بخشی از سروده «ماتمِ افغانستان» که شوربختانه سالها بعد از سروده شدن در سال ۱۳۶۴ همچنان مصداق دارد.
خونِ دل میخورم از ماتمِ افغانستان
كز غمِ حادثهاش آتشم افروخت به جان
آتش افروخت به جانم غمِ آن پارهی تن
پارهای از تنِ ايرانِ من از دير زمان
قومی از جمله دليرانِ كيانی گوهر
تيرهای از شُعَبِ پاكنژادِ ايران
با دگر مردمِ ايران همه همسان و شبيه
به صفا و به لقا و به نژاد و به زبان
به زبانِ دری از عهدِ سلف نادرهگوی
زِ رسومِ كهن از بابِ سُنن قاعدهدان
شعرشان شعرِ دری، دين و شريعت اسلام
هم به فرهنگ و هنر با همه اِخوان يكسان
نورِ چشمِ وطن آن زادهی ايرانِ بزرگ
كه جدا كرد زِ خانِ پدری خانه و مان
چون همیخواست كه گردد به سياست آزاد
شد زِ كانونِ نياكان به دگر سوی روان
ليك افسوس كه تا خانه جدا كرد و برفت
يكدم آسوده نماند از بدِ بيدادگران
هر زمان خورد قفايی كه نيايد به سخن
هر زمان ديد بلايی كه نگنجد به بيان
سالها دستخوشِ جورِ بريتانی بود
آنچنان كز لطماتش همه افغان به فغان
هر زمان گشت اميری به امورش تحميل
وآنگهی يافت اموری زِ اميرش نقصان
سپرِ رنج و بلا كرد وِرا در رهِ هند
سپری كوفته از ضربتِ بس گرزِ گران
تا جدا كردش از اين مُلك، كشيدش به كمند
همچو آن صيد كه در جَرگه كشندش به ميان
تا به دام اندرش افكند، همیخواست كه او
دست و پا بسته زبون ماند و بی تاب و توان
لاجرم راه ورا در پی آزادی بست
تا بمانَد يله در كسب كمال از اقران
عاقبت گر چه خود استقلال آورْد به چنگ
هيچگاه از بدِ اغيار نبودی به امان
حاليا بعد ستمهای غمانگيز قرون
با گرانتر ستمی تابشكن يافت قران
صد ره از پيش، ورا حال بتر گشت كنون
از ستم كاره ابر قدرتِ عفريت نشان
...
آری آری چو به پا خاست پیِ پاسِ وطن
ملّتی سخت خروشنده تر از سيلِ دمان
بركند سلطه دشمن زِ اساس و بُن و پی
دركشد مكنتِ خائن همه در كامِ زيان
غيرتِ ملّیِ افغانیِ جانباز، «اديب»
وارهانَد وطن از مهلكه بی هيچ گمان
ادیب برومند
@AdibBoroumand
خونِ دل میخورم از ماتمِ افغانستان
كز غمِ حادثهاش آتشم افروخت به جان
آتش افروخت به جانم غمِ آن پارهی تن
پارهای از تنِ ايرانِ من از دير زمان
قومی از جمله دليرانِ كيانی گوهر
تيرهای از شُعَبِ پاكنژادِ ايران
با دگر مردمِ ايران همه همسان و شبيه
به صفا و به لقا و به نژاد و به زبان
به زبانِ دری از عهدِ سلف نادرهگوی
زِ رسومِ كهن از بابِ سُنن قاعدهدان
شعرشان شعرِ دری، دين و شريعت اسلام
هم به فرهنگ و هنر با همه اِخوان يكسان
نورِ چشمِ وطن آن زادهی ايرانِ بزرگ
كه جدا كرد زِ خانِ پدری خانه و مان
چون همیخواست كه گردد به سياست آزاد
شد زِ كانونِ نياكان به دگر سوی روان
ليك افسوس كه تا خانه جدا كرد و برفت
يكدم آسوده نماند از بدِ بيدادگران
هر زمان خورد قفايی كه نيايد به سخن
هر زمان ديد بلايی كه نگنجد به بيان
سالها دستخوشِ جورِ بريتانی بود
آنچنان كز لطماتش همه افغان به فغان
هر زمان گشت اميری به امورش تحميل
وآنگهی يافت اموری زِ اميرش نقصان
سپرِ رنج و بلا كرد وِرا در رهِ هند
سپری كوفته از ضربتِ بس گرزِ گران
تا جدا كردش از اين مُلك، كشيدش به كمند
همچو آن صيد كه در جَرگه كشندش به ميان
تا به دام اندرش افكند، همیخواست كه او
دست و پا بسته زبون ماند و بی تاب و توان
لاجرم راه ورا در پی آزادی بست
تا بمانَد يله در كسب كمال از اقران
عاقبت گر چه خود استقلال آورْد به چنگ
هيچگاه از بدِ اغيار نبودی به امان
حاليا بعد ستمهای غمانگيز قرون
با گرانتر ستمی تابشكن يافت قران
صد ره از پيش، ورا حال بتر گشت كنون
از ستم كاره ابر قدرتِ عفريت نشان
...
آری آری چو به پا خاست پیِ پاسِ وطن
ملّتی سخت خروشنده تر از سيلِ دمان
بركند سلطه دشمن زِ اساس و بُن و پی
دركشد مكنتِ خائن همه در كامِ زيان
غيرتِ ملّیِ افغانیِ جانباز، «اديب»
وارهانَد وطن از مهلكه بی هيچ گمان
ادیب برومند
@AdibBoroumand
«شتابِ زمان»
اى زمان چند میروى به شتاب
قدرى آهستهتر، مرا درياب
همچو آبى كه بگذرد از سر
میروى از فرازِ ما به شتاب
از برِ ديدگان گريزى تفت
برقآسا به سانِ تير شهاب
يا چو اسبِ سَبَق كه در تک و پو
مىربايد گرو زِ جمله دواب
مىشتابى و هيچ باكت نيست
كه دهى لحظههاى عمر به آب
حقّهی عمرِ ماست در كفِ تو
میبرى تا كجا كنى پرتاب
تو زِ ما غافلى و ما از تو
وز تو ما را زيان رسد به حساب
عمر ما همچو مركبىست كه تند
مىدوانيش سوى وادى خواب
خواب سنگين جاودان كه ازو
نيست هرگز گريز را پاياب
اى خوش آن دم كه با تو همراهيم
نيک سرگرم كارهاى صواب
به اداى وظيفه، دلْ مشغول
گشته وجدانمان رها زعذاب
آه از آنگه كه مىشتابى و ما
رهسپاريم در هواى سراب
بىهدف سركنيم و خانهی بخت
به تغافل كنيم پست و خراب
همچو مالى كه رايگان يابند
وقت، از كف دهيم چون زرِناب
اى خوشا عهد كودكى كه شديم
بهر بازيچه در پى اسباب
خوش بود ياد روزها كه گذشت
در بر دلبری به عهد شباب
بزم انسى، كنار استخرى
بودمان بهره در شب مهتاب
يا كه خوانديم با صفاى ضمير
فصل جانپرورى ز طُرفه كتاب
يا شنيديم نغمههايى خوش
از نى و تار و ارغنون و رباب
يا كه كرديم خاطرى را شاد
از ره خدمتى و بُرده ثواب
بعد ازين هم اگر زمان يابيم
بايد از عشق يافت حدِّ نصاب
وقت را مغتنم شمار «اديب»
تا شوى سوى آرزو رهياب
رويان ـ خردادماه ۱۳۷۷
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/شتاب-زمان/
اى زمان چند میروى به شتاب
قدرى آهستهتر، مرا درياب
همچو آبى كه بگذرد از سر
میروى از فرازِ ما به شتاب
از برِ ديدگان گريزى تفت
برقآسا به سانِ تير شهاب
يا چو اسبِ سَبَق كه در تک و پو
مىربايد گرو زِ جمله دواب
مىشتابى و هيچ باكت نيست
كه دهى لحظههاى عمر به آب
حقّهی عمرِ ماست در كفِ تو
میبرى تا كجا كنى پرتاب
تو زِ ما غافلى و ما از تو
وز تو ما را زيان رسد به حساب
عمر ما همچو مركبىست كه تند
مىدوانيش سوى وادى خواب
خواب سنگين جاودان كه ازو
نيست هرگز گريز را پاياب
اى خوش آن دم كه با تو همراهيم
نيک سرگرم كارهاى صواب
به اداى وظيفه، دلْ مشغول
گشته وجدانمان رها زعذاب
آه از آنگه كه مىشتابى و ما
رهسپاريم در هواى سراب
بىهدف سركنيم و خانهی بخت
به تغافل كنيم پست و خراب
همچو مالى كه رايگان يابند
وقت، از كف دهيم چون زرِناب
اى خوشا عهد كودكى كه شديم
بهر بازيچه در پى اسباب
خوش بود ياد روزها كه گذشت
در بر دلبری به عهد شباب
بزم انسى، كنار استخرى
بودمان بهره در شب مهتاب
يا كه خوانديم با صفاى ضمير
فصل جانپرورى ز طُرفه كتاب
يا شنيديم نغمههايى خوش
از نى و تار و ارغنون و رباب
يا كه كرديم خاطرى را شاد
از ره خدمتى و بُرده ثواب
بعد ازين هم اگر زمان يابيم
بايد از عشق يافت حدِّ نصاب
وقت را مغتنم شمار «اديب»
تا شوى سوى آرزو رهياب
رويان ـ خردادماه ۱۳۷۷
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/شتاب-زمان/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
شتاب زمان | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
اى زمان چند مى روى به شتاب قدرى آهسته تر، مرا درياب همچو آبى كه بگذرد از سر مى روى از فراز ما به شتاب از برِ ديدگان گريزى تفت برق آسا بسان تير شهاب يا چو اس
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
این قطعهی قصیده مانند در تأسف از کشته شدن #احمد_شاه_مسعود قهرمان پنجشیر افغانستان بهدست عمّال تروریست در شهریورماه ۱۳۸۰ سروده شده است.
