ادیب برومند | Adib Boroumand
293 subscribers
91 photos
20 videos
7 files
391 links
در يادبود شاعر ملى ايران
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
Download Telegram
سعدی شیرین‌سخن - سرودهٔ شادروان استاد ادیب برومند

سخن به نزد گرانقدر مردم هشیار
عطیه‌ای است شکوهنده و گران‌مقدار

به پیشگاه خردمند‌ مرد دریادل
سخن عزیزتر آمد ز گوهر شهوار

سخن عطیهٔ والای عالم بالاست
که گشت بهرهٔ انسان ز درگه دادار

سخن بمانَد و گنجینهٔ کمال از مرد
نه مخزن گهر و گنجِ درهم و دینار

به بحر فکر، سخنور چو غوطه‌ور گردد
بسا لآلی رخشان که آورَد به کنار

نمیرد آن که ز کلکش به جای ماند اثر
که جاودانه همی زنده داردش آثار

به ویژه سعدی شیرازی، آن که در نُه چرخ
نتافت اختر سعدی چنو به هیچ دیار

بلندپایه سخن‌آفرین گردون‌فر
که گشت گفتهٔ او ورد ثابت و سیار

همان خجسته‌سیر شاعر فضیلت‌کیش
که پیکر هنر از شعر او گرفت شعار

همان که با سخن خوش به رهگذار حیات
ز لوح خاطر غمدیدگان سترد غبار

سپهرمرتبه گوینده‌ای که نیک افتاد
طنین شهرت او زیر گنبد دوّار

به شعر علم، برافراشت رأیت تسخیر
به راه فضل، برانگیخت مرکب رهوار

ز لطف طبع، بیاراست باغ فضل از گل
ز حسن خُلق، بپیراست شاخ علم از خار

ز شعر نغز، به جان داد قوت راحت‌بخش
به فکر بکر ز دل برد اندُه و تیمار

به باغ طبع چه پرورده؟ گونه‌گون ریحان
ز شاخ فکر چه آورده؟ رنگ‌رنگ اثمار

بیان او چه بیانی؟ لطیف و شهدآمیز
کلام او چه کلامی؟ بدیع و شکّربار

بیان او همه خاطرنواز و شورانگیز
کلام او همه راحت‌فزای و بهجت‌بار

بیان اوست گهربارتر ز ابر مطیر[۱]
کلام اوست دل‌انگیزتر ز باد بهار

لطافت سخنش فی‌‌المثل چو دیبه روم
شمامهٔ قلمش بی‌گمان چو مشک تتار

ز نظم اوست نظام بلاغت تقریر
ز شعر اوست شعار فصاحت گفتار

بوَد کنوز بلاغت به نظم او مکنون
شود رموز فصاحت ز نثر او اظهار

به کلک و طبع، همو داد مایه‌ای افزون
ز نظم و نثر، همو ریخت پایه‌ای ستوار

کند ستایش رفتار نیک و خیراندوز
کند نکوهش کردار زشت و ناهنجار

به طبع توسن گردنکشان دهر آموخت
ز تازیانهٔ گفتار، شیوهٔ رفتار

فروزش سخنش چون به تیه[۲] ظلمت، نور
گزارش قلمش چون به جشن بهمن، نار

قصایدش همگی گرمتر ز بوسهٔ عشق
لطایفش به مثَل نرمتر ز گونهٔ یار

سرود بس غزل نغز و قطعهٔ پرشور
به حکم ذوق سلیم و قریحهٔ سرشار

لطافت غزلش فی‌المثل چو چشم غزال
ظرافت مثلش بی‌بدل چو چهرنگار

چه گویمت ز گلستان او که هر ورقش
بود ز لطف و صفا، رشک صفحهٔ گلزار

خزان دهر نیاید به بوستانش راه
که پایدار بوَد چون گل همیشه‌بهار

به «طیباتش» اگر روی آوری، بینی
که مشکبوی تر آمد ز طبلهٔ عطار

«نصایحش» همه قلب عوام را اکسیر
«بدایعش» همه نقد خواص را معیار

به هفت قرن که رفت از زمان او امروز
کند زمانه به پایندگیش نیک اقرار

بسا بروج مُشیّد، به ماه بر شده بود
که جمله محو شد اندر تحول ادوار

بسا ولایت آباد و کشور معمور
که شد خراب و تهی گشت ز آدمی ناچار

بسا منابع ثروت که روزگارش زود
به خاک تیره مبدل نمود زرِّ عیار

بیامدند و برفتند و هیچ ننهادند
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار

چو کرم پیله تنیدند تار عُلقه به دهر
ولیک کرم لحد خورد پودشان با تار

ز سنگ خاره برافراشتند طُرفه قصور
ولیک خوار بخفتند زیر سنگ مزار

نه نام ماند از آنان، نه یادگار جمیل
نه جام ماند از آنان، نه چهرهٔ گلنار

ز زرّ سرخ نجستند غیر خفت و ننگ
به خاک تیره نبردند غیر نکبت و عار

ولی ز گفته سعدی بسا گهر باقی است
گرانبها و گرانمایه و گران‌مقدار

به هر که بنگری از خاص و عام و پیر و جوان
ز شعر دلکش اویند جمله برخوردار

بسا کسا که به محنت‌سرای دهر، زدود
به صیقل سخنانش ز لوح دل، زنگار

بسا کسا که در آیینهٔ کلامش دید
جمال عشق و عفاف و شمایل دلدار

حلاوت سخنش بیشتر شود معلوم
هر آنچه گفتهٔ او بیشتر شود تکرار

خوشا به خطّهٔ فرخنده‌اختر شیراز
خجسته منشأ آثار و مطلع انوار

از آن سبب که در او یافت پرورش سعدی
سزد که فخر کند بر ممالک و امصار[۳]

