😂😂
چرا شبیه فیلم ترسناک شده 😂😂😂
طرفداران علی ضیا
من دیشب دیدم خوابم نبرد چرا شبیه فیلم ترسناک شده 😂😂😂
قاتل کیست؟
آیا کاراگاه میتواند اورا پیدا کند؟
آیا براستی قتلی در کار است؟
خودکشی یا قتل؟ مسئله این است...
بیشتر این بهش میومد😂😂😐
آیا کاراگاه میتواند اورا پیدا کند؟
آیا براستی قتلی در کار است؟
خودکشی یا قتل؟ مسئله این است...
بیشتر این بهش میومد😂😂😐
Forwarded from حرفتو ناشناس بهم بزن | Talk to Me Anonymously
Forwarded from حرفتو ناشناس بهم بزن | Talk to Me Anonymously
#پیام_ناشناس
حاج آقا بجای قرار عاشقی یه گل و یه شیرینی بگیرید برید خواستگاری چه کاری
البته با توییت مشخص نامزد دارن
@HarfBeManBot
حاج آقا بجای قرار عاشقی یه گل و یه شیرینی بگیرید برید خواستگاری چه کاری
البته با توییت مشخص نامزد دارن
@HarfBeManBot
طرفداران علی ضیا
#پیام_ناشناس حاج آقا بجای قرار عاشقی یه گل و یه شیرینی بگیرید برید خواستگاری چه کاری البته با توییت مشخص نامزد دارن @HarfBeManBot
هنوز که چیزی مشخص نیس😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂تیریخیدا مارو دور نندازین ما اونقدرا هم بدرد نخور نیستیم☹️☹️☹️☹️😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
طرفداران علی ضیا
#استوری_جدید #آقای_ضیاء @aliziyaoriginallll
تو آرزوی منی، من وبال گردن تو
تو گرم کشتن من، من به گور بردن تو...
تو آبروی منی، پس مخواه بنشینم
رقیب تاس بریزد به شوق بردن تو
تویی نماز و منم مست، ماندهام چه کنم؟
که هم اقامه خطا هم سبک شمردن تو
سپردهام به خدا هر چه کردهای با من
خطاست دست کسی جز خدا سپردن تو
💛خدا کند که نفهمی غمت چه با من کرد
که مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو...💛
#حسینزحمتکش
#شعرکاملاستوری
@aliziyaoriginallll
تو گرم کشتن من، من به گور بردن تو...
تو آبروی منی، پس مخواه بنشینم
رقیب تاس بریزد به شوق بردن تو
تویی نماز و منم مست، ماندهام چه کنم؟
که هم اقامه خطا هم سبک شمردن تو
سپردهام به خدا هر چه کردهای با من
خطاست دست کسی جز خدا سپردن تو
💛خدا کند که نفهمی غمت چه با من کرد
که مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو...💛
#حسینزحمتکش
#شعرکاملاستوری
@aliziyaoriginallll
Forwarded from حرفتو ناشناس بهم بزن | Talk to Me Anonymously
#پیام_ناشناس
گفتی تیریخیدا یاد اون استیکر دایناسوره افتادم .هر بار زیر توییت ها میبینم قشنگ پنج دقیقه در حال ریسه رفتنم 😂😂😂😂😂...تا بینهایت🤣🤣🤣🤣
@HarfBeManBot
گفتی تیریخیدا یاد اون استیکر دایناسوره افتادم .هر بار زیر توییت ها میبینم قشنگ پنج دقیقه در حال ریسه رفتنم 😂😂😂😂😂...تا بینهایت🤣🤣🤣🤣
@HarfBeManBot
طرفداران علی ضیا
علی ضیا تیریخیدا مارو دور نندیز
ها برات پیداش کردم😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
Forwarded from حرفتو ناشناس بهم بزن | Talk to Me Anonymously
طرفداران علی ضیا
#پیام_ناشناس سلام از شروع فرمول یک چه خبر؟ @HarfBeManBot
سلام والا ۴ روز مونده فعلن
Forwarded from حرفتو ناشناس بهم بزن | Talk to Me Anonymously
#پیام_ناشناس
حکایت مولانا و میهمانش شمس تبریزی و سرودن شعر دنیا همه هیچ میگویند روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانهاش دعوت کرد.
شمس به خانهی جلالالدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نمودهای؟
مولانا حیرتزده پرسید: مگر تو شرابخوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی!
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
– در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محلهی نصارینشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیلهی راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شبها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقهای به دوش میاندازد، شیشهای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محلهی نصارینشین راه میافتد.
تا قبل از ورود او به محلهی مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکدهای شد و شیشهای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن، از میکده خارج شد.
هنوز از محلهی مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانانِ ساکنِ آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همهروزه در آن به او اقتدا میکردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محلهی نصارینشین رفته و شراب خریداری نموده است.
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد!
مرد ادامه داد: این منافق که ادعای زُهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش کوفت که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و بهویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: ای مردم بیحیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید؟ این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند.
رقیب مولوی فریاد زد: این سرکه نیست بلکه شراب است.
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همهی مردم ازجمله آن رقیب، قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دستهای او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مرا مجبور کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست. تو فکر میکردی که احترامِ یک مشت عوام برای تو سرمایهایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همهی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.
این سرمایهی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از مرگ چه ماند باقی
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ
مولوی بلخی
منبع: کتاب ملاصدرا
@HarfBeManBot
حکایت مولانا و میهمانش شمس تبریزی و سرودن شعر دنیا همه هیچ میگویند روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانهاش دعوت کرد.
شمس به خانهی جلالالدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نمودهای؟
مولانا حیرتزده پرسید: مگر تو شرابخوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی!
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
– در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محلهی نصارینشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیلهی راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شبها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقهای به دوش میاندازد، شیشهای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محلهی نصارینشین راه میافتد.
تا قبل از ورود او به محلهی مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکدهای شد و شیشهای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن، از میکده خارج شد.
هنوز از محلهی مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانانِ ساکنِ آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همهروزه در آن به او اقتدا میکردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محلهی نصارینشین رفته و شراب خریداری نموده است.
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد!
مرد ادامه داد: این منافق که ادعای زُهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش کوفت که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و بهویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: ای مردم بیحیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید؟ این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند.
رقیب مولوی فریاد زد: این سرکه نیست بلکه شراب است.
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همهی مردم ازجمله آن رقیب، قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دستهای او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مرا مجبور کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست. تو فکر میکردی که احترامِ یک مشت عوام برای تو سرمایهایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همهی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.
این سرمایهی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از مرگ چه ماند باقی
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ
مولوی بلخی
منبع: کتاب ملاصدرا
@HarfBeManBot