ادیب برومند | Adib Boroumand
300 subscribers
91 photos
20 videos
7 files
385 links
در يادبود شاعر ملى ايران
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
Download Telegram
در سالگرد درگذشت شادروان الله‌یار صالح، قصیده‌ی «از قبیله‌ی آزادگانِ دهر» که در فروردین ۱۳۶۰ به پاس حق‌دوستی و هم‌فکری سی‌ساله و نیز خدمات سیاسی و اجتماعی ایشان سروده شده است منتشر می‌گردد.

رفت آن‌که در طریقِ هدف رهسپار بود
در شاهراه صدق و صفا استوار بود

رفت آن‌که در صلاح و سلامت به اتفاق
صالح‌تر و سلیم‌ترین مردِ کار بود

رفت آن‌که از قبیله‌ی آزادگانِ دهر
مقبولِ خاص و عام درین روزگار بود

رفت آن‌که از سُلاله‌ی پاکانِ روزگار
فرزانه پاکزاد و بهین یادگار بود

صادق به قول و وعده و راسخِ به اعتقاد
خوشخوی و راستگوی و فضیلت‌شعار بود

یزدان‌شناس بود و مسلمانِ راستین
جویای فضل و رحمتِ پروردگار بود

ملت‌گرای و انجمن‌آرای مردمی
ایران‌پرست و شهره‌ی شهر و دیار بود

شرم و وقار در همه رفتارِ وی پدید
فرهنگ و دین زِ گفته‌ی او آشکار بود

بودی به‌سانِ سرو در آزادگی سَمَر
آن پرثمر وجود که نخلی به‌بار بود

در زمره‌ی رجالِ سیاست به نامِ نیک
شد مفتخر که مایه‌ی بس افتخار بود

در شیوه‌ها مدبّر و در کارها مدیر
مانا که برگزیده سیاست‌مدار بود

تقوای «بایزید» به دیوانسرای داشت
زهدِ اداریش همه در اشتهار بود

در گیر و دار نهضتِ ملّی به شور و شوق
گاهی مشیر گشت و زمانی مُشار بود

یک تن زِ یاورانِ «مصدق» به راه و رسم
او بود کز خلوص و وفا جانسپار بود

گر شد وکیل گاهی و گاهی وزیر گشت
در هر مقام و مرتبه خدمتگزار بود

«فضل بن سهل» بود تو گفتی به عقل و رای
یا چون صدور «برمک» و «پورِ یَسار» بود

در هر مقام خاضع و آزاده‌وار زیست
در دوری از غرور زِ خود بی‌قرار بود

زندان گزید و خدمتِ بیگانگان نکرد
کآن پیشِ وی شرافت و این ننگ و عار بود

در پهنه‌ی مجاهده پا در رکاب ماند
در عرصه‌ی مبارزه چابک‌سوار بود

یک ره به زیرِ بارِ شهِ خیره‌سر نرفت
کو خود به شهرِ عزّ و شرف شهریار بود

«الله‌یارِ صالح» اگر رفت ای دریغ
از عبدِ صالحی که حقش جمله یار بود

***

ای «صالحِ» عزیز که رفتی زِ جمعِ ما
وز حادثاتِ ملک دلت بس فگار بود

کانونِ ماست بعدِ تو دمسرد و بی‌فروغ
کآن را زِ خویِ گرمِ تو شور و شرار بود

رفتی زِ غصّه‌ی وطن اندر پناهِ مرگ
کاین زندگی برای تو بس ناگوار بود

زاندوهِ ماتمت گلِ احساس پژمرید
ما را خزان زِ مرگِ تو در نوبهار بود

قلب «ادیب» در غمِ مرگت فگار گشت
چونان که در عزای پدر سوگوار بود
بد حادثه

نيست كس را سر شورى و نشاط و طربى
كه زِ هر گوشه بلند است نواى تعبی

تابِ گفتن نبود تا سخن آيد به زبان
ماهيانيم كه در تابه به تابيم و تبی

ساعت امروز مگر زمزمه‌پردازِ غم است
كه رسانده‌ست به هر ثانيه جانى به لبی

عصبى حالت و بى‌برگ و نوا مرد و زن‌‏اند
كه نه بر تن قصبى ماند و نه بر جا عصبی

در كفِ ظلم به جان نيست كسی را ز نهار
تا رساند زِ بدِ حادثه روزى به شبی

جمله ظالم صفتان داعى انصاف شدند
احمدى كو؟ كه به هر جاست يكى بولهبی

اى خداوندِ سبب‌ساز در اين ورطه‌ی غم
مگر از بهر دل ما تو بسازى سببی

چه كنی ياد هنرمند و اديبی كامروز
نه نشان از هنرى هست و نه نام از ادبى

ادیب برومند، دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص۲۴۸

@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/بد-حادثه/
اسرارِ کبریا

خوش است خلوت و با خويش آشنا بودن
رها زِ وسوسه‌ی فكر ناروا بودن

به‌سانِ ساقه‌ی نيلوفر شكفته در آب
خوشا قرين دلى مظهر صفا بودن

به جاى ذكر جناياتِ مردمان دغل
به ياد زنده‌دلى‌هاى اوليا بودن

خوشا ز دغدغه‌ی فكر و ذكر، وارستن
به ذكر، محو خداوندى خدا بودن

زِ عشق ديده گشادن به عمق زيبايى
به جان دقيق در اسرارِ كبريا بودن

به فسق گرچه تفاخر بود بسی مذموم
وليک بِه ز ستمكاره پارسا بودن

زِ اشکِ چشمِ ستم‌ديدگان مشو غافل
كه سيلِ حادثه شايد، زِ جا رها بودن