کنون ز کلک سخندان حقگزار «ادیب»
بر آستانه سعدی شد این چکامه نثار


پی‌نوشت‌ها:

۱. مطیر: باران‌زا ۲.تیه: بیابان ۳. امصار (جمع مصر): شهرها

گفتنی است که استاد برومند این شعر را در ۲۷ سالگی (سال ۱۳۳۰) به هنگام تجدید بنای آرامگاه سعدی سروده‌اند.
@adibboroumand
«پیام خلیج فارس به دریای خزر»

خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بی‌كرانه بحر خزر

پيام من به تو اى جانفزاى روح‌انگيز
پيام من به تو اى دلنواز جان‌پرور

پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر

درود بر تو و آن موج‌هاى زرّينت
كه هست جلوه‌نما چون درخشش گوهر

درود بر تو و آن رنگ‌هاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونه‌اى ديگر

تويى گشاده‌دل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستوده‌فر اينک چو چشمه‌ی كوثر

صفاى روح تو دلجو چو خنده‌ی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعره‌ی تندر

توام برادرى از مادرى همايون‌پى
منت برادرم از دوده‌اى كيانی‌فر

سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبان‌گشاى اين مادر

من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بسته‌ايم كمر

من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرح‌زاى روح اين كشور

تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر

تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر

تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر

بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر

به‌هوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر

چه نقشه‌ها كه كند طرح، پشتِ پرده‌ی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر

به‌ياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر

چه سيل‌ها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزه‌ی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نه‌اى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر

زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر

هماره بوده‌ام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر

هماره عرصه‌ی جولان پارس‌ها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر

چه سال‌ها سپرى شد به گونه‌اى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزون‌تر

بسا كه از ره عمران بر آسمان‌ها سود
به هر كرانه‌ام از ناز، باره‌ی بندر

وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطه‌ی خاور

شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر

گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر

مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر

نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر

ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر

دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر

چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،

ربود از كفم آهن‌رباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر

هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر

وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر

درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضه‌ی اغيار مرده‏‌ريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر

چه گويم اين كه شدم صحنه‌ی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر

نعوذ باللّه‏ از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر

ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،

ز بس كه در بر من لخته‌لخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعه‌قطعه شد پيكر

نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر

هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ به‌در

گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر

نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران‏ زمين مهين‏ داور

وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر

فغان و آه از اين ماجراى زَهره‌گداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر

دريغ و درد از اين ارتكاب دهشت‌خيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر

خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايه‌ی شرّ است و پاىْ‌لغزِ بشر

خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر

در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر

به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نام‌آور

ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
«به‌پیشگاهِ فردوسی»

شبـــی داستــان‌گستـــر و دیـــرپـای
بــه زیبـنـــده آییـــن فــراگیــــرجـــای

فـــروگستــرانیـــده بــــر کــوه و دشت
یکی پهـــن دامــن بـــه جایِ نشسـت

از آن زایــــشِ فـــــرخِ دیــــــربــــــاز
بــه دیگــر شبـان سـرفـرازان به ناز

زِ زایــیـــدنِ مهــــرِ گیـــتـــی فــروز
شــده نـــاز پیــونــد و فرخنــده روز

فـزون‌تـــر زِ شب‌هــــای دیــگــر بلنــد
بـــه پـــایـــــانِ آذرمــــهِ ســـردخنــــد

مـن انـــدر یـــکــی روستـــای کهــــن
بــه شش‌ســالــگی شـاهـدِ انجمـن

پـــدر بـــــود و مــــادر فــراخــاستـــه
یکـــــی خــانگـــــی بـــزم آراستــــه

بـــه آیـیـــنِ یلــدا زِ بهـــرِ شگــــون
بــه خوان چیده از میوه‌ها گونه‌گون

مــن و دیـگـــران از کـســانِ حــــرم
زِ خـوان بهـره‌ور هریکـی بیش و کم

هـم از شــام کـردن شـده بهــره یــاب
بـرفتیـــم در بستــــر از بهـــــرِ خـــواب

چو در خوابِ خوش پـاسی از شب گذشت
مــرا حـــال یکــســـر دگــرگــونــه گــشـت

بــــه نـــاگـــــه زِ آوای مـــردانــــه‌ای
زِ گلبـــــانگِ دانــــــای فــرزانـــــه‌ای

دو چشمــم زِ خـــوابِ گــران بـــاز شـد
دلــــم محــــوِ آن طـُــرفـــــه آواز شـــد

اگـرچنـــد چشمــانِ مـن بستـــه بـــود
دو گوشم بــر آن نغمـــه پیوستــه بــود

چــو آن نغمـه‌هــا در دلم جـا گـرفـت
وجــــودم نـــوازش ســـراپـــا گــرفت

چنــانـــم زِ لـذت دگـــر گشــت حــال
کـــه گفتــــی بـــرآورده‌ام پــر و بـــال

کــه بـــود آن بــرآورده آوایِ خـوش؟
بــــرآورده آوایِ زیــبــــــایِ خــــوش

پـــدر بـــود کـــز پهلــوانـــی ســـرود
بــه شهنـامه خواندن دلِ مـن ربــود

همـانــا کــه گـــــاهِ جـوانیــش بـــــود
گــرایــش بــه شهنــامـه‌خـوانیش بود

بــه فـردوسی‌اش بــود بسیـار مهــر
زِ صهبــــای شعـــرش فروزنـده چهـر

بـــه گـُردانــه آهنــگ و بــانـگِ بلنـــد
همــی‌خـــوانــد آن ســـرورِ ارجمنــد

«دلیری کــه بــُــد نـــامِ او اشکبــوس
همی‌برخـروشیـــد بـر ســانِ کــوس»

