ادیب برومند | Adib Boroumand
296 subscribers
91 photos
20 videos
7 files
390 links
در يادبود شاعر ملى ايران
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
Download Telegram
«تندباد جنايت»

دل فارغ از جفای‌ بتِ زشتخو نماند
خوش‌تر زِ انتقام، به‌دل آرزو نماند!

مستان زِ بس‌که جرعه فشاندند رویِ‌ خاک
ساقی‌ به‌هوش باش که می ‌در سبو نماند!

تا سيلِ حادثات سرازير شد به قهر
يک سروِ سرفراز، بر اطرافِ جو نماند!

از تندبادِ جور و جنايت که شد وزان
ديگر به بوستانِ وطن رنگ و بو نماند!

آن زاهدِ ریايی‌ بی‌آبروی‌ را
به زآبِ چشمِ خلق، برای‌ وضو نماند!

يک گوشه از تمامتِ جسمِ نژندِ ما
بی‌بهره از جراحتِ تيغِ عدو نماند!

کو آن که ناله‌اش زِ ستم بر فلک نخاست
کو آن که نغمه‌اش خفه اندر گلو نماند؟

کو مادری‌ که غصه‌ی حبسِ پسر نخورد
کو بانويی‌ که خسته‌ی هجرانِ شو نماند؟

آن‌جا که شد قيامِ "فواحش" قيامِ خلق
ديگر برای‌ پير و جوان آبرو نماند!

بر چاک‌خورده دامنِ آزادیِ‌ وطن
روزی‌ اسف خوری‌ که مجالِ رفو نماند!

اين لکه‌ی فتاده به دامانِ ملک را
با خونِ پاک چاره به‌جز شستشو نماند!

عمّالِ شاه را پیِ‌ تخريبِ مملکت
زين بِهْ مجالِ همهمه و های‌ و هو نماند!

بر صفحه‌ی زمانه به‌جز نقشِ عار و ننگ
زين ناکسانِ تيره‌دلِ زشتخو نماند!

جز بر زيانِ مردم و جز بر خلافِ حقّ
اين پيروانِ مغلطه را گفتگو نماند!

آن‌کس که گشت خانه‌ی ملّت خراب ازو
جز لعنِ جاودانه‌ی ملّت بر او نماند!

ننگی‌ به‌جای‌ ماند در ايران ازين گروه
کز دوده‌ی سکندرِ بيدادجو نماند!

جز نفرت و تبرّی‌ و نفرين و انزجار
زين شاهِ خيره، بر سرِ بازار و کو نماند!

ادیب برومند
@AdibBoroumand
این شعر در شهريورماه 1332، هنگامی‌ که تظاهرات ننگ‌بار و خفت انگيز عوامل کودتای‌ 28 مرداد هوای‌ سياسی‌ ايران را سخت غبارآلود و ناسالم گردانيده و میهن‌دوستان واقعی را در اندوه و نفرت و سرخوردگی فرو برده بود و مخالفان کودتا و هواداران نهضت ملی مورد تعقیب و حبس و آزار حکومت نظامی قرار داشتند، سروده شده است.

سرود رهایی، عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص203-205
مجموعه اشعار ادیب برومند، نگاه، تهران 1391، ج1، صص538-539
قصه‌ی وصال

روزانه جز خيالت، فكر دگر ندارم
شب همدمى به غير از آه سحر ندارم

جز روى ماه‌ات اى دوست، جز راه كوی‌ات اى ماه
ماهى دگر نخواهم، راهى دگر ندارم

گر قصه‌ی وصالت در خواب نازم آرد
خواهم سر از چنان خواب يک‌باره برندارم

دامن مكش ز دستم در خشک‌سال تقوا
من با دو ديده‌ی تر دامان تر ندارم

آن آتشم كه بودم، در حالت فسردن
جز با نسيم وصلت اكنون شرر ندارم

در نيمه‌راه هستى آن رهروم كه جز عشق
در توشه‌بار همت زاد سفر ندارم

بى روى تابناكت شوقى به دل نيابم
بى موى تابدارت، شورى به سر ندارم

آن جويبار شوقم كز كوچه باغ يادت
بى شور نغمه‌خوانى يک ره گذر ندارم

باشد دلم اديبا چون پنبه‌ی مى آلود،
وز تاب آتش عشق، يک دم حذر ندارم

ادیب برومند
@AdibBoroumand

https://www.adibboroumand.com/قصه-ی-وصال/?utm_source=feedburner&utm_medium=email&utm_campaign=Feed%3A+adib-boroumand+%28اديب+برومند+%7C+شاعر+ملی+ایران%29
آوخ که ...