توراست جاى، به صد عِزّ و ناز بر سرِ خلق
به جاى بوم توانى اگر هما بودن

مبند دل به كسى تا كه خوب نشناسيش
كزين طريق توان ايمن از بلا بودن

اديب، تا به وطن جهلِ عام چهره‌نماست
بود هرآينه راحت در انزوا بودن

ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/اسرار-كبريا/
Cheragh-e Roshan.pdf
1016.5 KB
گفتگوی ویژه‌نامه نوروز ماهنامه‌ی «چراغ روشن» با سرکار خانم پوراندخت برومند فرزند شادروان استاد ادیب برومند | @AdibBoroumand
«پیام خلیج فارس به دریای خزر»

خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بی‌كرانه بحر خزر

پيام من به تو اى جانفزاى روح‌انگيز
پيام من به تو اى دلنواز جان‌پرور

پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر

درود بر تو و آن موج‌هاى زرّينت
كه هست جلوه‌نما چون درخشش گوهر

درود بر تو و آن رنگ‌هاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونه‌اى ديگر

تويى گشاده‌دل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستوده‌فر اينک چو چشمه‌ی كوثر

صفاى روح تو دلجو چو خنده‌ی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعره‌ی تندر

توام برادرى از مادرى همايون‌پى
منت برادرم از دوده‌اى كيانی‌فر

سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبان‌گشاى اين مادر

من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بسته‌ايم كمر

من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرح‌زاى روح اين كشور

تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر

تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر

تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر

بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر

به‌هوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر

چه نقشه‌ها كه كند طرح، پشتِ پرده‌ی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر

به‌ياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر

چه سيل‌ها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزه‌ی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نه‌اى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر

زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر

هماره بوده‌ام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر

هماره عرصه‌ی جولان پارس‌ها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر

چه سال‌ها سپرى شد به گونه‌اى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزون‌تر

بسا كه از ره عمران بر آسمان‌ها سود
به هر كرانه‌ام از ناز، باره‌ی بندر

وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطه‌ی خاور

شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر

گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر

مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر

نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر

ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر

دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر

چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،

ربود از كفم آهن‌رباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر

هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر

وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر

درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضه‌ی اغيار مرده‏‌ريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر

چه گويم اين كه شدم صحنه‌ی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر

نعوذ باللّه‏ از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر

ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،

ز بس كه در بر من لخته‌لخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعه‌قطعه شد پيكر

نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر

هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ به‌در

گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر

نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران‏ زمين مهين‏ داور

وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر

فغان و آه از اين ماجراى زَهره‌گداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر

دريغ و درد از اين ارتكاب دهشت‌خيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر

خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايه‌ی شرّ است و پاىْ‌لغزِ بشر

خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر

در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر

به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نام‌آور

ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
درد آشنا
گروه کتاب : #عمومی
مولف : #ادیب_برومند
قیمت : 22500 تومان
#معرفی_کتاب : #درد_آشنا
@entesharco
«کارگر»

حاصل از دسترنج کارگر است
هر صناعت که مانده از بشر است

بازوی کارگر توانا باد
که توانبخش بازوی هنر است

آن‌که قدرت به کارگر بخشید
کارفرمای قادرِ قَدَر است

قوّت بازوان کارگری
حرکت‌بخشِ چرخِ جاه و فر است

کارگر باغ آفرینش‌را
ثمر انگیزْ نخلِ بارور است

تیشه‌اش قلب کوه را آماج
سینه‌اش تیغ ظلم را سپر است

هر بنایی که سر به چرخ افراخت
پایه‌اش روی دوش کارگر است

هرکجا شهر و روستایی هست
هم ازو ماندگار و مستقر است

کوه را در ثبات، هم‌پیوند
باد را در شتاب‌هم‌سفر است

زآن بود خنده بر لب تو که او
خنده‌زن بر شمایل خطر است

زآن بود خوابِ سایه‌گاهت خوش
کو به سوزنده آفتاب، در است

رامش و سورِ ما بدو پاید
ورنه بی او معاش، دردِ سر است

دستش از سیم و زر تهی‌ست ولی
رنْجْ‌فرسودِ کانِ سیم و زر است

دوشش از بار منّت است رها
چون خم از بار زحمتش کمر است

سیم و زر در پناهِ کوشش اوست
ورنه سرمایه‌دار، دربه‌در است

عرق شرم بر جبینش نیست
که عرق‌ریزِ کارِ پرثمر است

رهگذارش بود به کوی شرف
که به راه قناعتش گذر است

رنج او منشاء فراغت ماست
همچو آتش که مظهر شرر است

رحمت‌اندوزِ درگهِ حق باد
راحت‌افزای ما که رنجبر است

همرهش باد لطف بار خدای
که وجودش قرین بار و بَر است

ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/کارگر/
«شعرواره‌ی فردوسی»

