This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدا یکی رو مثل خودت سر راهت قرار بده
این میتونه بهترین یا بدترین دعای ممکن برای یه نفر باشه
همش بستگی به خودش داره
به اینکه برای دیگران چطور آدمی بوده و چیکارا کرده
حواسمون باشه که به جایی نرسیم که تحمل آدمی مثل خودمون رو نداشته باشیم
این میتونه بهترین یا بدترین دعای ممکن برای یه نفر باشه
همش بستگی به خودش داره
به اینکه برای دیگران چطور آدمی بوده و چیکارا کرده
حواسمون باشه که به جایی نرسیم که تحمل آدمی مثل خودمون رو نداشته باشیم
همه وصیتنامه اش همین دو خط بود :
طلبکاری هایم را بخشیدم .
از مالِ دنیا یک تیشه و ماله دارم آن را هم به جهادسازندگی بدهید .
شهید #نبیالله_کریمی
"قابل توجه چنبره زدگانِ بر بیت المال"
طلبکاری هایم را بخشیدم .
از مالِ دنیا یک تیشه و ماله دارم آن را هم به جهادسازندگی بدهید .
شهید #نبیالله_کریمی
"قابل توجه چنبره زدگانِ بر بیت المال"
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸💫زیـبـاتـریـن گـلـهـا
🤍💫هـــمـــیــشـــه
🌸💫مختصِ بهترینهاست
🤍💫زندگیتون مثل گلها
🌸💫زیبا و خوش آب ورنگ
🤍💫و هرجایی که هستید
🌸💫دعـــا مــيــڪــنــم
🤍💫خـدا پـنـاهـتـون بـاشـد
🌸💫روزتـــون بـــه نــیــکـی
🌸💫تـــقـــدیـــم بــــه شــمــــا
🤍💫بـــنــدگـــان خــوب خــدا
🤍💫هـــمـــیــشـــه
🌸💫مختصِ بهترینهاست
🤍💫زندگیتون مثل گلها
🌸💫زیبا و خوش آب ورنگ
🤍💫و هرجایی که هستید
🌸💫دعـــا مــيــڪــنــم
🤍💫خـدا پـنـاهـتـون بـاشـد
🌸💫روزتـــون بـــه نــیــکـی
🌸💫تـــقـــدیـــم بــــه شــمــــا
🤍💫بـــنــدگـــان خــوب خــدا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌞چکیده تمام کتاب های موفقیت توی همین ۶۰ ثانیه اس :)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🌞 شاید شما به خداوند پشت کنید اما او هرگز به شما پشت نخواهد کرد، لطف و رحمت او از هر اشتباهی بزرگتر است.
✍جول اوستین
✍جول اوستین
#هواشناسی_مازندران
📆 امروز یکشنبه ۲۳ اردیبهشت:🔺♨️
#گرمای_تابستانی
❗️از امشب بتدریج با وزش بادنسبتاشدید، افزایش ابر در ارتفاعات غربی استان با رگبار پراکنده
📆 دوشنبه ۲۴ اردیبهشت:
⬅️ ارتفاعات رامسر تا ارتفاعات سوادکوه :⛈🔻💨
نیمه ابری بتدریج ابری با #رگبارباران، #رعدوبرق و #وزشبادنسبتاشدید
و
⬅️ سایر نقاط استان:🔻⛅️☁️🌂
#کاهششدتگرما، #وزشباد، #افزایشابر از اواخر روز با #رگبارپراکنده
📆 سهشنبه تا جمعه ۲۵ تا ۲۸ اردیبهشت:☁️☂️
نیمه ابری گاهی ابری با #رگبارپراکنده، #وزشباد و #احتمالرعدوبرق
📆 امروز یکشنبه ۲۳ اردیبهشت:🔺♨️
#گرمای_تابستانی
❗️از امشب بتدریج با وزش بادنسبتاشدید، افزایش ابر در ارتفاعات غربی استان با رگبار پراکنده
📆 دوشنبه ۲۴ اردیبهشت:
⬅️ ارتفاعات رامسر تا ارتفاعات سوادکوه :⛈🔻💨
نیمه ابری بتدریج ابری با #رگبارباران، #رعدوبرق و #وزشبادنسبتاشدید
و
⬅️ سایر نقاط استان:🔻⛅️☁️🌂
#کاهششدتگرما، #وزشباد، #افزایشابر از اواخر روز با #رگبارپراکنده
📆 سهشنبه تا جمعه ۲۵ تا ۲۸ اردیبهشت:☁️☂️
نیمه ابری گاهی ابری با #رگبارپراکنده، #وزشباد و #احتمالرعدوبرق
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اینو با خرس و گل و پاشنه هم خوشگلش کنی ما هنوز میترسیم توش سوسک و آب باشه!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حاج آقا بدوووو ....
