Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«شبِ فاجعه»
شنیدم به شهری پر از دود و دم
همه خلقش آزردهحال و دژم
شبی تیره چون قلبِ آهندلان
همانند یک توده قیرِ کلان
شبهروی چون زنگیانِ اسیر
در انبارِ قیرینه غرقِ نفیر
هوا سرد چون طبعِ نامهربان
به قهر آشنا و به زخمِ زبان
کشیده یکی تیر دژخیمِ شب
که بهرِ سحر برگمارد غضب
همه کوچهها خلوت از دیرگاه
به سامان خود برده هرکس پناه
شبانگه سوی خانه آیند دیر
یکی شیرزن دیگری نرّهشیر
دلآور ولی هردو پیرانهسر
زِ تیمارِ بیماری اندر خطر
به خانه درون رفته، بستند در
نهاده به رامشگهِ خویش سر
چو دو مرغِ دمساز و همآشیان
برفتند تنها، نه کس در میان
زن آن شب بود نالهپردازِ تب
به سانِ دگر، شوی او در تعب
که ناگاه دیوان به در کوفتند
دل این دو همسر بیآشوفتند
یکیشان به کوبنده در گفت: کیست؟
شنیدند پاسخ که جز دوست نیست!
چو در باز شد چندتن دشنهزن
پدیدار گشتند چون اهرمن
چه اهریمنی؟ همچو ناهار گرگ
درندهتر از ببر و خونخوار گرگ
گرو برده از هرچه ناپاک دیو
تنآلوده از ننگ و نیرنگ و ریو
زِ پستان کفتارها خورده شیر
در آغوش بدکارها مانده دیر
زِ دیدار ناپاکشان شرمگین
همه نابکارانِ روی زمین
پذیرنده فرمان زِ درندگان
بُرنده سر از نام پروردگان
نه در جسمشان یک رگِ آدمی
نه در روحشان ذرّهای مردمی
زِ بیدادخویان گرفته جواز
پیِ کشتنِ هرکه گردنفراز
فتادند با دشنه اهریمنان
به جانِ دو آزاده سروِ روان
نخستین بهجانِ زنِ دردمند
به ده ضربه خستند جسمِ نژند
چه زن، بانویی پاک و فرهیخته
به مهرِ وطن دل برانگیخته
زنی ناشده بر دلش راهجوی
بهجز عشقِ ایران و فرزند و شوی
زنی مهربان عاری از قهر و کین
دل آویخته بهر ایرانزمین
بریدند چهرش، دریدند نای
به خون درکشیدند سرتابهپای
جگر را چنان کارد بر قلب دوخت
که پروانه از شمع اینسان نسوخت
پس آنگه فتادند بی عار و درد
دو نامرد بر جانِ آزاده مرد
درآویخته با یکی پهلوان
که بیمار بودی، نبودش توان
یکی سینه بدرید از آن نامور
یکی کالبد جمله پا تا به سر
یکی دشنه زد بر تهیگاه او
یکی زد به قلبِ وطنخواهِ او
زِ بس کارد بر پیکرِ او زدند
دلآسوده از کشتنِ وی شدند
وُهومن زِ کشتارِ این فَروَهر
بگریید چون ابرِ افشان گهر
پس آنگه زِ سوی دو تن بدنهان
رسید آگهی نزدِ فرماندهان
که کشتیم اینک زن و مرد را
بهجا هشته دو پیکرِ سرد را
وزآنپس برآمد بسی هایهوی
زِ رسواییِ خیلِ بیآبروی
زِ بس این خبر بود خاطرپریش
دلِ هرکه بشنید شد ریشریش
جهان پر زِ دشنام و بیغاره گشت
نثارِ بداندیش و بدکاره گشت
همه لعن و نفرینه شد بیکران
زِ پیر و جوان بهرهی آمران
بهجز دیوخویان که گشتند شاد
جهانی دژم گشت از این رویداد
چه بود این مهین کشتگان را گناه
بهجز پاسِ میهن به هر سال و ماه
نبودند جز پاک و ملّتگرای
گرفته سزا از کفِ ناسزای
تفو باد بر خویِ اهریمنان
سیهروی بدکار و تردامنان
که سرتابهپاشان بهجز ننگ نیست
همه کارشان غیرِ نیرنگ نیست
جهان یافت شهری که ناگفتنیست
در آن هرکه بیداردل کشتنیست
ادیب برومند، تهران، آذرماه ۱۳۷۷
@AdibBoroumand
شنیدم به شهری پر از دود و دم
همه خلقش آزردهحال و دژم
شبی تیره چون قلبِ آهندلان
همانند یک توده قیرِ کلان
شبهروی چون زنگیانِ اسیر
در انبارِ قیرینه غرقِ نفیر
هوا سرد چون طبعِ نامهربان
به قهر آشنا و به زخمِ زبان
کشیده یکی تیر دژخیمِ شب
که بهرِ سحر برگمارد غضب
همه کوچهها خلوت از دیرگاه
به سامان خود برده هرکس پناه
شبانگه سوی خانه آیند دیر
یکی شیرزن دیگری نرّهشیر
دلآور ولی هردو پیرانهسر
زِ تیمارِ بیماری اندر خطر
به خانه درون رفته، بستند در
نهاده به رامشگهِ خویش سر
چو دو مرغِ دمساز و همآشیان
برفتند تنها، نه کس در میان
زن آن شب بود نالهپردازِ تب
به سانِ دگر، شوی او در تعب
که ناگاه دیوان به در کوفتند
دل این دو همسر بیآشوفتند
یکیشان به کوبنده در گفت: کیست؟
شنیدند پاسخ که جز دوست نیست!
چو در باز شد چندتن دشنهزن
پدیدار گشتند چون اهرمن
چه اهریمنی؟ همچو ناهار گرگ
درندهتر از ببر و خونخوار گرگ
گرو برده از هرچه ناپاک دیو
تنآلوده از ننگ و نیرنگ و ریو
زِ پستان کفتارها خورده شیر
در آغوش بدکارها مانده دیر
زِ دیدار ناپاکشان شرمگین
همه نابکارانِ روی زمین
پذیرنده فرمان زِ درندگان
بُرنده سر از نام پروردگان
نه در جسمشان یک رگِ آدمی
نه در روحشان ذرّهای مردمی
زِ بیدادخویان گرفته جواز
پیِ کشتنِ هرکه گردنفراز
فتادند با دشنه اهریمنان
به جانِ دو آزاده سروِ روان
نخستین بهجانِ زنِ دردمند
به ده ضربه خستند جسمِ نژند
چه زن، بانویی پاک و فرهیخته
به مهرِ وطن دل برانگیخته
زنی ناشده بر دلش راهجوی
بهجز عشقِ ایران و فرزند و شوی
زنی مهربان عاری از قهر و کین
دل آویخته بهر ایرانزمین
بریدند چهرش، دریدند نای
به خون درکشیدند سرتابهپای
جگر را چنان کارد بر قلب دوخت
که پروانه از شمع اینسان نسوخت
پس آنگه فتادند بی عار و درد
دو نامرد بر جانِ آزاده مرد
درآویخته با یکی پهلوان
که بیمار بودی، نبودش توان
یکی سینه بدرید از آن نامور
یکی کالبد جمله پا تا به سر
یکی دشنه زد بر تهیگاه او
یکی زد به قلبِ وطنخواهِ او
زِ بس کارد بر پیکرِ او زدند
دلآسوده از کشتنِ وی شدند
وُهومن زِ کشتارِ این فَروَهر
بگریید چون ابرِ افشان گهر
پس آنگه زِ سوی دو تن بدنهان
رسید آگهی نزدِ فرماندهان
که کشتیم اینک زن و مرد را
بهجا هشته دو پیکرِ سرد را
وزآنپس برآمد بسی هایهوی
زِ رسواییِ خیلِ بیآبروی
زِ بس این خبر بود خاطرپریش
دلِ هرکه بشنید شد ریشریش
جهان پر زِ دشنام و بیغاره گشت
نثارِ بداندیش و بدکاره گشت
همه لعن و نفرینه شد بیکران
زِ پیر و جوان بهرهی آمران
بهجز دیوخویان که گشتند شاد
جهانی دژم گشت از این رویداد
چه بود این مهین کشتگان را گناه
بهجز پاسِ میهن به هر سال و ماه
نبودند جز پاک و ملّتگرای
گرفته سزا از کفِ ناسزای
تفو باد بر خویِ اهریمنان
سیهروی بدکار و تردامنان
که سرتابهپاشان بهجز ننگ نیست
همه کارشان غیرِ نیرنگ نیست
جهان یافت شهری که ناگفتنیست
در آن هرکه بیداردل کشتنیست
ادیب برومند، تهران، آذرماه ۱۳۷۷
@AdibBoroumand
آبشخور معنا
ای دوست، مرا جز تو هوای دگری نیست
چون بلهوسانم سوی هر در، گذری نیست
شبها كه خیال تو برانگیزدم از خواب
بر سوزِ دلم چاره بهجز چشم تری نیست
مرغِ سحری با من ازآنروست همآهنگ
كو نیز به جز عاشقِ شوریدهسری نیست
دل، عاشقِ پرواز به آبشخور معناست
دردا كه در این عشق وِرا بال و پری نیست
تلقینِ بد از دین، بتر از كفر و نفاق است
هرچند كه از كفر، به عالم بتری نیست
از مدّعی اسرارِ نهان باز مپرسید
كو را زِ عیان نیز همانا خبری نیست
در عرضِ شكایت، همه جز باد چه سنجیم؟
آن روز كه میزان به كف دادگری نیست
بس واقعه كآن عبرت ایّام برانگیخت
افسوس ولی دیدهٔ واقعنگری نیست
صاحبنظران قدرِ سخنگوی شناسند
اینجا چه توان گفت؟ كه صاحب نظری نیست
دلخوش همه با وعدهام ایّام به سر شد
از شاخهٔ امید، جز اینم ثمری نیست
گردونه در این گردنه وارون شود، ای آه
زآن ره كه در او راهنمای خطری نیست
انكارِ هنر كارِ بزرگان نبود، هیچ
این كارِ حسودیست كه او را هنری نیست
ما را سرِ فرصتطلبی نیست «ادیبا»
کاین شیوه بهجز درخورِ بی پا و سری نیست
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، صص ۱۸۰-۱۸۱
ای دوست، مرا جز تو هوای دگری نیست
چون بلهوسانم سوی هر در، گذری نیست
شبها كه خیال تو برانگیزدم از خواب
بر سوزِ دلم چاره بهجز چشم تری نیست
مرغِ سحری با من ازآنروست همآهنگ
كو نیز به جز عاشقِ شوریدهسری نیست
دل، عاشقِ پرواز به آبشخور معناست
دردا كه در این عشق وِرا بال و پری نیست
تلقینِ بد از دین، بتر از كفر و نفاق است
هرچند كه از كفر، به عالم بتری نیست
از مدّعی اسرارِ نهان باز مپرسید
كو را زِ عیان نیز همانا خبری نیست
در عرضِ شكایت، همه جز باد چه سنجیم؟
آن روز كه میزان به كف دادگری نیست
بس واقعه كآن عبرت ایّام برانگیخت
افسوس ولی دیدهٔ واقعنگری نیست
صاحبنظران قدرِ سخنگوی شناسند
اینجا چه توان گفت؟ كه صاحب نظری نیست
دلخوش همه با وعدهام ایّام به سر شد
