ادیب برومند | Adib Boroumand
302 subscribers
91 photos
20 videos
7 files
384 links
در يادبود شاعر ملى ايران
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
Download Telegram
طره مشکین

بیا که در دل از آشوب غم هراس نماند
به یادِ روى مهت بهرِ من حواس نماند

زِ بوى طرّه مشکینت آن‌چنان سرمست
شدم که جاىِ تهى بهرِ عطرِ یاس نماند

زِ بس خجل شدم از لطفِ بی‌نهایتِ دوست
زِ بهر ناطقه‌ام قدرتِ سپاس نماند

فریبِ جامه‌ی اهلِ ریا دگر مخورید
که جز تقلّب و افسون در این لباس نماند

زِ شیخ، طاسِ فضیحت چنان زِ بام افتاد
که بهرِ گوش فلک جز صداى طاس نماند

زِ بس که گردن آزادگان درو کردند
براى برزگران خوشه ماند و داس نماند

از انحطاط، شکافى در این بنا افتاد
که اعتماد به تعمیرش از اساس نماند

دریغ از این سخنان بدیع و نغز، «ادیب»
کنون که نقد ادب را سخن شناس نماند

http://www.adibboroumand.com/طره-ی-مشکین/
«درود به کورش»

به گیتی بسی شهریار آمدند
که با یک جهان اقتدار آمدند

از آغازِ تاریخ تا این زمان
بسی گونه‌گون شهریار آمدند

گروهی ستایشگرِ خویشتن
ز خودکامگی نابکار آمدند!

گروهی ستمگستر و سنگدل
به خونخوارگی در شمار آمدند

هزاران تن از بندگانِ خدای
به آسیبِ آنان دچار آمدند

چو درّنده حیوان به خونبارْ جنگ
پیِ صیدِ ننگین شکار آمدند

گروهی به هنجارِ غارتگری
سبکتاز و چابکسوار آمدند

شماری به نستوده کردارِ زشت
ز دربارِ شاهی به‌بار آمدند

گروهی به کشورمداری مدیر
ولی از شرف برکنار آمدند

شماری دگر حامیِ مرز و بوم
ولی بهرِ کشتار، هار آمدند

که‌را دانی از جمله شاهانِ پیش
که چون کورشِ نامدار آمدند

گرانپایه کورش گرانمایه شاه
جهانیش مدحت‌گزار آمدند

حقوقِ بشر را چو شد پایبند
به شکرش هزاران هزار آمدند

به اقوامِ مغلوب ورزید مهر
وِرا زین سبب خواستار آمدند

ببخشود بر هرکه پیروز گشت
وَ زین رو وِرا دستیار آمدند

به همراهی‌اش گاهِ جنگ و نبرد
سراسر همه جانسپار آمدند

نپیمود جز راهِ همبستگی
بر آنان که از هر دیار آمدند

به هر تیره‌ای مهربانی فزود
گر از روم و گر از تتار آمدند

به هرکیش ودین چشمِ حرمت گشود سویش جمله با زینهار آمدند

چنین بود آن مردِ پاکیزه کیش
که خلقش همه دوستار آمدند

سزد گر به کورش درود آوریم
که خلقی از او کامکار آمدند

بود روزِ کورش بسی دلفروز
کز او جمله امّیدوار آمدند

در این روزِ ملّیِ ایران، «ادیب»
جوانان همه شادخوار آمدند

ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%DA%A9%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B4/
شعری از استاد گرانمایه، سخن‌‌‌سرای دردآشنا و میهن‌دوست روانشاد دکتر مظاهر مصفا در سوّمین سال درگذشت ایشان
نامش ماندگار و روانش روشن و تابنده باد
Forwarded from مظاهر مصفا
«هشتم آبان، سومین سالروز وفات دکتر مظاهر مصفّا»


گیرم که برکنی ز دل خود هوای دوست
با آب و خاک خانه‌ی ویران چه می‌کنی
با عشق سینه‌تاب وطن درد مردسوز
با ترک‌تاز دشمن ایران چه‌ می‌کنی


اندوه ملّتی‌ست نهان در نگاه تو
در چشم تو حدیث غم و درد میهنی
در این محیط هول نه امکان بودنی
از این بسیط وحشت نه پای رفتنی


بس کوه‌کوه غصّه‌ی خلقت به دل نشست
در زیر بار غصّه شکستی دوتا شدی
با نای خون‌گرفته به خون‌خواهی وطن
چندان نوا گرفتی تا از نوا شدی


#مظاهر_مصفا

دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
«تجلی عرفان»