«بیــامـد کــه جویـــد زِ ایـــران نبـــرد
ســرِ هم‌نبـــــرد انــدر آرد بــه گــرد»
*
از آن شب کـه بشنیــدم ایـن داستــان
شـــدم جـذبِ آن نـــامـــه‌ی بـاستـــان

بـــه‌جـــان دوستــــار سـراینــــده‌اش
بـــه‌دل حـق‌گـــزار و ستـــاینـــده‌اش

چکـــد یـــادِ فردوســــی از خـــامـــه‌ام
دل‌آکنـــــــده از مهــــــرِ شهنـــامـــه‌ام
*
الا ای گــرانمـــایـــه دانــای تـــــوس
کـــه خورشیـد پـای تــو را داد بـوس

بـــه هفــت آسمـــان رفـــت آوازه‌ات
فلـک نیست ظـرفــی بـــه انـدازه‌ات

فـروزنــده چهــری بـــه فــرزانـــگــــی
فــرازنـــده قــدی بـــه مـردانـــگـــــی

تــو بـــر نــــام‌دارانِ ایـــران ســری
بــــه رادان و رازآگهـــــان سـروری

در ایــران نــدیــدم یکــــی شیــرمــــرد
که کــاری بـــه مقـــدارِ کـــارِ تــو کـــرد

وزآن شیــرمــردان همــه هــم کنــار
نکــردنـــد کـــاری چنـیــــن پـــایــدار

در ایــران به فــرّت یکــی مــرد نیست
درایـن پهنـــه‌ات کس همــآورد نیست

کــــه درآسمـــــانِ سخـــن‌گسـتــری
تـــویـــی مهـــرِ تــابنـــده‌ی خــــاوری

سـراینــدگــــان را تـــویـــی رهنمـــون
ســـویِ هفتمیـــــن طــارمِ نیلگـــــون

در ایـران بسـی گرچــــه دانشورانــد
تـو چــون مـاهـی و دیگــران اخترانـد

زبـــانِ دری از تـــو نیــــرو گــرفت
وزین رو جهان را زِ هـر سو گرفت

تـو دادی بــه هــر واژه‌اش آب و رنـگ
بهـایش فزودی بــه مقــدار و سنــگ

بســی واژه کــز یــادهــا رفتـــه بــود
دل از تــاب مهجــوریش تـَفتـــه بـــود

کشیــدیــش بیـــرون زِ هــر گــوشـه‌ای
زِ اندیشـــــه بخشیــدیـَـش توشــــه‌ای

بــه سلکِ سخن خـوش درآوردیـَش
بـــه خــرگــاهِ کیــــوان بـــرآوردیـَـش

زِ آمیـــــــــزه‌ی واژه‌هــــــــــای دری
قریـن سـاختـی زهـره با مشتـری

عروسِ سخــن از تــو بـــا فـــرّ و زیب
بــه هـــر هفت آرایــه شــد دلفــریب

نگــاریــن هنـــر از تــو زیبنــده گـشت
زِ جــــادوی کلکـت فــریبنــده گــشت

زِ هـرکس کـه سـازِ سخـن بـرگرفت
ســرودِ تــو آهنــگِ بـــرتــــر گــرفت

زِ هــر گفتـــه کـــان بـس دلاویــزتــــر
سخن‌هـــــای تـــو رامـش انگیـــزتــر

خــرد مسنــدآرای ایـــوانِ تــوست
هنر بنده‌ی سر بـه فرمـان تـوست

تــو چـون ســر دهـی پهلـوانـی سـرود
بــه شـور انــدر آری زِ تــن تــار و پـــود

تـــویــی آن جهــــان پهلـــوانِ سخــن
کـــه نـــازد بــه نــامت جهـــانِ سخن

بشـــر را تـــو در بنــــدِ آســــایشــــی
رهـــــاننـــــده از چنـــــگِ آلایشــــــی
...

https://plus.google.com/101006476155163686774/posts/goNr38rDinc?_utm_source=1-2-2
به یاد آزاد شدن خرمشهر