چو عبدی جان دهد در راهِ معبود
شهادت بر سرش ظلّیست ممدود
شهيد آنکس بود کاندر رهِ حق
چو شد مقتول آنگه گشت مسعود
به ظاهر گر شهيدی رفت از دست
بود در يادها پيوسته موجود
به شيرِ «پنجشير» آنکو لقب يافت
برفت از دست با اوصافِ محمود
وطنخواه و دلير و آدمیخوی
که پنداری زِ «رستم» بود مولود
در «افغان» پيشرفتِ دشمنان را
به نيروی شهامت کرد مسدود
کسی کآن قهرمان را قصدِ جان کرد
خود از اصحابِ دوزخ گشت معدود
همانا دشمنانش جمله گشتند
به درگاهِ خدا ملعون و مطرود
دريغا کز رهِ نيرنگِ اضداد
چنين شمشيرِ بُرّان گشت مفقود
سزد گر خلق گويند از دل و جان
درود حق به «احمدشاهمسعود»
#ادیب_برومند
مجموعه اشعار ادیب برومند، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲، ص۱۵۲۰
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/BnNv6SJlbNk/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4sti5wxdlskk
چو عبدی جان دهد در راهِ معبود
شهادت بر سرش ظلّیست ممدود
شهيد آنکس بود کاندر رهِ حق
چو شد مقتول آنگه گشت مسعود
به ظاهر گر شهيدی رفت از دست
بود در يادها پيوسته موجود
به شيرِ «پنجشير» آنکو لقب يافت
برفت از دست با اوصافِ محمود
وطنخواه و دلير و آدمیخوی
که پنداری زِ «رستم» بود مولود
در «افغان» پيشرفتِ دشمنان را
به نيروی شهامت کرد مسدود
کسی کآن قهرمان را قصدِ جان کرد
خود از اصحابِ دوزخ گشت معدود
همانا دشمنانش جمله گشتند
به درگاهِ خدا ملعون و مطرود
دريغا کز رهِ نيرنگِ اضداد
چنين شمشيرِ بُرّان گشت مفقود
سزد گر خلق گويند از دل و جان
درود حق به «احمدشاهمسعود»
#ادیب_برومند
مجموعه اشعار ادیب برومند، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲، ص۱۵۲۰
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/BnNv6SJlbNk/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4sti5wxdlskk
Instagram
ادیب برومند | Adib Boroumand
این قطعهی قصیده مانند در تأسف از کشته شدن #احمد_شاه_مسعود قهرمان پنجشیر افغانستان بهدست عمّال تروریست در شهریورماه ۱۳۸۰ سروده شده است. چو عبدی جان دهد در راهِ معبود شهادت بر سرش ظلّیست ممدود شهيد آنکس بود کاندر رهِ حق چو شد مقتول آنگه گشت مسعود به ظاهر…
چه خوری غم؟
اى مصيبتزده! پيراهنِ غم چاک مزن
دامن از آه، به سوزِ دلِ غمناک مزن
چيست سرمايهی هستى؟ همه هيچ اندر هيچ
بهر اين هيچ، گريبانِ اَسَف چاک مزن
چه زنى ناله كه دادى زِ كف آن گوهرِ پاک؟
ساغرِ عيش، به جز در كَنَفِ تاک مزن
هزل انگار، حياتى كه نپايد کموبيش
زيورِ عُلقه بدين عاريه پوشاک مزن
چه خورى غم؟ كه نيرزد به غم اين دورِ زمان
شادخوارى كن و جز خنده بر افلاک مزن
گر نخواهى بردت باد زِ دامانِ چمن
سر برون اى گلِ نوخاسته از خاک مزن
دم مزن از غمِ ايّام و در اين چند صباح
جز صبوحى زِ كفِ شاهدِ چالاک مزن
شكرِ يزدان كن و آلودهی وسواس مشو
دست در دامنِ اهريمنِ ناپاک مزن
زآتشِ فتنهی بيدار مشو غافل «اديب»
خيمهی ناز به روى خس و خاشاک مزن
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/چه-خورى-غم؟/
اى مصيبتزده! پيراهنِ غم چاک مزن
دامن از آه، به سوزِ دلِ غمناک مزن
چيست سرمايهی هستى؟ همه هيچ اندر هيچ
بهر اين هيچ، گريبانِ اَسَف چاک مزن
چه زنى ناله كه دادى زِ كف آن گوهرِ پاک؟
ساغرِ عيش، به جز در كَنَفِ تاک مزن
هزل انگار، حياتى كه نپايد کموبيش
زيورِ عُلقه بدين عاريه پوشاک مزن
چه خورى غم؟ كه نيرزد به غم اين دورِ زمان
شادخوارى كن و جز خنده بر افلاک مزن
گر نخواهى بردت باد زِ دامانِ چمن
سر برون اى گلِ نوخاسته از خاک مزن
دم مزن از غمِ ايّام و در اين چند صباح
جز صبوحى زِ كفِ شاهدِ چالاک مزن
شكرِ يزدان كن و آلودهی وسواس مشو
دست در دامنِ اهريمنِ ناپاک مزن
زآتشِ فتنهی بيدار مشو غافل «اديب»
خيمهی ناز به روى خس و خاشاک مزن
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/چه-خورى-غم؟/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
چه خورى غم؟ | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
اى مصيبت زده! پيراهن غم چاك مزن دامن از آه، به سوز دل غمناك مزن چيست سرمايه ی هستى؟ همه هيچ اندر هيچ بهر اين هيچ، گريبان اَسَف چاك مزن چه زنى ناله كه دادى ز كف
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
مولوی
مولوى، اى آنكه كشف رازِ پنهان كردهاى
خلق را از رازمندیهات حيران كردهاى
يافتى از رازِ حق بس نكتهی مجهول را
جهل را زين ره برون، از راهِ احسان، كردهاى
عشق را آنگونه پالودى كه در ظرفِ زمان
مینگنجد آنچه پالايش به هر سان كردهاى
عشق را توصيفها كردند و تو در هر عمل
وانمودى آنچه را اعجاز دوران كردهاى
عقل را در پهنهی شطرنج درکِ ماسِوا
در جدال عشق، شهمات و پريشان كردهاى
تا بريدند از نيستانت به كامِ ديگران
بس شكايتها زِ رنج غربتستان كردهاى
ناله در نینامه كردى از غريبیهاى خويش
واندر اين نالش چه چالشها كه با جان كردهاى
عالَم خاكى نبودت جاى آرام و نشست
جان افلاكى غمين از رنجِ هجران كردهاى
بر فراز كهكشانها پاى هِشته بیهراس
خانهاى از عشقِ گردونقدر، بنيان كردهاى
عالَم امكان برايت تنگ و تارى مىنمود
سوى واجب نردبان از عشق و ايمان كردهاى
از حقايق آنچه پنهان بود از ديدارِ خلق
شمّهاى پيدا چو مهر از ابر كتمان كردهاى
كردهاى تسخير، ملک فضل را چون شهرِ دل
عشق را آنگه بر اين معموره، سلطان كردهاى
شمس تبريزى ندانم چون دگرگونت نمود
كآدمى را زين دگرديسى ثناخوان كردهاى
عشقِ رحمانى تو را زى رقص عرفانى كشيد
بيقرارىها از اين اكرامِ رحمان كردهاى
شمس تبريزت به دنيايى دگر شد رهنمون
واندر اين دنيا صفاى خاص عرفان كردهای
مژدهی حقّاليقينت برد در اوج سماع
رقص حقجويانه را همسوى اَلحان كردهاى
بادهی عرفان از آن ساعت كه كردت مستِ مست
حكمتِ ديوانگى را درسِ مستان كردهاى
اين بود گر مستى و اين گونه باشد وجد و حال
عالمى را از بسى غفلت پشيمان كردهاى
كنجكاوىها نمودى در پسِ پستوى راز
ور به دستاورد، سهمى بذلِ اخوان كردهاى
آنچه بسْرودى به نام شمس در برجِ هنر
شعر را رخشنده خورشيد درخشان كردهاى
شعر و حكمت را به مانند دو طفل توأمان
پرورشها داده وآنگه سر به فرمان كردهاى
نيستى پيغمبر امّا در رهِ پيغمبرى
راهها پيموده و رجعت به سامان كردهاى
زادگاهت بلخ و شعرت پارسى، اى آفرين
كآشيان، قونيّه و خدمت به ايران كردهاى
اى طبيب جمله علّتهاى ما در مهدِ جهل
درد ما را همچو جالينوس، درمان كردهاى
مذهبت هرچند بودى عشق و مىجستى فنا
دفترت رمز بقاى هر مسلمان كردهاى
بر حسام الدين درود از ما كه با تذكار او
مثنوى را مكتب ارشاد انسان كردهاى
آنچه بسْرودى زِ تمثيل و حِكَم وآياتِ نغز
خدمتِ اسلام را تفسير قرآن كردهاى
زآنچه گفتى از حكايات و نصايح سربهسر
جِيب انسان را رها از قيد شيطان كردهاى
از زبان و چشم شمسالدين چه بود آن رمز و راز
كآن همه نعمت به پايش جمله قربان كردهاى
از شكوه باستانت نيست غفلت، كز خرد
بهر همراهيت، يادِ پورِ دستان كردهاى
تن به دنياى اهورايى سپردى، وز خلوص
در ره حق جان فداى جانِ جانان كردهاى
مولوى، اى از شمارِ اوليا، شخصِ شخيص
عالَمى را محوِ اشعارت به ديوان كردهاى
بهر مولانا سرودن شعر، دشوار است اديب
كسب اين توفيق از درگاهِ يزدان كردهاى
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C/
مولوى، اى آنكه كشف رازِ پنهان كردهاى
خلق را از رازمندیهات حيران كردهاى
يافتى از رازِ حق بس نكتهی مجهول را
جهل را زين ره برون، از راهِ احسان، كردهاى
عشق را آنگونه پالودى كه در ظرفِ زمان
مینگنجد آنچه پالايش به هر سان كردهاى
عشق را توصيفها كردند و تو در هر عمل
وانمودى آنچه را اعجاز دوران كردهاى
عقل را در پهنهی شطرنج درکِ ماسِوا
در جدال عشق، شهمات و پريشان كردهاى
تا بريدند از نيستانت به كامِ ديگران
بس شكايتها زِ رنج غربتستان كردهاى
ناله در نینامه كردى از غريبیهاى خويش
واندر اين نالش چه چالشها كه با جان كردهاى
عالَم خاكى نبودت جاى آرام و نشست
جان افلاكى غمين از رنجِ هجران كردهاى
بر فراز كهكشانها پاى هِشته بیهراس
خانهاى از عشقِ گردونقدر، بنيان كردهاى
عالَم امكان برايت تنگ و تارى مىنمود
سوى واجب نردبان از عشق و ايمان كردهاى
از حقايق آنچه پنهان بود از ديدارِ خلق
شمّهاى پيدا چو مهر از ابر كتمان كردهاى
كردهاى تسخير، ملک فضل را چون شهرِ دل
عشق را آنگه بر اين معموره، سلطان كردهاى
شمس تبريزى ندانم چون دگرگونت نمود
كآدمى را زين دگرديسى ثناخوان كردهاى
عشقِ رحمانى تو را زى رقص عرفانى كشيد
بيقرارىها از اين اكرامِ رحمان كردهاى
شمس تبريزت به دنيايى دگر شد رهنمون
واندر اين دنيا صفاى خاص عرفان كردهای
مژدهی حقّاليقينت برد در اوج سماع
رقص حقجويانه را همسوى اَلحان كردهاى
بادهی عرفان از آن ساعت كه كردت مستِ مست
حكمتِ ديوانگى را درسِ مستان كردهاى
اين بود گر مستى و اين گونه باشد وجد و حال
عالمى را از بسى غفلت پشيمان كردهاى
كنجكاوىها نمودى در پسِ پستوى راز
ور به دستاورد، سهمى بذلِ اخوان كردهاى
آنچه بسْرودى به نام شمس در برجِ هنر
شعر را رخشنده خورشيد درخشان كردهاى
شعر و حكمت را به مانند دو طفل توأمان
پرورشها داده وآنگه سر به فرمان كردهاى
نيستى پيغمبر امّا در رهِ پيغمبرى
راهها پيموده و رجعت به سامان كردهاى
زادگاهت بلخ و شعرت پارسى، اى آفرين
كآشيان، قونيّه و خدمت به ايران كردهاى
اى طبيب جمله علّتهاى ما در مهدِ جهل
درد ما را همچو جالينوس، درمان كردهاى
مذهبت هرچند بودى عشق و مىجستى فنا
دفترت رمز بقاى هر مسلمان كردهاى
بر حسام الدين درود از ما كه با تذكار او
مثنوى را مكتب ارشاد انسان كردهاى
آنچه بسْرودى زِ تمثيل و حِكَم وآياتِ نغز
خدمتِ اسلام را تفسير قرآن كردهاى
زآنچه گفتى از حكايات و نصايح سربهسر
جِيب انسان را رها از قيد شيطان كردهاى
از زبان و چشم شمسالدين چه بود آن رمز و راز
كآن همه نعمت به پايش جمله قربان كردهاى
از شكوه باستانت نيست غفلت، كز خرد
بهر همراهيت، يادِ پورِ دستان كردهاى
تن به دنياى اهورايى سپردى، وز خلوص
در ره حق جان فداى جانِ جانان كردهاى
مولوى، اى از شمارِ اوليا، شخصِ شخيص
عالَمى را محوِ اشعارت به ديوان كردهاى
بهر مولانا سرودن شعر، دشوار است اديب
كسب اين توفيق از درگاهِ يزدان كردهاى
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C/
«درسِ آزادگی»
شنيدم كه دانای روشن ضميری
چنين گفت با نامور نكتهگيری
كه در دورهی شومِ ناپارسايی
كز آلايشِ دهر، نبود گزيری
به عهدی كه از جورِ ناپاکخويان
بود مردِ آزاده همچون اسيری
به عهدی كه از نای غمديده مردم
به حسرت برآيد دمادم نفيری
به عهدی كه در راستْبازارِ هستی
بود فضل و تقوا، متاعِ حقيری
به عهدی كه هرگز نيارد رقم زد
به تذكارِ حقّ، كلک دانا دبيری
به عهدی كه باشد زمامِ حكومت
به دست فرومايه قومِ اجيری
سزد گر به عهدی چنين، مردِ دانا
قناعت گُزين گردد و گوشهگيری
به دلجويیِ حاكمان دل نبازد
و گر بر سرش گل فشانَد اميری
نگردد چو يک بنده، ذلتپسندی
نگردد زِ يک خواجه، منّتپذيری
نگيرد سراغِ گرانجان وكيلی
نپرسد نشانِ سبکسر وزيری
زِ راهِ هدف، لحظهای رخ نتابد
وگر سوی او برگمارند تيری
به روبهمزاجی فرو ناورد سر
وگر باشدش خصم، چون شرزه شيری
نه یک ره شكوهد زِ بود و نبودی
نه يکدم سگالد به بالا و زيری
به جز در رهِ پاسِ عزّ و مناعت
نه پروای تاجش بود، نی سريری
چه كارش بود با پرندينهپوشان
كه خود سينهمالان بُوَد بر حصيری
***
بدو آفرين گفت مردِ سخندان
كه ای از تو خُرّم به هر جا ضميری
بدين پاكبازی خوشا بر من و تو
كزين شيوه داريم، حظِّ خطيری
ولی طی اين ره نه زآن روست جانا
كه ما را ستايند قومِ بصيری
بل از بهر آنست كآزادمردی
نگردد لگدكوب جمعِ شريری
به هر عصر معيارِ آزادگی را
روا باشد ار پاس دارد دليری
نگهداری جانب حقّ و ايمان
بود فرض بر هر صغير و كبيری
به تحصيل آزادیِ خلق، شايد
كه گردد قليلی فدای كثيری
نمايندهی قوم بودن به رادی
هم او را بود خدمت بینظيری
ادیب برومند
https://www.adibboroumand.com/درس-آزادگی/?utm_source=feedburner&utm_medium=email&utm_campaign=Feed%3A+adib-boroumand+%28اديب+برومند+%7C+شاعر+ملی+ایران%29
شنيدم كه دانای روشن ضميری
چنين گفت با نامور نكتهگيری
كه در دورهی شومِ ناپارسايی
كز آلايشِ دهر، نبود گزيری
به عهدی كه از جورِ ناپاکخويان
بود مردِ آزاده همچون اسيری
به عهدی كه از نای غمديده مردم
به حسرت برآيد دمادم نفيری
به عهدی كه در راستْبازارِ هستی
بود فضل و تقوا، متاعِ حقيری
به عهدی كه هرگز نيارد رقم زد
به تذكارِ حقّ، كلک دانا دبيری
به عهدی كه باشد زمامِ حكومت
به دست فرومايه قومِ اجيری
سزد گر به عهدی چنين، مردِ دانا
قناعت گُزين گردد و گوشهگيری
به دلجويیِ حاكمان دل نبازد
و گر بر سرش گل فشانَد اميری
نگردد چو يک بنده، ذلتپسندی
نگردد زِ يک خواجه، منّتپذيری
نگيرد سراغِ گرانجان وكيلی
نپرسد نشانِ سبکسر وزيری
زِ راهِ هدف، لحظهای رخ نتابد
وگر سوی او برگمارند تيری
به روبهمزاجی فرو ناورد سر
وگر باشدش خصم، چون شرزه شيری
نه یک ره شكوهد زِ بود و نبودی
نه يکدم سگالد به بالا و زيری
به جز در رهِ پاسِ عزّ و مناعت
نه پروای تاجش بود، نی سريری
چه كارش بود با پرندينهپوشان
كه خود سينهمالان بُوَد بر حصيری
***
بدو آفرين گفت مردِ سخندان
كه ای از تو خُرّم به هر جا ضميری
بدين پاكبازی خوشا بر من و تو
كزين شيوه داريم، حظِّ خطيری
ولی طی اين ره نه زآن روست جانا
كه ما را ستايند قومِ بصيری
بل از بهر آنست كآزادمردی
نگردد لگدكوب جمعِ شريری
به هر عصر معيارِ آزادگی را
روا باشد ار پاس دارد دليری
نگهداری جانب حقّ و ايمان
بود فرض بر هر صغير و كبيری
به تحصيل آزادیِ خلق، شايد
كه گردد قليلی فدای كثيری
نمايندهی قوم بودن به رادی
هم او را بود خدمت بینظيری
ادیب برومند
https://www.adibboroumand.com/درس-آزادگی/?utm_source=feedburner&utm_medium=email&utm_campaign=Feed%3A+adib-boroumand+%28اديب+برومند+%7C+شاعر+ملی+ایران%29
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
درس آزادگی | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
شنيدم كه دانای روشن ضميری چنين گفت با نامور نكته گيری كه در دوره شوم نا پارسايی كز آلايش دهر، نبود گزيری به عهدی كه از جور ناپاك خويان بود مرد آزاده همچون اسير
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«درود به کورش»
به گیتی بسی شهریار آمدند
که با یک جهان اقتدار آمدند
از آغازِ تاریخ تا این زمان
بسی گونهگون شهریار آمدند
گروهی ستایشگرِ خویشتن
ز خودکامگی نابکار آمدند!
