👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.62K subscribers
1.91K photos
1.13K videos
37 files
738 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
لبخندی زد و گفت:
«امشب که سرمو گذاشته بودم، همسرمو خواب دیدم. بهم مژده داد؛ گفت به زودی مهمونشم. خوابم داره تعبیر می‌شه!»
با حیرت نگاهش می‌کردم. ادامه داد:
«این چند سال که همسرم شهید شده، یه شب هم نبوده خوابشو ندیده باشم. ولی خواب امشب خیلی فرق داشت. الآن خیلی خوشحالم؛ دیگه آخرای فراقه.»
                          ***

اسما

با بلند شدن صدای شلیک‌ها، ماشین‌ها توقف کردند. تیر به سینه‌ی راننده خورد و سرش واژگون شد. جندالله را محکم در آغوش گرفتم. نمی‌دانستیم چه اتفاقی قرار است بیفتد. نام الله ورد زبان ما بود. شخصی در پشتی را باز کرد و گفت: «سریع پیاده شید!»
آن خدایی که در جنگ بدر فرشتگان آسمانی‌ را برای امداد نبی‌اکرمﷺ و اصحابش فرستاده بود، چگونه ما را تنها می‌گذاشت؟! برای نجات ما فرشتگان زمینی‌اش آمده بودند.
در مسیر دعا کرده بودیم که قبل از دست‌درازی این وحشی‌های جانی، الله شهادت را نصیب ما کند. ولی تقدیر الهی چیز دیگری بود.
خواهران هم‌دیگر را به آغوش کشیدند. پسرم گیج و مبهوت اطراف را نگاه می‌کرد.
مجاهدی همه‌ی خواهران را به خانه‌ی خود برد. همسر و خواهرش بی‌کم و کاست از ما پذیرایی کرد.
                                    ***
محمد