هرگه كه در مصالح جمهور دم زدم
سامان امن و رامش خود را به هم زدم

چشمم ضعيف گشت و چو نى پيكرم نحيف
از بس كه در حمايت مردم قلم زدم

ياد آمدم زِ زمزمه‌هاى شباب و عشق
هرگه كه در كناره‌ی جويى قدم زدم

نامم بلند كرد و تهى از ملامتم
چوب قناعتی كه به طبل شكم زدم

تسخير گشت مُلکِ مرادم به لطف دوست
تا بر فرازِ بام ارادت علم زدم

بنشستم ارچه گاه به دورِ قمارِ عشق
در پاس آبروى و شرف دست، كم زدم

تا وارهم زِ قصه‌ی هستی و نيستی
يكباره پشت پا به وجود و عدم زدم

تا يافتم تجلّى عرفان زِ جامِ مى
پيمانه‌ها به ياد جم و جامِ جم زدم

خشتِ سرِ خم از طرف پير مى فروش
برداشتم به جرأت و بر فرقِ غم زدم

از كارگاهِ طبعِ نگارين تغزلّی
آمد برون به نام «اديبش» رقم زدم

ادیب برومند

@AdibBoroumand

https://www.adibboroumand.com/%d8%aa%d8%ac%d9%84%d9%89-%d8%b9%d8%b1%d9%81%d8%a7%d9%86/
درود باد به خرّم دیار آزادی
دیار خرّم و ایمن حصار آزادی

ز من سلام به آزادی و دبستانش
که مرد حق بود آموزگار آزادی

درود باد به آزادگی و عزّ و شرف
که یافت پرورش اندر کنار آزادی

بهار گرچه صفا بخش و خرّم آیین است
به خرّمی نبود چون بهار آزادی

شراب ناب نشاط آورد به دل‌ها، لیک
نه همچو شربت نوشین‌گوار آزادی

قلم همیشه بود پاسدار استقلال
سخن هماره بود خواستار آزادی

به کارگاه زمان تار و پود آبادی است
که بسته‌اند به زرّینه تار آزادی

نشان مباد به گیتی ز گرگ استبداد
که خوش چرَد گله در مرغزار آزادی

درود باد بر آن کس که پایداری کرد
به روز حادثه در پای دار آزادی

ز عدل و داد کند سرزمین خویش آباد
گر اِعتدال بود پیشکار آزادی

روا بود که نهد دست قدرت قانون
به کفّ‌ِ عقل و درایت مهار آزادی

مشو اسیر تغافل که در کمین صیّاد
مصمم است به قصد شکار آزادی

به بار بندگی و ننگ، تن نخواهد داد
کسی که یافت نشان، ز افتخار آزادی

بسا به خرمنِ آزادی آتش افکندند
به نام برزگر و آبیار آزادی

بساکسا که نمک خورد و بر نمکدان کوفت
که بود بر سر خوان ریزه‌خوار آزادی

به اعتبار امم لطمه‌ها به بار آرد
چو لطمه بار شود اعتبار آزادی

ز یکه تازی زورآوران برآرد گرد
چو گرمتاز شود شهسوار آزادی

چو بلبلانِ چمن در زمانه خواهد بود
ادیب نغمه‌گر شاخسار آزادی

@Adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%d9%8a/
«شبِ فاجعه»

شنیدم به شهری پر از دود و دم
همه خلقش آزرده‌حال و دژم

شبی تیره چون قلبِ آهن‌دلان
همانند یک توده قیرِ کلان

شبه‌روی چون زنگیانِ اسیر
در انبارِ قیرینه غرقِ نفیر

هوا سرد چون طبعِ نامهربان
به قهر آشنا و به زخمِ زبان

کشیده یکی تیر دژخیمِ شب
که بهرِ سحر برگمارد غضب

همه کوچه‌ها خلوت از دیرگاه
به سامان خود برده هرکس پناه

شبانگه سوی خانه آیند دیر
یکی شیرزن دیگری نرّه‌شیر

دلآور ولی هردو پیرانه‌سر
زِ تیمارِ بیماری اندر خطر

به خانه درون رفته، بستند در
نهاده به رامشگهِ خویش سر

چو دو مرغِ دمساز و هم‌آشیان
برفتند تنها، نه کس در میان

زن آن شب بود ناله‌پردازِ تب
به سانِ دگر، شوی او در تعب

که ناگاه دیوان به در کوفتند
دل این دو همسر بیآشوفتند

یکیشان به کوبنده در گفت: کیست؟
شنیدند پاسخ که جز دوست نیست!