از شاخهٔ امید، جز اینم ثمری نیست
گردونه در این گردنه وارون شود، ای آه
زآن ره كه در او راهنمای خطری نیست
انكارِ هنر كارِ بزرگان نبود، هیچ
این كارِ حسودیست كه او را هنری نیست
ما را سرِ فرصتطلبی نیست «ادیبا»
کاین شیوه بهجز درخورِ بی پا و سری نیست
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، صص ۱۸۰-۱۸۱
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«نجاتِ آذربایجان»
ساقیا لبریز کن اکنون که ماهِ آذر است
ساغرى زآن آبِ آذرگون که بس جانپرور است
باده پیش آور، که در آذرمهِ فرخندهفال
ملکِ «آذربایجان» آسوده از شور و شر است
هرکه را امروز مىبینى زِ غمخوارانِ ملک
شاد و خندان است و او را حال، حالى دیگر است
بىخلاف امروز از شادى نمىگنجد بهپوست
هرکه را شورِ وطن، جوشنده در مغزِ سر است
خاصه «آذربایجانى» سازِ عیش آرد بهچنگ
چون رها از چنگِ دزد و جانى و غارتگر است
شکرِ ایزد را که این نیکو دیارِ دلفروز
پاک از لوثِ وجودِ خائنِ بدگوهر است
***
شرحِ قتل و غارتِ یغماگرانِ بىوطن
داستانى دلخراش و قصهاى حزنآور است
دستهاى دزد و مهاجر، فرقهاى پست و پلید
خواستارِ قطعِ این خرّم دیار از کشور است
محفلِ مردمکشانِ غولپیکر، جابهجاى
بىگمان مانندِ زهرآلوده کامِ اژدر است
کوچهها تاریک و وحشتزاى و آغشته به خون
خانهها ویران و دهشتخیز و بى بام و در است
این همه زاییدهی قومیست بدخواه و عَنود
کِش گروهى خائن و دزد و حرامى سرور است
قائدِ بى ننگ و عارش، آشنا را خصمِ جان
سرورِ بى بند و بارش، اجنبى را چاکر است
پیشهاش درّنده خویى، دکّهاش دامِ هلاک
وآنگهى در راست بازارِ خطا، «پیشه ور» است
دینِ او حقد و حسد، منظورِ او کین و عناد
کیشِ او زور و ستم، معبودِ او سیم و زر است
لشکرِ ایران به میدان تاخت اکنون وین گروه
همچو روباهى گریزان از برِ شیرِ نر است
تانک در صحرا به سان ابر مىبارد فشنگ
توپ در هامون طنینانداز، همچون تندَر است
لاجرم زآن دودمان جیش «فدایى» هرکه بود
جمله زى خارج گریزان همچو دود از مجمر است
هر خیانتپیشه را آخر چنین باشد سزاى
لعنِ مردم، خائنِ بىآبرو را کیفر است
***
مژدهی این نصرت اندر گوشِ یاران دلنواز
لیک در چشمِ رقیبان، همچو نوکِ نشتر است
بارِ دیگر ثابت آمد کآسمانى ملکِ جم
جاودان در برجِ استقلال، تابان اختر است
بارِ دیگر امتحان شد کاین گرامى سرزمین
روسپید از آزمایشهاى چرخِ اخضر است
آرى آرى روسیاهى، فرعِ کافر مسلکىست
روسپید است آنکه مستظهر به لطفِ داور است
این همان مُلکیست کاندر تیره ادوارِ کهن
در بُروجِ سرورى، رخشنده مهرِ خاور است
عاقبت جبران کند ننگ شکستِ «داریوش»
گر زمانى روبهرو با حملهی «اسکندر» است
***
هست «آذربایجان» سرمنزلِ آزادگان
مهرِ ایران، گردنِ آزادگان را چنبر است
این گرامى خطّه ایران را برازنده سریست
سر، بههر جا رونماید، همعنانِ پیکر است
نى شگفت آید گر ایران را بود خدمتگزار
پورِ صاحبدل همانا مامِ خود را یاور است
نى عجب باشد که گردد گِرد او پروانهسان
چرخ اندر کارگه گَردنده حولِ محور است
این نهجاى غم که باشد مردماش ترکى زبان
«آرى آرى همدلى از همزبانى خوشتر است»
نامِ ایران اهل آنجا را بود نقشِ ضمیر
این حقیقت مر جهان را ثبت اندر دفتر است
باستانى خطّهی زرخیزِ آذربایجان
تا جهان بودهست و خواهد بود ایران را سر است
روزِ عیش و شادمانى همنواى میهن است
گاهِ سوگ و اشکبارى غمگسارِ کشور است
خشک بادا ریشهی عمرِ خیانتپروران
تا به باغ و بوستان شاخِ درختان را بر است
طبعِ موّاجت «ادیبا» بس گهرزایى نمود
آفرین بر بحرِ طبعى کاینچنین پهناور است
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/نجات-آذربايجان/?fbclid=IwAR0sEpNrImsQgboI0AYCwfPEFX3lH8HialalH6zjgzFqefJhJbrAP-C6YXU
ساقیا لبریز کن اکنون که ماهِ آذر است
ساغرى زآن آبِ آذرگون که بس جانپرور است
باده پیش آور، که در آذرمهِ فرخندهفال
ملکِ «آذربایجان» آسوده از شور و شر است
هرکه را امروز مىبینى زِ غمخوارانِ ملک
شاد و خندان است و او را حال، حالى دیگر است
بىخلاف امروز از شادى نمىگنجد بهپوست
هرکه را شورِ وطن، جوشنده در مغزِ سر است
خاصه «آذربایجانى» سازِ عیش آرد بهچنگ
چون رها از چنگِ دزد و جانى و غارتگر است
شکرِ ایزد را که این نیکو دیارِ دلفروز
پاک از لوثِ وجودِ خائنِ بدگوهر است
***
شرحِ قتل و غارتِ یغماگرانِ بىوطن
داستانى دلخراش و قصهاى حزنآور است
دستهاى دزد و مهاجر، فرقهاى پست و پلید
خواستارِ قطعِ این خرّم دیار از کشور است
محفلِ مردمکشانِ غولپیکر، جابهجاى
بىگمان مانندِ زهرآلوده کامِ اژدر است
کوچهها تاریک و وحشتزاى و آغشته به خون
خانهها ویران و دهشتخیز و بى بام و در است
این همه زاییدهی قومیست بدخواه و عَنود
کِش گروهى خائن و دزد و حرامى سرور است
قائدِ بى ننگ و عارش، آشنا را خصمِ جان
سرورِ بى بند و بارش، اجنبى را چاکر است
پیشهاش درّنده خویى، دکّهاش دامِ هلاک
وآنگهى در راست بازارِ خطا، «پیشه ور» است
دینِ او حقد و حسد، منظورِ او کین و عناد
کیشِ او زور و ستم، معبودِ او سیم و زر است
لشکرِ ایران به میدان تاخت اکنون وین گروه
همچو روباهى گریزان از برِ شیرِ نر است
تانک در صحرا به سان ابر مىبارد فشنگ
توپ در هامون طنینانداز، همچون تندَر است
لاجرم زآن دودمان جیش «فدایى» هرکه بود
جمله زى خارج گریزان همچو دود از مجمر است
هر خیانتپیشه را آخر چنین باشد سزاى
لعنِ مردم، خائنِ بىآبرو را کیفر است
***
مژدهی این نصرت اندر گوشِ یاران دلنواز
لیک در چشمِ رقیبان، همچو نوکِ نشتر است
بارِ دیگر ثابت آمد کآسمانى ملکِ جم
جاودان در برجِ استقلال، تابان اختر است
بارِ دیگر امتحان شد کاین گرامى سرزمین
روسپید از آزمایشهاى چرخِ اخضر است
آرى آرى روسیاهى، فرعِ کافر مسلکىست
روسپید است آنکه مستظهر به لطفِ داور است
این همان مُلکیست کاندر تیره ادوارِ کهن
در بُروجِ سرورى، رخشنده مهرِ خاور است
عاقبت جبران کند ننگ شکستِ «داریوش»
گر زمانى روبهرو با حملهی «اسکندر» است
***
هست «آذربایجان» سرمنزلِ آزادگان
مهرِ ایران، گردنِ آزادگان را چنبر است
این گرامى خطّه ایران را برازنده سریست
سر، بههر جا رونماید، همعنانِ پیکر است
نى شگفت آید گر ایران را بود خدمتگزار
پورِ صاحبدل همانا مامِ خود را یاور است
نى عجب باشد که گردد گِرد او پروانهسان
چرخ اندر کارگه گَردنده حولِ محور است
این نهجاى غم که باشد مردماش ترکى زبان
«آرى آرى همدلى از همزبانى خوشتر است»
نامِ ایران اهل آنجا را بود نقشِ ضمیر
این حقیقت مر جهان را ثبت اندر دفتر است
باستانى خطّهی زرخیزِ آذربایجان
تا جهان بودهست و خواهد بود ایران را سر است
روزِ عیش و شادمانى همنواى میهن است
گاهِ سوگ و اشکبارى غمگسارِ کشور است
خشک بادا ریشهی عمرِ خیانتپروران
تا به باغ و بوستان شاخِ درختان را بر است
طبعِ موّاجت «ادیبا» بس گهرزایى نمود
آفرین بر بحرِ طبعى کاینچنین پهناور است
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/نجات-آذربايجان/?fbclid=IwAR0sEpNrImsQgboI0AYCwfPEFX3lH8HialalH6zjgzFqefJhJbrAP-C6YXU
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
نجات آذربايجان | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
۲۱ آذر ۱۳۲۵ روز نجات آذربایجان، روزی بود که یگانهای ارتش ایران در میان شور و هیجان و فریادهای شادی مردم وارد تبریز و رضاییه شد و استانهای شمالی ایران را از چن
نفرت از بمبگذاری و تروريسم
در كوچه و برزن چه بود بمب گذاری؟
جز كارِ گروهی زِ شرف يکسره عاری
كاری كه بود در نظر جامعه محكوم
هم بر ضررِ عامل خود ضربه كاری
كاری كه بود زشت به هر مذهب و آيين
هم درخور قهر و غضب ايزدِ باری
اين فاجعهسازی چه بود در نظرِ عقل
جز ددمنشی همره ديوانه شعاری
وجدان و شرف نيست در آن دسته كه جويند
آرامِ دل از خونِ به ناحق شده جاری
درّنده پی دفع خطر میدرد انسان
يا بهر شكم صيد كند وَحْش صحاری
زين هر دو چو بگذشت، ندارد سر آزار
جاندارِ سبُع در همه احوال و مجاری
وين بس عجب آمد كه ز كينتوزی بیجا
انسان كُشد انسان ز پی عقدهگساری