روز قبلِ عید، طلحه نزدیک دروازهٔ زندان استشهادی کرد. دروازه از جا کنده شد. سریع حمله کردیم و به دشمن فرصت ندادیم.
طلحه به آرزوی خود رسید. افطار مهمان همسرش در جنّت بود. بسیاری دیگر از برادران هم شهید شده بودند.
هنگام شکستن قفل‌ها و فراری دادن زندانی‌ها، دشمن خواهران را هدف قرار داد. چند نفری مصدوم و تعدادی شهید شدند. مهاجرین را به مناطق مجاهدنشین انتقال دادیم.
وقتی رهایی اُسرا، احساس کردم اسما و همراهانش را از بند آزاد کرده‌ام. حس خوشایند و شیرینی تمام وجودم را دربرگرفته بود.
خواهرانی که همسران آن‌ها هنگام اسارت شهید شده بودند، چون محرمی نداشتند با مجاهدین عقد کردند. تعدادی هم خانواده‌های خود را یافته و به سرزمین خود یا شام هجرت کردند.
                                  ***
اسما
مریم و گوزل از هم‌شهری‌هایم بودند. در کنار آن دو حالم خوب بود.
از عید چند روزی گذشته بود. همهٔ خواهران آشنایان خود را یافته و رفته بودند. تنها من در آن خانهٔ مانده بودم و جز اهالی آن خانه کسی را نداشتم.
گوزل چون خواهرم بود. از سرگذشتش برایم گفت. اشک‌هایم سرازیر شدند. روزهای سختی را پشت‌ سر گذاشته بود.
همراه مریم و گوزل مشغول تعلیمات جنگی و دفاعی شدم. روزها سرم را آن‌جا مشغول می‌کردم تا کمتر به مجاهدم فکر کنم.
هیچ خبری از محمدم نبود. احسان دنبالش بود. روزی گفته بود کاش از او عکسی همراهم بود تا زودتر او را می‌یافتم.
بعضی از مجاهدان وقتی به شام می‌آمدند نام خود را تغییر می‌دادند. ممکن بود محمد هم چنین کرده باشد. هر چند که هم‌اسم‌ او که از هرات آمده باشند هم بسیار بود.
جندالله که از هیچ‌ مردی محبت ندیده بود، با دیدن احسان و توجه بسیار او دنیایش رنگ دیگری گرفته بود. با فرزندان او و کودکان گوزل اُنس گرفته و بیشتر اوقات را با آن‌ها در بیرون خانه سپری می‌کرد.
به سوی دفترم پر کشیدم. قلم را به دست گرفتم و حرف‌های دلم را برون ریختم.
  " بار دیگر دست به قلم می‌برم. این‌بار پا در سرزمین شام گذاشته‌ام؛ اما از نور چشمم خبری ندارم.
مجاهدم، در این گرمای بیابان، هر شب و روز تو را در خیالاتم می‌بینم. آن‌قدر دنبالت گشته‌ام که دیگر یافتن تو را جزء ناممکن‌ها می‌دانم. اگر در این دنیای فانی هم‌دیگر را نیافتیم، قرار ما در کنار دروازهٔ جنّت است ان‌شاءالله.
محمدم، به آرزوی خود رسیدم. در سرزمین عاشقان به سر می‌برم. کاش تو هم همراهم بودی. کاش بودی و بزرگ‌شدن فرزندت را می‌دیدی که چون پدرش شیر و دلاور شده است. هر روز از تو می‌پرسد. آرزوی دیدنت را دارد. می‌خواهد همراه تو به سنگر برود.
نمی‌دانم تمام این نوشته‌هایم به دستت میرسد یا نه. ولی قلبم می‌گوید روزی این‌ها را می‌خوانی. به امید همان روز، با کلمه‌ها روحم را سویت به پرواز در می‌آورم.
محمدم تنها نیستم. در این مُلک شهدا احساس غربت نمی‌کنم. اما تنها چیزی که مرا ضعیف کرده، دوری از توست.
عزیزم، الآن پنج سال است که از تو بی‌خبرم. وقتی این‌جا آمدم، خوشحال بودم که این عید را کنار من و فرزندت هستی. اولین عیدی می‌شد که کودکت با تو سپری می‌کرد؛ ولی خیال بود؛ زیرا هیچ اثری از تو نیست. کاش می‌دانستم کجا هستی، با سر خود را به آن‌جا می‌رساندم. راضی به رضای الهی هستم.
جندالله این‌جا برای خود دوست‌هایی پیدا کرده. پسرکت کاملا شبیه توست، با آن سن کمش ظلم را طاقت نمی‌آورد. چشم انتظارت نشسته تا با هم به حساب دشمنان برسید.
همسرم، قلبم برای مظلومیت این سرزمین و مردمانش می‌سوزد. کاش زودتر به آزادی برسند و با خوشی و راحتی زندگی کنند.
کاش ما هم طعم آرزوی خود را بچشیم و به وصال هم برسیم. کاش..."

ان‌شاءالله ادامه دارد.
@admmmj123
.😁.

استاد درس فارسی می داد، شاگردی دست بلند کرد و گفت: استاد دو تا سوال دارم. چرا واژه خمسه(پنج) از چهار حرف تشکیل شده، ولی واژه اربعه(چهار) از پنج حرف؟ و چرا واژه «با هم» از هم جداست، ولی واژه «جدا» با هم هست؟
استاد گریه اش گرفت، تدریس را رها کرد و دکان چپس فروشی باز کرد.
شاگرد رفت سراغ دکان استاد و پرسید: استاد میگم جمع واژه چپس چی میشه؟😌
استاد دیوانه شد و برایش نوبت بستری شدن در بیمارستان روانی را گرفتند!
حالا شاگرد سه روز است که دنبال استاد می گرده تا بپرسه: آیا روان همان روح‌ است؟ اگر هست، پس چرا به دیوانه میگن روانی و نمیگن روحانی؟ 🤭😄
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#عکس_نوشته #رمضان ماه اصلاح قلب ها♥️ @admmmj123
#عکس_نوشته
‏"وإنما الناسُ بحار، فلا تحكُم على أعماقهم وأنت لم ترى إلا شواطئهم"

شاید آدم‌ها دریا باشند، پس تا زمانی که جز ساحل آنها چیزی را نمی‌بینی در مورد عمقشان قضاوت نکن.!🌱

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
-ایـمانه: 📜🪶  #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_سیزدهم اسما یک روز به عید مانده بود. بعد از سال‌ها آزگاری چون کبوتری از قفس رها می‌شدیم. تصور دنیای بیرون زیباترین خیال برای فرزندم بود که با آن بیگانه بود. سربازها همهٔ مجاهدین را سوار ماشین‌ها کردند. حرکت کردیم. بعد…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_آخر

