👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
762 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پانزدهم

🌸🍃بابا و مامانم بهش خوش آمد گویی کردن و نشست از مهنا پرسید نُها کجاست؟ بابام گفت تو اتاقشه... بهزاد حال هوای خونهمون رو فهمیده که یه چیزی شده بهزاد گفت ظهر زنگ زدم نها حالش بد بود...گفت قلبم درد داره ؛ مامانم به بهزاد گفت تو اتاقشه برو بیارش بیرون حالش خوب نیست؛ بهزاد به آرومی روی در اتاقم کوبید درو باز کرد اومد تو در اون تاریکی سرم رو زانوم گذاشته بودم.بهزاد دست گذاشت رو کلید برق روشنش کرد گفتم خاموشش کن نمیخواستم بهزاد رو ببینم ازش خجالت میکشیدم... گفت دیوونه تو تاریکی چکار میکنی؟ اومد جلو گفت سرت رو بلند کن نها ببینم چی شده... گفتم ولم کن بهزاد، سکوت کردم گریهام گرفت گفت نُها تورو به الله سرت رو بلند کن چته به اسم الله قسمم داد مجبور شدم سرم رو بلند کردم😭وقتی بهزاد دهن خونی لبهای ورم کرده و موهای به ریختهم رو دید شوکه شد هول شد گفت چی شده نها چرا اینجوری شدی...؟ بازم بابات فهمیده نماز میخونی...؟ گفتم نه بهزاد بخاطر اون نبود دستمال تو جیبش در آورد بهم داد گفت دهن خونی و اشکات رو پاک کن؛ تو همون حال گفت ببینم من فدای مظلومیت و بیکسیت برم😔نها تو خیلی تنهایی همه دورت هستن ولی از عالم بیکس تری اشک از چشمای بهزاد سرازیر شد گفت ناراحت نشو نها خودم همه بدبختی هایت رو نابود میکنم... مهنا اومد گفت نها دیگه کم گریه کن ببین بهزاد رو هم به گریه انداختی؟ بهزاد به مهنا نگاه کرد گفت چی شده بازم...؟ تو یه چیزی بگو نها فقط گریه میکنه مهنا هم با ناراحتی گفت بابام میخواد به زور شوهرش بده😡بهزاد باصدای بلند گفت چیییی؟ چی میگی مهنا... نها مهنا چی میگه؟ من فقط گریه میکردم بهزاد با عجله از اتاقم بیرون رفت مامان رو صدا زد خاله مهنا چی میگه میخواهید نها رو به زور شوهر بدید...؟ اون یه دختربچه ست اون هنوز سن ازدواجش نرسیده بابام صداش رو بلند کرد گفت به تو ربطی نداره احتیاج به نصحیت تو نداریم گفت عمو من نصیحت نمیکنم نها بچه ست این درست نیست.با بابام دعواش شد بهزاد گفت کسی نها رو ازم جدا کنه میکشمش نابودش میکنم مامان و بابام با تعجب به من و بهزاد نگاه کردن گفت چی میگی نها رو از تو جدا کنیم....؟ مگه تو کی هستی...؟مگه چکاره نهایی...؟ 😭بهزادم با داد و هوار گفت نها مال منه عشق منه من فقط منتظرم نهام بزرگتر بشه، بابام عصبانی شد بهزاد رو گرفت زیر کتک من و مامانم از بابام خواهش میکردیم و بهزاد رو از بابام دور کردیم😔بابام گفت من دختر به تو با اون بابای #خیانت_کارت که خاک #کردستان به عجم داده نمیدم.بهزاد رو از خونه بیرون کردیم که اتفاقی براش نیوفته بابام اگه قاطی میکرد هیچ رحمی نداشت.اون شب وحشتناک به پایان رسید فقط به فکر بهزاد بودم دیگه خودمم رو فراموش کرده بودم نمیدونستم چکار کنم...!صبح زود بلند شدم برم مدرسه که شاید بهزاد رو ببینم... من که هر روز عادت داشتم مهنا و وحید را برای مدرسه بیدار کنم اون روز هیچی برام مهم نبود مانتوم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم برم مدرسه.بابام بیدار شد گفت کجا؟گفتم میخوام برم مدرسه. بابام گفت مدرسه دیگه نداریم مدرسه دیگه برات هیچ فایدهای نداره... گفتم بابا ازت خواهش میکنم دیگه این کار رو باهام نکن گفت نها بزا این صبح زود هم روز رو برات خراب نکنم برو تو اتاقت... خواستم بیشتر اصرار کنم کیفم رو ازم گرفت با کتاب هام پاره کرد وایی خدایا چه بلایی میخواد سرم بیاد گریه کنان رفتم اتاقم فقط گریه کردم انقدر گریه کرده بودم چشام جایی رو نمیدید عصر بود بابام زنگ زد به مامانم گفت تا شب نمیام خالهام با بهزاد اومدن خونهمون بهزاد فورا اومد تو اتاقم گفت نها حالت بهتره...؟بهزاد وقتی چشمام رو دید انگار برق گرفتهتش گفت سبحان الله نها چشمات مثل اون شبی است که تو خوابم دیدم چشمات خون شدن بخدا... با این گریه کردنات چشمات کورد میشن دیگه گریه نکن به خاطر من... گفتم به خاطر تو نمیتونم گریه نکنم بهزاد کمی دلنوایم داد خالهم اومد بغلم کرد گریه کرد گفت نها نمیدونم چرا انقدر مظلومی چرا این همه ظلم در حقت میکنن نزدیک مغرب بود اونا رفتن تا بابام اونها رو نبینه

@admmmj123
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_شانزدهم

🌸🍃یه ساعتی نگذشت بابام اومد گفت بازم امشب مهمونها میان مامانم گفت کدوم مهمون؟گفت خونه دوماد... 😭واییی یا الله انگار بدبختیهای من تمومی نداره، دیگه حوصله دعوا گریه نداشتم وقتی مهمونها اومدن از حرص عصبی شده بودم چند بار حالم بهم خورد... اون شب را با بدختی سر کردم ، باهام خیلی حرف زدن به هیچی گوش نمیدادم یا تو آشپزخونه بودم یا تو حیاط... نماز عشاء روخوندم رو جانمازم خوابم برد صدای زنگ در اومد بیدار شدم بابا و مامان انگار زودتر از خواب بیدارشده بودن به ساعت نگاه کردم ساعت هشت صبح بود وایی خدای من نماز صبح بیدار نشدم... 😔اون روزا که میخوابیدم احساس میکردم مُردم باور کنید بیدار میشدم باور نمیکردم که بیدار شدم...

صدای مهمون میاد از اتاق نگاه کردم خونه داماد بودن رفتم رو تختم نشستم مامانم صدام زد نها بیا بیرون مهمون داریم یه چادر_سفید برام آورد گفت اومدی بیرون سرت کن من گفتم چرا برای چی ...؟ گفت تو بپوش حرف گوش کن حوصله دعوای بابات رو ندارم؛ چادر سر کردم اومدم بیرون بدون اینکه بفهمم چرا..!!! رفتم یه مردی رو دیدم که ماموستا بود نشستم گفت اسمت چیه دخترم...؟ گفتم نها... بهبه چه اسم قشنگی به پسر گفت بیا کنار نها بشین من با تعجب به بابا و مامانم نگاه کردم ؛ اونا چشماشون رو ازم میدزدیدن...