گروهی ستمگستر و سنگدل
به خونخوارگی در شمار آمدند
هزاران تن از بندگانِ خدای
به آسیبِ آنان دچار آمدند
چو درّنده حیوان به خونبارْ جنگ
پیِ صیدِ ننگین شکار آمدند
گروهی به هنجارِ غارتگری
سبکتاز و چابکسوار آمدند
شماری به نستوده کردارِ زشت
ز دربارِ شاهی بهبار آمدند
گروهی به کشورمداری مدیر
ولی از شرف برکنار آمدند
شماری دگر حامیِ مرز و بوم
ولی بهرِ کشتار، هار آمدند
کهرا دانی از جمله شاهانِ پیش
که چون کورشِ نامدار آمدند
گرانپایه کورش گرانمایه شاه
جهانیش مدحتگزار آمدند
حقوقِ بشر را چو شد پایبند
به شکرش هزاران هزار آمدند
به اقوامِ مغلوب ورزید مهر
وِرا زین سبب خواستار آمدند
ببخشود بر هرکه پیروز گشت
وَ زین رو وِرا دستیار آمدند
به همراهیاش گاهِ جنگ و نبرد
سراسر همه جانسپار آمدند
نپیمود جز راهِ همبستگی
بر آنان که از هر دیار آمدند
به هر تیرهای مهربانی فزود
گر از روم و گر از تتار آمدند
به هرکیش ودین چشمِ حرمت گشود سویش جمله با زینهار آمدند
چنین بود آن مردِ پاکیزه کیش
که خلقش همه دوستار آمدند
سزد گر به کورش درود آوریم
که خلقی از او کامکار آمدند
بود روزِ کورش بسی دلفروز
کز او جمله امّیدوار آمدند
در این روزِ ملّیِ ایران، «ادیب»
جوانان همه شادخوار آمدند
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%DA%A9%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B4/
به گیتی بسی شهریار آمدند
که با یک جهان اقتدار آمدند
از آغازِ تاریخ تا این زمان
بسی گونهگون شهریار آمدند
گروهی ستایشگرِ خویشتن
ز خودکامگی نابکار آمدند!
گروهی ستمگستر و سنگدل
به خونخوارگی در شمار آمدند
هزاران تن از بندگانِ خدای
به آسیبِ آنان دچار آمدند
چو درّنده حیوان به خونبارْ جنگ
پیِ صیدِ ننگین شکار آمدند
گروهی به هنجارِ غارتگری
سبکتاز و چابکسوار آمدند
شماری به نستوده کردارِ زشت
ز دربارِ شاهی بهبار آمدند
گروهی به کشورمداری مدیر
ولی از شرف برکنار آمدند
شماری دگر حامیِ مرز و بوم
ولی بهرِ کشتار، هار آمدند
کهرا دانی از جمله شاهانِ پیش
که چون کورشِ نامدار آمدند
گرانپایه کورش گرانمایه شاه
جهانیش مدحتگزار آمدند
حقوقِ بشر را چو شد پایبند
به شکرش هزاران هزار آمدند
به اقوامِ مغلوب ورزید مهر
وِرا زین سبب خواستار آمدند
ببخشود بر هرکه پیروز گشت
وَ زین رو وِرا دستیار آمدند
به همراهیاش گاهِ جنگ و نبرد
سراسر همه جانسپار آمدند
نپیمود جز راهِ همبستگی
بر آنان که از هر دیار آمدند
به هر تیرهای مهربانی فزود
گر از روم و گر از تتار آمدند
به هرکیش ودین چشمِ حرمت گشود سویش جمله با زینهار آمدند
چنین بود آن مردِ پاکیزه کیش
که خلقش همه دوستار آمدند
سزد گر به کورش درود آوریم
که خلقی از او کامکار آمدند
بود روزِ کورش بسی دلفروز
کز او جمله امّیدوار آمدند
در این روزِ ملّیِ ایران، «ادیب»
جوانان همه شادخوار آمدند
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%DA%A9%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B4/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
کوروش | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به مناسبت روز هفتم آبان «روز صدور منشور كورش» كه به پيشنهاد جبهه ملى روز ملى ايران قلمداد گشت اين قصيده سروده و در سايتهاى اينترنتى خارج كشور پخش گرديد. «كوروش
با یاد و خاطره مبارز راستین راه آزادی و یادگار آزادگان میهندوست پیرو راه دکتر محمد مصدق، درگذشت زندهیاد جمشید میرعمادی را به خانواده گرانقدر ایشان، حزب ایران و جبهه ملی ایران تسلیت میگوییم.
که کس در جهان جاودانه نمانْد
به گیتی زِ ما جز فسانه نمانْد
هم آن نام باید که مانَد بلند
چو مرگ افکند سوی ما بر کمند
روان آن وطنخواه بیداردل روشن و آرام باد
دکتر جهانشاه برومند
پوراندخت برومند
شهریار برومند
که کس در جهان جاودانه نمانْد
به گیتی زِ ما جز فسانه نمانْد
هم آن نام باید که مانَد بلند
چو مرگ افکند سوی ما بر کمند
روان آن وطنخواه بیداردل روشن و آرام باد
دکتر جهانشاه برومند
پوراندخت برومند
شهریار برومند
شورِ عشق
با منت زين پيش، هر دم دلنوازىها چه بود؟
وآنگهى دلسوختنها، جانگدازىها چه بود؟
با تو از من آنهمه معشوقبازىها چه شد؟
از تو با من آنهمه عاشقنوازىها چه بود؟
گر به سختى قصدِ جانِ ناتوانم داشتى
بر سر و چشمم به نرمى، دستيازىها چه بود؟
گر شدى همرازِ من، با ديگرانت قصه چيست؟
ور نبودى يارِ من، اين صحنهسازىها چه بود؟
گر مقامِ عشق، در پيشت سبکمقدار شد
با گرانقدران، نصابِ همترازىها چه بود؟
گر نبودى فارغ از بارِ هوس چون سروِ ناز
در ميان لالهرويان سرفرازىها چه بود؟
گر نبودت در دلِ مهتاب شبها شورِ عشق
با اديب اى ماهِ تابان! عشقبازىها چه بود؟
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/شور-عشق/
با منت زين پيش، هر دم دلنوازىها چه بود؟
وآنگهى دلسوختنها، جانگدازىها چه بود؟
با تو از من آنهمه معشوقبازىها چه شد؟
از تو با من آنهمه عاشقنوازىها چه بود؟
گر به سختى قصدِ جانِ ناتوانم داشتى
بر سر و چشمم به نرمى، دستيازىها چه بود؟
گر شدى همرازِ من، با ديگرانت قصه چيست؟
ور نبودى يارِ من، اين صحنهسازىها چه بود؟
گر مقامِ عشق، در پيشت سبکمقدار شد
با گرانقدران، نصابِ همترازىها چه بود؟
گر نبودى فارغ از بارِ هوس چون سروِ ناز
در ميان لالهرويان سرفرازىها چه بود؟
گر نبودت در دلِ مهتاب شبها شورِ عشق
با اديب اى ماهِ تابان! عشقبازىها چه بود؟
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/شور-عشق/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
شور عشق | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
با منت زين پيش، هر دم دلنوازى ها چه بود؟ وآنگهى دل سوختن ها، جان گدازى ها چه بود؟ با تو از من آن همه معشوق بازى ها چه شد؟ از تو با من آن همه عاشق نوازى ها چه بو
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«شهادت دکتر سید حسین فاطمی»
بیرون نمیرود زِ دلم داغِ آن عزیز
داغِ کسی که خاطرم از مرگِ او فسرد
داغِ شهیدِ خفتهبهخونی که در غمش
جانم بهلب رسید و غم از دل بهدر نبرد
*
فرخندهکیش مردِ جوانی دلیر بود
دلدادهی بزرگی و سالاری وطن
سرمستِ جامِ همت و ایمان و اعتقاد
همگامِ رهبران به هواداری وطن
*
کوشید با ارادهی ستوار و آهنین
در راهِ طردِ دشمن و قطع ایادیش
با کلکِ حقّنویس نوشت آنچه بود راست
در حقّ ملت و عللِ نامرادیش
*
تا بود در کَفَش قلمی تند و حقنگار
مطلب نوشت در پی تعیین سرنوشت
چون شد وزیر، بارِ قدم بر قلم فزود
در کفهی مبارزه سنگی تمام هشت
*
دانست چیست ماهیتِ فکرِ باختر
در بسطِ قدرت از پی تسخیرِ خاوران
زین رو فشرد پای، در اِخراج اَجنَبی
زایرانزمین که هست کُنامِ دلآوران
*
چون پشتِ سر نهاد شبیخونِ شاه را
در آن سهروزِ حادثهانگیزِ فتنهزای!
گفت آنچه بود درخورِ شاهِ پلیدخوی
با خلقِ پرخروش، دژمحال و خستهنای!
*
وآنگَه که بازگشت شهِ اجنبی پناه
با دستِ خارجی، زِ هزیمت به آشیان!
کرد آنچه کرد بر همه آزادگان ستم
لیک این بهجان نیافت در آن ماجَرا امان!
*
صبحیست نیمهروشن و مردی پریدهرنگ
بیمار و زار و خسته ولی با ثباتِ کوه!
از محبس آورندش و در چهرهاش پدید
آیات سربلندی و والائی و شکوه
*
یکبار خورده تیر، زِ دستِ «فدائیان»!
یکبار نیز ضربتِ چاقوی «بیمُخی»!
در پیکرش نمانده دگر پارهای رَمق
یکچند بوده همدم آهی و آوخی!
*
در بامداد سرد و غمافزایی این چنین
بیمار را به مقتل آزادگان برند!
«دکتر حسین فاطمی» آن زندهنام را
با حالِ تب، به جوخهی اعدام بسپُرند
*
گفتند عفو خویش زِ درگاهِ شه بخواه
تا وارهی زِ کشته شدن، در پناهِ او!
گفتا که هرگز این نکنم، بِه که جانِ خویش
بهرِ وطن سپارم و میرم به راهِ او!
*
بیمار برکشد سر و یک لحظه خویش را
ستوار وانماید و خُرسند و رادفر!
هرگز به خویشتن ندهد راه، وحشتی
کز رازِ جاودانه شدن هست باخبر!
*
داند که خونِ اوست در این خشکسالِ رشد
کآرد نهالِ نهضتِ ملی به برگ و بر
زین روی تن به مرگ دهد با رضای دل
تا خوش کند حقیقتِ ایثار جلوهگر!