ای وای بر آن كس كه به ظاهر بود انسان
ليكن به منِش پستتر از يوزِ شكاری
شيطان همه دلبسته بدين گونه ملاعين
و آدم همه شرمنده از اين سِفله ذراری[۱]
مشمار بشر آن كه نهد بمب و كند نيز
در حاشيه بر مرگِ كسان لحظه شماری
آن عابر مسكين چه گنه كرده كه ناگاه
در كام اجل گيردش اين فاجعه كاری
آن كاسب بیچاره چه كرده است كه غافل
با پيكر زخمی طلبد از همه ياری
راننده ناكام چه دانست كه او را
آرد به ره مهلكه ماشينِ سواری
جرمش چه بود آن كه بود رهسپر كوی
با دل خوشی و خرّمی و لاله عذاری
كز وقعه چونين، خبر هايل مرگش
بر جمع كسان درفكند شيون و زاری
اين نيست مگر واكنش خودسری و زور
ای آه زِ خودمحوری و زورمداری
عصيان چو بود كور، چنين است و خود آن را
ناسازی اوضاع كند پايهگذاری
يارب تو برافكن ز بُن اين آفتِ بيداد
كز بهر بشر شد سبب فتنهگماری
ادیب برومند
[۱]. ذرارى: نوادگان
https://www.adibboroumand.com/%d9%86%d9%81%d8%b1%d8%aa-%d8%a8%d9%85%d8%a8%e2%80%8f-%da%af%d8%b0%d8%a7%d8%b1%db%8c-%d8%aa%d8%b1%d9%88%d8%b1%d9%8a%d8%b3%d9%85/
در كوچه و برزن چه بود بمب گذاری؟
جز كارِ گروهی زِ شرف يکسره عاری
كاری كه بود در نظر جامعه محكوم
هم بر ضررِ عامل خود ضربه كاری
كاری كه بود زشت به هر مذهب و آيين
هم درخور قهر و غضب ايزدِ باری
اين فاجعهسازی چه بود در نظرِ عقل
جز ددمنشی همره ديوانه شعاری
وجدان و شرف نيست در آن دسته كه جويند
آرامِ دل از خونِ به ناحق شده جاری
درّنده پی دفع خطر میدرد انسان
يا بهر شكم صيد كند وَحْش صحاری
زين هر دو چو بگذشت، ندارد سر آزار
جاندارِ سبُع در همه احوال و مجاری
وين بس عجب آمد كه ز كينتوزی بیجا
انسان كُشد انسان ز پی عقدهگساری
ای وای بر آن كس كه به ظاهر بود انسان
ليكن به منِش پستتر از يوزِ شكاری
شيطان همه دلبسته بدين گونه ملاعين
و آدم همه شرمنده از اين سِفله ذراری[۱]
مشمار بشر آن كه نهد بمب و كند نيز
در حاشيه بر مرگِ كسان لحظه شماری
آن عابر مسكين چه گنه كرده كه ناگاه
در كام اجل گيردش اين فاجعه كاری
آن كاسب بیچاره چه كرده است كه غافل
با پيكر زخمی طلبد از همه ياری
راننده ناكام چه دانست كه او را
آرد به ره مهلكه ماشينِ سواری
جرمش چه بود آن كه بود رهسپر كوی
با دل خوشی و خرّمی و لاله عذاری
كز وقعه چونين، خبر هايل مرگش
بر جمع كسان درفكند شيون و زاری
اين نيست مگر واكنش خودسری و زور
ای آه زِ خودمحوری و زورمداری
عصيان چو بود كور، چنين است و خود آن را
ناسازی اوضاع كند پايهگذاری
يارب تو برافكن ز بُن اين آفتِ بيداد
كز بهر بشر شد سبب فتنهگماری
ادیب برومند
[۱]. ذرارى: نوادگان
https://www.adibboroumand.com/%d9%86%d9%81%d8%b1%d8%aa-%d8%a8%d9%85%d8%a8%e2%80%8f-%da%af%d8%b0%d8%a7%d8%b1%db%8c-%d8%aa%d8%b1%d9%88%d8%b1%d9%8a%d8%b3%d9%85/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
نفرت از بمب گذاری و تروريسم | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
اين قصيده در نكوهش كار بمب گذاری ست كه دور از شرف مردمی و خوی انسانيّت است و ناخشنودانه در كشورهای مختلف وسيله عقده گشايی و كينه توزی و اعلام ناخرسندی های
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«جشن سده»
بيآور مِى كه گاهِ كامرانىست
زِ مِى ما را هواى سرگرانىست
نوا سر ده به آهنگِ همايون
كه گويى در سرم شورِ جوانىست
بزن سنتور و زآنپس تار و طنبور
كه دلخواهم سرودِ خسروانىست
مرا ساغر بريز و جام پُر كن
از آن مينا كه صهبايش مُغانىست
برافروز آتشى در سينه از عشق
كه لطفش به زِ آب زندگانىست
پس آنگه خرمنِ آتش به كهسار
برافروز اىكه كارت ديهگانىست
برافروزان سپس تلّى زِ آتش
به دشت، اى آنكه سعْيَت آرمانىست
خود اين آتش نمودِ روشنىها
به فكر و ذكر و تشخيصِ زمانیست
فغان از چشمِ تار و فكرِ تاريک
كه در هر مطلبش معكوسخوانیست
از آن رو آتش افشانيم در دشت
كه از انديشهی روشن، نشانىست
به آيينِ سده شاباش سر كن
كه اين رسم از رسومِ باستانىست
مبارک باد اين جشنِ كيانزاد
بر آن كو در تنش خونِ كيانىست
سده اين جشنِ فرخفالِ فيروز
نمادى از سرور و شادمانىست
سده يادآورِ ايرانِ بشْكوه
گرانفر چون درفشِ كاويانىست
سده يادآور عهدى كه ايرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانىست
سده جشنى است دستاوردِ هوشنگ
كه با ديوان نبردش داستانىست
سخن از جشنوار و جشن برگوى
كه دلكش چون دراىِ كاروانىست
سده اين يادگارِ عهدِ ديرين
فروغش زنده، نامش جاودانىست
بهياد آور زمانى را كه اين رسم
فروزانفر چو رسمِ پهلوانىست
غمِ آن روزگارِ رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانىست
بهيادِ عهدِ ديرين چارهی غم
كنون ما را شرابِ ارغوانىست
سزد گر دل فراگيريم از اندوه
در آن جشنى كز آنِ كامرانىست
اديب اكنون به كام دوستداران
خريدارِ نشاط از دوستگانىست
سزد كز بهرِ آزادى بكوشيم
ز جان و دل كه تأييدش جهانىست
جهان تا هست، ايران زنده بادا
كه جان دادن به راهش رايگانىست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-سده-2/
بيآور مِى كه گاهِ كامرانىست
زِ مِى ما را هواى سرگرانىست
نوا سر ده به آهنگِ همايون
كه گويى در سرم شورِ جوانىست
بزن سنتور و زآنپس تار و طنبور
كه دلخواهم سرودِ خسروانىست
مرا ساغر بريز و جام پُر كن
از آن مينا كه صهبايش مُغانىست
برافروز آتشى در سينه از عشق
كه لطفش به زِ آب زندگانىست
پس آنگه خرمنِ آتش به كهسار
برافروز اىكه كارت ديهگانىست
برافروزان سپس تلّى زِ آتش
به دشت، اى آنكه سعْيَت آرمانىست
خود اين آتش نمودِ روشنىها
به فكر و ذكر و تشخيصِ زمانیست
فغان از چشمِ تار و فكرِ تاريک
كه در هر مطلبش معكوسخوانیست
از آن رو آتش افشانيم در دشت
كه از انديشهی روشن، نشانىست
به آيينِ سده شاباش سر كن
كه اين رسم از رسومِ باستانىست
مبارک باد اين جشنِ كيانزاد
بر آن كو در تنش خونِ كيانىست
سده اين جشنِ فرخفالِ فيروز
نمادى از سرور و شادمانىست
سده يادآورِ ايرانِ بشْكوه
گرانفر چون درفشِ كاويانىست
سده يادآور عهدى كه ايرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانىست
سده جشنى است دستاوردِ هوشنگ
كه با ديوان نبردش داستانىست
سخن از جشنوار و جشن برگوى
كه دلكش چون دراىِ كاروانىست
سده اين يادگارِ عهدِ ديرين
فروغش زنده، نامش جاودانىست
بهياد آور زمانى را كه اين رسم
فروزانفر چو رسمِ پهلوانىست
غمِ آن روزگارِ رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانىست
بهيادِ عهدِ ديرين چارهی غم
كنون ما را شرابِ ارغوانىست
سزد گر دل فراگيريم از اندوه
در آن جشنى كز آنِ كامرانىست
اديب اكنون به كام دوستداران
خريدارِ نشاط از دوستگانىست
سزد كز بهرِ آزادى بكوشيم
ز جان و دل كه تأييدش جهانىست
جهان تا هست، ايران زنده بادا
كه جان دادن به راهش رايگانىست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-سده-2/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
جشن سده | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
در دهم بهمن ماه 1377 براى جشن سده كه ازجشنهاى باستانى ايران است سروده ام. بزرگداشت جشن سده و مهرگان و جشنهاى ديگر باستانى براى ايرانيان فرض است. جشن سده
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
قصد همه زانقلاب این بود؟ نبود
اعمالِ غرض به نامِ دین بود؟ نبود
آیا عوضِ رفاه و آزادی و عدل
مقصود نزاع و ظلم و کین بود؟ نبود
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اعمالِ غرض به نامِ دین بود؟ نبود
آیا عوضِ رفاه و آزادی و عدل
مقصود نزاع و ظلم و کین بود؟ نبود
ادیب برومند
@AdibBoroumand
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«درگذشت دکتر محمد مصدق رهبر نهضت ملى ایران»
برفت آنکس که سالارِ وطن بود
وطن را زُبده سالارى کهن بود
برفت آنکس که در دلهاى مشتاق
گرامى همچو روح اندر بدن بود
برفت آنکس که در اقلیمِ خاور
پس از گاندى بریطانىشکن بود
برفت آنکس که بهرِ پاسِ میهن
مر او را پیرهن بر تن کفن بود
دریغا کز چمنزار وطن رفت!
