👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_دوم

🌸🍃یواش یواش بدون اینکه کسی رو حساس کنم حجاب میکردم البته زیر طعنه و تشر خواهرشوهرم بودم ولی اهمیت نمیدادم بابام یه روز با یکی از پسر عمههام اومد خونهمون... با لباس بلند و روسری برزگ حجابم رو بستم بابام منو دید یه کمی با اخم نگاهم کرد گفت این چیه نها؟ همینو کم داشتیم که خودت رو #کلم_پیچ کنی... چرا نقدر خودت رو صفت جَروندی؟ گفتم بابا جون من اینجوری راحتم... گفت جلوی شوهرم گفت یه چیزی رو بهت بگم نگی که بهت نگفتم الان کاری به نماز و قرآن خوندنت ندارم ولی وای از اون روز بفهمم که تو قاطی این داعشی_ها بشی... 😳گفتم چکار به اونا دارم من فقط حرف الله و پیامبرم رو گوش میکنم... گفت باشه برامون نشو #ماموستا دیگه هیچی نگفتم خیلی حرفهاش اذیتم میکرد.. 😔یه روز با تبسم رفتیم بازار برای خرید با مانتوی کوتاه که میپوشیدم خیلی مورد اذیت مردهای #هوس_باز و #چشم_چران قرار گرفتم قبلا هم اذیت میشدم ولی به اندازه اون روز ناراحت نشده بودم خیلی احساس شرم میکردم مقابل الله متعال... اومدم خونه تو تلگرام براشون تعریف کردم گفتنن چادر بپوش هم محافظ و هم سپر بزرگ در مقابل مردهای #هوس بازه و خشنودی الله متعال را به دست میاری... خیلی مشتاق بودم برای چادر ولی نمیدانستم چطور شوهرم رو راضی کنم از خدا خیلی تمنا کردم گفتم خودت کمکم کن راضیش کنم به کمک الله راضیش کردم اولش بهم میگفت چیه میخواهی داعش بشی به پدرت میگم اگه این کار کنی.. گفتم من به اونا چکار دارم من فقط بخاطر محافطت از ناموسم حجاب میکنم همین خلاصه راضیش کردم... 😍واییی #سبحان_الله اون روز چقدر خوشحال بودم با یکی از جاری هام که خیلی دوسش داشتم اونم #مشتاق_دین بود ولی جرئت نمیکرد بروز بده باهم رفتیم پارچه خریدم و چادر دوختم یه چادر سیاهِ خوشکل هر روز به خیاط زنگ میزدم تو روخدا زود برام بدوزید اونها هم برام زود حاضر کردن... مثل عروس خوشبختی بودم که برای اولین بار #لباس_عروس میپوشید ؛ اون روز چه روز خوبی بود خیلی خوشحال بودم مثل دیوانه ها فقط میخندیدم انگار خوشبخت ترین آدم روی زمین بودن ولی نمیدونستم قراره چه #بلاهای به سرم بیاد بخاطر #چادرم.... با خوشحالی به گروه پیام دادم با شوق و ذوق گفتم من توبه کردم و برای همیشه چادر سرم میکنم برام دعا کنید #ثابت_قدم باشم د از خوشحالی فقط میگفتن الله_اکبر ؛ الحمدلله خیلی خوشحال شدن... از اون روز به بعد هرجا میرفتم چادر قشنگم را میپوشیدم البته هنوز به غیر از مادر و خواهرم کسی نمیدونست اونا شهر دیگه زندگی میکردن مادرم با یه مرد ازدواج کرده بود و خواهرم و برادرهام هم ازدواج کرده بودن... پدرم هم با یه زن شیعه ازدواج کرده بود یه دختر کوچک هم داشتند... یه روز مادرشوهرم به شوهرم زنگ زد گفت چرا مدتیه پیداتون نیست فردا بیاد منتظرتونم منم دوست نداشتم برم واقعیتش میترسیدم چادر بپوشم چطور باهام برخورد کنن ولی مجبور بودم برم؛ فرداش شوهر گفت شما زودتر برید من نزدیک های شب میام کمی کار دارم گفتم باشه... با بچه هام رفتم خونه پدرشوهرم همشون تو حیاط نشسته بودن خونه دوتا برادر شوهرام و خواهر شوهرم اونجا بودن وقتی من دیدن همه شوکه شدن باور کنید تا نصف حیاط اومدم جرئت نکردم قدم بردارم؛ سلام کزدم ولی هیچکس بغیر از یکی از برادر شوهرام که اون کمی اهل دین بود جواب ندادن ترسیدم جلو برم نمیدونم چرا انقدر وحشت کرده بودم... میترسیدم بهم حمله کننن... تبسم گفت چی شده مامان چرا خشکت زده منم؟ خنده ای کردم گفتم والله میترسم گفت چرا؟ گفتم الانه که حمله کنن گارد بگیر بالا آماده شو.تبسم خندید گفت نترس پیش خودمون ورزشکاریم این همه تمرین برای همچین روزی کردیم دستم رو گرفت گفت مامان باورکن همشون رو با هم ضربه_فنی میکنیم خنده ام گرفت گفتم باشه.خودم روخوشحال نشون دادم ولی همه با غرض و کینه بهم نگاه میکردن خواهرشوهرم نتونست خودش رو بگیره گفت این چیه سرت کردی؟ والله مردم پیشرفت میکنن ولی تو پسرفت ؛ الان شدی مثل او کلاغ سیاه گفتم مگه کلاغ سیاه چشونه کلاغ به این خوشکلی پرنده مورد علاقه من کلاغه... دیگه هیچی نگفت ؛ گفت هیچکی نمتونه محکومت کنه.تبسم گفت نها خانمه دیگه نباید دست کمش بگیری دیگه هیچی نگفت تا شام خوردیم...همشون به طور عجیبی نگاهم میکردن باهم پچ پچ می کردن تو دلم خالی شد میدونستم میخوان یه جوری اذیتم کنن

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123