آوخ که هر زمان رود از جمعِ ما کسی
وين قصه نيست مايه‌ی تنبيه ما بسی

کس ماندگار نيست در اين دير، گرچه من
ديدم بسی که رفت کسی، ماند ناکسی

زين بوستان دريغ که هر لاله و گلش
خونين‌دل از تزاحُمِ خاری‌ست يا خسی

دل برکن از علاقه کزين بارگه نماند
نی سقف زرنگار و نه طاقِ مُقَرنسی

بر قصر خود مناز، تو ای محتشم که ساخت
زنبور نيز چون تو بنای مُسدّسی

شاهينِ طبعِ سرکش ما، لاشه‌خوار نيست
کاين طعمه، هست درخورِ مقدارِ کرکسی

خود را اسيرِ صحبتِ نامردمان مساز
کآميزشِ لئيم، بود تيره محبسی

چون گل شکفته باش گرت بادِ حادثات
بر تن دريد، جامه‌ی ديبا و اطلسی

دل بد مکن اديب در آن تنگنا که نيست
نه جای پيشرفتی و نه راه واپسی

ادیب برومند

@AdibBoroumand

https://www.adibboroumand.com/آوخ-که/
«شام عاشورا»

امشب ای ماه بر این عرصه چه‌ها می‌بینی؟
غرقه در خون، تنِ مردانِ خدا می‌بینی

امشب ای ماه تو چون پردگیانِ ملکوت
از زمین منظره‌ای هوش‌ربا می‌بینی

کشتگانی همه از صدرنشینانِ بهشت
پایکوبِ ستمِ اهلِ دغا می‌بینی

رهبرانی سر و جان باخته در راهِ خدا
برده از دارِ فنا، ره به بقا می‌بینی


امشب ای مه به نمایشگهِ سربازی‌ها
قهرمانانِ حق افتاده زِ پا می‌بینی

هر زمان روی برآری زِ پسِ ابرِ ملال
به سر و روی جهان، گردِ عزا می‌بینی

در سکوتِ شبِ غم‌پرورِ اسرار آمیز
همه اطراف، غم‌آلوده فضا می‌بینی

بستر آغشته به خون، خفته در این دشتِ جهاد
جاهدانی همه از آلِ عبا می‌بینی

در تجلی‌گهِ مردانگیِ پاکدلان
نقش خونینِ بقا، غرقِ جلا می‌بینی

کربلا دشتِ بلاخیزِ جهان است و در او
بس شهیدانِ زِ خون شسته لقا می‌بینی

سر مبادم به تن ای ماه که بر نطعِ زمین
تنِ بی‌سر زِ «بزرگِ شهدا» می‌بینی

رخِ گلگونِ جوانانِ بنی‌هاشم را
از زمین نورفشان سوی سما می‌بینی

پرتوِ روح‌فزای ابدیت را نیک
جلوه‌گر در رخِ اربابِ صفا می‌بینی

یک طرف کشته عزیزانِ سراپرده‌ی حق
یک طرف زنده اسیرانِ بلا می‌بینی

زِ محبّانِ «رسول» و زِ عزیزانِ «بتول»
ای بسا سر که زِ تن گشته جدا می‌بینی

آن طرف دورتَرَک زیرِ یکی خیمه‌ی سبز
داغداران همه را نوحه‌سرا می‌بینی

زآن میان شیرزنی را زِ مصیبت‌زدگان
به گران‌طاقتیِ «شیرِ خدا» می‌بینی

زن چه گویم که در انبوهِ جماعت به‌سخن
ناطقی ولوله‌افکن به ملا می‌بینی

زن چه گویم که در آن نهضتِ بیدادشکن
رهبری سوی هدف راهگشا می‌بینی
* * *
امشب ای ماه، زِ تابیدنِ خود بر در و دشت
نکته‌ها می‌شنوی، نادره‌ها می‌بینی

قاتلان را همه در قعرِ فنا می‌یابی
کشتگان را همه در اوجِ علا می‌بینی

غالبان را به حقیقت همه یکسر مغلوب
سخره‌ی مظلمه تا روزِ جزا می‌بینی

زورمندانِ زمان را همه رسوای ابد
محو، در قعرِ سیه‌چالِ فنا می‌بینی

وآن به‌ظاهر سر و جان باختگان را به یقین
برده گویِ سَبَق اندر دو سرا می‌بینی

زندگی را همه در مرگ و ظفر را به شکست
جلوه‌افروز، درین طرفه غزا می‌بینی

شرحِ جانبازیِ احرارِ قَدَرْ قَدرِ دلیر
ثبت در دفترِ جاویدِ قضا می‌بینی

وآنگهی تکیه‌به‌قدرت‌زدگان را تا حشر
درخورِ لعن و سزاوارِ هجا می‌بینی

ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://instagram.com/p/BZtCFHHlpP4/
کاروانِ اشک