چو در باز شد چندتن دشنه‌زن
پدیدار گشتند چون اهرمن

چه اهریمنی؟ همچو ناهار گرگ
درنده‌تر از ببر و خونخوار گرگ

گرو برده از هرچه ناپاک دیو
تن‌آلوده از ننگ و نیرنگ و ریو

زِ پستان کفتارها خورده شیر
در آغوش بدکارها مانده دیر

زِ دیدار ناپاکشان شرمگین
همه نابکارانِ روی زمین

پذیرنده فرمان زِ درندگان
بُرنده سر از نام پروردگان

نه در جسمشان یک رگِ آدمی
نه در روحشان ذرّه‌ای مردمی

زِ بیدادخویان گرفته جواز
پیِ کشتنِ هرکه گردنفراز

فتادند با دشنه اهریمنان
به جانِ دو آزاده سروِ روان

نخستین به‌جانِ زنِ دردمند
به ده ضربه خستند جسمِ نژند

چه زن، بانویی پاک و فرهیخته
به مهرِ وطن دل برانگیخته

زنی ناشده بر دلش راهجوی
به‌جز عشقِ ایران و فرزند و شوی

زنی مهربان عاری از قهر و کین
دل آویخته بهر ایران‌زمین

بریدند چهرش، دریدند نای
به خون درکشیدند سرتابه‌پای

جگر را چنان کارد بر قلب دوخت
که پروانه از شمع اینسان نسوخت

پس آنگه فتادند بی عار و درد
دو نامرد بر جانِ آزاده مرد

درآویخته با یکی پهلوان
که بیمار بودی، نبودش توان

یکی سینه بدرید از آن نامور
یکی کالبد جمله پا تا به سر

یکی دشنه زد بر تهیگاه او
یکی زد به قلبِ وطنخواهِ او

زِ بس کارد بر پیکرِ او زدند
دل‌آسوده از کشتنِ وی شدند

وُهومن زِ کشتارِ این فَروَهر
بگریید چون ابرِ افشان گهر

پس آنگه زِ سوی دو تن بدنهان
رسید آگهی نزدِ فرماندهان

که کشتیم اینک زن و مرد را
به‌جا هشته دو پیکرِ سرد را

وزآن‌پس برآمد بسی هایهوی
زِ رسواییِ خیلِ بی‌آبروی

زِ بس این خبر بود خاطرپریش
دلِ هرکه بشنید شد ریش‌ریش

جهان پر زِ دشنام و بیغاره گشت
نثارِ بداندیش و بدکاره گشت

همه لعن و نفرینه شد بی‌کران
زِ پیر و جوان بهره‌ی آمران

به‌جز دیوخویان که گشتند شاد
جهانی دژم گشت از این رویداد

چه بود این مهین کشتگان را گناه
به‌جز پاسِ میهن به هر سال و ماه

نبودند جز پاک و ملّت‌گرای
گرفته سزا از کفِ ناسزای

تفو باد بر خویِ اهریمنان
سیه‌روی بدکار و تردامنان

که سرتابه‌پاشان به‌جز ننگ نیست
همه کارشان غیرِ نیرنگ نیست

جهان یافت شهری که ناگفتنی‌ست
در آن هرکه بیداردل کشتنی‌ست


ادیب برومند، تهران، آذرماه ۱۳۷۷

@AdibBoroumand
درود به كردان

درود باد به کردانِ گُردِ ایران‌دوست
که جمله شیفته‌ی میهن‌اند و سامان‌دوست

اصیل‌مانده نژادی زِ قومِ ایرانی
ستوده‌سیرت و پاکیزه‌خوی و انسان‌دوست

چو شیرِ شرزه دلیرند و پاسدارِ کنام
به بیشه‌زار مقیمند و با نِیستان دوست

عشایری همه روشن‌ضمیر و پاک‌نژاد
علاقه‌مند به هم‌میهنان و ایران‌دوست

به هم‌نواییِ هم‌ریشگان و هم‌پیوند
هماره گوش به زنگند و با دلیران دوست

به کشت و کار کمر بسته‌اند و بس کوشا
زِ بهر تقویتِ کشورند، عمران‌دوست

زِ لطف آب و هوای لطیف و شادی‌بخش
به لاله‌زارِ وطن با گل‌اند و ریحان دوست

خداشناس و نجیب و زِ گمرهی بیزار
بزرگوار و شریف و همیشه احسان‌دوست

هماره در رهِ پاسِ وطن ستاده به پای
به عهدِ خویش وفادار و جمله پیمان‌دوست

دیارِ کرد بهین شارسانِ ایران است
که با بهشت قرین است و با گلستان دوست

زبانِ او که بود زاده‌ی زبانِ دری
بود به عاطفه با لهجه‌های همسان دوست

سلامِ من به صفای بهارِ کردستان
که هست با دلِ هر شاعرِ سخندان دوست

بر آن هوای لطیف و بر آن فضای نظیف
درود باد و بر آن دیهگانِ مهمان‌دوست

دلآورانِ غیورش به ضعف و سستی، خصم
دژافکنانِ دلیرش به اسب و جولان دوست

لباسِ کردی و آن پیچ و تابِ شال و کلاه
به گونه‌ایست که داریم چند از ایشان دوست

مگر درود فرستیم جمله همچو «ادیب»
بر این عقابِ بلندآشیانِ کیهان‌دوست

ادیب برومند
@AdibBoroumand
به زندانی سیاسی
 
ای بندیِ سیاسی فرسوده از شکنج
ای گنجِ شایگان که به ویرانه اندری
 
گنجینه‌ی اراده و عزمی و تاب و توش
