👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
#بیـــــــᏪــــوگࢪافے

بۍ تو ݩور قݪبم خاموشه یا رسوݪ اللّه🫀

💙@admmmj123
🫧🕊
جزخدا‌کیست‌کہ‌در‌سایہ‌مهرش‌برویم
رحمت‌اوست‌کہ‌هر‌لحظہ‌پناھ‌من‌و‌توست🌱          ‌
|💕🖇|

« بانویی باشید که معلم فرزندانش، شیخ آن‌ها، مربی آن‌ها و همراه خوب آن‌هاست. سعی کنید یاد بگیرید، بیاموزید، بخوانید، آموزش دهید، قرآن و احادیث را از بر کنید و خود را از نظرگاه دینی، معنوی، روانی و فقهی برای آن‌ها آماده کنید ».

💙@admmmj123
#طنز_همسرانە

مرد : زن تو بازم رفتی دو دست لباس با هم خریدی ، آخه نمیگی من این همه پول رو از کجا بیارم ؟!!




زن : 💁وااااا ... مگه من فضولم😳😂😂
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💙@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی وهشتم 🌸دستامو با دستای نرم و لطیفش گرفت گفت منو تو خیلی شبیه همیم از همه لحاظ شاید واسه این بود که در نگاه اول مهرت به دلم نشست گفت یه حس درونی بهم میگه هرچی برام گفتی راجع به عقیده هامون همون درسته نمیدونم چطور…
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو

💛قسمت سی ونهم
تعطیلات نوروز هم گذشت  کلِ تعطیلات به این فکر میکردم چطور برم اون جاییکه علی آقا بهم گفته بود. انگار قسمت نبود برم هر بار که تصمیمشو میگرفتم، مانعی پیش میومد. اما گفتم بعد از تعطیلات هرطور شده میرم از طرفی هم دل تو دلم نبود تا یک بارِ دیگه فرزانه رو ببینم فرزانه شماره تلفنِ درست و حسابی پیشِ من نداشت که در طول تعطیلات باهاش تماس بگیرم واسه همین خیلی دلتنگش بودم، بالاخره برگشتیم و یک بارِ دیگه همدیگرو در آغوش کشیدیم یه شبانه روز برام از تعطیلات نوروزش گفت که چقد بهش سخت گذشته 
😔باباش قرار بود زن بگیره واسه همین فرزانه تهِ دلش کمی نگران بود یه ناراحتیه دیگه هم داشت؛ گفت فردوس من فعلا نمیتونم مثل تو نماز بخونم اگه تو خونه بفهمن خیلی برام سخت میشه شاید دیگه نزارن بیام اینجا و برای همیشه از هم دور بشیم.
گفتم باشه نمازِ خودتو بخون فعلا خدا بزرگه؛ به فرزانه گفتم جاییکه قرار بود قبل از نوروز برم هنوز نرفتم تو میگی چکار کنم؟ کمی فکر کرد گفت بگو میرم آرایشگاه موهام رو کوتاه میکنم بعد بگو دیر نوبت دادن و اینا 
💭فکرِ خوبی بود الحمدلله دل و جرات این جور ریسک کردنا رو هم داشتم. بالاخره هر طور شد به بهانه ی آرایشگاه بیرون رفتم یه ماشینِ دربستی گرفتم آدرس رو به راننده دادم و نزدیک اونجا پیادم شدم تو کوچه پس کوچه ها از هر کسی آدرس رو میپرسیدم یه جوری نگام می‌کرد  از خانم مسنی آدرس دقیق رو پرسیدم با نگاهی براندازم کرد فهمیدم که فکر کرده مسافرم و دلش برام سوخته  تا دمِ درِ اون خونه راهنماییم کرد بعد خودش عقب تر وایساد و گفت اون زنگو بزن بگو غریبم که زودتر کارِتو راه بندازن ازش تشکر کردم و ایشون رفتن چند دقیقه بعد آقایی در رو باز کرد. یهو هول کردم اصلا نمیدونستم چی باید بگم 
🔸جلو در رو گرفته بود نه من حرفی میزدم نه ایشون آخر سر سکوتو شکست. با لبخندی رو صورتش گفت با کی کار داری آبجی؟ خوب شد سوال کرد نطقم باز شد وگرنه حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم اگه کسی خونه هست اجازه بدین بیام داخلِ حیاط توضیح میدم. انگار از دیدنِ دختربچه ای تنها، در این وقت روز اینقد شگفت زده بود که یادش رفته بود تعارف کنه 
یهو تکونی به خودش داد گفت شرمنده دخترم حواسم نبود بفرما داخل ببینم کارت چیه؟! اما کسی اینجا نیست گفتم اسمم فردوسه  من رو فلانی فرستاده به این آدرس کمی فکر کرد گفت علی آقا رو بله اما شما رو بجا نمیارم  صبر کن برم داخل سوالی بپرسم تعارف کرد منم برم گفتم تو حیاط میمونم تا برگردین خونه ی بزرگی بود و حیاط باصفایی داشت. به این فکر میکردم که بنظر نمیرسه اینجا جای درس خوندن یا تجمع و برگزاری کلاسی باشه همون لحظه اون آقا برگشت گفت میتونی وارد اون غرفه ی کوچک بشی و برنامه های مارو ببینی 
🤔خیلی تعجب کردم اما رفتم ببینم چیه!! کلی پوستر زده بودن به دیوار که توجهم رو جلب کردن. تا نگاهی به اونا انداختم، در کمتر از یک دقیقه اون آقا برگشت گفت لطفا تشریف بیارید داخل کمی ترسیدم اما اینقدری نبود که مانع ورودم به خونه بشه جلوتر رفتم خونه ی تو در تویی پیدا بود خم شده بودم کفشامو دربیارم که صدای مردی اومد. با خوشرویی گفت زودتر ازینا منتظر بودیم ببینیمت فردوس خانم! فورا سلام و علیک کردم. خودشون جلوافتان و تعارف کردن منم به دنبالشون رفتم تو. خونه ها بصورت اتاق اتاق بود که کف همه رو موکت کاری کرده بودن. وقتی نشستیم راجع به خیلی مسائل ازم سوال پرسید منم جواب دادم گفت علی اقا قبل از رفتنش اومد پیشمون چند باری ازت حرف زده بود و بار آخر هم گفت که قراره بیای اینجا تا کمکت کنیم از وقتی که وارد این خونه شده بودم سراپا گوش بودم و خیلی کم حرف میزدم که بلکم از زبان خودشون و دقیقتر بفهمم که اینجا چه فایده ای برام داره و چکار باید بکنم!؟
گفتم برای همین اومدم که کمک کنید چه کمکی ازتون برمیاد برای من؟ گفت متاسفانه با توجه به شرایط فعلیت نمیشه به عنوان عضو ثابت اینجا ثبت نامت کنم. اما میتونم بصورت ویژه برات وقت بزارم که یک روز در میان بیای و باهم گفتگو کنیم راجع به رساله های مختلف!!
نمیدونستم از چی حرف میزنه به این فکر میکردم که علی آقا راجع به من چی گفته که این آقا در این سطح با من حرف میزنه و ازم انتظار گفت و گو داره!!! گیج و منگ شده بودم فرصت فکر کردن خواستم و ازشون خداحافظی کردم. موقع برگشت بهم چنتا کتاب و بروشور دادن و گفتن سعی کن کسی نبیندت موقعِ مطالعه کردنشون تا دفعه بعد که میای اینجا  آقایی که از اول در رو برام باز کلی سفارش کرد که حتما برگردم منم می‌گفتم چشم و ازشون خداحافظی کردم 
💛 ادامه دارد....
@admmmj123
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو

💛قسمت چهلم

وقتی برمیگشتم خوابگا یادم افتاد که درباره ی سوال فرزانه باید پرس و جو می کردم خواستم برگردم و بپرسم اما ترسیدم دیر به خوابگا برسم و برام دردسر بشه؛ چند روز از اون ملاقات گذشت اما انگیزه ای برای دیدارِ دوباره نداشتم برای رفتن سرِ ملاقاتی که علی آقا ترتیب داده بود خیلی اشتیاق داشتم. اما نمی دونم چرا؛ انگار آب ریختن رو آتیش و اشتیاقم خاموش شد، من انتظار چیزی رو داشتم که یکسره تمام وجودم رو از تلاش و ایمان پر کنه اما الان که می‌دیدم اینطور نیست نا امید و بی رمق شده بودم. فکرم جای های خوبی نمیرفت بچه بودم و قدرت تشخیص حق و باطل رو از هم نداشتم یاد حرفِ بابا می‌ افتادم که میگفت مواظب باش اونجا دورت نزنن و بخوان گولت بزنن! یاد حرفای مردم میفتادم که پشت سر علی آقا میگفتن و یاد حرفهایی که اون روز تو اون خونه شنیدم انگار یه جورایی حق با همه بود!
🔸اون آقا اول تا آخر از شخصیت و دلاوری های مردی حرف زد که نمونه نداشت و رهبر دینیشان بود اغراق زیادی در حرفاش داشت که بیشتر شبیهِ تعریف و تمجیدهای خانواده ی خودم بود وقتی که راجع به بزرگشون می گفتن. چیزی که بیشتر از همه ی اینا منو دلسرد کرد این بود که؛ اون آقا بیشتر از اینکه خیرو صلاحِ من رو در نظر بگیره و موقعیتم رو درک کنه و کمک کنه تا پیشرفت دینی کنم، سعی داشت تا به هر روشی که شده قانعم کنه که واردشون بشم و باهاشون همکاری کنم نپرسیدم که چه کاری از من بر میاد اینجا!؟ اما چون میان حرفاش منفعت طلبی رو بیشتر از خیرخواهی حس کردم، ازشون ناامید شدم و تصمیم گرفتم دیگه اونجا برنگردم.
در عوض کتابچه ها و بروشورهایی رو که بهم داده بودن مطالعه کردم قسمت زیادیش اشعار و زندگی نامه بود و مطالبی هم در رساله ها ذکر شده بود که شبیه حرفای علی آقا دلنشین بود. مطالبی درباره ی توحید و یگانی الله، حقیقت بندگی و عبودیت، دعا کردن، صبر و که پذیرشِ حقانیتشون رو انگار خودِ خداوند به قلبم الهام می کرد که کوچکترین تردیدی در آنها نداشتم. اونا روهم نشونِ فرزانه دادم که بخونه اما گفت دوست دارم خودت بخونی و برای منم بگی. اینطوری بهتر میفهمم. شبهای بهاری باهم میرفتیم تو حیاط زیر نورِ مهتاب، زیراندازی پهن میکردیم و تمام قد دراز میکشیدیم و محوِ تماشای آسمون میشدیم. بعد من هرچقد در طول روز از اون مطالب خونده بودم رو براش میگفتم. درسته خیلی نطق و بیانم رسا نبود اما سعی میکردم هراندازه که خودم فهمیدم و لذت بردم، به هر طریقی که شده به اونم منتقل کنم. از سوال پرسیدناش معلوم بود که فرزانه هم مثل من لذت میبره و حقیقت رو درک میکنه.
جاهایی رو که نمیفهمیدم یادداشت میکردم و از معلم دینی؛خانم حسامی می پرسیدم. ایشون بخاطر اینکه قرآن رو بدون غلط میخوندم و در تدریس کمکشون میکردم خیلی دوستم داشتن. یه روز بعد از کلاس صدام زد گفت فردوس! بمون باهات کار دارم. گفت یه سوال ازت میپرسم راستش رو بگو. این سوالایی رو که میپرسی مالِ خودته؟  از رو نوار بحث گوش میدی یا اینکه حضوری کلاس میری؟ گفتم هیچکدوم خانم. من اون مطالب رو خودم میخونمشون. گفت میشه بیاری ببینم؟ ترسی به دلم افتاد گفتم نکنه کار دستم بده و به مدیر اطلاع بده! واسه همین خواستم بپیچونمش گفت نترس بِهم اعتماد کن.
🎒منم تو کیفم یکی از اونا رو داشتم، دادم نگاه کنه. وقتی دید از تعجب چشماش گرد شد. بهم نگاهی انداخت و گفت تو خانوادت اینجاست؟؟ گفتم نه شهرستانن. گفت پس اینا رو کی بهت داده؟ طوری حرف زد که ترس به دلم افتاد نتونستم جواب بدم. گفت: فردوس! گوشات رو خوب باز کن ببین چی میگم. دیگه هیچوقت اونجا نری!! گفتم نه نمیرم دیگه. گفت اینارو هم که خوندی بده خودم که پیشِ تو نباشه. گفتم خانم یعنی اونجا بده؟ گفت تو کاریت نباشه دخترم گفتم اخه خیلی عجیبه، شماهم هرچی میگین تو کلاس، تو این کتابچه ها هست بعد میگین اونجاهم نرم گیج شدم نمیدونم چی خوبه چی بده! گفت هرچی اینجا هست راسته اما تو حق نداری بدون خانواده اونجا بری گفت ما خودمون یه مدت باهاشون بودیم اما متوجه شدیم که اشتباه کردیم و خیری توش نیست تو هم فردوس جان! میدونم دخترِ زیرکی هستی یاد بگیر وابسته به کسی و جایی نشی خودت مطالعه کن. داشت حرف میزد که دلم پُر شد و زدم زیر گریه 
😔گفتم بخدا خانم حسامی یک سرِ سوزن هم دلم بهشون خوش نشد واسه همینم تصمیم گرفتم هیچوقت برنگردم اونجا  اما خب این کتابچه ها رو بهم دادن دستشون درد نکنه. گفت این رو از جانبِ الله ببین نه اونا اونا اگه میدونستن نمی خوای برگردی شاید بهت نمیدادن. و اگه باهاشون بودی میدونستی خودشون خیلی به این کتابچه ها عمل نمیکنن.
بهرحال الله تقدیر کرد که تو استفاده ی خودت رو ازینا ببری  گریه امانم نمیداد گریه م برای این بود که الله متعال مثل همیشه حواسش بهم بود و اینطور حکیمانه اسباب هدایتِ روز افزون رو برام فراهم میکرد
@admmmj123
💢 خواهرمون، دوکتور ﻋﺎﻓﯿﻪ صدیقی را می‌شناسید؟!

ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ پاکستانیﮐﻪ 144 ﺷﻬﺎﺩﺕﻧﺎﻣﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻋﻠﻢ ﻋﺼﺐﺷﻨﺎﺳﯽ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺩﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﺴﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﯾﮕﺎﻧﻪ ﻣﺘﺨﺼﺺ ‏(ﻋﺼﺐﺷﻨﺎﺱ) ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ‏(Harvard) ﺳﻨﺪ ﺩﮐﺘﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮﺁﻥ، ﻋﺎﻟﻤﻪ، و ﺑﺎﻧﻮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ اﻣﺮﯾﮑﺎ ﻫﻤﺘﺎﯾﺶ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، وی ﺗﻮﺳﻂ ﺍِﻑ ﺑﯽ ﺁﯼ ‏(FBI) ﺑﺎ 3 کودکش ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺷﺪ و ﺣﺎﻻ ﺩﺭ اﻣﺮﯾﮑﺎ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ، ﺭﻭﺍﻧﯽ ﻭ ﺟﻨﺴﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ و بارها و بارها به او تجاوز کردند!!
وی در زندان ﺑﺎ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﺎ ‏ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ در خواب بسر می‌بریم...

برای خواهر عافیه‌ها ...

انا لله و انا الیه راجعون

والله اگر این دنیا یک مثقال ذره ارزش داشت امثال این خواهر در زندان نمی‌بود و در بیرون، طاغوتان خود را خدا بپندارند!!!!

💢 هر وقت بی انگیزه شدی و یا هر وقت خواستی در کار برای این دین کوتاهی کنی، کافیه به خواهر عافیه فکر کنی که بخاطر دین الله و بخاطر این امت در زندان آمریکای خبیث ملعون می‌باشد [ما برای این دین چه کار کرده‌ایم؟!!! 😔]

@payam_muslim
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀 #قسمت_بیست_و_یکم بعد از تمرین، پدر و پسر باخستگی راه خانه را گرفتند. وقتی برگشتیم سمیه خود را در آغوش پدرش انداخت؛ دخترِ بابایی بود و پدرش نازش را می‌خرید. خیلی به هم وابسته بودند. روزی که قرار بود عثمان عازم عملیاتِ کوهستانی شود،…
#یتیمی_در_دیار_غربت 🖤🥀

