قومیتهای ایرانی
یافت ایران نسق از وحدت قومیّت چند تُرکمان و عرب و ترک و لر و کرد و بلوچ روزگاری نه کم از چند هزار است به سال کاینهمه بوده و یا کرده بدین ناحیه کوچ
***
باری اینان همه در طول زمان یافته رشد از بسی نعمت این کشور و این آب و هواش جمله ایرانی و همخوان و هماهنگ همند در نگهداری این بوم و بَر و برگ و نواش
***
جمله در پاسِ نگهبانیِ ایرانِ عزیز همره و همقدم و همدل و کوشنده به جان در نگهداریش از حملۀ بیگانه خصم همه همدست و همآواز به هر عصر و زمان
***
سالها برده به سر در غم و شادی با هم گاه صلح و گه جنگ و به عروسی و عزا نگسلانیده زِ هم رشتۀ پیوند و خلوص همه همدوش و هماندیشه پی رفع بلا
***
کشمکشها شده با تیرۀ تاتار و مغول جنگها آمده پیش از پیِ طرد اعراب از سکندر چه ستمها به وطن رفته و آه کز بسی فتنه شد این کشور دیرینه خراب
***
باری اقوام ستمدیدۀ ایرانی را هیچگون دشمنی و کینه نباشد با هم همه با وحدت و همپشتی هم، فاجعه را بگذرانیده زِ سر مانده به یکجا همدم
***
همه اقوام وطن شاکلۀ ملّتِ ماست که جز این ملّتِ دیگر نشناسیم اینجا گر یکی زین همه اقوام جدا داند خویش به غلط دستخوش دشمن پست است و دَغا
***
هرکه گوید منم از ملّتِ دیلم یا کُرد سخنش را نبود در برِ کس هیچ اثر ژاژخایی نبود در خور اقبالِ کسان خاصه کاین گفته بود ضد تواریخ و سِیَر
***
برتری نیست زِ اقوامِ دگر قومی را همه همپایه و همقدر و عزیزند و شریف همه در مذهب و آئین به حقیقت آزاد لهجههاشان چو زبانها همه شیرین و لطیف
ادیب برومند
https://www.adibboroumand.com/%d9%82%d9%88%d9%85%db%8c%d8%aa%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c/
یافت ایران نسق از وحدت قومیّت چند تُرکمان و عرب و ترک و لر و کرد و بلوچ روزگاری نه کم از چند هزار است به سال کاینهمه بوده و یا کرده بدین ناحیه کوچ
***
باری اینان همه در طول زمان یافته رشد از بسی نعمت این کشور و این آب و هواش جمله ایرانی و همخوان و هماهنگ همند در نگهداری این بوم و بَر و برگ و نواش
***
جمله در پاسِ نگهبانیِ ایرانِ عزیز همره و همقدم و همدل و کوشنده به جان در نگهداریش از حملۀ بیگانه خصم همه همدست و همآواز به هر عصر و زمان
***
سالها برده به سر در غم و شادی با هم گاه صلح و گه جنگ و به عروسی و عزا نگسلانیده زِ هم رشتۀ پیوند و خلوص همه همدوش و هماندیشه پی رفع بلا
***
کشمکشها شده با تیرۀ تاتار و مغول جنگها آمده پیش از پیِ طرد اعراب از سکندر چه ستمها به وطن رفته و آه کز بسی فتنه شد این کشور دیرینه خراب
***
باری اقوام ستمدیدۀ ایرانی را هیچگون دشمنی و کینه نباشد با هم همه با وحدت و همپشتی هم، فاجعه را بگذرانیده زِ سر مانده به یکجا همدم
***
همه اقوام وطن شاکلۀ ملّتِ ماست که جز این ملّتِ دیگر نشناسیم اینجا گر یکی زین همه اقوام جدا داند خویش به غلط دستخوش دشمن پست است و دَغا
***
هرکه گوید منم از ملّتِ دیلم یا کُرد سخنش را نبود در برِ کس هیچ اثر ژاژخایی نبود در خور اقبالِ کسان خاصه کاین گفته بود ضد تواریخ و سِیَر
***
برتری نیست زِ اقوامِ دگر قومی را همه همپایه و همقدر و عزیزند و شریف همه در مذهب و آئین به حقیقت آزاد لهجههاشان چو زبانها همه شیرین و لطیف
ادیب برومند
https://www.adibboroumand.com/%d9%82%d9%88%d9%85%db%8c%d8%aa%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
قومیتهای ایرانی | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
یافت ایران نسق از وحدت قومیّت چند تُرکمان و عرب و ترک و لر و کرد و بلوچ روزگاری نه کم از چند هزار است به سال کاین همه بوده و یا کرده بدین ناحیه کوچ
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«وطن»
وطن وطن خجستهفر سراى دلگشاى من
سراى پرشکوه من دیار دیرپاى من
خجسته زادگاهِ من، سراى زندگانیم
به دامن تو رشد من، سزاى تو ثناى من
تویى که سرخوشم کند بهار جانفزاى تو
تویى که باغ و گلشنت فشانده گل به پاى من
تویى که بهرهور شدم ز آب و نان به خوان تو
تویى که ملتزم شدى، به دادن غذاى من
تویى که خوش زنند پر، به بالِ پُرتوانِ خود
پرندگانِ عشقِ تو، همیشه در هواى من
تویى که هستى مرا بس افتخار دادهاى
تویى که با سخنورى، فزودهیى بهاى من
قلمزنانِ نثرِ تو، نواگرانِ شعرِ تو
به نغمه بودهاند هر زمان قرین و همنواى من
به درد نامرادیت هماره در تلاطمم
رهایى تو از ستم بود بهین دواى من
وطن، چهها سرایم از مفاخر مکرّمت
که هر یکىست در هدف ستوده مقتداى من
وطن، چهها بگویم از مناظر مُفرَّحت
که هر یکش بهگونهاى، فزوده بر صفاى من
به از وطن کجا بود سراى روحپرورم
که بوى اُنس مىدهد، دیار جانفزاى من
سپاس چون گزارم این کرامتِ خجسته را
که در تو آفریدهام، کرم نما خداى من
دلآورانِ نامیت زِ پشتِ بارهی قرون
نهاده گوشِ هوشِ خود به دلنشین نواى من
که اى نژاد مهتران دعا کنید روز و شب
برای حفظ این وطن، چو خوشترین دعاى من
وطن بزى درین جهان به افتخار جاودان
اگرنه بهرِ پاسِ تو چه حاصل از بقاى من
«ادیب» را هماره دل، تپد به یادِ میهنش
رهین عهد خود بود ستودهفر وفاى من
اديب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/وطن/
وطن وطن خجستهفر سراى دلگشاى من
سراى پرشکوه من دیار دیرپاى من
خجسته زادگاهِ من، سراى زندگانیم
به دامن تو رشد من، سزاى تو ثناى من
تویى که سرخوشم کند بهار جانفزاى تو
تویى که باغ و گلشنت فشانده گل به پاى من
تویى که بهرهور شدم ز آب و نان به خوان تو
تویى که ملتزم شدى، به دادن غذاى من
تویى که خوش زنند پر، به بالِ پُرتوانِ خود
پرندگانِ عشقِ تو، همیشه در هواى من
تویى که هستى مرا بس افتخار دادهاى
تویى که با سخنورى، فزودهیى بهاى من
قلمزنانِ نثرِ تو، نواگرانِ شعرِ تو
به نغمه بودهاند هر زمان قرین و همنواى من
به درد نامرادیت هماره در تلاطمم
رهایى تو از ستم بود بهین دواى من
وطن، چهها سرایم از مفاخر مکرّمت
که هر یکىست در هدف ستوده مقتداى من
وطن، چهها بگویم از مناظر مُفرَّحت
که هر یکش بهگونهاى، فزوده بر صفاى من
به از وطن کجا بود سراى روحپرورم
که بوى اُنس مىدهد، دیار جانفزاى من
سپاس چون گزارم این کرامتِ خجسته را
که در تو آفریدهام، کرم نما خداى من
دلآورانِ نامیت زِ پشتِ بارهی قرون
نهاده گوشِ هوشِ خود به دلنشین نواى من
که اى نژاد مهتران دعا کنید روز و شب
برای حفظ این وطن، چو خوشترین دعاى من
وطن بزى درین جهان به افتخار جاودان
اگرنه بهرِ پاسِ تو چه حاصل از بقاى من
«ادیب» را هماره دل، تپد به یادِ میهنش
رهین عهد خود بود ستودهفر وفاى من
اديب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/وطن/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
وطن | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
وطن وطن خجسته فر سراى دلگشاى من سراى پرشكوه من ديار ديرپاى من خجسته زادگاه من، سراى زندگانيم به دامن تو رشد من، سزاى تو ثناى من تويى كه سرخوشم كند بهار جانفزاى
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
به جان دوست دارم من ایرانزمین را
نه ایرانزمین، بل بهشت برین را
به چشم من ایران بهشت است، بارى
تو هم باز کن، دیده نیکبین را
سزد گر که رخشان جبینان گیتى
بسایند برخاک پاکش جبین را
نگر خاک مشکینِ مینو طرازش
که رویاند اشجار بارآفرین را
نگر آب شیرین نوشین گُوارَش
که بخشد بقا، خلق ایران زمین را
نگر باد جانبخش و خرّم هوایش
که بگشاید از چهره آژنگ و چین را
زهى گلفشان باغهایش که هر یک
فشانَد به باغ «ارم» آستین را
به «کرمان» سوى «باغ شهزاده» بگذر
به «کاشان» بپیما ره «باغ فین» را
به شهر «سپاهان» برانگیز خاطر
ببین گلشنآرایى «ماربین» را
زمین حلقهوار است و ایران نگینسان
براین حلقه بنگر درخشان نگین را
***
به گلزارهاى سمنخیز او بین
که رخ برفروزد گل و یاسمین را
کند بوى گلهاى نقشینه فامش
بسى شادمان قلب اندوهگین را
فروزنده مهرش دهد روشنایى
به هر گوشه تاریک جاى حزین را
شمالاش به دریا دهد فرّ و آذین
جنوباش به دریا هم آن را هم این را
بیابى به هر فصل، بهتر هوایى
چو در گردش آرى دل بِهْگُزین را
به «مرداد» یابى «اَبان» را به شهرى
به شهرى دگر، گاهِ «دى» «فرودین» را
به کاوش برآرند از زیر خاکش
گرانمایه گنجینههاى دفین را
زمینخیزِ کاوشگراناش به گیتى
بیآراست بس موزه بافَرین را
سزد گر به هر یک هنرهاش گویم
دوصدبار «احسنت» را «آفرین» را
زهى کار صورتگراناش که ایران
درین فن ببست از قفا دست «چین» را
زهازه به شیرین زبان شاعراناش
که رونق برند از سخن انگبین را
به موسیقىاش دل سپردم که سازد
نثارِ دل آهنگِ بس دلنشین را
بپرورد صورتگرانى چو «مانى»
چنانچون به رامشگرى «رامتین» را
زبان درى را هوادارم از جان
گران گنجِ نایابِ درِّ ثمین را
ببالم به فرهنگ دیرینهسالاش
کز آوا درافکند هر جا طنین را
بنازم به زیبنده خطِّ خوش وى
که بخشد به کاخ هنر زیب و زین را
به معماریاش چشم تحسین گشایم
عمارات رویین و حصن حصین را
سزد ما که فرزند این آب خاکیم
وطن را به جان پاس داریم و دین را
به تحصیل دانش، به ایجاد صنعت
همىبرگماریم راى رزین را
به برترگزینى و ملّتگرایى
به کار اندرآریم عزم متین را
دژى آهنین است ایران و باید
نگهداشتن این دژِ آهنین را
بجوشیم و کوشیم در پیشبردش
به شوخى نگیریم کارى چنین را
«کمانگیر»سان خوب باید شناسیم
بداندیش بنشسته اندر کمین را
به یزدان پناهیم و با شیرْمردى
به کس برنگیریم شیر عرین را
به اوج شرف بایدش برکشیدن
«ادیب» این بهین کشورِ بىقرین را
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/به-جان-دوست-دارم-من-ايران-زمين-را/
نه ایرانزمین، بل بهشت برین را
به چشم من ایران بهشت است، بارى
تو هم باز کن، دیده نیکبین را