مانا زِ گنجِ گوهرِ شب‌تاب برتری
 
قدرت‌نمای کاخ‌نشین از هراس و بیم
انداختت به بند که شیرِ دلآوری
 
در شهر، شیرِ شرزه نخواهد شدن یله
زین رو تو نیز در قفسِ آهنین دری
 
این سرگذشتِ توست که در راهِ مردمی
از سر گذشته‌ای و به مردانگی سری
 
فکرِ سعادتِ وطنت بند زد به پای
در بندِ خویشتن نه که در بندِ کشوری
 
در امتحانِ پاکی و یکرنگی و خلوص
بی غَلّ و غَش، به بوته‌ی اخلاص، چون زری
 
بر روی، بسته‌اند در از بیمِ تابشت
ای آتشین خیال که کانونِ آذری
 
رشک آیدت به مرغِ هوا چون پَرَد به اوج
کز تنگنایِ حبس نیاری که برپری
 
دادند بس شکنجه و سرکوب، مر تو را
ای تیغِ آبدیده که رنجور پیکری
 
دمسازِ قلعه‌بانی و دژخیم و داغ‌زن
دور از کنارِ مادر و فرزند و همسری
 
داری غمِ گرسنه‌ی بر خاک خفته را
آنگه که سرنهاده به بالین و بستری
 
کوتاه نیست سایه‌ی جلّاد از سرت
یک‌دم شبی به خواب چو خواهی به سر بری
 
تسلیم را چه زهره که آید به خاطرت
گر در شکنجه‌گاه، پریشیده خاطری
 
صبر آورد کلیدِ ظفر، ارمغان تو را
چندی صبور باش که آخر مظفری
 
ایمان و عشق ضامن صبر و شکیبِ توست
مؤمن به اعتقادی و محکم به باوری
 
رفتی به بند تا کنی آزاد ملّتی
ملّت به‌پای‌خاست بیا تا که بنگری

ادیب برومند
«پیام دانشجو»

به پاس مبارزات پیگیر دانشجویان دانشگاه تهران و دیگر دانشگاه‌های کشور که اکثر در سنگر آزادی‌طلبی و حقگویی وظیفه‌ی خود را ادا کرده و در این راه شهید داده‌اند این قصیده در آذرماه ۱۳۴۱ سروده شد.

به افتخار قرین باد، نام دانشجو
که هست پاسِ فضیلت مرام دانشجو

در این زمان سندِ افتخارِ آزادی
مُسجّل است به فرخنده نامِ دانشجو

قیام دانش و تقوا، به رغمِ جهل و فساد
بود نهفته به فرّ‌ِ قیامِ دانشجو

سپاهِ جهل، سلاح افکند به پیکارش
که هست تیغِ هنر در نیامِ دانشجو

هم از ریاضتِ فکر و مجاهدت باشد
هماره توسَنِ اقبال، رامِ دانشجو

فضیلت است نهان در نهادِ دانشمند
صراحت است عیان درکلامِ دانشجو

هرآن‌که منزلتِ فضل، محترم دارد
فضیلتی شمرد احترامِ دانشجو

چو هست بیشه‌ی شیران فضای دانشگاه
سزد که نام کُنیم‌اش کُنامِ دانشجو

قوامِ مملکت اندر دوامِ آزادی‌ست
چنان‌که هست به دانش قوامِ دانشجو

به گوشِ خلق رساند نویدِ پیروزی
طنینِ گوش‌نوازِ پیامِ دانشجو

گَهِ ستیزه مریزاد آن همایون دست
که کوسِ فتح، بکوبد به بامِ دانشجو

بود نهانگهِ گنجینه‌های عشق و امید
خجسته خاکِ وطن، زیرِ گامِ دانشجو

گُلابِ حکمت و آبِ حیاتِ معرفت است
همان عرق که چکد از مَسامِ* دانشجو

کنون که دوره‌ی دانشوری و دانایی‌ست
سزد که دور بگردد به کامِ دانشجو

سلامِ هم‌وطنان جمله سوی اوست که هست
سلامتِ وطن اندر سلامِ دانشجو

بدین صفت که بلند است صیتِ شعرِ ادیب
بلند باد به گیتی مقامِ دانشجو

ادیب برومند

*مسام = محل ریزش از پوست

@AdibBoroumand

https://www.adibboroumand.com/%d9%be%d9%8a%d8%a7%d9%85-%d8%af%d8%a7%d9%86%d8%b4%d8%ac%d9%88/
«ترنّمِ شب»

ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺮﻧـﻢ ﺷـﺐ، ﻃـﺮﺯ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﮔﻮﻳـﻰ ﺳـﻜﻮﺕ ﺷـﺐ ﻫـﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻫـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺩﺭ ﺷـﺎﻣﮕﺎﻩ ﻏﺮﺑـﺖ ﺩﺭ ﺧـﻮﻥ ﺧـﻮﺩ ﻓﺮﻭﺧﻔـﺖ
ﻣﺴـﻜﻴﻦ ﺷـﻔﻖ ﭼـﻮ ﺑﺸـﻨﻴﺪ ﺧﻮﻧﻴـﻦ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺩﻳـﺪﻡ ﺑـﻪ ﻫﺎﻟـﻪ ﻣـﻪ ﺭﺍ ﺗﺎﺑـﺎﻥ ﻭ ﺧـﻮﺵ ﻭﻟﻴﻜـﻦ
ﻏـﻢ ﺩﺭ ﺣﺼـﺎﺭ ﺑﮕﺮﻓـﺖ ﺭﻭﺷـﻦ ﻓﻀـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺑﺎﻧـﮓ ﺍﺯ ﮔﻴـﺎه ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﮔﻞ ﻛـﺮﺩ ﭘﻴﺮﻫـﻦ ﭼـﺎک
ﺗـﺎ ﺟﻐـﺪ، ﻧﺎﻟﻪ‌ﮔـﺮ ﺷـﺪ ﺑﺴــﺘﺎﻥ‌ﺳـــﺮﺍﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ

ﻣـﺎهِ ﻋﺴـﻞ ﻧـﺪﺍﺭﺩ ﺍﻳـﻦ ﺣﺠﻠﻪ‌ﻫـﺎ ﻛـــﻪ ﺑﻴﻨـﻰ
ﺩﺭ ﺳـﻮگ ﻧﻮﺟـﻮﺍنان ﺑﺸـــﻨﻮ ﺭﺛـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺷـﻴﺮِ ﻋﻠـﻢ ﻛﺠـﺎ ﺭﻓـﺖ ﺍﺯ ﺑﻴﺸـﻪ‌ﺯﺍﺭ ﻗـﺪﺭﺕ
ﻛـﻮ ﺁﻥ ﻛـﻪ ﺑـﺮ ﺳـﺮِ ﺩﻭﺵ ﮔﻴـﺮﺩ ﻟـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ؟

ﻣـﺎ ﻛﺸـﺘﮕﺎﻥ ﺑﺎﻏﻴـﻢ ﺍﺯ ﺍﺭه‌ﻫـــﺎﻯ ﺗـــﺰﻭﻳﺮ
ﺍﺯ ﺑﺎﻏﺒـﺎﻥ ﺑﮕﻴﺮﻳـﺪ ﭘـﺲ ﺧﻮﻥ‌ﺑـــﻬﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺑـﺎ ﺩﺳـﺖ ﺧﻮﻳـﺶ ﻛﻨﺪﻧـﺪ جهال گور ﺧـﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑـــﻰ ﺷﻮﺭِ ﮔﺮﻳـــﻪ ﻛﺮﺩﻧـﺪ ﺳـﺎﺯِ ﻋـﺰﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﭘﻴﭽﻴـﺪه ﺩﺭ ﻛﻔـﻦ ﺷـﺪ ﻋﻘـﻞ ﺍﺯ ﻛـﻒِ ﺧﺮﺍﻓـﺖ
زین دیو کو مفری ﺍﻧﺪﻳﺸـــﻪ‌ﻫﺎﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ؟ّ

ﺍﺯ ﻫـﺮ ﻛﺮﺍﻧـﻪ ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﺑﺎﻧﮕـﻰ ﺯ ﻧـﺎﻯ ﺑﻮﻣـﻰ
ﺗـﺎ ﺩﺭ ﺧﻤﻮﺷـﻰ ﺍﻓﻜﻨـﺪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺳـﺮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﮔﻴﺘـﻰ ﺑـﻪ ﻛـﺲ ﻧﻤﺎﻧـﺪ، ﺑﺎﺯﻳﭽـه‌ی ﻓﻨﺎﻳﻴـﻢ
شعرِ «ادیب» ﺩﺍﻧـﺪ ﺭﺍﺯ ﺑـــﻘﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ادیب برومند
@AdibBoroumand
غزل «ترنم شب» به دستخط استاد ادیب برومند 👇🏼
https://instagram.com/p/BawPPEHFk7o/
ادیب برومند | Adib Boroumand pinned «به زندانی سیاسی   ای بندیِ سیاسی فرسوده از شکنج ای گنجِ شایگان که به ویرانه اندری   گنجینه‌ی اراده و عزمی و تاب و توش مانا زِ گنجِ گوهرِ شب‌تاب برتری   قدرت‌نمای کاخ‌نشین از هراس و بیم انداختت به بند که شیرِ دلآوری   در شهر، شیرِ شرزه نخواهد شدن یله زین رو…»
«مرگ جهان پهلوان تختی»

برفت ازجهان، زی جهـانی دگر
قوی‌چنگ و پاکیزه‌جانـی دگر!

دریغا کـــه از آشیـان پــر کشیـد
عقــابــی سـوی آشیـانــی دگـر!

زِ دیـرینـه دِیـرِ کهن گشت دور
جـوانمــردِ والامکــانــی دگـر!

بــرفت از جهـان تختــیِ نـامدار
کـه نایـد چون او قهرمانی دگـر!

پس از تختـــی آن پهلوانِ جهان
نیــابـی جهـــان‌پهلوانــی دگـر!

پس از تخـتــی از بهرِ کالای عشـق
دگر تختـه شد هر دکـانی دگـر!