#قسمت_بیست_و_دوم

احسان

در مسیر چند ساعته با عثمان گرم گفتگو بودیم؛ نفهمیدیم چگونه به مقصد رسیدیم! وقتی وارد مقر شدیم، امیر سیدحبیب‌الله کسالت داشت؛ تقاضا کردیم تا در سنگر بماند و استراحت کند؛ اما او امتناع کرد. بعد از اصرار بسیار، مدیریت سپاه ما را به عثمان سپرد و با دعاهای خیرش راهی میدان شدیم.
سوار بر موتورها، از کنار کوه‌های سپیدپوش و رودخانه‌‌های یخ‌زده گذر کردیم تا به کوهستان رسیدیم؛ به‌خاطر کولاک، موتورها از حرکت ایستادند؛ نتوانستیم جلوتر برویم. پیاده شدیم.
مجاهدان چون دستهٔ زنجیری دست‌های یکدیگر را گرفتند و با صلابت از کوه بالا رفتند. در آن بالا سوز سرما بیشتر بود و تن‌لرزه ایجاد می‌کرد.
خبرها حاکی از آن بود که آمریکایی‌ها برای دیدارِ حامیان خود به این منطقه که به مزدورانش اختصاص داشت، می‌آیند.
از هم فاصله گرفتیم و به کمین نشستیم. مدتی نگذشت که سر و کلّهٔ کفار با تجهیزات فریبنده‌شان پیدا شد.
به محض اینکه در تیررس نگاه و هدف ما قرار گرفتند، با اشاره‌ی فدایی، مجاهدان بسم‌الله گویان همراه با فریاد تکبیر به آن‌ها یورش بردند؛ چندین تن را به درَک واصل کردند.
کفار جنون‌آمیز شلیک می‌کردند. حتم داشتم که با آمادگی قبلی اینگونه هجوم آورده و پیشروی می‌کنند.
یاران یک‌به‌یک به شهادت رسیدند و از کوه پایین افتادند. عثمان الله‌اکبر گفته و از مخفیگاه بیرون آمد. راکتی را به دست گرفت؛ با شلیک آن، یک تانک دشمن با سرنشین‌هایش به هوا بلند شد.
تنور میدان داغ بود و دلاورها با آخرین توان در حال پیکار بودند.
به‌ناگاه هواپیمای بدون سرنشین بالای سر ما ظاهر شد و شروع به بمباران کرد. دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم. مکث نکردم و از لای گردوغبار به جست‌و‌جوی برادرهایم شتافتم. فقط پنج تن از  آن‌ها را زنده یافتم؛ باقی همه جان سپرده و برف‌ها را با خون خود گلگون کرده بودند.
فدایی زخمی کنار صخره‌ای افتاده بود. صدایش زدم و سمتش دویدم. کمکش کردم تا به صخره تکیه دهد. با لب‌های خشک و صدای بی‌جان گفت:
«برو احسان... همراه برادرا از اینجا برو...خودتونو به یه جای امن برسونین...»
_ «بدون تو نمیشه؛ باهم میریم داداش!»
دستم را فشرد و با حالت جدی گفت:
«نه احسان!... به حرفم گوش بده... فعلا نباید شهید بشی... برو... مراقب خانواده و خواهرت باش... امروز، ان‌شاءالله به آرزوم می‌رسم...»
این را گفت و در میان دست‌هایم از حال رفت. تکانش دادم؛ بی‌هوش بود.
یکی دیگر از مجاهدها هم سخت مجروح شده بود. هیچ تیری نداشتیم؛ جز دعا کارِ دیگری از دست ما برنمی‌آمد. نه راه پس داشتیم تا عقب نشینی کنیم و نه راه پیش. در همین گیرودار و لحظه‌های نفس‌گیر و پُر تنش، توسط دشمن محاصره شدیم.
سربازی فریاد زد تا دست‌ها را بلند کنیم. چاره‌ای نبود؛ تسلیم شدیم. با احتیاط اسلحه‌ها را برداشتند. دست‌‌‌های ما در حصار دست‌بندهای تنگ درآمدند.
صدای قهقهه‌‌ای بلند شد. به آن سمت برگشتم؛ با دیدن جمشید تعجب کردم. نزدیک شد و کنار فدایی ایستاد. با حالت منزجرکننده‌ای گفت:
«وای وای وای... ببین کی این‌جا افتاده!»
خندهٔ مستانه‌ای سرداد:
_ «دیدی چطور به دستم افتادی پسرعمو؟!»
عثمان کمی هوشیار شد. جمشید با کمال بی‌رحمی پوتینش را روی زخمش گذاشت و سخت فشرد. عثمان آخ خفه‌ای کرد و از هوش رفت.