سزد گر که رخشان جبینان گیتى
بسایند برخاک پاکش جبین را
نگر خاک مشکینِ مینو طرازش
که رویاند اشجار بارآفرین را
نگر آب شیرین نوشین گُوارَش
که بخشد بقا، خلق ایران زمین را
نگر باد جانبخش و خرّم هوایش
که بگشاید از چهره آژنگ و چین را
زهى گلفشان باغهایش که هر یک
فشانَد به باغ «ارم» آستین را
به «کرمان» سوى «باغ شهزاده» بگذر
به «کاشان» بپیما ره «باغ فین» را
به شهر «سپاهان» برانگیز خاطر
ببین گلشنآرایى «ماربین» را
زمین حلقهوار است و ایران نگینسان
براین حلقه بنگر درخشان نگین را
***
به گلزارهاى سمنخیز او بین
که رخ برفروزد گل و یاسمین را
کند بوى گلهاى نقشینه فامش
بسى شادمان قلب اندوهگین را
فروزنده مهرش دهد روشنایى
به هر گوشه تاریک جاى حزین را
شمالاش به دریا دهد فرّ و آذین
جنوباش به دریا هم آن را هم این را
بیابى به هر فصل، بهتر هوایى
چو در گردش آرى دل بِهْگُزین را
به «مرداد» یابى «اَبان» را به شهرى
به شهرى دگر، گاهِ «دى» «فرودین» را
به کاوش برآرند از زیر خاکش
گرانمایه گنجینههاى دفین را
زمینخیزِ کاوشگراناش به گیتى
بیآراست بس موزه بافَرین را
سزد گر به هر یک هنرهاش گویم
دوصدبار «احسنت» را «آفرین» را
زهى کار صورتگراناش که ایران
درین فن ببست از قفا دست «چین» را
زهازه به شیرین زبان شاعراناش
که رونق برند از سخن انگبین را
به موسیقىاش دل سپردم که سازد
نثارِ دل آهنگِ بس دلنشین را
بپرورد صورتگرانى چو «مانى»
چنانچون به رامشگرى «رامتین» را
زبان درى را هوادارم از جان
گران گنجِ نایابِ درِّ ثمین را
ببالم به فرهنگ دیرینهسالاش
کز آوا درافکند هر جا طنین را
بنازم به زیبنده خطِّ خوش وى
که بخشد به کاخ هنر زیب و زین را
به معماریاش چشم تحسین گشایم
عمارات رویین و حصن حصین را
سزد ما که فرزند این آب خاکیم
وطن را به جان پاس داریم و دین را
به تحصیل دانش، به ایجاد صنعت
همىبرگماریم راى رزین را
به برترگزینى و ملّتگرایى
به کار اندرآریم عزم متین را
دژى آهنین است ایران و باید
نگهداشتن این دژِ آهنین را
بجوشیم و کوشیم در پیشبردش
به شوخى نگیریم کارى چنین را
«کمانگیر»سان خوب باید شناسیم
بداندیش بنشسته اندر کمین را
به یزدان پناهیم و با شیرْمردى
به کس برنگیریم شیر عرین را
به اوج شرف بایدش برکشیدن
«ادیب» این بهین کشورِ بىقرین را
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/به-جان-دوست-دارم-من-ايران-زمين-را/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به جان دوست دارم من ايران زمين را | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به جان دوست دارم من ايران زمين را نه ايران زمين، بل بهشت برين را به چشم من ايران بهشت است، بارى تو هم باز كن، ديده نيك بين را سزد گر كه رخشان جبينان گيتى بسايند
Forwarded from بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار
بیست و سوم اسفندماه سالروز درگذشت ادیب برومند
در سال ۱۳۷۲ برای آگاهی دادن و تشویق هممیهنان خارج از کشور و به منظور حفظ اصالتهای ملی و قومی این قصیده سروده شد:
به یاد ایران باش
ای آن که رفتی از ایران به یاد ایران باش
به یاد کشور دیرینهسالِ ساسان باش
گرت جلای وطن از درِ ضرورت بود
ممان هماره به غربت، بهسان مهمان باش
خجستهمیهن ما بُنگَه اصالتهاست
اصیلوار هوادار اصل و بنیان باش
به هرکجا که نشانی ز برتری یابی
ز بهر بوم و برِ خویش طالب آن باش
بسی مپای به هر باغ و هر چمن گذری
بیا و بلبل خوشگوی این گلستان باش
حریم حرمت ملّیّت و اصالت را
ز دستبرد هوسکامگی نگهبان باش
ز هرکجا هنر و علم و حکمت اندوزی
بیا و معرفتآموزِ این دبستان باش
ز مهر هموطنان هیچگه مبُر پیوند
درین زمینه وفادار عهد و پیمان باش
ستوده سنّت و آیین باستانی را
عزیز دار و گراینده از دل و جان باش
ز دیرباز نیاکانْت اهل دین بودند
تو نیز مؤمن و مخلص به دین و ایمان باش
به زادگانِ خود آدابِ میهنی آموز
وگرنه شاهد بیگانگی در اینان باش
بکوش تا به زبان دری سخن گویند
به جان مشوّقشان با دلیل و برهان باش
به سوی میهن خود فکر بازگشتن را
به مغزشان چو نشاندی ز کرده شادان باش
مَهِل که صبغۀ فرهنگ خارجی گیرند
درین مجاهده کوشا به قدر امکان باش
به شعر پارسی و خطّ و نقش و موسیقی
علاقه در دلشان بشکفان و خندان باش
به بیهویّتی آخر مده گریبان را
ازین مسیرِ حقارت کشیدهدامان باش
ز شعر نغز هرکجا گلی رویید
به پای آن گل بویا هزاردستان باش
زبان پارسی از بهر ماست گنجِ مراد
به پاسداریِ آن سرفرازِ دوران باش
وظیفه نیک شناساندن است ایران را
تو شهرهپورِ وظیفتشناسِ ایران باش
به دستگیری هممیهنان حاجتمند
به هرکجا که روی پایبند احسان باش
دریغ باد که ایرانی اجنبی گردد
تو بر کنار ازین ننگ محض عنوان باش
تهی شدن ز اصالت «ادیب» عارضهایست
که ساری است، خدا را به فکر درمان باش
ادیب برومند
بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی، تحکیم وحدت ملّی و تمامیت ارضی
@AfsharFoundation
در سال ۱۳۷۲ برای آگاهی دادن و تشویق هممیهنان خارج از کشور و به منظور حفظ اصالتهای ملی و قومی این قصیده سروده شد:
به یاد ایران باش
ای آن که رفتی از ایران به یاد ایران باش
به یاد کشور دیرینهسالِ ساسان باش
گرت جلای وطن از درِ ضرورت بود
ممان هماره به غربت، بهسان مهمان باش
خجستهمیهن ما بُنگَه اصالتهاست
اصیلوار هوادار اصل و بنیان باش
به هرکجا که نشانی ز برتری یابی
ز بهر بوم و برِ خویش طالب آن باش
بسی مپای به هر باغ و هر چمن گذری
بیا و بلبل خوشگوی این گلستان باش
حریم حرمت ملّیّت و اصالت را
ز دستبرد هوسکامگی نگهبان باش
ز هرکجا هنر و علم و حکمت اندوزی
بیا و معرفتآموزِ این دبستان باش
ز مهر هموطنان هیچگه مبُر پیوند
درین زمینه وفادار عهد و پیمان باش
ستوده سنّت و آیین باستانی را
عزیز دار و گراینده از دل و جان باش
ز دیرباز نیاکانْت اهل دین بودند
تو نیز مؤمن و مخلص به دین و ایمان باش
به زادگانِ خود آدابِ میهنی آموز
وگرنه شاهد بیگانگی در اینان باش
بکوش تا به زبان دری سخن گویند
به جان مشوّقشان با دلیل و برهان باش
به سوی میهن خود فکر بازگشتن را
به مغزشان چو نشاندی ز کرده شادان باش
مَهِل که صبغۀ فرهنگ خارجی گیرند
درین مجاهده کوشا به قدر امکان باش
به شعر پارسی و خطّ و نقش و موسیقی
علاقه در دلشان بشکفان و خندان باش
به بیهویّتی آخر مده گریبان را
ازین مسیرِ حقارت کشیدهدامان باش
ز شعر نغز هرکجا گلی رویید
به پای آن گل بویا هزاردستان باش
زبان پارسی از بهر ماست گنجِ مراد
به پاسداریِ آن سرفرازِ دوران باش
وظیفه نیک شناساندن است ایران را
تو شهرهپورِ وظیفتشناسِ ایران باش
به دستگیری هممیهنان حاجتمند
به هرکجا که روی پایبند احسان باش
دریغ باد که ایرانی اجنبی گردد
تو بر کنار ازین ننگ محض عنوان باش
تهی شدن ز اصالت «ادیب» عارضهایست
که ساری است، خدا را به فکر درمان باش
ادیب برومند
بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی، تحکیم وحدت ملّی و تمامیت ارضی
@AfsharFoundation
Forwarded from ایران ورجاوند ™ Irān-i Varjāvand
💠 فرهنگ و هنر
💠 یادی از یک شاعر مبارز
💠 ادیب برومند شاعر و وکیلی بود که از طرفداران نهضت ملی بود و در دوران مبارزه چند بار زندانی شده بود. میگفت بهار به او لقب شاعر ملی داده است.
به گزارش ایسنا، هفت سال پیش، ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ عبدالعلی ادیب برومند، در ۹۲ سالگی از دنیا رفت. او در بیست و یکم خردادماه ۱۳۰۳ در زادگاهش شهر گز از شهرستان «برخوار» اصفهان به دنیا آمد. پدرش مصطفی قلیخان برومند از جمله خوانین تجددطلب عصر بود که به کار ملکداری و کشاورزی اشتغال داشت. او به زبان فرانسه مسلط بود و از حسن خط و مقدمات زبان عربی بهرهمند بود و مادرش رباب غفاردخت سواد خواندن و نوشتن داشت.
عبدالعلی ادیب برومند در سن ششسالگی نزد معلم سرخانه که ملاقنبر نام داشت و مکتبدار بود، خواندن و نوشتن را آغاز کرد و پس از دو سال به اصفهان آمد و نخست دو، سه ماه در مدرسه قدسیه درس خواند و سپس در مدرسه فرهنگ به مدیریت روانشاد مجید میراحمدی از پیشگامان آموزش و پرورش اصفهان از کلاس سوم ابتدایی تا سوم متوسطه به تحصیل پرداخت.
او پس از دریافت سیکل به دبیرستان صارمیه اصفهان رفت و موفق به دریافت دیپلم ادبی زیرنظر دبیران صاحبنامی چون ادیب بجنوردی، بدرالدین کتابی و ابوالفضل همایی شد. در شهریورماه ۱۳۲۱ به منظور ادامه تحصیل به تهران رفت و در سال ۱۳۲۴ در محضر استادانی چون سیدعلی شایگان، جلالالدین همایی، ابراهیم پورداوود، احمد متین دفتری، کریم سنجابی و … از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران به اخذ دانشنامه لیسانس در رشته حقوق قضایی نائل شد.
ادیب برومند در سال ۱۳۲۵ تقاضای صدور پروانه کارآموزی وکالت دادگستری کرد و پس از طی دو سال دوره کارآموزی نزد احمد شریعتزاده که از سیاسیون و حقوقدانان طراز اول بود به طور مستقل به عنوان وکیل پایه یک دادگستری مشغول کار شد. ادیب برومند در ظرف مدتی…
💠 یادی از یک شاعر مبارز
💠 ادیب برومند شاعر و وکیلی بود که از طرفداران نهضت ملی بود و در دوران مبارزه چند بار زندانی شده بود. میگفت بهار به او لقب شاعر ملی داده است.
به گزارش ایسنا، هفت سال پیش، ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ عبدالعلی ادیب برومند، در ۹۲ سالگی از دنیا رفت. او در بیست و یکم خردادماه ۱۳۰۳ در زادگاهش شهر گز از شهرستان «برخوار» اصفهان به دنیا آمد. پدرش مصطفی قلیخان برومند از جمله خوانین تجددطلب عصر بود که به کار ملکداری و کشاورزی اشتغال داشت. او به زبان فرانسه مسلط بود و از حسن خط و مقدمات زبان عربی بهرهمند بود و مادرش رباب غفاردخت سواد خواندن و نوشتن داشت.
