👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهل_و_هفتم 🌸🍃دو روز خونه مهنا بودم برام سخت بود چون شوهرش به خودم و دخترم نامحرم بود هر چند شوهرش از آب هم پاک تربود ولی اسلام عزیزم جایز نمیدانست...بدون اینکه چیزی یا وسایلی داشته باشم دنبال خونه گشتم گفتم اللە پشتمه…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_چهل_و_هشتم

🌸🍃اون شب برای خانوادم ثابت شد که من دیگه هدایت شدم ولی هیچی نگفتن... بعد از مدتی گفتن الان فهمیدم چرا خونه زندگیت را جا گذاشتی این کارهات یه بهانه است تو دروغ میگفتی که طلاقت دیگه نمانده بخاطر عقیدهات بوده که بچههات را سرگردان کردی... 😔از اون روز حرف طعنه های خانوادم شروع شد منم برام هیچی مهم نبود دیگه کسی نمیتوانست بهم امر و نهی کنه یا برام تصمیم بگیره برای خودم خونه داشتم دیگه خودم بزرگ خودم بودم دیگه باید از خدا چی میخواستم... ❤️الله متعال بچههام رو بهم داده بود الان فهمیده بودم حکمتهای الله سبحان چرا هر بار خونه رو ترک میکردم و بچههام رو جا میزاشتم موفق به جدایی نمیشدم مادرم سد راهم بود درسته عذاب زیادی کشیدیم ولی ارزش #باهم_بودن را داشت... محمد گفت مامان دیدی دعاهامون پیش الله برآورده شد از خدا خواستم امتحانش را برامون آسون کنه مامانمون رو بهم بده خدایا شکرت که مامانم بهم دای بغلش کردم بوسیدمش... گفتم کارهای خدارو چی دیدی پسرم.. بچه هام راحت میتونستن عبادتشون بکنن منم همینطور عبادت الله را به و بعد بچه های عزیز و صبورم را به دست آورده بودم... برادر غربا با کمک کردناشون خیلی کمک حالم شدن از نظر مالی اون اوایل خیلی بهم کمک کرد برادر غربا الله متعال #بهشت_فردوس را نصیب خودت و خانواده محترمت کنه اللهم_امین... برادر غربا یک مرد واقعی و اهل ایمان بود و بدون ریا مثل یک برادر تنی پشتم بود.... برادر زید هم از کمک کردنم به هر نوعی دست بر نمیداشت و تلاش می کرد الله متعال یه خانم موحد و اهل ایمان نصیبش کنه، و بهشت فردوس نصیب خودش و خانوادش کنه اللهم امین.... بعد یه هفته به لطف الله سبحان یه کار پیدا کردم اولین شغل زندگیم بود، شغل آشپزی چون تو عمرم بیرون از خونه هیچ شغلی نداشتم ولی میدونستم میتونم آشپز خوبی باشم تو یه هتل پنج ستاره مشغول به کار شدم یک ماه کار کردم کار خیلی سختی بود برام باید هر روز ساعت سه الی چهار صبح بیدار میشدم چون تو آشپزخانه قسمت صبحانه خوریش کار میکردم سختی کار در این بود باید بچه هام رو نصف شب تو اون خونه قدیمی و ترسناک تنها میگذاشتم... بعد تو راه خودمم تا به هتل میرسیدم خیلی میترسیدم حتی یه شب یه پژو از کنارم گذشت چند تا مرد توش بودن دیدن من اون موقعه شب تنها هستم و با چادر و نقابی که داشتم دور میدان رو زدن و به طرفم اومدن با حرف های بد و زشت و با هزار بدبختی اون شب خودم رو به هتل رسوندم... با خودم گفتم برم پیش مدیر هتل و بهشون بگم که این موقعیت ساعتی مناسب یک زن نیست، ولی متاسفانه هر چی بهشون میگفتم لااقل ساعت کاریم رو به شیش صبح تغییر بدن جوابم رو نمیدادن... 😳حتی ازم ایراد میگرفتن میگفتن باید با مانتو کوتاه و آرایش شده بیام سرکار دیدم فایده نداره بعد یه ماه از هتل اومدم بیرون چون ناموسم در خطر بود... بعد مدتی یه کار دیگه پیدا کردم رفتم یه مرغ فروشی کار کردم ؛ مرغ زنده را سر میبریدن من باید پاکش میکردم خیلی بوی بدی داشت با هزار بدبختی اون کار رو تحمل کردم تا ماه مبارک رمضان.... یه روز حالم خیلی بد شد بخاطر بوی مرغ و بارها دستم زخمی شده بود با پاک کردن مرغ و میکروب از طریق زخم وارد بدنم شده بود و مریض شدم روزه بودم که حالم به حدی بد شد از هوش رفتم فوری بستریم کردن گفتن احتمالا آنفولانزای مرغی داره با آزمایشهایی که ازم گرفتن شکرالله اشتباه تشخیص دادن پس از یک هفته ترخیصم کردن برگشتم خونه... 😔ولی دکتر کار کردن در مرغ فروشی رو برام ممنوع کرد... شکرالله رو به جا آوردم دعا کردم که الله متعال اون مریضی سخت رو ازم دور کرد؛ بعد از یه هفته بازم دنبال کار گشتم ،تو کانال های تلگرام چند تا کار بود که تو پاساژها فروشنده میخواستن ولی متأسفانه به درد من نمیخورد به خاطر حجابم.... بعد از مدتی یه کار دیگه پیدا کردم اون هم ربطش به آشپزی بود خوشحال شدم که کار پیدا کردم... 😔ولی خوشحالیم خیلی زیاد طول نکشید چون صاحب کارم بهم پیشنهادهای شیطانی داد و منم باهاش دعوام شد و از اون جا هم اومدم بیرون... دیدم من یه زن جوانم نمیتونم تو جایی کار کنم که مرد نامحرم باشه حتی هر چند حجابم کامل باشه ولی چشم بعضی از مردهای هوس_باز به هیچ عنوان بسته نمیشه مدتی تو خونه بیکار شدم خیلی بهمون سخت گذشت برادر زید فهمید بازم شروع کرد به کمک کردنم... خانوادم فهمیدن من بیکارم و کرایه خونه دادم... اومدن خونه مون بجای اینکه بشن #مرهم_دردم شدن #نمک_زخمم ..مادرم و ناپدریم با اصرار و حرف هاشون که مثل تیغ قلبم رو میبرید پیشنهاد میدادن من برگردم خونه قبلی، هر چی باهاشون حرف میزدم و میگفتم به من نامحرمه ولی گوش نمیدادن