به زورِ کتک، ما را داخل تانک‌ها بردند و حرکت کردند. حدس می‌زدم به سمت زندان شهر میمنه برده می‌شویم.
وقتی رسیدیم، جمشید به سمت فرمانده‌اش رفت. در حین صحبت بااو به سمت عثمان اشاره کرد. صدایش را شنیدم:
«بااجازه‌تون می‌خوام مرگ این یکی با دستای خودِ من باشه...»
فرمانده با نفرت و خنده‌ تمسخرآمیز گفت:
«این تنِ لَش مال خودت.»
هر دو قهقهه زدند. تحمل این توهین‌ها را نداشتم. دست و پایم بسته بودند. از کوره در رفتم و به سمت‌شان حمله‌ور شدم. مانعم شدند. جمشید شادمان جلو آمد و انگشتش را روی بینی‌ گذاشت:
_ «هیس... آقا احسان فعلا عجله نکن، نوبت تو هم می‌رسه؛ اما قبلش باید با عثمان‌خان تسویه‌ حساب کنم. باشه؟»
خون زیادی از عثمان رفته بود. رنگ به رو نداشت و بی‌حال گوشه‌ایی افتاده بود. جمشید به طرفش رفت. تشنه به خونش بود. موهای بلند و سیاهش را وحشیانه به چنگ گرفت؛ او را بلند کرد. عثمان آنقدر بی‌رمق بود که جانی برای راه رفتن نداشت؛ روی پاهایش کشیده می‌شد.
به اشاره جمشید ما هم به زورِ سربازها به دنبال آن‌ها وارد اتاق شکنجه شدیم. جمشید فدایی را محکم به دیوار کوبید و رو به سوی ما کرد و گفت:
«حالا رنج کشیدن برادر عزیزتر از جون‌تونو تماشا کنین...»
بلند خندید. یکباره ساکت شد. خشم تمام وجودش را فرا گرفت و سُرخ شد؛ کارد به او می‌زدی خونش در نمی‌آمد. نفرت از عثمان را در نی‌نی چشم‌های به خون نشسته‌اش می‌دیدم.
رو به سربازها فریاد زد تا روغن داغ بیاورند.
با شنیدن اسمِ روغن داغ، موهای تنم سیخ شدند. خون‌خونم را می‌خورد. دیوانه‌وار نعره زدم:
_ «جمشید... دست به عثمان بزنی مادرتو به عزات می‌نشونم.»
خنده کریه‌اش حالم را خراب کرد.
_«ای؟!... نه بابا!... ببینیم و تعریف کنیم!»
دیگ‌ بزرگی که در آن روغن داغ غُل می‌زد را روی زمین گذاشتند.
با چشم‌های نگران و از حدقه درآمده به عثمان نگاه کردم. آرامش خاصی او را احاطه کرده بود. به دیگ نگاه کرد. اشک از چشم‌های درشت و سیاهش سرازیر شد و لبخند محزونی روی لب‌های زیبایش جاخوش کرد.
جمشید مقابلش ایستاد. دست‌‌های خود را پشت سرش گره زد. خیره در چشم‌های فدایی با غرور گفت:
«چی شد پسرعمو؟! ترسیدی؟! تو که عاشق شهادت بودی! اون همه ادعا بادِ هوا بود؟!»
عثمان با تبسم اطمینان‌بخش، بی‌هیچ واهمه‌ای به چشم‌های گستاخش زُل زد و مرا مخاطب قرار داد:
«میدونی احسان‌جان، اون تعریفی که مجاهده‌ام درباره اشکِ شوق و لبخندِ آزادی می‌گفت رو دقیقا الآن دارم تجربه‌ می‌کنم!»
به من نگاه کرد و با صدای بلندی گفت تا گوش همه بشنود.
_«اشک و لبخند یعنی شهادت!»
رو به جمشید به طور جدی ادامه داد:
«شهادت هدف و آرزوی منه جمشید!... خوش به سعادتِ من که در راه خالقم شکنجه می‌شم، زجر می‌کشم و بعد شهید...»
با دردی طاقت‌فرسا و حالی نابه‌سامان سر به سجده نهاد؛ باربار الحمدلله گفت. آن‌چنان حمدش دلنشین بود که دشمنِ الله و رسول نتوانست تحمل کند؛ موهای فدایی را با غیض کشید. او را بلند کرد و به سمت دیگ بُرد. سرش را داخل روغن داغ فرو بُرد. از پشت دندان‌های قفل‌شده‌اش غرید:
«انتقامِ پدرمو دارم ازت می‌گیرم عثمان!...»
آن صحنه سخت‌ترین و دردناک‌ترین منظرهٔ عمرم بود. چشمم را بستم و گریه کردم.
فریاد می‌زدم: «ویلش کن نامرد...!»
هیچ کدام از یارانم یارای نظاره کردن را نداشت. با من هم‌صدا هوار می‌زدند تا گوش دشمنِ اسلام را کر کنند.

