👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی ام من خودمم مُردد بودم که بخوام برای تحصیل برم یه شهر دیگه درس بخونم. تنها امیدم این بود که تو بچگیم چند سالی اونجا بزرگ شده بودم و بهش احساس تعلق میکردم. آقا علی زن و بچه داشت؛ یه دختر داشت که چند سالی از من…
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
💛قسمت سی ویکم
😔گریه ی علی آقا رو دیدم بغضم ترکید و بی دلیل اشکام ریخت. گفت عموجان! مدت هاست که زیر نظرت دارم. حرکات و سکناتت رو سنجیدم و شاهد تحمل رنج هایت بودم؛ ای کاش دختر من بودی تا با خودم ازین آب و خاک میبردمت که برای خودت بشی یک داعی دین؛ من شاید یک هفته دیگه اینجا باشم تو میمونی و حرفای امشبم.
من اصلا نفهمیدم داعی دین چیه!! فرصت سوال پرسیدنم نبود. دوست داشتم سریع حرفاش تموم بشه نکنه بابا برگرده چون میدونستم اگه بویی ببره، اونقدر سوال پیچ و اذیتم میکنه که حقیقت رو بهش بگم و اونوقت خیلی برام سنگین تموم میشد. اون شب تازه متوجه شدم که علی آقا فکرای بزرگی در سر داره و بخاطر همینه که اینقدر پشت سرش حرف میزنن و مثل یک معضل بهش نگاه میکنن
💗 قلبم تند تند می زد و استرس زیادی سراغم اومد. صدام میلرزید به علی آقا گفتم یعنی چکار کنم من؟ گفت با روحیه ای که ازت دیدم، فکر می.کنم بتونی بقیه ی زندگیت رو بری یه شهر دیگه زندگی کنی برای ادامه ی تحصیل. و با علاقه و درک و استعدادی که ازت سراغ دارم میدونم این غربت برات خیر بزرگیه از هر لحاظ
یه لحظه انگار دنیا روسرم خراب شد آینده ی خیلی سختی برای خودم تصور کردم. حالِ اون لحظه ام خیلی سنگین بود؛ باخودم گفتم چرا این دردسر رو هم بکشم؟ کلا بیخیال مدرسه ی خاص و غربت میشم و خودم رو ازین حال خرابِ الانم نجات میدم. میخواستم به علی آقا بگم: آخه خیلی سخته هنوز آخه از دهنم بیرون نیومده بود که علی آقا پرید وسط حرفم گفت: فردوس جان! حیفه اون همت بلند و استعداد نیست بخوای اینجا چالش کنی؟؟ با شناختی که من ازت دارم، میدونم علاقه خاصی به مسایل دینی داری و درکت بالاست. که این فقط از لطف الله ست. و مطمئنم بزرگتر که شدی و حقیقت دینداری رو فهمیدی، اون وقت کار از کار گذشته و بین همونایی که الان هزاران تهمت به من زدن، گیر میکنی. تو یک دختری. اون موقع نمیتونی مثلِ الانِ من آزاد باشی. بتونی خیلی هم مقابله کنی، ازت خسته میشن و شوهرت میدن به یکی مثل خودشون
اگه الان به فکر خودت نباشی، دست و پات بسته میشه من تو رو خوب میشناسم. تا الان از سرِ ناچاری قبولِ رنج کردی زورت که برسه و چشم و گوشت باز شه و بفهمی مثل اونا فکر نمیکنی، تحملش برات سخته. فردوس جان! با دستای خودت، خودت رو از بین نبری یه موقع!!. اگه بهم قول رفتن میدی، من به چند نفر سفارشتو میکنم که بری پیششون و ازشون دین رو کامل یاد بگیری. نگران جا و مکانت هم نباش. مدرسه راهنماییت شبانه روزیه هیچ مشکلی برات پیش نمیاد؛ میمونه دلتنگی و دوری
😔که اونم میتونی به امیدِ خیلی چیزای دیگه تحملش کنی مثلِ تا الانت که همه نوع دوری و دلتنگی چشیدی. اونجا میتونی دوستایی باب_میل خودتم پیدا کنی که تنها نباشی. من سکوت کرده بودم و به حرفاش با دقت گوش میدادم. حرفی برای گفتن نداشتم. نطقم بسته بود اون لحظه. خواستم حرف بزنم علی اقا گفت نمیخواد الان به من جواب بدی. اما دوست دارم خوب به حرفام فکر کنی و بعدا تصمیم جدی رو خودت بگیری چون من دیگه نیستم که کمکت کنم و این حرفام فعلا یک راز بمونه پیشت تا هروقت که صلاح دیدی.
👌🏼باید بتونی روپای خودت محکم بایستی. گفت میدونم حرفام برات آسون نیست و خیلیاشم نمیفهمی چون هر چقدرم که عاقل باشی، هنوز یک بچه ای. اما برات دعا میکنم و به الله میسپارمت که از این به بعد هم زیر نظر و لطف خودش باشی
در دلم آشوب بود بارِ مسولیت سنگینی رو دوشم احساس میکردم. خوب میدونستم که سرِ دوراهی ای قرار گرفته ام که هر دو راه برام خیلی سخت بودن و عاقلانه نبود خودم رو به بی خیالی بزنم که زمان بگذره
😔گریه هام خود بخود شدت گرفت. علی آقا اومد جلو، سرم رو بوسید گفت: تو تنها کسی در خانواده و فامیلم هستی که این حرف هارو بهش گفتم و مطمئن باش تواناییش رو درِت دیدم توکلت به خدا باشه و اشکات رو پاک کن بابات نفهمه. یه وضو هم بگیر حالت خوب بشه
💛 ادامه دارد....
@admmmj123
💛قسمت سی ویکم
😔گریه ی علی آقا رو دیدم بغضم ترکید و بی دلیل اشکام ریخت. گفت عموجان! مدت هاست که زیر نظرت دارم. حرکات و سکناتت رو سنجیدم و شاهد تحمل رنج هایت بودم؛ ای کاش دختر من بودی تا با خودم ازین آب و خاک میبردمت که برای خودت بشی یک داعی دین؛ من شاید یک هفته دیگه اینجا باشم تو میمونی و حرفای امشبم.
من اصلا نفهمیدم داعی دین چیه!! فرصت سوال پرسیدنم نبود. دوست داشتم سریع حرفاش تموم بشه نکنه بابا برگرده چون میدونستم اگه بویی ببره، اونقدر سوال پیچ و اذیتم میکنه که حقیقت رو بهش بگم و اونوقت خیلی برام سنگین تموم میشد. اون شب تازه متوجه شدم که علی آقا فکرای بزرگی در سر داره و بخاطر همینه که اینقدر پشت سرش حرف میزنن و مثل یک معضل بهش نگاه میکنن
💗 قلبم تند تند می زد و استرس زیادی سراغم اومد. صدام میلرزید به علی آقا گفتم یعنی چکار کنم من؟ گفت با روحیه ای که ازت دیدم، فکر می.کنم بتونی بقیه ی زندگیت رو بری یه شهر دیگه زندگی کنی برای ادامه ی تحصیل. و با علاقه و درک و استعدادی که ازت سراغ دارم میدونم این غربت برات خیر بزرگیه از هر لحاظ
یه لحظه انگار دنیا روسرم خراب شد آینده ی خیلی سختی برای خودم تصور کردم. حالِ اون لحظه ام خیلی سنگین بود؛ باخودم گفتم چرا این دردسر رو هم بکشم؟ کلا بیخیال مدرسه ی خاص و غربت میشم و خودم رو ازین حال خرابِ الانم نجات میدم. میخواستم به علی آقا بگم: آخه خیلی سخته هنوز آخه از دهنم بیرون نیومده بود که علی آقا پرید وسط حرفم گفت: فردوس جان! حیفه اون همت بلند و استعداد نیست بخوای اینجا چالش کنی؟؟ با شناختی که من ازت دارم، میدونم علاقه خاصی به مسایل دینی داری و درکت بالاست. که این فقط از لطف الله ست. و مطمئنم بزرگتر که شدی و حقیقت دینداری رو فهمیدی، اون وقت کار از کار گذشته و بین همونایی که الان هزاران تهمت به من زدن، گیر میکنی. تو یک دختری. اون موقع نمیتونی مثلِ الانِ من آزاد باشی. بتونی خیلی هم مقابله کنی، ازت خسته میشن و شوهرت میدن به یکی مثل خودشون
اگه الان به فکر خودت نباشی، دست و پات بسته میشه من تو رو خوب میشناسم. تا الان از سرِ ناچاری قبولِ رنج کردی زورت که برسه و چشم و گوشت باز شه و بفهمی مثل اونا فکر نمیکنی، تحملش برات سخته. فردوس جان! با دستای خودت، خودت رو از بین نبری یه موقع!!. اگه بهم قول رفتن میدی، من به چند نفر سفارشتو میکنم که بری پیششون و ازشون دین رو کامل یاد بگیری. نگران جا و مکانت هم نباش. مدرسه راهنماییت شبانه روزیه هیچ مشکلی برات پیش نمیاد؛ میمونه دلتنگی و دوری
😔که اونم میتونی به امیدِ خیلی چیزای دیگه تحملش کنی مثلِ تا الانت که همه نوع دوری و دلتنگی چشیدی. اونجا میتونی دوستایی باب_میل خودتم پیدا کنی که تنها نباشی. من سکوت کرده بودم و به حرفاش با دقت گوش میدادم. حرفی برای گفتن نداشتم. نطقم بسته بود اون لحظه. خواستم حرف بزنم علی اقا گفت نمیخواد الان به من جواب بدی. اما دوست دارم خوب به حرفام فکر کنی و بعدا تصمیم جدی رو خودت بگیری چون من دیگه نیستم که کمکت کنم و این حرفام فعلا یک راز بمونه پیشت تا هروقت که صلاح دیدی.