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
🌹

🌸🍃 از پروردگار
صبحی به #زیبایی طلــوع خورشید
به طراوت گل‌های بهــاری

و روزی سرشار از موفقیت و شــادی
براتون آرزو مندم

😊صبحتــون بخیر و پر از رحمت و برکت الله



کانال های مرتبط به ما👇
@admmmj123
  ➦ @gomalat_nab8
@DOST34
Forwarded from جملات ناب
💍💎💐
🌹با مردی ازدواج کن که پیش او به آسایش برسید
🌸نه اینکه آن قدر خسته ات کند که روح و روانت را درهم بشکند
▫️مردی باشد از نزدیکان خدا
دوری از خدا دنیایت را کند سیاه

•┈┈• ❀ 🍃🌸🍃 ❀ •┈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نشید_💞💖
#همسرانه
#حب_حلال🌱

﴿بگذار دستت راز ِ دستم را بداند
بی هیچ پروایی که دست ِ عشق با ماست﴾💍💞

کانال های مرتبط به ما👇
@admmmj123
  ➦ @gomalat_nab8
@DOST34
🌹🌹
به یه مرد گفتن:

😏چرا هـرچی #زنت میـگه انجام میدی ؛ ازش می‌تــرسی؟

🌸🍃گفت نه... اما از طــرف پدرش او را به یـک #مرد امانت ســپردند...


هیـچ‌وقت #زن‌ها را دسـت کم نگیرید...چون تنــها موجـوداتی هســتند که:
#بچه را تبدیــــ↻ــــل به #مرد و مــرد را تبدیل به یــک بچه می‌کننــد...
.
.
.
کانال های مرتبط به ما👇
@admmmj123
  ➦ @gomalat_nab8
@DOST34
•• جدےگرفتہ‌ایم‌‌زندگـےدنیایـےرا
و‌‌شوخـےگرفتہ‌ایم‌‌قیامت‌‌را..!
ڪاش‌‌قبل‌‌از‌‌اینڪہ‌بیدارمان‌‌ڪنند؛
‌بیدار‌‌شویم...

🌸🌸🌸
@admmmj123
چقدر قشنگه این دعا که میگه:
خدای خوبم در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده ای
خسته ام مکن...
🙂🤲
@admmmj123
🤔 کدام #مخرب تر است...؟؟؟


1_سلاح #نظامی 💣🔫
2_سلاح #فسادی 💄👠💅🏼


کانال های مرتبط به ما👇
@admmmj123
  ➦ @gomalat_nab8
@DOST34
🌹🌹
پیامبرﷺ میفرماید:

🌸🍃اللهم انی اعوذبک من زوج تشیبنی قبل المشیب

پروردگارا پناه میبرم به تو از #همسری که قبل از فرا رسیدن پیری،پیرم کند


📙محدث الالبانی سلسله صحیحه 3137
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهل_و_هشتم 🌸🍃اون شب برای خانوادم ثابت شد که من دیگه هدایت شدم ولی هیچی نگفتن... بعد از مدتی گفتن الان فهمیدم چرا خونه زندگیت را جا گذاشتی این کارهات یه بهانه است تو دروغ میگفتی که طلاقت دیگه نمانده بخاطر عقیدهات بوده…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_چهل_و_نهم