                              ***

گوزل

انجام کارها خارج از توانم بود. دلشوره‌ی بدی به جانم چنگ می‌زد و به بدی حالِ خرابم دامن می‌زد.
دستم را روی قلبم گذاشتم؛ احساس می‌کردم از درون می‌سوزد.
بعد از رفتن مجاهدم، باز او را همانگونه زخمی و خونین به خواب دیده بودم. قلبم گواه خبر ناگواری را می‌داد. اشک‌ها روی گونه‌‌ها سرازیر شدند. سوزش سینه‌ام ضعیفم می‌کرد.
با هزار جان کَندن بر خود مسلط شدم. صورتم را پاک کردم. به خود تشر زدم:
"گوزل بی‌صبری نکن دختر! تو مجاهدزاده‌ای. این درس آزادی رو باید برای امّت مسلمه سرمشق کنی. ما راه‌مون با جهاد هموار میشه و با شهادت به پایان می‌رسه! خودتو جمع کن... مگه توانت همین‌قدر بود؟! رنج این دنیای فانی رو تاب بیار تا در جنت کنار هم باشید".
جز صبوری دیگر راهی نمانده! آهی کشیدم. خودم را برای هر چیزی آماده کردم...

ان‌شاءالله ادامه دارد...
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت 🖤🥀

#قسمت_ آخر

احسان

  { إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقٰمُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلٰٓئِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِى كُنتُمْ تُوعَدُونَ }
عثمان این آیه را تلاوت کرد و نالهٔ ضعیف‌اش در اتاق پیچید.
جمشید او را چنان شکنجه کرده بود که تاب دیدن آن صحنه خارج از توان ما بود. از آن سیمای زیبا چیزی نمانده بود. خون از زخم‌ها و تاول‌هایش جریان داشت. وقت تلاوتِ آیه، چشم به سقف دوخته بود؛ گویا در دنیای دیگری سَیر می‌کرد.
سربازی فوری وارد اتاق شد. به جمشید اطلاع داد که قمندان قادر آمده است. جمشید دست‌وپایش را گم کرد، بلافاصله اسلحه‌اش را بیرون آورد. صدای بَنگ‌بَنگ شلیک، فضای مسکوت اتاق را شکست. هر چه گلوله در اسلحه‌اش بود را در سینه‌ی عثمان خالی کرد. خشک‌زده به او نگاه کردم. با برخورد گلوله‌ها، عثمان بود که با خود واگویه کرد:
«الحمدلله... الحمدلله... کامیاب شدم... اشهدُ ان‌ لااله الا الله...»
_«نه... نه... عثمان...!»
فریاد زدم. گریه کردم. عثمانم، امیرم، شوهرخواهرم، یار و برادرم، جلوی چشم‌هایم با تحمل دشوارترین شکنجه‌ها از دنیا رفت. جگرم آتش گرفت که نتوانستم برایش کاری انجام دهم.