کسى کو باغبانِ این چمن بود
صدارت را براى مملکت خواست
وکالت را اساس انجمن بود
بنالید اى وطنخواهان بنالید!
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
دریغا کاینچنین مرد از جهان رفت
مهین سالارِ ملّت از میان رفت
دریغا کآن مهین دستورِ اعظم
بهدستورِ اجل زین خاکدان رفت
گرامى نخلبندِ باغِ کشور
دلافکار و نژند از بوستان رفت
قیامش داستان شد اندر آفاق
دریغ آن قهرمانِ داستان رفت
چو رفت آن آهنین مردِ توانا
زِ دلها تاب و از جانها توان رفت
برفت از دارِ فانى رهبرِ ما
ولى با نامِ نیکِ جاودان رفت
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
کنون کشور بهجز ماتمسرا نیست
که ملت را گرامى پیشوا نیست
کنون در ماتمِ فرزانه دستور
به خلوتگاهِ دلها جز عزا نیست
کنون در سوگِ سالارِ کهنسال
جوانان را سرِ شور و نوا نیست
مصدق رفت و گلزارِ وطن را
دگر سرسبزى و لطف و صفا نیست
هزاران دل شکست از مرگِ وى لیک
شکستِ شیشهى دل را صدا نیست
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق، رفتى و دلها شکستى
زِ قیدِ محنتِ ایّام، رستى
بهسوگِ خویشتن خُرد و کلان را
دل از اندوهِ جانفرساى، خستى
بهجز عشق وطن هر رشتهئى را
زِ پیوندِ تعلقها، گسستى!
تو را بىحدّ و حصر آزار دادند
که تا این حد چرا ایرانپرستى؟
حریفانت هنوز اندیشناکند
پس از مرگت هم انگارند هستى!
کنون بر عرشِ اعلا دیده بگشاى
کزین دونپایه دنیا دیده بستى!
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق گرچه ما دمسازِ دردیم
بهسوگت همنواىِ آهِ سردیم
ولیکن در رکابِ نهضتِ تو
به چالاکى شتابان همچو گَردیم
بدآنجانب که ما را ره نمودى
شتابان رهسپار و رهنوردیم
بهزورِ بازوى گُردانه، گُردیم
به عزم و همّتِ مردانه مردیم
نحیفیم ار بهصورت، همچو شمشیر
بهمعنی همچو شیر اندر نبردیم
همه با ملّتِ ایران همآهنگ
بهتکریمِ تو در هر سالگردیم
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
ادیب برومند
۱۵ اسفندماه ۱۳۴۵
• از صص ۴۰۶ تا ۴۰۸: سرود رهایی، ادیب برومند، انتشارات پیک دانش، تهران، ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
برفت آنکس که سالارِ وطن بود
وطن را زُبده سالارى کهن بود
برفت آنکس که در دلهاى مشتاق
گرامى همچو روح اندر بدن بود
برفت آنکس که در اقلیمِ خاور
پس از گاندى بریطانىشکن بود
برفت آنکس که بهرِ پاسِ میهن
مر او را پیرهن بر تن کفن بود
دریغا کز چمنزار وطن رفت!
کسى کو باغبانِ این چمن بود
صدارت را براى مملکت خواست
وکالت را اساس انجمن بود
بنالید اى وطنخواهان بنالید!
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
دریغا کاینچنین مرد از جهان رفت
مهین سالارِ ملّت از میان رفت
دریغا کآن مهین دستورِ اعظم
بهدستورِ اجل زین خاکدان رفت
گرامى نخلبندِ باغِ کشور
دلافکار و نژند از بوستان رفت
قیامش داستان شد اندر آفاق
دریغ آن قهرمانِ داستان رفت
چو رفت آن آهنین مردِ توانا
زِ دلها تاب و از جانها توان رفت
برفت از دارِ فانى رهبرِ ما
ولى با نامِ نیکِ جاودان رفت
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
کنون کشور بهجز ماتمسرا نیست
که ملت را گرامى پیشوا نیست
کنون در ماتمِ فرزانه دستور
به خلوتگاهِ دلها جز عزا نیست
کنون در سوگِ سالارِ کهنسال
جوانان را سرِ شور و نوا نیست
مصدق رفت و گلزارِ وطن را
دگر سرسبزى و لطف و صفا نیست
هزاران دل شکست از مرگِ وى لیک
شکستِ شیشهى دل را صدا نیست
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق، رفتى و دلها شکستى
زِ قیدِ محنتِ ایّام، رستى
بهسوگِ خویشتن خُرد و کلان را
دل از اندوهِ جانفرساى، خستى
بهجز عشق وطن هر رشتهئى را
زِ پیوندِ تعلقها، گسستى!
تو را بىحدّ و حصر آزار دادند
که تا این حد چرا ایرانپرستى؟
حریفانت هنوز اندیشناکند
پس از مرگت هم انگارند هستى!
کنون بر عرشِ اعلا دیده بگشاى
کزین دونپایه دنیا دیده بستى!
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق گرچه ما دمسازِ دردیم
بهسوگت همنواىِ آهِ سردیم
ولیکن در رکابِ نهضتِ تو
به چالاکى شتابان همچو گَردیم
بدآنجانب که ما را ره نمودى
شتابان رهسپار و رهنوردیم
بهزورِ بازوى گُردانه، گُردیم
به عزم و همّتِ مردانه مردیم
نحیفیم ار بهصورت، همچو شمشیر
بهمعنی همچو شیر اندر نبردیم
همه با ملّتِ ایران همآهنگ
بهتکریمِ تو در هر سالگردیم
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
ادیب برومند
۱۵ اسفندماه ۱۳۴۵
• از صص ۴۰۶ تا ۴۰۸: سرود رهایی، ادیب برومند، انتشارات پیک دانش، تهران، ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
Forwarded from مظاهر مصفا
▪چهارده اسفند؛
سالگرد وفات دکتر محمد مصدّق
__________
ما خود همگی گناهکاریم
بر يكدیگر گنه شماریم
هر کس به قیاس قدرت خویش
رفتیم به راه بد کم و بیش
کردیم و به جز خطا نکردیم
از کار خطا حیا نکردیم
بیعت کردیم با مصدّق
یا مرگ زدیم یا مصدّق
پیمان بستیم پیش رویش
پیمانه زدیم با عدویش
غارت کردیم خانهاش را
کردیم نهان نشانهاش را
با او از کرده روسیاهیم
تا با دگران چه کرد خواهیم
آن را که به مدح لب گشادیم
ناگاه صلای مرگ دادیم
گفتیم ثنا ستمگران را
کردیم مدیح خودسران را...
#مظاهر_مصفا
از شعر «جمعهی سیاه»
▪پرترهی مصدّق اثر نجف دریابندری است.
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
__________________
سالگرد وفات دکتر محمد مصدّق
__________
ما خود همگی گناهکاریم
بر يكدیگر گنه شماریم
هر کس به قیاس قدرت خویش
رفتیم به راه بد کم و بیش
کردیم و به جز خطا نکردیم
از کار خطا حیا نکردیم
بیعت کردیم با مصدّق
یا مرگ زدیم یا مصدّق
پیمان بستیم پیش رویش
پیمانه زدیم با عدویش
غارت کردیم خانهاش را
کردیم نهان نشانهاش را
با او از کرده روسیاهیم
تا با دگران چه کرد خواهیم
آن را که به مدح لب گشادیم
ناگاه صلای مرگ دادیم
گفتیم ثنا ستمگران را
کردیم مدیح خودسران را...