محمد

بعد از دو سال از عراق به شام بار سفر بستم. حالا دیگر از شاگردی به استادی رسیده بودم؛ استاد فنون جنگی.
وقتی رسیدم نزد برادران مهاجر رفتم. بیکار ننشستم؛ آموزش فرزندان آن‌ها را آغاز کردم. از آمدنم به اینجا مدتی می‌گذشت. الحمدلله بچه‌ها پیشرفت کرده بودند.
روزی یکی از برادرها سه پسربچه کوچک را نزدم آورد. خواست آن‌ها را آموزش دهم. پذیرفتم. دستی بر سر هر سه کشیدم؛ از آن‌ها خوشم آمد.
_ «شاگرداتو معرفی می‌کنم؛ یاسر، صلاح‌الدین و اینم جندالله.»
_ «ماشاءالله. مشخصه این پسرای خوشگلت خیلی شجاعن!»
_ «اره خیلی. یاسر پسرمه. این دوتا هم خواهرزادم هستن.»
_ «الله حفظشون کنه!»
چهرهٔ صلاح‌الدین مرا یاد یکی از دوستانم در افغانستان می‌انداخت؛ اما نمی‌دانستم کدام‌شان! از او پرسیدم:
«احسان‌جان اهل کجا هستین؟»
صلاح‌الدین سریع گفت:
«شهر فاریابِ افغانستان.»
چشم‌هایم گرد شدند و به او خیره ماندم. حالت‌هایش یکی از همسنگری‌ها را در ذهنم زنده کرده بود؛ عثمان!
به احسان گفتم که در فاریاب زیاد بوده‌ام. او از خودش و خانواده‌اش گفت. فهمیدم احسان پسر امیرِ ما عبدالله بوده. روزی که امیر و منصور شهید شدند، آن‌جا بودم. از عثمان پرسیدم. وقتی شنیدم شهید شده، اندوهگین شدم. عثمان، برادر خوب و متینی بود؛ بااخلاق و بااخلاص.
دقایقی بعد آموزش را شروع کردیم. در حین تعلیم توجه‌ام به سمتِ پسرکی که موهای موّاج و بلندی داشت جلب شد. چشم‌های بزرگ و سیاه و پوستی سفید. از شباهتش به خودم خنده‌ام گرفت. یاد کودک راهی‌ام افتادم. آه سردی کشیدم. اگر کودکم زنده به دنیا آمده باشد، هم‌سن این پسرک شش‌ساله بود. کاش الآن اینجا بود، به او هم آموزش می‌دادم.

                               ***

اسما

احسان خیلی تلاش کرده بود تا محمد را پیدا کند؛ اما نتوانسته بود.
دفترم رو به پایان بود. آن را برداشتم. نگاهی به صفحه‌هایش انداختم؛ درد و غم از آن می‌چکید. یاد اولین دیدارم با مجاهدم افتادم. آن روزهای سخت و سیاه روستا. تقدیرم مرا از آن‌ روستای باصفا به این سرزمین زیبا آورده بود. نفسی سر دادم و قلم را روی برگه لغزاندم.

" نور چشم امت، یادت است که در روزهای ابری، چون آفتابی بر زندگی‌ام تابیدی! از ظلم پدرم و زورگویی‌های عزیز نجاتم دادی! مرا چون کبوتری از قفس رها کرده و به سوی آرزویم سوق دادی! با آمدنت رویاهایم رنگ سفیدی به خود گرفت.
محمدم، یادت است گفتی رفتن به بهشت آن‌قدرها هم آسان نیست؟! من هم در این دنیای زوال‌پذیر برای رسیدن به بهشت خیلی زحمت کشیدم. با دل و جان رنج‌ها را تحمل کردم تا لایقِ مقام شهادت شوم. امید دارم اندک بهای ورود به بهشت را پرداخته باشم.
دیگر توانم به پایان رسیده، قلبم برای رفتن بال‌بال می‌زند.
الآن یک‌سال است که اینجا زندگی می‌کنم و به دنبالت هستم؛ ولی ناپدید شده‌ای! به تقدیر الهی راضی‌ هستم.
خدا را شاکرم که همسفری چون تو نصیبم شد. الحمدلله، به‌خاطر محبوبی که مرا به این سرزمین مقدس آورد. الحمدلله، به‌خاطر فرزندی که سرِ نترسی دارد و درد امت در دلش رخنه کرده. الحمدلله به‌خاطر تمام نعمت‌های ربّ جهانیان.
دیدارِ ما کنار دروازه جنّتی که در آن، خبری از رنجِ هجران و غمِ جدایی‌ نیست.
اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلك

دوستدارت اسما."

                             ***

گوزل‌

_ «اسما اینجایی! باز که داری می‌نویسی!»
_ «اره خواهرجان، ولی دیگه تموم شد. بیا بشین.»
کنارش نشستم و گفتم:
«فردا باید جایی بریم. امشب زود بخواب تا صبح سرحال باشی.»
_ «کجا؟»
_ «فردا یه مراسم برای خواهرانی که حافظ قرآن‌ شدن برگزار می‌شه؛ اونجا دعوتیم.»
لبخند رضایت‌بخشی زد. بلند شد و رختخواب‌ها را پهن کرد.
صبح پسرها را پیش مریم گذاشتیم. دخترم سمیه همراهم آمد. وقتی به مراسم رسیدیم، همهٔ خواهران نشسته بودند. جوایز اهدایی روی میزها چیده شده و طرح‌های زیبایی روی دیوارها زده شده بود. مراسم با قرائت کلام الله شروع شد.
از آغاز مراسم نیم ساعتی هم نگذشته بود که ناگهان صدای تیرها و حمله دشمن غافلگیرمان کرد. از هر طرف گلوله‌ها سرازیر شد. هر کسی که سلاحی همراه داشت شروع به مبارزه کرد.
سمیه را به کناری کشیدم و تاکید کردم تا از آنجا تکان نخورد. با اسما خود را پشت دیوار کوتاه رساندیم و شروع به شلیک کردیم. در حین مبارزه، ناگهان گلولهٔ آتشین به سینهٔ اسما اصابت کرد و افتاد. خودم را به سمتش کشیدم. با صدای ضعیفی الله‌اکبر گفت. صدایش زدم. دفترش را به سینه چسبانده بود. صفحاتش با خونش رنگین شده بود. آن را از دستش کشیدم و کناری گذاشتم. تیر به قلبش برخورد کرده بود. سرش را بلند کردم و به آغوش گرفتم. گریان و ملتمس گفتم:
«اسما تحمل کن. طاقت بیار. یاالله اسمامو نجات بده.»
اسما با چهره‌ای شاد و لبخندی زیبا به آسمان چشم دوخته بود. زمزمه کرد:
«الحمدلله... رستگار شدم... خداروشکر... به آرزوم رسیدم.»
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
-ایـمانه: 📜🪶  #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_سیزدهم اسما یک روز به عید مانده بود. بعد از سال‌ها آزگاری چون کبوتری از قفس رها می‌شدیم. تصور دنیای بیرون زیباترین خیال برای فرزندم بود که با آن بیگانه بود. سربازها همهٔ مجاهدین را سوار ماشین‌ها کردند. حرکت کردیم. بعد…
چشم‌های بی‌رمقش را به سمتم کشید. با صدای منقطع‌ گفت:
«گوزل‌جان... مراقب... جندالله باشی... اونو... مثل یه شیر... برای امت... تربیت... کنی... باید از بچگی... تمامِ احکام و... شریعت رو یاد... بگیره... گوزل بهش... بهش فنون جنگی‌و...آموزش بدین... اول به الله... بعدش به شما... می‌سپارمش...»
نفسش قطع شد. صدایش زدم. دستمال را برداشتم و روی زخمش فشردم تا مانع خونریزی شود. طاقت نیاورد. کلمهٔ شهادت را خواند و جان را به جانان سپرد.
انالله واناالیه راجعون. دستم را روی چشم‌های باز و خیره به آسمانش گذاشتم و آنها را بستم. لبخندی دلربا روی لب‌هایش نقش بسته بود. الله شهادتش را قبول کند و به شیرپسرش صبر دهد.