پس از تخــتــی از شهــرِ نام‌آوران
کـه آرد بـه ما، ارمغـانـی دگـر؟

پس از تخــتــی از عرشه‌ی افتخــار
که‌را هست زرّیــن نشانـی دگـر؟

پس از تخــتــی از ورزشِ باستـان
کـه نو کرد نـام و نشـانــی دگـر؟

بــه زیــــر آورِ پــشتِ زورآوران
بشــد همچــو زورآورانـی دگـر

همـآوردِ مــردافـکـنــانِ دلیــــر
بیـــآســود از امتحـــانــی دگـر

چو رستم به هر خوان ظفریار بود
وز او مشتهــر هفت‌خـوانـی دگـر

وطن‌خــواه و آزاده و شـیـردل
نـه‌تنها به تن پیـل‌سـانـی دگـر

تنـآور درختــی بـــه بــــالای وی
نبـــالیــــد در بوستـــانــی دگـر

سرِ بنـدگـی جــز بـه درگـــاهِ حـقّ
نســاییــــد بــر آستــــانــی دگـر

جهـان‌پهلـــوان بــود وبـیــداردل
در ایـن بیشــه شیرِ ژیـانــی دگـر

بـه ورزشگری پهلوانـی گزیــن
بـه روشندلی نکتــه‌دانی دگـر

هرآن‌کس که این قهرمان دید گفت
به‌پــا خـاست ستّـارخـانــی دگـر

سـوی جبـهـه‌ی ملـّت آورد روی
کـه بودش به‌سر سایبـانـی دگـر

نیارَست خواری خریدن بـه خویش
که این خوش به بازارگانی دگر

نیارَست آلوده گشتن بــه ننگ
که بود از شرف ترجمـانی دگـر

جهان را بـه اهل جهـان واگذاشت
کـه خود بود از آنِ جهـانـی دگـر

پس از مـــرگِ آن نـامور پهلـــوان
نیـــابــی دلِ شـــادمــانــی دگـر

ببـخشـایدش بــار پـروردگـــار
هموبـــاد انـوشــه‌روانــی دگـر

ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://m.facebook.com/AdibBoroumand/posts/10154432210471715
عبرتِ کافی

هركه از گشتِ زمان‌ها، عبرت كافی گرفت
بهر فرجام نكو پويايی وافی گرفت

قدرتِ ده روزه را هرگز نباشد اعتبار
نزد آن كو در عمل انديشه‌ی صافی گرفت

هركه باشد تكيه‌زن بر تخت قدرت بايدش
عبرت از قتلِ مشقّت‌بارِ قذافی گرفت

رهبرِ سوريه گر عبرت نگيرد زين حساب
بايدش پاداشِ ظلم و حُكمِ اشرافی گرفت

حرف‌های بی‌عمل آخر كِشندش در  سقوط
هركه در جای عمل آيين حرّافی گرفت

بس خطا بودی كه آهوی ختا شد بی‌خيال
زآن شكارافكن كِش اندر دام خوش نافی گرفت

عاقبت معلوم گردد زرّ‌ِ قلب از زرّ‌ِ ناب
چون كس اندر آزمونش راهِ صرّافی گرفت

بس شرف دارد شرف بر حاكم جبّاركيش
آنكه در دكّان عزّت پيشه علّافی گرفت

گر قوافی سخت بودی در سخن اما اديب
آخر از طبعِ توانا بهره‌ی شافی گرفت

ادیب برومند

https://www.adibboroumand.com/عبرت%D9%90-كافي/
دلِ بیمار

تا كه بستند به رويم، درِ گلزاران را
ياد كردم قفس و حالِ گرفتاران را

گر صفايى به چمن بود، زِ ديدارِ تو بود
بى‏ تو اى گل چه كنم، سيرِ چمنزاران را؟

خوش كن از جلوه‌ی رويت، دلِ بيمارِ مرا
زآن‌كه خوش كرد عيادت دلِ بيماران را

سبز شد مزرعِ عشقم به دل، اى اشک ببار
آه از آن سبزه كه محروم بود باران را

همنواى منِ دلسوخته مرغِ سحر است
كه به هم الفت و انس است، دل‌افگاران را

گر زِ بيگانه ملامت برم و جور كشم
به كه افسرده ‏دل از خويش كنم، ياران را

گوهرِ عزّتِ خود را نفروشيم به زر
اين سخن راست بگوييد، خريداران را

لقمه‌ی شبهه مخور، كارِ خطا پيش مگير
گرچه ايزد نُبرد نانِ خطاكاران را

ما زيان‌ديده‌ی كالاى وفاييم، اديب
گو به سودا مگراييد، وفاداران را

ادیب برومند

دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، ص۴۲

https://www.adibboroumand.com/دل-بيمار/
ما كه آزاده جوانانِ دليرِ وطنيم
در رهِ عشقِ وطن بی‌خبر از جان و تنيم