بسی خوانده‌ای وصف گُندآوران
که بردند گوی از سر سروران

به پیکار دشمن فشردند پای
تبه ساخته دستبرد سران

کنون بشنو از فتح خونینه شهر
که یکچند تازید دشمن بر آن

فرستاد صدام ناپاکدل
سوی «خرمی‌شهر» جیشی گران

سپه راند این سوی اروندرود
جری از جهالت چو خودمحوران

گمان کرد کآسان توان دست یافت
به مرزِ دلیران و دانشوران

چو شد ناگهان چیره چون راهزن
بر آن زیوری شهرِ صاحب زران

چپاولگری را برآورد دست
ربود آنچه بُد خواسته اندر آن

چو دیو سپید و چو اکوانِ دیو
که بردند ره سوی مازندران

و یا همچو خونخوارگان مغول
و یا تیره‌دل تیرۀ بربران

زِ بی‌رسمی و ناکسی بس نکرد
نه بر مهتران و نه بر کهتران

بسا مال کز بندرش غارتید
چو خونخواره دزدان و کین‌گستران

بسی کشت و کوبید، با توپ و تانک
زن و مرد و بام و در از هر کران

نماند از چنان شهرِ آبادبوم
به‌جز کوی کوران و کوخِ کران

چو بادِ خزان شد وزان سوی باغ
تبه کرد سرو و گل و ضيمران

زِ شهر از در شر برون تاختند
گروهی زن و مرد با همسران

چو دیدند شیران در این مرغزار
که گشتند خوکان وحشی چران،

برآشوفتند از چنان خیرگی
دژم قهرمانان صاحبقران

برانگیختند از پی دفع خصم
زِ جنگاوران، شیردل یاوران

به فرماندهی تیز بشتافتند
امیران جانباز و سرلشکران

ز «سرباز» و از «پاسداران» مرز
همه با هم اندر هدف همقران

به دفع عدو قد برافراشتند
به دست آتشین حربه کینه‌وران

شده حمله ور بر عراقی سپاه
هژبران و ببرانِ دشمن دران

فشاننده آتش به بنگاهِ خصم
چو آتشفشان کوهِ آذر پران

چو توفنده دریای خیزاب خیز
شده خشمشان بر فلک سرگران

عقابان جنگی هم اندر هوا
به بمب‌افکنی چیره بر خودسران

به سامان دشمن شده باره‌کوب
عقابان، به حکم همایونفران

زِ بس دودِ خمپاره و بانگ توپ
جهان تار شد در برِ ناظران

همی جوش زد خونِ رویین‌تنی
به رگ‌های این آهنین پیکران

در آن سخت پیکار و خونین نبرد
چه گویم ز ایثار همسنگران

که کردند بر دشمنِ پخته‌خوار
جهان تیره، چون دیگِ خوالیگران

زِ پیر و جوان، خلق ایران‌زمین
سراسر هماهنگ یکدیگران

پیِ دفعِ دشمن به خشم آمدند
چو شیران همه مادگان و نران

بدادند بس مال و کالا و چیز
به جمعِ برادر همه خواهران

فراجسته بر روی «مین» بی‌هراس
دلآور جوانان چو بازیگران

که با بذل جان‌ها برانند سخت
زِ خاک وطن، چیره بدگوهران

کریمانه آن‌سان به جنگ آمدند
که از بهرِ ارشاد، پیغمبران

بدآن‌گونه نوشنده جامِ اجل
که سقراط نوشندۀ شوکران

شدن در ره پاسِ میهن شهید
بُدی فخر این زبده نیک‌اختران

به پشتی‌گری دست داده به هم
چه کس بود همتاب همباوران؟

بدادند در راه مامِ وطن
سر و جان به خشنودی مادران

سرانجام با فضل کیهان خدای
به فتح آمدند این یلان کامران

به نامِ اسارت زِ چندین هزار
ببستند دست از ملامت خران

به سال هزار و سه صد شصت و یک
سوم روز خرداد مه، صفدران

بشستند دامان کشور زِ ننگ
چو هر شوخگن جامه را گازران

چو شد تیرِ «صدام» خورده به سنگ
شدش عار بر دل، چو کوهی گران

بماندش به دل داغِ چونین شکست
چو داغی که بر شانه فاجران

پس آنگه به تسلیم برداشت دست
غرامت‌پذیر از غنیمت بران

به زهر هزیمت گشودند کام
زِ صهبای قدرت تهی ساغران

گریزند آری به هم پنجگی
زِ پیلان جنگی، گشن استران

سزد گر ستایند فتحی چنین
فنِ جنگ را جمله سرداوران

بر این قهرمانان هزاران درود
که دارند پاسِ وطن‌پروران

نثار آورم بر شهیدان سلام
برازنده جمعی زِ ما برتران

به شهر شرف مینوی شهریار
به نام و نشان، گوهرین افسران

امید از خداوند دارد «ادیب»
کنون کز وطن راند این جابران،

که ایران در این جنگل روزگار
مصون ماند از شرّ جاناوران

@adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%d8%a8%d9%87-%d9%85%d9%86%d8%a7%d8%b3%d8%a8%d8%aa-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%ae%d8%b1%d9%85%d8%b4%d9%87%d8%b1/
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بیست و یکم خرداد یکصدمین زادروز شاعر ملی ایران #ادیب_برومند
‍ بیست و یکم خردادماه زادروز ادیب برومند

ای وطن، ای زادگه پاک ما
ای گهرین‌مرز طربناک ما

ای فرح‌انگیزترین بوم و بر
در نظر مردم صاحب‌نظر

داده به ما تربیت و برگ و ساز
کرده ز ما رفع، فراوان نیاز

ای وطن، ای خاکِ تو مشکینه‌بوی
جلوه‌گه منزلت و آبروی

شیفته‌ام بر تو و آثار تو
آن‌همه آثار گرانبار تو

علم و هنر را تو کهن‌بستری
در همه اقطار، ادب‌گستری

دامن فرهنگِ تو گسترده است
بس هنری‌مرد که پرورده است

گستره‌اش بوده ز چین تا به روم
از ادب و حکمت و دیگر علوم

در همه‌جا نام بزرگانِ تو
زبده‌‌ادیبانِ سخندانِ تو،

نام حکیمان و مهین‌عارفان
نغمه‌سرایانِ گشاده‌زبان

در دلِ خاصان شده خاطرنشین
جلوه‌گه تهنیت و آفرین

دفتر هریک به کتب‌خانه‌‌هاست
نادر‌ه‌گنجینۀ دردانه‌‌هاست

سعدی و فردوسی ازآنِ تو‌اند
حافظ و جامی ز جهانِ تواند

صائب و خیّام و نظامی همه
شهره به زیبنده‌کلامی همه

باد به عطّار و سنایی درود
کز دَمشان دل به فراغت غنود

ای وطن، ‌ای کشورِ مینوطراز
ای شده آرامگه اهل راز

یکسره از نام بزرگانِ تو
پر شده اوراقِ زرافشانِ تو

مفتخرم از تو و فرهنگ تو
از تو و تاریخ گرانسنگ تو

فرض بود بر همه ایرانیان
پاسِ وطن، پاسِ مشاهیرِ آن

شاید اگر در رهِ او جان دهند
جان به سرافرازی ایران دهند

عبدالعلی ادیب برومند (۱۳۰۳-۱۳۹۵) شاعر میهنی‌سرای و عضو شورای مرکزی جبهۀ ملی ایران. ناله‌های وطن مجموعۀ مقالات و سروده‌های اوست که در نشریاتی چون اخگر، عرفان و نوبهار به چاپ رسیده و سرشار از احساسات میهن‌پرستانه و دلبستگی او به استقلال و آزادی ایران است. دو مجموعۀ شعری سرود رهایی و دردآشنا، به پیشگاه فردوسی و تصحیح بخش کاشان از کتاب خلاصة الاشعار و زبدة الافکار (با همکاری محمدحسین نصیری کهنمویی) از دیگر آثار اوست.

بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی، تحکیم وحدت ملّی و تمامیت ارضی

@AfsharFoundation
بیست و یکم خرداد، زادروز ادیب برومند (۱۳۰۳-۱۳۹۵)

به جان دوست دارم من ایران‌زمین را

به جان دوست دارم من ایران‌زمین را
نه ایران‌زمین، بل بهشت برین را
به چشم من ایران بهشت است، باری
تو هم باز کن دیدۀ نیک‌بین را
سزد گر که رخشان‌جبینان گیتی
بسایند بر خاک پاکش جبین را

@theapll
💠 فرهنگ و هنر | یادداشت روز

💠 ادیبِ ادبِ ایران

💠 مجلۀ تجربه در سی‌امین شماره‌اش که به‌تازگی منتشرشده پرونده‌ای درباره دورهمی‌های غیر رسمی اهالی فرهنگ و هنر منتشر کرده است که در آن مروری بر چندوچون دورهمی‌ها و گعده‌های اهلِ ادب و فرهنگ در یک صدسالِ اخیر شده است. در این ویژه‌نامه که دبیر آن حمیدرضا محمدی است، دربارۀ این دورهمی‌ها مقاله‌هایی از علی‌اشرف صادقی، سیدفتح‌الله مجتبائی، شاهین آریامنش، محمد صادقی، سیدعلی آل‌داوود، غلا محسین زرگری‌نژاد، مجتبا نریمان، مهدی محقق، محمدجعفر یاحقی، فریبا افتخار، محمدجواد کسائی، شیرین عاصمی، مجید بجنوردی، مهدی حجت، اکبر ایرانی، گلی امامی و … منتشر شده است.

👁‍🗨 در زیر یادداشت شاهین آریامنش را با نام ادیبِ ادب ایران می‌خوانید:

ادیب برومند بیش از هر چیز شاعر نام‌آشنای ایران است. شاعری که بر این باور بود شعر باید با بیان احساس خیال شنونده را به زوایای اموری بکشاند که موجب تحریک احساسات و تلطیف عواطف او گردد و به وی درس دلدادگی به حقایق و نیکویی‌ها بدهد، ازهمین‌رو شعرش درسی بود برای دلدادگان راستین این سرزمینِ شعردوست. ادیب برومند از همان هنگام جوانی با سرودن شعرهای نغز و پرمغز، پا در جرگۀ شاعران میهنی نهاد چنانکه یکی از شعرهای میهنی‌اش را برای ملک الشعرای بهار فرستاد و آن شعر در روزنامه نوبهار چاپ شد و نامه‌ای نیز از محمدتقی بهار به دست ادیب برومند رسید که به شرط آنکه برای بالیدن سطح شعر و پیشرفت در سرودن اشعار استوار دیوان شعرای پیشین را بخوانی، سرآمد شعرسرایی خواهی شد. او که نزد استادانی چون جلال‌الدین همایی و ابراهیم پورداود مباحث ادبی آموخته بود و با تشویق‌های ملک ‌الشعرای بهار و دیگر استادان زبان و ادب فارسی، دلبستگی بیشتری به غزل‌سرایی و قصیده‌سرایی پیدا کرده بود، با الگوپذیری و پیروی از محمدتقی بهار به سرودن قصیده‌هایی سخته و پخته به سبک خراسانی با رنگ و لعاب اجتماعی و سیاسی روی آورد و آرمان‌های میهنی خویش را در این سبک…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بیست و یکم خرداد یکصدمین زادروز شاعر ملی ایران #ادیب_برومند
📝🗓@rah_o_andishe🗓 📝
    📝📕📒📘📝📕📒📘📝
📚..روزشمارتاریخ....
بیست ویکم خرداد زادروز#ادیب_برومند

عبدالعلی برومند با شهرت و تخلُّص ادیب (۱۱ ژوئن ۱۹۲۴ - گز بُرخوار، اصفهان - ۱۳ مارس ۲۰۱۷، تهران) وکیل، شاعر و سیاستمدار ایرانی بود.[۱]
گفتاوردهاویرایش
«به عقیده من شعر یک پدیده خیال‌انگیز معنویست که باید به محض شنیدن، شنونده را متوجه یک حقیقت مسلم و یا یک موضوع عبرت‌آمیز و یا یک توصیف جاذب از دیده‌ها و شنیده نماید و او را زیر تأثیر عمیق قرار دهد. شعر باید با بیان احساس خیال شنونده را به زوایای اموری بکشاند که موجب تحریک احساسات و تلطیف عواطف او گردد و به وی درس دلدادگی به حقایق و نیکویی‌ها بدهد. من این‌گونه لطایف تخیلی را که همراه با اندیشه‌های سازنده‌است و گاه سرآغاز کارهای بزرگ می‌شود شعر می‌دانم به شرط آن‌که در قالب وزنهای خوشایند و دلنواز قرار گیرد و از انسجام کامل برخوردار باشد.»
بخارا، آذر و دی ۱۳۸۱ - شماره ۲۷
ویکی پدیا