فراق مادر برای پسری پنج‌ساله سخت‌ترین مسئله بود. در طی آن یک‌سال که از شهادت اسما می‌گذشت، همهٔ ما تلاش کردیم تا جندالله کمبودِ محبت و نبودِ مادرش را احساس نکند.
وقتی شنیدیم یکی از مجاهدین، استاد فنون جنگی‌ست و به اینجا آمده، جندالله را همراه بچه‌ها نزد آن استاد فرستادیم. تا در حین تحصیل علوم دینی، فنون نظامی را هم آموزش ببیند و هم به وصیت مادرش جامه‌عمل پوشانده باشیم.

                                   ***

محمد

وقت آموزش کنار صلاح‌الدین ایستادم. از او پرسیدم:
«صلاح‌الدین، جندالله برادرته؟»
_ «اره استاد داداشمه.»
کِششی عجیب بین من و آن پسرک، جندالله بود. نمی‌فهمیدم چرا برایم مهم بود تا بدانم او کیست. در حین تعلیم چشم از او برنمی‌داشتم. پایان وقت احسان دنبال آن‌ها آمد. پرسید:
«بچه‌ها که اذیت‌تون نکردن؟»
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
«نه، الحمدلله همه‌شون بچه‌های گلی هستن.»
بعد از کمی گفت‌وگو آن‌ها رفتند. پسربچه‌های دیگر را هم راهی کردم. به سمت تپّه راه افتادم. آنجا نشستم. به غروب غم‌انگیز چشم دوختم.
دل‌گیر بودم؛ ولی دلیل آن را نمی‌دانستم. با دیدن جندالله گذشته در ذهنم جان گرفته بود. روحیاتش کاملا شبیه اسمایم بود. به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم:
"اسماجانم، مجاهده‌ام، هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم. خیلی دل‌گیرم ولی نمی‌دونم چرا! دوریت منو از پا درآورده!..."


روز بعد با شوق بیشتری حاضر شدم و به میدان تمرین رفتم. منتظر آمدن آن سه پسر بودم. وقتی رسیدند، بعد از سلام، جندالله نزدیکم ایستاد. چشم به او دوختم. لبخندی کُنج لبم جا خوش کرده بود. دستی به موهای زیبایش کشیدم.
_ «عمو، به من خیلی خوب آموزش بده؛  می‌خوام زودتر برم جنگ، انتقام شهدا و انتقام مادرم‌و بگیرم. می‌خوام برم خواهرای اسیرو آزاد کنم. به مامانم قول دادم که پدرم‌و پیدا کنم. پس زود یادم بده، خُب؟»
قلبم در سینه لرزید. این کودک چه چیزی داشت که مرا اینگونه مجذوب و احساساتم را زیر و رو می‌کرد! دستی به صورتش کشیدم و گفتم باشه شیرمردم؛ حتما یادت می‌دم. حرف‌هایش چون علامت سؤالی در ذهنم ماند.
پایان وقت احسان آمد. از او پرسیدم:
«خواهرتون همسر عثمان بود و شما هم اهل فاریاب بودین، درسته؟»
او تایید کرد. آهی کشیدم و گفتم:
«همسر منم از فاریاب بود.»
احسان مردد پرسید:
_ «مگه خودت اهل کجایی؟»
_ «هرات.»
ناگهان چشم‌های احسان اشک‌آلود شد. دستپاچه به او نگاه می‌کردم. تا که پرسید:
«نکنه... نکنه محمد تویی؟!»
یکّه خوردم؛ زیرا در شام با اسم مستعار محمدعمر که بیشتر دوستان عمر صدایم می‌زدند، مشهور بودم. گفتم:
«اره خودمم!»
پرسید:
«از همسرتون خبری دارین؟»
سؤال‌هایش گیجم کرده بود. برای او از هجرت و اسارت در مرز، از مجروح‌شدن و بیهوشی چند روزه در خانهٔ بسم‌الله گفتم. در حین تعریف مبهوت نگاهش می‌کردم؛ فقط اشک می‌ریخت. نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. اندکی بعد به سمت جندالله که در حال بازی با پسرها بود اشاره کرد و گفت:
«جندالله رو می‌بینی؟»
_ «اره، خیلی پسر شجاع و نازیه. الله برای خونواده‌اش و امت اسلام نگه‌اش داره.»
بی‌درنگ گفت:
«پسرته!»
خشکم زد. با حالت گیج پرسیدم:
«یعنی چی که پسرمه؟!»
یک‌باره خاطره‌‌ی شب مهتابی در پناهگاهِ مرز یادم آمد. آنجا به اسما گفته بودم که اگر فرزندمان پسر بود، اسمش را جندالله بگذارد و اگر دختر بود صفیه.
پاهایم سست و دست‌هایم سرد شدند. ضربانِ شدید قلبم، راه نفسم را بند کرده بود. روی سنگ نشستم. احسان کنارم نشست و سرگذشت آن‌ها را مو به مو تعریف کرد.
وقتی گفت از زندان نجات یافتند، خوشحال به سمتش برگشتم. عجولانه گفتم:
«خب چرا معطلی؟! منو ببر پیشش!»
احسان سرش را پایین انداخت. آهسته گفت:
«یک‌سالی میشه شهید شده.»
آهسته پرسیدم:
«چی؟!... شهید شده؟!»
قلبم فرو ریخت. احساس معلق‌بودن بین زمین و آسمان را داشتم. به جندالله نگاه کردم که آن‌لحظه مقابلم ایستاده بود؛ از پشت پردهٔ اشک، نگاه سیاهش را دیدم. او را محکم به آغوش گرفتم. بوسیدمش و رایحه‌اش را به مشام کشیدم...
فردای آن روز احسان دفتر خاطرات خونین اسما را به دستم رساند. هنگام ورق‌زدن برگه‌های سُرخ، قلبم در آتش سوخت.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
-ایـمانه: 📜🪶  #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_سیزدهم اسما یک روز به عید مانده بود. بعد از سال‌ها آزگاری چون کبوتری از قفس رها می‌شدیم. تصور دنیای بیرون زیباترین خیال برای فرزندم بود که با آن بیگانه بود. سربازها همهٔ مجاهدین را سوار ماشین‌ها کردند. حرکت کردیم. بعد…
آن را خواندم. وقتی به آخرین ورق رسیدم، قطره اشکی از چشم‌هایم روی برگهٔ گلگون‌شده فرو چکید.