در رهِ پاسِ گران رايتِ شير و خورشيد
قد علم كرده به هر معركه شمشير زنيم

لاله بر تربتِ ما خيمه‌فكن باد كه ما
روزِ پيكارِ وطن كشته‌ی گلگون كفنيم

جامه‌ی عِزّ و شرف پيكرِ ما را زيباست
زآن‌كه در راهِ وطن غرقه به خون پيرهنيم

قلبِ ما را چه بود بيم كه هنگامِ نبرد
از چپ و راست سپاهی‌فكن و صف‌شكنيم

رزم را گاهِ غضب صفدرِ پرخاشگريم
بزم را روزِ هنر ناطقِ شيرين سخنيم

خصم گو خانه تهی ساز كه ما روزِ قيام
هم‌چنان سيلِ خروشنده‌ی بنياد كنيم

دشمن ار حربه‌ی رويين به‌در آرد گهِ خشم
باكِمان نيست كه سرسخت، به‌سانِ چدنيم

زاده‌ی رستمِ نيويم و به پولادين چنگ
پهلوان‌كوب و دل‌آشوب چو رويينه‌تنيم

ريشه‌ی وحدتِ ما سخت قوی باد كه ما
شاخسارانِ برومندِ درختِ كهنيم

آن درختِ كهن ايرانِ ثمرپرورِ ماست
كز رگ و ريشه‌ی او تغذيه‌سازِ بدنيم

وطن آن بُنگهِ تاريخی و ميراثیِ ماست
كه درو وارث كالای سرور و مِحَنيم

وطن آن جلوه‌گهِ وحدتِ آمالِ گروه
قبله‌گاهی‏ست كه تعظيمِ ورا مرتَهنيم

وطن آن‌جاست كه ميعادگهِ دلبرِ ماست
وندر آن‌جای، قرينِ بت سيمين ذقنيم

وطن آن طُرفه گلستانِ دلآرا كه در او
خرّم از خرّمیِ لاله و سرو و سمنيم

وطن آن معرفت‌آموز دياری‌ست كه ما
بس به دانشگه او بهره‌ور از علم و فنيم

پرورشگاه بزرگانِ زمان است وطن
كه از آن جمله سرافراز، به دور زَمَنيم

هم زِ مهرش همه آكنده دل و واله و مست
هم به راهش همه آماده‌ی جان باختنيم

مشتی از خاکِ وطن را به جهانی ندهيم
كه گرانبار، به مقدار و بها و ثمنيم

كشورِ ماست يكی باغ روان‌پرور و ما
همگی سروِ قد افراشته‌ی اين چمنيم

بزم ملّيت ما تا نشود تار و خموش
همگی شمعِ فروزنده‌ی اين انجمنيم

تن به خواری نسپاريم به پيكارِ رقيب
ما كه جانباز و قد افراز، به راهِ وطنيم

به نگهبانی بنگاه جم و آرش و طوس
هم‏چنان گيوِ خروشنده به جنگِ پَشَنيم

بهرِ سركوبی دشمن به سرِ كوهه‌ی زين
تيغ در دست، شتابنده به دشت و دمنيم

اين هنرها همه از پرتو استعدادی‌ست
كه بدآن درخورِ جاه و خطر از مرد و زنيم

مهر يزدان چو بود همره اين مُلک اديب
فارغ از كِيد رقيبان و بَدِ اهرمنيم

ادیب برومند

https://www.adibboroumand.com/%d8%ad%d9%85%d8%a7%d8%b3%d9%87-%d9%85%d9%84%db%8c-%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%88%d8%b7%d9%86/
«جشن سده»

بياور مى ‏كه گاه كامرانى‌ست
ز مى ‏ما را هواى سرگرانى‌ست

نوا سر ده به آهنگ همايون
كه گويى در سرم شور جوانى‌ست

بزن سنتور و زآن‌پس تار و طنبور
كه دلخواهم سرود خسروانى‌ست

مرا ساغر بريز و جام پُر كن
از آن مينا كه صهبايش مُغانى‌ست

برافروز آتشى در سينه از عشق
كه لطفش به ز آب زندگانى‌ست

پس آنگه خرمن آتش به كهسار
برافروز اى‌كه كارت ديهگانى‌ست

برافروزان سپس تلّى ز آتش
به دشت، اى آن‌كه سعْيَت آرمانى‌ست

خود اين آتش نمودِ روشنى‌ها
به فكر و ذكر و تشخيص زمانی‌ست

فغان از چشم تار و فكر تاريک
كه در هر مطلبش معكوس‌خوانی‌ست

از آن رو آتش افشانيم در دشت
كه از انديشه‌ی روشن، نشانى‌ست

به آيين سده شاباش سر كن
كه اين رسم از رسوم باستانى‌ست

مبارک باد اين جشن كيان‌زاد
بر آن كو در تنش خون كيانى‌ست

سده اين جشن فرخ‌فال فيروز
نمادى از سرور و شادمانى‌ست

سده يادآور ايران بشْكوه
گرانفر چون درفش كاويانى‌ست

سده يادآور عهدى كه ايرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانى‌ست

سده جشنى است دستاورد هوشنگ
كه با ديوان نبردش داستانى‌ست

سخن از جشنوار و جشن برگوى
كه دلكش چون دراى كاروانى‌ست

سده اين يادگار عهد ديرين
فروغش زنده، نامش جاودانى‌ست

به‌ياد آور زمانى را كه اين رسم
فروزانفر چو رسم پهلوانى‌ست

غم آن روزگار رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانى‌ست

به‌ياد عهد ديرين چاره‌ی غم
كنون ما را شراب ارغوانى‌ست

سزد گر دل فراگيريم از اندوه
در آن جشنى كز آنِ كامرانى‌ست

اديب اكنون به كام دوستداران
خريدار نشاط از دوستگانى‌ست

سزد كز بهر آزادى بكوشيم
ز جان و دل كه تأييدش جهانى‌ست

جهان تا هست، ايران زنده بادا
كه جان دادن به راهش رايگانى‌ست

ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-سده-2/
«درگذشت دکتر محمد مصدق رهبر نهضت ملى ایران»

برفت آن‌کس که سالارِ وطن بود
وطن را زُبده سالارى کهن بود

برفت آن‌کس که در دل‏هاى مشتاق
گرامى همچو روح اندر بدن بود

برفت آن‌کس که در اقلیمِ خاور
پس از گاندى بریطانى‌شکن بود

برفت آن‌کس که بهرِ پاسِ میهن
مر او را پیرهن بر تن کفن بود

دریغا کز چمنزار وطن رفت!
کسى کو باغبانِ این چمن بود

صدارت را براى مملکت خواست
وکالت را اساس انجمن بود

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید!
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