😭تازه فهمیدم اونا عاقد آوردن منو عقد این مرد کنند... البته به اسم ماموستا بود چن کلمه با عربی بهم گفت حتی نمیتوانستم تکرار کنم حرف دهنم را میجویدم... تو دلم گفتم اگر بگن تو راضی هستی میگم نه...دیگه کسی نمیتونه به زور عقدم کنه ولی اونا با عربی حرف میزدن نمیفهمیدم چه معنی میده... 😭منو عقد این پسر در آورده بودن سبحان الله نها دیگه اون لحظه نابود شد مرد... داماد خوشحال و منم توی شوک بودم حتی نتونستم یه اعتراضی کنم حتی گریه کنم... از تمام دنیا ناامیدم شدم...

😔بهزاد فهمید دست به خودکشی زد حتی نزاشتن برم ببینمش بیست روز بیمارستان بود من از اون بدبخت تر شدم نمازهام رو از دست داده بودم ؛ نهایی که بارها و بارها برای نمازش کتک خورد به راحتی نماز فراموش کرده بود...
😔بعد از بیست روز عقد منو بردن برای آزمایش خون، تمام ازدواج ها اول آزمایش خون میدادن بعد عقد ولی من بعد عقد همه چی پیچده و نامفهوم بود... اون مدت عقد حتی نزدیکش نمیومد نمیگذاشتم دستم رل بگیره حتی به مادرم گفت نها خودش رو ازم دور میکنه نزذیکم نمیاد مامان جواب داد عیبی نداره پسرم نها بچه ست کمی حساسه فکر میکنه تو بهش نامحرمی یواش یواش می فهمه... 😏

مامانم بهش میگفت پسرم ولی فاصله سن مامانم و دامادش سه سال بود مادرم سه سال از دامادش بزرگتر بود...😔بعد از آزمایش خون فورا برنامه عروسی رو چیدن همسن و سالای من تو کوچه بازی میکردن یا مدرسه بودن ولی من به خونه شوهر اونم چه شوهری یاالله..... 😭روز عروسی منو بردن آرایشگاه باور کنید انگار مُردم انگار زنده نیستم یه مُرده متحرک بودم حتی خوب و بد را تشخیص نمیدادم ؛ لباس عروس تنم کردن انگار کفنم بود خیلی مریض شده بودم نمیدونم از غم بود یا نه یه دردی داشتم تب میکردم و تمام بدنم انگار تو یخ بود صدای دندانهای خودم را از سرما میشنیدم بهم فقط مسکن میدادن تا عروسی بهم نخوره....

#ادامه_دارد

@admmmj123
نها دختری از تبار بی کسی:
قسمت_هفدهم:

براشون مهم نبود چی به سرم میاد یا چه حالی دارم عروسی تموم شد همه من تو اون روستا جا گذاشتن برادرام خواهر گلم مهنا وای عزیزانم انگار برای ابد از دستشون دادم... شب بود قرار شد من با داماد توی اتاقی که برامون حاضر کردن بخوابم وایی چطور میشه اون با یه مرد برام قابل هضم نبود احساس میکردم بهم نامحرمه تمام بدنم میلرزید از ترس و وحشت.... وارد اتاق شدم چند لحظه طول نکشید داماد هم اومد یهو ازجا پریدم ترسیدم گفت نترس چرا میترسی قلبم داشت از جا کَنده میشد؛ نزدیکم اومد خواست دستم رو بگیره دستم رو عقب کشیدم به زور دستم رو گرفت خیلی ازش میترسیدم گفت تو دیگه زن منی نمیتونی خودت رو ازم دور کنی... 😭واییی سبحان الله وقتی حرف میزد فقط بوی دهنش منو میکشت انقدر مشروب خورده بود که چشماش قرمز شده بود مستِ مست بود زدم زیر گریه وایی چه بلای به سرم اومد بابام باهام چکار کرد... 😣نزدیکم اومد لباسش رو صفت گرفتم که نزدیکم نیاد ازش خواهش کردم تمنا کردم ولی اون انقدر مست بود که فقط چشماش هوس رو میدید تا صبح عذابم داد، برام مثل تجاوز بود... چند روز از عروسی گذشت وقتی خانواده پر جمعیتش رو دیدم برام یه جورایی بود شش برادر بودن و یه خواهر که ازدواج کرده بود، شوهر من پسر بزرگ خانواده بود پسر کوچکشون یه سال از من کوچیک تر بود یه کم با اون راحت بودم همیشه ازم میپرسید چرا انقدر غمگینی چرا همیشه یا گریه می کنی یا آه میکشی!؟منم میگفتم دلم برای خانوادم تنگ شده واقعا هم دلم برای خانوادم تنگ شده بود بخصوص برای حامد کوچلو داداش عزیزم ولی درد من یه چیز دیگه بود.. 🔸من باید صبح زود بیدار میشدم صبحانه حاضر کنم برای خانوادش اونا میگفتن عروس باید قبل از خانوده شوهرش بلند بشه همه چی رو حاضر کنه بد هر وقت بیدار میشن بهشون صبحانه بده بعد کارهای خونه لباس اون همه با خودم میشدیم ده نفر اونم لباس بیرون با لباس کارهاشون؛ منی که تو خونه بابام حتی یه چایی هم نمیدونستم بریزم... دو ماهی رو با بدبختی تموم کردم حالم بد بود نمتونستم هیچی بخورم منو بردن دکتر آزمایش ازم گرفتن و جوابش رو بردیم پیش دکتر به مادرشوهرم گفت برگه آزمایش مال کیه؟ گفتم من یه نگاهی بهم کرد بعد یه نگاهی به برگه آزمایش انداخت گفت تو حاملهای یهو جا خوردم.... 😳واییی بدخت تر شدم تازه راه نجاتی برام نموند دکتر گفت تو با این سن کم چطور حاملهای اصلا عادت_ماهانه شدی؟ زدم زیر گریه هیچ جوابی براش نداشتم کارم شده بود گریه رفتم بهداشت برای بچه پرونده تشکیل بدن شناسنامه رو ازم گرفتن نگاهی به شناسنامهام کرد گفت تو حاملهای!؟ سرمو انداختم پایین گفتم بله گفت هنوز چهارده سالت نشده تو حاملهای والله نوبره ، ببینم دخترم بابات نون شب نداشت بهت بده هیچی نگفتم سرم رو انداختم پایین گفت سه ماهش شده باید بری سنوگرافی بدی با شوهرم فرادش رفتیم سنوگرافی دادیم ظهر رسیدیم خونه همه سر سفره بودن خواستیم سرسفره بشینم پدرشوهرم غذاش رو پس داد گفت:نمیخورم مادرشوهر گفت:چرا تو که گرسنه بودی به من نگاهی کرد گفت تا این تو این خونه باشه من سر سفره نمیام... 😳گفتم چرا مگه چکار کردم فقط همین گفتم هر چی از دهنش در اومد بهم گفت شوهرم گفت چی شده؟چکار کرده؟ گفت من همچین عروسی نمیخوام؛ شوهرم گفت خوب چکار کرده بیاحترامی کرده کارهاش رو درست انجام نداده بگو خودم دست پاش رو میشکنم گفت نه فقط نمیخوام اینجا باشه داره برامون ماده_سگ میاره... 😭سبحان الله از این گناه موندم از حرفش اونم گفت بابا اصلا معلوم نیست بچه اش پسر باشه یا دختر ، پدرش گفت نه معلومه گفتن که معلوم نیست چون دختر بوده گفتن معلوم نیست جوابش کردن... 😔یه روز تنها تو خونه بودم داشتم حیاط میشستم دیگه عادت کرده بودم به اون زندگی ولی هر روز که میگذشت احساس پیری میکردم تو حیاط نشستم که خستگی در کنم که پدر شوهرم اومد خونه سلام کردم گفت کی خونهست؟گفتم کسی نیست،اومد کنارم نشست با محبت بود یه کم دلم خوش شد با رفتارهاش تعجبم میکردم که دستم رو گرفت دستم بوسید... خجالت کشیدم که صورتم رو هم بوسید دلم یه جوری شد فکرم منحرف شد تو دلم گفتم لعنت بر شیطان مثل پدرمه حتی اگر شوهرمم بمیره اون پدرم به حساب میاد من براش محرمم مثل دخترش؛ نشست پای حرف گفت سرتا پات رو میگرم طلا ساعت طلا برات میخرم از این حرفها.. شب شد منم به شوهرم گفتم امروز بابات اینجوری باهام رفتار کرد گفت براش خود شیرینی کن اگه دوستت داشته باشه دیگه نمیزاره کسی اذیتت کنه مادرشوهر و برادرشوهرام با خواهر شوهرم خیلی عذابم میدادن یکم خوشحال شدم صبح شد رفتم همه خواب بودن شوهرم رفت سرکار منم اومدم تو اتاقم بخوابم خوابم برد چند دقیقه گذشت که صدای نفس های کسی رو احساس میکردم:

مفیدترین مطالب اسلامی:

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
نها دختری از تبار بی کسی: قسمت_هفدهم: براشون مهم نبود چی به سرم میاد یا چه حالی دارم عروسی تموم شد همه من تو اون روستا جا گذاشتن برادرام خواهر گلم مهنا وای عزیزانم انگار برای ابد از دستشون دادم... شب بود قرار شد من با داماد توی اتاقی که برامون حاضر کردن…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_هجدهم

🌸🍃گفتم شوهرم رفته پس کیه #ترسیدم با #وحشت چشمام رو باز کردم سبحان الله... #پدر_شوهرم اومده بود زیر لحاف جایی که شوهرم میخوابید😳 خواستم #جیغ بزنم گفت نترس منم؛ فوری خودم رو زیر لحاف بیرون کشیدم روسری سرم کردم و اومدم بیرون مدتی این کارهاش ادامه پیدا کرد تا یه روز بازم تنها تو خونه بودم اومد منو گرفت به دیگه مطمئن شدم از این قصدها داره باهاش دعوا کردم وقتی حرف زد گفت عاشقت شدم دوست دارم بزار باهات باشم.... 😭سبحان الله یا الله یه پدر با دختر خودش گفت نمیزارم کسی بفهمه تمام ثروتم رو بهت میدم... اومد جلوتر بازم اذیتم کنه منم با هر دو دستم یقه اش گرفتم پرتش کردم عقب گفتم از خدا بترس #نکبت تو پدر منی چی میگی؟ حرفهای زشت و ناپسند بهم میگفت مادرشوهرم اومد خونه اون لحظه از دستش نجات پیدا کردم دیگه جرئت تنها موندن توی اون خونه رو نداشتم...بازم به شوهرم گفتم ولی هیچ غیرتی نداشت همه چی رو بهش گفتم گفت اون داره #امتحانت میکنه ولی میدونستم داره توجیهش میکنه... دواران بادرای سختی داشتم اونم با اون همه کار و بدبختی پدرشوهرم بهش اضافه شد خدایا چکار کنم؟!؟ فقط میتونستم دعا کنم مثل قبل نمتونستم نمازهایم رو بخونم چون #غسل نماز نداشتم اونا نمیگذاشتن برم حمام منم سواد دینی هم نداشتم که در موقع ضروری تیمم کنم درد #بی_نمازی جدا و دردهای دیگم جدا... دو هفته ای گذشت بازم تنها تو خونه منوندم پدرشوهر شیطانم بازم سراغم اومد از تو اتاقم دیدم تمام درها رو بست فهمیدم قصدی داره منم فورا چندا پُشتی رو پشت در اتاقم گذاشتم خودم رو هم به در چسپوندم که نیاد تو اومد در زد هر چی صدام زد جواب ندادم تا اذان مغرب که مادرشوهرم اومد با شوهرم با هم بودن... گفتن نها کجاست؟ گفت تو اتاق خوابیده رو به شوهرم کرد گفت چند بار بهش گفتم برام یه کم آب یا چایی بیاره حتی آدم حسابم نکرد و جوابم رو نداد... شوهرم اومد تو اتاقم گفت راست میگه؟ پدرش گفت یعنی من #دروغ میگم دستش رو روی گلوم گذاشت به سر و صورتم زد به زور خودم رو زیر دستش نجات دادم💔 ، مادرشوهر و پدرشوهرم هردوتاشون نگاهم میکردن حتی به طفل معصومی که تو شکم داشتم رحم نمیکردن با مشت و لگد تا توانست منو زد منم گریه میکردم ازش خواهش میکردم ولی نمیشید اخرش خسته شد ولم کرد.... 😭اون لحظه از خدا خواستم بچه تو شکمم بمیره ولی خدا نخواست موند چند ماهی گذشت نزدیک زایمانم بود دیگه با خودم گفتم پدرشوهرم بی خیالم شد دیگه پا به ماهم ولی اشتباه کردم... یه روز دیگه تو خونه تنها بودم که اومد خونه من خواب بودم عصر بود صدای در اتاقم اومد بیدار شدم بلند شدم بازم پدرشوهر ملعونم بود اومد جلو سلام کردم گفتم الان براتون چایی میارم گفت نمیخوام هیچی نمیخورم اومد جلو گفتم وای غذام رو اجاقه برم ببینم نسوخته ؛ گفت نه نترس نمیسوزه میدونست میخوام از دستش در برم روسریم رو کشید از سرم انداخت گفت این چیه حیف این موی قشنگ نیست قایمش کردی... 😔گفتم نه پدر اینجوری بهتره خواست بازم اذیتم کنه جیغ زدم هوار کردم اما کسی نبود صدام رو بشنوه ازش خواهش کردم گفتم تورو خدا بابا بخاطر نوه ت که تو شکممه... ولی هیچی براش مهم نبود ولی ایمان داشتم الله میشنوه کمکم میکنه به بچه ام ضربه رسید درد عجیبی پیدا کرد خیلی سخت بود لباس رو پاره پاره کرد داد زدم گفتم پدر تورو خدا بچه ام مُرد ولم کن تو پدر منی مگه یه پدر میتونه با دخترخودش رابطه داشته... 😭ولی هیچی نمیشنید شیطان تمام وجودش رو گرفته بود استغفرالله خدایا از این گناه بزرگ... همون لحظه الله رو صدا زدم یا الله کمکم کن یا الله کمکم کن همون لحظه قدرت عجیبی پیدا کردم با تمام قدرت پرتش کردم بلند شد حرفهای ناپسندی بهم گفت رفت بیرون از اتاقم و به هدف نحسش نرسید.... میدونستم کار الله بود نجات پیدا کردم زدم زیر گریه و انقدر موهام رو کشیدم و خودم رو میزدم که از خودم #نفرت داشتم نفسم بالا نمیاومد انقدرگریه کرده بودم ، هر بار پدرم رو #نفرین میکردم که منو این خونه اسیر کرد تمام بدنم درد میکرد و از درد شکم به خودم میپیچیدم