#مظاهر_مصفا
از شعر «جمعهی سیاه»
▪پرترهی مصدّق اثر نجف دریابندری است.
__________________
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
__________________
قومیتهای ایرانی
یافت ایران نسق از وحدت قومیّت چند تُرکمان و عرب و ترک و لر و کرد و بلوچ روزگاری نه کم از چند هزار است به سال کاینهمه بوده و یا کرده بدین ناحیه کوچ
***
باری اینان همه در طول زمان یافته رشد از بسی نعمت این کشور و این آب و هواش جمله ایرانی و همخوان و هماهنگ همند در نگهداری این بوم و بَر و برگ و نواش
***
جمله در پاسِ نگهبانیِ ایرانِ عزیز همره و همقدم و همدل و کوشنده به جان در نگهداریش از حملۀ بیگانه خصم همه همدست و همآواز به هر عصر و زمان
***
سالها برده به سر در غم و شادی با هم گاه صلح و گه جنگ و به عروسی و عزا نگسلانیده زِ هم رشتۀ پیوند و خلوص همه همدوش و هماندیشه پی رفع بلا
***
کشمکشها شده با تیرۀ تاتار و مغول جنگها آمده پیش از پیِ طرد اعراب از سکندر چه ستمها به وطن رفته و آه کز بسی فتنه شد این کشور دیرینه خراب
***
باری اقوام ستمدیدۀ ایرانی را هیچگون دشمنی و کینه نباشد با هم همه با وحدت و همپشتی هم، فاجعه را بگذرانیده زِ سر مانده به یکجا همدم
***
همه اقوام وطن شاکلۀ ملّتِ ماست که جز این ملّتِ دیگر نشناسیم اینجا گر یکی زین همه اقوام جدا داند خویش به غلط دستخوش دشمن پست است و دَغا
***
هرکه گوید منم از ملّتِ دیلم یا کُرد سخنش را نبود در برِ کس هیچ اثر ژاژخایی نبود در خور اقبالِ کسان خاصه کاین گفته بود ضد تواریخ و سِیَر
***
برتری نیست زِ اقوامِ دگر قومی را همه همپایه و همقدر و عزیزند و شریف همه در مذهب و آئین به حقیقت آزاد لهجههاشان چو زبانها همه شیرین و لطیف
ادیب برومند
https://www.adibboroumand.com/%d9%82%d9%88%d9%85%db%8c%d8%aa%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c/
یافت ایران نسق از وحدت قومیّت چند تُرکمان و عرب و ترک و لر و کرد و بلوچ روزگاری نه کم از چند هزار است به سال کاینهمه بوده و یا کرده بدین ناحیه کوچ
***
باری اینان همه در طول زمان یافته رشد از بسی نعمت این کشور و این آب و هواش جمله ایرانی و همخوان و هماهنگ همند در نگهداری این بوم و بَر و برگ و نواش
***
جمله در پاسِ نگهبانیِ ایرانِ عزیز همره و همقدم و همدل و کوشنده به جان در نگهداریش از حملۀ بیگانه خصم همه همدست و همآواز به هر عصر و زمان
***
سالها برده به سر در غم و شادی با هم گاه صلح و گه جنگ و به عروسی و عزا نگسلانیده زِ هم رشتۀ پیوند و خلوص همه همدوش و هماندیشه پی رفع بلا
***
کشمکشها شده با تیرۀ تاتار و مغول جنگها آمده پیش از پیِ طرد اعراب از سکندر چه ستمها به وطن رفته و آه کز بسی فتنه شد این کشور دیرینه خراب
***
باری اقوام ستمدیدۀ ایرانی را هیچگون دشمنی و کینه نباشد با هم همه با وحدت و همپشتی هم، فاجعه را بگذرانیده زِ سر مانده به یکجا همدم
***
همه اقوام وطن شاکلۀ ملّتِ ماست که جز این ملّتِ دیگر نشناسیم اینجا گر یکی زین همه اقوام جدا داند خویش به غلط دستخوش دشمن پست است و دَغا
***
هرکه گوید منم از ملّتِ دیلم یا کُرد سخنش را نبود در برِ کس هیچ اثر ژاژخایی نبود در خور اقبالِ کسان خاصه کاین گفته بود ضد تواریخ و سِیَر
***
برتری نیست زِ اقوامِ دگر قومی را همه همپایه و همقدر و عزیزند و شریف همه در مذهب و آئین به حقیقت آزاد لهجههاشان چو زبانها همه شیرین و لطیف
ادیب برومند
https://www.adibboroumand.com/%d9%82%d9%88%d9%85%db%8c%d8%aa%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
قومیتهای ایرانی | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
یافت ایران نسق از وحدت قومیّت چند تُرکمان و عرب و ترک و لر و کرد و بلوچ روزگاری نه کم از چند هزار است به سال کاین همه بوده و یا کرده بدین ناحیه کوچ
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«وطن»
وطن وطن خجستهفر سراى دلگشاى من
سراى پرشکوه من دیار دیرپاى من
خجسته زادگاهِ من، سراى زندگانیم
به دامن تو رشد من، سزاى تو ثناى من
تویى که سرخوشم کند بهار جانفزاى تو
تویى که باغ و گلشنت فشانده گل به پاى من
تویى که بهرهور شدم ز آب و نان به خوان تو
تویى که ملتزم شدى، به دادن غذاى من
تویى که خوش زنند پر، به بالِ پُرتوانِ خود
پرندگانِ عشقِ تو، همیشه در هواى من
تویى که هستى مرا بس افتخار دادهاى
تویى که با سخنورى، فزودهیى بهاى من
قلمزنانِ نثرِ تو، نواگرانِ شعرِ تو
به نغمه بودهاند هر زمان قرین و همنواى من
به درد نامرادیت هماره در تلاطمم
رهایى تو از ستم بود بهین دواى من
وطن، چهها سرایم از مفاخر مکرّمت
که هر یکىست در هدف ستوده مقتداى من
وطن، چهها بگویم از مناظر مُفرَّحت
که هر یکش بهگونهاى، فزوده بر صفاى من
به از وطن کجا بود سراى روحپرورم
که بوى اُنس مىدهد، دیار جانفزاى من
سپاس چون گزارم این کرامتِ خجسته را
که در تو آفریدهام، کرم نما خداى من
دلآورانِ نامیت زِ پشتِ بارهی قرون
نهاده گوشِ هوشِ خود به دلنشین نواى من
که اى نژاد مهتران دعا کنید روز و شب
برای حفظ این وطن، چو خوشترین دعاى من
وطن بزى درین جهان به افتخار جاودان
اگرنه بهرِ پاسِ تو چه حاصل از بقاى من
«ادیب» را هماره دل، تپد به یادِ میهنش
رهین عهد خود بود ستودهفر وفاى من
اديب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/وطن/
وطن وطن خجستهفر سراى دلگشاى من
سراى پرشکوه من دیار دیرپاى من
خجسته زادگاهِ من، سراى زندگانیم
به دامن تو رشد من، سزاى تو ثناى من
تویى که سرخوشم کند بهار جانفزاى تو
تویى که باغ و گلشنت فشانده گل به پاى من
تویى که بهرهور شدم ز آب و نان به خوان تو
تویى که ملتزم شدى، به دادن غذاى من
تویى که خوش زنند پر، به بالِ پُرتوانِ خود
پرندگانِ عشقِ تو، همیشه در هواى من
تویى که هستى مرا بس افتخار دادهاى
تویى که با سخنورى، فزودهیى بهاى من
قلمزنانِ نثرِ تو، نواگرانِ شعرِ تو
به نغمه بودهاند هر زمان قرین و همنواى من
به درد نامرادیت هماره در تلاطمم
رهایى تو از ستم بود بهین دواى من
وطن، چهها سرایم از مفاخر مکرّمت
که هر یکىست در هدف ستوده مقتداى من
وطن، چهها بگویم از مناظر مُفرَّحت
که هر یکش بهگونهاى، فزوده بر صفاى من
به از وطن کجا بود سراى روحپرورم
که بوى اُنس مىدهد، دیار جانفزاى من
سپاس چون گزارم این کرامتِ خجسته را
که در تو آفریدهام، کرم نما خداى من
دلآورانِ نامیت زِ پشتِ بارهی قرون
نهاده گوشِ هوشِ خود به دلنشین نواى من
که اى نژاد مهتران دعا کنید روز و شب
برای حفظ این وطن، چو خوشترین دعاى من
وطن بزى درین جهان به افتخار جاودان
اگرنه بهرِ پاسِ تو چه حاصل از بقاى من
«ادیب» را هماره دل، تپد به یادِ میهنش
رهین عهد خود بود ستودهفر وفاى من
اديب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/وطن/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
وطن | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
وطن وطن خجسته فر سراى دلگشاى من سراى پرشكوه من ديار ديرپاى من خجسته زادگاه من، سراى زندگانيم به دامن تو رشد من، سزاى تو ثناى من تويى كه سرخوشم كند بهار جانفزاى
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
به جان دوست دارم من ایرانزمین را
نه ایرانزمین، بل بهشت برین را
به چشم من ایران بهشت است، بارى
تو هم باز کن، دیده نیکبین را
سزد گر که رخشان جبینان گیتى
بسایند برخاک پاکش جبین را
نگر خاک مشکینِ مینو طرازش
که رویاند اشجار بارآفرین را
نگر آب شیرین نوشین گُوارَش
که بخشد بقا، خلق ایران زمین را
نگر باد جانبخش و خرّم هوایش
که بگشاید از چهره آژنگ و چین را
زهى گلفشان باغهایش که هر یک
فشانَد به باغ «ارم» آستین را
به «کرمان» سوى «باغ شهزاده» بگذر
به «کاشان» بپیما ره «باغ فین» را
به شهر «سپاهان» برانگیز خاطر
ببین گلشنآرایى «ماربین» را
زمین حلقهوار است و ایران نگینسان
براین حلقه بنگر درخشان نگین را
***
به گلزارهاى سمنخیز او بین
که رخ برفروزد گل و یاسمین را
کند بوى گلهاى نقشینه فامش
بسى شادمان قلب اندوهگین را
فروزنده مهرش دهد روشنایى
به هر گوشه تاریک جاى حزین را
شمالاش به دریا دهد فرّ و آذین
جنوباش به دریا هم آن را هم این را
بیابى به هر فصل، بهتر هوایى
چو در گردش آرى دل بِهْگُزین را
به «مرداد» یابى «اَبان» را به شهرى
به شهرى دگر، گاهِ «دى» «فرودین» را
به کاوش برآرند از زیر خاکش
گرانمایه گنجینههاى دفین را
زمینخیزِ کاوشگراناش به گیتى
بیآراست بس موزه بافَرین را
سزد گر به هر یک هنرهاش گویم
دوصدبار «احسنت» را «آفرین» را