عبدالعلی ادیب برومند در سن ششسالگی نزد معلم سرخانه که ملاقنبر نام داشت و مکتبدار بود، خواندن و نوشتن را آغاز کرد و پس از دو سال به اصفهان آمد و نخست دو، سه ماه در مدرسه قدسیه درس خواند و سپس در مدرسه فرهنگ به مدیریت روانشاد مجید میراحمدی از پیشگامان آموزش و پرورش اصفهان از کلاس سوم ابتدایی تا سوم متوسطه به تحصیل پرداخت.
او پس از دریافت سیکل به دبیرستان صارمیه اصفهان رفت و موفق به دریافت دیپلم ادبی زیرنظر دبیران صاحبنامی چون ادیب بجنوردی، بدرالدین کتابی و ابوالفضل همایی شد. در شهریورماه ۱۳۲۱ به منظور ادامه تحصیل به تهران رفت و در سال ۱۳۲۴ در محضر استادانی چون سیدعلی شایگان، جلالالدین همایی، ابراهیم پورداوود، احمد متین دفتری، کریم سنجابی و … از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران به اخذ دانشنامه لیسانس در رشته حقوق قضایی نائل شد.
ادیب برومند در سال ۱۳۲۵ تقاضای صدور پروانه کارآموزی وکالت دادگستری کرد و پس از طی دو سال دوره کارآموزی نزد احمد شریعتزاده که از سیاسیون و حقوقدانان طراز اول بود به طور مستقل به عنوان وکیل پایه یک دادگستری مشغول کار شد. ادیب برومند در ظرف مدتی…
01-28 سرمقاله-1.pdf
1.6 MB
ماهنامه تجربه، شماره ۲۸، ویژه نوروز
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
پرند سیمین
بهار، جلوهگر آمد به لطف و زيبايى
بيا كه موسم عيش است و حظِ بُرنايى
شكوفه تا به درختان پرندِ سيمين داد
عروس، چهرهنما شد به رخت ديبايى
بنفشهزار به صد عشوه مىربايد دل
كشيده نقشه به هر رنگ، در دلآرايى
بهار، طرف چمن را طراوتى خوش داد
خوش است گر تو دهى نيز دادِ شيدايى
به وقت گل منه از دست، لالهگون ساغر
كه دشت پر بُوَد از لالههاى صحرايى
دِرَمفشان شده بر سر شكوفهی بادام
چو بر عروس، به هنگام حجلهآرايى
چه خوب داده به هم دست، سبزه و ريحان
چو بر صحیفهی تذهيب، خطّ طُغرايى
هواى لالهرخانم به باغ و صحرا خواند
كه سيرِ سبزه برانگيخت طبعِ سودايى
صفاى جان طلب از رنگ و بوى ياسِ بنفش
مجوى كينه به زير سپهرِ مينايى
در اين بهارِ دلانگيز و پرنشاط، اديب
غزل خوش است بدين دلكشىّ و شيوايى
ادیب برومند
@AdibBoroumand
بهار، جلوهگر آمد به لطف و زيبايى
بيا كه موسم عيش است و حظِ بُرنايى
شكوفه تا به درختان پرندِ سيمين داد
عروس، چهرهنما شد به رخت ديبايى
بنفشهزار به صد عشوه مىربايد دل
كشيده نقشه به هر رنگ، در دلآرايى
بهار، طرف چمن را طراوتى خوش داد
خوش است گر تو دهى نيز دادِ شيدايى
به وقت گل منه از دست، لالهگون ساغر
كه دشت پر بُوَد از لالههاى صحرايى
دِرَمفشان شده بر سر شكوفهی بادام
چو بر عروس، به هنگام حجلهآرايى
چه خوب داده به هم دست، سبزه و ريحان
چو بر صحیفهی تذهيب، خطّ طُغرايى
هواى لالهرخانم به باغ و صحرا خواند
كه سيرِ سبزه برانگيخت طبعِ سودايى
صفاى جان طلب از رنگ و بوى ياسِ بنفش
مجوى كينه به زير سپهرِ مينايى
در اين بهارِ دلانگيز و پرنشاط، اديب
غزل خوش است بدين دلكشىّ و شيوايى
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
پرند سيمين | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
بهار، جلوه گر آمد به لطف و زيبايى بيا كه موسم عيش است و حظِ بُرنايى شكوفه تا به درختان پرندِ سيمين داد عروس، چهره نما شد به رخت ديبايى بنفشه زار به صد عشوه مى ر
بهپاخیز بهپاخیز ...!
هنگامی كه احساسات حقّطلبانه ملّت ايران در راه ملی كردن صنعت نفت به هيجان آمده بود اين تركيببند در تأييد نهضت ملی ايران سروده شده است.
ای ملّت آزاده، بهپاخیز بهپاخیز
ای خلق ستمدیده زِجاخیز زِجاخیز
ای قوم فرومانده فراخیز فراخیز
زین مهلکهٔ ظلم، رهاخیز رهاخیز
این سستی و اهمال، تو را مایهٔ ننگ است
مردانه به پاخیز نه هنگام درنگ است
از سلطهٔ بیگانه، بپرداز وطن را
وز زاغ و زغن، ساحَتِ این باغ و چمن را
برکن زِ وطن، بیخِ غم و رنج و محن را
آباد کن از سبزه همه دشت و دمن را
بر ثروت و سرمایهٔ خود دست بینداز
وندر صفِ مردان قدِ مردانه برافراز
تا چند خورد شرکتِ دون مالِ شما را؟
تا چند پسندد به شما، رنج و عنا را؟
تا چند کند پیروی نفس و هوا را؟
وز مال شما کسب کند عزّ و علا را؟
در حقّطلبی دست به احقاق برآرید
ارثِ پدر از چنگِ لئیمان بهدر آید
از غصّه چرا در تب و تابید و خرابید؟
دلخسته چرا محو عتابید و خطابید؟
نالان زِ چه در رنج و عذابید و کبابید؟
از بهر چه بیبهره زِ نانید و زِ آبید؟
فرض است برانداختن این کاخِ ستم را
یکباره نگون ساختن این طوق و علم را
آوخ كه ازين شركت جبّار چه ديديم
از دستِ برانگیختگاناش چه کشیدیم!
از دست بدیهاش به تن جامه دریدیم!
وز چنگ ستمهاش به بیغوله خزیدیم!
باید پس از این قطع نفوذش زِ وطن کرد
در راه وطن جامهٔ ایثار به تن کرد
دشمن به شما بس که دغل بود و جفا کرد!
سهم همگان جور و ستم بود و ادا کرد
در غارت این خانه چهها برد و چهها کرد!
بس گوهر شهوار زِ ما بود و هبا کرد!
باید که در این مرحله برچید بساطاش
یکباره برون راند از این کهنه رباطاش
بیگانه همه ثروت ما را به کجا برد؟
دزدانه همه هستی ما را به جفا برد!
تنها نه زر و سیم وطن را به ملا برد
بسیاری از آن جمله نهانی به خفا برد!
زین بیش تحمل نتوان کرد جفا را
خیزیم و کنیم از سرِ خود رفعِ بلا را
ماییم که اسطورهٔ اعصار و قرونیم
چون بحرِ خروشندهٔ توفنده درونیم
در قدمت تاریخ، زِ اغیار فزونیم
بر کاخِ ادب نیز گرانپایه ستونیم
یک چند گر از غفلت ما خصم، جَری شد
هشدار که دوران مذلّت سپری شد
ماییم که در عرصهٔ ناورد چو شیریم
پیرانه رشیدیم و جوانانه دلیریم
برّنده چو شمشیر و شکافنده چو تیریم
از نایِ بداندیش برآرنده نفیریم
گیتی همه از نهضتِ ما پر زِ خروش است
خون در رگِ ما از پیِ ایثار به جوش است
ادیب برومند
هنگامی كه احساسات حقّطلبانه ملّت ايران در راه ملی كردن صنعت نفت به هيجان آمده بود اين تركيببند در تأييد نهضت ملی ايران سروده شده است.
ای ملّت آزاده، بهپاخیز بهپاخیز
ای خلق ستمدیده زِجاخیز زِجاخیز
ای قوم فرومانده فراخیز فراخیز
زین مهلکهٔ ظلم، رهاخیز رهاخیز
این سستی و اهمال، تو را مایهٔ ننگ است
مردانه به پاخیز نه هنگام درنگ است
از سلطهٔ بیگانه، بپرداز وطن را
وز زاغ و زغن، ساحَتِ این باغ و چمن را
برکن زِ وطن، بیخِ غم و رنج و محن را
آباد کن از سبزه همه دشت و دمن را
بر ثروت و سرمایهٔ خود دست بینداز
وندر صفِ مردان قدِ مردانه برافراز
تا چند خورد شرکتِ دون مالِ شما را؟
تا چند پسندد به شما، رنج و عنا را؟
تا چند کند پیروی نفس و هوا را؟
وز مال شما کسب کند عزّ و علا را؟
در حقّطلبی دست به احقاق برآرید
ارثِ پدر از چنگِ لئیمان بهدر آید
از غصّه چرا در تب و تابید و خرابید؟
دلخسته چرا محو عتابید و خطابید؟
نالان زِ چه در رنج و عذابید و کبابید؟
از بهر چه بیبهره زِ نانید و زِ آبید؟
فرض است برانداختن این کاخِ ستم را
یکباره نگون ساختن این طوق و علم را
آوخ كه ازين شركت جبّار چه ديديم
از دستِ برانگیختگاناش چه کشیدیم!
از دست بدیهاش به تن جامه دریدیم!
وز چنگ ستمهاش به بیغوله خزیدیم!
باید پس از این قطع نفوذش زِ وطن کرد
در راه وطن جامهٔ ایثار به تن کرد
دشمن به شما بس که دغل بود و جفا کرد!
سهم همگان جور و ستم بود و ادا کرد
در غارت این خانه چهها برد و چهها کرد!
بس گوهر شهوار زِ ما بود و هبا کرد!
باید که در این مرحله برچید بساطاش
یکباره برون راند از این کهنه رباطاش
بیگانه همه ثروت ما را به کجا برد؟
دزدانه همه هستی ما را به جفا برد!
تنها نه زر و سیم وطن را به ملا برد
بسیاری از آن جمله نهانی به خفا برد!