#ادامه‌ دارد ان‌شاءالله


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_هجدهم 🌸🍃گفتم شوهرم رفته پس کیه #ترسیدم با #وحشت چشمام رو باز کردم سبحان الله... #پدر_شوهرم اومده بود زیر لحاف جایی که شوهرم میخوابید😳 خواستم #جیغ بزنم گفت نترس منم؛ فوری خودم رو زیر لحاف بیرون کشیدم روسری سرم کردم و اومدم…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_نوزدهم

🌸🍃شوهرم برگشت خونه گفته چته چرا مثل دیوانه ها #جیغ میزنی چرا لباس هات پاره شدن این چه وضعیه؟ گریه میکردم براش گفتم که پدرش چه بلایی به سرم آورده گفت میخوای با این حرفهات منو از خانوادم دور کنی، گفتم به خدا دروغ نمیگم بیا بریم پیش پدرت همه چی رو جلو چشم خودت بهش میگم😭با عصبانیت دستش رو #مشت کرد به طرف صورتم آورد گفت تموش کن والا خودم #میکشمت دیدم هیچ فایده ای نداره سکوت کردم گریه کردم بخاطر آسیبی که پدرشوهرم بهم رسونده بود #زایمان_زودرس داشتم نیمه شب بود که درد شکمم بیشتر میشود طوری که تحملش برام سخت بود تا نزدیک صبح درد کشیدم.هرچی صداش میزدم جوابم رو نمیداد ساعت شش صبح بود دیگه آروم و قرار رو ازم گرفت مجبور شد بیدار بشه به برادرش گفت منو ببره دکتر رفتم بیمارستان تا نزدیکای غروب درد کشیدم تا بچه ام به دنیا آمد یه دخترک زشتِ کچل وایی خدای من وقتی بغلش کردم احساس می کردم یه #عروسکه یواشکی صورت کوچیکش رو بوسیدم اشک میریختم وای خدایا یه عمر در عذاب و غمم ولی الان احساس میکنم خوشبختترین انسانم...چقدر قشنگه فقط چندتا مو رو سرش بود به مامانم گفتم مامان این خیلی خوشکل نیست کچله مامانم خندید گفت نها جون عروسک نیست تا برات عوضش کنم بهش شیر بده مرتب موهاش در میاد خوشگل میشه ولی من این دخترم #زشت بازم #دوست دارم💜تمام پرستار و دکترا بالای سرم میومدن با تعجب نگاهم میکردن میگفتن خودت یه دختر بچه ای یه دختر به دنیا آوردی مادرشوهرم اومد نگاهش کرد گفت وای چه زشته اصلا شبیه ما نیست معلوم نیست شبیه کیه؟منم گفتم چطور دلت میاد این #جوجه_اردک زشت خودمه دیگه هیچی نگفت. فرداش از بیمارستان ترخیصم کردن اومدم خونه😔وقتی اومدم خونه به جای اینکه همه خوشحال باشن همه ناراحت بودن انگار یه یکی شدن مرده بود عذادار بودن به شوهرم گفتم چرا اینجورین چرا عزا گرفتن؟گفت چون #دختردار شدیم اونا دختر دوست ندارن با تعجب گفتم مادرتون یه زنه خواهرت هم همینطور گفت اونا از زن نفرت دارن وای یاالله اینها کی هستن! شوهرم بی تفاوت اصلا هیچ حسی نداشت فقط فکر هوس خودش بود میگفت تا #چهل روز نمیتونم باید یه زن دیگه بگیرم یا #دوست_دختر بگیرم یه نگاه #نفرت_انگیز بهش کردم تو دل خودم لعنتش کردم من تازه از بیمارستان اومده بودم جانم هزار بار به لب رسید تا بچه رو به دنیا آردم ولی اون فکر چی بود😔، بابام هم تازه فهمیده بود چه خانواده ای بودن وقتی من بچه دار شدم ازم خواست #طلاق بگیرم ولی دیگه خیلی دیر شده بود سه روز از بچه دار شدنم میگذشت شب مهمون داشتیم عموی شوهرم بود صداشون بلند شد صدای پدر شوهرم بود با سختی از جام بلند شدم رفتم ببینم چه خبره دعوا سر کیه؟ وقتی رفتم شوهرم رو گیر آورده بودن که چطور بچه اش زود به دنیا آومده؟ما حساب کردیم هنو بیست روز به زایمانش مونده بود این چه #غیرتی است که داری...خدایااااااا دارن از غیرت حرف میزنن پوزخندی زدم تو دلم گفتم تف به غیرتی که شما ها دارید😳پدرشوهرم گفت معلومه این بچه مال ما نیست معلوم نیست ما کیه سبحان الله بچه اش یه #حرام_زاده است یا ببر هردوتاشون بکش یا ببر به پدر بیغیرت و بیناموسش پس بده شوهرم خودش از پاکیم خبر داشت هیچی نگفت حتی ازم دفاعی نکرد اومد تو اتاقم گفتم چرا دهنت رو بستی؟ تو که میدونی این بچه مال ماست؟ گفت ولش کن من مهمم که میدونم بچه خودمه، سبحان الله یاالله از این خدا بیخبرها...!چند روزی گذشت از جام بلند شدم مثل همیشه باید تمام کارهام رو انجام بدم هنوز ضعیف و مریض بودم ولی کسی نبود بهم رحم کنه یه روز تو حیاط نشسته بودم لباسهای خیلی زیادی میشستم که مامانم رو دیدم اومد تو حیاط از خوشحالی بلند شدم بغلش کردم ولی مامانم وضعم رو دید زد زیر گریه گفت تو هنوز مریضی گفتم بی خیال فکرش رو نکن؛ رفتیم تو اتاق نشستیم کمی دخترم رو ناز کرد گفت اسمش رو چی گذاشتی گفتم تبسم وایی قوربون تبسمم برم گفتم مامان یه چیزی ازت بپرسم گفت بگو دخترم گفتم خبری داری از بهزاد؟وقتی اسمش رو میبردم دلم یهویی میریخت گفت بهزاد بعد از تو افسردگی شدیدی گرفت خدا بازم بهمون پس داد اشکام سرازیر شد تمام بدنم مور مور شد گفتم بهزاد دیگه واسه من یه دادشه همین گفت افرین دخترم باید همینجوری باشه مامانم زیاد پیشم نموند زود برگشت منم داشتم به تبسمم شیر میدادم نازش میکردم میگفتم به تبسم دخترکم عزیز مامان همه کسم ، که مادرشوهرم اومد گفت نگو دخترم نگو عزیزم بگو دختر حروم_زاده ام قلبم داشت میایستاد اومد بهش گفتم از خدا نمیترسی چطور در قیامت جواب این تهمت رو میدی؟گفت تهمت نیست واقعیته پدر شوهر و مادرشوهرم از اون #خرافاتی های و قبرپرست بودن

#ادامه‌ دارد ان‌شاءالله

@admmmj123
♥️⃟⃟🌸
♥️همـツـسـرانه

اگر می‌خواهید همسر خود را تبدیل به یک انسان بداخلاق و بی‌انگیزه کنید، بهترین کارممکن «مقایسه کردن» است!