زهى کار صورتگراناش که ایران
درین فن ببست از قفا دست «چین» را
زهازه به شیرین زبان شاعراناش
که رونق برند از سخن انگبین را
به موسیقىاش دل سپردم که سازد
نثارِ دل آهنگِ بس دلنشین را
بپرورد صورتگرانى چو «مانى»
چنانچون به رامشگرى «رامتین» را
زبان درى را هوادارم از جان
گران گنجِ نایابِ درِّ ثمین را
ببالم به فرهنگ دیرینهسالاش
کز آوا درافکند هر جا طنین را
بنازم به زیبنده خطِّ خوش وى
که بخشد به کاخ هنر زیب و زین را
به معماریاش چشم تحسین گشایم
عمارات رویین و حصن حصین را
سزد ما که فرزند این آب خاکیم
وطن را به جان پاس داریم و دین را
به تحصیل دانش، به ایجاد صنعت
همىبرگماریم راى رزین را
به برترگزینى و ملّتگرایى
به کار اندرآریم عزم متین را
دژى آهنین است ایران و باید
نگهداشتن این دژِ آهنین را
بجوشیم و کوشیم در پیشبردش
به شوخى نگیریم کارى چنین را
«کمانگیر»سان خوب باید شناسیم
بداندیش بنشسته اندر کمین را
به یزدان پناهیم و با شیرْمردى
به کس برنگیریم شیر عرین را
به اوج شرف بایدش برکشیدن
«ادیب» این بهین کشورِ بىقرین را
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/به-جان-دوست-دارم-من-ايران-زمين-را/
نه ایرانزمین، بل بهشت برین را
به چشم من ایران بهشت است، بارى
تو هم باز کن، دیده نیکبین را
سزد گر که رخشان جبینان گیتى
بسایند برخاک پاکش جبین را
نگر خاک مشکینِ مینو طرازش
که رویاند اشجار بارآفرین را
نگر آب شیرین نوشین گُوارَش
که بخشد بقا، خلق ایران زمین را
نگر باد جانبخش و خرّم هوایش
که بگشاید از چهره آژنگ و چین را
زهى گلفشان باغهایش که هر یک
فشانَد به باغ «ارم» آستین را
به «کرمان» سوى «باغ شهزاده» بگذر
به «کاشان» بپیما ره «باغ فین» را
به شهر «سپاهان» برانگیز خاطر
ببین گلشنآرایى «ماربین» را
زمین حلقهوار است و ایران نگینسان
براین حلقه بنگر درخشان نگین را
***
به گلزارهاى سمنخیز او بین
که رخ برفروزد گل و یاسمین را
کند بوى گلهاى نقشینه فامش
بسى شادمان قلب اندوهگین را
فروزنده مهرش دهد روشنایى
به هر گوشه تاریک جاى حزین را
شمالاش به دریا دهد فرّ و آذین
جنوباش به دریا هم آن را هم این را
بیابى به هر فصل، بهتر هوایى
چو در گردش آرى دل بِهْگُزین را
به «مرداد» یابى «اَبان» را به شهرى
به شهرى دگر، گاهِ «دى» «فرودین» را
به کاوش برآرند از زیر خاکش
گرانمایه گنجینههاى دفین را
زمینخیزِ کاوشگراناش به گیتى
بیآراست بس موزه بافَرین را
سزد گر به هر یک هنرهاش گویم
دوصدبار «احسنت» را «آفرین» را
زهى کار صورتگراناش که ایران
درین فن ببست از قفا دست «چین» را
زهازه به شیرین زبان شاعراناش
که رونق برند از سخن انگبین را
به موسیقىاش دل سپردم که سازد
نثارِ دل آهنگِ بس دلنشین را
بپرورد صورتگرانى چو «مانى»
چنانچون به رامشگرى «رامتین» را
زبان درى را هوادارم از جان
گران گنجِ نایابِ درِّ ثمین را
ببالم به فرهنگ دیرینهسالاش
کز آوا درافکند هر جا طنین را
بنازم به زیبنده خطِّ خوش وى
که بخشد به کاخ هنر زیب و زین را
به معماریاش چشم تحسین گشایم
عمارات رویین و حصن حصین را
سزد ما که فرزند این آب خاکیم
وطن را به جان پاس داریم و دین را
به تحصیل دانش، به ایجاد صنعت
همىبرگماریم راى رزین را
به برترگزینى و ملّتگرایى
به کار اندرآریم عزم متین را
دژى آهنین است ایران و باید
نگهداشتن این دژِ آهنین را
بجوشیم و کوشیم در پیشبردش
به شوخى نگیریم کارى چنین را
«کمانگیر»سان خوب باید شناسیم
بداندیش بنشسته اندر کمین را
به یزدان پناهیم و با شیرْمردى
به کس برنگیریم شیر عرین را
به اوج شرف بایدش برکشیدن
«ادیب» این بهین کشورِ بىقرین را
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/به-جان-دوست-دارم-من-ايران-زمين-را/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به جان دوست دارم من ايران زمين را | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به جان دوست دارم من ايران زمين را نه ايران زمين، بل بهشت برين را به چشم من ايران بهشت است، بارى تو هم باز كن، ديده نيك بين را سزد گر كه رخشان جبينان گيتى بسايند
Forwarded from بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار
بیست و سوم اسفندماه سالروز درگذشت ادیب برومند
در سال ۱۳۷۲ برای آگاهی دادن و تشویق هممیهنان خارج از کشور و به منظور حفظ اصالتهای ملی و قومی این قصیده سروده شد:
به یاد ایران باش
ای آن که رفتی از ایران به یاد ایران باش
به یاد کشور دیرینهسالِ ساسان باش
گرت جلای وطن از درِ ضرورت بود
ممان هماره به غربت، بهسان مهمان باش
خجستهمیهن ما بُنگَه اصالتهاست
اصیلوار هوادار اصل و بنیان باش
به هرکجا که نشانی ز برتری یابی
ز بهر بوم و برِ خویش طالب آن باش
بسی مپای به هر باغ و هر چمن گذری
بیا و بلبل خوشگوی این گلستان باش
حریم حرمت ملّیّت و اصالت را
ز دستبرد هوسکامگی نگهبان باش
ز هرکجا هنر و علم و حکمت اندوزی
بیا و معرفتآموزِ این دبستان باش
ز مهر هموطنان هیچگه مبُر پیوند
درین زمینه وفادار عهد و پیمان باش
ستوده سنّت و آیین باستانی را
عزیز دار و گراینده از دل و جان باش
ز دیرباز نیاکانْت اهل دین بودند
تو نیز مؤمن و مخلص به دین و ایمان باش
به زادگانِ خود آدابِ میهنی آموز
وگرنه شاهد بیگانگی در اینان باش
بکوش تا به زبان دری سخن گویند
به جان مشوّقشان با دلیل و برهان باش
به سوی میهن خود فکر بازگشتن را
به مغزشان چو نشاندی ز کرده شادان باش
مَهِل که صبغۀ فرهنگ خارجی گیرند
درین مجاهده کوشا به قدر امکان باش
به شعر پارسی و خطّ و نقش و موسیقی
علاقه در دلشان بشکفان و خندان باش
به بیهویّتی آخر مده گریبان را
ازین مسیرِ حقارت کشیدهدامان باش
ز شعر نغز هرکجا گلی رویید
به پای آن گل بویا هزاردستان باش
زبان پارسی از بهر ماست گنجِ مراد
به پاسداریِ آن سرفرازِ دوران باش
وظیفه نیک شناساندن است ایران را
تو شهرهپورِ وظیفتشناسِ ایران باش
به دستگیری هممیهنان حاجتمند
به هرکجا که روی پایبند احسان باش
دریغ باد که ایرانی اجنبی گردد
تو بر کنار ازین ننگ محض عنوان باش
تهی شدن ز اصالت «ادیب» عارضهایست
که ساری است، خدا را به فکر درمان باش
ادیب برومند
بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی، تحکیم وحدت ملّی و تمامیت ارضی
@AfsharFoundation
در سال ۱۳۷۲ برای آگاهی دادن و تشویق هممیهنان خارج از کشور و به منظور حفظ اصالتهای ملی و قومی این قصیده سروده شد:
به یاد ایران باش
ای آن که رفتی از ایران به یاد ایران باش
به یاد کشور دیرینهسالِ ساسان باش
گرت جلای وطن از درِ ضرورت بود
ممان هماره به غربت، بهسان مهمان باش
خجستهمیهن ما بُنگَه اصالتهاست
اصیلوار هوادار اصل و بنیان باش
به هرکجا که نشانی ز برتری یابی
ز بهر بوم و برِ خویش طالب آن باش
بسی مپای به هر باغ و هر چمن گذری
بیا و بلبل خوشگوی این گلستان باش
حریم حرمت ملّیّت و اصالت را
ز دستبرد هوسکامگی نگهبان باش
ز هرکجا هنر و علم و حکمت اندوزی
بیا و معرفتآموزِ این دبستان باش
ز مهر هموطنان هیچگه مبُر پیوند
درین زمینه وفادار عهد و پیمان باش
ستوده سنّت و آیین باستانی را
عزیز دار و گراینده از دل و جان باش
ز دیرباز نیاکانْت اهل دین بودند
تو نیز مؤمن و مخلص به دین و ایمان باش
به زادگانِ خود آدابِ میهنی آموز
وگرنه شاهد بیگانگی در اینان باش
بکوش تا به زبان دری سخن گویند
به جان مشوّقشان با دلیل و برهان باش
به سوی میهن خود فکر بازگشتن را
به مغزشان چو نشاندی ز کرده شادان باش
مَهِل که صبغۀ فرهنگ خارجی گیرند
درین مجاهده کوشا به قدر امکان باش
به شعر پارسی و خطّ و نقش و موسیقی
علاقه در دلشان بشکفان و خندان باش
به بیهویّتی آخر مده گریبان را
ازین مسیرِ حقارت کشیدهدامان باش
ز شعر نغز هرکجا گلی رویید
به پای آن گل بویا هزاردستان باش
زبان پارسی از بهر ماست گنجِ مراد
به پاسداریِ آن سرفرازِ دوران باش
وظیفه نیک شناساندن است ایران را
تو شهرهپورِ وظیفتشناسِ ایران باش
به دستگیری هممیهنان حاجتمند
به هرکجا که روی پایبند احسان باش
دریغ باد که ایرانی اجنبی گردد
تو بر کنار ازین ننگ محض عنوان باش
تهی شدن ز اصالت «ادیب» عارضهایست
که ساری است، خدا را به فکر درمان باش
ادیب برومند
بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی، تحکیم وحدت ملّی و تمامیت ارضی
@AfsharFoundation
Forwarded from ایران ورجاوند ™ Irān-i Varjāvand
💠 فرهنگ و هنر
💠 یادی از یک شاعر مبارز
💠 ادیب برومند شاعر و وکیلی بود که از طرفداران نهضت ملی بود و در دوران مبارزه چند بار زندانی شده بود. میگفت بهار به او لقب شاعر ملی داده است.