زین بیش تحمل نتوان کرد جفا را
خیزیم و کنیم از سرِ خود رفعِ بلا را
ماییم که اسطورهٔ اعصار و قرونیم
چون بحرِ خروشندهٔ توفنده درونیم
در قدمت تاریخ، زِ اغیار فزونیم
بر کاخِ ادب نیز گرانپایه ستونیم
یک چند گر از غفلت ما خصم، جَری شد
هشدار که دوران مذلّت سپری شد
ماییم که در عرصهٔ ناورد چو شیریم
پیرانه رشیدیم و جوانانه دلیریم
برّنده چو شمشیر و شکافنده چو تیریم
از نایِ بداندیش برآرنده نفیریم
گیتی همه از نهضتِ ما پر زِ خروش است
خون در رگِ ما از پیِ ایثار به جوش است
ادیب برومند
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
"نوروز باستان"
نوروزِ باستانیِ ایران فرا رسید
ابرِ بهار پرچمِ ایثار برکشید
بارید گه به تندی و گاهی به اعتدال
بر کوه و دشت، چون که خور آمد بیآرمید
صحرا و باغ پوششِ رنگین به بر نمود
تا فرّ ِ فرودین سپسِ دی به بر رسيد
سرسبزی از در آمد و آویخت بر درخت
زیبنده حلّهای که زِ نوروزمَهْ خرید
بادِ بهاری از سوی «خوارزم» شد وزان
وز بویِ مهر، خطّهی «ری» را بیآکَنید
جشنی گرفت گلبن و رقصی نمود بید
آنگه که از شکوفه، دلِ باغ بشکُفید
ابر بهار بر سرِ کهسار خیمه زد
وز خرگهش به کوه گهرها پراکَنید
آذینهبند کرد «بخارا» زِ چارسوی
تا بانگ پا، زِ قاصد نوروز بشنوید
زرّین زِ یاسِ زرد نگر ساحتِ چَمَن
کاندر کنارِ سنبُلِ نوخیز، بردمید
از «بامیان» و «بلخ» به شاباشِ فرودین
گوش بهار نغمهی شور و نوا شنید
سَنج از «هرات» بانگ برآورد و بوق و کوس
کآمد عروس گلرخِ نوروز، برجهید
زیبا تَذَرْو بر سرِ بادام بُن نشست
وز بانگِ دلنواز به دل شادی آفرید
اکنون گلِ همیشه بهار است خندهروی
کاین نام را کدام گلآرا به من نهید؟
بانگ چکاوک از زبرِ سرو مژده داد
کآمد به دست، باغِ «سمرقند» را کلید
سارنگ چون زِ بارهی «دربند» پرگشود
یک سر به سوی گلشنِ «شیراز» پَرکشید
آهو به نغز گونه خُرامی به مرغزار
با بچگان چو میش به امن و امان چرید
از «ایروان» و «گنجه» بر آمد نوای عیش
تا شد زِ دور، موکبِ نوروزمَهْ پدید
ایرانیانِ کُرد به «ترکیه» و «عراق»
سرگرمِ جشن و جمله خوش از دید و بازدید
از «تیسفون» زِ درگهِ «نوشیروان» به گوش
آمد نوای «باربَدی» زآن چه می سَزید
رختِ نشاط بر تنِ «تاجیک» جلوه کرد
چون باغ و راغ، فرشِ سَمَنخیز گسترید
شد شاد باغبانِ «قراباغ» چون که دید
خوش رُستهاند سوسن و سوری و شنبلید
نوروز چون صلای طَرَب داد، از سُرور
در «شیروان» زِ نغمه دلِ مرد و زن تپید
جوقی زِ مرغکان مهاجر زِ «اورگنج»
از عشق «زندهرود» سوی «اصفهان» پرید
«کارون» از آبهای «میانرود» مژده یافت
کز شوقِ عید اشک زِ رُخسارِ ما سُرید
دلشاد گشت مادرِ میهن از آن پیام
کامد زِ سوی مردمِ «بحرین» با نُوید
نوروز، جشنِ ملّی ایران زِ دیرباز
اقوام را به دامنِ تحبیب پرورید
شادا و خرّما دلِ این ملّتِ هژیر
کاین جشنِ ویژه را به بهین روز برگزید
باید به زر نوشت چنین نغز چامه را
کز خامهی «ادیب» بر اوراقِ زر چکید
https://www.instagram.com/p/BR8a-12gp6Z/
نوروزِ باستانیِ ایران فرا رسید
ابرِ بهار پرچمِ ایثار برکشید
بارید گه به تندی و گاهی به اعتدال
بر کوه و دشت، چون که خور آمد بیآرمید
صحرا و باغ پوششِ رنگین به بر نمود
تا فرّ ِ فرودین سپسِ دی به بر رسيد
سرسبزی از در آمد و آویخت بر درخت
زیبنده حلّهای که زِ نوروزمَهْ خرید
بادِ بهاری از سوی «خوارزم» شد وزان
وز بویِ مهر، خطّهی «ری» را بیآکَنید
جشنی گرفت گلبن و رقصی نمود بید
آنگه که از شکوفه، دلِ باغ بشکُفید
ابر بهار بر سرِ کهسار خیمه زد
وز خرگهش به کوه گهرها پراکَنید
آذینهبند کرد «بخارا» زِ چارسوی
تا بانگ پا، زِ قاصد نوروز بشنوید
زرّین زِ یاسِ زرد نگر ساحتِ چَمَن
کاندر کنارِ سنبُلِ نوخیز، بردمید
از «بامیان» و «بلخ» به شاباشِ فرودین
گوش بهار نغمهی شور و نوا شنید
سَنج از «هرات» بانگ برآورد و بوق و کوس
کآمد عروس گلرخِ نوروز، برجهید
زیبا تَذَرْو بر سرِ بادام بُن نشست
وز بانگِ دلنواز به دل شادی آفرید
اکنون گلِ همیشه بهار است خندهروی
کاین نام را کدام گلآرا به من نهید؟
بانگ چکاوک از زبرِ سرو مژده داد
کآمد به دست، باغِ «سمرقند» را کلید
سارنگ چون زِ بارهی «دربند» پرگشود
یک سر به سوی گلشنِ «شیراز» پَرکشید
آهو به نغز گونه خُرامی به مرغزار
با بچگان چو میش به امن و امان چرید
از «ایروان» و «گنجه» بر آمد نوای عیش
تا شد زِ دور، موکبِ نوروزمَهْ پدید
ایرانیانِ کُرد به «ترکیه» و «عراق»
سرگرمِ جشن و جمله خوش از دید و بازدید
از «تیسفون» زِ درگهِ «نوشیروان» به گوش
آمد نوای «باربَدی» زآن چه می سَزید
رختِ نشاط بر تنِ «تاجیک» جلوه کرد
چون باغ و راغ، فرشِ سَمَنخیز گسترید
شد شاد باغبانِ «قراباغ» چون که دید
خوش رُستهاند سوسن و سوری و شنبلید
نوروز چون صلای طَرَب داد، از سُرور
در «شیروان» زِ نغمه دلِ مرد و زن تپید
جوقی زِ مرغکان مهاجر زِ «اورگنج»
از عشق «زندهرود» سوی «اصفهان» پرید
«کارون» از آبهای «میانرود» مژده یافت
کز شوقِ عید اشک زِ رُخسارِ ما سُرید
دلشاد گشت مادرِ میهن از آن پیام
کامد زِ سوی مردمِ «بحرین» با نُوید
نوروز، جشنِ ملّی ایران زِ دیرباز
اقوام را به دامنِ تحبیب پرورید
شادا و خرّما دلِ این ملّتِ هژیر
کاین جشنِ ویژه را به بهین روز برگزید
باید به زر نوشت چنین نغز چامه را
کز خامهی «ادیب» بر اوراقِ زر چکید
https://www.instagram.com/p/BR8a-12gp6Z/
Instagram
ادیب برومند / Adib Boroumand
"نوروز باستان" نوروزِ باستانیِ ایران فرا رسید ابرِ بهار پرچمِ ایثار برکشید بارید گه به تندی و گاهی به اعتدال بر کوه و دشت، چون که خور آمد بیآرمید صحرا و باغ پوششِ رنگین به بر نمود تا فرّ ِ فرودین سپسِ دی به بر رسيد سرسبزی از در آمد و آویخت بر درخت زیبنده…
مبارکبادِ نوروز
خوشا عید و خوشا نوروزِ پیروز
خوشا فصلِ بهار و دلنشین روز
خوشا سیرِ گُلانِ رامشاندوز
خوشا آوای مرغانِ دلافروز
خوشا رود و سرودِ شادی افزای
خوشا دیدارِ خوبانِ نکو رای
***
بهارآمد که گاهِ شادمانیست
جهان را حالت و شورِ جوانیست
زمانِ خوشدلی را مژدگانیست
سرآغازِ نشاط و کامرانیست
خوشا آمد شد و دیدارِ یاران
به هم تبریگ گفتن غمگساران
***
خوشا چیدن به آیینِ نیاکان
بساط هفت سین با یادِ پاکان
به یادِ عاشقان و سینهچاکان
به شوقِ پرسشی از دردناکان
فقیران را به دلجویی نشستن
غبار از چهرهی ایتام شستن
***
بهار آمد که با دل گرمجوش است
عروس باغ و بستان سبزپوش است
سحاب از بهرِ باران سختکوش است
چمن زآوای مرغان پرخروش است
بهار از عطرِ گلها مستیآور
زمین از بوی باران شامهپرور
***
در این موسم که دلها بیقرار است
زِ اندوه و ملالت برکنار است
طبیعت مست و خندان لالهزار است
چمن از گل پر از نقش و نگار است
سزد گر لحظهها را پاس داریم
سپاس ایزدِ یکتا گزاریم
ادیب برومند
مجموعه اشعار، نگاه، ج۲، ص۱۵۶۰
خوشا عید و خوشا نوروزِ پیروز
خوشا فصلِ بهار و دلنشین روز
خوشا سیرِ گُلانِ رامشاندوز
خوشا آوای مرغانِ دلافروز
خوشا رود و سرودِ شادی افزای
خوشا دیدارِ خوبانِ نکو رای
***
بهارآمد که گاهِ شادمانیست
جهان را حالت و شورِ جوانیست
زمانِ خوشدلی را مژدگانیست
سرآغازِ نشاط و کامرانیست
خوشا آمد شد و دیدارِ یاران
به هم تبریگ گفتن غمگساران
***
خوشا چیدن به آیینِ نیاکان
بساط هفت سین با یادِ پاکان
به یادِ عاشقان و سینهچاکان
به شوقِ پرسشی از دردناکان
فقیران را به دلجویی نشستن
غبار از چهرهی ایتام شستن
***
بهار آمد که با دل گرمجوش است
عروس باغ و بستان سبزپوش است
سحاب از بهرِ باران سختکوش است
چمن زآوای مرغان پرخروش است
بهار از عطرِ گلها مستیآور
زمین از بوی باران شامهپرور
***
در این موسم که دلها بیقرار است
زِ اندوه و ملالت برکنار است
طبیعت مست و خندان لالهزار است
چمن از گل پر از نقش و نگار است
سزد گر لحظهها را پاس داریم
سپاس ایزدِ یکتا گزاریم
ادیب برومند
مجموعه اشعار، نگاه، ج۲، ص۱۵۶۰
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
حافظهی تاریخ
روزها رفت و زِ اندوه دلى شاد نماند
شادى و عيش درين مظلمتآباد نماند
كرد بيداد، ستمكارىِ حكّامِ دغل
شورِ شيدايى و عشرت به دلى شاد نماند
عیشها کرد هرآنکو رهِ خسرو پیمود
جز عقوبت زِ هوادارى فرهاد نماند
دل خراب از غمِ عشقى نشد اما به عوض
بهرِ كشور زِ خرابى پى و بنياد نماند
شرحِ بس حادثه در حافظهی تاريخ است
ليک ازينگونه كه ديديم وِرا ياد نماند
داد و فرياد فزون رفت بر افلاک ولى
در بر و بومِ وطن هيچ اثر از داد نماند
جاى ديوان شده ديوانِ عدالت امروز
آدمىزاده در اين مركزِ بيداد نماند
رنجها برد اديب از پىِ آلامِ وطن
لیک در دستش از اين جمله به جز باد نماند
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، ص۲۴۱
روزها رفت و زِ اندوه دلى شاد نماند
شادى و عيش درين مظلمتآباد نماند
كرد بيداد، ستمكارىِ حكّامِ دغل
شورِ شيدايى و عشرت به دلى شاد نماند
عیشها کرد هرآنکو رهِ خسرو پیمود
جز عقوبت زِ هوادارى فرهاد نماند
دل خراب از غمِ عشقى نشد اما به عوض