باور بکنید یا نکنید بزرگترین مشکلات زناشویی چه از طرف مرد چه از طرف زن منشا مقایسه دارند، حداقل شما در زندگیتان این اشتباه را مرتکب نشوید.

همسر شما هر کس که باشد، همسر شماست، به هیچ وجه به خود اجازه ندهید همسر خود را با کسی مقایسه کنید.

💐#کانال_حب-حلال- 💐

‍‌🌼_______
(@admmmj123♥️
 ̄ ̄ ̄◍⃟🕊 ̄ ̄ ̄
🌿♥️'! 〗
#چادرانه 😌💜

#‏بانو
بی خردان معتقدند
که اگر حجاب برداشته شود!
زن آزاد است!
چه کسی به نام آزادی دیوار خانه اش را برمیدارد؟!

@admmmj123
🌷
ریشه ی تمام قهرها مبتنی بر خطایی است که می تواند مطرح شود،
جواب بگیرد و بلافاصله از بین برود، ولی در دل طرف توهین شده نشست می کند بعدها بروز دردناک تری می یابد.
تاخیر در حل وفصل بلافاصله ی اختلاف ها، بلافاصله بعد از وقوع آنها، به عقده ی تلخی تبدیل می شود.

🍃🌸🍃@admmmj123
🌷#حب_حلال


کوتاه میگم دوست دارم
ولی کوتاه نمیام
از دوست داشتنت😍😘🧡❤️🧡🌿



🍃🌸🍃همین براش بفرست😍

@admmmj123
#حب_حلال ❤️

هر مرد یا زنی که بیشتر به دوستاش و فامیلاش توجه کنه در زندگیشان بایکدیگر جریان خوشایندی نخواهند داشت و همیشه دلسرد میمانند.
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_نوزدهم 🌸🍃شوهرم برگشت خونه گفته چته چرا مثل دیوانه ها #جیغ میزنی چرا لباس هات پاره شدن این چه وضعیه؟ گریه میکردم براش گفتم که پدرش چه بلایی به سرم آورده گفت میخوای با این حرفهات منو از خانوادم دور کنی، گفتم به خدا دروغ…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیستم

🌸🍃من اون موقع هیچی از #یکتاپرستی نمیدونستم تو مدرسه هرچی یاد گرفتم همون بود تبسم روز به روز خوشکل تر میشود هیچکس باور نمیکرد اون #اردک زشت این قدر #خوشگل بشه مدتی با زجر و عذاب به سر دادم اما این بار با همیشه فرق داشت من مادر شدم تبسم تمام دردهایم را از بین میبرد چند ماه گذشت تبسم ده ماهش بود یه دختر سفیدِ #موطلایی با #چشمای_آبی و تپل😍 ؛یه روز رفتم دم در که بچه ای تو کوچه که اسمش علی بود هربار بهش پول میدادم برام از مغازه خرید کنه نمیگذاشتن خودم برم زمستان بود هیچکی جلو در نبود خواستم برگردم تو خونه که پدرشوهرم رو دیدم وحشت کردم گفت کجا بودی؟گفتم هیچ دم در بودم خواستم به علی پول بدم برام خرید کنه هیچی نگفت ولی دلم آشوب بود خواستم برم تو اتاق پذیرایی بلند شد با فحش ناموسی و حرفهای زشت بیرونم کرد گفت دیگه حق نداری بیایی اینجا... گفتم چکار کردم بابا چرا این کار رو میکنی فقط فحشم میداد گفت برو بیرون😔تبسم رو بغل کردم رفتم تو اتاق فقط گریه کردم تبسم با دستای کوچلوش اشکام پاک رو میکرد نازم میکرد منم باهاش #درد_دل میکردم میگفتم برام دعا کن اتفاق بدی نیوفته... نیم ساعتی گذشت شوهرم از سرکار که با یکی از برادرهاش باوهم کار میکردن اومدن خونه هنوز کفشهاشون رو نکنده بودن که پدرشوهرم اومد جلوی اتاقمون گفت تو مرد نیستی تو #بی_ناموسی... تو اگه بیناموسی قبول کنی ما قبول نمیکنیم همون لحظه لال شدم شوهرم گفت چی شده بهم بگید؟ اونم شوکه شده بود گفت الان دنبالش رفتم ببینم کجا میره دنبالش کردم دیدم که تو کوچه با یه مرد قرار گذاشته تا منو دید مرده پا به فرار گذاشت😭سبحان الله از این #تهمت بعد گفت یه روز دیگه خونه فلانی بود که برای زن های دیگه مرد میاره خونه خودم دیدم از اون خونه بیرون اومد... #برادرشوهرم گفت اره منم دیدمش حتی یه روزهم خونه فلان همسایه بود که چندتا پسر بزرگ دارن... یاالله یاالله نمیدونستم چی بگم فقط میگفتم به الله قسم دروغه چرا دروغ میگید؟ فقط قسم میخوردم از اتاق رفتن بیرون شوهرم در اتاق رو بست و قفل کرد وای دلم داشت میترکید به الله قسم دروغه دارن دروغ میگن ولی گوشش هیچی نمی شنید انقدر کتکم زد انقدر با مشت به سرم کوبید مغزم داشت مترکید😔هرچی داد زدم ازش خواهش کردم جوابی نداد گریه میکردم از مردم کمک میخواستم موهام رو میگرفت سرم رو محکم میکوبید به زمین یه دختر چهارده ساله با یه بچه ده ماهه😭زیر دستش بیهوش شدم ولی اوهنوز منو میزد انگار میخواست منو بکشه دیگه از دنیا هیچ خبری نداشتم تو عالم #بی_هوشی توی یک باغ پر از میوه و گل بودم تو این باغ یه مسجد زیبا بود رفتم تو مسجد نشستم گفتن چه آرزویی داری گفتم هیچ وقت از تبسم جدا نشم که چشام رو باز کردم که یکی بالاسرم نشسته اب با پنبه تو دهنم میکرد شوهرم بود زدم زیر گریه تمام بدنم درد میکرد گفت هنوز نمردی؟ به زور خودم رو از زمین جدا کردم دست کردم در چمدانم که نزدیکم بود قرآنی که همیشه باهام بود دستم روش گذاشتم گفتم به قرآن قسم همش #تهمته #دروغه ولی اون نمیخواست باور کنه بازم موهام رو گرفت خواست کتکم بزنه چشام رو بستم دستم رو روی سرم گذاشتم یکم موهام کشید بازم ولم کرد شب تا صبح درد کشیدم حتی نمیتونستم به تبسم شیر بدم تمام بدنم خونی و کبود شده بود نمیدونستم سرم رو از روی بالش بردارم باور نمیکردم تا صبح زنده باشم.چند بار #شهادتین گفتم بلاخره صبح شد و آفتاب در اومد خیلی دوست داشت برم زیر آفتاب که شاید کمی درد بدنم کم بشه به زور رو بدنم دنبال خودم کشوندم رفتم زیر آفتاب نشستم خواستم سرم رو بالا بگیرم تا آسمون رو نگاه کنم ولی نتوانستم؛ زدم زیر گریه ناامیدی سراغم اومد یه حال عجیبی پیدا کردم حرص و عقده و کینه و نفرت تمام بدنم رو گرفته بود برای شیطان بهترین فرصت بود... کمی فکر کردم یه لحظه به خودم گفتم تا کی #تهمت ؟ تا کی من #بی_گناه را تا حد مرگ کتک بزنن؟ اگر اونا #با_ناموسن چرا خودشون خواستن بهم #تجاوز کنن؟