🌸🍃چند روز گذشت خانواده شوهرم همش پشت سرهم میاومدن دنبالم که برگردم یا بچه_ها رو بهشون #پس_بدم... بازم دعوا و اذیت از طرف اون ظالم شروع شد نمیدونم کی خونهمون رو بهش نشون داده بود محمد رو تو یه مدرسه نزدیک خونهمون بطور موقت بعنوان یه مسافر اونجا ثبت نام کردم، چون #پرونده_اش پیشم نبود مجبور شدم اینجوری ثبت نامش کنم... شوهرم میرفت جلو مدرسه محمد داد و هوار میکرد با دعوا و زور میخواست محمد رو ببره پیش خودش؛ محمد هم نمیرفت، مدیر مدرسه بهم زنگ زد دلم یهویی ریخت یاالله رحم کن محمد رو ازم نگیره... 😭با #تبسم از ترس اینکه #محمد رو ازمون بگیره تا به مدرسه میرسیدیم #نصف_جون میشدیم ولی هر بار با رحم الله سبحان موفق نمیشد که محمد رو ازمون بگیره، جلوی مدرسه پیش همه داد میزد، بهم تهمت_ناموسی میزد میگفت: این داعشه این بچههام رو دزدیده... 😔مردم یه جوری بهم نگاه میکردن بخاطر چادر و نقابم و حرفهای اون نامرد رو باور میکردن و کمکمون نمیکردن ولی شکر خدا خودم دیگه مثل سابق نبودم که ازش بترسم خودمون رو هر بار نجات میدادم... مدیر مدرسه یه بار بهم زنگ زدن گفتن تا یه هفته بهت فرصت میدیم اگه پرونده محمد رو آوردی که هیچی، اگه نیاری محمد رو از مدرسه بیرون میکنیم وایی خدایا چکار کنم؟ بازم برادر غربا به دادم رسید گفت: خواهرم برو دادگاه پیش یه قاضی کشیک حضانت موقت محمد رو بگیر، و فوری برو شهر خودتون پرونده رو بگیر، منم همین کار رو کردم پرونده محمد رو آوردم و در همان مدرسه ثبت نامش کردم... 😞ولی محمد بیچارم پیش دوستاش خیلی مایوس شده بود با رفتارهایی که پدرش کرده بود و تو مدرسه بخاطر پدرش بچه ها اذیتش میکردن چند بار به مدرسه مراجعه کردم و اعتراض کردم تا دست از سرش برداشتن... وقتی پدر محمد دید پرونده اش رو آوردم کاری از دستش بر نمیاومد دیگه زیاد نمیاومد سراغمون... یه بار به خانوادم گفته بودن به نها بگید برگرده سر زندگیش ما بیست_میلیون طلا و یه ماشین و خونه رو به اسمش میزنیم فقط برگرده و چادرش رو کنار بزاره... 😔وایییی از اون روز ناپدریم از یه طرف مادرمم از یه طرف اومدن خونه مون با خوشحالی نشستن...تبسم گفت مامان چیه مثل اینکه خیلی خوشحالن #چه_خبره گفتم والله منم نمیدونم صبر کن الان معلوم میشه... چایی آوردم نشستیم مادرم خودش رو نگرفت، گفت شوهرت زنگ زده مثل اینکه آدم شده خدا رو شکر عوض شده منم گفتم: چطور...؟! گفت: نها رو بفرستید خونه براش طلا و و ماشین و خونه میخرم... 😏یه پوز خندی زدم گفتم خوب دیگه... گفت: هرچی بخواد براش میخرم نوکریش رو میکنم تبسم یه نگاهی به مامانم کرد گفت مامان بزرگ تو نمیدونی #هزاران بار گفتیم مادرم به پدرم نامحرمه چرا حالیتون نمیشه!!!؟؟ پدرمم بشه یه هدایت_شده بازم کاریش نمیشه کرد... 😔مامانم سر تبسم داد زد گفت چرا اینقد #بی_عقل و احمقی؟ نمیدونی این جدایی برای تو چقدر بده؟ هیچکس سراغت نمیاد، هیچکس نمیاد یه دختر بچه طلاق رو بگیره اونم پیش یه مادر جوان... مگه اختلاف سن تو و مادرت چقدره؟ هیچکی نمیدونه این مادرته فکر میکنن یا خواهرته یا دوستت ، با چشم #دختر_فراری بهت نگاه میکنن باید تا آخر عمر اینجوری باشی...؟ تبسم گفت اگه #الله_متعال چیزی بخواد خودش همه چی رو سر راه بنده هاش میاره، بخاطر خشنودی الله سبحان آینده که سهله جانم را هم فداش میکنم اون وقت بشینم نگران آیندهم باشم؟ آینده ای که الله متعال خودش رقم میزنه من نگرانی ندارم.... مادرم دیگه هیچ جوابی نداشت که بده؛ گفت مغزتون رو پر کردن بیچاره شدید، منم هیچ وقت دوست نداشتم مامانم رو برنجانم یا کسی اون رو برنجانه.... گفتم مادر عزیزم از تبسم ناراحت نشو ما این زندگی رو دوست داریم؛ ناپدریم گفت ببین نها تو داری آینده بچه هات رو نابود میکنی تو مدیون بچه هاتی، این بچهها حق دارن زندگی خوبی داشته باشن و از محبت_پدر لذت ببرن... 😒منم گفتم کدام پدر من تمام درد هام رو براتون گفتم، گفتم چه بلایی سرخودم و بچه هام آورده، گفت این بار آدم شده... گفتم چرا حالی نمیشید اون به من نامحرمه گفت یه ماموستا هست این نوع طلاق هارو درست میکنه... گفتم من پیش ماموستاهای زیادی رفتم ولی اونا گفتن به هیچ عنوان درست نمیشه.... گفت تو کاری نداشته باش اون ماموستا فتوا داده میگه درست میشه گناهت_گردن اون ماموستای که درست می کنه... 😳بهش خندیدم گفتم #سبحان_الله الان شما میخواید من با این دروغ سر خودم و دینم کلاه بزارم؟ خودم عقل دارم نمیتونم با فتوای یکی به نام ماموستا الله متعال رو برنجانم... گفت اون این همه طلا ومال و ماشین بهت میده دیگه #چی_میخوای تو داری بهونه میاری