"اسما بهت قول میدم تا وقتی زنده‌ام در راه الله باشم. همهٔ خواسته‌هات‌و عملی می‌کنم. انتقام تمام شهدا رو می‌گیرم.
مجاهده‌ام، از این راه، یک قدم هم عقب نمی‌رم و فرزندمون رو مثل فاتحان تربیت می‌کنم. این وعده من اول به الله و بعد به توئه."

گاهی می‌شود بهشت را در زندگی یافت؛ کنار شُرشُر آب‌ و جریان رودخانه، نغمه‌ و آواز گنجشکان و پرواز کبوتران، آبی آسمان و نسیم ملایم عصرگاهی در روستای ممنوعه!
روزی حورِ آن بهشت را کنار رودخانه‌ای با چادر مشکی و حالی گریان دیدم. زندگی‌ام از آن روز دست‌خوشِ تغییرات خوشایند شد.
من بهشت را در همین دنیای فناپذیر یافتم. در کنار اسمایم، و در سنگر همراه مجاهدان. آن لحظه‌های شیرین و فراموش نشدنی را تجربه کردم. این دو مکان، زمان رؤیت جنّت دنیوی‌ام بود. الله بهشت ابدی را نصیب ما بگرداند.

                                  ***

جندالله

از شهادت مادرم ناراحت نیستم؛ زیرا او به الله رسیده است. مادرم همیشه می‌گفت: «شهید زنده‌ست. ما باید با محبّت شهادت زندگی کنیم.»
شهادت مثل باران، نعمت و رحمت الهی‌ است. همه‌ی مشتاقان بی‌صبرانه انتظار ملاقات را می‌کشند؛ مانند پدرم.
چند سال است که همراه پدرم هستم. از او سرمشقِ آزادی گرفته‌ام. به این نتیجه رسیده‌ام که روح‌ِ شهدا اگر در آسمان‌ است، روحِ عاشقانِ اسیرِ زمین، روزانه هزار بار به آسمان پرواز می‌کند و آن‌جا را می‌پاید؛ تا که فرمان آزادی‌شان از طرفِ ربّ الارواح صادر شود. تا زنجیرهای دنیایِ دون از هم گسسته، روح کالبد‌ آن‌ها را ترک گفته و به سوی ملکوت اعلیٰ روانه شود.

