👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
داستانی بسیار زیبا وآموزنده📚

🕳سِحر و صدقه


🍂داستان زنی که سحر شده بود و در مدت ده سال همسرش با او نزدیکی نکرده بود

🍂یکی از خواهران دعوتگر می‌گوید: در یکی از مجالس نیازی برای امت پیش آمد و من هم زنان را برای جمع آوری صدقات خواندم. هر یک از زنان هر چه که از مال و غیره داشتند آوردند تا اینکه یکی از زنان آمد در حالیکه گریه می‌کرد. گردنبند گرانبهایی از گردن درآورد و به زن دعوتگر داد و گفت بجز این مالی ندارم و آن را در راه الله صدقه میکنم


🍂زن دعوتگر می‌گوید گردنبند را به مغازه جواهر فروشی بردم تا پولش را بین نیازمندان پخش کنم. مغازه‌دار گردنبند را دانه دانه کرد تا وزن کند و پولش را حساب کند ناگهان از یکی از دانه‌ها ورقه کاغذی بیرون آمد، کاغذ را باز کردیم

به صحنه عجیبی متوجع شدیم
#سبحان_الله


طلسم و سحر هست متأسفانه آن زن نمی‌دانست در گردنش سحر هست🥀.


🍂زن دعوتگر می‌گوید از نوع سحر فهمیدم که زن را سحر کرده‌اند تا میان او و همسرش جدایی بیندازند. می‌گوید ورقه را بردم و آیاتی از قرآن را بر آن خواندم و به اذن الله سحر را باطل کردم و از بین بردم. بعد از چند روز همان زن را در مجلسی دیدم و داستان گردنبند را برایش تعریف کردم ناگهان زن به گریه افتاد!🥀


🍂گفتم چه شده؟ گفت مدت ده سال است که همسرم حتی یکبار هم نزدیکم نشده، هربار خواسته نزدیکم بشه به گونه‌ای عجیب از من دور میشد، نه او دلیلش را می‌دانست نه من، اما چند روز پیش بعد از ده سال پیشم آمد. نمی‌دانستم چه خبر شده و از این سحر خبر نداشتم تا الان که به من خبر دادی الله متعال نجاتش داد به سبب صدقه‌ای که در راه الله داده بود🥀.


♥️صدقات اینگونه‌اند و کارهای نیک که آدمی را از حوادث ناگوار بازمی‌دارد و چه بسیارند افراد متقی که به سبب صدقه‌ای غمش از بین رفته و چه بسیار مریضانی که الله متعال آنان را به سبب صدقه‌شان شفا داده♥️.