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهل_و_نهم 🌸🍃چند روز گذشت خانواده شوهرم همش پشت سرهم میاومدن دنبالم که برگردم یا بچه_ها رو بهشون #پس_بدم... بازم دعوا و اذیت از طرف اون ظالم شروع شد نمیدونم کی خونهمون رو بهش نشون داده بود محمد رو تو یه مدرسه نزدیک خونهمون…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاهم

🌸🍃سرم رو بالا گرفتم با دلی قرص و با ایمان بزرگی که داشتم گفتم ببینید دین و ایمان من فروشی_نیست... دینم را با مبلغ ناچیز اون نامرد نمیفروشم ،به الله قسم یه ذره از عبادتم رو به تمام ثروت_دنیا نمیدم ... دیگه دست از سر مون بردارید، چندبار پشت سر هم با آرومی گفتم دین_من فروشی نیست هیچ رقمی نمیتونه ارزش دینم رو نشون بده....😔 گفتم ولمون کنید اگه اومدم یه تکه_نون از یکیتون گرفتم بعد بیاید تو زندگیم دخالت کنید تو این دوماه احتیاجی به هیچ کدومتون نداشتم و ندارم...... به برادر غربا خبر دادم گفتم که اومدن چه حرفهایی زدن و چطور جوابشون رو دادم خیلی خوشحال شد گفت: احسنت به خواهر تنی خودم گفت: خواهرم نگران نباش خدا روزی همه رو میده گفتم ایمان دارم برادرم.... برادر غربا ما رو به یه برادر دینی بلوچستانی معرفی کرده بود و از راه دور به ما کمک می کردن، الله متعال خوشی دنیا و قیامت رو نصیبشون کنه اللهم امین...

😔همه شون به غیر از مهنا مارو به حال خودمون رها کردن که اینقدر بهمون فشار بیاد و عذاب بکشیم تا پیش اون نامرد برگردیم... ☝️🏼ولی اونا از ایمان خودم وبچه هام خبر نداشتن... تبسم تو طاعات و عبادتش خیلی قوی بود ولی هنوز اون حجاب کامل که باید داشته باشه رو نداشت همیشه دعا میکرد که بتونه حجابش رو کامل کنه منم هیچ وقت مجبورش نمیکردم دوست داشتم خودش اون مقام هدایت رو احساس کنه و بهش برسه و ازش لذت ببره چون حجاب خیلی زیباست به حدی که تصورشم نمیتوانم بکنم... هر بار چادر بلند زیبایم را سرم میکردم انقدر ازش لذت میبردم و میبرم به الله قسم تو خیابون به آرومی گوشه_ی چادرم رو می گرفتم می بوسیدمش...

😊یه روز زن_داداشم ازم پرسید گفت آبجی نها حیف این جونی و زیبایت نیست که اینجوری پنهونش میکنی؟ دو روز دیگه پیر میشی باید افسوس این روزها رو بخوری.. منم با چشمای پر از شوق و ایمان گفتم خواهرگلم حیف این زیبایی و جونی نیست بزارم نامحرم ببینه و ازش لذت ببره...؟ ❤️ زیبای زن باید فقط مال محرمش *شوهرش* باشه نه برای بیگانه و نامحرم هیچی نگفت کمی نگاهم کرد گفت راست میگی آبجی تو روخدا دعا کن ما هم مثل تو بتونیم حجابی کامل داشته باشیم و از ایمان لذت ببریم... منم گفتم چشم الله متعال براتون آسون کنه وقتی این حرفاها رو میزدم تبسم کنارم بود همیشه و از حرفهام لذت میبرد میدونستم با اون دعاهام که تو سجده برای تبسم داشتم یه روزی این لذت حجاب رو به دست میاره به امید الله..... روزها گذشت زندگی از نظرمالی بهمون فشار میآورد حتی بعضی شبها هیچی نداشتیم بخوریم روم هم نمیشد به برادر غربا یا برادر زید بگم هر بار میپرسیدن میگفتم نه مشکلی نداریم.... ولی دست آخر برادر غربا فهمید خیلی ازم ناراحت شد...

😔شبها و روزهای سختی رو با بچه هام پشت سر گذاشتیم با وجود اینکه هیچی برای خوردن نداشتیم حتی چایی هم نداشتیم دم بکنیم و بخوریم، ولی ایمانمون هر روز بزرگتر میشد هر سه تامون تمام نمازهامون رو جماعت میخوندیم... قرآن میخوندیم و مسابقه میگذاشتیم هر کی سورههای بیشتری حفظ کنه باید بهش جایزه میدادیم (البته قول دادیم جایزه رو وقتی میدیم که پولی_دستمون بیاد) ☺️همیشه بچهها از من میبردن ناقلاها بهم کلک میزدن بهم میگفتن ما امروز خیلی نخوندیم تا من هم خیلی تلاش نکنم من مال تلاشم نبود خیلی هم میخوندم ولی باید میرفتم بیرون دنبال کاری چیزی میگشتم... ولی به الله قسم هر جا میرفتم کار نبود اگرم بود نظر بد بهم داشتن... 😔 نزدیک یک ماه ما با بدبختی شبها گرسنه میخوابیدیم بعضی وقتا مهنا برامون یه چیزهایی میآورد، خودشون هم وضع مالی خوبی نداشتن چون اون اوایل مرز هم بسته بود شوهرش بیکار بود.... 😔بچه هام برای من ناراحت بودن منم برای بچه_هام... یه روز به سرم زد برم خونه_مردم کار کنم ولی غرورم خیلی اذیتم میکرد وقتی فکرش رو میکردم فقط گریه میکردم ولی مجبور بودم... یه روز همینجوری به تبسم گفتم گفت مامان اگه این کار رو بکنی نه من نه تو، تو نمیتونی خونه مردم رو تمیز کنی گفتم مگه چمه؟ گفت زرنگ هستی از نظره جسمی میتونی ولی من تورو خوب میشناسم میدونم چقدر غرور داری... دیدم تبسم خیلی براش سخت بود گفتم نه اینکار رو نمیکنم فقط خواستم اون ناراحت نشه... هر روز به بهانهی این که دنبال_کار میگردم میرفتم خونه مردم رو تمیز می کردم، تبسم ازم میپرسید مامان از کجا پول میاری؟