مادرجان حقیقت را دید و شهادت را پسندید.
مادر می‌گفت:
«امّت با شهادتِ یاران ضعیف نمی‌شه؛ بلکه جان می‌ده و زنده می‌شه! از قطره‌های خون شهدا دعوتگران، رهبران و مجاهدانی به وجود میان که پیروانش از راه‌های سخت می‌گذرن تا رویای گذشتگان رو زنده کنن. می‌گفت که کِشتی به گِل نشسته‌ی امّت اسلامی رو همین پیروان به سر منزل مقصود می‌رسونن.»
او هرشب به جای قصّه گفتن، درِ گوشم زمزمه می‌کرد که من تنها یک مجاهد نه، بلکه باید فاتح قدس باشم؛ زیرا مسلمانان فلسطین منتظر صلاح‌الدین دیگری هستند.
پدرجان، از شهادت مادرم ناراحت نباش، چرا که او زنده است. کنار رسول الله ﷺ و اهل جنّت خوشحال و منتظر ما نشسته است.

ما فرزندان اسلام از جان خود می‌گذریم؛ امّا اجازه نمی‌دهیم تا دین و شریعت ما زیر پاهای دشمنان قسم‌خوردهٔ گِل‌آلود شود. اگر احساسات ما جریحه‌دار شود بازهم اجازه نمی‌دهیم تا ناموس ما در چنگِ غاصبانِ دین‌فروش اسیر بماند.
ما برای آزادیِ اسیران و آبادیِ اقصیٰ زنده هستیم. برای رسیدن به بهشتی که وسعتِ آن از آسمان‌ها و زمین بیشتر است، می‌کوشیم.
ما مسافران این خاک و بوم هستیم که با توشهٔ خود به سوی مقصد رهسپاریم.

پایان

                 زمستان ۱۴۴۴هـ. ق
@admmmj123
وَ لَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّهِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاه َ…[ احزاب: ۳۳]

«و مانند روزگار جاهلیت قدیم زینت‌های خود را آشکار نکنید، و نماز را برپا دارید.»

الله متعال زنان را به حجاب امر نموده و سپس آنان را به نماز فرمان داده است تا بدانند "حجاب همانند نماز عبادت است نه عادت

@admmmj123
در این عصر، بهترین چیزی که نفس را پس از ایمان راحت می بخشد:

( ۱ )فراگیری علم( ۲ )وداشتن همسر نیکو می باشد..!
#نکاتی_برای_زوجین

اعتراف به اشتباه یکی از چیزهایی است که هر دو همسر باید داشته باشند تا طرف مقابل را تحمل کند.

شرم آور نیست که هر یک از طرفین در صورت اشتباه از طرف مقابل عذرخواهی کند، زیرا این امر به افزایش پیوند و محبت بین آنها کمک می کند و لزومی ندارد که عذرخواهی مستقیم باشد.
#برای_تو_مینویسم!
داستان ارسالی از اعضای کانال
یکی از دل نوشته های زوجه اسیر برای زوج اسیرش
!