به گزارش ایسنا، هفت سال پیش، ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ عبدالعلی ادیب برومند، در ۹۲ سالگی از دنیا رفت. او در بیست و یکم خردادماه ۱۳۰۳ در زادگاهش شهر گز از شهرستان «برخوار» اصفهان به دنیا آمد. پدرش مصطفی قلیخان برومند از جمله خوانین تجددطلب عصر بود که به کار ملکداری و کشاورزی اشتغال داشت. او به زبان فرانسه مسلط بود و از حسن خط و مقدمات زبان عربی بهرهمند بود و مادرش رباب غفاردخت سواد خواندن و نوشتن داشت.
عبدالعلی ادیب برومند در سن ششسالگی نزد معلم سرخانه که ملاقنبر نام داشت و مکتبدار بود، خواندن و نوشتن را آغاز کرد و پس از دو سال به اصفهان آمد و نخست دو، سه ماه در مدرسه قدسیه درس خواند و سپس در مدرسه فرهنگ به مدیریت روانشاد مجید میراحمدی از پیشگامان آموزش و پرورش اصفهان از کلاس سوم ابتدایی تا سوم متوسطه به تحصیل پرداخت.
او پس از دریافت سیکل به دبیرستان صارمیه اصفهان رفت و موفق به دریافت دیپلم ادبی زیرنظر دبیران صاحبنامی چون ادیب بجنوردی، بدرالدین کتابی و ابوالفضل همایی شد. در شهریورماه ۱۳۲۱ به منظور ادامه تحصیل به تهران رفت و در سال ۱۳۲۴ در محضر استادانی چون سیدعلی شایگان، جلالالدین همایی، ابراهیم پورداوود، احمد متین دفتری، کریم سنجابی و … از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران به اخذ دانشنامه لیسانس در رشته حقوق قضایی نائل شد.
ادیب برومند در سال ۱۳۲۵ تقاضای صدور پروانه کارآموزی وکالت دادگستری کرد و پس از طی دو سال دوره کارآموزی نزد احمد شریعتزاده که از سیاسیون و حقوقدانان طراز اول بود به طور مستقل به عنوان وکیل پایه یک دادگستری مشغول کار شد. ادیب برومند در ظرف مدتی…
💠 یادی از یک شاعر مبارز
💠 ادیب برومند شاعر و وکیلی بود که از طرفداران نهضت ملی بود و در دوران مبارزه چند بار زندانی شده بود. میگفت بهار به او لقب شاعر ملی داده است.
به گزارش ایسنا، هفت سال پیش، ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ عبدالعلی ادیب برومند، در ۹۲ سالگی از دنیا رفت. او در بیست و یکم خردادماه ۱۳۰۳ در زادگاهش شهر گز از شهرستان «برخوار» اصفهان به دنیا آمد. پدرش مصطفی قلیخان برومند از جمله خوانین تجددطلب عصر بود که به کار ملکداری و کشاورزی اشتغال داشت. او به زبان فرانسه مسلط بود و از حسن خط و مقدمات زبان عربی بهرهمند بود و مادرش رباب غفاردخت سواد خواندن و نوشتن داشت.
عبدالعلی ادیب برومند در سن ششسالگی نزد معلم سرخانه که ملاقنبر نام داشت و مکتبدار بود، خواندن و نوشتن را آغاز کرد و پس از دو سال به اصفهان آمد و نخست دو، سه ماه در مدرسه قدسیه درس خواند و سپس در مدرسه فرهنگ به مدیریت روانشاد مجید میراحمدی از پیشگامان آموزش و پرورش اصفهان از کلاس سوم ابتدایی تا سوم متوسطه به تحصیل پرداخت.
او پس از دریافت سیکل به دبیرستان صارمیه اصفهان رفت و موفق به دریافت دیپلم ادبی زیرنظر دبیران صاحبنامی چون ادیب بجنوردی، بدرالدین کتابی و ابوالفضل همایی شد. در شهریورماه ۱۳۲۱ به منظور ادامه تحصیل به تهران رفت و در سال ۱۳۲۴ در محضر استادانی چون سیدعلی شایگان، جلالالدین همایی، ابراهیم پورداوود، احمد متین دفتری، کریم سنجابی و … از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران به اخذ دانشنامه لیسانس در رشته حقوق قضایی نائل شد.
ادیب برومند در سال ۱۳۲۵ تقاضای صدور پروانه کارآموزی وکالت دادگستری کرد و پس از طی دو سال دوره کارآموزی نزد احمد شریعتزاده که از سیاسیون و حقوقدانان طراز اول بود به طور مستقل به عنوان وکیل پایه یک دادگستری مشغول کار شد. ادیب برومند در ظرف مدتی…
01-28 سرمقاله-1.pdf
1.6 MB
ماهنامه تجربه، شماره ۲۸، ویژه نوروز
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
پرند سیمین
بهار، جلوهگر آمد به لطف و زيبايى
بيا كه موسم عيش است و حظِ بُرنايى
شكوفه تا به درختان پرندِ سيمين داد
عروس، چهرهنما شد به رخت ديبايى
بنفشهزار به صد عشوه مىربايد دل
كشيده نقشه به هر رنگ، در دلآرايى
بهار، طرف چمن را طراوتى خوش داد
خوش است گر تو دهى نيز دادِ شيدايى
به وقت گل منه از دست، لالهگون ساغر
كه دشت پر بُوَد از لالههاى صحرايى
دِرَمفشان شده بر سر شكوفهی بادام
چو بر عروس، به هنگام حجلهآرايى
چه خوب داده به هم دست، سبزه و ريحان
چو بر صحیفهی تذهيب، خطّ طُغرايى
هواى لالهرخانم به باغ و صحرا خواند
كه سيرِ سبزه برانگيخت طبعِ سودايى
صفاى جان طلب از رنگ و بوى ياسِ بنفش
مجوى كينه به زير سپهرِ مينايى
در اين بهارِ دلانگيز و پرنشاط، اديب
غزل خوش است بدين دلكشىّ و شيوايى
ادیب برومند
@AdibBoroumand
بهار، جلوهگر آمد به لطف و زيبايى
بيا كه موسم عيش است و حظِ بُرنايى
شكوفه تا به درختان پرندِ سيمين داد
عروس، چهرهنما شد به رخت ديبايى
بنفشهزار به صد عشوه مىربايد دل
كشيده نقشه به هر رنگ، در دلآرايى
بهار، طرف چمن را طراوتى خوش داد
خوش است گر تو دهى نيز دادِ شيدايى
به وقت گل منه از دست، لالهگون ساغر
كه دشت پر بُوَد از لالههاى صحرايى
دِرَمفشان شده بر سر شكوفهی بادام
چو بر عروس، به هنگام حجلهآرايى
چه خوب داده به هم دست، سبزه و ريحان
چو بر صحیفهی تذهيب، خطّ طُغرايى
هواى لالهرخانم به باغ و صحرا خواند
كه سيرِ سبزه برانگيخت طبعِ سودايى
صفاى جان طلب از رنگ و بوى ياسِ بنفش
مجوى كينه به زير سپهرِ مينايى
در اين بهارِ دلانگيز و پرنشاط، اديب
غزل خوش است بدين دلكشىّ و شيوايى
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
پرند سيمين | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
بهار، جلوه گر آمد به لطف و زيبايى بيا كه موسم عيش است و حظِ بُرنايى شكوفه تا به درختان پرندِ سيمين داد عروس، چهره نما شد به رخت ديبايى بنفشه زار به صد عشوه مى ر
بهپاخیز بهپاخیز ...!
هنگامی كه احساسات حقّطلبانه ملّت ايران در راه ملی كردن صنعت نفت به هيجان آمده بود اين تركيببند در تأييد نهضت ملی ايران سروده شده است.