👌🏼باید بتونی روپای خودت محکم بایستی. گفت میدونم حرفام برات آسون نیست و خیلیاشم نمیفهمی چون هر چقدرم که عاقل باشی، هنوز یک بچه ای. اما برات دعا میکنم و به الله میسپارمت که از این به بعد هم زیر نظر و لطف خودش باشی
در دلم آشوب بود بارِ مسولیت سنگینی رو دوشم احساس میکردم. خوب میدونستم که سرِ دوراهی ای قرار گرفته ام که هر دو راه برام خیلی سخت بودن و عاقلانه نبود خودم رو به بی خیالی بزنم که زمان بگذره
😔گریه هام خود بخود شدت گرفت. علی آقا اومد جلو، سرم رو بوسید گفت: تو تنها کسی در خانواده و فامیلم هستی که این حرف هارو بهش گفتم و مطمئن باش تواناییش رو درِت دیدم توکلت به خدا باشه و اشکات رو پاک کن بابات نفهمه. یه وضو هم بگیر حالت خوب بشه
💛 ادامه دارد....
@admmmj123
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت سی ودوم
اون شب بابا کمی دیر برگشت تا اون برگشت علی آقا برام از کارها و عقاید اشتباه خانواده هامون بحث کرد وقتی برگشت علی آقا خداحافظی کرد و رفت فکر حرفهایی که بینمون گذشت، نمیگذاشت بخوابم چند بار خواستم بی خیال حرفاش بشم چون مدام اینی که می گفت؛ شاید لازم باشه تو زندگیت یه امتحان سخت تر پس بدی، تو ذهنم می اومد و می ترسیدم.
⚡اما سبحان الله حرفاش تا مغز استخونم رسوخ کرده بود. به هر کلمه شون که فکر می کردم ایمان و اطمینان و قدرت رو می دیدم. حق با علی آقا بود. من دختری بی توجه نبودم که ساده از کنار مسایل رد بشم خوب میدونستم که لطف الله مثل سایبانی بالا سرمه و در درونم نعمتهاییی می دیدم که قدرشون رو میدونستم
✨نعمت های مثل درکِ نگاه الله به زندگیم، مثل رحم و دلسوزی زیادی که نسبت به خانوادم داشتم، مثل حس خیرخواهی و گذشت از بدی های کسانی که در حقم بدی می کردن، مثل احساس نیازی که به نماز و قران داشتم و مثل خیلی چیز های دیگه
اونقدری بزرگ شده بودم که بفهمم خوب و بد چیه هیچ وقت در درونم احساس تعلق نکرده بودم نسبت به بعضی کارها و حرفایی که خانوادم انجام می دادن. اونا قسم مهمشون، قسم به روحِ شیخشون بود ؛ دیوار خونه هاشون با عکس ها و تصاویرِ ایشون رنگین بود بعضی ها که در عقیده ی خود اخلاص بیشتری داشتند، خصوصا قدیمی ها که حضورا بزرگشان را ملاقات کرده بودن، شرم داشتن از اینکه در اتاقی که عکس شیخ آویزانه، بعضی کارها رو انجام بدن ورد زبانشون یا شیخ بود، طوریکه حتی اگه بچه ای زمین میخورد، فریاد یا شیخشون بلند می شد در مجلسی اگه از کارهای خارق العاده و یا خاطرات شیخ سخنی به میان میومد، امداد و برکتش را طلب میکردن، چون فکر می کردن با این حرف روحِ شیخ حاضر میشه تا شاهد عمل نیکشون باشه؛ از زبان شیخشان نقل می کردن که گویا هر کس در دنیا در دلش به اندازه ی یک مثقال ذره به شیخ معتقد باشه و گهگاهی ازش یادی بکنه، فردای قیامت شیخ وارد بهشت نمیشه تا اینکه اون شخص رو همراه خودش به بهشت ببره.
😔سبحان الله مادربزرگم همیشه تعریف می کرد که عمه نرگس بچه بوده و خیلی مریض میشه در حدیکه امیدی به زنده موندنش ندارن. اونو سه شبانه روز میندازه کنار مقبره ای و دعا و زاری میکنه که ای صاحب قبر دخترمو نذر این مقبره کرده ام. یا شفاش بده یا جانش رو بگیر. مقبره ای که کمی از روستاشون دور بوده و میگفتن اولیای خداست.
🗣میگفتن باید دائما با روحِ بزرگمون در ارتباط باشیم به این صورت که در شبانه روز اوقاتی رو خالی کنیم و بهش فکر کنیم تا بخاطر گناه و معصیتی که داریم قلبمون سخت نشه سبحان الله شباهت عجیبی به عقیده ی مسیحی ها داشت که گناهاشون رو در روزهای خاصی پیش مسوولین کلیسا اعتراف میکنن تا پاک بشن به زعم خودشون.
☝🏼معتقد بودن اگه مرتبا این ارتباط روحی با شیخشون پایدار بمونه، خطایی هم مرتکب بشن شیخ اونا رو در خواب و یا بصورت الهاماتی درونی، ارشاد و هدایت میکنه.
🔸اهل نماز و روزه و جماعت بودن و نسبت به بعضی مسائل دینی هم پایبندی عجیبی داشتند. اما انگار فقط بصورت نمادین یادگرفته بودن احساس میکنم اونقدر در محبت به بزرگ و سرکردشون زیاده روی می کردن که عملا یادشون رفته بود اونی که باید ورد زبونشون باشه و موقع سختی و مصیبت صداش بزنن، خداست.
ذاتی که هنگام عبادت باید حیّ و حاضرش میدیدن و عبادتهاشون رو عَرضه ی اون میکردن، ذاتی که شایسته است تا بخاطر قداست و عظمت بهش سوگند یادکرد، الله هست.
ذاتی که در تنهایی باید ازش شرم می کردن که دچار معصیت بشن، ذات مقدس الله هست نه انسان صالحی که دستش از دنیا کوتاه شده و به بازار حسابِ الله تعالی رسیده.
👌🏼این ها مقداری از افکار خانواده های ما بود گرچه من اونطور که علی آقا برام گفته بود فکر نکرده بودم که این افکار در این حد بی اساس باشه. اما سبحان الله تمام کودکی و خاطراتم رو مرور کردم میبینم اینجا هم لطف الله عزوجل شامل حالم شده که بین اون همه قیل و قال و بازار گرمی، چطوری با کارهای حکیمانش ایمان رو بهم عطا کرد و دختری تنها و بی همدم رو از دلبستن و تعلق خاطر به این افکار و اعمال منع کرد و در عوض به مسیرهایی هدایتش کرد که مستقیما به خودش منتهی می شد. معنی آیه ی قرانیِ (یهدی من یشاء) رو الان با دل و جان درک میکنم که هر وقت سراغ گذشتم میرم، با لطف بی کران الله روبرو میشم و از ردیف شدن این همه کار حکیمانه شگفت زده میشم و تدبیر الله رو درک میکنم .
💛 ادامه دارد....
@admmmj123
💛قسمت سی ودوم
اون شب بابا کمی دیر برگشت تا اون برگشت علی آقا برام از کارها و عقاید اشتباه خانواده هامون بحث کرد وقتی برگشت علی آقا خداحافظی کرد و رفت فکر حرفهایی که بینمون گذشت، نمیگذاشت بخوابم چند بار خواستم بی خیال حرفاش بشم چون مدام اینی که می گفت؛ شاید لازم باشه تو زندگیت یه امتحان سخت تر پس بدی، تو ذهنم می اومد و می ترسیدم.