جمشید قبل از رسیدن عمویش، پا به فرار گذاشت. قمندان قادر، خنده به لب وارد اتاق شد. اطراف را از زیر نظر گذراند. هنگامی که چشمش به جنازه‌ی غرق در خونِ عثمان افتاد، خشکش زد. به او نزدیک شد. قدم‌هایش می‌لرزید. چشم‌هایش را ریز کرد؛ چهره‌ای سوخته و تاول‌‌زده، اما بسیار آشنا! دستش را بر قلبش گذاشت. بر زانوانش افتاد. احساس کردم کمرش شکست. آه جانسوزی از نهادش برخاست. عثمان را در آغوش گرفت. آه و فغان راه انداخت. زجه و فریاد زد و گفت:
- «آه پسرم! با چه خوشی اومده بودم تا تو رو به خونه برگردونم. تا دل مادرت از دیدنت شاد بشه. تا خواهر و برادرت از دلتنگی در بیان. خوشحال بودم که با برگشتنت دوباره فضای خونه‌مون سرشار از شادی می‌شه. اما چی شد؟ پیدات کردم، ولی دیر کردم. خیلی دیر...»
نعره‌های دل‌خراش پدر برای پاره‌ی تنش، دل‌ِ سنگ را هم آب می‌کرد. دیدن آن جنایت اسفناک، مرغ‌های آسمان و موجودات زمین را نیز به گریه می‌انداخت.
              
با دست و پای غل‌ و زنجیر شده خودم را به سمت فدایی کشیدم. پیشانی‌ام را روی پیشانی زخمی‌اش گذاشتم. او را بوسیدم و نجوا کردم:
«شهادتت مبارک شیر دلاور... بالاخره به دیدار حق شتافتی و به مرادِ دلت رسیدی... آخ!... ما با غمِ دوریت چیکار کنیم عثمانم؟!...»
زار زدم و گریستم.
قمندان‌ قادر دستش را گرفت تا ببوسد، با دیدن دست مشت شده‌ که فقط انگشت اشاره‌اش را بالا نگه‌داشته بود، حیرت کرد. اشک‌هایش چون جویباری جاری شدند. با گریه و صدای دورگه شده گفت:
«قسم به الله که از امروز توبه می‌کنم... توبه می‌کنم بلکه روز قیامت دیدنِ چهره‌ات حتی از دور نصیبم بشه پسرم!... حق با تو بود...!»
قمندان با خود حرف می‌زد. آن لحظه نمی‌توانستم حرفش را باور کنم؛ اما بعدها متوجه شدم که به‌خاطر همین عشقِ پدری بوده که لطف و هدایت ربّ ذوالجلال شاملِ حالش شده است.
قمندان صورت خود را با دست پاک کرد. رو به سرباز دستور داد تا ماشینی برای حمل جنازه بیاورند. رو به ما کرد و گفت:
«این‌ها هم آزادن. دست‌بندهاشونو باز کن.»
چشم به فدایی دوخت و گریست.
مجاهدِ زخمی‌ که همراه ما دستگیر شده بود، نیز جان سپرده بود. هر دو شهید را سوار ماشین کردیم و به سمت المار حرکت کردیم.
    
                                  ***

گوزل

با صدای زنگِ گوشی، سمتش دویدم. به شماره نگاه کردم؛ با دیدن شماره‌ی احسان لبخندم محو شد. با تپش ناموزون قلب و دست‌های لرزان، دکمه را فشردم. روی پاهای ناتوانم نشستم. صدای گرفته‌ی احسان در گوشی پیچید:
«خواهرجان، بازم در راه الله شهید دادیم.»
چشم‌هایم تار شدند. انالله گویان سجده کردم.
_«الحمدلله رب‌العالمین.»
صدای ته‌نشین شده‌ام بالا آمد و گفتم:
«تقبل الله... ما هر روز شهید می‌دیم احسان‌جان! از زمان رسول‌اللهﷺ تا همین الآن. یادت نره که با خون شهداست که درخت دینِ اسلام آبیاری میشه و جوهرِ قلم عُلما پر میشه؛ پس اگه می‌خواهیم عزت اسلام ثابت بمونه و به تحلیل نره، باید شهید بدیم.»
_ «الله‌اکبر... سبحان الله!»
من‌من‌کنان پرسیدم:
«فدایی چی؟!... امروز فدایی منم فدای دین الله و رسولش شد؟»
_ «الله ازش قبول کنه. مبارک باشه؛ اونم به آرزوش رسید.»
گوشی لغزید و از دستم افتاد. به سجده افتادم.
"یارب چطوری سپاسگزارت باشم که مجاهدی چون عثمان رو نصیب من کردی...! یاربّ با زبانِ قاصرم شکرت می‌کنم که منو لایق این راهت دونستی. شکرت که امتحان من برای دینت بوده، نه دنیای فانی... پروردگارا با تو عهد بستم و دوباره می‌بندم که جان منِ حقیر و جانِ بچه‌ها و خونواده‌ام قربان راهت باشه..."
سر از سجده بلند کردم؛ دو جگرگوشهٔ یتیمم، صلاح‌الدین و سمیه نیز با چشم‌های خیس سر به سجده گذاشته بودند.

روزها را با صبوری به شب می‌رساندم و شب‌ها را به امید وصال یار به صبح.
بعد از شهادت عثمان فهمیدم که حامله‌ هستم. فرزندم که به دنیا آمد اسمش را محمدفاتح گذاشتم.
یک سال بعد به سرزمین مبارک شام هجرت کردیم. در آن‌جا با شنیدن خبرِ خوشی مسرور شدم؛ خانواده عثمان نیز هدایت شده و به عربستان هجرت کرده بودند.