👌مریضان‌تان را با صدقه درمان کنید.❤️

حب حلال❤️
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_دوازدهم

🌸🍃شب بابام اومد بابام یه جوری بود همش صدام میزد نُها برام چایی بیار ببینم بزرگ شدی؛منم با خوشحالی رفتم طرف آشپزخونه چایی آوردم... گفت بهبه نه بابا دخترم یه پارچه خانوم شده دیگه وقتشه شوهرش بدیم من با قهقه خندیدم حرفهای بابام رو مثل همیشه شوخی گرفتم. بابام گفت ببین خودش دوست داره شوهر کنه ببین چطور میخنده منم گفتم بابا مثل این پیرمردها شدی که دختر دم_بخت زیاد دارن کسی در خونشون رو نمیزنه میخوای منو از کول خودت بندازی؟مگه من اضافهم؟ بابام گفت نه دخترم تو گل سرسبد خودمی ولی دختر هر چه زودتر بره دنبال بخت و زندگی خودش... چشمام که با لب هام میخندید یهو خنده از چشمام محو شد انگار بابام این حرفش شوخی نیست انگار جدی است. گفتم بابا ول کن توروخدا من قلبم ضعیفه تحمل این شوخیها رو ندارم بابام با جدیت گفت من شوخی نمیکنم فردا شب مهمون داریم؛میخوان بیان خاستگاریت منم یه خندهای پر از استرس و وحشت گفتم چی میگی بابا..؟من هنوز سیزده سالمه بزارید لاعقل هیجده سالم بشه بعد به فکر ازدواج من باشید بلند شدم با ناراحتی به اتاقم رفتم بابام چند بار صدام زد ولی جواب ندادام مامانم گفت نها هنوز دختربچه ست حتی نمیفهمه شوهر چیه.بابام سر مامانم داد زد گفت به تو هیچ ربطی نداره دخالت نکن اگر من بزرگ خونهام پس من تصمیم گیر خانواده هستم؛سبحان الله انگار بابام رو جادو کرده بودن اصلا اون بابایی که میشناختم نبود.اون شب را با دعا خوندن توی تاریکی به صبح رسوندم خوابم نبرد بلند شدم رفتم مدرسه انقدر خسته بودم چشام گود افتاده بود چند بار سر کلاس خوابم برد مثل روزای قبل نبودم که با عجله کتابام رو جمع کنم زود برم پیش بهزاد؛ فقط تو دلم دعا میکردم بابام فقط باهام شوخی کرده باشه خواسته اذیتم کنه توی ذهنم هر بار یه چیزی میگذشت از مدرسه بیرون اومدم بهزاد نبود نمیدونم چرا اون روز بهزاد نیومده بود نگرانش شدم زود اومدم خونه رفتم سمت گوشی به خونه خاله زنگ زدم سلام کردم برادرش جواب داد گفتم بهزاد کجاست گفت خونه منم گفتم مگه امروز نرفت مدرسه؟گفت نه خیلی مریضه.نتوانستم خودم رو کنترل کنم رفتم پیش مامانم گفتم مامان فردا امتحان دارم اصلا بلد نیستم یه نیم ساعتی میرم خونه خاله بهزاد بهم بگه... مامانم گفت صبر کن نهارت رو بخور بعد ضعف میکنی منم با عجله گفتم نه نمیتونم مامان اونجا خونه خاله چیزی میخورم با عجله دوان دوان رفتم خیلی دور نبود با پیاده ده دقیقه ای میشد نتونستم خودم رو بگیرم تاکسی گرفتم زودتر برسم از تاکسی پیاده شدم جلو در عمومحمد تازه از سرکار برمیگشت سلام کردم گفت سلام نها خانم عروس گلم... دیگه مثل قبل از این حرف خیلی خجالت نمیکشیدم گفت تنها اومدی نها؟ گفتم بله تو یکی از کتابام مشکل دارم اومدم بهزاد بهم بگه... رفتیم تو خالهم منتطر عمو محمدن منو دیدن با تعجب گفت نها تو کی اومدی؟ منم بدون اینکه جواب حرفاشون رو بدم گفتم بهزاد کو کارش دارم؟ خاله گفت تو اتاقشه یه کم مریضه منم گفتم امتحان دارم باید کمکم کنه رفتم تو اتاقش درو نبستم خوابش برده بود آروم صداش زدم بهزاد اونم فقط یک دفعه چشماش باز کرد یه کم چشماش رو مالید گفت نها تویی کی اومدی چطور اومدی؟تعجب کرده بود به آرومی گفتم امروز نیومدی جلو مدرسه نگرانت شدم چته چرا مریضی..؟گفت آخخخ نهایم دیشب خواب وحشتانکی دیدم داشتم تو خواب دیوانه میشدم گفتم انشاءالله خیره چه خوابی بگو برام.گفت تویه باغ پرگل بودیم خواستم برات گل بچینم گمت کردم خیلی دنبالت گشتم پیدات نکردم از یه جاده بی راه اومدم که اونجا شاید پیدات کنم یه طرف پرگل بود یه طرف هم مثل کویر توی کویر دیدم لباس سفید عروس تنت بود اومدم نزدیکت بشم یه مَرد دیگه کنارت بود اون داشت میخندید تو گریه میکردی هر قطره از اشکت خون بود هول شدم گفتم نها چشمات از #چشمات خون میاد که از خواب پریدم #سبحان_الله تمام بدنم مورمور شد