دریغا کاین‌چنین مرد از جهان رفت
مهین سالارِ ملّت از میان رفت

دریغا کآن مهین دستورِ اعظم
به‌دستورِ اجل زین خاکدان رفت

گرامى نخلبندِ باغِ کشور
دل‌افکار و نژند از بوستان رفت

قیامش داستان شد اندر آفاق
دریغ آن قهرمانِ داستان رفت

چو رفت آن آهنین مردِ توانا
زِ دل‌ها تاب و از جان‌ها توان رفت

برفت از دارِ فانى رهبرِ ما
ولى با نامِ نیکِ جاودان رفت

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

کنون کشور به‌جز ماتم‏سرا نیست
که ملت را گرامى پیشوا نیست

کنون در ماتمِ فرزانه دستور
به خلوتگاهِ دل‌ها جز عزا نیست

کنون در سوگِ سالارِ کهنسال
جوانان را سرِ شور و نوا نیست

مصدق رفت و گلزارِ وطن را
دگر سرسبزى و لطف و صفا نیست

هزاران دل شکست از مرگِ وى لیک
شکستِ شیشه‌ى دل را صدا نیست

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

مصدق، رفتى و دل‌ها شکستى
زِ قیدِ محنتِ ایّام، رستى

به‌سوگِ خویشتن خُرد و کلان را
دل از اندوهِ جانفرساى، خستى

به‌جز عشق وطن هر رشته‌ئى را
زِ پیوندِ تعلق‌ها، گسستى!

تو را بى‌حدّ و حصر آزار دادند
که تا این حد چرا ایران‌پرستى؟

حریفانت هنوز اندیشناکند
پس از مرگت هم انگارند هستى!

کنون بر عرشِ اعلا دیده بگشاى
کزین دونپایه دنیا دیده بستى!

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

مصدق گرچه ما دمسازِ دردیم
به‌سوگت همنواىِ آهِ سردیم

ولیکن در رکابِ نهضتِ تو
به چالاکى شتابان همچو گَردیم

بدآن‌جانب که ما را ره نمودى
شتابان رهسپار و رهنوردیم

به‌زورِ بازوى گُردانه، گُردیم
به عزم و همّتِ مردانه مردیم

نحیفیم ار به‌صورت، همچو شمشیر
به‌معنی همچو شیر اندر نبردیم

همه با ملّتِ ایران هم‌آهنگ
به‌تکریمِ تو در هر سالگردیم

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

ادیب برومند
۱۵ اسفندماه ۱۳۴۵

• از صص ۴۰۶ تا ۴۰۸: سرود رهایی، ادیب برومند، انتشارات پیک دانش، تهران، ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
جوانا بدان

جوانا بدان كز بهين گوهريم
زِ ديرين زمان بر سران سروريم

بِهُش‌ باش و از باستانی سرود
عيان بين كه خوش‌كيش و دين‌باوريم

به‌جامانده از دوده‌ای کی‌منش
همايون‌سرشت و كيانى‌فريم

در آزادمردى به هر مرز و بوم
چو مردانِ آزاده نام‌آوريم

خرد را به جان و به دل يارمند
خردجوى را يار و ياريگريم

به دانشگرى از كهن روزگار
ستوده به هنجارِ دانشوريم

به ميهن‌ستايى برآورده سر
نهاده سر اندر رهِ كشوريم

به پاسِ بر و بوم، دشمن‌ستيز
چو رستم هماوردِ شيرِ نريم

زِ ميهن‌گريزانِ بیگانه‌دوست
گريزان چو داد از ستمگستريم

به تاريخ بنگر كه در حادثات
به تاب‌آورى آهنين پيكريم

نهان نيست كز جورِ گردون سپهر
بسا روز، كآشفته از اختريم

به بيراهه‌ها رفته گر گاهگاه
پشيمان از آنيم و خورده‌سريم

بسا روزگارا زِ شاهان به‌جور
گرفتارِ بنديم و در چنبريم

چو بودند دانادلان پيشتاز
تو ديدى كه ما خفته در بستريم

فرو برده سر در گريبانِ جهل
در انديشه‌ی رختِ پر زيوريم

زِ ظلمِ اميران بيدادگر
گدازنده در بوته همچون زريم

زِ كف داده آزادی خويشتن
زِ شاهانِ خودكامه فرمانبريم

خود انصاف ده كز زمان‌هاى پيش
چنين سرزنش را بسی درخوريم

به چنگِ خرافات، افتاده سخت
همى دست و پازن به دام اندريم

سِزد گر نباشيم نوميدوار
كه چون آتشِ زيرِ خاكستریم

به‌رغمِ زبونى فراخاسته
به دفع عدو یارِ همديگريم

تكانى به خود داده از فكر و ذكر
مپندار كز ديگران كمتريم

مينديش اگرچند واپسگرای
چو آن آبِ ره‌بسته در معبريم

تو بینی سرانجام كز خار و خس
رهاگشته چون ساقِ نيلوفريم

همه دست در دست، يارِ وطن
زِ فردوس تا پشتِ كنگاوريم

به دفعِ پلنگانِ درّنده‌خوی
خروشان و غرّنده چون اژدريم

همه با بدانديشِ ايران‌زمين
هم‌آويز با كوهى از لشكريم

مسلسل به‌كف، كلک در يَد اديب
همانندِ سرباز، در سنگريم

ادیب برومند

مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج ۲، ص ۱۴۸۲