حال که این داستان را برای شما بازگو می‌کنم، شش سال از شهادت عثمانم می‌گذرد.
اکنون صلاح‌الدین دوازده سال دارد و حافظ قرآن است. در کنار یادگیریِ فنون جنگی، در حال تحصیل کتب دینی است.
 سمیه نُه ساله‌ام، نیز حافظ کلام ربش شده و درس دینی می‌خواند. محمدفاتح کوچکم که در سیما و اخلاق به پدرش شبیه است، نیز در کنار فرزندانِ مجاهدین در حال حفظ می‌باشد. برادرم خالد برای خود مجاهدی شده و عازم میدان‌ها و در حال پیکار با دشمنان اسلام است.
مادر عزیزتر از جانم در همین سرزمین مبارک وفات کرد. طبق گفتار نبی‌اکرمﷺ: «کسی که هجرت کند و بمیرد شهید است.» ان‌شاءالله او نیز با شهدا محشور گردد.
یاسر هم در حال تحصیل و یادگیری فنون است و دو خواهر کوچک به نام‌های آسیه و کلثوم دارد.

این داستان را برای سرگرمی بیان نکردم؛ هدفم از آن ایجاد انگیزهٔ جهادی بوده و هست. ما تا زنده هستیم در این مسیر جهاد می‌کنیم و نسل مجاهدِ مبارز را ادامه‌ خواهیم داد.
بار دیگر خواهید دید که نام صلاح‌الدین، محمدفاتح و شهیده سمیه در تاریخ اسلام تکرار می‌شوند و صفحه‌ای از آن را به خود اختصاص خواهد داد.
همیشه در این امت، گروهی خواهند بود که از مادر و پدر، همسر و فرزند، خانه و کاشانه و از جان خویش برای اعلای کلمة‌الله و رضایت الله تعالی بگذرند و با خون خود درخت دین را آبیاری کنند.
الله متعال ما را جزو این گروه سعادتمند بگرداند.
آمین

سروده‌ای زیبا از محمدفاتح برای پدرش:
حافظ عثمانِ قهرمان
شد شهید راه یزدان
مشهور گشتی به فدایی بین یاران
وقف کردی عمر خود در راه رحمٰن
کوچ کردی از پیش ما سوی جنت جاویدان
دیدار من و تو ماند کنارِ حوض کوثر با لب‌ خندان

                  زمستان ۱۴۴۴هـ. ق
@admmmj123
ازش پرسیدم :
«راز اینکه ۶۴ سال از ازدواجتون میگذره چیه ؟» خانومه گفت اونجاهایی که دعوامون خیلی بالا می گرفت تو اوج عصبانیت یه نفس عمیق میکشید می گفت «حیف که دوست دارم ...!»
بعدم تموم میشد، همین...❤️

💙@admmmj123
تعداد مسلمانان در غزوه ٱحد چند نفر بود؟
Anonymous Quiz
31%
الف: ۱۵۰۰۰
43%
ب: ۱۰۰۰
17%
ج: ۱۰۰۰۰
9%
د: ۲۰۰۰۰
چشم اگر حق بین نباشد کور بودن بهتر است...

دوست اگر همدل نباشد دور بودن بهتر است..C᭄‌•
@admmmj123
#زن_مـسلمان💕

"لـعنت" طرد شدن و دوری از رحمت خداوند است.

پیامبر صل الله علیه وسلم فرمودە است:

لـــعنـــت خـــداونـــد بر زنـــانی کــە خــالکوبی می کنند و زنانی که می‌خواهند خالکوبی شوند و زنان اصلاح کنندە ابرو و زنانی که از دیگری می‌خواهند ابرویشان را اصلاح کند.

ـ رواه بخاري ـ

اگر زن مسلمان از رحمت خداوند رانده شود، بە چە کسی و چە چیزی پــناە می برد و کدامین پنــاهگاە می تواند نبود رحمت اللە متعال را برای او جبـــران کند؟!

لذا خواهــر مسلمان با ترک محـرمات کە شـــریعت آن را ممنــوع کــردە است به پروردگارتان نزدیک شوید.

@admmmj123
#بیـــــــᏪــــوگࢪافے

راه‌اگَرسَخت،اگَرتَلخ،وَلی‌میدانَم‌آخَرَش
لِذَت‌نابی‌است‌اگَرصَبرکنَم..
💛🌻

@admmmj123
"نباید بگوییم که اسلام برای هر زمانی مناسب است بلکه باید بیان داریم که زمان و مکان جز با وجود اسلام مناسب نیست".

#دکتر محمد اسماعیل مقدم

@admmmj123
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هیچکس‌ قرار نیست‌ کمکت‌ کنه، خودت باید خودت‌رو بسازی‌، هرروز قویتر از دیروز،
حتی‌ گاهی‌ لازمه بشکنی‌ و زخم‌ برداری
تا دوباره‌ سبز بشی و جوانه‌ بزنی🌨🍃ᥫ᭡


@admmmj123