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_بیستم 🌸🍃من اون موقع هیچی از #یکتاپرستی نمیدونستم تو مدرسه هرچی یاد گرفتم همون بود تبسم روز به روز خوشکل تر میشود هیچکس باور نمیکرد اون #اردک زشت این قدر #خوشگل بشه مدتی با زجر و عذاب به سر دادم اما این بار با همیشه فرق…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

🦋
#قسمت_بیست_و_یکم

🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای مستطیلی بلند دیدم که یه زن و مرد عریان دیدم که تو آتیش میسوزن... مرد را به طناب کشیده بودن و زن هم پایین پای مَرده.هر دوتاشون تو آتیش میسوختن تو خواب تلاش کردم این زن و مرد را تو آتیش نجات بدم ولی نمیتونستم.دو نفری که همیشه تو خوابهام بودن نمیدیدمشون فقط صداشون رو میشنیدم گفتن نمیتونی نجاتشون بدی مگه الله متعال نجاتشون بده من از ترس و وحشت گریه میکردم همش میگفتم براشون کاری کنید نجاتشون بدید که تو همون حال زنه تو آتیش آب خواست ؛ تشنه و خسته آتیش تمام بدن و درونش رو گرفته بود منم خواهش میکردم بهشون آب بدید تشنه شونه یه کلاسه ای بزرگ با رنگ آبی براشون آب بردن خودم آب رو دیدم روشن و زلال بود به زن و مرد آب دادن... یک دفعه شکم هر دوتا شون پاره شد ، خون و عفونت ازشون بیرون اومد منم از #ترس_جیغ زدم گفتم چرا اینجوری شدن چرا کمکشون نمیکنید؟ گفت نمیشه باید تاوان گناهانشون رو بدن گفتم چه گناهی کردن گفت زنا کردن... با تعجب گفتم زنا چیه؟ گفت همونی که تو به اسم الله قسم خوردی انجام بدی وحشت کردم دستم را روی سرم گذاشتم و به زمین افتادم و سجده کردم تمام بدنم به لرزش در اومد گفتن اگر پشیمون شدی توبه کن خدا توبه کنان را دوست دارد ؛ منم دستانم را بالا بردم از خدا عفو خواستم و توبه کردم گریه میکردم ناگهان با ترس از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود انگار اون زن من بودم که تو آتش میسوخت... تمام بدنم #داغ بود بلند شدم توبه کردم از خدا طلب بخشش میکردم که چطور این حرف رو زدم ؛ به حدی ترسیده بودم که دردهای یادم رفته بود.چند سال از اون خوابی که دیده بودم گذشت اون سالها را با درد غم و عذاب به سر بردم.یک روز خونه بابام رفتم اونم به چه اصراری چقدر ازش خواهش کردم تا منو برد ؛ بابام گفت چرا اومدی؟ مگه نگفتم وقتی میای این خونه باید تصمیم خودت رو گرفته باشی؟باید از اون خانواده جدا بشی و طلاق بگیری بابام بعد چن ماه از ازدواج زوریم فهمیده بود اونا چه خانوادهی بدی هستند که هیچ وجودان و شرفی ندارن😔اون موقع ازم خواست که طلاق بگیرم ولی من گوش نمیکردم با اون همه عذاب بازم حاضر نبودم طلاق بگیرم بخاطر تبسمم وقتی فکرش رو میکردم که اون رو تو این خانواده بزارم چی به سرش میاد بزرگترین وحشتم این بود میگفتم به من رحم نکردن بارها خواستن بهم تجاوز کنن الان به #دخترم رحم میکنن...؟ همون لحظه تبسم به دنیا اومد گفتم تمام زندگیم را فداش میکنم و فداش هم کردم😔مامانم به پدرم گفت دست از سرش بردار به زور شوهرش دادی بدبختش کردی بچگی و جونی همه آرزوهاش رو ازش گرفتی الانم میخوایی جگرگوشهاش رو ازش بگیری... گفت اون بچه ام از اونهاست من نمیدونستم اون خانواده انقدر پست و بیشرفن آهی کشیدم گفتم دست از سرم بردار خودم به این بدبختی راضیم... داداش کوچیکم حامد بزرگ شده بود مثل همیشه بهش میگفتم (رشه گیان) باهاش #درد_دل زیاد میکردم ؛ خوابی که چند سال پیش دیده بودم رو بهش گفتم وقتی جریان تهمت و آزار اذیت ها رو بهش گفتم خیلی غمگین شد تا حدی که اشکهاش جاری شد... گفت اون خواب برای این بوده که تو رو از اون گناه دور کنن ولی بازم بریم از یه ماموستا بپرسیم، حامد رزمی کار میکرد اون هم #شوالین بود و مربیش یه پسر جوان اهل ایمان و تقوا بود و هر بار قبل از اینکه تمرین رو شروع کنن آموزش قران میداد گفت آبجی نُها بعد ظهر بابا خونه نیست مربیم رو دعوت میکنم خونه تو خوابت رو براش بگو بعد از ظهر مربیش اومد خوابم را برایش تعریف کردم گفت #سبحان_الله این خواب رو چطور دیدی گفت تا به حال قرآن خوندی؟ گفتم فقط عربیش هیچ وقت معنیش رو نخواندم... گفت این خوابت #بی_دلیل نبوده یه کاری کردی این خواب رو دیدی منم خیلی شرمنده بودم از خودم ؛ نمیدونستم چطور براش بگم ولی با اصرار ایشون مجارای تهمت و کتکهایی که بهم زدن و قسمی که خوردم را برایش تعریف کردم معلوم بود خیلی ناراحت شده بود.همش میگفت سبحان الله ؛ استغفرالله توبه خدا حقت رو ازشون بگیره... هربار تکرار میکرد گفت یعنی تو تا به حال نمیدونستی گناهان_کبیره چیه!؟😔گفتم نه بخدا من حتی نمازهایم را دزدکی تا چند سال خونه بابام و شوهرم بودم خوندم ، گفت یکی از عذاب های سخت قیامت برای زنا_کاران است چطور شما همچین تصمیمی گرفتید؟!؟ خدا انقدر دوست داره که نخواسته مرتکب همیچن گناهی بشی