منم میگفتم برادر غربا برام میفرسته اینجوری راضیشون میکردم... نزدیک یه مدتی خونه مردم کار میکردم که یه روز اتفاق بدی برام افتاد یعنی واقعیتش انتظار این جور اتفاق رو داشتم ولی بازم مجبور بودم...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاهم 🌸🍃سرم رو بالا گرفتم با دلی قرص و با ایمان بزرگی که داشتم گفتم ببینید دین و ایمان من فروشی_نیست... دینم را با مبلغ ناچیز اون نامرد نمیفروشم ،به الله قسم یه ذره از عبادتم رو به تمام ثروت_دنیا نمیدم ... دیگه دست از…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_یکم

🌸🍃نمیتونستم تحمل کنم #بچه_هام شب ها گرسنه میخوابن... تو یه خونهای کار میکردم که اون خونه مال یه پیرزن بود که یه پسر داشت که خارج از کشور بود،من هر روز باید میرفتم خونه رو مرتب میکردم لباسهای پیرزن رو میشستم ، غذا براش درست میکردم و... یه روز داشتم حیاط رو میشستم حیاط خیلی بزرگی بود هواهم گرم بود من چادرم رو برداشته بودم چون فقط یه پیرزن بود کسی دیگه نبود اون پیرزن خیلی مهربون بود چون مریض بود قرصهاش خواب آور بودن بیشتر وقت میخوابید اون روز من هم که رفتم اونجا فکر کردم مثل همیشه پیرزن تنهاست چادرم و نقابم رو برداشتم دیگه نرفتم تو خونه گفتم اول حیاط بزرگه تمیزش کنم بعد میرم... ولی من بیفکر چشم بسته با افکاری کور کورانه مشغول حیاط شستن شدم حیاط رو تموم کردم خواستم برم تو خونه چادر و نقابم رو برداشتم رفتم تو خونه سبحان_الله به حدی شوکه شدم قلبم داشت از جا کنده میشد 😳یه مرد #قد_بلند با #هیکلی بزرگ رو مقابل خودم دیدم، فورا چادرم رو سرم کردم و نقابم رو گذاشتم... سلام کردم سرم رو انداختم پایین رفتم طرف آشپزخونه به حدی شوکه شدم و ترسیدم که من رو با مانتوشلوار دیده بود از خوف_الله تمام بدنم میلرزید استغفرالله میگفتم توبه خدایا توبه... 😔نتونستم خودم رو کنترل کنم شروع کردم به گریه کردن؛ اون مرد پسر همون خانم پیر بود نصف شب از خارج برگشته بود حتی مادرش هم نفهمیده بود که پسرش برگشته پسرش سنش نزدیک سی و پنج سالی بود اومد تو آشپزخونه گفت تو اینجا کار میکنی؟ گفتم بله اخی.. گفت: اخی یعنی چی؟ گفتم: یعنی برادر گفت من از این حرف #خوشم_نمیاد اسم خودم رو صدا بزن اینجوری راحتترم؛ بعد گفت: این لباس چیه؟ این چادر؟ اونی که جلو صورتت گذاشتی؟ هیچی نگفتم صدام از حرص میلرزید بعد گفت چرا جواب نمیدی؟ حیف تو نیست با اون همه زیبای خودت رو زیر اون #پارچه_سیاه قایم کردی انگار کلاغی... 😔گفتم برادرم به چیزی که ناموس و ایمانم رو حفظ کرده توهین نکن و با احترام حرف بزن... گفت یعنی این چادر الان مواظبته؟ گفتم برادرم پوششم من رو از چشمای پرطمع نامحرم محفوظ کرده... باهاش حرفم شد بعد بهم گفت بیچاره بدبخت امثال شماها فقط لایق به کلفتی و بردگی هستید... 😭اینقدر ناراحت شدم و اعصابم بهم ریخت فقط همین رو تونستم بگم>>گفتم: #احمق من این راه را #بخاطر_ایمانم در بر گرفتم من از بچگی تا چند ماه پیش تو مال و ثروت بودم، خونهای که توش بودم اندازه نصف خونهی تو هم نمیشه... 😔 مادرش با سروصدای دعوا و بحث ما بیدار شد یه دفعه پسرش گفت بیچاره زندگی خودت رو ول کردی افتادی دنبال حرف عرب_ها... عرب همونایی بودن که دختراشون رو #زنده_به_گور میکردن... نتونستم خودم رو بگیرم و هیچی نگم چون داشت به دینم بی احترامی میکرد و دینم رو زیرسوال میبرد این گمراه نادان... گفتم اون قبل از اسلام بود، اسلام مبارک و عزیز ارزش و مقام زن رو به تمام #دنیا_ثابت کرده... گفت:باشه مگه تو #کورد نیستی؟ کوردها میدونی چقدر برای زن ارزش قائل میشن؟ زن های کورد شیرزنن... گفتم بله شیر زنن ولی شرط در آن است یک زن در کجا شیر بودنش را نشون بده... هزار زن رو امسال، بارها و بارها زنده_به_گور کردن بعد یه عمر یا نجات پیدا کردن یا مردن... من یک نمونهش هستم که پدرم بخاطر خواسته و تعصب_کورد بودنش من رو هفده سال زنده به گورکرد... عرب ها وقتی دخترشون رو زنده بگور میکردن بعد چند ساعت یا دقیقه میمردن ولی من هفده سال جون_دادم و میدم نه اینه که نجات پیدا کنم نه بمیرم... الان به لطف و کرم الله تازه نجات پیدا کردم و میخوام نفس_راحت بکشم پس خودتون تنها ظلم عرب قبل از اسلام اونم مال ۱۴۰۰ سال پیش را با ظلم کورد یا هر زبان و هر طایفهای مقایسه نکنید، زنده به گور کردن دختران عرب قبل اسلام بود... هیچی نگفت دهنش رو بست ولی بازم برای هدایتش دعا می کنم... مادرش ازم خواهش کرد پسرش رو ببخشم و از اونجا نرم جوابش رو ندادم، فقط گریه کردم خیلی تحقیرم کرد خیلی بهم بی_احترامی کرد؛ کیفم رو برداشتم از خونه شون اومدم بیرون