پرند سیمین

بهار، جلوه‌گر آمد به لطف و زيبايى
بيا كه موسم عيش است و حظِ بُرنايى

شكوفه تا به درختان پرندِ سيمين داد
عروس، چهره‌نما شد به رخت ديبايى

بنفشه‌زار به صد عشوه مى‌ربايد دل
كشيده نقشه به هر رنگ، در دلآرايى

بهار، طرف چمن را طراوتى خوش داد
خوش است گر تو دهى نيز دادِ شيدايى

به وقت گل منه از دست، لاله‌گون ساغر
كه دشت پر بُوَد از لاله‌هاى صحرايى

دِرَم‌فشان شده بر سر شكوفه‌ی بادام
چو بر عروس، به هنگام حجله‌آرايى

چه خوب داده به هم دست، سبزه و ريحان
چو بر صحیفه‌ی تذهيب، خطّ طُغرايى

هواى لاله‌رخانم به باغ و صحرا خواند
كه سيرِ سبزه برانگيخت طبعِ سودايى

صفاى جان طلب از رنگ و بوى ياسِ بنفش
مجوى كينه به زير سپهرِ مينايى

در اين بهارِ دل‌انگيز و پرنشاط، اديب 
غزل خوش است بدين دلكشىّ و شيوايى

#ادیب_برومند
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
«شام عاشورا»

امشب ای ماه بر این عرصه چه‌ها می‌بینی؟
غرقه در خون، تنِ مردانِ خدا می‌بینی

امشب ای ماه تو چون پردگیانِ ملکوت
از زمین منظره‌ای هوش‌ربا می‌بینی

کشتگانی همه از صدرنشینانِ بهشت
پایکوبِ ستمِ اهلِ دغا می‌بینی

رهبرانی سر و جان باخته در راهِ خدا
برده از دارِ فنا، ره به بقا می‌بینی


امشب ای مه به نمایشگهِ سربازی‌ها
قهرمانانِ حق افتاده زِ پا می‌بینی

هر زمان روی برآری زِ پسِ ابرِ ملال
به سر و روی جهان، گردِ عزا می‌بینی

در سکوتِ شبِ غم‌پرورِ اسرار آمیز
همه اطراف، غم‌آلوده فضا می‌بینی

بستر آغشته به خون، خفته در این دشتِ جهاد
جاهدانی همه از آلِ عبا می‌بینی

در تجلی‌گهِ مردانگیِ پاکدلان
نقش خونینِ بقا، غرقِ جلا می‌بینی

کربلا دشتِ بلاخیزِ جهان است و در او
بس شهیدانِ زِ خون شسته لقا می‌بینی

سر مبادم به تن ای ماه که بر نطعِ زمین
تنِ بی‌سر زِ «بزرگِ شهدا» می‌بینی

رخِ گلگونِ جوانانِ بنی‌هاشم را
از زمین نورفشان سوی سما می‌بینی

پرتوِ روح‌فزای ابدیت را نیک
جلوه‌گر در رخِ اربابِ صفا می‌بینی

یک طرف کشته عزیزانِ سراپرده‌ی حق
یک طرف زنده اسیرانِ بلا می‌بینی

زِ محبّانِ «رسول» و زِ عزیزانِ «بتول»
ای بسا سر که زِ تن گشته جدا می‌بینی

آن طرف دورتَرَک زیرِ یکی خیمه‌ی سبز
داغداران همه را نوحه‌سرا می‌بینی

زآن میان شیرزنی را زِ مصیبت‌زدگان
به گران‌طاقتیِ «شیرِ خدا» می‌بینی

زن چه گویم که در انبوهِ جماعت به‌سخن
ناطقی ولوله‌افکن به ملا می‌بینی

زن چه گویم که در آن نهضتِ بیدادشکن
رهبری سوی هدف راهگشا می‌بینی
* * *
امشب ای ماه، زِ تابیدنِ خود بر در و دشت
نکته‌ها می‌شنوی، نادره‌ها می‌بینی

قاتلان را همه در قعرِ فنا می‌یابی
کشتگان را همه در اوجِ علا می‌بینی

غالبان را به حقیقت همه یکسر مغلوب
سخره‌ی مظلمه تا روزِ جزا می‌بینی

زورمندانِ زمان را همه رسوای ابد
محو، در قعرِ سیه‌چالِ فنا می‌بینی

وآن به‌ظاهر سر و جان باختگان را به یقین
برده گویِ سَبَق اندر دو سرا می‌بینی

زندگی را همه در مرگ و ظفر را به شکست
جلوه‌افروز، درین طرفه غزا می‌بینی

شرحِ جانبازیِ احرارِ قَدَرْ قَدرِ دلیر
ثبت در دفترِ جاویدِ قضا می‌بینی

وآنگهی تکیه‌به‌قدرت‌زدگان را تا حشر
درخورِ لعن و سزاوارِ هجا می‌بینی

ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://instagram.com/p/BZtCFHHlpP4/
کاروانِ اشک

سحر با کاروان اشک چون سازِ سفر کردم
به غربتگاهِ غم تا صبح صدها ناله سر کردم

زِ بس بر خویش پیچیدم زِ تابِ آتشِ حسرت
چو دود اندر هوای نیستی، میلِ سفر کردم

من آن مرغم که بس دیدم در این گلشن دل‌آزاری
فروبستم دم از آواز و سر در زیر ِپر کردم

چو‌ با دستِ ستم کردند ویران آشیانم را
به صد افسوس و حسرت بر خس و خارش نظر کردم

زِ بس تاریکی و وحشت به گرداگردِ خود دیدم
چو شمعی بر مزاری، گریه تنها تا سحر کردم

مرا نقشِ وفا و مهر زآن‌رو زیبِ دفتر شد
که رنگ‌آمیزی این نقش با خونِ جگر کردم

از این نامردمی‌ها کز گروهی سنگدل دیدم
هوای رجعتِ انسان به دورانِ حجر کردم

خیانت‌ها زِ حصر افزون، جنایت‌ها زِ حد بیرون
زِ بس دیدم، خیالِ خوشدلی از سر به در کردم

خریدارم به جان هرجا بود کالای اندوهی
که من دامانِ خویش از اشکِ خونین پرگهر کردم

ادب را چون هنر هرچند مجهول است قدر این‌جا
من آرام از ادب جستم، تفرّج با هنر کردم

ادیب این پاسخِ شعری‌ست جان‌پرور که ورزی گفت
«شبانِ تیره‌ی خود را به تنهایی سحر کردم»

ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/B2UoM20An4J/?igshid=1r0v6jiafb07l
«به مناسبت ۱۴ امرداد روز تاریخی مشروطیت»

درود ما به شهیدانِ راهِ مشروطه
سلامِ ما به سرانِ سپاهِ مشروطه

خجسته جنبشِ پویندگانِ آزادی
اثرگذار نشد جز به راهِ مشروطه

ترقّیات وطن در حجابِ غیبت بود
گشود چهره به رویِ پگاهِ مشروطه

مصون نبود حقوقِ بشر زِ آفتِ جور
چو بود محبسِ شه جایگاهِ مشروطه

کشید دستِ جزا شاهِ خودستای به زیر
نشاند بر زبرِ تخت، شاهِ مشروطه

فشارِ ظلم اگرچند جان و تن فرسود
هزار شکر که شد عذرخواهِ مشروطه

نبود راهِ رهایی زِ دیوِ استبداد
اگر نبود بهین جان‌پناهِ مشروطه

بگوی با شبِ دیجورِ جور، شرمت باد
که سر زد از افقِ ناز، ماهِ مشروطه

نهان نماند هزاران وسیله‌ی توفیق
برای مملکت از دیدگاه مشروطه

به خشکسالِ حیا آبِ آبروی وطن
برآمد از رهِ نهضت زِ چاهِ مشروطه

زِ کاروانِ تمدّن محیط، واپس بود
اگر نبود عیان فرّ و جاهِ مشروطه

حکومت ار بزند پشتِ پا به آزادی
در این میانه چه باشد گناهِ مشروطه

اگر حکومت مشروطه مستقر بودی
نبود رنج و تعب، در رفاهِ مشروطه

به جای رشد علف‌هرزه‌های استبداد
در آن چمن که بروید گیاهِ مشروطه

گرفت دامنِ شه را و کوفتش به زمین
زِ سینه چون که برون آمد آهِ مشروطه

نکاست چون بسزا اختیار شاهان را
رواست شِکوِه از این اشتباهِ مشروطه

«ادیب» خاطرش آزُرد بهر آزادی
چو دید حالت زار و تباه مشروطه

ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/روز-تاریخی-مشروطیت/
«جشن مشروطیت»

گرچه هر روز و شبی را به جهان منزلت است
قدرِ اوقات ولیکن، نه به یک قاعدت است

هرشبی صاحبِ قدر است ولیکن شبِ قدر
درخورِ منقبتی ویژه زِ بس منزلت است

قدرِ ایّام از آن روست که در دوره‌ی عمر
حاصل از گردش ایّام، بسی تجربت است

ای بسا تجربه کز آمدن و رفتنِ روز
رهنمای بشر، اندر طلبِ معرفت است

ای بسا مشعلِ توفیق، کزین تجربه‌ها
هادی مردمِ دانا، به رهِ مصلحت است

روزِ نهضت که بود منشأ تجدیدِ حیات
بهرِ اقوام و ملل، مایه‌ی بس میمنت است

روزِ تاریخ که هست آیتِ حِدثانِ زمان
بس درخشان به تواریخِ پر از حادثت است

روزِ خدمت که بود درخور تقدیرِ نفوس
مبدأ سیرِ جماعت به رهِ مقدرت است

فی‌المثل چاردهم روز، به ماهِ مرداد
هست از آن‌جمله‌ی ایّام که ذی‌مرتبت است

در چنین روز، کز اعیادِ بزرگِ ملی ست
ملّتِ زنده‌ی ما مستحقِ تهنیت است

در چنین روز، به‌رغم سُنَنِ استبداد
زنده آیینِ مساوات، به هر ناحیت است

در چنین روز، به همپشتیِ احرارِ وطن
خوش برافراشته هر سو عَلَمِ حرّیت است

در چنین روزِ مبارک قدمِ فرّخ‌پی
ظلم و بیدادگری پی‌سپرِ معدلت است

در چنین روز شد از جنبشِ مشروطه پدید
فرّ آزادیِ ملت که بهین موهبت است

ملت آن روز به شاهنشهِ جبّار بگفت:
جبرِ تاریخ، زوالِ شهِ جابرصفت است

ملت آن روز به سلطانِ زمان داد نشان
که جدا حقّ‌ِ حکومت زِ حقّ‌ِ سلطنت است

سلطنت حقّ‌ِ سلاطین بود و موهبتی‌ست
همچنان حقّ حکومت که حقّ جمعیت است!

حاکمیت که بود حقّ جماعات و ملل
خاصِ ملّت بود و غصبِ وِرا ملعنت است!

قدرتِ حاکمه گر جمع شود در کفِ فرد
حاصلش بهرِ جماعت چه به جز مسکنت است؟

آفرین و زه و احسنت بر «آزادی» باد
که بهین زیورِ قاموس و گرامی لغت است!

غرض از نهضتِ مشروطه به دورانِ اخیر
جلبِ آزادی و دفعِ اثر از مظلمت است

ورنه گر نیست زِ مشروطه به جز هیأت و نام
این نه مشروطه که خودکامگی و مفسدت است

این نه مشروطه که مشروع کند استبداد
این نه مشروطه که مخروبه ازو مملکت است

نصّ‌ِ قانونِ اساسی که به دستِ من و توست
خون‌بهای شهدای رهِ مشروطیت است

گر مراد تو زِ مشروطه نه تفکیکِ قواست
از پذیرفتنِ این شیوه مرا معذرت است

مرکزِ ثقلِ وطن، مجلسِ شوراست کزآن
بهره‌ها عایدِ ملّت زِ رهِ مشورت است

شیوه‌ی مجلس اگر پیرویِ قدرت هاست
این چه سیری‌ست که یکباره خلافِ جهت است؟

انتخابات گر از راهِ صواب افتد دور
سیرِ مجلس به رهِ منزلِ بدعاقبت است

وآن‌که با زورِ حکومت به دروغ است وکیل
گر مَلَک‌خوی بود ملعبه‌ی شیطنت است

رُشد حاصل نشود جز به رهِ آزادی
کاندرین شیوه بسی مصلحت و منفعت است

ادیب برومند

سرود رهایی، پیک دانش، تهران ۱۳۶۷، صص ۳۳۰-۳۳۳

@AdibBoroumand

http://www.adibboroumand.com/جشن-مشروطيت/
«فريادِ بحرين»