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاء‌الله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی 🦋 #قسمت_بیست_و_یکم 🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_دوم

🌸🍃 این برادر با تقوا و با ایمان اسمش امیر بود ما بهش میگفتیم (کاک امیر) خیلی تو ایمان و مسائل دینی بهم کمک میکرد خیلی وقت ها دزدکی دعوتش میکردیم خونه بابام بهمون از قرآن از سنت های رسول الله ﷺ برامون میگفت... زندگی من هم مثل همیشه تو غم و اندوه و حسرت بود شوهرم با مشروب خوردنش همیشه من را اذیت میکرد هر بار که بهش میگفتم گناهه حرامه این کار رو نکن ؛ ولی اون یا منو کتک میزد یا بهم فحش میداد.... 😔یه روز که مست بود گوشیش زنگ خورد جواب داد احساس کردم با یک زن حرف میزنه شیطان را لعنت کردم گفتم خیالاتی شدم ؛ ما اون موقع از خانواده شوهرم جدا شده بودیم برای خودمون خونه ساختیم یه روز رفتم خونه پدرشوهرم برای مهمونی هر بار مریض بودن من بالا سرشون بودم دوتا از برادر شوهرام ازدواج کرده بودن ولی باز هم من نمیتوانستم کسی که ازم کمک بخواد جوابش رو ندم... وقتی ازشون پرستاری میکردم فکر کارها و تهمت هاشون میافتادم خودم رو سرزنش میکردم که چرا من اینجوریم؟ بازم میام کمکشون میکنم ولی من بخاطر رضای_الله اینکار رو میکردم و بس... برادرشوهر کوچیکم که باهاش راحت تر بودم یه روز اومد خونه صدام زد اون موقع اون هفده سالش بود من هجده سالم بود تبسم چهار سال و نیم بود.. تبسم رو گرفت بوسش میکرد گفتم چیزی میخوای؟ واقعا مثل برادر خودم دوستش داشتم و بهش احترام میگذاشتم تنها کسی بود که اذیتم نمیکرد ولی افسوس که همه چیز رو خراب کرد...