به باژ توس
طفلی زاد از مادر
نژادش همچو قلبش پاک
همانا تحفه‌ی افلاک
بباليد اندر آن آبادی و شد سروری
با طبع آتشناک
به پويش رهروی چالاک
به کار کشتورزی بود دهقانی به ناز و نعمت آسوده
به ناپاکی و ناپاکيزگی دامن نيآلوده
به دانش جان و دل بسته
زِ هر آلودگی رسته
پس از ديرين زمانی کوشش و تحصيل دانش‌ها
تفکر در زبان و پرسش اوضاع و کاوش‌ها
چو شيری با غرور شيرمردان
از کنام خويش بيرون شد
زِ وضعِ خاستگاهش دل پرازخون شد
بغرّيد از سرِ خشمی که او را چاره‌جوی ناروائی کرد
مصمم در طريق رهگشايی کرد
بخواند از دفتر پيشينيان
راز دلآورمردی و گردنفرازی را
زِ احوال نياکان راه و رسم بی‌نيازی را
بر آن شد تا به جسم ملتی افسرده جان بخشد
به روح مردمی محنت‌زده تاب و توان بخشد
بگيرد انتقام از دشمن ايران
به‌پا سازد بنايی نو به روی خانه‌ای ويران
قلم بگرفت و آغاز سرودن کرد
سپس ادراک بودن کرد
بگفت از سرگذشت پهلوانان و جوانمردان
سخن‌ها دلکش و شيرين
زِ رازِ بودن و با سرفرازی زيستن بسرود
هزاران نکته‌ی رنگين
بگفت ای خلق ايران روزگاری اين چنين بوديد
به حشمت فرمان‌آرای جهان تا حد چين بوديد
به داد و دانش و فرزانگی فخرِ زمين بوديد
بپاخيزيد و از سستی بپرهيزيد
به بدخواهان درآويزيد
مگر گرديد دامنگيرتان از عارفی صاحب نفس نفرين
مگر ازياد برديد آن شکوه و شوکت ديرين
که از سرحد چين تا مصر در زير نگين کرديد
سراسر کشور ايران چو فردوس برين کرديد
چرا شوق سرافرازی و عزت در شما گم شد
چرا در جنگتان اسب رشادت عاری از سم شد
چرا خاکسترِ نسيان فروپوشيد آتش را
چه آتش؛ آتشی کاندر دل پاکان و دينداران فروزان بود
زِ رقصان شعله‌هايش دشمنان را دل گدازان بود
چه شد آتشگه بُرزين
چه شد آذرگشسب و آن‌همه آذين
کجا بردند سرو کاشمر را آن بدانديشان؟
که بود از اهرمن‌زادانِ دون فرمانده ايشان!
چو بردند آن مهين فرش بهارستانتان را گو کجا بوديد؟
چرا در پای يک قوم بيابانگرد سر سوديد؟
چرا از دست داديد آن همه نيرو؟
چرا بيگانگان را ره نبستيد آخر از هر سو؟
چرا آتش زدند اينان به هر جا يک کُتب‌خانه؟
به علم و فضل و دانش جمله بيگانه!
شما بوديد شاهد اين همه وحشی‌گری‌ها را!
چرا در هم نکوبيديد اين‌سان بربری‌ها را؟
به غارت مالتان بردند!
به ساغر خونتان خوردند!
به مرد و زن اسارت بار کردند آن تبه‌خويان!
گرفتند از برای بردگی آزادمردان را سيه‌رويان!
شما را راست گويم کز کدامين پروز فرخنده‌بنياديد
بگويم کز چه نام‌آوريلان زاديد
بگويم در نکويی‌ها و رادی‌ها، مثل بوديد
همی دانا به گفتن‌ها، همی مردِ عمل بوديد
تنِ راحت‌طلب را در رهِ تحصيل آزرديد
به هر عصری زِ دانش بهره‌ها برديد
تکاور اسب‌هاتان در ره عزّ و شرف جانانه می‌تازيد
در اوجِ سربلندی‌هايتان نام وطن مردانه می‌نازيد
شما را پهلوانی بود چون رستم
که از بيمش گسستی زهره‌ی شير ژيان از هم
کسی کو هفت خان وحشت‌آلود زمان طی کرد
درخشان فتح و پيروزی پياپی کرد
زِ گيو و بيژن و گودرز و بهرام ار خبر داريد
چرا چون مرغ زخمی سربه زيرِ بال و پر داريد
به خويش آييد – هنر زاييد
رهِ همبستگی‌ها را جوانمردانه پيماييد
رهِ پاس وطن پوييد
سخن‌ها را به اشعارِ دری گوييد
بگيريد ای دليران بر سر دوش آن درفش کاويانی را
زِ سر گيريد دورِ سربلندی‌ها و عهدِ کامرانی را
بگيريد انتقام از ترک و تازی جمله تنگاتنگ!
به شمشير ار نشد کاری، سلاح آريد از فرهنگ!
زبانِ پارسی را همچنان آداب ملی پاس بايد داشت
زِ بهرِ کندن هرزه‌گياهان داس بايد داشت
به روح پاک رستم می‌خورم سوگند
بس است اين بردباری‌ها
بس است اين ناگواری‌ها
بس است اين توسری خوردن
زِ شلاق ستمکاران تن آزردن
حکومت‌ها ستم‌پرور
سپه‌داران خيانت‌گر
شما چون ميش سر در پيش و
بس گرگان خون‌آشام در منظر
بجنبيد آن چنان چابک
به روياروی طوفان‌ها
که از هر ظالم دون
بر کنيد از بيخ بنيان‌ها

ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/فردوسي/
«به‌پیشگاهِ فردوسی»

شبـــی داستــان‌گستـــر و دیـــرپـای
بــه زیبـنـــده آییـــن فــراگیــــرجـــای

فـــروگستــرانیـــده بــــر کــوه و دشت
یکی پهـــن دامــن بـــه جایِ نشسـت

از آن زایــــشِ فـــــرخِ دیــــــربــــــاز
بــه دیگــر شبـان سـرفـرازان به ناز

زِ زایــیـــدنِ مهــــرِ گیـــتـــی فــروز
شــده نـــاز پیــونــد و فرخنــده روز

فـزون‌تـــر زِ شب‌هــــای دیــگــر بلنــد
بـــه پـــایـــــانِ آذرمــــهِ ســـردخنــــد

مـن انـــدر یـــکــی روستـــای کهــــن
بــه شش‌ســالــگی شـاهـدِ انجمـن

پـــدر بـــــود و مــــادر فــراخــاستـــه
یکـــــی خــانگـــــی بـــزم آراستــــه

بـــه آیـیـــنِ یلــدا زِ بهـــرِ شگــــون
بــه خوان چیده از میوه‌ها گونه‌گون

مــن و دیـگـــران از کـســانِ حــــرم
زِ خـوان بهـره‌ور هریکـی بیش و کم

هـم از شــام کـردن شـده بهــره یــاب
بـرفتیـــم در بستــــر از بهـــــرِ خـــواب

چو در خوابِ خوش پـاسی از شب گذشت
مــرا حـــال یکــســـر دگــرگــونــه گــشـت

بــــه نـــاگـــــه زِ آوای مـــردانــــه‌ای
زِ گلبـــــانگِ دانــــــای فــرزانـــــه‌ای

دو چشمــم زِ خـــوابِ گــران بـــاز شـد
دلــــم محــــوِ آن طـُــرفـــــه آواز شـــد

اگـرچنـــد چشمــانِ مـن بستـــه بـــود
دو گوشم بــر آن نغمـــه پیوستــه بــود

چــو آن نغمـه‌هــا در دلم جـا گـرفـت
وجــــودم نـــوازش ســـراپـــا گــرفت

چنــانـــم زِ لـذت دگـــر گشــت حــال
کـــه گفتــــی بـــرآورده‌ام پــر و بـــال

کــه بـــود آن بــرآورده آوایِ خـوش؟
بــــرآورده آوایِ زیــبــــــایِ خــــوش

پـــدر بـــود کـــز پهلــوانـــی ســـرود
بــه شهنـامه خواندن دلِ مـن ربــود

همـانــا کــه گـــــاهِ جـوانیــش بـــــود
گــرایــش بــه شهنــامـه‌خـوانیش بود

بــه فـردوسی‌اش بــود بسیـار مهــر
زِ صهبــــای شعـــرش فروزنـده چهـر

بـــه گـُردانــه آهنــگ و بــانـگِ بلنـــد
همــی‌خـــوانــد آن ســـرورِ ارجمنــد

«دلیری کــه بــُــد نـــامِ او اشکبــوس
همی‌برخـروشیـــد بـر ســانِ کــوس»

«بیــامـد کــه جویـــد زِ ایـــران نبـــرد
ســرِ هم‌نبـــــرد انــدر آرد بــه گــرد»
*
از آن شب کـه بشنیــدم ایـن داستــان
شـــدم جـذبِ آن نـــامـــه‌ی بـاستـــان

بـــه‌جـــان دوستــــار سـراینــــده‌اش
بـــه‌دل حـق‌گـــزار و ستـــاینـــده‌اش

چکـــد یـــادِ فردوســــی از خـــامـــه‌ام
دل‌آکنـــــــده از مهــــــرِ شهنـــامـــه‌ام
*
الا ای گــرانمـــایـــه دانــای تـــــوس
کـــه خورشیـد پـای تــو را داد بـوس

بـــه هفــت آسمـــان رفـــت آوازه‌ات
فلـک نیست ظـرفــی بـــه انـدازه‌ات

فـروزنــده چهــری بـــه فــرزانـــگــــی
فــرازنـــده قــدی بـــه مـردانـــگـــــی