⚡اما سبحان الله حرفاش تا مغز استخونم رسوخ کرده بود. به هر کلمه شون که فکر می کردم ایمان و اطمینان و قدرت رو می دیدم. حق با علی آقا بود. من دختری بی توجه نبودم که ساده از کنار مسایل رد بشم خوب میدونستم که لطف الله مثل سایبانی بالا سرمه و در درونم نعمتهاییی می دیدم که قدرشون رو میدونستم
✨نعمت های مثل درکِ نگاه الله به زندگیم، مثل رحم و دلسوزی زیادی که نسبت به خانوادم داشتم، مثل حس خیرخواهی و گذشت از بدی های کسانی که در حقم بدی می کردن، مثل احساس نیازی که به نماز و قران داشتم و مثل خیلی چیز های دیگه
اونقدری بزرگ شده بودم که بفهمم خوب و بد چیه هیچ وقت در درونم احساس تعلق نکرده بودم نسبت به بعضی کارها و حرفایی که خانوادم انجام می دادن. اونا قسم مهمشون، قسم به روحِ شیخشون بود ؛ دیوار خونه هاشون با عکس ها و تصاویرِ ایشون رنگین بود بعضی ها که در عقیده ی خود اخلاص بیشتری داشتند، خصوصا قدیمی ها که حضورا بزرگشان را ملاقات کرده بودن، شرم داشتن از اینکه در اتاقی که عکس شیخ آویزانه، بعضی کارها رو انجام بدن ورد زبانشون یا شیخ بود، طوریکه حتی اگه بچه ای زمین میخورد، فریاد یا شیخشون بلند می شد در مجلسی اگه از کارهای خارق العاده و یا خاطرات شیخ سخنی به میان میومد، امداد و برکتش را طلب میکردن، چون فکر می کردن با این حرف روحِ شیخ حاضر میشه تا شاهد عمل نیکشون باشه؛ از زبان شیخشان نقل می کردن که گویا هر کس در دنیا در دلش به اندازه ی یک مثقال ذره به شیخ معتقد باشه و گهگاهی ازش یادی بکنه، فردای قیامت شیخ وارد بهشت نمیشه تا اینکه اون شخص رو همراه خودش به بهشت ببره.
😔سبحان الله مادربزرگم همیشه تعریف می کرد که عمه نرگس بچه بوده و خیلی مریض میشه در حدیکه امیدی به زنده موندنش ندارن. اونو سه شبانه روز میندازه کنار مقبره ای و دعا و زاری میکنه که ای صاحب قبر دخترمو نذر این مقبره کرده ام. یا شفاش بده یا جانش رو بگیر. مقبره ای که کمی از روستاشون دور بوده و میگفتن اولیای خداست.
🗣میگفتن باید دائما با روحِ بزرگمون در ارتباط باشیم به این صورت که در شبانه روز اوقاتی رو خالی کنیم و بهش فکر کنیم تا بخاطر گناه و معصیتی که داریم قلبمون سخت نشه سبحان الله شباهت عجیبی به عقیده ی مسیحی ها داشت که گناهاشون رو در روزهای خاصی پیش مسوولین کلیسا اعتراف میکنن تا پاک بشن به زعم خودشون.
☝🏼معتقد بودن اگه مرتبا این ارتباط روحی با شیخشون پایدار بمونه، خطایی هم مرتکب بشن شیخ اونا رو در خواب و یا بصورت الهاماتی درونی، ارشاد و هدایت میکنه.
🔸اهل نماز و روزه و جماعت بودن و نسبت به بعضی مسائل دینی هم پایبندی عجیبی داشتند. اما انگار فقط بصورت نمادین یادگرفته بودن احساس میکنم اونقدر در محبت به بزرگ و سرکردشون زیاده روی می کردن که عملا یادشون رفته بود اونی که باید ورد زبونشون باشه و موقع سختی و مصیبت صداش بزنن، خداست.
ذاتی که هنگام عبادت باید حیّ و حاضرش میدیدن و عبادتهاشون رو عَرضه ی اون میکردن، ذاتی که شایسته است تا بخاطر قداست و عظمت بهش سوگند یادکرد، الله هست.
ذاتی که در تنهایی باید ازش شرم می کردن که دچار معصیت بشن، ذات مقدس الله هست نه انسان صالحی که دستش از دنیا کوتاه شده و به بازار حسابِ الله تعالی رسیده.
👌🏼این ها مقداری از افکار خانواده های ما بود گرچه من اونطور که علی آقا برام گفته بود فکر نکرده بودم که این افکار در این حد بی اساس باشه. اما سبحان الله تمام کودکی و خاطراتم رو مرور کردم میبینم اینجا هم لطف الله عزوجل شامل حالم شده که بین اون همه قیل و قال و بازار گرمی، چطوری با کارهای حکیمانش ایمان رو بهم عطا کرد و دختری تنها و بی همدم رو از دلبستن و تعلق خاطر به این افکار و اعمال منع کرد و در عوض به مسیرهایی هدایتش کرد که مستقیما به خودش منتهی می شد. معنی آیه ی قرانیِ (یهدی من یشاء) رو الان با دل و جان درک میکنم که هر وقت سراغ گذشتم میرم، با لطف بی کران الله روبرو میشم و از ردیف شدن این همه کار حکیمانه شگفت زده میشم و تدبیر الله رو درک میکنم .
💛 ادامه دارد....
@admmmj123
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#استوری✨
کسی که ایمان به روز قیامت، به خدا و روز آخرت دارد...✨
کسی که ایمان به روز قیامت، به خدا و روز آخرت دارد...✨
نماز جماعت در اسلام چی حکمی دارد؟
Anonymous Quiz
26%
الف: فرض است
37%
ب: سنت مؤکده است
24%
ج: واجب است
13%
د: سنت است
#عاشقانه❤️
#حب_حلال❤️
مرا تا جان بود جانان تو باشی ز جان خوش تر چه باشد آن تو باشی... (:🫀🤍🔗•
@admmmj123
#حب_حلال❤️
مرا تا جان بود جانان تو باشی ز جان خوش تر چه باشد آن تو باشی... (:🫀🤍🔗•
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#یتیمی _در_دیار_غربت 🖤🥀 #قسمت_سیزدهم گوزل نیمههای شب بود که پدر آمد. وسایلها را برداشتیم و بیسروصدا از کوچهها گذشتیم. پیاده خود را پشت کوهی رساندیم. چند موتور آنجا پارک بود. از اهالی روستا فقط سه خانواده جزء مجاهدها بودند. آنها نیز به جمع ما پیوستند.…
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀
#قسمت_چهاردهم
عثمان
هنگام شب، خیر را از الله خواسته بودم، همانگونه نیز برایم نمایان کرد.
صبح بعد از تلاوت، بلند شدم. میخواستم تصمیم خود را اعلام کنم.
امیر در حال خواندن اوراد بود. کنارش نشستم. متوجهام شد و لبخندی زد.
انگشتهای دستم را به بازی گرفته بودم. با سر پایین و صدای تحلیل رفته گفتم:
_ «امیرصاحب، میخواستم بگم... بگم که من راضی هستم.»
تکانی خورد. برق نگاهاش را دیدم. یکباره چهرهاش درخشید.
_«پس امشب انشاءالله نکاحتونو میبندم.»
*
گوزل
_ «مامان، به بابا بگین که من راضیام.»
مادر از خوشحالی برایم آغوش گشود.
_ «چشم عزیز دلم! الهی که خوشبخت بشی.»
اشک شوق چشمهای ما را خیس کرده بود. مادر خیمه را ترک کرد تا پدر را مطلع کند.
لحظاتی بعد با چهرهایی باز و روحیهای شاد وارد خیمه شد. کنارم نشست. از خوشحالی و خرسندیِ پدر گفت و اینکه امشب عقدم را میبندد و مرا با خیالی آسوده به خانهی بخت میفرستند.
تمام روز را با خیال خوش و دعای خیر مادر به شب رساندم. از سمتی دیگر مادر سعی میکرد تا نشان ندهد که از دوری من ناراحت است، اما موفق نمیشد. خودش بزرگم کرده بود و اکنون حق داشت غمگین باشد.
بعد از نماز عشاء در حضور مجاهدین، ما به عقد هم درآمدیم.