*
داند که چند لحظه دگر بیش زنده نیست
آرد به یاد، کودک شیرین زبان و زن
لرزد دمی به خویش ولیک از پیِ هدف
ستوار و خندهروی کند ترکِ جان و تن
*
رخصت نمیدهد که ببندند چشمِ او
فریاد میکشد: «شهِ جلّاد مرده باد»
«آنکس که نامِ نیکِ «مصدق» کند تباه
نامش زِ کارنامهی هستی سترده باد»
*
در خون کشند پیکرِ آن بیگناه را
کو عاشق است، عاشقِ ایران پرشُگون
فریاد «زنده باد وطن» سر دهد زِ جان
آنجا که لالهگون کند این خاک را زِ خون
*
نامش «حسین» بود و بهسانِ نیای خویش
پیشِ «یزیدِ» عصر، به تسلیم تن نداد
در خون تپید و شد به قدمگاهِ حقّ شهید
سر جز بهراهِ ملّت و عشقِ وطن نداد
ادیب برومند، سرود رهایی، انتشارات عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص 255-259
@AdibBoroumand
بیرون نمیرود زِ دلم داغِ آن عزیز
داغِ کسی که خاطرم از مرگِ او فسرد
داغِ شهیدِ خفتهبهخونی که در غمش
جانم بهلب رسید و غم از دل بهدر نبرد
*
فرخندهکیش مردِ جوانی دلیر بود
دلدادهی بزرگی و سالاری وطن
سرمستِ جامِ همت و ایمان و اعتقاد
همگامِ رهبران به هواداری وطن
*
کوشید با ارادهی ستوار و آهنین
در راهِ طردِ دشمن و قطع ایادیش
با کلکِ حقّنویس نوشت آنچه بود راست
در حقّ ملت و عللِ نامرادیش
*
تا بود در کَفَش قلمی تند و حقنگار
مطلب نوشت در پی تعیین سرنوشت
چون شد وزیر، بارِ قدم بر قلم فزود
در کفهی مبارزه سنگی تمام هشت
*
دانست چیست ماهیتِ فکرِ باختر
در بسطِ قدرت از پی تسخیرِ خاوران
زین رو فشرد پای، در اِخراج اَجنَبی
زایرانزمین که هست کُنامِ دلآوران
*
چون پشتِ سر نهاد شبیخونِ شاه را
در آن سهروزِ حادثهانگیزِ فتنهزای!
گفت آنچه بود درخورِ شاهِ پلیدخوی
با خلقِ پرخروش، دژمحال و خستهنای!
*
وآنگَه که بازگشت شهِ اجنبی پناه
با دستِ خارجی، زِ هزیمت به آشیان!
کرد آنچه کرد بر همه آزادگان ستم
لیک این بهجان نیافت در آن ماجَرا امان!
*
صبحیست نیمهروشن و مردی پریدهرنگ
بیمار و زار و خسته ولی با ثباتِ کوه!
از محبس آورندش و در چهرهاش پدید
آیات سربلندی و والائی و شکوه
*
یکبار خورده تیر، زِ دستِ «فدائیان»!
یکبار نیز ضربتِ چاقوی «بیمُخی»!
در پیکرش نمانده دگر پارهای رَمق
یکچند بوده همدم آهی و آوخی!
*
در بامداد سرد و غمافزایی این چنین
بیمار را به مقتل آزادگان برند!
«دکتر حسین فاطمی» آن زندهنام را
با حالِ تب، به جوخهی اعدام بسپُرند
*
گفتند عفو خویش زِ درگاهِ شه بخواه
تا وارهی زِ کشته شدن، در پناهِ او!
گفتا که هرگز این نکنم، بِه که جانِ خویش
بهرِ وطن سپارم و میرم به راهِ او!
*
بیمار برکشد سر و یک لحظه خویش را
ستوار وانماید و خُرسند و رادفر!
هرگز به خویشتن ندهد راه، وحشتی
کز رازِ جاودانه شدن هست باخبر!
*
داند که خونِ اوست در این خشکسالِ رشد
کآرد نهالِ نهضتِ ملی به برگ و بر
زین روی تن به مرگ دهد با رضای دل
تا خوش کند حقیقتِ ایثار جلوهگر!
*
داند که چند لحظه دگر بیش زنده نیست
آرد به یاد، کودک شیرین زبان و زن
لرزد دمی به خویش ولیک از پیِ هدف
ستوار و خندهروی کند ترکِ جان و تن
*
رخصت نمیدهد که ببندند چشمِ او
فریاد میکشد: «شهِ جلّاد مرده باد»
«آنکس که نامِ نیکِ «مصدق» کند تباه
نامش زِ کارنامهی هستی سترده باد»
*
در خون کشند پیکرِ آن بیگناه را
کو عاشق است، عاشقِ ایران پرشُگون
فریاد «زنده باد وطن» سر دهد زِ جان
آنجا که لالهگون کند این خاک را زِ خون
*
نامش «حسین» بود و بهسانِ نیای خویش
پیشِ «یزیدِ» عصر، به تسلیم تن نداد
در خون تپید و شد به قدمگاهِ حقّ شهید
سر جز بهراهِ ملّت و عشقِ وطن نداد
ادیب برومند، سرود رهایی، انتشارات عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص 255-259
@AdibBoroumand
«غمِ زایندهرود»
ادیب برومند
خشک دیدم بسترِ زایندهرود
بیتأمل از سرم برخاست دود
خاطرم افسرد چون پژمرده برگ
بارِ وحشت طاقتم از کف ربود
قطرههای اشک بر رویم دوید
لکههای ابر بر اشکم فزود
نمنمِ باران چو شد همرازِ من
دیدمش گریان به حالِ زندهرود
رود بودی بر سپاهان همچو جان
بهر او دارم غمِ بود و نبود
در غمِ رود اصفهان گرید که وای
وای رودم، وای رودم، وای رود[۱]!
آب تا افتاده از بستر جدا
مانده ناراحت به بندِ ناگشود
رود را بیآب کِی دیدن توان؟
کو حریری در جهان بیتار و پود؟
رود را بیآب کِی باشد صفا؟
گر نباشد بر لبش زیبا سرود
رود گر وامانَد از لالائیاش
کی تواند اصفهان بیاو غنود؟
پل بوَد بشکستهدل در هجرِ آب
آب بفرستد به پل صدها درود
رود و پل از هم جدا افتادهاند
هر یکی نالان زِ جمعی ناستود
پل ندارد طاقتِ هجرانِ آب
از خدا خواهد وصالش زود زود
نسخهی «شیخِ بهایی» شد تباه
آب را تقسیم شد بیرهنمود
مرد و زن زین ماجرا آشفتهاند
سیر از سِیرند و از گفت و شنود
چون شود زرینهرود [۲] از آب، پر
اصفهان رقصان شود با چنگ و رود[۳]
بارالها جاودان پاینده دار
اصفهان را همرهِ زایندهرود
-----------
[۱] رود = فرزند
[۲] نام دیگر زایندهرود
[۳] از آلات موسیقی
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/غم-زاينده%E2%80%8C-رود/
ادیب برومند
خشک دیدم بسترِ زایندهرود
بیتأمل از سرم برخاست دود
خاطرم افسرد چون پژمرده برگ
بارِ وحشت طاقتم از کف ربود
قطرههای اشک بر رویم دوید
لکههای ابر بر اشکم فزود
نمنمِ باران چو شد همرازِ من
دیدمش گریان به حالِ زندهرود
رود بودی بر سپاهان همچو جان
بهر او دارم غمِ بود و نبود
در غمِ رود اصفهان گرید که وای
وای رودم، وای رودم، وای رود[۱]!
آب تا افتاده از بستر جدا
مانده ناراحت به بندِ ناگشود
رود را بیآب کِی دیدن توان؟
کو حریری در جهان بیتار و پود؟
رود را بیآب کِی باشد صفا؟
گر نباشد بر لبش زیبا سرود
رود گر وامانَد از لالائیاش
کی تواند اصفهان بیاو غنود؟
پل بوَد بشکستهدل در هجرِ آب
آب بفرستد به پل صدها درود
رود و پل از هم جدا افتادهاند
هر یکی نالان زِ جمعی ناستود
پل ندارد طاقتِ هجرانِ آب
از خدا خواهد وصالش زود زود
نسخهی «شیخِ بهایی» شد تباه
آب را تقسیم شد بیرهنمود
مرد و زن زین ماجرا آشفتهاند
سیر از سِیرند و از گفت و شنود
چون شود زرینهرود [۲] از آب، پر
اصفهان رقصان شود با چنگ و رود[۳]
بارالها جاودان پاینده دار
اصفهان را همرهِ زایندهرود
-----------
[۱] رود = فرزند
[۲] نام دیگر زایندهرود
[۳] از آلات موسیقی
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/غم-زاينده%E2%80%8C-رود/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
غم زاينده رود | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
روزنامه اطلاعات تاريخ : چهارشنبه 12 شهريور 1393- 7 ذيالقعده 1435ـ 3 سپتامبر 2014ـ شماره 25961 غم زايندهرود استاد اديب برومند خشك ديدم بستر زايندهرود
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«شبِ فاجعه»
شنیدم به شهری پر از دود و دم
همه خلقش آزردهحال و دژم
شبی تیره چون قلبِ آهندلان
همانند یک توده قیرِ کلان
شبهروی چون زنگیانِ اسیر
در انبارِ قیرینه غرقِ نفیر
هوا سرد چون طبعِ نامهربان
به قهر آشنا و به زخمِ زبان
کشیده یکی تیر دژخیمِ شب
که بهرِ سحر برگمارد غضب
همه کوچهها خلوت از دیرگاه
به سامان خود برده هرکس پناه
شبانگه سوی خانه آیند دیر
یکی شیرزن دیگری نرّهشیر
دلآور ولی هردو پیرانهسر
زِ تیمارِ بیماری اندر خطر
به خانه درون رفته، بستند در
نهاده به رامشگهِ خویش سر
چو دو مرغِ دمساز و همآشیان
برفتند تنها، نه کس در میان
زن آن شب بود نالهپردازِ تب
به سانِ دگر، شوی او در تعب
که ناگاه دیوان به در کوفتند
دل این دو همسر بیآشوفتند
یکیشان به کوبنده در گفت: کیست؟
شنیدند پاسخ که جز دوست نیست!
چو در باز شد چندتن دشنهزن
پدیدار گشتند چون اهرمن
چه اهریمنی؟ همچو ناهار گرگ
درندهتر از ببر و خونخوار گرگ
گرو برده از هرچه ناپاک دیو
تنآلوده از ننگ و نیرنگ و ریو
زِ پستان کفتارها خورده شیر
در آغوش بدکارها مانده دیر
زِ دیدار ناپاکشان شرمگین
همه نابکارانِ روی زمین
پذیرنده فرمان زِ درندگان
بُرنده سر از نام پروردگان
نه در جسمشان یک رگِ آدمی
نه در روحشان ذرّهای مردمی
زِ بیدادخویان گرفته جواز
پیِ کشتنِ هرکه گردنفراز
فتادند با دشنه اهریمنان
به جانِ دو آزاده سروِ روان
نخستین بهجانِ زنِ دردمند
به ده ضربه خستند جسمِ نژند
چه زن، بانویی پاک و فرهیخته
به مهرِ وطن دل برانگیخته
زنی ناشده بر دلش راهجوی
بهجز عشقِ ایران و فرزند و شوی
زنی مهربان عاری از قهر و کین
دل آویخته بهر ایرانزمین
بریدند چهرش، دریدند نای
به خون درکشیدند سرتابهپای
جگر را چنان کارد بر قلب دوخت
که پروانه از شمع اینسان نسوخت
پس آنگه فتادند بی عار و درد
دو نامرد بر جانِ آزاده مرد
درآویخته با یکی پهلوان
که بیمار بودی، نبودش توان
یکی سینه بدرید از آن نامور
یکی کالبد جمله پا تا به سر
یکی دشنه زد بر تهیگاه او
یکی زد به قلبِ وطنخواهِ او
زِ بس کارد بر پیکرِ او زدند
دلآسوده از کشتنِ وی شدند
وُهومن زِ کشتارِ این فَروَهر
بگریید چون ابرِ افشان گهر
پس آنگه زِ سوی دو تن بدنهان
رسید آگهی نزدِ فرماندهان
که کشتیم اینک زن و مرد را
بهجا هشته دو پیکرِ سرد را
وزآنپس برآمد بسی هایهوی
زِ رسواییِ خیلِ بیآبروی
زِ بس این خبر بود خاطرپریش
دلِ هرکه بشنید شد ریشریش
جهان پر زِ دشنام و بیغاره گشت
نثارِ بداندیش و بدکاره گشت
همه لعن و نفرینه شد بیکران
زِ پیر و جوان بهرهی آمران
بهجز دیوخویان که گشتند شاد
جهانی دژم گشت از این رویداد
چه بود این مهین کشتگان را گناه
بهجز پاسِ میهن به هر سال و ماه
نبودند جز پاک و ملّتگرای
گرفته سزا از کفِ ناسزای
تفو باد بر خویِ اهریمنان
سیهروی بدکار و تردامنان
که سرتابهپاشان بهجز ننگ نیست
همه کارشان غیرِ نیرنگ نیست
جهان یافت شهری که ناگفتنیست
در آن هرکه بیداردل کشتنیست
ادیب برومند، تهران، آذرماه ۱۳۷۷
@AdibBoroumand
شنیدم به شهری پر از دود و دم
همه خلقش آزردهحال و دژم
شبی تیره چون قلبِ آهندلان
همانند یک توده قیرِ کلان
شبهروی چون زنگیانِ اسیر
در انبارِ قیرینه غرقِ نفیر
هوا سرد چون طبعِ نامهربان
به قهر آشنا و به زخمِ زبان
کشیده یکی تیر دژخیمِ شب
که بهرِ سحر برگمارد غضب
همه کوچهها خلوت از دیرگاه
به سامان خود برده هرکس پناه
شبانگه سوی خانه آیند دیر
یکی شیرزن دیگری نرّهشیر
دلآور ولی هردو پیرانهسر
زِ تیمارِ بیماری اندر خطر
به خانه درون رفته، بستند در
نهاده به رامشگهِ خویش سر
چو دو مرغِ دمساز و همآشیان
برفتند تنها، نه کس در میان
زن آن شب بود نالهپردازِ تب
به سانِ دگر، شوی او در تعب
که ناگاه دیوان به در کوفتند
دل این دو همسر بیآشوفتند
یکیشان به کوبنده در گفت: کیست؟
شنیدند پاسخ که جز دوست نیست!