تــو بـــر نــــام‌دارانِ ایـــران ســری
بــــه رادان و رازآگهـــــان سـروری

در ایــران نــدیــدم یکــــی شیــرمــــرد
که کــاری بـــه مقـــدارِ کـــارِ تــو کـــرد

وزآن شیــرمــردان همــه هــم کنــار
نکــردنـــد کـــاری چنـیــــن پـــایــدار

در ایــران به فــرّت یکــی مــرد نیست
درایـن پهنـــه‌ات کس همــآورد نیست

کــــه درآسمـــــانِ سخـــن‌گسـتــری
تـــویـــی مهـــرِ تــابنـــده‌ی خــــاوری

سـراینــدگــــان را تـــویـــی رهنمـــون
ســـویِ هفتمیـــــن طــارمِ نیلگـــــون

در ایـران بسـی گرچــــه دانشورانــد
تـو چــون مـاهـی و دیگــران اخترانـد

زبـــانِ دری از تـــو نیــــرو گــرفت
وزین رو جهان را زِ هـر سو گرفت

تـو دادی بــه هــر واژه‌اش آب و رنـگ
بهـایش فزودی بــه مقــدار و سنــگ

بســی واژه کــز یــادهــا رفتـــه بــود
دل از تــاب مهجــوریش تـَفتـــه بـــود

کشیــدیــش بیـــرون زِ هــر گــوشـه‌ای
زِ اندیشـــــه بخشیــدیـَـش توشــــه‌ای

بــه سلکِ سخن خـوش درآوردیـَش
بـــه خــرگــاهِ کیــــوان بـــرآوردیـَـش

زِ آمیـــــــــزه‌ی واژه‌هــــــــــای دری
قریـن سـاختـی زهـره با مشتـری

عروسِ سخــن از تــو بـــا فـــرّ و زیب
بــه هـــر هفت آرایــه شــد دلفــریب

نگــاریــن هنـــر از تــو زیبنــده گـشت
زِ جــــادوی کلکـت فــریبنــده گــشت

زِ هـرکس کـه سـازِ سخـن بـرگرفت
ســرودِ تــو آهنــگِ بـــرتــــر گــرفت

زِ هــر گفتـــه کـــان بـس دلاویــزتــــر
سخن‌هـــــای تـــو رامـش انگیـــزتــر

خــرد مسنــدآرای ایـــوانِ تــوست
هنر بنده‌ی سر بـه فرمـان تـوست

تــو چـون ســر دهـی پهلـوانـی سـرود
بــه شـور انــدر آری زِ تــن تــار و پـــود

تـــویــی آن جهــــان پهلـــوانِ سخــن
کـــه نـــازد بــه نــامت جهـــانِ سخن

بشـــر را تـــو در بنــــدِ آســــایشــــی
رهـــــاننـــــده از چنـــــگِ آلایشــــــی
...

https://plus.google.com/101006476155163686774/posts/goNr38rDinc?_utm_source=1-2-2
به مناسبت زادروز دکتر محمد مصدق
تصویر اهدایی به استاد ادیب برومند
متن روی عکس:
"به جناب آقای ادیب برومند اهدا می‌شود.
زندان لشکر ۲ زرهی - بیستم تیرماه ۱۳۳۳
دکتر محمد مصدق"
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/Bxprit5h9K1/?igshid=1ggvmugv9zkvi
بسی خوانده ای وصف گندآوران
که بردند گوی از سر سروران