برای من افتخار بود که به عقد پسری درآمدهام که بهخاطر الله خانواده و راحتی زندگیاش را رها کرد تا به خوشبختی حقیقی برسد. برای اینکه درد مردم را احساس کند و در صف کافرها و افراد دینفروش نباشد، سختیهای جهاد را به جان خرید. با او همسفر و همگام بودن، خود سعادتِ بزرگی بود.
زندگی خود را کنار جاننثاران بیباکِ دینِ اسلام شروع کردیم.
در کنار او خوشبخت بودم و دوری از خانواده را احساس نمیکردم.
عثمان مجاهدی بسیار دلاور بود و اهداف بلندی را در سر میپروراند. من نیز چون او به آیندهی اسلام امیدوار بودم و سعی میکردم مثل او باشم.
روزها از پی هم میگذشت. فاطمه هم با پسر خالهام ازدواج کرد و به شهر رفت. میان ما را فاصلهها و دلتنگیها پر کرد.
دوری از او باز مادر را غمگین کرد. خانهی من کمی به آنها نزدیک بود، برای همین سر دو روز به مادر سر میزدم تا دوری فاطمه غصهدارش نکند.
ایامی را که مجاهدم عازم جهاد بود، پیش مادر طی میکردم. خالد سهساله بود. من و مادر در حال آستینبالازدن برای احسان و منصور بودیم. دختری از میان دخترهای مجاهدین را برای منصور انتخاب کرده بودیم. قرار شد وقتی پدر و برادر از جنگ برگشتند به خواستگاری او برویم.
*
عثمان
از عملیاتی که در مرغاب به فضل خداوند با موفقیت انجام شد، در حال بازگشت بودیم. سمت موتور منصور رفتم و خواستم سوار شوم که امیر با خوشرویی گفت:
_«عثمانجان من با منصور میام. باید زودتر به مقصدمون برسیم که همه منتظرِ ما هستند.»
سوالی در ذهنم ایجاد شد؛ چهکسی منتظرشان است؟! خانوادهاش؟! حرفش برایم عجیب بود. فرصت سؤال هم نبود.
تاکنون او را چنین مشتاق ندیده بودم. امیر دستش را به شانهام زد. با لحنی آمیخته به مهربانی و با نگاهی نافذ گفت:
«عثمان ماشاءالله شجاعتت حرف نداره پسر! بعدِ من تو امیرِ مجاهدین منطقهمون هستی، خُب؟»
_ «انشاءالله همیشه سایهتون رو سر ما باشه.»
باز تبسم کرد:
_ «خب دیگه حرکت کنیم.»
با سرعت پیش میرفتند و از همهی ما جلوتر بودند. وقتی نزدیک منطقهی قیصار رسیدیم ناگهان هواپیمای بدون سرنشین آمریکایی ظاهر شد. باانفجار مهیب و گوشخراشِ بمب توقف کردیم...
***
گوزل
ساعت ده شب بود که عثمان زنگ زد. صدایش بغض داشت؛ گویا گریه میکرد. نگرانی به جانم چنگ انداخت. با هراس گفتم:
«مجاهد چیزی شده؟!»
_ «گوزلجان، پدر و برادرمون به آرزوشون رسیدند... هر دو شهید شدند.»
دنیا دور سرم چرخید. چشمهایم تار شد. إناللهگویان نشستم. گوشی قطع شده بود.
مادر با دیدن حال آشفتهام جلو آمد. بادستپاچگی گفت:
«چی شده دخترم؟! کی بود پشت خط؟! پدرت بود یا فدایی؟! از مجاهدین چه خبر؟»
با جانکندن توانستم بگویم:
«مادرجان پدرمو...»
_ «بگو گوزل چی شده؟!»
_ «آه مادر... پدر و منصور ما رو ترک کردن... یعنی... یعنی شهید شدن...»
گریه امانم را بُرید. مادر از شوکه بسیار بیهوش شد. با خودم حرف میزدم و روی مادر آب میپاشیدم. یالله چگونه غم دوری آنها را تحمل کنم؟ مادر را با آن وضع میدیدم و بیشتر میگریستم.
لحظهای به خود آمدم خود را نهیب زدم که من مجاهدزاده هستم. دردهای بسیار دیدم و چشیدم. من باید قوی باشم.
هدف پدر و منصور همین بود؛ این مسیر را با میل خود انتخاب کرده بودند. اکنون ماتمگرفتن بیفایده است.
#قسمت_چهاردهم
عثمان
هنگام شب، خیر را از الله خواسته بودم، همانگونه نیز برایم نمایان کرد.
صبح بعد از تلاوت، بلند شدم. میخواستم تصمیم خود را اعلام کنم.
امیر در حال خواندن اوراد بود. کنارش نشستم. متوجهام شد و لبخندی زد.
انگشتهای دستم را به بازی گرفته بودم. با سر پایین و صدای تحلیل رفته گفتم:
_ «امیرصاحب، میخواستم بگم... بگم که من راضی هستم.»
تکانی خورد. برق نگاهاش را دیدم. یکباره چهرهاش درخشید.
_«پس امشب انشاءالله نکاحتونو میبندم.»
*
گوزل
_ «مامان، به بابا بگین که من راضیام.»
مادر از خوشحالی برایم آغوش گشود.
_ «چشم عزیز دلم! الهی که خوشبخت بشی.»
اشک شوق چشمهای ما را خیس کرده بود. مادر خیمه را ترک کرد تا پدر را مطلع کند.
لحظاتی بعد با چهرهایی باز و روحیهای شاد وارد خیمه شد. کنارم نشست. از خوشحالی و خرسندیِ پدر گفت و اینکه امشب عقدم را میبندد و مرا با خیالی آسوده به خانهی بخت میفرستند.
تمام روز را با خیال خوش و دعای خیر مادر به شب رساندم. از سمتی دیگر مادر سعی میکرد تا نشان ندهد که از دوری من ناراحت است، اما موفق نمیشد. خودش بزرگم کرده بود و اکنون حق داشت غمگین باشد.
بعد از نماز عشاء در حضور مجاهدین، ما به عقد هم درآمدیم.
برای من افتخار بود که به عقد پسری درآمدهام که بهخاطر الله خانواده و راحتی زندگیاش را رها کرد تا به خوشبختی حقیقی برسد. برای اینکه درد مردم را احساس کند و در صف کافرها و افراد دینفروش نباشد، سختیهای جهاد را به جان خرید. با او همسفر و همگام بودن، خود سعادتِ بزرگی بود.
زندگی خود را کنار جاننثاران بیباکِ دینِ اسلام شروع کردیم.
در کنار او خوشبخت بودم و دوری از خانواده را احساس نمیکردم.
عثمان مجاهدی بسیار دلاور بود و اهداف بلندی را در سر میپروراند. من نیز چون او به آیندهی اسلام امیدوار بودم و سعی میکردم مثل او باشم.
روزها از پی هم میگذشت. فاطمه هم با پسر خالهام ازدواج کرد و به شهر رفت. میان ما را فاصلهها و دلتنگیها پر کرد.
دوری از او باز مادر را غمگین کرد. خانهی من کمی به آنها نزدیک بود، برای همین سر دو روز به مادر سر میزدم تا دوری فاطمه غصهدارش نکند.
ایامی را که مجاهدم عازم جهاد بود، پیش مادر طی میکردم. خالد سهساله بود. من و مادر در حال آستینبالازدن برای احسان و منصور بودیم. دختری از میان دخترهای مجاهدین را برای منصور انتخاب کرده بودیم. قرار شد وقتی پدر و برادر از جنگ برگشتند به خواستگاری او برویم.
*
عثمان
از عملیاتی که در مرغاب به فضل خداوند با موفقیت انجام شد، در حال بازگشت بودیم. سمت موتور منصور رفتم و خواستم سوار شوم که امیر با خوشرویی گفت:
_«عثمانجان من با منصور میام. باید زودتر به مقصدمون برسیم که همه منتظرِ ما هستند.»
سوالی در ذهنم ایجاد شد؛ چهکسی منتظرشان است؟! خانوادهاش؟! حرفش برایم عجیب بود. فرصت سؤال هم نبود.
تاکنون او را چنین مشتاق ندیده بودم. امیر دستش را به شانهام زد. با لحنی آمیخته به مهربانی و با نگاهی نافذ گفت:
«عثمان ماشاءالله شجاعتت حرف نداره پسر! بعدِ من تو امیرِ مجاهدین منطقهمون هستی، خُب؟»
_ «انشاءالله همیشه سایهتون رو سر ما باشه.»
باز تبسم کرد:
_ «خب دیگه حرکت کنیم.»
با سرعت پیش میرفتند و از همهی ما جلوتر بودند. وقتی نزدیک منطقهی قیصار رسیدیم ناگهان هواپیمای بدون سرنشین آمریکایی ظاهر شد. باانفجار مهیب و گوشخراشِ بمب توقف کردیم...