چو در باز شد چندتن دشنهزن
پدیدار گشتند چون اهرمن
چه اهریمنی؟ همچو ناهار گرگ
درندهتر از ببر و خونخوار گرگ
گرو برده از هرچه ناپاک دیو
تنآلوده از ننگ و نیرنگ و ریو
زِ پستان کفتارها خورده شیر
در آغوش بدکارها مانده دیر
زِ دیدار ناپاکشان شرمگین
همه نابکارانِ روی زمین
پذیرنده فرمان زِ درندگان
بُرنده سر از نام پروردگان
نه در جسمشان یک رگِ آدمی
نه در روحشان ذرّهای مردمی
زِ بیدادخویان گرفته جواز
پیِ کشتنِ هرکه گردنفراز
فتادند با دشنه اهریمنان
به جانِ دو آزاده سروِ روان
نخستین بهجانِ زنِ دردمند
به ده ضربه خستند جسمِ نژند
چه زن، بانویی پاک و فرهیخته
به مهرِ وطن دل برانگیخته
زنی ناشده بر دلش راهجوی
بهجز عشقِ ایران و فرزند و شوی
زنی مهربان عاری از قهر و کین
دل آویخته بهر ایرانزمین
بریدند چهرش، دریدند نای
به خون درکشیدند سرتابهپای
جگر را چنان کارد بر قلب دوخت
که پروانه از شمع اینسان نسوخت
پس آنگه فتادند بی عار و درد
دو نامرد بر جانِ آزاده مرد
درآویخته با یکی پهلوان
که بیمار بودی، نبودش توان
یکی سینه بدرید از آن نامور
یکی کالبد جمله پا تا به سر
یکی دشنه زد بر تهیگاه او
یکی زد به قلبِ وطنخواهِ او
زِ بس کارد بر پیکرِ او زدند
دلآسوده از کشتنِ وی شدند
وُهومن زِ کشتارِ این فَروَهر
بگریید چون ابرِ افشان گهر
پس آنگه زِ سوی دو تن بدنهان
رسید آگهی نزدِ فرماندهان
که کشتیم اینک زن و مرد را
بهجا هشته دو پیکرِ سرد را
وزآنپس برآمد بسی هایهوی
زِ رسواییِ خیلِ بیآبروی
زِ بس این خبر بود خاطرپریش
دلِ هرکه بشنید شد ریشریش
جهان پر زِ دشنام و بیغاره گشت
نثارِ بداندیش و بدکاره گشت
همه لعن و نفرینه شد بیکران
زِ پیر و جوان بهرهی آمران
بهجز دیوخویان که گشتند شاد
جهانی دژم گشت از این رویداد
چه بود این مهین کشتگان را گناه
بهجز پاسِ میهن به هر سال و ماه
نبودند جز پاک و ملّتگرای
گرفته سزا از کفِ ناسزای
تفو باد بر خویِ اهریمنان
سیهروی بدکار و تردامنان
که سرتابهپاشان بهجز ننگ نیست
همه کارشان غیرِ نیرنگ نیست
جهان یافت شهری که ناگفتنیست
در آن هرکه بیداردل کشتنیست
ادیب برومند، تهران، آذرماه ۱۳۷۷
@AdibBoroumand
چيست فرهنگ؟
هر كجا تافت نورى از فرهنگ
يافت فَرّى قرين شوكت و هنگ
راهِ فرهنگ پوى و خوشدل باش
كه در اين ره به خير يازى چنگ
بهرِ انسان گر امتيازى هست
باشد اين امتياز در فرهنگ
ورنه با خورد و خوابِ حيوانى
آدمى را چه ارج باشد و سنگ؟
چيست فرهنگ؟ بينشی والا
در نگارشگهِ حيات از رنگ
رنگِ شور و نشاط و رنج و ملال
رنگِ عشق و اميد و شهد و شرنگ
رنگِ دلباختن به حسن و جمال
رنگِ پرداختن به نام و به ننگ
رنگِ آداب در شؤونِ حيات
رنگِ رفتار در شتاب و درنگ
رنگِ جان پروريدن از اشعار
رنگِ نقش آفريدن از بيرنگ
رنگِ كسب فرح زِ جِلوهى گل
رنگِ درکِ نوا زِ نغمهى چنگ
رنگِ زيبايىِ جمال افروز
رنگِ دانايىِ كمال آهنگ
از فضايل به تن دميدن، روح
وز هنرها زِ دل زدودن، زنگ
ره گشودن به مهر و صدق و صفا
دور ماندن زِ حقد و حيله و رنگ
بانگ وُجدانِ اجتماعى را
بودن اندر زمانه گوش به زنگ
شدن از سِيرِ بوستان دلشاد
شدن از رنجِ دوستان دلتنگ
ننهادن به شانهى كس بار
نشدن خود به دوش كس آونگ
مِهر بر آب و خاک ورزيدن
همچو بر دلفريبْ شاهدِ شنگ
مرزِ تكليف را ز حدِّ حقوق
نيک بشناختن چو روم از زنگ
داشتن حرمتِ حقوقِ كسان
نه همين حقِّ خود به نامِ زرنگ
گر به فرهنگ ملتی خو كرد
راست قامت زِيَد چو تيرِ خدنگ
نشود روزِ امتحان شهمات
در تدابيرِ عرصهى شَترَنگ
نشود دستِ ابتكارش سست
نشود پاىِ اقتدارش لنگ
ننهد سر به پاىِ استبداد
نفتد زيرِ پايهى اورنگ
نكند خيره پشت بر قانون
نه زِ اِجراش جبهه پرآژنگ
نشود با فريب، شائقِ صلح
نشود بیحساب، طالبِ جنگ
قدر بشناسد از رجالِ ادب
كه به فضلند جمله پيشاهنگ
بِگريزد زِ ميلِ خودكامى
نه به يک ميل بلكه صد فرسنگ
نه برقصد به سازِ هر مُطرب
نه بخواند به راهِ هر آهنگ
نه شود محوِ عشوههاى اروپ
نه كند نفىِ جلوههاى فرنگ
نه بيافتد به دامنِ تزوير
نه بغلتد به بسترِ نيرنگ
به حقيقت نظر گشايد راست
به وظيفت كمر ببندد تنگ
قومِ آزاده در چنين مقياس
ملّت زنده را بود همسنگ
ادیب برومند
اين قصيده توصيف مختصريست از ويژگىهاى فرهنگ به منظور ارشاد افراد كشور براى تشكل بخشيدن به يک جامعهى بافرهنگ كه بتواند در مرز و بوم خود به نيكبختی و آسايش و استقلال زيست كند. (خردادماه ۱۳۵۳)
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/چيست-فرهنگ؟/
هر كجا تافت نورى از فرهنگ
يافت فَرّى قرين شوكت و هنگ
راهِ فرهنگ پوى و خوشدل باش
كه در اين ره به خير يازى چنگ
بهرِ انسان گر امتيازى هست
باشد اين امتياز در فرهنگ
ورنه با خورد و خوابِ حيوانى
آدمى را چه ارج باشد و سنگ؟
چيست فرهنگ؟ بينشی والا
در نگارشگهِ حيات از رنگ
رنگِ شور و نشاط و رنج و ملال
رنگِ عشق و اميد و شهد و شرنگ
رنگِ دلباختن به حسن و جمال
رنگِ پرداختن به نام و به ننگ
رنگِ آداب در شؤونِ حيات
رنگِ رفتار در شتاب و درنگ
رنگِ جان پروريدن از اشعار
رنگِ نقش آفريدن از بيرنگ
رنگِ كسب فرح زِ جِلوهى گل
رنگِ درکِ نوا زِ نغمهى چنگ
رنگِ زيبايىِ جمال افروز
رنگِ دانايىِ كمال آهنگ
از فضايل به تن دميدن، روح
وز هنرها زِ دل زدودن، زنگ
ره گشودن به مهر و صدق و صفا
دور ماندن زِ حقد و حيله و رنگ
بانگ وُجدانِ اجتماعى را
بودن اندر زمانه گوش به زنگ
شدن از سِيرِ بوستان دلشاد
شدن از رنجِ دوستان دلتنگ
ننهادن به شانهى كس بار
نشدن خود به دوش كس آونگ
مِهر بر آب و خاک ورزيدن
همچو بر دلفريبْ شاهدِ شنگ
مرزِ تكليف را ز حدِّ حقوق
نيک بشناختن چو روم از زنگ
داشتن حرمتِ حقوقِ كسان
نه همين حقِّ خود به نامِ زرنگ
گر به فرهنگ ملتی خو كرد
راست قامت زِيَد چو تيرِ خدنگ
نشود روزِ امتحان شهمات
در تدابيرِ عرصهى شَترَنگ
نشود دستِ ابتكارش سست
نشود پاىِ اقتدارش لنگ
ننهد سر به پاىِ استبداد
نفتد زيرِ پايهى اورنگ
نكند خيره پشت بر قانون
نه زِ اِجراش جبهه پرآژنگ
نشود با فريب، شائقِ صلح
نشود بیحساب، طالبِ جنگ
قدر بشناسد از رجالِ ادب
كه به فضلند جمله پيشاهنگ
بِگريزد زِ ميلِ خودكامى
نه به يک ميل بلكه صد فرسنگ
نه برقصد به سازِ هر مُطرب
نه بخواند به راهِ هر آهنگ
نه شود محوِ عشوههاى اروپ
نه كند نفىِ جلوههاى فرنگ
نه بيافتد به دامنِ تزوير
نه بغلتد به بسترِ نيرنگ
به حقيقت نظر گشايد راست
به وظيفت كمر ببندد تنگ
قومِ آزاده در چنين مقياس
ملّت زنده را بود همسنگ
ادیب برومند
اين قصيده توصيف مختصريست از ويژگىهاى فرهنگ به منظور ارشاد افراد كشور براى تشكل بخشيدن به يک جامعهى بافرهنگ كه بتواند در مرز و بوم خود به نيكبختی و آسايش و استقلال زيست كند. (خردادماه ۱۳۵۳)
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/چيست-فرهنگ؟/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
چيست فرهنگ؟ | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
اين قصيده توصيف مختصريست از ويژگى هاى فرهنگ به منظور ارشاد افراد كشور براى تشكل بخشيدن به يك جامعه ى با فرهنگ كه بتواند در مرز و بوم خود به نيكبختى
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«ایرانی آذری»
درودم به ایرانی آذری
هماره پیِ پاسِ میهن جَری
سبکتاز، در جنگِ رزمآوران
گرانکوب، در کارِ جنگاوری
سپر کرده تن پیشِ تیرِ یلان
سر و سینه را ساخته خنجری
به انگیزشِ خسروانی سرود
بههم کوفته موکبِ قیصری
نموده به پیکارِ عثمانیان
به همراهِ «پورِ صفی» صفدری
زهی خیزشِ آذرآبادگان
که فرسود، نیرویِ «اسکندری»
بسا کارزارا که در راهِ آن
به پاسِ وطن کرده جان اسپَری
شد افراشته بهرِ تدبیرِ مُلک
به دشتِ «مغان» خرگهِ «نادری»
بنَسپُرد سر در برِ ناکسان
چو پیغمبران بر درِ ساحری
کند زیر و رو بُنگهِ خصم را
چو جالیز را بیلِ برزیگری
کند فخر بر نامِ ایرانزمین
زِ ژرفای اندیشه نی سرسری
فراشَستِ او تیرها شد رها
سُوی زبُده گُندآورِ لشکری
بجوشد همی خونِ مردانِ مَرد
به رگهای سالارِ ایرانسری
سوارِ سمندش به سانِ سهند
گرانتاب، در حملهی اژدری
چو «بابک» مهین نامور قهرمان
که بر تازیان بست راهِ سری
چو یادآورم نامِ «آذرگُشسب»
فرستم به «زرتشت» صدها فری
در آموزشِ پارسی پیشرو
زِ «رازی» سبق برد و «مازندری»
چه دانی کزین خطه برخاستند
هزاران نگارشگرِ دفتری
زِ دانشور و شاعرِ نکتهسنج
شده زین نکو گوهران زیوری
چو «قطران» که هر قطره از شعر او
به دریای قلزم کند همسری
و یا با «هُمام» و «شریف» از شرف
کند ناز بر طاقِ نیلوفری
سرایندگانش به صد شور و شوق
همه در تکاپوی شعرِ دری
برآرند از بحرِ زخّار طبع
هزاران گهر ویژهی گوهری
به نوباوگانش فرستم درود
که محوند در رأفتِ مادری
از او نامِ «مشروطه» شد سربلند
چو از ابِرشْم حُلّهی «شُشتری»
به آزادگان گشته پشت و پناه
به خودکامگان یافته سروری
به «سردار» و «سالار» سازِ نبرد
همو داد و سازیدشان سنگری
زِ کوبیدنِ شاهِ «ضحاک»وَش