سحر با کاروان اشک چون سازِ سفر کردم
به غربتگاهِ غم تا صبح صدها ناله سر کردم

زِ بس بر خویش پیچیدم زِ تابِ آتشِ حسرت
چو دود اندر هوای نیستی، میلِ سفر کردم

من آن مرغم که بس دیدم در این گلشن دل‌آزاری
فروبستم دم از آواز و سر در زیر ِپر کردم

چو‌ با دستِ ستم کردند ویران آشیانم را
به صد افسوس و حسرت بر خس و خارش نظر کردم

زِ بس تاریکی و وحشت به گرداگردِ خود دیدم
چو شمعی بر مزاری، گریه تنها تا سحر کردم

مرا نقشِ وفا و مهر زآن‌رو زیبِ دفتر شد
که رنگ‌آمیزی این نقش با خونِ جگر کردم

از این نامردمی‌ها کز گروهی سنگدل دیدم
هوای رجعتِ انسان به دورانِ حجر کردم

خیانت‌ها زِ حصر افزون، جنایت‌ها زِ حد بیرون
زِ بس دیدم، خیالِ خوشدلی از سر به در کردم

خریدارم به جان هرجا بود کالای اندوهی
که من دامانِ خویش از اشکِ خونین پرگهر کردم

ادب را چون هنر هرچند مجهول است قدر این‌جا
من آرام از ادب جستم، تفرّج با هنر کردم

ادیب این پاسخِ شعری‌ست جان‌پرور که ورزی گفت
«شبانِ تیره‌ی خود را به تنهایی سحر کردم»

ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/B2UoM20An4J/?igshid=1r0v6jiafb07l
جوهر حیات

اى آشنا كه در دل و اندیشه‌ی منى
شيرى مگر كه پادشه بیشه‌ی منى

مضمون صفت به شعرِ دل‌انگيز شاعران
بنشسته در نهانگهِ اندیشه‌ی منى

چون جوهرِ حيات كه جوشد به شاخ و برگ
جارى هميشه در رگ و در ریشه‌ی منى

دلداده‌ی توام چو تو بر خويش داده دل
سخت اين قدر مگير كه هم‌پیشه‌ی منى

زين سنگ‌ها بر آینه‌ی دل مزن مرا
غافل مگر زِ نازكى شیشه‌ی منى

حكم ار دهى اديب دل از خويش بركند
بر ریشه‌ی حيات مگر تیشه‌ی منی

ادیب برومند
@AdibBoroumand
اشكی در ماتم پابلو نرودا
«شاعر ملّی شيلی
»

پابلو نرودا شاعر نامی و محبوب شيلی كه در ۲۳ سپتامبر ۱۹۷۳ (دو هفته پس از كودتای نظامی شيلی و مرگ دكتر آلنده) بدرود حيات گفت و برخی از خبرگزاری‏ها مرگ وی را طبيعی ندانستند، از شاعران بزرگ انسان‌دوست و عدالت‏خواه و مبارز به شمار می‏رفت كه در سال ۱۹۷۱ برنده جايزه نوبل در ادبيات گرديد. اين قصيده در تأثّر از مرگ او سروده شد.