***
گوزل
ساعت ده شب بود که عثمان زنگ زد. صدایش بغض داشت؛ گویا گریه میکرد. نگرانی به جانم چنگ انداخت. با هراس گفتم:
«مجاهد چیزی شده؟!»
_ «گوزلجان، پدر و برادرمون به آرزوشون رسیدند... هر دو شهید شدند.»
دنیا دور سرم چرخید. چشمهایم تار شد. إناللهگویان نشستم. گوشی قطع شده بود.
مادر با دیدن حال آشفتهام جلو آمد. بادستپاچگی گفت:
«چی شده دخترم؟! کی بود پشت خط؟! پدرت بود یا فدایی؟! از مجاهدین چه خبر؟»
با جانکندن توانستم بگویم:
«مادرجان پدرمو...»
_ «بگو گوزل چی شده؟!»
_ «آه مادر... پدر و منصور ما رو ترک کردن... یعنی... یعنی شهید شدن...»
گریه امانم را بُرید. مادر از شوکه بسیار بیهوش شد. با خودم حرف میزدم و روی مادر آب میپاشیدم. یالله چگونه غم دوری آنها را تحمل کنم؟ مادر را با آن وضع میدیدم و بیشتر میگریستم.
لحظهای به خود آمدم خود را نهیب زدم که من مجاهدزاده هستم. دردهای بسیار دیدم و چشیدم. من باید قوی باشم.
هدف پدر و منصور همین بود؛ این مسیر را با میل خود انتخاب کرده بودند. اکنون ماتمگرفتن بیفایده است.
با دلداری به خودم، قوّت قلب گرفتم و اشکها را پاک کردم.
مادر که خوب هوشیار شده بود دستهایش را گرفتم. اشکها به پهنای صورتش، از زیر چانهاش میچکیدند.
_ «مادرجان، خواهش میکنم قوی و صبور باش. ما خودمون این راه رو خواستیم. فکر این روزها رو هم میکردیم. الآن باید فقط صبور باشیم. باشه عزیزم؟!»
مادر سرش را به نشان تایید تکان داد. بیصدا اشک میریخت.
نمیدانستم چه کاری باید انجام دهم. سرگردان بودم. شمارهٔ مجاهدم را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت. با بغض پرسیدم:
_ «فدایی، جنازه پدر و برادرم کجاست؟! چطوری شهید شدن؟!»
اشکها لجوجانه از چشمهایم فرو افتادند.
عثمان هم در غم ما شریک بود؛ پدرم را مثل پدر خودش میدانست. منصور هم حُکم برادرش را داشت. تعریف آن صحنه و شرحدادنش، سخت بود.
از پدر گفت که برای رفتن چهقدر تعجیل داشته و مشتاق دیدار بوده است. آنلحظه نمیدانست منظورش چه است! بعد از دقایقی پی میبرد؛ گویا شوق شهادت او را چنین بیتاب کرده بود و در بهشت به انتظارش نشسته بودند.
ادامه داد:
«تا اذان صبح به همراه شهداء اونجا میرسیم.»
احسان سراسیمه وارد خیمه شد. چشمهایش متورم و صورتش کبود بود. با آه و صدای گرفته نالید:
«خواهر با خبر شدی که یتیم شدیم؟!... برادرم زودتر از من جامِ شهادتو نوشید.. ما رو با فراق خودشون تنها گذاشتن...»
زانو زد و مردانه گریست. دستش را فشردم:
_ «گریه نکن عزیزِ خواهر، تو رو خدا گریه نکن. این راه رو خودمون انتخاب کرده بودیم. باید منتظر این روزها میبودیم. صبر داشته باش، ما هم به آرزومون میرسیم. منتظر باش احسانجان.»
مادرم کنار ما نشست. دستهایش را باز کرد و ما را تنگ در آغوش فشرد. هر سه گریه میکردیم.
سیاهی شب رفتهرفته به سوی روشنی میرفت. کاش غمهای ما را با خود میبرد و روحی تازه در ما میدمید.
قبل از اذان تنهای متلاشیشدهی دو شهید نازنین را آوردند. بدون دیدن و وداع از آنها، به دل خاک سپرده شدند.
از میان ما، سعادت خداحافظی آخر فقط نصیب احسان شده بود؛ رایحهی خوشِ آن دو را بوئید. بوی مدهوشکننده شهادت را برای همیشه به ذهنش سپرد.
انشاءالله ادامه دارد...
@admmmj123
مادر که خوب هوشیار شده بود دستهایش را گرفتم. اشکها به پهنای صورتش، از زیر چانهاش میچکیدند.
_ «مادرجان، خواهش میکنم قوی و صبور باش. ما خودمون این راه رو خواستیم. فکر این روزها رو هم میکردیم. الآن باید فقط صبور باشیم. باشه عزیزم؟!»
مادر سرش را به نشان تایید تکان داد. بیصدا اشک میریخت.
نمیدانستم چه کاری باید انجام دهم. سرگردان بودم. شمارهٔ مجاهدم را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت. با بغض پرسیدم:
_ «فدایی، جنازه پدر و برادرم کجاست؟! چطوری شهید شدن؟!»
اشکها لجوجانه از چشمهایم فرو افتادند.
عثمان هم در غم ما شریک بود؛ پدرم را مثل پدر خودش میدانست. منصور هم حُکم برادرش را داشت. تعریف آن صحنه و شرحدادنش، سخت بود.
از پدر گفت که برای رفتن چهقدر تعجیل داشته و مشتاق دیدار بوده است. آنلحظه نمیدانست منظورش چه است! بعد از دقایقی پی میبرد؛ گویا شوق شهادت او را چنین بیتاب کرده بود و در بهشت به انتظارش نشسته بودند.
ادامه داد:
«تا اذان صبح به همراه شهداء اونجا میرسیم.»
احسان سراسیمه وارد خیمه شد. چشمهایش متورم و صورتش کبود بود. با آه و صدای گرفته نالید:
«خواهر با خبر شدی که یتیم شدیم؟!... برادرم زودتر از من جامِ شهادتو نوشید.. ما رو با فراق خودشون تنها گذاشتن...»
زانو زد و مردانه گریست. دستش را فشردم:
_ «گریه نکن عزیزِ خواهر، تو رو خدا گریه نکن. این راه رو خودمون انتخاب کرده بودیم. باید منتظر این روزها میبودیم. صبر داشته باش، ما هم به آرزومون میرسیم. منتظر باش احسانجان.»
مادرم کنار ما نشست. دستهایش را باز کرد و ما را تنگ در آغوش فشرد. هر سه گریه میکردیم.
سیاهی شب رفتهرفته به سوی روشنی میرفت. کاش غمهای ما را با خود میبرد و روحی تازه در ما میدمید.
قبل از اذان تنهای متلاشیشدهی دو شهید نازنین را آوردند. بدون دیدن و وداع از آنها، به دل خاک سپرده شدند.
از میان ما، سعادت خداحافظی آخر فقط نصیب احسان شده بود؛ رایحهی خوشِ آن دو را بوئید. بوی مدهوشکننده شهادت را برای همیشه به ذهنش سپرد.
انشاءالله ادامه دارد...
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀
#قسمت_پانزدهم
خبر شهادت پدر و برادرم، فاطمه را بیتاب کرد. پشت گوشی آه و فغان راه انداخت. خواست بیاید، اما بهخاطر شرایطِ وخیم منطقه و خطرهای احتمالی در مسیرِ راهها مانعش شدیم.
خالد چهارساله، هر روز به انتظار پدر مینشست و او را صدا میزد. وقتی من را میدید با بُغض میگفت:
«ابجی، بابا و منصور کی میان؟! خیلی دلم براشون تنگ شده...!»
شنیدن صدای مغموم و معصومش جگرم را خون میکرد. دنیا برایم تنگ و تاریک میشد.
در آن روزها احساس میکردم عضو جدیدی به جمع ما اضافه میشود. برای تعویض روحیهی اطرافیانم، بهترین فرصت بود تا باخبر شوند.
بارِ مسئولیت عثمان سنگین شده و دوری امیر و منصور او را افسرده کرده بود. خواستم این خبر خوش را اول به او بدهم.
_ «فدایی یه چیزی میخواستم بگم...»
_ «بفرما مجاهدهام. چیزی شده؟!»
دستم را روی گونهی تبدارم گذاشتم. با صدایی شرمانگیز گفتم:
«راستش...راستش فکر کنم داری پدر میشی!»