هم از «کاوه» آموخته رهبری
برون رانده از خاکِ زرخیزِ خود
تجاوزگران را به چالشگری
به عشقِ وطن خوش طرازد «ادیب»
سخن در ترازِ سخنگستری
ادیب برومند
@AdibBoroumand
درودم به ایرانی آذری
هماره پیِ پاسِ میهن جَری
سبکتاز، در جنگِ رزمآوران
گرانکوب، در کارِ جنگاوری
سپر کرده تن پیشِ تیرِ یلان
سر و سینه را ساخته خنجری
به انگیزشِ خسروانی سرود
بههم کوفته موکبِ قیصری
نموده به پیکارِ عثمانیان
به همراهِ «پورِ صفی» صفدری
زهی خیزشِ آذرآبادگان
که فرسود، نیرویِ «اسکندری»
بسا کارزارا که در راهِ آن
به پاسِ وطن کرده جان اسپَری
شد افراشته بهرِ تدبیرِ مُلک
به دشتِ «مغان» خرگهِ «نادری»
بنَسپُرد سر در برِ ناکسان
چو پیغمبران بر درِ ساحری
کند زیر و رو بُنگهِ خصم را
چو جالیز را بیلِ برزیگری
کند فخر بر نامِ ایرانزمین
زِ ژرفای اندیشه نی سرسری
فراشَستِ او تیرها شد رها
سُوی زبُده گُندآورِ لشکری
بجوشد همی خونِ مردانِ مَرد
به رگهای سالارِ ایرانسری
سوارِ سمندش به سانِ سهند
گرانتاب، در حملهی اژدری
چو «بابک» مهین نامور قهرمان
که بر تازیان بست راهِ سری
چو یادآورم نامِ «آذرگُشسب»
فرستم به «زرتشت» صدها فری
در آموزشِ پارسی پیشرو
زِ «رازی» سبق برد و «مازندری»
چه دانی کزین خطه برخاستند
هزاران نگارشگرِ دفتری
زِ دانشور و شاعرِ نکتهسنج
شده زین نکو گوهران زیوری
چو «قطران» که هر قطره از شعر او
به دریای قلزم کند همسری
و یا با «هُمام» و «شریف» از شرف
کند ناز بر طاقِ نیلوفری
سرایندگانش به صد شور و شوق
همه در تکاپوی شعرِ دری
برآرند از بحرِ زخّار طبع
هزاران گهر ویژهی گوهری
به نوباوگانش فرستم درود
که محوند در رأفتِ مادری
از او نامِ «مشروطه» شد سربلند
چو از ابِرشْم حُلّهی «شُشتری»
به آزادگان گشته پشت و پناه
به خودکامگان یافته سروری
به «سردار» و «سالار» سازِ نبرد
همو داد و سازیدشان سنگری
زِ کوبیدنِ شاهِ «ضحاک»وَش
هم از «کاوه» آموخته رهبری
برون رانده از خاکِ زرخیزِ خود
تجاوزگران را به چالشگری
به عشقِ وطن خوش طرازد «ادیب»
سخن در ترازِ سخنگستری
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
ايراني آذري | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
درودم به ايرانى آذرى هماره پىِ پاس ميهن جَرى سبكتاز، در جنگ رزم آوران گرانكوب، در كار جنگاورى سپر كرده تن پيش تير يلان سر و سينه را ساخته خنجرى به انگيزش خسرو
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«ترنّمِ شب»
ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺮﻧـﻢ ﺷـﺐ، ﻃـﺮﺯ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﮔﻮﻳـﻰ ﺳـﻜﻮﺕ ﺷـﺐ ﻫـﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻫـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺷـﺎﻣﮕﺎﻩ ﻏﺮﺑـﺖ ﺩﺭ ﺧـﻮﻥ ﺧـﻮﺩ ﻓﺮﻭﺧﻔـﺖ
ﻣﺴـﻜﻴﻦ ﺷـﻔﻖ ﭼـﻮ ﺑﺸـﻨﻴﺪ ﺧﻮﻧﻴـﻦ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺩﻳـﺪﻡ ﺑـﻪ ﻫﺎﻟـﻪ ﻣـﻪ ﺭﺍ ﺗﺎﺑـﺎﻥ ﻭ ﺧـﻮﺵ ﻭﻟﻴﻜـﻦ
ﻏـﻢ ﺩﺭ ﺣﺼـﺎﺭ ﺑﮕﺮﻓـﺖ ﺭﻭﺷـﻦ ﻓﻀـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺑﺎﻧـﮓ ﺍﺯ ﮔﻴـﺎه ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﮔﻞ ﻛـﺮﺩ ﭘﻴﺮﻫـﻦ ﭼـﺎک
ﺗـﺎ ﺟﻐـﺪ، ﻧﺎﻟﻪﮔـﺮ ﺷـﺪ ﺑﺴــﺘﺎﻥﺳـــﺮﺍﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ
ﻣـﺎهِ ﻋﺴـﻞ ﻧـﺪﺍﺭﺩ ﺍﻳـﻦ ﺣﺠﻠﻪﻫـﺎ ﻛـــﻪ ﺑﻴﻨـﻰ
ﺩﺭ ﺳـﻮگ ﻧﻮﺟـﻮﺍنان ﺑﺸـــﻨﻮ ﺭﺛـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺷـﻴﺮِ ﻋﻠـﻢ ﻛﺠـﺎ ﺭﻓـﺖ ﺍﺯ ﺑﻴﺸـﻪﺯﺍﺭ ﻗـﺪﺭﺕ
ﻛـﻮ ﺁﻥ ﻛـﻪ ﺑـﺮ ﺳـﺮِ ﺩﻭﺵ ﮔﻴـﺮﺩ ﻟـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ؟
ﻣـﺎ ﻛﺸـﺘﮕﺎﻥ ﺑﺎﻏﻴـﻢ ﺍﺯ ﺍﺭهﻫـــﺎﻯ ﺗـــﺰﻭﻳﺮ
ﺍﺯ ﺑﺎﻏﺒـﺎﻥ ﺑﮕﻴﺮﻳـﺪ ﭘـﺲ ﺧﻮﻥﺑـــﻬﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺑـﺎ ﺩﺳـﺖ ﺧﻮﻳـﺶ ﻛﻨﺪﻧـﺪ جهال گور ﺧـﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑـــﻰ ﺷﻮﺭِ ﮔﺮﻳـــﻪ ﻛﺮﺩﻧـﺪ ﺳـﺎﺯِ ﻋـﺰﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﭘﻴﭽﻴـﺪه ﺩﺭ ﻛﻔـﻦ ﺷـﺪ ﻋﻘـﻞ ﺍﺯ ﻛـﻒِ ﺧﺮﺍﻓـﺖ
زین دیو کو مفری ﺍﻧﺪﻳﺸـــﻪﻫﺎﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ؟ّ
ﺍﺯ ﻫـﺮ ﻛﺮﺍﻧـﻪ ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﺑﺎﻧﮕـﻰ ﺯ ﻧـﺎﻯ ﺑﻮﻣـﻰ
ﺗـﺎ ﺩﺭ ﺧﻤﻮﺷـﻰ ﺍﻓﻜﻨـﺪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺳـﺮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﮔﻴﺘـﻰ ﺑـﻪ ﻛـﺲ ﻧﻤﺎﻧـﺪ، ﺑﺎﺯﻳﭽـهی ﻓﻨﺎﻳﻴـﻢ
شعرِ «ادیب» ﺩﺍﻧـﺪ ﺭﺍﺯ ﺑـــﻘﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ادیب برومند
@AdibBoroumand
غزل «ترنم شب» به دستخط استاد ادیب برومند 👇🏼
https://instagram.com/p/BawPPEHFk7o/
ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺮﻧـﻢ ﺷـﺐ، ﻃـﺮﺯ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﮔﻮﻳـﻰ ﺳـﻜﻮﺕ ﺷـﺐ ﻫـﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻫـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺷـﺎﻣﮕﺎﻩ ﻏﺮﺑـﺖ ﺩﺭ ﺧـﻮﻥ ﺧـﻮﺩ ﻓﺮﻭﺧﻔـﺖ
ﻣﺴـﻜﻴﻦ ﺷـﻔﻖ ﭼـﻮ ﺑﺸـﻨﻴﺪ ﺧﻮﻧﻴـﻦ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺩﻳـﺪﻡ ﺑـﻪ ﻫﺎﻟـﻪ ﻣـﻪ ﺭﺍ ﺗﺎﺑـﺎﻥ ﻭ ﺧـﻮﺵ ﻭﻟﻴﻜـﻦ
ﻏـﻢ ﺩﺭ ﺣﺼـﺎﺭ ﺑﮕﺮﻓـﺖ ﺭﻭﺷـﻦ ﻓﻀـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺑﺎﻧـﮓ ﺍﺯ ﮔﻴـﺎه ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﮔﻞ ﻛـﺮﺩ ﭘﻴﺮﻫـﻦ ﭼـﺎک
ﺗـﺎ ﺟﻐـﺪ، ﻧﺎﻟﻪﮔـﺮ ﺷـﺪ ﺑﺴــﺘﺎﻥﺳـــﺮﺍﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ
ﻣـﺎهِ ﻋﺴـﻞ ﻧـﺪﺍﺭﺩ ﺍﻳـﻦ ﺣﺠﻠﻪﻫـﺎ ﻛـــﻪ ﺑﻴﻨـﻰ
ﺩﺭ ﺳـﻮگ ﻧﻮﺟـﻮﺍنان ﺑﺸـــﻨﻮ ﺭﺛـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺷـﻴﺮِ ﻋﻠـﻢ ﻛﺠـﺎ ﺭﻓـﺖ ﺍﺯ ﺑﻴﺸـﻪﺯﺍﺭ ﻗـﺪﺭﺕ
ﻛـﻮ ﺁﻥ ﻛـﻪ ﺑـﺮ ﺳـﺮِ ﺩﻭﺵ ﮔﻴـﺮﺩ ﻟـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ؟
ﻣـﺎ ﻛﺸـﺘﮕﺎﻥ ﺑﺎﻏﻴـﻢ ﺍﺯ ﺍﺭهﻫـــﺎﻯ ﺗـــﺰﻭﻳﺮ
ﺍﺯ ﺑﺎﻏﺒـﺎﻥ ﺑﮕﻴﺮﻳـﺪ ﭘـﺲ ﺧﻮﻥﺑـــﻬﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺑـﺎ ﺩﺳـﺖ ﺧﻮﻳـﺶ ﻛﻨﺪﻧـﺪ جهال گور ﺧـﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑـــﻰ ﺷﻮﺭِ ﮔﺮﻳـــﻪ ﻛﺮﺩﻧـﺪ ﺳـﺎﺯِ ﻋـﺰﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﭘﻴﭽﻴـﺪه ﺩﺭ ﻛﻔـﻦ ﺷـﺪ ﻋﻘـﻞ ﺍﺯ ﻛـﻒِ ﺧﺮﺍﻓـﺖ
زین دیو کو مفری ﺍﻧﺪﻳﺸـــﻪﻫﺎﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ؟ّ
ﺍﺯ ﻫـﺮ ﻛﺮﺍﻧـﻪ ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﺑﺎﻧﮕـﻰ ﺯ ﻧـﺎﻯ ﺑﻮﻣـﻰ
ﺗـﺎ ﺩﺭ ﺧﻤﻮﺷـﻰ ﺍﻓﻜﻨـﺪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺳـﺮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﮔﻴﺘـﻰ ﺑـﻪ ﻛـﺲ ﻧﻤﺎﻧـﺪ، ﺑﺎﺯﻳﭽـهی ﻓﻨﺎﻳﻴـﻢ
شعرِ «ادیب» ﺩﺍﻧـﺪ ﺭﺍﺯ ﺑـــﻘﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ادیب برومند
@AdibBoroumand
غزل «ترنم شب» به دستخط استاد ادیب برومند 👇🏼
https://instagram.com/p/BawPPEHFk7o/
Instagram
ادیب برومند | Adib Boroumand
«ترتّم شب» ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺮﻧـﻢ ﺷـﺐ، ﻃـﺮﺯ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ ﮔﻮﻳـﻰ ﺳـﻜﻮﺕ ﺷـﺐ ﻫـﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻫـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷـﺎﻣﮕﺎﻩ ﻏﺮﺑـﺖ ﺩﺭ ﺧـﻮﻥ ﺧـﻮﺩ ﻓﺮﻭﺧﻔـﺖ ﻣﺴـﻜﻴﻦ ﺷـﻔﻖ ﭼـﻮ ﺑﺸـﻨﻴﺪ ﺧﻮﻧﻴـﻦ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﻳـﺪﻡ ﺑـﻪ ﻫﺎﻟﻪ ﻣـﻪ ﺭﺍ ﺗﺎﺑـﺎﻥ ﻭ ﺧـﻮﺵ ﻭﻟﻴﻜـﻦ ﻏـﻢ ﺩﺭ ﺣﺼـﺎﺭ ﺑﮕﺮﻓـﺖ ﺭﻭﺷـﻦ ﻓﻀـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﻧـﮓ ﺍﺯ…
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«جشن سده»
بياور مى كه گاه كامرانىست
ز مى ما را هواى سرگرانىست
نوا سر ده به آهنگ همايون
كه گويى در سرم شور جوانىست
بزن سنتور و زآنپس تار و طنبور
كه دلخواهم سرود خسروانىست
مرا ساغر بريز و جام پُر كن
از آن مينا كه صهبايش مُغانىست
برافروز آتشى در سينه از عشق
كه لطفش به ز آب زندگانىست
پس آنگه خرمن آتش به كهسار
برافروز اىكه كارت ديهگانىست
برافروزان سپس تلّى ز آتش
به دشت، اى آنكه سعْيَت آرمانىست
خود اين آتش نمودِ روشنىها
به فكر و ذكر و تشخيص زمانیست
فغان از چشم تار و فكر تاريک
كه در هر مطلبش معكوسخوانیست
از آن رو آتش افشانيم در دشت
كه از انديشهی روشن، نشانىست
به آيين سده شاباش سر كن
كه اين رسم از رسوم باستانىست
مبارک باد اين جشن كيانزاد
بر آن كو در تنش خون كيانىست
سده اين جشن فرخفال فيروز
نمادى از سرور و شادمانىست
سده يادآور ايران بشْكوه
گرانفر چون درفش كاويانىست
سده يادآور عهدى كه ايرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانىست
سده جشنى است دستاورد هوشنگ
كه با ديوان نبردش داستانىست
سخن از جشنوار و جشن برگوى
كه دلكش چون دراى كاروانىست
سده اين يادگار عهد ديرين
فروغش زنده، نامش جاودانىست
بهياد آور زمانى را كه اين رسم
فروزانفر چو رسم پهلوانىست
غم آن روزگار رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانىست
بهياد عهد ديرين چارهی غم
كنون ما را شراب ارغوانىست
سزد گر دل فراگيريم از اندوه
در آن جشنى كز آنِ كامرانىست
اديب اكنون به كام دوستداران
خريدار نشاط از دوستگانىست
سزد كز بهر آزادى بكوشيم
ز جان و دل كه تأييدش جهانىست
جهان تا هست، ايران زنده بادا
كه جان دادن به راهش رايگانىست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-سده-2/
بياور مى كه گاه كامرانىست
ز مى ما را هواى سرگرانىست
نوا سر ده به آهنگ همايون
كه گويى در سرم شور جوانىست
بزن سنتور و زآنپس تار و طنبور
كه دلخواهم سرود خسروانىست
مرا ساغر بريز و جام پُر كن
از آن مينا كه صهبايش مُغانىست
برافروز آتشى در سينه از عشق
كه لطفش به ز آب زندگانىست
پس آنگه خرمن آتش به كهسار
برافروز اىكه كارت ديهگانىست
برافروزان سپس تلّى ز آتش
به دشت، اى آنكه سعْيَت آرمانىست
خود اين آتش نمودِ روشنىها
به فكر و ذكر و تشخيص زمانیست
فغان از چشم تار و فكر تاريک
كه در هر مطلبش معكوسخوانیست
از آن رو آتش افشانيم در دشت
كه از انديشهی روشن، نشانىست
به آيين سده شاباش سر كن
كه اين رسم از رسوم باستانىست
مبارک باد اين جشن كيانزاد
بر آن كو در تنش خون كيانىست
سده اين جشن فرخفال فيروز
نمادى از سرور و شادمانىست
سده يادآور ايران بشْكوه
گرانفر چون درفش كاويانىست
سده يادآور عهدى كه ايرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانىست
سده جشنى است دستاورد هوشنگ
كه با ديوان نبردش داستانىست
سخن از جشنوار و جشن برگوى
كه دلكش چون دراى كاروانىست
سده اين يادگار عهد ديرين
فروغش زنده، نامش جاودانىست
بهياد آور زمانى را كه اين رسم
فروزانفر چو رسم پهلوانىست
غم آن روزگار رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانىست
بهياد عهد ديرين چارهی غم
كنون ما را شراب ارغوانىست
سزد گر دل فراگيريم از اندوه
در آن جشنى كز آنِ كامرانىست
اديب اكنون به كام دوستداران
خريدار نشاط از دوستگانىست
سزد كز بهر آزادى بكوشيم
ز جان و دل كه تأييدش جهانىست
جهان تا هست، ايران زنده بادا
كه جان دادن به راهش رايگانىست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-سده-2/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
جشن سده | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
در دهم بهمن ماه 1377 براى جشن سده كه ازجشنهاى باستانى ايران است سروده ام. بزرگداشت جشن سده و مهرگان و جشنهاى ديگر باستانى براى ايرانيان فرض است. جشن سده
گنجینهی زبان پارسی
سزد که از دل و جان پاسِ آشیان داریم
زِ حادثاتِ جهانیش در امان داریم
تن از تحمّلِ ذلت به ننگ نسپاریم
که از سُلالهی نامآوران نشان داریم
وطن که بُنگهِ دلبند و روحپرورِ ماست
روا بود که گرامیترش زِ جان داریم
حذر زِ درکِ حقارت که ژرف گردابیست
رواست گر خود از این ورطه بر کران داریم
شکوهِ قومیِ ما گوهریست روشن تاب
از آنکه خود گهر از دودهی کیان داریم
زِ پشتِ کاوه و از دودهی فریدونیم
بس آبروی که از فرِّ دودمان داریم
نه تازه پای به دوران نهادهایم که جای
به صدرِ صفحهی تاریخِ باستان داریم
به لوحِ عبرتِ ایّام، با خطِ زرّین
زِ جاه و سلطه بسی طُرفه داستان داریم
نگر به صفحهی تاریخ کز همایون بخت
چه مایه مردِ گرانفر، به هر زمان داریم
زِ دیرباز همانندِ گیو و رستم و طوس
چه بیشُمَر هنری مردِ پهلوان داریم
زِ رهنماییِ زرتشت و قولِ آذرپاد
چه نکتهها که در اوراقِ زرنشان داریم
به لوحِ سینه بسی خاطرات پیروزی
که از درفشِ ظفربخشِ کاویان داریم
درفشِ فتح نه تنها به روی دوش که نیز
سمندِ فضل، مسخّر به زیرِ ران داریم
نفوذِ دانش و عرفان زِ روزگارِ کهن
به هرکجا که نکو بنگری، عیان داریم
به هر دیار که شد کاروانی از فرهنگ
زِ اهلِ دانش و فن، میرِ کاروان داریم
بسا حکیم و بسا شاعرِ بلندآواز
که صیتشان شده بر بامِ آسمان داریم
هرآن ذخیره که داریم از جواهرِ فکر
زِ دولتِ سرِ گنجینهی زبان داریم
بدین زبان که کلیدِ خزائنِ هنر است
زِ نظم و نثر، بسی گنجِ شایگان داریم
بدین زبان سخن از علم و حکمت و آداب
زِ هر نمونه که خواهی یکانیکان داریم
زِ بحرِ طبعِ سخنگسترانِ دریا دل
چه بهرهها که زِ امواجِ درفشان داریم
وزآن گروه که شد نامشان به چرخِ اثیر
چه برگزیده اثرهای جاودان داریم
چو شاعران چمنآرای این چمن گشتند
نشاطِ جان زِ گلستان و بوستان داریم
زِ بهرِ ترجمهی گفتههای نغزِ دری
به هر دیار، گرانمایه ترجمان داریم
به حفظِ جانبِ گفتارِ پارسی، بسیار
به شرق و غرب، هوادارِ نکتهدان داریم
زبانِ نغز بسی فکرِ نو پدید آورد
به فکرِ نو سزد ار نیروی جوان داریم
زبانِ نغز بود پهندشت خیلِ خیال
هزار شکر که جولانگهی چنان داریم
زبانِ نغز بود ظرف نکتههای ظریف
کزآن ظرافتِ گفتار، در بیان داریم
زِ فکرِ خوب تدارک شود معیشتِ خوب
زبانِ خوب چو داریم، هر دوان داریم
زبانِ ساده و زیبا و دلنشین و فصیح
بزرگ موهبتی دان که رایگان داریم
زبان وثیقهی ملّیت است و ما بیشک
بقای وحدت ملی رهینِ آن داریم
زبانِ ماست اساس حیات ملّیِ ما
گر این اساس نباشد چه در جهان داریم
***
به حیرتم که چرا این گزیده کالا را
نه ایمن از خطرِ کاهش و زیان داریم
به حیرتم که چرا در طریقِ پاسِ زبان
قیام و سعی نه درخوردِ آرمان داریم
به حیرتم که چرا با اساسِ وحدتِ خویش
ستیزهای که بود ننگِ خاندان داریم
اگر به ضعف و زبونی کشد، زبان را کار
کجا به پاسِ وطن قدرت و توان داریم
زِ غفلت از سرِ شرم آستین به رخ گیریم
اگرنه در بَرِ او سر بر آستان داریم
زبانِ خارجی آموختن رواست ولی
نه پیش از آن که سر از پارسی گران داریم
ادیب برومند
در تیرماه ۱۳۳۸ این قصیده به هواداری از زبان فارسی سروده و منتشر شده است.
https://www.adibboroumand.com/گنجینه-زبان-پارسی/
سزد که از دل و جان پاسِ آشیان داریم
زِ حادثاتِ جهانیش در امان داریم
تن از تحمّلِ ذلت به ننگ نسپاریم
که از سُلالهی نامآوران نشان داریم
وطن که بُنگهِ دلبند و روحپرورِ ماست
روا بود که گرامیترش زِ جان داریم
حذر زِ درکِ حقارت که ژرف گردابیست
رواست گر خود از این ورطه بر کران داریم
شکوهِ قومیِ ما گوهریست روشن تاب
از آنکه خود گهر از دودهی کیان داریم
زِ پشتِ کاوه و از دودهی فریدونیم
بس آبروی که از فرِّ دودمان داریم
نه تازه پای به دوران نهادهایم که جای
به صدرِ صفحهی تاریخِ باستان داریم
به لوحِ عبرتِ ایّام، با خطِ زرّین
زِ جاه و سلطه بسی طُرفه داستان داریم
نگر به صفحهی تاریخ کز همایون بخت
چه مایه مردِ گرانفر، به هر زمان داریم
زِ دیرباز همانندِ گیو و رستم و طوس
چه بیشُمَر هنری مردِ پهلوان داریم
زِ رهنماییِ زرتشت و قولِ آذرپاد
چه نکتهها که در اوراقِ زرنشان داریم
به لوحِ سینه بسی خاطرات پیروزی
که از درفشِ ظفربخشِ کاویان داریم
درفشِ فتح نه تنها به روی دوش که نیز
سمندِ فضل، مسخّر به زیرِ ران داریم
نفوذِ دانش و عرفان زِ روزگارِ کهن
به هرکجا که نکو بنگری، عیان داریم
به هر دیار که شد کاروانی از فرهنگ
زِ اهلِ دانش و فن، میرِ کاروان داریم
بسا حکیم و بسا شاعرِ بلندآواز
که صیتشان شده بر بامِ آسمان داریم
هرآن ذخیره که داریم از جواهرِ فکر
زِ دولتِ سرِ گنجینهی زبان داریم
بدین زبان که کلیدِ خزائنِ هنر است
زِ نظم و نثر، بسی گنجِ شایگان داریم
بدین زبان سخن از علم و حکمت و آداب
زِ هر نمونه که خواهی یکانیکان داریم
زِ بحرِ طبعِ سخنگسترانِ دریا دل
چه بهرهها که زِ امواجِ درفشان داریم
وزآن گروه که شد نامشان به چرخِ اثیر
چه برگزیده اثرهای جاودان داریم
چو شاعران چمنآرای این چمن گشتند
نشاطِ جان زِ گلستان و بوستان داریم
زِ بهرِ ترجمهی گفتههای نغزِ دری
به هر دیار، گرانمایه ترجمان داریم
به حفظِ جانبِ گفتارِ پارسی، بسیار
به شرق و غرب، هوادارِ نکتهدان داریم
زبانِ نغز بسی فکرِ نو پدید آورد
به فکرِ نو سزد ار نیروی جوان داریم
زبانِ نغز بود پهندشت خیلِ خیال
هزار شکر که جولانگهی چنان داریم
زبانِ نغز بود ظرف نکتههای ظریف
کزآن ظرافتِ گفتار، در بیان داریم
زِ فکرِ خوب تدارک شود معیشتِ خوب
زبانِ خوب چو داریم، هر دوان داریم
زبانِ ساده و زیبا و دلنشین و فصیح
بزرگ موهبتی دان که رایگان داریم
زبان وثیقهی ملّیت است و ما بیشک
بقای وحدت ملی رهینِ آن داریم
زبانِ ماست اساس حیات ملّیِ ما
گر این اساس نباشد چه در جهان داریم
***
به حیرتم که چرا این گزیده کالا را
نه ایمن از خطرِ کاهش و زیان داریم
به حیرتم که چرا در طریقِ پاسِ زبان
قیام و سعی نه درخوردِ آرمان داریم
به حیرتم که چرا با اساسِ وحدتِ خویش
ستیزهای که بود ننگِ خاندان داریم
اگر به ضعف و زبونی کشد، زبان را کار
کجا به پاسِ وطن قدرت و توان داریم
زِ غفلت از سرِ شرم آستین به رخ گیریم
اگرنه در بَرِ او سر بر آستان داریم
زبانِ خارجی آموختن رواست ولی
نه پیش از آن که سر از پارسی گران داریم
ادیب برومند
در تیرماه ۱۳۳۸ این قصیده به هواداری از زبان فارسی سروده و منتشر شده است.