دلم خونين و تنگ از دست غم‏هاست
چو حلقومِ نفير آهنگ ميناست

نفس در سينه حبس آمد و زين‌روی
دلم زندانِ دردِ روح‌فرساست

غمم بر غم فزايد درد بر درد
درين زندان كه از من روح و تن كاست

سرايی ساخت غم در ساحتِ دل
كه ديوار و درش از سنگِ خاراست

زِ دل بر شد از آهم تيره ابری
كه بارانش زِ چشمانِ گهرزاست

مجوی از باغِ طبعم لاله و گل
در اين گلشن خزان سرمستِ يغماست

و گر پرسی چرا دمسازِ دردم؟
تو را گويم گرت خاطر مُصفّاست

كه همچون جامِ دُردآلوده خونين
دلم در ماتم پابلو نروداست

همان والاگُهر مردِ سخنگوی
كه دانا شاعری فرخنده سيماست

گرامی مرد آمريكای لاتين
كه فخرِ كشورِ شيلی به هر جاست

فصاحت را سخن‌گويی توان‏مند
بلاغت را سخندانی تواناست

ورودش در سياست آفرين‌خيز
سرودش در هدايت نغز و شيواست

به مردم‌پروری مفتون و پابند
زِ انسان‌دوستی محبوبِ دنياست

به جان آگه زِ دردِ خلقِ محروم
پی درمانگری مسحور و شيداست

به آزادی‌ستايی، پاک و يك‌رنگ
به آبادی‌گرايی فرد و يكتاست

پيامش باعثِ انگيزشِ خلق
كلامش مايه‌ی آرامِ دل‏هاست

به سر، پويای راهِ خيرِ مردم
به دل، جويای مهر پير و بُرناست

به فكرت چپ‏گرای و روشن‌انديش
به سيرت راست‌پوی و راست‌پيماست

كنون واحسرتا، دردا، دريغا
كه اين سروِ سهی افتاده از پاست

نرودا آن سخن‌سالار ملّت
زِ دنيا رفت و در مرگش چه غوغاست

فدا شد در ره آزادیِ خلق
كسی كو خالقِ بس شعرِ زيباست

زِ بيدادِ ستمكاران نيآسود
به حكمِ آن كه با ملّت هم‌آواست

بسا كس در عزايش داغ بر دل
چو خونين لاله در دامانِ صحراست

به پيشِ راهِ استعمار، سد بود
شكست اين سدّ و جای صد دريغاست

دريغ از مرگ چونين فكرت‌آموز
كه نيكومظهری از فكرِ والاست

سخن‌پردازِ بی‏آرام و پرجوش
كه طبعِ موج‌خيزش همچو درياست

فری بر شاعری چونين كه با عشق
گرايش‌مندِ صلح و داد و تقواست

هنر در ماتمش دارد دلی ريش
گريبان‌چاك چون فرسوده ديباست

ادب از فرقتش دارد رخی زرد
فرودين ارز، چون سيمِ مُطلاّست

نگردد سرد، بازارش پس از مرگ
كه او سوداگرِ پاينده كالاست

اديب اندر غمش افشاند اشكی
كه چون اشك قلم نقشينه معناست

ادیب برومند
مهرماه ۱۳۵۲

پیام آزادی، انتشارات عرفان، چاپ سوم، تهران ۱۳۷۸، صص۱۳۷-۱۴۰
خطِ پارسی

اين خطِ نغز كه در دفترِ ماست
خود نماينده‌ی زيب و فرماست

سخت اگر هست و اگر نيست چه باک
هرچه هست اين به جهان مظهر ماست

مظهرِ دانش و مليّت قوم
منشأ ذوقِ روان‌پرور ماست

هم كليدِ در گنجينه‌ی علم
هم گران مخزنِ پرگوهر ماست

هم خود از جمله هنرهای ظريف
هم به ترويجِ هنر، ياور ماست

نه همين ديده‌ی دل روشن ازوست
روشنايی‌ده چشمِ سرماست

جانفزا، همچو نگارين رخ دوست
دلربا، همچو خط دلبر ماست

به نيايشگهِ جان آيتِ حمد
به نمايشگهِ دل زيورِ ماست

پروراننده‌ی افكارِ لطيف
پاس دارنده‌ی شعرِ تر ماست

دلنشين از اثرِ جلوه‌ی اوست
آن‌چه در نامه‌ی دانشور ماست

يادگاری خوش از ايامِ كهن
مرده‌ريگ از پدر و مادر ماست

شاخصِ قومی ايرانی راد
مفخر ملی بوم و بر ماست

حرف حرفش كه بود آيتِ حسن
رمزی از منظر و از مَخبر ماست

ثلث و نسخ ار نبود ويژه‌ی ما
بهترين كاتبش از كشور ماست

و آن‏چه مشهور به نستعليق است
خاص ايرانِ بلند اختر ماست

و آن شكسته خط زيبا به درست
هنر بومی افسونگر ماست

لاجرم در بر ما هست عزيز
هم‏چنان روح كه در پيكر ماست

نقشبندی‌ست گرانمايه به دهر
آن‌كه خطّاط هنرگستر ماست

چون به دامان قلم يازد چنگ
نيست خطاط كه صورتگر ماست

هست سيم و زر ما گنج كُتُب
خط ما خازن سيم و زر ماست

هست ما را چه‌بسا كهنه كتاب
كه خود از بی‌بدلی، مفخر ماست

تا خط پارسی ما زنده است
اين كتب زنده و در مَحضَر ماست

ورنه بر باد شود از همه سوی
آن‏چه گنجينه‌ی بادآور ماست
***
گر كسی بر خط ما خرده گرفت
در خط محوِ گران دفتر ماست