یکّه خورد. صاف نشست. انگشتهایش را در میان موهای لخت و سیاهش فرو برد و آنها را بالا داد. یکباره از دل و جان خندید و دستهایش را بالا برد:
«الهی شکرت.»
چشمهای سیاهش میدرخشید.
لبهایش را با زبان خیس کرد. با ذوق ادامه داد:
_ «ان شاءالله به سلامتی بیاد و به جمعمون اضافه بشه...»
بعد با اشتیاق پرسید: «حالا اسمشو چی بزاریم؟!»
نگاه خندانم را به او دوختم:
«اول بزار بیاد بعد اسمش رو انتخاب میکنیم!»
_ «ولی من دوست دارم از الان مادرشو با همون اسم صدا بزنم!»
_«خب شما بگو.»
با کمی فکر جواب داد:
_«اوووم... اگه دختر بود اسمشو من میزارم، اگه پسر بود اسمش با تو.»
_ «باشه چشم.»
_ « خُب...پس اگه دختره اسمش سمیه باشه... حالا بگو ببینم اگه پسر باشه چی میزاری!»
_ «صلاحالدین!»
_«ماشاءالله چه اسم برازنده و قشنگی...!»
_ «انشاءالله صلاحالدینی رو برای فتح اقصیٰ تربیت میکنیم.»
بعد از مدتها خنده و شادی در خیمهی کوچک ما سررِیز شد. تنوعی خوشایند در مسیر زندگیمان به وجود آمد.
_«خب اُم صلاحالدین...نه نه! اُم سمیه!...»
نتوانستم جلوی قهقههی ناگهانیام را بگیرم. اشک شوق از چشمهایم سرازیر شد. او نیز میخندید.
_ «مجاهدم اینقدر منو نخندون! صدام میره بیرون و خفیف میشم!»
_«خدا نکنه...! خب پس بهتره بگم مجاهدهام... این خبر خوشو به مادر نمیگی؟!»
_ «هر وقت رفتی سروظیفهات میرم میگم... حالا نمیشه.»
_«نه دیگه پاشو باهم بریم.»
به سمت خیمه مادر روانه شدیم. مادر در حال جمعکردن وسایل و پیچاندنِ آنها در بقچه بود. حتم داشتم سفری در پیش دارد.
هنگام احوالپرسی، خالد خود را در آغوش عثمان انداخت. عثمان شکلاتی را از جیبش بیرون آورد و به او داد. با هم حرف میزدند و شوخی میکردند. سمت مادر رفتم.
_ «مادرجان، جایی میخواهی بری؟!»
_ «اره مادر. خواهرت زنگ زد و گفت که شوهرش رفته ترکیه و الآن تنهاست.»
_ «خب خاله کجاست؟»
_ «پیش عروس دیگهاش رفته... خودتم که میبینی احسان زیاد اینجا نیست و همش تو سنگره. برای همین فاطمه ازم خواست برم اونجا باهاشون زندگی کنم. احسان هم راضیه.»
با ناراحتی گفتم:
«چی میگی مادرجان؟! میخواهی منو تنها بزاری؟! من از دوریتون دق میکنم. خالدو یه روز نبینم میمیرم!»
مادر چینی به پیشانیاش داد:
«خدا نکنه دختر قشنگم! خوب دور که نیستیم، جوزجان و فاریاب که خیلی نزدیکن. راحت میتونی به دیدنمون بیایی.»
_ «چرا رفته جوزجان؟ قبلاً که تو شهر میمنه بود!»
_ «شوهرش اونجا خونه خریده و حالا همونجا زندگی میکنن.»
چشمهایم نَمدار شد. اصرار فایدهای نداشت. حق با مادر بود؛ نمیتوانست اینجا تنها بماند. حداقل آنجا سرش گرم میشد.
_ «خب تو و احسان که تصمیمتون رو گرفتین، من چی میتونم بگم!»
اگر چه دوری از آن دو برایم سخت میشد اما باید عادت میکردم. در همین افکار بودم که عثمان بلافاصله گفت:
«مادر یه خبر خوش براتون داریم!»
مادر نگاهی سؤالانگیز به او انداخت. لبخند از لبهای عثمان کَنده نمیشد. خوشی او به من هم انتقال یافت اما پایدار نبود و باز جایش را اندوه گرفت.
عثمان نگاهی کوتاه به من انداخت با همان انرژی به مادر گفت: «دارین مادربزرگ میشین!»
مادر شادمان خدا را شکر کرد:
_ «خیلی خوبه! تبریک میگم. انشاءالله به سلامتی به دنیا بیاد. گوزلجان هم از تنهایی در میاد.»
_ «انشاءالله...»
با لحنی محزون پرسیدم:
«حالا کی میرین؟!»
_ «فردا صبحِ زود.»
_ «به ابجیم سلام منو برسونی.»
_ «حتما.»
همان موقع احسان از راه رسید. احسان و فدایی همدیگر را گرم در آغوش گرفتند و با شوخی به شانه هم زدند. بعد از احوالپرسی، خبر داییشدناش را به او دادیم.
آن شب را با خنده و شوخی گذراندیم؛ اما غصه، مهمان ناخواندهی قلبم، نگذاشت شیرینی آن شب را احساس کنم. ساعتی بعد با چشمهای خیس از مادر خداحافظی کردم. به خیمه بازگشتیم.
ادامه دارد...
@admmmj123
#قسمت_پانزدهم
خبر شهادت پدر و برادرم، فاطمه را بیتاب کرد. پشت گوشی آه و فغان راه انداخت. خواست بیاید، اما بهخاطر شرایطِ وخیم منطقه و خطرهای احتمالی در مسیرِ راهها مانعش شدیم.
خالد چهارساله، هر روز به انتظار پدر مینشست و او را صدا میزد. وقتی من را میدید با بُغض میگفت:
«ابجی، بابا و منصور کی میان؟! خیلی دلم براشون تنگ شده...!»
شنیدن صدای مغموم و معصومش جگرم را خون میکرد. دنیا برایم تنگ و تاریک میشد.
در آن روزها احساس میکردم عضو جدیدی به جمع ما اضافه میشود. برای تعویض روحیهی اطرافیانم، بهترین فرصت بود تا باخبر شوند.
بارِ مسئولیت عثمان سنگین شده و دوری امیر و منصور او را افسرده کرده بود. خواستم این خبر خوش را اول به او بدهم.
_ «فدایی یه چیزی میخواستم بگم...»
_ «بفرما مجاهدهام. چیزی شده؟!»
دستم را روی گونهی تبدارم گذاشتم. با صدایی شرمانگیز گفتم:
«راستش...راستش فکر کنم داری پدر میشی!»
یکّه خورد. صاف نشست. انگشتهایش را در میان موهای لخت و سیاهش فرو برد و آنها را بالا داد. یکباره از دل و جان خندید و دستهایش را بالا برد:
«الهی شکرت.»
چشمهای سیاهش میدرخشید.
لبهایش را با زبان خیس کرد. با ذوق ادامه داد:
_ «ان شاءالله به سلامتی بیاد و به جمعمون اضافه بشه...»
بعد با اشتیاق پرسید: «حالا اسمشو چی بزاریم؟!»
نگاه خندانم را به او دوختم:
«اول بزار بیاد بعد اسمش رو انتخاب میکنیم!»
_ «ولی من دوست دارم از الان مادرشو با همون اسم صدا بزنم!»
_«خب شما بگو.»
با کمی فکر جواب داد:
_«اوووم... اگه دختر بود اسمشو من میزارم، اگه پسر بود اسمش با تو.»
_ «باشه چشم.»
_ « خُب...پس اگه دختره اسمش سمیه باشه... حالا بگو ببینم اگه پسر باشه چی میزاری!»
_ «صلاحالدین!»
_«ماشاءالله چه اسم برازنده و قشنگی...!»
_ «انشاءالله صلاحالدینی رو برای فتح اقصیٰ تربیت میکنیم.»
بعد از مدتها خنده و شادی در خیمهی کوچک ما سررِیز شد. تنوعی خوشایند در مسیر زندگیمان به وجود آمد.
_«خب اُم صلاحالدین...نه نه! اُم سمیه!...»
نتوانستم جلوی قهقههی ناگهانیام را بگیرم. اشک شوق از چشمهایم سرازیر شد. او نیز میخندید.
_ «مجاهدم اینقدر منو نخندون! صدام میره بیرون و خفیف میشم!»
_«خدا نکنه...! خب پس بهتره بگم مجاهدهام... این خبر خوشو به مادر نمیگی؟!»
_ «هر وقت رفتی سروظیفهات میرم میگم... حالا نمیشه.»
_«نه دیگه پاشو باهم بریم.»