به پیکار دشمن فشردند پای
تبه ساخته دستبرد سران

کنون بشنو از فتح خونینه شهر
که یکچند تازید دشمن بر آن

فرستاد صدام ناپاکدل
سوی «خرمی شهر» جیشی گران

سپه راند این سوی اروندرود
جری از جهالت چو خودمحوران

گمان کرد کآسان توان دست یافت
به مرز دلیران و دانشوران

چو شد ناگهان چیره چون راهزن
بر آن زیوری شهر صاحب زران

چپاولگری را برآورد دست
ربود آنچه بد خواسته اندر آن

چو دیو سپید و چو اکوان دیو
که بردند ره سوی مازندران

و یا همچو خونخوارگان مغول
و یا تیره دل تیرۀ بربران

ز بی رسمی و ناکسی بس نکرد
نه بر مهتران و نه بر کهتران

بسا مال کز بندرش غارتید
چو خونخواره دزدان و کین گستران

بسی کشت و کوبید، با توپ و تانک
زن و مرد و بام و در از هرکران

نماند از چنان شهر آباد بوم
به جز کوی کوران و کوخ کران

چو باد خزان شد وزان سوی باغ
تبه کرد سرو و گل و ضيمران

ز شهر از در شر برون تاختند
گروهی زن و مرد با همسران

چو دیدند شیران در این مرغزار
که گشتند خوکان وحشی چران،

بر آشوفتند از چنان خیرگی
دژم قهرمانان صاحبقران

برانگیختند از پی دفع خصم
ز جنگاوران، شیردل یاوران

به فرماندهی تیز بشتافتند
امیران جانباز و سرلشکران

ز «سرباز» و از «پاسداران» مرز
همه با هم اندر هدف همقران

به دفع عدو قد برافراشتند
به دست آتشین حربه کینه وران

شده حمله ور بر عراقی سپاه
هژبران و ببران دشمن دران

فشاننده آتش به بنگاه خصم
چو آتشفشان کوه آذر پران

چو توفنده دریای خیزاب خیز
شده خشمشان بر فلک سرگران

عقابان جنگی هم اندر هوا
به بمب افکنی چیره بر خودسران

به سامان دشمن شده باره کوب
عقابان، به حکم همایونفران

ز بس دود خمپاره و بانگ توپ
جهان تار شد در بر ناظران

همی جوش زد خون رویین تنی
به رگهای این آهنین پیکران

در آن سخت پیکار و خونین نبرد
چه گویم ز ایثار همسنگران

که کردند بر دشمن پخته خوار
جهان تیره، چون دیگ خوالیگران

ز پیر و جوان، خلق ایران زمین
سراسر هماهنگ یکدیگران

پی دفع دشمن به خشم آمدند
چو شیران همه مادگان و نران

بدادند بس مال و کالا و چیز
به جمع برادر همه خواهران

فراجسته بر روی «مین» بی هراس
دلاور جوانان چو بازیگران

که با بذل جانها برانند سخت
ز خاک وطن، چیره بدگوهران

کریمانه آن سان به جنگ آمدند
که از بهر ارشاد، پیغمبران

بدانگونه نوشنده جام اجل
که سقراط نوشندۀ شوکران

شدن در ره پاس میهن شهید
بدی فخر این زبده نیک اختران

به پشتی گری دست داده به هم
چه کس بود همتاب همباوران؟

بدادند در راه مام وطن
سر و جان به خشنودی مادران

سرانجام با فضل کیهان خدای
به فتح آمدند این یلان کامران

به نام اسارت ز چندین هزار
ببستند دست از ملامت خران

به سال هزار و سه صد شصت و یک
سوم روز خرداد مه، صفدران

بشستند دامان کشور ز ننگ
چو هر شوخگن جامه را گازران

چو شد تیر«صدام» خورده به سنگ
شدش عار بر دل، چو کوهی گران

بماندش به دل داغ چونین شکست
چو داغی که بر شانه فاجران

پس آنگه به تسلیم برداشت دست
غرامت پذیر از غنیمت بران

به زهر هزیمت گشودند کام
ز صهبای قدرت تهی ساغران

گریزند آری به هم پنجگی
ز پیلان جنگی، گشن استران

سزد گر ستایند فتحی چنین
فن جنگ را جمله سرداوران

بر این قهرمانان هزاران درود
که دارند پاس وطن پروران

نثار آورم بر شهیدان سلام
برازنده جمعی ز ما برتران

به شهر شرف مینوی شهریار
به نام و نشان، گوهرین افسران

امید از خداوند دارد «ادیب»
کنون کز وطن راند این جابران،

که ایران در این جنگل روزگار
مصون ماند از شرّ جاناوران

@adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%d8%a8%d9%87-%d9%85%d9%86%d8%a7%d8%b3%d8%a8%d8%aa-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%ae%d8%b1%d9%85%d8%b4%d9%87%d8%b1/
بهترین غزل