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اومده پیامبر رو زیارت کنه 🥺😭
اللهم صلی علی محمد و آله واصحابه اجمعین❤️
‌‌
اللهُمَّ اِني أَسئلُڬ حُبکَ ..
خدایا از تو عشقت را میخواهم ..♥️
‌‌
••

‏"إنّ في قلبي أمنية .. وأنت يا رَّب مُجيب"
"در قلبم آرزویی‌ست..
و خدایا تو اجابت کننده‌یِ حاجاتی🌱
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و اصحاب الشمال ما اصحاب الشمال...

تلاوت حزین آیاتی چند از سوره مبارکه واقعه
با صدای ملکوتی شیخ عبدالرحمن العوسی🎙

کانال های مرتبط به ما👇
@admmmj123
  ➦ @gomalat_nab8
@DOST34
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹🌹

🌸🍃زنهـا سرمــــــایه اند...


🎙شیخ #محمد_صالح_پردل...
😉آقایـون حتــما دانلود کنیـد



کانال های مرتبط به ما👇
@admmmj123
  ➦ @gomalat_nab8
@DOST34
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_یکم 🌸🍃نمیتونستم تحمل کنم #بچه_هام شب ها گرسنه میخوابن... تو یه خونهای کار میکردم که اون خونه مال یه پیرزن بود که یه پسر داشت که خارج از کشور بود،من هر روز باید میرفتم خونه رو مرتب میکردم لباسهای پیرزن رو میشستم…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_دوم