ور زند دم زِ صلاح‌انديشی
غافل از مصلحت برتر ماست

خطِ آسان نبود رهبر علم
بلكه در بُلهوسی رهبر ماست

اندرين ره كه به تركستان است
ای بسا چاه كه در معبر ماست

هرچه ضايع شده ما را بس باد
محوِ خط ضايعه‌ی اكبر ماست

نقص آموزش ما، نی ز خط است
كز بدانديش تبه‌منظر ماست

ادیب برومند
@AdibBoroumand
شکوهِ نسترن

نيآمدى و دلم سوخت از نيآمدنت
كه يافتم كه نباشد عنايتى به منت

چه گويمت كه چه حالى به من گذشت آنگاه
كه نااميد شدم زِ انتظار آمدنت

بيا و باغِ نگاهت به روى من بگشاى
كه نيست به زِ منى نغمه‌ساز در چمنت

بدان صفت كه تو را ديدم اى لطيف‌اندام
شكوهِ نسترنت بود و بوى ياسمنت

چگونه بى تو تواند دلم گرفت آرام؟
كه ناشكيبم از آن نرگسان غمزه‌زنت

نشست بيمِ هلاكم به بندبندِ وجود
چو گشت خاطرم آويزِ حلقه‌ی رسنت

از آن تبسّمِ شيرين كه بر لب است تو را
دلم تپد كه زنم بوسه بر لب و دهنت

به چينِ چهره‌ی  من هركه بنگرد، داند
كه دل چه مى‌كشد از گيسوانِ پرشكنت

اديب را نكند مست، بوى نرگس و گل 
چو آن عبيرصفت بوىِ نازنين بدنت

ادیب برومند
@AdibBoroumand
13300712.tif
22.1 MB
چکامه «خصم چه جوید به جنگ فرقه شجعان» از ادیب برومند که در مهرماه 1330 در دوران نهضت ملی منتشر شده است. @AdibBoroumand
درود به كردان