اى دل‌نوازِ من كه تويى بی‌بدل مرا
سازم چرا غزل چو تو باشی غزل مرا؟

اى بهترين غزل چه سرايم براى تو؟
كز گل‌رخان دهر تويى بی‌بدل مرا

آرامِ روحِ من نبود جز پناهِ عشق
سرخوردگى محال بود زين محل مرا

بنما چراغِ سبز كه همراهِ شرمِ سرخ
آيم به پيش و بازگشايى بغل مرا

سرسخت در عقيده و ثابت به سيرتم
در ساختارِ طبع نباشد خلل مرا

دردآشناى عشقم و از ننگِ بيدلى
بيگانه آفريد خدا در ازل مرا

پوشيده ماند راز معماى زندگى
ننمود زين ميانه كسی راهِ حل مرا

آن دشمن صريح كه آيد به جنگِ من
صد ره به از رفيق دوروى و دغل مرا

هرچند بهر گفته اثرها بود اديب
ليكن سزاست در پىِ گفتن، عمل مرا

ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/بهترين-غزل/
توشه‌ی عاقبت

از راستی نماند در اين روزگار، هيچ
جز اين خبر كه نيست به از عشقِ يار، هيچ

زين روزگارِ خيره به‌جز خيرگى مجوى
شَفقت طمع مدار از اين كج‌مدار، هيچ

قول و قرار و وعده در اين دورِ انحطاط
در كف به‌سانِ جيوه ندارد قرار هيچ

در عرصه‌اى كه كوس شجاعت همی‌زدند
ديديم بس پياده ولى شهسوار هيچ

كِشتيم بس اميد و نيامد به بار، كشت
داديم بس شعار و نيامد به كار، هيچ

جز خونِ دل چه چاره كه نوشی به جایِ مى
آن‌جا كه غم فزون بود و غم‌گسار هيچ

آن مدعى كه ياد زِ نيكان نكرد و رفت
جز نامِ بد نماند از او يادگار، هيچ

گر در هنر به پایه‌ی والا رسد كسی
او را چه بهره بِه بود از افتخار هيچ

دانى كه چيست حاصل ايّامِ زندگى
جز نامِ نيک و يک اثرِ پايدار، هيچ

گفتم اديب توشه چه دارى به عاقبت
گفتا به غير عفوِ خداوندگار، هيچ

ادیب برومند
@AdibBorouand
https://www.adibboroumand.com/توشه-ی-عاقبت/
خوشا به مذهبِ عاشق که به زِ عشق ندیدم
نه شیوه‌ای و طریقی، نه مسلکی و مرامی

زِ خون گریستنت نیست جایِ شِکوه «ادیبا»
که بعدِ گریه‌ی مینا، خوش است خنده‌ی جامی

ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://twitter.com/adibboroumand/status/1137791312500056066?s=21
‏آن حقیقت که زِ دیدارِ خرد پنهان بود
‏در خطِ جام به دمسازیِ مینا خواندم

‏شرحِ پایندگیِ عشق و هنر بود ادیب
‏آنچه در حاشیه‌ی دفترِ دنیا خواندم

‏⁧#ادیب_برومند

‏به مناسبت زادروز شادروان استاد ادیب برومند، بیست و یکم خردادماه، یاد وی را گرامی می‌داریم.

@AdibBoroumand

https://twitter.com/adibboroumand/status/1137953157831675905?s=21
‏آن حقیقت که زِ دیدارِ خرد پنهان بود
‏در خطِ جام به دمسازیِ مینا خواندم

‏شرحِ پایندگیِ عشق و هنر بود ادیب
‏آنچه در حاشیه‌ی دفترِ دنیا خواندم

‏⁧#ادیب_برومند
خط: رحیم دودانگه (دومان)
@AdibBoroumand @doomanshekaste94