بهرِ كشور زِ خرابى پى و بنياد نماند
شرحِ بس حادثه در حافظهی تاريخ است
ليک ازينگونه كه ديديم وِرا ياد نماند
داد و فرياد فزون رفت بر افلاک ولى
در بر و بومِ وطن هيچ اثر از داد نماند
جاى ديوان شده ديوانِ عدالت امروز
آدمىزاده در اين مركزِ بيداد نماند
رنجها برد اديب از پىِ آلامِ وطن
لیک در دستش از اين جمله به جز باد نماند
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، ص۲۴۱
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
حافظه ی تاریخ | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
روزها رفت و ز اندوه دلى شاد نماند شادى و عيش درين مظلمت آباد نماند كرد بيداد، ستمكارى حكام دغل شور شيدايى و عشرت به دلى شاد نماند عیش ها کرد هر آن کو ره خسرو پی
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
سعدی شیرینسخن - سرودهٔ شادروان استاد ادیب برومند
سخن به نزد گرانقدر مردم هشیار
عطیهای است شکوهنده و گرانمقدار
به پیشگاه خردمند مرد دریادل
سخن عزیزتر آمد ز گوهر شهوار
سخن عطیهٔ والای عالم بالاست
که گشت بهرهٔ انسان ز درگه دادار
سخن بمانَد و گنجینهٔ کمال از مرد
نه مخزن گهر و گنجِ درهم و دینار
به بحر فکر، سخنور چو غوطهور گردد
بسا لآلی رخشان که آورَد به کنار
نمیرد آن که ز کلکش به جای ماند اثر
که جاودانه همی زنده داردش آثار
به ویژه سعدی شیرازی، آن که در نُه چرخ
نتافت اختر سعدی چنو به هیچ دیار
بلندپایه سخنآفرین گردونفر
که گشت گفتهٔ او ورد ثابت و سیار
همان خجستهسیر شاعر فضیلتکیش
که پیکر هنر از شعر او گرفت شعار
همان که با سخن خوش به رهگذار حیات
ز لوح خاطر غمدیدگان سترد غبار
سپهرمرتبه گویندهای که نیک افتاد
طنین شهرت او زیر گنبد دوّار
به شعر علم، برافراشت رأیت تسخیر
به راه فضل، برانگیخت مرکب رهوار
ز لطف طبع، بیاراست باغ فضل از گل
ز حسن خُلق، بپیراست شاخ علم از خار
ز شعر نغز، به جان داد قوت راحتبخش
به فکر بکر ز دل برد اندُه و تیمار
به باغ طبع چه پرورده؟ گونهگون ریحان
ز شاخ فکر چه آورده؟ رنگرنگ اثمار
بیان او چه بیانی؟ لطیف و شهدآمیز
کلام او چه کلامی؟ بدیع و شکّربار
بیان او همه خاطرنواز و شورانگیز
کلام او همه راحتفزای و بهجتبار
بیان اوست گهربارتر ز ابر مطیر[۱]
کلام اوست دلانگیزتر ز باد بهار
لطافت سخنش فیالمثل چو دیبه روم
شمامهٔ قلمش بیگمان چو مشک تتار
ز نظم اوست نظام بلاغت تقریر
ز شعر اوست شعار فصاحت گفتار
بوَد کنوز بلاغت به نظم او مکنون
شود رموز فصاحت ز نثر او اظهار
به کلک و طبع، همو داد مایهای افزون
ز نظم و نثر، همو ریخت پایهای ستوار
کند ستایش رفتار نیک و خیراندوز
کند نکوهش کردار زشت و ناهنجار
به طبع توسن گردنکشان دهر آموخت
ز تازیانهٔ گفتار، شیوهٔ رفتار
فروزش سخنش چون به تیه[۲] ظلمت، نور
گزارش قلمش چون به جشن بهمن، نار
قصایدش همگی گرمتر ز بوسهٔ عشق
لطایفش به مثَل نرمتر ز گونهٔ یار
سرود بس غزل نغز و قطعهٔ پرشور
به حکم ذوق سلیم و قریحهٔ سرشار
لطافت غزلش فیالمثل چو چشم غزال
ظرافت مثلش بیبدل چو چهرنگار
چه گویمت ز گلستان او که هر ورقش
بود ز لطف و صفا، رشک صفحهٔ گلزار
خزان دهر نیاید به بوستانش راه
که پایدار بوَد چون گل همیشهبهار
به «طیباتش» اگر روی آوری، بینی
که مشکبوی تر آمد ز طبلهٔ عطار
«نصایحش» همه قلب عوام را اکسیر
«بدایعش» همه نقد خواص را معیار
به هفت قرن که رفت از زمان او امروز
کند زمانه به پایندگیش نیک اقرار
بسا بروج مُشیّد، به ماه بر شده بود
که جمله محو شد اندر تحول ادوار
بسا ولایت آباد و کشور معمور
که شد خراب و تهی گشت ز آدمی ناچار
بسا منابع ثروت که روزگارش زود
به خاک تیره مبدل نمود زرِّ عیار
بیامدند و برفتند و هیچ ننهادند
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار
چو کرم پیله تنیدند تار عُلقه به دهر
ولیک کرم لحد خورد پودشان با تار
ز سنگ خاره برافراشتند طُرفه قصور
ولیک خوار بخفتند زیر سنگ مزار
نه نام ماند از آنان، نه یادگار جمیل
نه جام ماند از آنان، نه چهرهٔ گلنار
ز زرّ سرخ نجستند غیر خفت و ننگ
به خاک تیره نبردند غیر نکبت و عار
ولی ز گفته سعدی بسا گهر باقی است
گرانبها و گرانمایه و گرانمقدار
به هر که بنگری از خاص و عام و پیر و جوان
ز شعر دلکش اویند جمله برخوردار
بسا کسا که به محنتسرای دهر، زدود
به صیقل سخنانش ز لوح دل، زنگار
بسا کسا که در آیینهٔ کلامش دید
جمال عشق و عفاف و شمایل دلدار
حلاوت سخنش بیشتر شود معلوم
هر آنچه گفتهٔ او بیشتر شود تکرار
خوشا به خطّهٔ فرخندهاختر شیراز
خجسته منشأ آثار و مطلع انوار
از آن سبب که در او یافت پرورش سعدی
سزد که فخر کند بر ممالک و امصار[۳]
کنون ز کلک سخندان حقگزار «ادیب»
بر آستانه سعدی شد این چکامه نثار
پینوشتها:
۱. مطیر: بارانزا ۲.تیه: بیابان ۳. امصار (جمع مصر): شهرها
گفتنی است که استاد برومند این شعر را در ۲۷ سالگی (سال ۱۳۳۰) به هنگام تجدید بنای آرامگاه سعدی سرودهاند.
@adibboroumand
سخن به نزد گرانقدر مردم هشیار
عطیهای است شکوهنده و گرانمقدار
به پیشگاه خردمند مرد دریادل
سخن عزیزتر آمد ز گوهر شهوار
سخن عطیهٔ والای عالم بالاست
که گشت بهرهٔ انسان ز درگه دادار
سخن بمانَد و گنجینهٔ کمال از مرد
نه مخزن گهر و گنجِ درهم و دینار
به بحر فکر، سخنور چو غوطهور گردد
بسا لآلی رخشان که آورَد به کنار
نمیرد آن که ز کلکش به جای ماند اثر
که جاودانه همی زنده داردش آثار
به ویژه سعدی شیرازی، آن که در نُه چرخ
نتافت اختر سعدی چنو به هیچ دیار
بلندپایه سخنآفرین گردونفر
که گشت گفتهٔ او ورد ثابت و سیار
همان خجستهسیر شاعر فضیلتکیش
که پیکر هنر از شعر او گرفت شعار
همان که با سخن خوش به رهگذار حیات
ز لوح خاطر غمدیدگان سترد غبار
سپهرمرتبه گویندهای که نیک افتاد
طنین شهرت او زیر گنبد دوّار
به شعر علم، برافراشت رأیت تسخیر
به راه فضل، برانگیخت مرکب رهوار
ز لطف طبع، بیاراست باغ فضل از گل
ز حسن خُلق، بپیراست شاخ علم از خار
ز شعر نغز، به جان داد قوت راحتبخش
به فکر بکر ز دل برد اندُه و تیمار
به باغ طبع چه پرورده؟ گونهگون ریحان
ز شاخ فکر چه آورده؟ رنگرنگ اثمار
بیان او چه بیانی؟ لطیف و شهدآمیز
کلام او چه کلامی؟ بدیع و شکّربار
بیان او همه خاطرنواز و شورانگیز
کلام او همه راحتفزای و بهجتبار
بیان اوست گهربارتر ز ابر مطیر[۱]
کلام اوست دلانگیزتر ز باد بهار
لطافت سخنش فیالمثل چو دیبه روم
شمامهٔ قلمش بیگمان چو مشک تتار
ز نظم اوست نظام بلاغت تقریر
ز شعر اوست شعار فصاحت گفتار
بوَد کنوز بلاغت به نظم او مکنون
شود رموز فصاحت ز نثر او اظهار
به کلک و طبع، همو داد مایهای افزون
ز نظم و نثر، همو ریخت پایهای ستوار
کند ستایش رفتار نیک و خیراندوز
کند نکوهش کردار زشت و ناهنجار
به طبع توسن گردنکشان دهر آموخت
ز تازیانهٔ گفتار، شیوهٔ رفتار
فروزش سخنش چون به تیه[۲] ظلمت، نور
گزارش قلمش چون به جشن بهمن، نار
قصایدش همگی گرمتر ز بوسهٔ عشق
لطایفش به مثَل نرمتر ز گونهٔ یار
سرود بس غزل نغز و قطعهٔ پرشور
به حکم ذوق سلیم و قریحهٔ سرشار
لطافت غزلش فیالمثل چو چشم غزال
ظرافت مثلش بیبدل چو چهرنگار
چه گویمت ز گلستان او که هر ورقش
بود ز لطف و صفا، رشک صفحهٔ گلزار
خزان دهر نیاید به بوستانش راه
که پایدار بوَد چون گل همیشهبهار
به «طیباتش» اگر روی آوری، بینی
که مشکبوی تر آمد ز طبلهٔ عطار
«نصایحش» همه قلب عوام را اکسیر
«بدایعش» همه نقد خواص را معیار
به هفت قرن که رفت از زمان او امروز
کند زمانه به پایندگیش نیک اقرار
بسا بروج مُشیّد، به ماه بر شده بود
که جمله محو شد اندر تحول ادوار
بسا ولایت آباد و کشور معمور
که شد خراب و تهی گشت ز آدمی ناچار
بسا منابع ثروت که روزگارش زود
به خاک تیره مبدل نمود زرِّ عیار
بیامدند و برفتند و هیچ ننهادند
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار
چو کرم پیله تنیدند تار عُلقه به دهر
ولیک کرم لحد خورد پودشان با تار
ز سنگ خاره برافراشتند طُرفه قصور
ولیک خوار بخفتند زیر سنگ مزار
نه نام ماند از آنان، نه یادگار جمیل
نه جام ماند از آنان، نه چهرهٔ گلنار
ز زرّ سرخ نجستند غیر خفت و ننگ
به خاک تیره نبردند غیر نکبت و عار
ولی ز گفته سعدی بسا گهر باقی است
گرانبها و گرانمایه و گرانمقدار
به هر که بنگری از خاص و عام و پیر و جوان
ز شعر دلکش اویند جمله برخوردار
بسا کسا که به محنتسرای دهر، زدود
به صیقل سخنانش ز لوح دل، زنگار
بسا کسا که در آیینهٔ کلامش دید
جمال عشق و عفاف و شمایل دلدار
حلاوت سخنش بیشتر شود معلوم
هر آنچه گفتهٔ او بیشتر شود تکرار
خوشا به خطّهٔ فرخندهاختر شیراز
خجسته منشأ آثار و مطلع انوار
از آن سبب که در او یافت پرورش سعدی
سزد که فخر کند بر ممالک و امصار[۳]
کنون ز کلک سخندان حقگزار «ادیب»
بر آستانه سعدی شد این چکامه نثار
پینوشتها:
۱. مطیر: بارانزا ۲.تیه: بیابان ۳. امصار (جمع مصر): شهرها
گفتنی است که استاد برومند این شعر را در ۲۷ سالگی (سال ۱۳۳۰) به هنگام تجدید بنای آرامگاه سعدی سرودهاند.