حتی به شوهرم عرضه نداشت از ناموسش دفاع کنه یا از اون خونه دورم کنه... شیطان تو قلبم رخنه کرد به خودم گفتم من که هیچ حسی به شوهرم ندارم ؛ بوی بد #سیگار و #مشروبش حالم رو به هم میزنه... قسم خوردم این تهمت ها رو واقعی کنم گفتم از این دقیقه من دنبال گناه میرم با یه مرد دوست میشم کسی که #عاشقش بشم سبحان الله از این تصمیم و از این گناه😔


#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_بیستم 🌸🍃من اون موقع هیچی از #یکتاپرستی نمیدونستم تو مدرسه هرچی یاد گرفتم همون بود تبسم روز به روز خوشکل تر میشود هیچکس باور نمیکرد اون #اردک زشت این قدر #خوشگل بشه مدتی با زجر و عذاب به سر دادم اما این بار با همیشه فرق…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

🦋
#قسمت_بیست_و_یکم

🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای مستطیلی بلند دیدم که یه زن و مرد عریان دیدم که تو آتیش میسوزن... مرد را به طناب کشیده بودن و زن هم پایین پای مَرده.هر دوتاشون تو آتیش میسوختن تو خواب تلاش کردم این زن و مرد را تو آتیش نجات بدم ولی نمیتونستم.دو نفری که همیشه تو خوابهام بودن نمیدیدمشون فقط صداشون رو میشنیدم گفتن نمیتونی نجاتشون بدی مگه الله متعال نجاتشون بده من از ترس و وحشت گریه میکردم همش میگفتم براشون کاری کنید نجاتشون بدید که تو همون حال زنه تو آتیش آب خواست ؛ تشنه و خسته آتیش تمام بدن و درونش رو گرفته بود منم خواهش میکردم بهشون آب بدید تشنه شونه یه کلاسه ای بزرگ با رنگ آبی براشون آب بردن خودم آب رو دیدم روشن و زلال بود به زن و مرد آب دادن... یک دفعه شکم هر دوتا شون پاره شد ، خون و عفونت ازشون بیرون اومد منم از #ترس_جیغ زدم گفتم چرا اینجوری شدن چرا کمکشون نمیکنید؟ گفت نمیشه باید تاوان گناهانشون رو بدن گفتم چه گناهی کردن گفت زنا کردن... با تعجب گفتم زنا چیه؟ گفت همونی که تو به اسم الله قسم خوردی انجام بدی وحشت کردم دستم را روی سرم گذاشتم و به زمین افتادم و سجده کردم تمام بدنم به لرزش در اومد گفتن اگر پشیمون شدی توبه کن خدا توبه کنان را دوست دارد ؛ منم دستانم را بالا بردم از خدا عفو خواستم و توبه کردم گریه میکردم ناگهان با ترس از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود انگار اون زن من بودم که تو آتش میسوخت... تمام بدنم #داغ بود بلند شدم توبه کردم از خدا طلب بخشش میکردم که چطور این حرف رو زدم ؛ به حدی ترسیده بودم که دردهای یادم رفته بود.چند سال از اون خوابی که دیده بودم گذشت اون سالها را با درد غم و عذاب به سر بردم.یک روز خونه بابام رفتم اونم به چه اصراری چقدر ازش خواهش کردم تا منو برد ؛ بابام گفت چرا اومدی؟ مگه نگفتم وقتی میای این خونه باید تصمیم خودت رو گرفته باشی؟باید از اون خانواده جدا بشی و طلاق بگیری بابام بعد چن ماه از ازدواج زوریم فهمیده بود اونا چه خانوادهی بدی هستند که هیچ وجودان و شرفی ندارن😔اون موقع ازم خواست که طلاق بگیرم ولی من گوش نمیکردم با اون همه عذاب بازم حاضر نبودم طلاق بگیرم بخاطر تبسمم وقتی فکرش رو میکردم که اون رو تو این خانواده بزارم چی به سرش میاد بزرگترین وحشتم این بود میگفتم به من رحم نکردن بارها خواستن بهم تجاوز کنن الان به #دخترم رحم میکنن...؟ همون لحظه تبسم به دنیا اومد گفتم تمام زندگیم را فداش میکنم و فداش هم کردم😔مامانم به پدرم گفت دست از سرش بردار به زور شوهرش دادی بدبختش کردی بچگی و جونی همه آرزوهاش رو ازش گرفتی الانم میخوایی جگرگوشهاش رو ازش بگیری... گفت اون بچه ام از اونهاست من نمیدونستم اون خانواده انقدر پست و بیشرفن آهی کشیدم گفتم دست از سرم بردار خودم به این بدبختی راضیم... داداش کوچیکم حامد بزرگ شده بود مثل همیشه بهش میگفتم (رشه گیان) باهاش #درد_دل زیاد میکردم ؛ خوابی که چند سال پیش دیده بودم رو بهش گفتم وقتی جریان تهمت و آزار اذیت ها رو بهش گفتم خیلی غمگین شد تا حدی که اشکهاش جاری شد... گفت اون خواب برای این بوده که تو رو از اون گناه دور کنن ولی بازم بریم از یه ماموستا بپرسیم، حامد رزمی کار میکرد اون هم #شوالین بود و مربیش یه پسر جوان اهل ایمان و تقوا بود و هر بار قبل از اینکه تمرین رو شروع کنن آموزش قران میداد گفت آبجی نُها بعد ظهر بابا خونه نیست مربیم رو دعوت میکنم خونه تو خوابت رو براش بگو بعد از ظهر مربیش اومد خوابم را برایش تعریف کردم گفت #سبحان_الله این خواب رو چطور دیدی گفت تا به حال قرآن خوندی؟ گفتم فقط عربیش هیچ وقت معنیش رو نخواندم... گفت این خوابت #بی_دلیل نبوده یه کاری کردی این خواب رو دیدی منم خیلی شرمنده بودم از خودم ؛ نمیدونستم چطور براش بگم ولی با اصرار ایشون مجارای تهمت و کتکهایی که بهم زدن و قسمی که خوردم را برایش تعریف کردم معلوم بود خیلی ناراحت شده بود.همش میگفت سبحان الله ؛ استغفرالله توبه خدا حقت رو ازشون بگیره... هربار تکرار میکرد گفت یعنی تو تا به حال نمیدونستی گناهان_کبیره چیه!؟😔گفتم نه بخدا من حتی نمازهایم را دزدکی تا چند سال خونه بابام و شوهرم بودم خوندم ، گفت یکی از عذاب های سخت قیامت برای زنا_کاران است چطور شما همچین تصمیمی گرفتید؟!؟ خدا انقدر دوست داره که نخواسته مرتکب همیچن گناهی بشی