🌸🍃تو راه فقط گریه کردم و اشک ریختم با خدا درد دل میکردم چادرم رو صفت گرفته بودم و میبوسیدم میگفتم اگر تا آخر عمر بخاطر چادر و نقابم من رو تحقیر و سرزنش کنن من بیشتر عاشق چادر و نقابم میشم و ازش لذت میبرم تو راه که گریه میکردم تند تند راه میرفتم برادر زید من رو از دور دید و بهم زنگ زد گفت کجایی خواهرم؟ گفتم: بیرون خونه گفت:میدونم دارم میبینمت خواهرم زیر نقاب بودی شک کردم ولی بازم با خودم گفتم تو این شهر هیچ زن نقاب داری تنها نیست همشون با شوهراشونن گفتم باید خواهر نُها باشه... بعد اومد نزدیک باهام احوال پرسی کرد گفت چرا صداتون گرفته خواهر چیزی شده؟ گفتم نه هیچی نیست نگران نباشید ؛ ولی برادر زید فهمید گریه کردم گفت به الله قسمت میدم چی شده؟ به اسم الله قسمم داد مجبور شدم همه چی رو براش بگم داشت دیوونه میشد ازم خیلی ناراحت شد حتی سرم داد زد گفت چرا هیچی به من نگفتی؟ مگه من چند بار ازت خواهش نکردم که اگر مشکلی داشتی بهم بگی؟ خواهرم به الله قسم خیلی ازت ناراحت شدم به حدی که تمام بدنم میلرزه منم فقط گریه میکردم...گفت از این لحظه به بعد بفهمم رفتی خونه ی مردم کار کردی نمیبخشمت و حلالت نمیکنم... برادر زید اگر این حرفها رو هم بهم نمیگفت، دیگه خودمم نمیرفتم خونه کسی برای کار چون فهمیدم چقدر خطر داره و چه عواقبی همراهشه... 😔برگشتم خونه تبسم گفت مامان چته؟ چرا رنگ و روت پریده؟ چرا ناراحتی؟ گفتم هیچی #دنبال_کار گشتم ولی کار نیست بخاطر این ناراحتم... وضو گرفتم نمازم رو خوندم فقط گریه کردم اینقدر از خدا طلب بخشش کردم تا کمی آروم شدم... ❤️کنار جانمازم خوابم برد توی خواب یکی بهم گفت: میدونی #رسول_اللهﷺ شماها رو از اصحاب خودش بیشتر دوست داره...؟ حتی از اصحابه های بزرگش... مواظب این عزیزی خودتون باشید، پیش پیامبرﷺ بودم از خواب پریدم... 😭سبحان الله بازم شروع کردم به گریه کردن و توبه کردن...داغ دلم بیشتر شد که نکنه الله و رسول اللهﷺ ازم ناراحت بشن... خوابم رو برای برادر غربا تعریف کردم گفت خوشا به سعادتت خواب خوبی دیدی.. گریه میکردم گفتم لایق همچین خوابی نیستم من گناهبار و روسیاه هستم... گفت اینجوری نگو خواهرم پیش الله سبحان سربلندی ان شاء الله گفتم برام دعا کن #ثابت_قدم بمونم... برادرم غربا خیلی دلسوز و مهربان بود شماره ام رو ازم گرفت هر بار همسرش بهم زنگ میزد احوالم رو میپرسید همسرش هم شد یه خواهر عزیز برام... برادر زید هم فقط دنبال این بود از برادرای دینی دیگه کمک بگیره برام خیلی سخت بود یاد احادیث #رسول_اللهﷺ میافتادم: که کسی دست به طرف مردم دست دراز کنه برای کمک در قیامت ظاهری وحشتناک دارند.... 😔یه روز این موضوع رو به برادر زید گفتم خندید گفت: خواهرم این شامل تو نمیشه تو یه زنی تو یه جامعه ای هستیم که پر از گرگ هست ما مجبوریم وظیفه من و برادرامونه مواظب خواهرامون باشیم تو فقط برامون دعا کن، منم همیشه دعا میکردم اگر #الله_سبحان مرا لایق بدونه... باز دلم طاقت نیاورد افتادم دنبال کار تا برای خودم کار پیداکنم، رفتم تو جاهایی که آموزش خیاطی و آشپزی و شیرینی و... الحمدلله یه جایی کار پیدا کردم ؛ گفتن هرچند نفر شرکت کننده آموزش بدی ما نفری دو هزار تومان میدیم، منم گفتم از بیکاری که بهتره... هفته ای سه جلسه بود شروع کردم به آموزش آشپزی با هر جلسه روزی بیست هزار تومان یا پانزده هزار تومان بهم میدادن... هزاران مرتبه شکرالله لااقل بچه هام شکم_گرسنه نمیخوابیدن.... یه روز نماز میخوندم تبسم گفت مامان یه چیزی بگم؟ گفتم بگو نفسم، گفت میخوام منم مثل تو #حجاب_کامل داشته باشم... واااییییی یاالله الحمدالله شکرت الله، اکبرالله دخترم پاره ی تنم یه موحد تک شد... مانتوی بلند و نقاب مشکی خرید باهاش خیلی زیبا شده بود و خیلی بهش میاومد... مبارکت باشه دخترم لباس سندوس (لباس بهشتیان) تنت کنن
اللهم امین

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

کانال های مرتبط به ما👇
@admmmj123
  ➦ @gomalat_nab8
@DOST34
سلام علیکم دوستان لطفا در حقم زیاد دعا کنید حالم خیلی بده چند روزه مریضم در حق برادرتان دعا کنید تا الله شفاش بده❤️
محتاج دعای همه تون ❤️
بنام اللهِ که رحمتش بینهایت است❤️
یا نبی / ایوب رمضانی
join➮@bano_aghaa
#نشید_اسلامی

🌸🍃 یا نبـღـــی ❤️
🎙منشد: #ایوب_رمضانی

صل الله علیه و آله و سلم❤️
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_دوم 🌸🍃تو راه فقط گریه کردم و اشک ریختم با خدا درد دل میکردم چادرم رو صفت گرفته بودم و میبوسیدم میگفتم اگر تا آخر عمر بخاطر چادر و نقابم من رو تحقیر و سرزنش کنن من بیشتر عاشق چادر و نقابم میشم و ازش لذت میبرم تو…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_سوم