به سمت خیمه مادر روانه شدیم. مادر در حال جمعکردن وسایل و پیچاندنِ آنها در بقچه بود. حتم داشتم سفری در پیش دارد.
هنگام احوالپرسی، خالد خود را در آغوش عثمان انداخت. عثمان شکلاتی را از جیبش بیرون آورد و به او داد. با هم حرف میزدند و شوخی میکردند. سمت مادر رفتم.
_ «مادرجان، جایی میخواهی بری؟!»
_ «اره مادر. خواهرت زنگ زد و گفت که شوهرش رفته ترکیه و الآن تنهاست.»
_ «خب خاله کجاست؟»
_ «پیش عروس دیگهاش رفته... خودتم که میبینی احسان زیاد اینجا نیست و همش تو سنگره. برای همین فاطمه ازم خواست برم اونجا باهاشون زندگی کنم. احسان هم راضیه.»
با ناراحتی گفتم:
«چی میگی مادرجان؟! میخواهی منو تنها بزاری؟! من از دوریتون دق میکنم. خالدو یه روز نبینم میمیرم!»
مادر چینی به پیشانیاش داد:
«خدا نکنه دختر قشنگم! خوب دور که نیستیم، جوزجان و فاریاب که خیلی نزدیکن. راحت میتونی به دیدنمون بیایی.»
_ «چرا رفته جوزجان؟ قبلاً که تو شهر میمنه بود!»
_ «شوهرش اونجا خونه خریده و حالا همونجا زندگی میکنن.»
چشمهایم نَمدار شد. اصرار فایدهای نداشت. حق با مادر بود؛ نمیتوانست اینجا تنها بماند. حداقل آنجا سرش گرم میشد.
_ «خب تو و احسان که تصمیمتون رو گرفتین، من چی میتونم بگم!»
اگر چه دوری از آن دو برایم سخت میشد اما باید عادت میکردم. در همین افکار بودم که عثمان بلافاصله گفت:
«مادر یه خبر خوش براتون داریم!»
مادر نگاهی سؤالانگیز به او انداخت. لبخند از لبهای عثمان کَنده نمیشد. خوشی او به من هم انتقال یافت اما پایدار نبود و باز جایش را اندوه گرفت.
عثمان نگاهی کوتاه به من انداخت با همان انرژی به مادر گفت: «دارین مادربزرگ میشین!»
مادر شادمان خدا را شکر کرد:
_ «خیلی خوبه! تبریک میگم. انشاءالله به سلامتی به دنیا بیاد. گوزلجان هم از تنهایی در میاد.»
_ «انشاءالله...»
با لحنی محزون پرسیدم:
«حالا کی میرین؟!»
_ «فردا صبحِ زود.»
_ «به ابجیم سلام منو برسونی.»
_ «حتما.»
همان موقع احسان از راه رسید. احسان و فدایی همدیگر را گرم در آغوش گرفتند و با شوخی به شانه هم زدند. بعد از احوالپرسی، خبر داییشدناش را به او دادیم.
آن شب را با خنده و شوخی گذراندیم؛ اما غصه، مهمان ناخواندهی قلبم، نگذاشت شیرینی آن شب را احساس کنم. ساعتی بعد با چشمهای خیس از مادر خداحافظی کردم. به خیمه بازگشتیم.
ادامه دارد...
@admmmj123
#دعا_گرافی 🕊
« وَ الی مَن التَجیُ اِن لَم تُنَفَس کُربَتی »
+و به چه کس پناه برم اگر غم و اندوهم را برطرف نکنی؟!
« وَ الی مَن التَجیُ اِن لَم تُنَفَس کُربَتی »
+و به چه کس پناه برم اگر غم و اندوهم را برطرف نکنی؟!
بسْم اللّـه الرحمن الرحیم..
فراخوان تهیه 150 جلد قرآن کریم برای منطقه شهر روانسر واقع در استان کرمانشاه و مکتب قرآن در لاشار استان سیستان و بلوچستان.
مبلغ مورد نیاز: 15 ملیون تومان.
سهمیه هر نفر: 200 هزار تومان.
تا الان 24تا جمع شده الحمدلله.
جهت هماهنگی برای واریز کمک به آیدی زیر مراجعه فرمایید.»
☾ @D_B_81 ☽
فراخوان تهیه 150 جلد قرآن کریم برای منطقه شهر روانسر واقع در استان کرمانشاه و مکتب قرآن در لاشار استان سیستان و بلوچستان.
مبلغ مورد نیاز: 15 ملیون تومان.
سهمیه هر نفر: 200 هزار تومان.
تا الان 24تا جمع شده الحمدلله.
جهت هماهنگی برای واریز کمک به آیدی زیر مراجعه فرمایید.»
☾ @D_B_81 ☽
اي شي ﻻ يرتاح له قلبك،
ﻻ تثق به أبداً فالقلب أبصر من العين ❤️
@admmmj123
ﻻ تثق به أبداً فالقلب أبصر من العين ❤️
به چیزی که قلبت باهاش راحت نیست
اعتماد نکن چون قلب از چشم بیناتره.
✨❤️@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#استوری✨ یا الله ما برابر خود گدایی کردیم 🤲 تو برابر خود پادشاهی کن.✨❤️ اینستاگرام✅ @admmmj123
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#استوری✨
گاهی پیش میاد که برای داشتن بعضی چیزا تو زندگیمون خیلی عجله میکنیم و وقتی نمیشه،...✨
@admmmj123
گاهی پیش میاد که برای داشتن بعضی چیزا تو زندگیمون خیلی عجله میکنیم و وقتی نمیشه،...✨
@admmmj123
صدقه فطر به چی کسانی باید داده شود؟
Anonymous Quiz
9%
الف: به کسانیکه صدقه داده میشود
70%
ب: به مساکین وفقرا
7%
ج: به طلاب علوم دینی
13%
د: به کسانیکه زکات داده میشود
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》 💛قسمت سی ودوم اون شب بابا کمی دیر برگشت تا اون برگشت علی آقا برام از کارها و عقاید اشتباه خانواده هامون بحث کرد وقتی برگشت علی آقا خداحافظی کرد و رفت فکر حرفهایی که بینمون گذشت، نمیگذاشت بخوابم چند بار خواستم بی خیال…
《 #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو 》
💛قسمت سی وسوم
یک هفته طول کشید تا سبک سنگین کردم و بالاخره با خودم کنار اومدم. تصمیم گرفتم حرفای علی آقا رو عملی کنم و هم اینکه موقعیت مناسبی بود تا در کنارش بتونم در مدارس خاصِ مرکز استان تحصیل کنم. شوق عجیبی در دلم افتاده بود روز شماری می کردم تا اول مهر برسه. بابا هم وقتی موافقت من رو دید، تردیدش از بین رفت پیگیر کارهای ثبت نام شد و یکی دو بار به اون شهر سفر کرد به بابا گفتم قبل از رفتنم منو ببره خونه پدربزرگ، دلتنگ عمه و مادربزرگ نبودم اصلا! میخواستم فرشته رو ببینم که تنها بهانه ام بود
😔فکر کردن به تنهاییِ فرشته و اینکه دارم بیشتر از همیشه ازش دور میشم، شب ها نا آرامم کرده بود و خواب نداشتم وقتی رفتم اونجا خونه پدربزرگ تو باغ بود تابستونا میرفتن باغ و تو کپَر زندگی می کردن به خاطر برداشت محصولات از شب های اونجا وحشت داشتم چون یادمه کم سنتر که بودم یکی دوبار عمه م خواست تنبیهم کنه؛ تو اون جنگل تاریک و ساکت، کمی دورتر از کپَر، تنهام گذاشت و گفت امشب رو باید تنهایی اینجا بمونی تا حیوونا تیکه پارت کنن
بعدِ 10 دقیقه که میدید گریه میکنم و می ترسم، خودش میومد سراغم و با کتک برم می گردوند تو کپَر اولین شبی که اونجا بودم، فرستادنم دبه ی آب رو براشون جابجا کنم چون خیلی سنگین بود زورم نرسید، افتادم زمین، پام پیچ خورد و از زانو شکست صدای شکستنس رو خودم شنیدم
😔سبحان الله چه دردی داشت خیلی ترسیده بودن چون از شدت درد داشتم جیغ می کشیدم. فورا رفتن سراغ ِ جراح سنتی روستا اما خونه نبود. از شدت درد می نالیدم و پدربزرگم می گفت زهرِمار بگیری دختر برای داد و فریادت
😔باز رفتن سراغ جراح و اینبار با خودشون آوردنش وقتی پام رو تکون داد، خم نمیشد و درد زیادی داشت اما به زور پام رو جمع کرد و با چنتا شال بزرگ اونو بست که تکان نخوره، گفت تا فردا تحمل کن بعد فردا برید شهر عکس بندازین از زانوش. اون شب رو با بدبختی به روز رسوندم اونا گرفتن خوابیدن و من با زانوی شکسته م درد میکشیدم جرات نداشتم آه و ناله هم بکنم چون اعتراضشون بلند میشد
😔فرشته انگار خیلی ناراحت من بود و نمی خوابید مدام از زیر پتو بلند میشد کنارم می نشست و حرفی هم نمیزد. مادربزرگ تا میدید فرشته نخوابیده عصبانی میشد و مجبورش می کرد بره زیر پتو اینقد گریه کرده بودم که خواب رفته بودم وقتی بیدار شدم دیدم درد پام کمتره مادربزرگ و عمه خواستن ببرنم دکتر البته بخاطر من نبود از ترس بابا بود که اگه میفهمید سرِچی زمین خوردم و اینطوری شدم، دعوای بزرگی به پا میکرد
😔اینقد منت سرم گذاشتن و بهونه آوردن تا مجبور شدم گفتم حالم خوبه اسراحت میکنم بهتر میشم، بالاخره کسی منو دکتر نبود و چهار روز بعد از این اتفاق بود که بابا اومد سراغم. وقتی فهمید چی شده خیلی ناراحت شد. خواست عصبانی بشه بگه چکارش کردین!؟ فورا گفتم با فرشته بازی کردیم توباغ، افتادم و اینجوری شد. کمتر از دوهفته مونده بود به رفتنم. برگشتیم شهر و از زانوم عکس گرفتیم معلوم شد که ترک برداشته و فقط بخاطر مراقبت های خودم یکم جوش خورده بود وگرنه باید گچ گرفته میشد و هزارتای کاردیگه
🔸که اگه مواظب نمی بودم نمی تونستم تا ابد رو زانوم بایستم بابا برام کلی وسایل مدرسه و خوابگاه خرید که با خودم ببرم.