منم بحرینِ نفت‌ آلوده دامن
که بر تن آتشم افروخت دشمن

منم ایران‌زمین را زرفشان خاک
منم ایرانیان را پاک مسکن

جنوب ملک را باغی فرح‌زا
خلیج فارس را جایی مزین

به هنجار منوچهری سخنگوی
به‌کردار حمیدالدین قلمزن

هم از گفتارِ سعدی حکمت‌اندوز
هم از اشعار حافظ سینه‌آکن

به ایران فخر دارم همچو رستم
زِ ایران نام دارم همچو قارَن

به پایش سر فرود آرم به تعظیم
چنان کاندر برِ بت‌ها برهمن

بپایم چون نهد بیگانه زنجیر؟
که باشد طوقِ ایرانم به گردن

از ایران یاد دارم داستان‌ها
زِ عهدِ گیو و گودرز و تهمتن

زِ من بنیوش وصف کاوه و جم
زِ من بشنو حدیث زال و بهمن

چه شیرین قصه‌ها دارم زِ خسرو
هم از شیرین، مهین بانوی ارمن

به تاریخِ وطن دارم چه بسیار
نصیب از افتخاراتِ مدون

به دورِ اردشیر و عهدِ شاپور
مرا پیوند ایران بود متقن

درود من به شه ‌عباس کزمهر
زِ قصدِ پرتغالم داشت ایمن

به‌عصرِ نادرم چون عهدِ عباس
امان بود از گزند دیوِ ریمن

من آن فرزانه فرزندِ دلیرم
که باشم پاسدارِ مامِ میهن

از ایران دورم و بیگانگان را
به‌چاهِ جور، دربندم چو بیژن

تنی را مانم از این قِصه بی‌سر
سری را مانم از این غُصه بی‌تن

چرا پژمرده گردم، من که باشم
گلِ بویای این دیرینه گلشن!

گریبان چاک خواهم زد کز اندوه
دلی دارم بسان چشم سوزن!

به تهرانم که خواهد برد پیغام؟
که دارم شکوه زآمریکا و لندن!

مرا از شیخ عار آید که دارم
نشان از شهریاران دژافکن!

من از دریادلی گشتم گهرخیز
که والاگوهرم جویای گَرزَن!

به دل گنجینه‌ها دارم پر از سیم
هم از زرّ سیه قیرینه مخزن!

زر اندر معدنم زآنِ اجانب
دل اندر سینه‌ام چون تفته آهن!

چو شد بیگانه از نفتِ من آگاه
روان شد از پی تاراجِ معدن!

از ایرانم به‌دور افکند تا گشت
چو شامِ تیره بر من روزِ روشن!

مرا احوال شد زار و دژمناک
مرا گلزار شد مانندِ گلخن!

منم زندانی و خواهم کز ایران
بتابد نور امّیدم زِ روزن!

نوایی کآیدم زآن خطّه در گوش
کند شادم به سانِ بانگِ اَرغَن!

نسیمی کآید از گلزارِ ایران
مرا خاطرنواز آید چو سوسن!

مرا در سایه‌ی دادار یکتا
چه باک از قدرت دیو و هریمن؟

کز ایرانم جداکردن، همانا
بود چون آب کوبیدن به‌هاون!

زِ فرزندانم ار پرسند روزی
کزآنِ کیستند از مرد و از زن؟

خروش آید، کز ایرانیم ایران
فدای خاک او جان و سر و تن!

ادیبا وصفِ حالِ من نکو گوی
که گردد بس اثر پیدا زِ گفتن!

این قصیده به سال ١٣٢٨ در شکایت‌گزاری از حسب‌حال جزیره‌ی بحرین سروده شده، و چندین بار در روزنامه‌های تهران و شهرستان‌ها چاپ شده است.
@AdibBoroumand
اديب برومند، سرود رهايى، چاپ دوم، عرفان، تهران ١٣٨٤، صص٣١٥-٣١٧
«بی هم‌زبان»

غمی نشسته به جانم کز او امانم نيست
فغان کز اين غمِ پنهان، امان به جانم نيست

زمانه رهزن آزادگیّ و آزادی‌ست
فغان که ايمنی از رهزنِ زمانم نيست

رهين فکر و زبانم، چه بايدم، چه کنم؟
در آن ديار که هم‌فکر و هم‌زبانم نيست

مرا که جلوهٔ گل‌ها به ديده خار آيد
بهار، خوش‌تر و خرم‌تر از خزانم نيست

به گلبن ارچه در اين باغ، آشيان بستم
فراغِ بال زِ گلچين و باغبانم نيست

در آن چمن که نباشد امانم از صيّاد
قفس کشنده‌تر از کنجِ آشيانم نيست

زِ بس هرآن‌چه که ديدم خلافِ آيين بود
جز اين قبيل، در آيينهٔ گمانم نيست

به هرزه‌تازیِ طفلانِ نی‌سوارم بين
که جز فريب، در اين عرصه هم‌عنانم نيست

فغان علاجِ دلم گرچه نيست، وای به من
که درد می کشم و رُخصتِ فغانم نيست

به سان رايت از آن سرفرازِ دورانم
که پرده‌سان سرِ خدمت بر آستانم نيست

مگير خرده بر اين شِکوِه در زبانِ غزل
که من «ادیبم» و جز شعر، ترجمانم نیست

ادیب برومند
فروردین ۱۳۵۳