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاء‌الله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی 🦋 #قسمت_بیست_و_یکم 🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_دوم

🌸🍃 این برادر با تقوا و با ایمان اسمش امیر بود ما بهش میگفتیم (کاک امیر) خیلی تو ایمان و مسائل دینی بهم کمک میکرد خیلی وقت ها دزدکی دعوتش میکردیم خونه بابام بهمون از قرآن از سنت های رسول الله ﷺ برامون میگفت... زندگی من هم مثل همیشه تو غم و اندوه و حسرت بود شوهرم با مشروب خوردنش همیشه من را اذیت میکرد هر بار که بهش میگفتم گناهه حرامه این کار رو نکن ؛ ولی اون یا منو کتک میزد یا بهم فحش میداد.... 😔یه روز که مست بود گوشیش زنگ خورد جواب داد احساس کردم با یک زن حرف میزنه شیطان را لعنت کردم گفتم خیالاتی شدم ؛ ما اون موقع از خانواده شوهرم جدا شده بودیم برای خودمون خونه ساختیم یه روز رفتم خونه پدرشوهرم برای مهمونی هر بار مریض بودن من بالا سرشون بودم دوتا از برادر شوهرام ازدواج کرده بودن ولی باز هم من نمیتوانستم کسی که ازم کمک بخواد جوابش رو ندم... وقتی ازشون پرستاری میکردم فکر کارها و تهمت هاشون میافتادم خودم رو سرزنش میکردم که چرا من اینجوریم؟ بازم میام کمکشون میکنم ولی من بخاطر رضای_الله اینکار رو میکردم و بس... برادرشوهر کوچیکم که باهاش راحت تر بودم یه روز اومد خونه صدام زد اون موقع اون هفده سالش بود من هجده سالم بود تبسم چهار سال و نیم بود.. تبسم رو گرفت بوسش میکرد گفتم چیزی میخوای؟ واقعا مثل برادر خودم دوستش داشتم و بهش احترام میگذاشتم تنها کسی بود که اذیتم نمیکرد ولی افسوس که همه چیز رو خراب کرد...

😔تبسم رو ول کرد گفت برو تو الان مامانت میاد چندتا کبوتر داشت گفت بیا پیش کبوترها کارت دارم من رفتم گفت اینجا بشین دلم خیلی پره گفتم خدا نکنه چی شده؟ گفت عاشق شدم؛ خندیدم گفتم مبارکه کیه ای عروس خوشبخت بگو تا بریم خاستگاریش برات... گفت نمیشه چون هنوز خودش نمیدونه که دوسش دارم... گفتم خب بهش بگو تا بریم خاستگاریش میگم پسرمون دوستت داره بازم گفت نمیشه ؛ گفتم پس چی...؟ 😳گفت شوهر داره بچه داره... با تعجب گفتم چیییی شوهر داره؟ زده به سرت استغفرالله گفتم اصلا بهش فکر نکن هیچی نگفت سرش رو انداخت پایین و اومدم تو خونه؛ تو فکر حرفش بودم گفتم مال سنشه تو سن حساسیه مال اونه چیزی نیست از سرش میافته بعد فکر خودم افتادم بغض گلوم رو گرفت آهی کشیدم گفتم کسی نبود مارو درک کنه که سن بلوغم حساس هستم ...دوماهی از اون جریان گذشت که بازم اومد صدام زد گفت نها بیاریم تو باغ کمی انگور بیاریم گفتم باشه صبر کن الان میام باهم رفتیم بازم شروع کردن درباره اون زن که عاشقش شدم کمکم نزدیکم اومد که مستِ مست بود گفتم بازم مشروب خوردی میدونی چقدر گناهه؟ گفت ولم کن بزار تو حال خودم باشم مگر این مشروب کمی آرومم کنه... بهش گفتم کمی عاقل باش تو چطور میتونی عاشق یه زن شوهردار بشی؟!؟ اون زن شوهرش رو دوست داره هیچ وقت جواب تو رو نمیده...

😏گفت شوهرش قدرش نمیدونه هر بار کتکش میزنه اذیتش میکنه حتی بهش خیانت میکنه... گفتم من میشناسمش؟ گفت خیلی خوب میشناسیش، گفتم کیه؟ گفت اخر بگم ازم ناراحت میشی ازم بدت میاد... گفتم نه بخدا بدم نمیاد ناراحت نمیشم ولی کمکت میکنم این هوای زود گذر از سرت بیافته... گفت نه نمیافته گفتم باشه بگو... داشتم کنجکاوی میمردم... 😳به چشمام زل زد گفت اون زن تو هستی #سبحان_الله خواستم بهش بد و بیراه بگم گفت بهم قول دادی هیچی نگفتم... سبد انگور رو پرت کردم زدم زیر گریه گفتم تو دیگه تو مثل برادرم وحیدی... گفت ولمون کن برادر چی من چند ماهی است از عشق تو دارم به خودم میپیچم...
😡گفتم اون عشق نیست شیطان و هوسه انقدر این مشروب زهرماری رو کوفت کردی مال اونه... از شدت عصبانیت تمام بدنم میلرزید .تو باغ جاش گذاشتم و برگشتم خونه انقدر گریه کردم گفتم خدایا این امتحانه یا اشتباه که بابام به زور او چاه پر از عقرب مار من انداخت....

#ادامه‌ دارد‌ ان‌شاء‌الله

@admmmj123
🍃🌸🍃#حب_حلال

نذارید قهرهاتون طولانی بشه

نذارید بغضهاتون طوفان بشه

نذارید دلهاتون‌ احساسِ سنگینی کنه

🗣هرچقدر هم که صداتون بالا رفت و اخمتون در هم شد

با حرفی
آغوشی
نگاهی
یک نقطه‌ ی پایان بذارید...
ادامه دادن یعنی غرور
و غرور
تمرینِ جدایی میاره ..


🍃🌸🍃
🆔@admmmj123
#حب_حلال
*🌹پــسـت ویـــــژه🌹*


*#حجاب*
*#پرهیزگاری بهترین هدیه‌ایی است ڪه یڪ #مادر میتواند* *برای دخترش به #ارث بگذارد....*

@admmmj123
#حب_حلال

چقد زیباست ساکت بمونے وقتے کسے انتظار داره از کوره در برے ...