دو شب قبل از اینگه حرکت کنم، مجددا برگشتم روستا تا ازشون خداحافظی کنم. شب اونجا موندیم و فردا قبل از ظهر راه افتادیم که بر گردیم خونه خودمون. موقع خداحافظی دلتنگ عجیبی سراغم اومد حس کردم دلتنگی تمام دنیا تو قلب منه وقتی با عمه و مادربزرگ خداحافظی کردم بوسم کردن و چشماشون پرِ اشک شد. فرشته زارو زار گریه می کرد قلبم داشت تکه تکه میشد
نمی دونم چطور از اون لحظه گذشتم و قبض روح نشدم. باباهم پا به پای ما گریه می کرد زن عموهام اونجا بودن دلشون به حال من میسوخت که چرا باید غربت برم تو این سن کمم اما من میدونستم چکار دارم میکنم با سختی از فرشته جدا شدم تا از چشمش دور شدیم گریه کرد. یه جایی دیگه جرات نمی کردم پشت سرم رو نگاه کنم و چشمم بهش بیفته
💛 ادامه دارد....
@admmmj123
💛قسمت سی وسوم
یک هفته طول کشید تا سبک سنگین کردم و بالاخره با خودم کنار اومدم. تصمیم گرفتم حرفای علی آقا رو عملی کنم و هم اینکه موقعیت مناسبی بود تا در کنارش بتونم در مدارس خاصِ مرکز استان تحصیل کنم. شوق عجیبی در دلم افتاده بود روز شماری می کردم تا اول مهر برسه. بابا هم وقتی موافقت من رو دید، تردیدش از بین رفت پیگیر کارهای ثبت نام شد و یکی دو بار به اون شهر سفر کرد به بابا گفتم قبل از رفتنم منو ببره خونه پدربزرگ، دلتنگ عمه و مادربزرگ نبودم اصلا! میخواستم فرشته رو ببینم که تنها بهانه ام بود
😔فکر کردن به تنهاییِ فرشته و اینکه دارم بیشتر از همیشه ازش دور میشم، شب ها نا آرامم کرده بود و خواب نداشتم وقتی رفتم اونجا خونه پدربزرگ تو باغ بود تابستونا میرفتن باغ و تو کپَر زندگی می کردن به خاطر برداشت محصولات از شب های اونجا وحشت داشتم چون یادمه کم سنتر که بودم یکی دوبار عمه م خواست تنبیهم کنه؛ تو اون جنگل تاریک و ساکت، کمی دورتر از کپَر، تنهام گذاشت و گفت امشب رو باید تنهایی اینجا بمونی تا حیوونا تیکه پارت کنن
بعدِ 10 دقیقه که میدید گریه میکنم و می ترسم، خودش میومد سراغم و با کتک برم می گردوند تو کپَر اولین شبی که اونجا بودم، فرستادنم دبه ی آب رو براشون جابجا کنم چون خیلی سنگین بود زورم نرسید، افتادم زمین، پام پیچ خورد و از زانو شکست صدای شکستنس رو خودم شنیدم
😔سبحان الله چه دردی داشت خیلی ترسیده بودن چون از شدت درد داشتم جیغ می کشیدم. فورا رفتن سراغ ِ جراح سنتی روستا اما خونه نبود. از شدت درد می نالیدم و پدربزرگم می گفت زهرِمار بگیری دختر برای داد و فریادت
😔باز رفتن سراغ جراح و اینبار با خودشون آوردنش وقتی پام رو تکون داد، خم نمیشد و درد زیادی داشت اما به زور پام رو جمع کرد و با چنتا شال بزرگ اونو بست که تکان نخوره، گفت تا فردا تحمل کن بعد فردا برید شهر عکس بندازین از زانوش. اون شب رو با بدبختی به روز رسوندم اونا گرفتن خوابیدن و من با زانوی شکسته م درد میکشیدم جرات نداشتم آه و ناله هم بکنم چون اعتراضشون بلند میشد
😔فرشته انگار خیلی ناراحت من بود و نمی خوابید مدام از زیر پتو بلند میشد کنارم می نشست و حرفی هم نمیزد. مادربزرگ تا میدید فرشته نخوابیده عصبانی میشد و مجبورش می کرد بره زیر پتو اینقد گریه کرده بودم که خواب رفته بودم وقتی بیدار شدم دیدم درد پام کمتره مادربزرگ و عمه خواستن ببرنم دکتر البته بخاطر من نبود از ترس بابا بود که اگه میفهمید سرِچی زمین خوردم و اینطوری شدم، دعوای بزرگی به پا میکرد
😔اینقد منت سرم گذاشتن و بهونه آوردن تا مجبور شدم گفتم حالم خوبه اسراحت میکنم بهتر میشم، بالاخره کسی منو دکتر نبود و چهار روز بعد از این اتفاق بود که بابا اومد سراغم. وقتی فهمید چی شده خیلی ناراحت شد. خواست عصبانی بشه بگه چکارش کردین!؟ فورا گفتم با فرشته بازی کردیم توباغ، افتادم و اینجوری شد. کمتر از دوهفته مونده بود به رفتنم. برگشتیم شهر و از زانوم عکس گرفتیم معلوم شد که ترک برداشته و فقط بخاطر مراقبت های خودم یکم جوش خورده بود وگرنه باید گچ گرفته میشد و هزارتای کاردیگه
🔸که اگه مواظب نمی بودم نمی تونستم تا ابد رو زانوم بایستم بابا برام کلی وسایل مدرسه و خوابگاه خرید که با خودم ببرم.
دو شب قبل از اینگه حرکت کنم، مجددا برگشتم روستا تا ازشون خداحافظی کنم. شب اونجا موندیم و فردا قبل از ظهر راه افتادیم که بر گردیم خونه خودمون. موقع خداحافظی دلتنگ عجیبی سراغم اومد حس کردم دلتنگی تمام دنیا تو قلب منه وقتی با عمه و مادربزرگ خداحافظی کردم بوسم کردن و چشماشون پرِ اشک شد. فرشته زارو زار گریه می کرد قلبم داشت تکه تکه میشد
نمی دونم چطور از اون لحظه گذشتم و قبض روح نشدم. باباهم پا به پای ما گریه می کرد زن عموهام اونجا بودن دلشون به حال من میسوخت که چرا باید غربت برم تو این سن کمم اما من میدونستم چکار دارم میکنم با سختی از فرشته جدا شدم تا از چشمش دور شدیم گریه کرد. یه جایی دیگه جرات نمی کردم پشت سرم رو نگاه کنم و چشمم بهش بیفته
💛 ادامه دارد....
@admmmj123