https://www.adibboroumand.com/گنجینه-زبان-پارسی/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
گنجینه زبان پارسی | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
در تیرماه 1338 این قصیده به هواداری از زبان فارسی سروده و منتشر شده است. گنجینهی زبان پارسی سزد که از دل و جان پاسِ آشیان داریم زِ حادثاتِ جهانیش در اما
شکوهآبادِ عشق
دلخوشىهاى جهان را حادثات از یاد برد
سیلِ غم دولتسراى عیش را بنیاد برد
روزگارى بود و عشقى بود و حالى بود و آه
کآنهمه گلبرگ را از باغِ هستى باد برد
گوشِ عالم کر شد از فریادِ مظلومان، ولى
گوشبندىها، اثر از ناله و فریاد برد
عمرِ ما در آرزوى داد اگر بر باد رفت
داد کمتر زن که ظالم را همآنکو داد، برد
بود آزادى بشر را ارمغانى از بهشت
رهزنِ آزادگى این تحفه را آزاد برد
چیره شد بر خلقِ عالم نکبتِ شرّ و فساد
چیرگىها خیرگى آورد و خیر از یاد برد
قهرمانها داشت این افسانهی شیرینِ عشق
شهرتِ این قهرمانى را چرا فرهاد برد؟
دردِ ما در دادخواهى گر دمى تسکین نیافت
عاقبت بیدادگر را هم تبِ بیداد برد
بىگمان ره سوى ویرانى برد در کارِ عشق
هرکه غافل گشت و رخت از این شکوهآباد برد
آتشى افروخت انسان از طمع در قرنِ ما
کآبروى هرچه انسان بود این همزاد برد
چون نبَرد آورد با دیو پلیدىها ادیب
کلکِ روییناش گِرو از خنجر پولاد برد
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، ص۲۹۲
https://www.adibboroumand.com/شكوه-%E2%80%8Fآباد-عشق/
دلخوشىهاى جهان را حادثات از یاد برد
سیلِ غم دولتسراى عیش را بنیاد برد
روزگارى بود و عشقى بود و حالى بود و آه
کآنهمه گلبرگ را از باغِ هستى باد برد
گوشِ عالم کر شد از فریادِ مظلومان، ولى
گوشبندىها، اثر از ناله و فریاد برد
عمرِ ما در آرزوى داد اگر بر باد رفت
داد کمتر زن که ظالم را همآنکو داد، برد
بود آزادى بشر را ارمغانى از بهشت
رهزنِ آزادگى این تحفه را آزاد برد
چیره شد بر خلقِ عالم نکبتِ شرّ و فساد
چیرگىها خیرگى آورد و خیر از یاد برد
قهرمانها داشت این افسانهی شیرینِ عشق
شهرتِ این قهرمانى را چرا فرهاد برد؟
دردِ ما در دادخواهى گر دمى تسکین نیافت
عاقبت بیدادگر را هم تبِ بیداد برد
بىگمان ره سوى ویرانى برد در کارِ عشق
هرکه غافل گشت و رخت از این شکوهآباد برد
آتشى افروخت انسان از طمع در قرنِ ما
کآبروى هرچه انسان بود این همزاد برد
چون نبَرد آورد با دیو پلیدىها ادیب
کلکِ روییناش گِرو از خنجر پولاد برد
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، ص۲۹۲
https://www.adibboroumand.com/شكوه-%E2%80%8Fآباد-عشق/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
شكوه آباد عشق | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
دلخوشى هاى جهان را حادثات از ياد برد سيل غم دولتسراى عيش را بنياد برد روزگارى بود و عشقى بود و حالى بود و آه كان همه گلبرگ را از باغ هستى باد برد گوش عال
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«نفرین بر جنگ»
استاد ادیب برومند
نیست بادا بهجهان اهرمنِ کینه و جنگ
زآنکه هست از بدِ او، نکبت و ناکامی و ننگ
ننگ و ناکامی و ناداری، چون سیلِ بلا
زادهی جنگ بود، لعن ابد باد به جنگ
ننگِ اعصار و قرون است، مشو حامیِ وی
که بوَد حامیِ وی، بیخبر از دانش و هنگ
جنگ را اهرمن مرگ رود پیشاپیش
رزم را صفشکن قهر بود پیشاهنگ
حاصلش چیست بهجز خلقِ زِ کین باخته جان؟
زادهاش کیست بهجز دیوِ بهخون یاخته چنگ؟
خاستگاهش چه بود غیر کژآئینی و حقد
راستایش چه بود غیر بداندیشی و رنگ؟
چه کنی گوش بهبانگش که بود گرگآوای
چه زنی دست بهسازش که بود جغدآهنگ
کرده در خاکِ عدم، نعشِ کسان جایبهجای
شسته از آبِ فنا، نقشِ بقا رنگبهرنگ
سختی و قحطی و ویرانی و وارونبختی
شد بههمتافته وز پایگهِ جنگ آونگ
مرگ و بیماری و مجروحی و آسیمهسری
سر برون آرد ازین حفرهی هولآور و تنگ
***
گر سوی جبهه بری ره چو نگارنده خبر
لحظهای بیش در آنجا نکنی تابِ درنگ!
لرزهها افکندت بر تن و در مغز، دوار
بانگِ خمپاره و دود و دمهی توپ و تفنگ
زندگان بینی در سنگرِ خود رویاروی
کشتگان بینی در پهلوی هم تنگاتنگ
ای بسا گشته نگون پیکرِ چون سروِ سهی
وی بسا غرقهبهخون قامتِ چون تیرِ خدنگ
ای بسا تیر عدو دست زِ تن کرده جدا
وی بسا پای کسان، سخت فروخورده فشنگ
ای بسا تازه جوان در پسِ سنگر به هراس
نامهی نامزدش در کف و جان بر سرِ سنگ
ای بسا پای که برخورده به مین، وندرجای
زانفجارش بههوا بر شده چون قلماسنگ
در زمین نعرهی خمپارهزنِ گردونتاب
افکند ولوله در بارگهِ هفت اورنگ
فردی افتاده بهخاک؛ این که بود؟ یک سرباز
مردی اندر دمِ مرگ؛ این که بود؟ یک سرهنگ
خیلِ سرباز چو گرد آید یکسو ناگاه
بر سرش بمب فرو ریزد غرنده کلنگ
هست طیارهی بمبافکن، بر اوجِ سپهر
چون به دریای خروشنده غضبناک نهنگ
تانکها حامل توپ و همه پوینده بهراه
تشنهی خونِ کسان همچو غریونده پلنگ
گاه و بیگه شود از جای به جائی پرتاب
آلتِ ناریه در شکل انار و نارنگ
***
نه همین عرصهی جنگ است چنین زشت آئین
شهرها نیز نیاند ایمن از این شومآهنگ
موشک از سکوی پرتاب روان گشته چو برق
هدفِ صاعقهاش دورتر از صد فرسنگ
بتر از زلزله بس خانه فرو کوبد سخت
بر سرِ مرد و زنِ آمده از جنگ به تنگ
خلقی از وحشت موشک همه شب تا دم صبح
دمبهدم پیک اجل را زِ هوا گوش بهزنگ
همه را دلهره در تن زِ نهیب و زِ هراس
همه را ولوله در جان زِ غریو و زِ غرنگ
جمعی آواره و معلول و پریشان و اسیر
خلقی از جامِ فنا یکسره نوشیده شرنگ
موشکاندازی و بمبافکنی و خونباری
آتشافروزی و کینتوزی و طرحِ نیرنگ
اینهمه مایهی ننگ است که لعنت بر وی
اینهمه زادهی جنگ است که نفرین بر جنگ
صلح خیر است که ذکرش رود از سوی خدا
جنگ، شر است که فعلش بود از دیوِ دبنگ
***
غرض از جنگ در اینجا، نه دفاع از وطن است
کآن بود سخت نکو در برِ هر بافرهنگ
جنگِ نستوده بود جنگِ تجاوز به حدود
که ذمیم است و کُمیتش به رهِ نازش لنگ
دفعِ بدخواهِ وطن را همهگه باش دلیر
تا چو رستم بهدر آری پدر از پورِ پشنگ
لیک با جنگِ تجاوزطلبان یار مباش
که بود مایهی نفرین، چه به روم و چه به زنگ
@AdibBoroumand
استاد ادیب برومند
نیست بادا بهجهان اهرمنِ کینه و جنگ
زآنکه هست از بدِ او، نکبت و ناکامی و ننگ
ننگ و ناکامی و ناداری، چون سیلِ بلا
زادهی جنگ بود، لعن ابد باد به جنگ
ننگِ اعصار و قرون است، مشو حامیِ وی
که بوَد حامیِ وی، بیخبر از دانش و هنگ
جنگ را اهرمن مرگ رود پیشاپیش
رزم را صفشکن قهر بود پیشاهنگ
حاصلش چیست بهجز خلقِ زِ کین باخته جان؟
زادهاش کیست بهجز دیوِ بهخون یاخته چنگ؟
خاستگاهش چه بود غیر کژآئینی و حقد
راستایش چه بود غیر بداندیشی و رنگ؟
چه کنی گوش بهبانگش که بود گرگآوای
چه زنی دست بهسازش که بود جغدآهنگ
کرده در خاکِ عدم، نعشِ کسان جایبهجای
شسته از آبِ فنا، نقشِ بقا رنگبهرنگ
سختی و قحطی و ویرانی و وارونبختی
شد بههمتافته وز پایگهِ جنگ آونگ
مرگ و بیماری و مجروحی و آسیمهسری
سر برون آرد ازین حفرهی هولآور و تنگ
***
گر سوی جبهه بری ره چو نگارنده خبر
لحظهای بیش در آنجا نکنی تابِ درنگ!
لرزهها افکندت بر تن و در مغز، دوار
بانگِ خمپاره و دود و دمهی توپ و تفنگ
زندگان بینی در سنگرِ خود رویاروی
کشتگان بینی در پهلوی هم تنگاتنگ
ای بسا گشته نگون پیکرِ چون سروِ سهی
وی بسا غرقهبهخون قامتِ چون تیرِ خدنگ
ای بسا تیر عدو دست زِ تن کرده جدا
وی بسا پای کسان، سخت فروخورده فشنگ
ای بسا تازه جوان در پسِ سنگر به هراس
نامهی نامزدش در کف و جان بر سرِ سنگ
ای بسا پای که برخورده به مین، وندرجای
زانفجارش بههوا بر شده چون قلماسنگ
در زمین نعرهی خمپارهزنِ گردونتاب
افکند ولوله در بارگهِ هفت اورنگ
فردی افتاده بهخاک؛ این که بود؟ یک سرباز
مردی اندر دمِ مرگ؛ این که بود؟ یک سرهنگ
خیلِ سرباز چو گرد آید یکسو ناگاه
بر سرش بمب فرو ریزد غرنده کلنگ
هست طیارهی بمبافکن، بر اوجِ سپهر
چون به دریای خروشنده غضبناک نهنگ
تانکها حامل توپ و همه پوینده بهراه
تشنهی خونِ کسان همچو غریونده پلنگ
گاه و بیگه شود از جای به جائی پرتاب
آلتِ ناریه در شکل انار و نارنگ
***
نه همین عرصهی جنگ است چنین زشت آئین
شهرها نیز نیاند ایمن از این شومآهنگ
موشک از سکوی پرتاب روان گشته چو برق
هدفِ صاعقهاش دورتر از صد فرسنگ
بتر از زلزله بس خانه فرو کوبد سخت
بر سرِ مرد و زنِ آمده از جنگ به تنگ
خلقی از وحشت موشک همه شب تا دم صبح
دمبهدم پیک اجل را زِ هوا گوش بهزنگ
همه را دلهره در تن زِ نهیب و زِ هراس
همه را ولوله در جان زِ غریو و زِ غرنگ
جمعی آواره و معلول و پریشان و اسیر
خلقی از جامِ فنا یکسره نوشیده شرنگ
موشکاندازی و بمبافکنی و خونباری
آتشافروزی و کینتوزی و طرحِ نیرنگ
اینهمه مایهی ننگ است که لعنت بر وی
اینهمه زادهی جنگ است که نفرین بر جنگ
صلح خیر است که ذکرش رود از سوی خدا
جنگ، شر است که فعلش بود از دیوِ دبنگ
***
غرض از جنگ در اینجا، نه دفاع از وطن است
کآن بود سخت نکو در برِ هر بافرهنگ
جنگِ نستوده بود جنگِ تجاوز به حدود
که ذمیم است و کُمیتش به رهِ نازش لنگ
دفعِ بدخواهِ وطن را همهگه باش دلیر
تا چو رستم بهدر آری پدر از پورِ پشنگ
لیک با جنگِ تجاوزطلبان یار مباش
که بود مایهی نفرین، چه به روم و چه به زنگ
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
نفرين بر جنگ | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
نيست بادا به جهان اهرمن كينه و جنگ زان كه هست از بدِ او نكبت و ناكامى و ننگ ننگ و ناكامى و نادارى چون سيل بلا زاده جنگ بود، لعن ابد باد به جنگ ننگ اعصار و قرون