🌸🍃گوشیم زنگ خورد دیدم بابای بچه هام بود با تعجب گوشی رو نگاه کردم تمام بدنم #بی_حس شد و اعصابم بهم ریخت تبسم رو صدا زدم گفتم بیا پدرته زنگ میزنه... 😳اونم باتعجب گفت بابامه؟ گفتم اره بیا جواب بده ببین چی میگه؛ گفت ول کن مامان اون دیگه پدر من نیست... ازش ناراحت شدم گفتم اینجوری نگو اون هرچی باشه پدرته، الله متعال بهت دستور داده که به پدر و مادرت در هر شرایطی احترام بزاری گفتم جواب بده زود باش بهش هم #بی_احترامی نکنی الله رو از خودت نرنجونی باشه دخترم، گوشی قطع شده بود خودم بازم شمارش رو براش گرفتم گفتم ببین چی میگه تبسم زنگ زد پدرش جواب داد سلام کرد گفت بابا کاری داشتی زنگ زده بودی؟ گفت چرا خبری ازتون نیست؟دلم براتون تنگ شده میام دنبالتون چند روزی پیش من باشید گفت باشه بابا بعداً بهت جواب میدم ببینم میتونیم بیایم یا نه؟پدرش گفت چیه مادرت نمیزاره بیاید؟آره دیگه مادرت نصیحتتون میکنه.. اونم گفت نه بخدا بابا با محمد هماهنگی کنم بعداً بهت جواب میدم، خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد.. گفت مامان، بابام میگه میخوام بیام دنبالتون چند روزی پیش من باشید؛ منم گفتم نه_نمیشه شما برید اونجا غیر ممکنه دیگه اجازه بده برگردید پیش من..تبسم گفت خودمم همین فکر رو میکنم دیگه بیخیالش شدیم گفتم اگه زنگ زد بگو که نمیتونیم بیایم.. یکی دو روزی گذشت روز جمعه بود رفتیم نمازجمعه پیش یکی از ماموستاهای عالم مشکلم رو قبلاً بهشون گفته بودم،اون روزم بعد نماز جمعه رفتم پیششون چندتا سوال دینی داشتم ازشون پرسیدم ایشون جواب سوال هام رو دادن.. بعد ازم پرسید خواهرم قضیه پدر بچه هاتون رو چیکار کردید؟من بعضی چیزها رو براشون توضیح دادم... گفتم که پدر بچه ها گفته میخواد بیاد دنبال بچه ها... ماموستا گفت خواهرم شما چی جواب دادی؟منم گفتم والله ماموستا گفتم نه نمیزارم دیگه پیش پدرشون برگردن... ماموستا گفت نمیشه خواهرم تو یه اهل ایمانی یک موحد باید خیلی از چیزها رو بدونه و رعایت کنه گفتم ماموستا خودتون میدونید پدرشون چه جور آدمیه... ماموستا گفت خواهرم صله_رحم چی؟ شما نمیتوانید حکم مالکیت کنید نسبت به بچه ها تون؛ پدر بچه هات هنوز زنده است نسبت به بچه هات هنوز حق داره....منم اعتراض کردم گفتم ماموستا براتون گفتم که پدرشون چه جور آدمی هستش...گفت دخترت عاقل و بالغه کسی نمیتونه چیزی رو به زور و اجبار بهش منتقل کنه بعد اونم فقط میخواد برای چند روز بچه هاش پیشش باشن پس به بچه هات اجازه بده چند روزی برن پیش پدرشون...یه بار امتحان کن شاید بخاطر بچه هاشم که شده هدایت بشه.. منم گفتم بخدا ماموستا چشمم آب نمیخوره... به تبسم گفتم به بابات زنگ بزن بیاد دنبالتون ، چند روزی پیشش بمانید و برگردید تبسم گفت مامان اگه نزاره برگردیم؟یا نزاره اونجا نمازمون رو بخونیم؟ یا حجابم رو رعایت کنم چی؟ منم گفتم اگه دیدی اذیتتون کرد بخصوص از نظر ایمانتون، الله متعال اجازه داده از پدر و مادری که مخالف ایمانتونه میتونید بدون هیچ #بی_احترامی اونها رو ترک کنی...اگه این کار رو کرد زنگ بزنید میام دنبالتون تبسم گفت باشه... به پدرش زنگ زد گفت بیا دنبالمون؛ پدرش گفت باشه صبح ساعت شش حرکت میکنم ساعت ده صبح اونجام تا اون موقع خودتون رو حاضر کنید تبسم گفت باشه... محمد معلوم بود خیلی دلش برای پدرش تنگ شده بود ازیه طرف خوشحال بود از طرف دیگه میترسید پدرش نزاره پیش من برگرده..گفتم نترس پسرم امیدت به الله سبحان باشه تا اون نخواد هیچکس نمیتونه شمارو از من بگیره... دلش کمی آروم شد ولی خیلی دلم براش سوخت بغض گلوم رو گرفت یه بچه تو این سن کم باید این همه دلهوره و این همه دلتنگی داشته باشه 😔وقتی جایی میرفتیم بچه هایی که با پدرشون بودن و پدرشون نوازششون میکرد به محمد نگاه میکردم ببینم چه حسی داره غمِ تو چشماش رو میدیدم یه آه ازعمق دل میکشید و میگفت مامان #خوش_به_حالشون ببین باباشون چطور نازشون میکنه و میبوستشون یا با باباشون بازی میکنن دلم گرفته میشد... میدونست من ناراحتم اونم بازم روحیه خودش رو عوض میکرد میگفت من مامانی دارم هزار برابر باباهای اوناست.. از من ناراحت نشو به خدا خیلی تورو دوست دارم، ولی اون ته دلش معلومه چی هست و چی میگذره.. شب خوابیدن ساعت ۹صبح بیدارشدن لباس پوشیدن و خودشون رو حاضر کردن تا باباشون بیاد دنبالشون من تودلم داشتم از استرس میمُردم به زور خودم رو گرفته بودم بیست هزاری تو کیفم داشتم بهشون دادم خیلی بهشون امانت نماز و حجاب و رفتارشون رو دادم پدرشون اومد جلوی در سوار ماشین شدن رفتن وای دلم داشت میترکید ازدوری شون از اینکه کی برگردن یا کسی اذیتشون نکنه

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123