@adibboroumand
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«پیام خلیج فارس به دریای خزر»
خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بیكرانه بحر خزر
پيام من به تو اى جانفزاى روحانگيز
پيام من به تو اى دلنواز جانپرور
پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر
درود بر تو و آن موجهاى زرّينت
كه هست جلوهنما چون درخشش گوهر
درود بر تو و آن رنگهاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونهاى ديگر
تويى گشادهدل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستودهفر اينک چو چشمهی كوثر
صفاى روح تو دلجو چو خندهی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعرهی تندر
توام برادرى از مادرى همايونپى
منت برادرم از دودهاى كيانیفر
سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبانگشاى اين مادر
من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بستهايم كمر
من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرحزاى روح اين كشور
تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر
تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر
تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر
بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر
بههوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر
چه نقشهها كه كند طرح، پشتِ پردهی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر
بهياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر
چه سيلها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزهی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نهاى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر
زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر
هماره بودهام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر
هماره عرصهی جولان پارسها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر
چه سالها سپرى شد به گونهاى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزونتر
بسا كه از ره عمران بر آسمانها سود
به هر كرانهام از ناز، بارهی بندر
وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطهی خاور
شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر
گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر
مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر
نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر
ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر
دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر
چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،
ربود از كفم آهنرباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر
هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر
وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر
درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضهی اغيار مردهريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر
چه گويم اين كه شدم صحنهی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر
نعوذ باللّه از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر
ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،
ز بس كه در بر من لختهلخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعهقطعه شد پيكر
نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر
هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ بهدر
گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر
نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران زمين مهين داور
وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر
فغان و آه از اين ماجراى زَهرهگداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر
دريغ و درد از اين ارتكاب دهشتخيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر
خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايهی شرّ است و پاىْلغزِ بشر
خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر
در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر
به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نامآور
ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بیكرانه بحر خزر
پيام من به تو اى جانفزاى روحانگيز
پيام من به تو اى دلنواز جانپرور
پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر
درود بر تو و آن موجهاى زرّينت
كه هست جلوهنما چون درخشش گوهر
درود بر تو و آن رنگهاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونهاى ديگر
تويى گشادهدل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستودهفر اينک چو چشمهی كوثر
صفاى روح تو دلجو چو خندهی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعرهی تندر
توام برادرى از مادرى همايونپى
منت برادرم از دودهاى كيانیفر
سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبانگشاى اين مادر
من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بستهايم كمر
من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرحزاى روح اين كشور
تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر
تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر
تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر
بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر
بههوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر
چه نقشهها كه كند طرح، پشتِ پردهی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر
بهياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر
چه سيلها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزهی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نهاى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر
زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر
هماره بودهام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر
هماره عرصهی جولان پارسها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر
چه سالها سپرى شد به گونهاى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزونتر
بسا كه از ره عمران بر آسمانها سود
به هر كرانهام از ناز، بارهی بندر
وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطهی خاور
شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر
گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر
مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر
نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر
ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر
دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر
چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،
ربود از كفم آهنرباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر
هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر
وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر
درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضهی اغيار مردهريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر
چه گويم اين كه شدم صحنهی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر
نعوذ باللّه از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر
ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،
ز بس كه در بر من لختهلخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعهقطعه شد پيكر
نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر
هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ بهدر
گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر
نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران زمين مهين داور
وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر
فغان و آه از اين ماجراى زَهرهگداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر
دريغ و درد از اين ارتكاب دهشتخيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر
خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايهی شرّ است و پاىْلغزِ بشر
خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر
در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر
به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نامآور
ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
پيام خليج فارس | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به مناسبت دهم اردیبهشت روز ملی خلیج فارس این سروده از استاد ادیب برومند را در سایت منتشر می کنیم . خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور پيام من به تو اى بى كرا
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«بهپیشگاهِ فردوسی»
شبـــی داستــانگستـــر و دیـــرپـای
بــه زیبـنـــده آییـــن فــراگیــــرجـــای
فـــروگستــرانیـــده بــــر کــوه و دشت
یکی پهـــن دامــن بـــه جایِ نشسـت
از آن زایــــشِ فـــــرخِ دیــــــربــــــاز
بــه دیگــر شبـان سـرفـرازان به ناز
زِ زایــیـــدنِ مهــــرِ گیـــتـــی فــروز
شــده نـــاز پیــونــد و فرخنــده روز
فـزونتـــر زِ شبهــــای دیــگــر بلنــد
بـــه پـــایـــــانِ آذرمــــهِ ســـردخنــــد
مـن انـــدر یـــکــی روستـــای کهــــن
بــه ششســالــگی شـاهـدِ انجمـن
پـــدر بـــــود و مــــادر فــراخــاستـــه
یکـــــی خــانگـــــی بـــزم آراستــــه
بـــه آیـیـــنِ یلــدا زِ بهـــرِ شگــــون
بــه خوان چیده از میوهها گونهگون
مــن و دیـگـــران از کـســانِ حــــرم
زِ خـوان بهـرهور هریکـی بیش و کم
هـم از شــام کـردن شـده بهــره یــاب
بـرفتیـــم در بستــــر از بهـــــرِ خـــواب
چو در خوابِ خوش پـاسی از شب گذشت
مــرا حـــال یکــســـر دگــرگــونــه گــشـت
بــــه نـــاگـــــه زِ آوای مـــردانــــهای
زِ گلبـــــانگِ دانــــــای فــرزانـــــهای
دو چشمــم زِ خـــوابِ گــران بـــاز شـد
دلــــم محــــوِ آن طـُــرفـــــه آواز شـــد
اگـرچنـــد چشمــانِ مـن بستـــه بـــود
دو گوشم بــر آن نغمـــه پیوستــه بــود
چــو آن نغمـههــا در دلم جـا گـرفـت
وجــــودم نـــوازش ســـراپـــا گــرفت
چنــانـــم زِ لـذت دگـــر گشــت حــال
کـــه گفتــــی بـــرآوردهام پــر و بـــال
کــه بـــود آن بــرآورده آوایِ خـوش؟
بــــرآورده آوایِ زیــبــــــایِ خــــوش
پـــدر بـــود کـــز پهلــوانـــی ســـرود
بــه شهنـامه خواندن دلِ مـن ربــود
همـانــا کــه گـــــاهِ جـوانیــش بـــــود
گــرایــش بــه شهنــامـهخـوانیش بود
بــه فـردوسیاش بــود بسیـار مهــر
زِ صهبــــای شعـــرش فروزنـده چهـر
بـــه گـُردانــه آهنــگ و بــانـگِ بلنـــد
همــیخـــوانــد آن ســـرورِ ارجمنــد
«دلیری کــه بــُــد نـــامِ او اشکبــوس
همیبرخـروشیـــد بـر ســانِ کــوس»
«بیــامـد کــه جویـــد زِ ایـــران نبـــرد
ســرِ همنبـــــرد انــدر آرد بــه گــرد»
*
از آن شب کـه بشنیــدم ایـن داستــان
شـــدم جـذبِ آن نـــامـــهی بـاستـــان
بـــهجـــان دوستــــار سـراینــــدهاش
بـــهدل حـقگـــزار و ستـــاینـــدهاش
چکـــد یـــادِ فردوســــی از خـــامـــهام
دلآکنـــــــده از مهــــــرِ شهنـــامـــهام
*
الا ای گــرانمـــایـــه دانــای تـــــوس
کـــه خورشیـد پـای تــو را داد بـوس
بـــه هفــت آسمـــان رفـــت آوازهات
فلـک نیست ظـرفــی بـــه انـدازهات
فـروزنــده چهــری بـــه فــرزانـــگــــی
فــرازنـــده قــدی بـــه مـردانـــگـــــی
تــو بـــر نــــامدارانِ ایـــران ســری
بــــه رادان و رازآگهـــــان سـروری
در ایــران نــدیــدم یکــــی شیــرمــــرد
که کــاری بـــه مقـــدارِ کـــارِ تــو کـــرد
وزآن شیــرمــردان همــه هــم کنــار
نکــردنـــد کـــاری چنـیــــن پـــایــدار
در ایــران به فــرّت یکــی مــرد نیست
درایـن پهنـــهات کس همــآورد نیست
کــــه درآسمـــــانِ سخـــنگسـتــری
تـــویـــی مهـــرِ تــابنـــدهی خــــاوری
سـراینــدگــــان را تـــویـــی رهنمـــون
ســـویِ هفتمیـــــن طــارمِ نیلگـــــون
در ایـران بسـی گرچــــه دانشورانــد
تـو چــون مـاهـی و دیگــران اخترانـد
زبـــانِ دری از تـــو نیــــرو گــرفت
وزین رو جهان را زِ هـر سو گرفت
تـو دادی بــه هــر واژهاش آب و رنـگ
بهـایش فزودی بــه مقــدار و سنــگ
بســی واژه کــز یــادهــا رفتـــه بــود
دل از تــاب مهجــوریش تـَفتـــه بـــود
کشیــدیــش بیـــرون زِ هــر گــوشـهای
زِ اندیشـــــه بخشیــدیـَـش توشــــهای
بــه سلکِ سخن خـوش درآوردیـَش
بـــه خــرگــاهِ کیــــوان بـــرآوردیـَـش
زِ آمیـــــــــزهی واژههــــــــــای دری
قریـن سـاختـی زهـره با مشتـری
عروسِ سخــن از تــو بـــا فـــرّ و زیب
بــه هـــر هفت آرایــه شــد دلفــریب
نگــاریــن هنـــر از تــو زیبنــده گـشت
زِ جــــادوی کلکـت فــریبنــده گــشت
زِ هـرکس کـه سـازِ سخـن بـرگرفت
ســرودِ تــو آهنــگِ بـــرتــــر گــرفت
زِ هــر گفتـــه کـــان بـس دلاویــزتــــر
سخنهـــــای تـــو رامـش انگیـــزتــر
خــرد مسنــدآرای ایـــوانِ تــوست
هنر بندهی سر بـه فرمـان تـوست
تــو چـون ســر دهـی پهلـوانـی سـرود
بــه شـور انــدر آری زِ تــن تــار و پـــود
تـــویــی آن جهــــان پهلـــوانِ سخــن
کـــه نـــازد بــه نــامت جهـــانِ سخن
بشـــر را تـــو در بنــــدِ آســــایشــــی
رهـــــاننـــــده از چنـــــگِ آلایشــــــی
...
https://plus.google.com/101006476155163686774/posts/goNr38rDinc?_utm_source=1-2-2
شبـــی داستــانگستـــر و دیـــرپـای
بــه زیبـنـــده آییـــن فــراگیــــرجـــای
فـــروگستــرانیـــده بــــر کــوه و دشت
یکی پهـــن دامــن بـــه جایِ نشسـت
از آن زایــــشِ فـــــرخِ دیــــــربــــــاز
بــه دیگــر شبـان سـرفـرازان به ناز
زِ زایــیـــدنِ مهــــرِ گیـــتـــی فــروز
شــده نـــاز پیــونــد و فرخنــده روز
فـزونتـــر زِ شبهــــای دیــگــر بلنــد
بـــه پـــایـــــانِ آذرمــــهِ ســـردخنــــد
مـن انـــدر یـــکــی روستـــای کهــــن
بــه ششســالــگی شـاهـدِ انجمـن
پـــدر بـــــود و مــــادر فــراخــاستـــه
یکـــــی خــانگـــــی بـــزم آراستــــه
بـــه آیـیـــنِ یلــدا زِ بهـــرِ شگــــون
بــه خوان چیده از میوهها گونهگون
مــن و دیـگـــران از کـســانِ حــــرم
زِ خـوان بهـرهور هریکـی بیش و کم
هـم از شــام کـردن شـده بهــره یــاب
بـرفتیـــم در بستــــر از بهـــــرِ خـــواب
چو در خوابِ خوش پـاسی از شب گذشت
مــرا حـــال یکــســـر دگــرگــونــه گــشـت
بــــه نـــاگـــــه زِ آوای مـــردانــــهای
زِ گلبـــــانگِ دانــــــای فــرزانـــــهای
دو چشمــم زِ خـــوابِ گــران بـــاز شـد
دلــــم محــــوِ آن طـُــرفـــــه آواز شـــد
اگـرچنـــد چشمــانِ مـن بستـــه بـــود
دو گوشم بــر آن نغمـــه پیوستــه بــود
چــو آن نغمـههــا در دلم جـا گـرفـت
وجــــودم نـــوازش ســـراپـــا گــرفت
چنــانـــم زِ لـذت دگـــر گشــت حــال
کـــه گفتــــی بـــرآوردهام پــر و بـــال
کــه بـــود آن بــرآورده آوایِ خـوش؟
بــــرآورده آوایِ زیــبــــــایِ خــــوش
پـــدر بـــود کـــز پهلــوانـــی ســـرود
بــه شهنـامه خواندن دلِ مـن ربــود
همـانــا کــه گـــــاهِ جـوانیــش بـــــود
گــرایــش بــه شهنــامـهخـوانیش بود
بــه فـردوسیاش بــود بسیـار مهــر
زِ صهبــــای شعـــرش فروزنـده چهـر
بـــه گـُردانــه آهنــگ و بــانـگِ بلنـــد
همــیخـــوانــد آن ســـرورِ ارجمنــد
«دلیری کــه بــُــد نـــامِ او اشکبــوس
همیبرخـروشیـــد بـر ســانِ کــوس»
«بیــامـد کــه جویـــد زِ ایـــران نبـــرد
ســرِ همنبـــــرد انــدر آرد بــه گــرد»
*
از آن شب کـه بشنیــدم ایـن داستــان
شـــدم جـذبِ آن نـــامـــهی بـاستـــان
بـــهجـــان دوستــــار سـراینــــدهاش
بـــهدل حـقگـــزار و ستـــاینـــدهاش
چکـــد یـــادِ فردوســــی از خـــامـــهام
دلآکنـــــــده از مهــــــرِ شهنـــامـــهام
*
الا ای گــرانمـــایـــه دانــای تـــــوس
کـــه خورشیـد پـای تــو را داد بـوس
بـــه هفــت آسمـــان رفـــت آوازهات
فلـک نیست ظـرفــی بـــه انـدازهات
فـروزنــده چهــری بـــه فــرزانـــگــــی
فــرازنـــده قــدی بـــه مـردانـــگـــــی
تــو بـــر نــــامدارانِ ایـــران ســری
بــــه رادان و رازآگهـــــان سـروری
در ایــران نــدیــدم یکــــی شیــرمــــرد
که کــاری بـــه مقـــدارِ کـــارِ تــو کـــرد
وزآن شیــرمــردان همــه هــم کنــار
نکــردنـــد کـــاری چنـیــــن پـــایــدار
در ایــران به فــرّت یکــی مــرد نیست
درایـن پهنـــهات کس همــآورد نیست
کــــه درآسمـــــانِ سخـــنگسـتــری
تـــویـــی مهـــرِ تــابنـــدهی خــــاوری
سـراینــدگــــان را تـــویـــی رهنمـــون
ســـویِ هفتمیـــــن طــارمِ نیلگـــــون
در ایـران بسـی گرچــــه دانشورانــد
تـو چــون مـاهـی و دیگــران اخترانـد
زبـــانِ دری از تـــو نیــــرو گــرفت
وزین رو جهان را زِ هـر سو گرفت
تـو دادی بــه هــر واژهاش آب و رنـگ
بهـایش فزودی بــه مقــدار و سنــگ
بســی واژه کــز یــادهــا رفتـــه بــود
دل از تــاب مهجــوریش تـَفتـــه بـــود
کشیــدیــش بیـــرون زِ هــر گــوشـهای
زِ اندیشـــــه بخشیــدیـَـش توشــــهای
بــه سلکِ سخن خـوش درآوردیـَش
بـــه خــرگــاهِ کیــــوان بـــرآوردیـَـش
زِ آمیـــــــــزهی واژههــــــــــای دری
قریـن سـاختـی زهـره با مشتـری
عروسِ سخــن از تــو بـــا فـــرّ و زیب
بــه هـــر هفت آرایــه شــد دلفــریب
نگــاریــن هنـــر از تــو زیبنــده گـشت
زِ جــــادوی کلکـت فــریبنــده گــشت
زِ هـرکس کـه سـازِ سخـن بـرگرفت
ســرودِ تــو آهنــگِ بـــرتــــر گــرفت
زِ هــر گفتـــه کـــان بـس دلاویــزتــــر
سخنهـــــای تـــو رامـش انگیـــزتــر
خــرد مسنــدآرای ایـــوانِ تــوست
هنر بندهی سر بـه فرمـان تـوست
تــو چـون ســر دهـی پهلـوانـی سـرود
بــه شـور انــدر آری زِ تــن تــار و پـــود
تـــویــی آن جهــــان پهلـــوانِ سخــن
کـــه نـــازد بــه نــامت جهـــانِ سخن
بشـــر را تـــو در بنــــدِ آســــایشــــی
رهـــــاننـــــده از چنـــــگِ آلایشــــــی
...