خاطره بامزه استاد قرائتی
خاطره بامزه استاد قرائتی
@AHANGMAZANI
استادابوالحسن خشرو-جان دتر
زنده یاداستاد ابوالحسن خوشرو🎤
مه چش ِ سو جانِ دتر
چشمه ی او جان دتر
اِفتاب تو جانِ دتر
مه آبرو جانِ دتر
مه چش ِ سو جانِ دتر
چشمه ی او جان دتر
اِفتاب تو جانِ دتر
مه آبرو جانِ دتر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 برف چند متری در کوه خلیل ارومیه، 22 اردیبهشت 1403
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🫁نفسهای عمیق بکشید
👌چون 70 درصد سموم بدن به سادگی از طریق تنفس درست خارج میشود.
👌اگر به درستی نفس نکشید، سموم از بدن شما خارج نمیشوند.
👌دم و بازدم و نفس عمیق تنشها را میزداید.
👌وقتی ترسیدهاید یا مضطرب و نگران هستید الگوی تنفسی شما تغییر میکند. برای احساس رهایی، آرام و عمیق نفس بکشید.
👌نفس عمیق، پریشانی احساسات را التیام میبخشد.
👌احساسات منفی یا گنگ را با نفسی عمیق پاک کنید.
👌دردهایتان را آرام میکند. نفس بگیرید و همچنان که محو شدن تدریجی درد را تصور میکنید، بازدم کنید.
👌حالتان را بهتر میکند. تنفس باعث افزایش مواد شیمیایی مرتبط با لذت را در شما افزایش میدهد.
🙏لطفا برای سلامت اطرافیانتان این مطلب را نشر دهید.
👌چون 70 درصد سموم بدن به سادگی از طریق تنفس درست خارج میشود.
👌اگر به درستی نفس نکشید، سموم از بدن شما خارج نمیشوند.
👌دم و بازدم و نفس عمیق تنشها را میزداید.
👌وقتی ترسیدهاید یا مضطرب و نگران هستید الگوی تنفسی شما تغییر میکند. برای احساس رهایی، آرام و عمیق نفس بکشید.
👌نفس عمیق، پریشانی احساسات را التیام میبخشد.
👌احساسات منفی یا گنگ را با نفسی عمیق پاک کنید.
👌دردهایتان را آرام میکند. نفس بگیرید و همچنان که محو شدن تدریجی درد را تصور میکنید، بازدم کنید.
👌حالتان را بهتر میکند. تنفس باعث افزایش مواد شیمیایی مرتبط با لذت را در شما افزایش میدهد.
🙏لطفا برای سلامت اطرافیانتان این مطلب را نشر دهید.
#داستان_شب
*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم و نمي توانم بيايم.*
*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد و مهمانش را هم بياورد.*
*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند، او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين، هر چه مي خورم تو هم بخور، تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن، و اگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.*
*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.*
*وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولي مهمان رفت و در بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند و هر كس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند، بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد و مهمان به دم در.*
*غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند، بعد از غذا ميوه آوردند، ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوي دسته طلايي از جيب خود در آورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.*
*مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود و دسته اي از طلا داشت.*
*مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا را ديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.*
*برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد و گفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.*
*قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟*
*برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.*
*پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پيش گم شده است.*
*قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد، يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند.*
*بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم، اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.*
*برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما از بين برود.*
*قاضي رو به بهلول كرد و گفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزاد كنم ؟*
*بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول مي دهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.*
*قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.*
*برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد، به محض اينكه به خانه شان رسيدند، بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است و احتياج به غذا دارد.*
*مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است، گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.*
*بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علفها بود.*
*بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرد از شدت درد در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن، هر جا كه من نشستم تو هم بنشين، اگر از تو چيزي نخواستند، دست به جييبت نبر، چرا گوش نكردي هم خودت را به درد سر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.*
*بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد و گفت: اي خر، گوش كن، فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست؟ بگو نه، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش بر گردانم، ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.*
*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم و نمي توانم بيايم.*
*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد و مهمانش را هم بياورد.*
*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند، او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين، هر چه مي خورم تو هم بخور، تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن، و اگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.*
*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.*
*وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولي مهمان رفت و در بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند و هر كس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند، بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد و مهمان به دم در.*
*غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند، بعد از غذا ميوه آوردند، ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوي دسته طلايي از جيب خود در آورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.*
*مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود و دسته اي از طلا داشت.*
*مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا را ديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.*
*برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد و گفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.*
*قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟*
*برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.*
*پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پيش گم شده است.*
*قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد، يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند.*
*بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم، اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.*
*برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما از بين برود.*
*قاضي رو به بهلول كرد و گفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزاد كنم ؟*
*بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول مي دهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.*
*قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.*
*برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد، به محض اينكه به خانه شان رسيدند، بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است و احتياج به غذا دارد.*
*مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است، گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.*
*بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علفها بود.*
*بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرد از شدت درد در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن، هر جا كه من نشستم تو هم بنشين، اگر از تو چيزي نخواستند، دست به جييبت نبر، چرا گوش نكردي هم خودت را به درد سر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.*
*بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد و گفت: اي خر، گوش كن، فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست؟ بگو نه، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش بر گردانم، ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.*