درود باد به کردانِ گُردِ ایران‌دوست
که جمله شیفته‌ی میهن‌اند و سامان‌دوست

اصیل‌مانده نژادی زِ قومِ ایرانی
ستوده‌سیرت و پاکیزه‌خوی و انسان‌دوست

چو شیرِ شرزه دلیرند و پاسدارِ کنام
به بیشه‌زار مقیمند و با نِیستان دوست

عشایری همه روشن‌ضمیر و پاک‌نژاد
علاقه‌مند به هم‌میهنان و ایران‌دوست

به هم‌نواییِ هم‌ریشگان و هم‌پیوند
هماره گوش به زنگند و با دلیران دوست

به کشت و کار کمر بسته‌اند و بس کوشا
زِ بهر تقویتِ کشورند، عمران‌دوست

زِ لطف آب و هوای لطیف و شادی‌بخش
به لاله‌زارِ وطن با گل‌اند و ریحان دوست

خداشناس و نجیب و زِ گمرهی بیزار
بزرگوار و شریف و همیشه احسان‌دوست

هماره در رهِ پاسِ وطن ستاده به پای
به عهدِ خویش وفادار و جمله پیمان‌دوست

دیارِ کرد بهین شارسانِ ایران است
که با بهشت قرین است و با گلستان دوست

زبانِ او که بود زاده‌ی زبانِ دری
بود به عاطفه با لهجه‌های همسان دوست

سلامِ من به صفای بهارِ کردستان
که هست با دلِ هر شاعرِ سخندان دوست

بر آن هوای لطیف و بر آن فضای نظیف
درود باد و بر آن دیهگانِ مهمان‌دوست

دلآورانِ غیورش به ضعف و سستی، خصم
دژافکنانِ دلیرش به اسب و جولان دوست

لباسِ کردی و آن پیچ و تابِ شال و کلاه
به گونه‌ایست که داریم چند از ایشان دوست

مگر درود فرستیم جمله همچو «ادیب»
بر این عقابِ بلندآشیانِ کیهان‌دوست

ادیب برومند
@AdibBoroumand
شهیدِ راهِ آزادی

آفرین بر رادمردی کآفتِ بیداد بود
پادشاهان را زِ قیدِ بندگی آزاد بود

دادِ مردی داد، در پیکار با اربابِ جور
زآن‌که بر دوشش لوایِ اعتلای داد بود

گرچه یکسر بود با غم گرمِ آویز و ستیز
چون همی‌جنگید با خودکامگان، دلشاد بود

بود چون عشق و هنر زیرین‌بنای فکرِ او
لاجرم دارای عزمی آهنین بنیاد بود

برتری‌های دروغین را که از زر پاگرفت
پای بر سر کوفت، زیرا راست‌پویی راد بود

در غمِ بی‌خانمانان، خانمان‌پرداز گشت
ورنه جانش در امان و خانه‌اش آباد بود

بوسه بر دستِ شهِ خودسر نزد، لیک از خلوص
در شهادت بوسه‌زن بر خنجرِ پولاد بود

آبرویِ خصمِ آتش‌خوی را بر خاک ریخت
آن‌که عزم اش همچو کوهی در مسیرِ باد بود

تا دمِ آخر نشد تسلیم استبدادِ شاه
آن‌که تا هنگامِ مرگ‌اش حمله بر بیداد بود

در جوانی جابرانش لب به‌هم بردوختند
گرچه در دل‌ها، چو نیشِ سوزن‌اش فریاد بود

لیک هرگز لب زِ حق‌گویی به‌یادِ حق نبست
پاسِ حقّ‌ِ بینوایانش همی در یاد بود

عشقِ شیرینِ ‌وطن با خسرو اش سرشاخ کرد
کز رهِ ایثارِ جان، همسنگ با فرهاد بود

بود در زندانِ شه بس ماه و سال اندر شکنج
آذرش بر جان زِ تیر و بهمن و خرداد بود

فرخی بود آن ادیب و شاعرِ مردم‌گرای
کاین‌چنین در مکتبِ آزادگی استاد بود

شاعری صاحب هدف بود و به یزدان راه‌جوی
افتخارِ شهر یزد از طبعِ یزدان‌داد بود

ای دریغا زین شهیدِ راهِ آزادی که گشت
غرقه در دریای خون، هرچند طوفان‌زاد* بود

گلشن آزادگی را فرخی بی‌شک ادیب
زیوری دلجوی، چون سرو و گل و شمشاد بود

ادیب برومند
——————————
* اشاره به مدیریت فرخی در روزنامه‌ی طوفان
@AdibBoroumand
دستِ جدایی

بسى دلشاد از آن بودم كه بودى در كنارِ من
چو رفتى از كنارِ من، غم آمد غمگسارِ من

به پيوندِ تو خوش بودم، رها از تيغِ محنت‌ها
تو هم از من بُريدى، واى بر احوالِ زارِ من

بيا، اى شمعِ نورافشان، بخند اندر شبستانم
كه بعد از من بگريى، روزگارى بر مزارِ من

دلِ زارم زِ داغِ عشق تو چون لاله شد خونين
بيا اى نوگلِ خندان، صفا ده لاله‌زار من

كنار چشمه‌ها، دامان صحراها، لب جوها
چه شيرين قصه‌ها دارد به ياد از روزگارِ من

بتاب اى زهره بر گردون كه دور از طلعتِ ماهى
تويى تنها انيس و مونس شب‌هاى تارِ من

در اين بُستان كه هر گلبرگ پامال خزان گردد
من و دستان‌سرايى‌ها كه اين بس يادگار من

به جرم آن كه پابندم به تارِ موى مُشكينت
خدا را، بيش از اين آتش مزن در پود و تار من

من آن مرغِ خوش الحانم كه بَهرِ گل غزل‌خوانم
تو اى باد خزان، برهم مزن عيشِ بهار من

«اديبا» من به باغ عاشقى نخلى برومندم
مبادا بشكند دست جدايى شاخسار من

ادیب برومند
@AdibBoroumand
در هفتادمین سالگرد بنیان‌گذاری جبهه ملی ایران قصيده‌ی رسالت ملی که به مناسبت تشكيل نخستين كنگره جبهه ملی ايران سروده شده منتشر می‌کردند.
این قصیده در دی‏ماه ۱۳۴۱ و در اولين جلسه‌ی کنگره، بعد از پيام دكتر مصدق، به‌وسيله شادروان استاد ادیب برومند قرائت گرديده است.
 
برتری و اعتلای قدرتِ ملی
هست نهان در نهادِ وحدت ملی
 
وحدت ملی زِ هر ديار كه برخاست
حشمت قومی نماند و قدرت ملی
 
وحدت ملی كه پاسدار شؤون است
جلوه فزايد به شأن و شوكت ملی
 
وحدت ملی ز اشتراک مقاصد
طرح كند نقشه سعادت ملی
 
وحدت و آزادی و حكومت قانون
جمع بود در مرام «جبهت ملی»
 
جبهه ملی‌ست آن پديده تاريخ
كآمده حادث به حكم قدمت ملی
 
جبهه ملی كه هست مكتب تقوا
پروَرَد اندر وطن فضيلت ملی
 
جبهه ملی كه هست محور دانش
دور زند گِرد او، درايت ملی
 
جبهه ملی كه هست باب تكامل
خانه گشايد به روی دولت ملی
 
عشق وطن را ستايد از ره اخلاص
جبهت ملی، به پاس غيرت ملی
 
جبهه ملی به راه و رسم سياست
هست همی پيرو سياست ملی
 
جبهه ملی كه ره به سوی خدا برد
خدمت خلق‌اش بود، عبادت ملی
 
خادم ملّت بود به پاكی و رادی
بسته كمر در هوای خدمت ملی
 
جبهه‌ی ماراست پيشوای گران‌فر
رهبر و بنيانگذار نهضت ملی
 
نام بلندش بود مصّدقِ اوصاف
آن كه بود مظهر صداقت ملی
***
جبهه به رزم‌آوری ز پا ننشيند
تا كه به دست آورد حكومت ملی
 