https://plus.google.com/101006476155163686774/posts/goNr38rDinc?_utm_source=1-2-2
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
به یاد آزاد شدن خرمشهر
بسی خواندهای وصف گُندآوران
که بردند گوی از سر سروران
به پیکار دشمن فشردند پای
تبه ساخته دستبرد سران
کنون بشنو از فتح خونینه شهر
که یکچند تازید دشمن بر آن
فرستاد صدام ناپاکدل
سوی «خرمیشهر» جیشی گران
سپه راند این سوی اروندرود
جری از جهالت چو خودمحوران
گمان کرد کآسان توان دست یافت
به مرزِ دلیران و دانشوران
چو شد ناگهان چیره چون راهزن
بر آن زیوری شهرِ صاحب زران
چپاولگری را برآورد دست
ربود آنچه بُد خواسته اندر آن
چو دیو سپید و چو اکوانِ دیو
که بردند ره سوی مازندران
و یا همچو خونخوارگان مغول
و یا تیرهدل تیرۀ بربران
زِ بیرسمی و ناکسی بس نکرد
نه بر مهتران و نه بر کهتران
بسا مال کز بندرش غارتید
چو خونخواره دزدان و کینگستران
بسی کشت و کوبید، با توپ و تانک
زن و مرد و بام و در از هر کران
نماند از چنان شهرِ آبادبوم
بهجز کوی کوران و کوخِ کران
چو بادِ خزان شد وزان سوی باغ
تبه کرد سرو و گل و ضيمران
زِ شهر از در شر برون تاختند
گروهی زن و مرد با همسران
چو دیدند شیران در این مرغزار
که گشتند خوکان وحشی چران،
برآشوفتند از چنان خیرگی
دژم قهرمانان صاحبقران
برانگیختند از پی دفع خصم
زِ جنگاوران، شیردل یاوران
به فرماندهی تیز بشتافتند
امیران جانباز و سرلشکران
ز «سرباز» و از «پاسداران» مرز
همه با هم اندر هدف همقران
به دفع عدو قد برافراشتند
به دست آتشین حربه کینهوران
شده حمله ور بر عراقی سپاه
هژبران و ببرانِ دشمن دران
فشاننده آتش به بنگاهِ خصم
چو آتشفشان کوهِ آذر پران
چو توفنده دریای خیزاب خیز
شده خشمشان بر فلک سرگران
عقابان جنگی هم اندر هوا
به بمبافکنی چیره بر خودسران
به سامان دشمن شده بارهکوب
عقابان، به حکم همایونفران
زِ بس دودِ خمپاره و بانگ توپ
جهان تار شد در برِ ناظران
همی جوش زد خونِ رویینتنی
به رگهای این آهنین پیکران
در آن سخت پیکار و خونین نبرد
چه گویم ز ایثار همسنگران
که کردند بر دشمنِ پختهخوار
جهان تیره، چون دیگِ خوالیگران
زِ پیر و جوان، خلق ایرانزمین
سراسر هماهنگ یکدیگران
پیِ دفعِ دشمن به خشم آمدند
چو شیران همه مادگان و نران
بدادند بس مال و کالا و چیز
به جمعِ برادر همه خواهران
فراجسته بر روی «مین» بیهراس
دلآور جوانان چو بازیگران
که با بذل جانها برانند سخت
زِ خاک وطن، چیره بدگوهران
کریمانه آنسان به جنگ آمدند
که از بهرِ ارشاد، پیغمبران
بدآنگونه نوشنده جامِ اجل
که سقراط نوشندۀ شوکران
شدن در ره پاسِ میهن شهید
بُدی فخر این زبده نیکاختران
به پشتیگری دست داده به هم
چه کس بود همتاب همباوران؟
بدادند در راه مامِ وطن
سر و جان به خشنودی مادران
سرانجام با فضل کیهان خدای
به فتح آمدند این یلان کامران
به نامِ اسارت زِ چندین هزار
ببستند دست از ملامت خران
به سال هزار و سه صد شصت و یک
سوم روز خرداد مه، صفدران
بشستند دامان کشور زِ ننگ
چو هر شوخگن جامه را گازران
چو شد تیرِ «صدام» خورده به سنگ
شدش عار بر دل، چو کوهی گران
بماندش به دل داغِ چونین شکست
چو داغی که بر شانه فاجران
پس آنگه به تسلیم برداشت دست
غرامتپذیر از غنیمت بران
به زهر هزیمت گشودند کام
زِ صهبای قدرت تهی ساغران
گریزند آری به هم پنجگی
زِ پیلان جنگی، گشن استران
سزد گر ستایند فتحی چنین
فنِ جنگ را جمله سرداوران
بر این قهرمانان هزاران درود
که دارند پاسِ وطنپروران
نثار آورم بر شهیدان سلام
برازنده جمعی زِ ما برتران
به شهر شرف مینوی شهریار
به نام و نشان، گوهرین افسران
امید از خداوند دارد «ادیب»
کنون کز وطن راند این جابران،
که ایران در این جنگل روزگار
مصون ماند از شرّ جاناوران
@adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%d8%a8%d9%87-%d9%85%d9%86%d8%a7%d8%b3%d8%a8%d8%aa-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%ae%d8%b1%d9%85%d8%b4%d9%87%d8%b1/
بسی خواندهای وصف گُندآوران
که بردند گوی از سر سروران
به پیکار دشمن فشردند پای
تبه ساخته دستبرد سران
کنون بشنو از فتح خونینه شهر
که یکچند تازید دشمن بر آن
فرستاد صدام ناپاکدل
سوی «خرمیشهر» جیشی گران
سپه راند این سوی اروندرود
جری از جهالت چو خودمحوران
گمان کرد کآسان توان دست یافت
به مرزِ دلیران و دانشوران
چو شد ناگهان چیره چون راهزن
بر آن زیوری شهرِ صاحب زران
چپاولگری را برآورد دست
ربود آنچه بُد خواسته اندر آن
چو دیو سپید و چو اکوانِ دیو
که بردند ره سوی مازندران
و یا همچو خونخوارگان مغول
و یا تیرهدل تیرۀ بربران
زِ بیرسمی و ناکسی بس نکرد
نه بر مهتران و نه بر کهتران
بسا مال کز بندرش غارتید
چو خونخواره دزدان و کینگستران
بسی کشت و کوبید، با توپ و تانک
زن و مرد و بام و در از هر کران
نماند از چنان شهرِ آبادبوم
بهجز کوی کوران و کوخِ کران
چو بادِ خزان شد وزان سوی باغ
تبه کرد سرو و گل و ضيمران
زِ شهر از در شر برون تاختند
گروهی زن و مرد با همسران
چو دیدند شیران در این مرغزار
که گشتند خوکان وحشی چران،
برآشوفتند از چنان خیرگی
دژم قهرمانان صاحبقران
برانگیختند از پی دفع خصم
زِ جنگاوران، شیردل یاوران
به فرماندهی تیز بشتافتند
امیران جانباز و سرلشکران
ز «سرباز» و از «پاسداران» مرز
همه با هم اندر هدف همقران
به دفع عدو قد برافراشتند
به دست آتشین حربه کینهوران
شده حمله ور بر عراقی سپاه
هژبران و ببرانِ دشمن دران
فشاننده آتش به بنگاهِ خصم
چو آتشفشان کوهِ آذر پران
چو توفنده دریای خیزاب خیز
شده خشمشان بر فلک سرگران
عقابان جنگی هم اندر هوا
به بمبافکنی چیره بر خودسران
به سامان دشمن شده بارهکوب
عقابان، به حکم همایونفران
زِ بس دودِ خمپاره و بانگ توپ
جهان تار شد در برِ ناظران
همی جوش زد خونِ رویینتنی
به رگهای این آهنین پیکران
در آن سخت پیکار و خونین نبرد
چه گویم ز ایثار همسنگران
که کردند بر دشمنِ پختهخوار
جهان تیره، چون دیگِ خوالیگران
زِ پیر و جوان، خلق ایرانزمین
سراسر هماهنگ یکدیگران
پیِ دفعِ دشمن به خشم آمدند
چو شیران همه مادگان و نران
بدادند بس مال و کالا و چیز
به جمعِ برادر همه خواهران
فراجسته بر روی «مین» بیهراس
دلآور جوانان چو بازیگران
که با بذل جانها برانند سخت
زِ خاک وطن، چیره بدگوهران
کریمانه آنسان به جنگ آمدند
که از بهرِ ارشاد، پیغمبران
بدآنگونه نوشنده جامِ اجل
که سقراط نوشندۀ شوکران
شدن در ره پاسِ میهن شهید
بُدی فخر این زبده نیکاختران
به پشتیگری دست داده به هم
چه کس بود همتاب همباوران؟
بدادند در راه مامِ وطن
سر و جان به خشنودی مادران
سرانجام با فضل کیهان خدای
به فتح آمدند این یلان کامران
به نامِ اسارت زِ چندین هزار
ببستند دست از ملامت خران
به سال هزار و سه صد شصت و یک
سوم روز خرداد مه، صفدران
بشستند دامان کشور زِ ننگ
چو هر شوخگن جامه را گازران
چو شد تیرِ «صدام» خورده به سنگ
شدش عار بر دل، چو کوهی گران
بماندش به دل داغِ چونین شکست
چو داغی که بر شانه فاجران
پس آنگه به تسلیم برداشت دست
غرامتپذیر از غنیمت بران
به زهر هزیمت گشودند کام
زِ صهبای قدرت تهی ساغران
گریزند آری به هم پنجگی
زِ پیلان جنگی، گشن استران
سزد گر ستایند فتحی چنین
فنِ جنگ را جمله سرداوران
بر این قهرمانان هزاران درود
که دارند پاسِ وطنپروران
نثار آورم بر شهیدان سلام
برازنده جمعی زِ ما برتران
به شهر شرف مینوی شهریار
به نام و نشان، گوهرین افسران
امید از خداوند دارد «ادیب»
کنون کز وطن راند این جابران،
که ایران در این جنگل روزگار
مصون ماند از شرّ جاناوران
@adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%d8%a8%d9%87-%d9%85%d9%86%d8%a7%d8%b3%d8%a8%d8%aa-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%ae%d8%b1%d9%85%d8%b4%d9%87%d8%b1/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به مناسبت آزادی خرمشهر | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
بسي خوانده اي وصف گندآوران که بردندگوي از سرسروران به پيکار دشمن فشردند پاي تبه ساخته دستبرد سران کنون بشنو از فتح خونينه شهر که يکچند تازيد دشمن بر آن فرستاد ص
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بیست و یکم خرداد یکصدمین زادروز شاعر ملی ایران #ادیب_برومند
Forwarded from بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار
بیست و یکم خردادماه زادروز ادیب برومند
ای وطن، ای زادگه پاک ما
ای گهرینمرز طربناک ما
ای فرحانگیزترین بوم و بر
در نظر مردم صاحبنظر
داده به ما تربیت و برگ و ساز
کرده ز ما رفع، فراوان نیاز
ای وطن، ای خاکِ تو مشکینهبوی
جلوهگه منزلت و آبروی
شیفتهام بر تو و آثار تو
آنهمه آثار گرانبار تو
علم و هنر را تو کهنبستری
در همه اقطار، ادبگستری
دامن فرهنگِ تو گسترده است
بس هنریمرد که پرورده است
گسترهاش بوده ز چین تا به روم
از ادب و حکمت و دیگر علوم
در همهجا نام بزرگانِ تو
زبدهادیبانِ سخندانِ تو،
نام حکیمان و مهینعارفان
نغمهسرایانِ گشادهزبان
در دلِ خاصان شده خاطرنشین
جلوهگه تهنیت و آفرین
دفتر هریک به کتبخانههاست
نادرهگنجینۀ دردانههاست
سعدی و فردوسی ازآنِ تواند
حافظ و جامی ز جهانِ تواند
صائب و خیّام و نظامی همه
شهره به زیبندهکلامی همه
باد به عطّار و سنایی درود
کز دَمشان دل به فراغت غنود
ای وطن، ای کشورِ مینوطراز
ای شده آرامگه اهل راز
یکسره از نام بزرگانِ تو
پر شده اوراقِ زرافشانِ تو
مفتخرم از تو و فرهنگ تو
از تو و تاریخ گرانسنگ تو
فرض بود بر همه ایرانیان
پاسِ وطن، پاسِ مشاهیرِ آن
شاید اگر در رهِ او جان دهند
جان به سرافرازی ایران دهند
عبدالعلی ادیب برومند (۱۳۰۳-۱۳۹۵) شاعر میهنیسرای و عضو شورای مرکزی جبهۀ ملی ایران. نالههای وطن مجموعۀ مقالات و سرودههای اوست که در نشریاتی چون اخگر، عرفان و نوبهار به چاپ رسیده و سرشار از احساسات میهنپرستانه و دلبستگی او به استقلال و آزادی ایران است. دو مجموعۀ شعری سرود رهایی و دردآشنا، به پیشگاه فردوسی و تصحیح بخش کاشان از کتاب خلاصة الاشعار و زبدة الافکار (با همکاری محمدحسین نصیری کهنمویی) از دیگر آثار اوست.
بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی، تحکیم وحدت ملّی و تمامیت ارضی
@AfsharFoundation
ای وطن، ای زادگه پاک ما
ای گهرینمرز طربناک ما
ای فرحانگیزترین بوم و بر
در نظر مردم صاحبنظر
داده به ما تربیت و برگ و ساز
کرده ز ما رفع، فراوان نیاز
ای وطن، ای خاکِ تو مشکینهبوی
جلوهگه منزلت و آبروی
شیفتهام بر تو و آثار تو
آنهمه آثار گرانبار تو
علم و هنر را تو کهنبستری
در همه اقطار، ادبگستری
دامن فرهنگِ تو گسترده است
بس هنریمرد که پرورده است
گسترهاش بوده ز چین تا به روم
از ادب و حکمت و دیگر علوم
در همهجا نام بزرگانِ تو
زبدهادیبانِ سخندانِ تو،
نام حکیمان و مهینعارفان
نغمهسرایانِ گشادهزبان
در دلِ خاصان شده خاطرنشین
جلوهگه تهنیت و آفرین
دفتر هریک به کتبخانههاست
نادرهگنجینۀ دردانههاست
سعدی و فردوسی ازآنِ تواند
حافظ و جامی ز جهانِ تواند
صائب و خیّام و نظامی همه
شهره به زیبندهکلامی همه
باد به عطّار و سنایی درود
کز دَمشان دل به فراغت غنود
ای وطن، ای کشورِ مینوطراز
ای شده آرامگه اهل راز
یکسره از نام بزرگانِ تو
پر شده اوراقِ زرافشانِ تو
مفتخرم از تو و فرهنگ تو
از تو و تاریخ گرانسنگ تو
فرض بود بر همه ایرانیان
پاسِ وطن، پاسِ مشاهیرِ آن
شاید اگر در رهِ او جان دهند
جان به سرافرازی ایران دهند
عبدالعلی ادیب برومند (۱۳۰۳-۱۳۹۵) شاعر میهنیسرای و عضو شورای مرکزی جبهۀ ملی ایران. نالههای وطن مجموعۀ مقالات و سرودههای اوست که در نشریاتی چون اخگر، عرفان و نوبهار به چاپ رسیده و سرشار از احساسات میهنپرستانه و دلبستگی او به استقلال و آزادی ایران است. دو مجموعۀ شعری سرود رهایی و دردآشنا، به پیشگاه فردوسی و تصحیح بخش کاشان از کتاب خلاصة الاشعار و زبدة الافکار (با همکاری محمدحسین نصیری کهنمویی) از دیگر آثار اوست.
بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی، تحکیم وحدت ملّی و تمامیت ارضی
@AfsharFoundation
Forwarded from فرهنگستان زبان و ادب فارسی
بیست و یکم خرداد، زادروز ادیب برومند (۱۳۰۳-۱۳۹۵)
به جان دوست دارم من ایرانزمین را
به جان دوست دارم من ایرانزمین را
نه ایرانزمین، بل بهشت برین را
به چشم من ایران بهشت است، باری
تو هم باز کن دیدۀ نیکبین را
سزد گر که رخشانجبینان گیتی
بسایند بر خاک پاکش جبین را
@theapll
به جان دوست دارم من ایرانزمین را
به جان دوست دارم من ایرانزمین را
نه ایرانزمین، بل بهشت برین را
به چشم من ایران بهشت است، باری
تو هم باز کن دیدۀ نیکبین را
سزد گر که رخشانجبینان گیتی
بسایند بر خاک پاکش جبین را
@theapll
Forwarded from ایران ورجاوند ™ Irān-i Varjāvand
💠 فرهنگ و هنر | یادداشت روز
💠 ادیبِ ادبِ ایران
💠 مجلۀ تجربه در سیامین شمارهاش که بهتازگی منتشرشده پروندهای درباره دورهمیهای غیر رسمی اهالی فرهنگ و هنر منتشر کرده است که در آن مروری بر چندوچون دورهمیها و گعدههای اهلِ ادب و فرهنگ در یک صدسالِ اخیر شده است. در این ویژهنامه که دبیر آن حمیدرضا محمدی است، دربارۀ این دورهمیها مقالههایی از علیاشرف صادقی، سیدفتحالله مجتبائی، شاهین آریامنش، محمد صادقی، سیدعلی آلداوود، غلا محسین زرگرینژاد، مجتبا نریمان، مهدی محقق، محمدجعفر یاحقی، فریبا افتخار، محمدجواد کسائی، شیرین عاصمی، مجید بجنوردی، مهدی حجت، اکبر ایرانی، گلی امامی و … منتشر شده است.
👁🗨 در زیر یادداشت شاهین آریامنش را با نام ادیبِ ادب ایران میخوانید:
ادیب برومند بیش از هر چیز شاعر نامآشنای ایران است. شاعری که بر این باور بود شعر باید با بیان احساس خیال شنونده را به زوایای اموری بکشاند که موجب تحریک احساسات و تلطیف عواطف او گردد و به وی درس دلدادگی به حقایق و نیکوییها بدهد، ازهمینرو شعرش درسی بود برای دلدادگان راستین این سرزمینِ شعردوست. ادیب برومند از همان هنگام جوانی با سرودن شعرهای نغز و پرمغز، پا در جرگۀ شاعران میهنی نهاد چنانکه یکی از شعرهای میهنیاش را برای ملک الشعرای بهار فرستاد و آن شعر در روزنامه نوبهار چاپ شد و نامهای نیز از محمدتقی بهار به دست ادیب برومند رسید که به شرط آنکه برای بالیدن سطح شعر و پیشرفت در سرودن اشعار استوار دیوان شعرای پیشین را بخوانی، سرآمد شعرسرایی خواهی شد. او که نزد استادانی چون جلالالدین همایی و ابراهیم پورداود مباحث ادبی آموخته بود و با تشویقهای ملک الشعرای بهار و دیگر استادان زبان و ادب فارسی، دلبستگی بیشتری به غزلسرایی و قصیدهسرایی پیدا کرده بود، با الگوپذیری و پیروی از محمدتقی بهار به سرودن قصیدههایی سخته و پخته به سبک خراسانی با رنگ و لعاب اجتماعی و سیاسی روی آورد و آرمانهای میهنی خویش را در این سبک…
💠 ادیبِ ادبِ ایران
💠 مجلۀ تجربه در سیامین شمارهاش که بهتازگی منتشرشده پروندهای درباره دورهمیهای غیر رسمی اهالی فرهنگ و هنر منتشر کرده است که در آن مروری بر چندوچون دورهمیها و گعدههای اهلِ ادب و فرهنگ در یک صدسالِ اخیر شده است. در این ویژهنامه که دبیر آن حمیدرضا محمدی است، دربارۀ این دورهمیها مقالههایی از علیاشرف صادقی، سیدفتحالله مجتبائی، شاهین آریامنش، محمد صادقی، سیدعلی آلداوود، غلا محسین زرگرینژاد، مجتبا نریمان، مهدی محقق، محمدجعفر یاحقی، فریبا افتخار، محمدجواد کسائی، شیرین عاصمی، مجید بجنوردی، مهدی حجت، اکبر ایرانی، گلی امامی و … منتشر شده است.
👁🗨 در زیر یادداشت شاهین آریامنش را با نام ادیبِ ادب ایران میخوانید:
ادیب برومند بیش از هر چیز شاعر نامآشنای ایران است. شاعری که بر این باور بود شعر باید با بیان احساس خیال شنونده را به زوایای اموری بکشاند که موجب تحریک احساسات و تلطیف عواطف او گردد و به وی درس دلدادگی به حقایق و نیکوییها بدهد، ازهمینرو شعرش درسی بود برای دلدادگان راستین این سرزمینِ شعردوست. ادیب برومند از همان هنگام جوانی با سرودن شعرهای نغز و پرمغز، پا در جرگۀ شاعران میهنی نهاد چنانکه یکی از شعرهای میهنیاش را برای ملک الشعرای بهار فرستاد و آن شعر در روزنامه نوبهار چاپ شد و نامهای نیز از محمدتقی بهار به دست ادیب برومند رسید که به شرط آنکه برای بالیدن سطح شعر و پیشرفت در سرودن اشعار استوار دیوان شعرای پیشین را بخوانی، سرآمد شعرسرایی خواهی شد. او که نزد استادانی چون جلالالدین همایی و ابراهیم پورداود مباحث ادبی آموخته بود و با تشویقهای ملک الشعرای بهار و دیگر استادان زبان و ادب فارسی، دلبستگی بیشتری به غزلسرایی و قصیدهسرایی پیدا کرده بود، با الگوپذیری و پیروی از محمدتقی بهار به سرودن قصیدههایی سخته و پخته به سبک خراسانی با رنگ و لعاب اجتماعی و سیاسی روی آورد و آرمانهای میهنی خویش را در این سبک…