😔تبسم رو ول کرد گفت برو تو الان مامانت میاد چندتا کبوتر داشت گفت بیا پیش کبوترها کارت دارم من رفتم گفت اینجا بشین دلم خیلی پره گفتم خدا نکنه چی شده؟ گفت عاشق شدم؛ خندیدم گفتم مبارکه کیه ای عروس خوشبخت بگو تا بریم خاستگاریش برات... گفت نمیشه چون هنوز خودش نمیدونه که دوسش دارم... گفتم خب بهش بگو تا بریم خاستگاریش میگم پسرمون دوستت داره بازم گفت نمیشه ؛ گفتم پس چی...؟ 😳گفت شوهر داره بچه داره... با تعجب گفتم چیییی شوهر داره؟ زده به سرت استغفرالله گفتم اصلا بهش فکر نکن هیچی نگفت سرش رو انداخت پایین و اومدم تو خونه؛ تو فکر حرفش بودم گفتم مال سنشه تو سن حساسیه مال اونه چیزی نیست از سرش میافته بعد فکر خودم افتادم بغض گلوم رو گرفت آهی کشیدم گفتم کسی نبود مارو درک کنه که سن بلوغم حساس هستم ...دوماهی از اون جریان گذشت که بازم اومد صدام زد گفت نها بیاریم تو باغ کمی انگور بیاریم گفتم باشه صبر کن الان میام باهم رفتیم بازم شروع کردن درباره اون زن که عاشقش شدم کمکم نزدیکم اومد که مستِ مست بود گفتم بازم مشروب خوردی میدونی چقدر گناهه؟ گفت ولم کن بزار تو حال خودم باشم مگر این مشروب کمی آرومم کنه... بهش گفتم کمی عاقل باش تو چطور میتونی عاشق یه زن شوهردار بشی؟!؟ اون زن شوهرش رو دوست داره هیچ وقت جواب تو رو نمیده...

😏گفت شوهرش قدرش نمیدونه هر بار کتکش میزنه اذیتش میکنه حتی بهش خیانت میکنه... گفتم من میشناسمش؟ گفت خیلی خوب میشناسیش، گفتم کیه؟ گفت اخر بگم ازم ناراحت میشی ازم بدت میاد... گفتم نه بخدا بدم نمیاد ناراحت نمیشم ولی کمکت میکنم این هوای زود گذر از سرت بیافته... گفت نه نمیافته گفتم باشه بگو... داشتم کنجکاوی میمردم... 😳به چشمام زل زد گفت اون زن تو هستی #سبحان_الله خواستم بهش بد و بیراه بگم گفت بهم قول دادی هیچی نگفتم... سبد انگور رو پرت کردم زدم زیر گریه گفتم تو دیگه تو مثل برادرم وحیدی... گفت ولمون کن برادر چی من چند ماهی است از عشق تو دارم به خودم میپیچم...
😡گفتم اون عشق نیست شیطان و هوسه انقدر این مشروب زهرماری رو کوفت کردی مال اونه... از شدت عصبانیت تمام بدنم میلرزید .تو باغ جاش گذاشتم و برگشتم خونه انقدر گریه کردم گفتم خدایا این امتحانه یا اشتباه که بابام به زور او چاه پر از عقرب مار من انداخت....

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاء‌الله

@admmmj123