#قسمت_اول

برای تو مینویسم!
بلی ای قهرمان
زندگی ام برای تو مینویسم حالانکه میدانم نمیتوانی بخوانی اما باز هم برایت مینویسم تو تنها کسی هستی که توسط او از شر فتنه ها در امان ماندم، تو کسی هستی که ایمانم را مکمل ساختی با آمدنت در زندگیم تو کسی هستی که توانستم بدانم لذت ایمان و لذت تجارت با الله یعنی چی، تو تنها کسی هستی که به سبب او میتوانم از هر در جنت بتوانم داخل آن شوم و بلاخره تو تنها کسی هستی که در رضایت او رضایت الله نصیبم میگردد!
اطرافیانم میگویند تو را چه شده که به مجاهد عشق می ورزی و از آنها دفاع میکنی!؟ میگویم: چطور کسانی را که الله متعال دوست دارد دوست نداشته باشم!!!
( إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ )
بیگمان الله کسانی را که چون بنیانی آهنین صف بسته در راه او پیکار میکنند دوست دارد.
ای قهرمان قلبم میدانم زندگی را همیشه قسمی نخواستی که انسان های غافل تمنایش را میکنند همیشه رضایت الله را در هر ضمینه خواستی و همیشه کوشیدی بخاطر دین زندگی کنی بخاطر او مسافر بودی بخاطر او از مردم بنام های مختلف و زشت یاد شدی بخاطر او از خانه و خانواده ات در وقت عین جوانی دور بودی وقتی که یک نوجوان به پهلو و تکیه گاه پدرش نیازمند میباشد و به مهر محبت و آغوش پر از امن مادر ضرورت میداشته باشد وقتی که خواب جوانی شیرین تر در روز و لعبه های جوانی انسان را به خود جلب میکند آن وقت خاص بخاطر دین الله و جهادش دور شدی از همه چیز خواهشاتت را کنار گذاشته در راه پر از خار و خاشاک جهاد پیوستی بدون اینکه فکر کنی به دنیا، دنیا را کنار گذاشته و به راه دین الله قدم گذاشتی برایت افتخار میکنم که چنین زوج الله نصیب بنده کرده است اصلا این هدیه همان خوابی است که "شبی دیدم رسول الله داشت جای را پای بیل میکرد بطرفم رخ کرد و از آنجا کلید را گرفت و فرمود این کلید راه بطرف من است با این کلید میتوانی دروازه ها را بطرف من برایت باز کنی" بلی تو همان کسی هستی که توانستم همراهش گامی بطرف جهاد بگذارم و ازین نعمت بزرگی که الله بر بنده گان خاص خود میکند مستفید شوم!
ای قهرمانم میدانم تو هم انسانی و ضعیف هستی اما از یادت نرود تو مجاهدی و کسی هستی که الله تورا بخاطر دینش و بلند ساختن کلمه لا إله إلا الله انتخاب نموده است این تنگی ها سختی ها و امتحانات این راه تورا سست نسازد و از عضم ات ترا باز ندارد این راهی هست که تمام أنبياء کرام در آن گذر کرده اند و آنها هم مشقت های زیادی را برای الله تحمل نموده است گاهی بخاطر دینش با سنگ ها هدف قرار داده شده و گاهی به آتش انداخته شده اند گاهی دیوانه خطاب شده اند و گاهی گمراه و آنها غریب بوده اند در زمان شان پس ای قهرمانم غربتــت مــبارک بــاد غــربتی که اولیـن رسول یعـنی نوح علیه السلام بــرای او ۹۵۰ ســال طــول کشیـد، آنقــدر غریــب بــود که در مـدت ۹۵۰ســال دعـوتش عــده کمــی به ایــمان آوردنــد ولـی او خسته نـشد، تا جائیکه او را دیـوانه وشاعـر نامیـدن و بــرکـفــراصــرار میکــردنـد، تــو نیـز قــوم خود را ازعبـادت معبودان باطــل نهـی میکنی ولی آنها گفته هایت را تکذیـب میکننــد. آنها آنقدرغریب بودند که حتی پسران شان آنها را تکذیــب میکردند زنــان شان به آنها خیانــت کردند ولی مهــم اینست که آنها خسته نشدند، آنها با مـردم غریب بودند، ولی با الله نه، تااینکه الله آنها را نجات داد ای قهرمانم، بدان که الله بسیارمهربان اســت وبه تــو نیزیاد میدهد که چگونه کشتـی بســازی، و خــود تورا نجات خواهد داد.
بدان ای قهرمانم امتحانات آنها ازین امتحانات ما بزرگتر بود که حتی با یاد کردن آن روح ما در لرزش میاید از احد احد گفتن بلال، نیافتن غذا که در شکم های شان سنگ میبستن تا شهادت عمر در وقت نماز و رنگین شدن قرآن توسط خون عثمان رضی الله عنهما.

#ادامه_دارد...
@admmmj123
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#استوری

یاالله به حرمت میزبانیت  
ذهن‌هایمان را بصیرت ببخش
❤️🫀

@admmmj123