حافظ قانون پايدارِ اساسی‌ست
كآن به كف ماست یک وثيقت ملی
 
سنت مشروطه خون‏بهای فحول است
درخور و شايسته‌ی صيانت ملی
 
قدرتِ فردی‏ست از مصائب ازمان
كو بود اندر زمانه آفت ملی
 
قدرت فردی چو گشت چيره به كشور
گشت دچار خطر سلامت ملی
 
گر نبود مُلک را حكومت مسؤول
لطمه به بار آيد و خسارت ملی
 
ور نبود بيمی از حكومت قانون
جمله به يغما برند ثروت ملی
 
حقّ‌كشی و كاوش عقيده، به دل‌ها
جای دهد عقده‌ی حقارت ملی
 
تا كه بود «فرد» عهده‌دار حكومت
ياوه بود دعوی عدالت ملی
 
قدرت فردی كجا و قوّت جمعی
شوكت شاهی كجا و سطوت ملی
 
نيست رقيب قيام ملّت قاهر
آن كه بود فارغ از قيامت ملی
***
«انجمن عام جبهه» باد مصمّم
بهر ادای مهين وظيفت ملی
 
كز پی اثبات رشد جامعه امروز
اوست نماينده‌ی رشادت ملی
 
روز خوش «بعثت» افتتاح شد اين بزم
از پی ايفای يک رسالت ملی
 
طبع «اديب» از برای حجّت تاريخ
كرد پديد اين چنين قصيدت ملی

ادیب برومند
@AdibBoroumand
سخنرانی شادروان استاد ادیب برومند در پنجاهمین سالگرد تأسیس جبهه ملی ایران / آبان ۱۳۷۸
مرغک دور از آشيان

شنيدم مرغكى از آشيان دور
به گلزارى فرح‌زا كرد پرواز

در آن‌جا ديد مرغانِ چمن را
به شاخِ سرخِ گل سر داده آواز

چو ديدندش به رفتارى غم‌آلود
نگشته با نشاط و شور، دمساز

بگفتندش چرايى غصه‌پرورد
نباشی با طرب، يک لحظه همراز

بگفت آواره‌اى بی‌آشيانم
چنين اندوهگين از بختِ ناساز

كه گر خواهم برآرم آهى از دل
به سرسختی برآيد، با دوصد ناز
***
مرا در خاطر از اين قصّه بگذشت
غمِ آوارگانِ محنت انباز

كه چون شد انقلاب آوازه‌افكن
شد از برخى كسان راحت‌برانداز

به سرگردانى از ايران برفتند
پريشان‌دل فروماندند از آغاز

شتابان رفته از بوم و بر خويش
به‌جا يا نابه‌جا از بيمِ غمّاز

غمِ هجرانِ ميهن گاه و بيگاه
شود بر طرفِ دل‌هاشان سبكتاز

اميد است آن كه روزى بازگردند
كنند اندر وطن سازِ طرب ساز

ادیب برومند
@AdibBoroumand
«درود به کورش»

به گیتی بسی شهریار آمدند
که با یک جهان اقتدار آمدند

از آغازِ تاریخ تا این زمان
بسی گونه‌گون شهریار آمدند

گروهی ستایشگرِ خویشتن
ز خودکامگی نابکار آمدند!

گروهی ستمگستر و سنگدل
به خونخوارگی در شمار آمدند

هزاران تن از بندگانِ خدای
به آسیبِ آنان دچار آمدند

چو درّنده حیوان به خونبارْ جنگ
پیِ صیدِ ننگین شکار آمدند

گروهی به هنجارِ غارتگری
سبکتاز و چابکسوار آمدند

شماری به نستوده کردارِ زشت
ز دربارِ شاهی به‌بار آمدند

گروهی به کشورمداری مدیر
ولی از شرف برکنار آمدند

شماری دگر حامیِ مرز و بوم
ولی بهرِ کشتار، هار آمدند

که‌را دانی از جمله شاهانِ پیش
که چون کورشِ نامدار آمدند

گرانپایه کورش گرانمایه شاه
جهانیش مدحت‌گزار آمدند

حقوقِ بشر را چو شد پایبند
به شکرش هزاران هزار آمدند

به اقوامِ مغلوب ورزید مهر
وِرا زین سبب خواستار آمدند

ببخشود بر هرکه پیروز گشت
وَ زین رو وِرا دستیار آمدند

به همراهی‌اش گاهِ جنگ و نبرد
سراسر همه جانسپار آمدند

نپیمود جز راهِ همبستگی
بر آنان که از هر دیار آمدند

به هر تیره‌ای مهربانی فزود
گر از روم و گر از تتار آمدند

به هرکیش ودین چشمِ حرمت گشود سویش جمله با زینهار آمدند

چنین بود آن مردِ پاکیزه کیش
که خلقش همه دوستار آمدند

سزد گر به کورش درود آوریم
که خلقی از او کامکار آمدند

بود روزِ کورش بسی دلفروز
کز او جمله امّیدوار آمدند

در این روزِ ملّیِ ایران، «ادیب»
جوانان همه شادخوار آمدند

ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%DA%A9%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B4/
سرکار خانم دکتر امیربانو امیری فیروزکوهی، خانم دکتر گلی مصفا، خانواده گرانقدر

با دریغ ‌و درد درگذشت استاد سخن، شاعر آزاده و گرانمایه زنده‌یاد دکتر مظاهر مصفا را به شما، همه مردم ایران و دوستداران ادب و فرهنگ این مرز ‌و بوم تسلیت می‌گوییم.