@admmmj123
🌷#حب_حلال

یه زن عاقل و سیاستمدار ، می تونه با یه جمله طلایی حرف آخر رو از زبون شوهر بزنه 👇

💖به نظر من این طوری بهتره ، ولی هر چی تو بگی


🍃🌸🍃@admmmj123
🌷#قوی_باش

وانمود کن قوی هستی
تا قدرت یابی
وانمود کن شاد هستی
تا شاد شوی
هرچه می خواهی وانمود کن
تا هرچه می خواهی بشوی

🍃🌸🍃@admmmj123
🌷 #حب_حلال

با شوهرتون دستوری صحبت نکنین️

مردها از اینکه از خانم شون دستور بشنون خوششون نمیاد

از حرف هایی مثل:

عزیزم
ممکنه
میشه
لطف میکنی و...
استفاده کنید.

🍃🌸🍃@admmmj123
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_بیست_و_سوم

🌸🍃توی اون حال خرابم بابام بهم زنگ زد نشست پای #درد_دل کردن بابام چند ماه بعد از ازدواجم ورشکست شد هیچ پول و مالی براش نمونده بود همیشه بهم میگفت تمام خیر و برکت خونه منو بردی خونه پدرشوهرت.... خونه پدرشوهرم اون موقع خیلی فقیر بودن با فروختن شیر و ماست زندگی به سر میبردن یا با کارگری پسرهاش ولی بعد از مدتی پول دست پاشون رو گرفت و چقدر بد بودن هزار برابر بدتر شدن.... 😔پدرم حرف میزد میخواستم تلفن رو قطع کنم واقعیتش ازش #نفرت داشتم چون باعث تمام #بدبختی هام بود ، ولی خودم رو به زور کنترل کردم و کمی آرومش کردم
پدر از دیدگاه دیگه خیلی خوب بود حتی توی دوران ثروتش مردم فقیر زیاد کمک میکرد یا تو روستاهای دور بچه هایی که مریض بودن خانوادهاشون توان خرج دکتر بچه هاشون رو نداشتن و یا یتیم بودن میآورد خونه خودمون و میبرد دکتر... پدرم بزرگترین بدبختیش این تعصب کورد بودنش بود.شوهرم برگشت خونه خواستم درباره برادرش بهش بگم به خودم گفتم چه فایده ای داره مگر مال پدرش رو نگفتم ولی براش مهم نبود😭 تو دلم نگهش داشتم ولی تو فکر حرف برادر شوهرم بودم که گفت اون زنی که من عاشقشم شوهرش قدرش رو نمیدونه و بهش خیانت میکنه؛ یکم بهش نگاه کردم به خودم گفتم یعنی داره بهم خیانت میکنه! چطور میتونه؟ تمام مردم من و اونو میبینن میگن چطور باهاش ازدواج کردی؟ حیف تو نیست؟ ولی کسی نبود دردهای دلم رو درک کند چند روزی از ماجرای برادر شوهرم گذشت تو خونه سرگرم کار بودم تبسم تو حیاط بازی میکرد من بیخیال داشتم کار کردم خیلی به تضئین خونه علاقه داشتم و خودم گل و قاب گل درست میکردم تو همون حال که کار میکردم تو فکر زندگی و حرف های گذشته بودم که یک نفر منو گرفت... 😳سبحان الله قلبم داشت از جا کنده میشد باور کنید قدرت از دست پام گرفته شد دستهاش رو دیدم فهمیدم کیه برادرشوهر نادانم بود به زور دستهاش رو باز کردم گفتم ولم نکنی جیغ میزنم و آبرویت را میبرم😡 اونم ولم کرد هر چی از دهنم اومد بهش گفتم ؛ گفتم از خدا نمیترسی؟میدونی چقدر گناهه گفت من دست خودم نیست دلم رو چکار کنم؟ من با صدای بلند همش میگفتم یا الله یا الله یا الله از این جاهلیت و گناه گفتم بشین کارت دارم نشست با زبان نرم سعی کردم باهاش حرف بزنم گفتم برادر خودم این کار وسوسه شیطان ملعونه میخواد تو رو به کارهای بد بکشاند چون الان در سنی هستی راحت شیطان تو قلبت رخنه میکنه تو باید آنقدر ایمان داشته باشی بتونی از گناه دوری کنی گفت توروخدا ولمون کن شیطان کجا بود؟ آدم خودش شیطانه... آخه ایمان رو از کجا بیارم تا به حال پدرم و مادرم یه حرفی از خدا برامون نگفته فقط سر زبان مردم اسم خدا رو شناختیم گفتم مادرت که نماز میخونه ؛ گفت به نظرخودت نمازش قبوله؟! شب روز قسم ناحق میخوره همیشه دنبال غیبت و تهمت است واقعیتش حرفی برام نموند گفتم باشه حق باتوست خودت که بزرگ شدی پسری و آزادی میتونی بری دنبال دین و ایمان... خندید گفت دیگه از سر ما گذشته این ها رو باید از بچگی یاد بگیری نه الان هر جوری باهاش حرف میزدم یه جوابی داشت ؛ تو حال حرف زدن تبسم اومد تو خونه بعد باباش اومد به برادرش گفت کی اومدی ؟ گفت یه کمی میشه ولی باید برم کار دارم اون روز کمی آرومش کردم حتی کمی هم از کارش پشیمون شد نزدیک چند ماه از ماجرا گذشت که بازم برادرشوهر نادانم دست بردارم نبود واقعیتش خواستم بترسونمش به دروغ گفتم یه خواب بدی بهت دیدم گفت چه خوابی؟ به دروغ گفتم تو خواب دیدم تو آتیش جهنم میسوزی و از خدا میخواستی تو رو ببخشه ولی کسی نبود صدات رو بشنوه گفت جدی میگی؟ گفتم خودت میدونی من هیچ وقت دروغ نمیگم به جون تبسم قسمم داد مجبور شدم قسم به اسم تبسم بخورم (اون موقع نمیدونستم قسم غیر_الله شرکه)ولی برادرشوهرم معلوم بود خیلی ترسیده بود دیگه هیچی نگفت و با اون خواب دروغی ازم دور شد شکر خدا از اون درد راحت شدم و خودم رو ازش دور میکردم.تبسم اون اردک زشت انقدر خوشکل و زیبا شده بود با موهای طلایی و فرفری هر جا میرفتم با خودم میبردمش همه ازش عکس میگرفتن و نازش میکردن یه روز تو خیابان بودم که یه توریست آلمانی با همسرش تبسم رو دیدن به طرفش اومدن نازش کردن با اشاره و بعضی کلمههای فارسی باهاش حرف زدن مترجمشون گفت میگن اجازه داریم از دخترتون عکس بگیریم؟گفتن این دختر ایرانی نیست با این موهای طلایی و چشمای آبی باید مال کشور ما باشه بوسش کردن عکس ازش گرفتن و رفتن خانواده شوهرم برای اینکه من پسر نداشتم خیلی بهم سرکوفت میزدن اذیتم میکردن من دوباره جرئت بچه دار شدن را نداشتم میگفتم تبسم بسته اگه بتونم اونو خوشبخت کنم مثل خودم نشه کافیه

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله
@admmmj123
#حب_حلال

چه همسرت حساس باشه چه نباشه
تو حق نداری با کسی چت پنهونی داشته باشی

میدونی چت پنهونی یعنی چه؟
همون چت هایی که میگی هیچی نیست ولی حاضر نیستی همسرت ببینه

#همسرانە


@admmmj123