که کس درجهان جاودانه نماند
به گیتی ز ما جز فسانه نماند

هم آن نام باید که ماند بلند
چو مرگ افکند سوی ما بر کمند
«شهادت دکتر سید حسین فاطمی»

بیرون نمی‌رود زِ دلم داغِ آن عزیز
داغِ کسی که خاطرم از مرگِ او فسرد

داغِ شهیدِ خفته‌به‌خونی که در غمش
جانم به‌لب رسید و غم از دل به‌در نبرد
*
فرخنده‌کیش مردِ جوانی دلیر بود
دلداده‌ی بزرگی و سالاری وطن

سرمستِ جامِ همت و ایمان و اعتقاد
همگامِ رهبران به هواداری وطن
*
کوشید با اراده‌ی ستوار و آهنین
در راهِ طردِ دشمن و قطع ایادیش

با کلکِ حقّ‌نویس نوشت آن‌چه بود راست
در حقّ ملت و عللِ نامرادیش
*
تا بود در کَفَش قلمی تند و حق‌نگار
مطلب نوشت در پی تعیین سرنوشت

چون شد وزیر، بارِ قدم بر قلم فزود
در کفه‌ی مبارزه سنگی تمام هشت
*
دانست چیست ماهیتِ فکرِ باختر
در بسطِ قدرت از پی تسخیرِ خاوران

زین رو فشرد پای، در اِخراج اَجنَبی
زایران‌زمین که هست کُنامِ دلآوران
*
چون پشتِ سر نهاد شبیخونِ شاه را
در آن سه‌روزِ حادثه‌انگیزِ فتنه‌زای!

گفت آن‌چه بود درخورِ شاهِ پلیدخوی
با خلقِ پرخروش، دژم‌حال و خسته‌نای!
*
وآن‌گَه که بازگشت شهِ اجنبی پناه
با دستِ خارجی، زِ هزیمت به آشیان!

کرد آن‌چه کرد بر همه آزادگان ستم
لیک این به‌جان نیافت در آن ماجَرا امان!
*
صبحی‌ست نیمه‌روشن و مردی پریده‌رنگ
بیمار و زار و خسته ولی با ثباتِ کوه!

از محبس آورندش و در چهره‌اش پدید
آیات سربلندی و والائی و شکوه
*
یک‌بار خورده تیر، زِ دستِ «فدائیان»!
یک‌بار نیز ضربتِ چاقوی «بی‌مُخی»!

در پیکرش نمانده دگر پاره‌ای رَمق
یکچند بوده همدم آهی و آوخی!
*
در بامداد سرد و غم‌افزایی این چنین
بیمار را به مقتل آزادگان برند!

«دکتر حسین فاطمی» آن زنده‌نام را
با حالِ تب، به جوخه‌ی اعدام بسپُرند
*
گفتند عفو خویش زِ درگاهِ شه بخواه
تا وارهی زِ کشته شدن، در پناهِ او!

گفتا که هرگز این نکنم، بِه که جانِ خویش
بهرِ وطن سپارم و میرم به راهِ او!
*
بیمار برکشد سر و یک لحظه خویش را
ستوار وانماید و خُرسند و رادفر!

هرگز به خویشتن ندهد راه، وحشتی
کز رازِ جاودانه شدن هست باخبر!
*
داند که خونِ اوست در این خشکسالِ رشد
کآرد نهالِ نهضتِ ملی به برگ و بر

زین روی تن به مرگ دهد با رضای دل
تا خوش کند حقیقتِ ایثار جلوه‌گر!
*
داند که چند لحظه دگر بیش زنده نیست
آرد به یاد، کودک شیرین زبان و زن

لرزد دمی به خویش ولیک از پیِ هدف
ستوار و خنده‌روی کند ترکِ جان و تن
*
رخصت نمی‌دهد که ببندند چشمِ او
فریاد می‌کشد: «شهِ جلّاد مرده باد»

«آن‌کس که نامِ نیکِ «مصدق» کند تباه
نامش زِ کارنامه‌ی هستی سترده باد»
*
در خون کشند پیکرِ آن بی‌گناه را
کو عاشق است، عاشقِ ایران پرشُگون

فریاد «زنده باد وطن» سر دهد زِ جان
آن‌جا که لاله‌گون کند این خاک را زِ خون
*
نامش «حسین» بود و به‌سانِ نیای خویش
پیشِ «یزیدِ» عصر، به تسلیم تن نداد

در خون تپید و شد به قدمگاهِ حقّ شهید
سر جز به‌راهِ ملّت و عشقِ وطن نداد

ادیب برومند، سرود رهایی، انتشارات عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص 255-259
@AdibBoroumand