ای ملّت آزاده، بهپاخیز بهپاخیز
ای خلق ستمدیده زِجاخیز زِجاخیز
ای قوم فرومانده فراخیز فراخیز
زین مهلکهٔ ظلم، رهاخیز رهاخیز
این سستی و اهمال، تو را مایهٔ ننگ است
مردانه به پاخیز نه هنگام درنگ است
از سلطهٔ بیگانه، بپرداز وطن را
وز زاغ و زغن، ساحَتِ این باغ و چمن را
برکن زِ وطن، بیخِ غم و رنج و محن را
آباد کن از سبزه همه دشت و دمن را
بر ثروت و سرمایهٔ خود دست بینداز
وندر صفِ مردان قدِ مردانه برافراز
تا چند خورد شرکتِ دون مالِ شما را؟
تا چند پسندد به شما، رنج و عنا را؟
تا چند کند پیروی نفس و هوا را؟
وز مال شما کسب کند عزّ و علا را؟
در حقّطلبی دست به احقاق برآرید
ارثِ پدر از چنگِ لئیمان بهدر آید
از غصّه چرا در تب و تابید و خرابید؟
دلخسته چرا محو عتابید و خطابید؟
نالان زِ چه در رنج و عذابید و کبابید؟
از بهر چه بیبهره زِ نانید و زِ آبید؟
فرض است برانداختن این کاخِ ستم را
یکباره نگون ساختن این طوق و علم را
آوخ كه ازين شركت جبّار چه ديديم
از دستِ برانگیختگاناش چه کشیدیم!
از دست بدیهاش به تن جامه دریدیم!
وز چنگ ستمهاش به بیغوله خزیدیم!
باید پس از این قطع نفوذش زِ وطن کرد
در راه وطن جامهٔ ایثار به تن کرد
دشمن به شما بس که دغل بود و جفا کرد!
سهم همگان جور و ستم بود و ادا کرد
در غارت این خانه چهها برد و چهها کرد!
بس گوهر شهوار زِ ما بود و هبا کرد!
باید که در این مرحله برچید بساطاش
یکباره برون راند از این کهنه رباطاش
بیگانه همه ثروت ما را به کجا برد؟
دزدانه همه هستی ما را به جفا برد!
تنها نه زر و سیم وطن را به ملا برد
بسیاری از آن جمله نهانی به خفا برد!
زین بیش تحمل نتوان کرد جفا را
خیزیم و کنیم از سرِ خود رفعِ بلا را
ماییم که اسطورهٔ اعصار و قرونیم
چون بحرِ خروشندهٔ توفنده درونیم
در قدمت تاریخ، زِ اغیار فزونیم
بر کاخِ ادب نیز گرانپایه ستونیم
یک چند گر از غفلت ما خصم، جَری شد
هشدار که دوران مذلّت سپری شد
ماییم که در عرصهٔ ناورد چو شیریم
پیرانه رشیدیم و جوانانه دلیریم
برّنده چو شمشیر و شکافنده چو تیریم
از نایِ بداندیش برآرنده نفیریم
گیتی همه از نهضتِ ما پر زِ خروش است
خون در رگِ ما از پیِ ایثار به جوش است
ادیب برومند
هنگامی كه احساسات حقّطلبانه ملّت ايران در راه ملی كردن صنعت نفت به هيجان آمده بود اين تركيببند در تأييد نهضت ملی ايران سروده شده است.
ای ملّت آزاده، بهپاخیز بهپاخیز
ای خلق ستمدیده زِجاخیز زِجاخیز
ای قوم فرومانده فراخیز فراخیز
زین مهلکهٔ ظلم، رهاخیز رهاخیز
این سستی و اهمال، تو را مایهٔ ننگ است
مردانه به پاخیز نه هنگام درنگ است
از سلطهٔ بیگانه، بپرداز وطن را
وز زاغ و زغن، ساحَتِ این باغ و چمن را
برکن زِ وطن، بیخِ غم و رنج و محن را
آباد کن از سبزه همه دشت و دمن را
بر ثروت و سرمایهٔ خود دست بینداز
وندر صفِ مردان قدِ مردانه برافراز
تا چند خورد شرکتِ دون مالِ شما را؟
تا چند پسندد به شما، رنج و عنا را؟
تا چند کند پیروی نفس و هوا را؟
وز مال شما کسب کند عزّ و علا را؟
در حقّطلبی دست به احقاق برآرید
ارثِ پدر از چنگِ لئیمان بهدر آید
از غصّه چرا در تب و تابید و خرابید؟
دلخسته چرا محو عتابید و خطابید؟
نالان زِ چه در رنج و عذابید و کبابید؟
از بهر چه بیبهره زِ نانید و زِ آبید؟
فرض است برانداختن این کاخِ ستم را
یکباره نگون ساختن این طوق و علم را
آوخ كه ازين شركت جبّار چه ديديم
از دستِ برانگیختگاناش چه کشیدیم!
از دست بدیهاش به تن جامه دریدیم!
وز چنگ ستمهاش به بیغوله خزیدیم!
باید پس از این قطع نفوذش زِ وطن کرد
در راه وطن جامهٔ ایثار به تن کرد
دشمن به شما بس که دغل بود و جفا کرد!
سهم همگان جور و ستم بود و ادا کرد
در غارت این خانه چهها برد و چهها کرد!
بس گوهر شهوار زِ ما بود و هبا کرد!
باید که در این مرحله برچید بساطاش
یکباره برون راند از این کهنه رباطاش
بیگانه همه ثروت ما را به کجا برد؟
دزدانه همه هستی ما را به جفا برد!
تنها نه زر و سیم وطن را به ملا برد
بسیاری از آن جمله نهانی به خفا برد!
زین بیش تحمل نتوان کرد جفا را
خیزیم و کنیم از سرِ خود رفعِ بلا را
ماییم که اسطورهٔ اعصار و قرونیم
چون بحرِ خروشندهٔ توفنده درونیم
در قدمت تاریخ، زِ اغیار فزونیم
بر کاخِ ادب نیز گرانپایه ستونیم
یک چند گر از غفلت ما خصم، جَری شد
هشدار که دوران مذلّت سپری شد
ماییم که در عرصهٔ ناورد چو شیریم
پیرانه رشیدیم و جوانانه دلیریم
برّنده چو شمشیر و شکافنده چو تیریم
از نایِ بداندیش برآرنده نفیریم
گیتی همه از نهضتِ ما پر زِ خروش است
خون در رگِ ما از پیِ ایثار به جوش است
ادیب برومند
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
"نوروز باستان"
نوروزِ باستانیِ ایران فرا رسید
ابرِ بهار پرچمِ ایثار برکشید
بارید گه به تندی و گاهی به اعتدال
بر کوه و دشت، چون که خور آمد بیآرمید
صحرا و باغ پوششِ رنگین به بر نمود
تا فرّ ِ فرودین سپسِ دی به بر رسيد
سرسبزی از در آمد و آویخت بر درخت
زیبنده حلّهای که زِ نوروزمَهْ خرید
بادِ بهاری از سوی «خوارزم» شد وزان
وز بویِ مهر، خطّهی «ری» را بیآکَنید
جشنی گرفت گلبن و رقصی نمود بید
آنگه که از شکوفه، دلِ باغ بشکُفید
ابر بهار بر سرِ کهسار خیمه زد
وز خرگهش به کوه گهرها پراکَنید
آذینهبند کرد «بخارا» زِ چارسوی
تا بانگ پا، زِ قاصد نوروز بشنوید
زرّین زِ یاسِ زرد نگر ساحتِ چَمَن
کاندر کنارِ سنبُلِ نوخیز، بردمید
از «بامیان» و «بلخ» به شاباشِ فرودین
گوش بهار نغمهی شور و نوا شنید
سَنج از «هرات» بانگ برآورد و بوق و کوس
کآمد عروس گلرخِ نوروز، برجهید
زیبا تَذَرْو بر سرِ بادام بُن نشست
وز بانگِ دلنواز به دل شادی آفرید
اکنون گلِ همیشه بهار است خندهروی
کاین نام را کدام گلآرا به من نهید؟
بانگ چکاوک از زبرِ سرو مژده داد
کآمد به دست، باغِ «سمرقند» را کلید
سارنگ چون زِ بارهی «دربند» پرگشود
یک سر به سوی گلشنِ «شیراز» پَرکشید
آهو به نغز گونه خُرامی به مرغزار
با بچگان چو میش به امن و امان چرید
از «ایروان» و «گنجه» بر آمد نوای عیش
تا شد زِ دور، موکبِ نوروزمَهْ پدید
ایرانیانِ کُرد به «ترکیه» و «عراق»
سرگرمِ جشن و جمله خوش از دید و بازدید
از «تیسفون» زِ درگهِ «نوشیروان» به گوش
آمد نوای «باربَدی» زآن چه می سَزید
رختِ نشاط بر تنِ «تاجیک» جلوه کرد
چون باغ و راغ، فرشِ سَمَنخیز گسترید
شد شاد باغبانِ «قراباغ» چون که دید
خوش رُستهاند سوسن و سوری و شنبلید
نوروز چون صلای طَرَب داد، از سُرور
در «شیروان» زِ نغمه دلِ مرد و زن تپید
جوقی زِ مرغکان مهاجر زِ «اورگنج»
از عشق «زندهرود» سوی «اصفهان» پرید
«کارون» از آبهای «میانرود» مژده یافت
کز شوقِ عید اشک زِ رُخسارِ ما سُرید
دلشاد گشت مادرِ میهن از آن پیام
کامد زِ سوی مردمِ «بحرین» با نُوید
نوروز، جشنِ ملّی ایران زِ دیرباز
اقوام را به دامنِ تحبیب پرورید
شادا و خرّما دلِ این ملّتِ هژیر
کاین جشنِ ویژه را به بهین روز برگزید
باید به زر نوشت چنین نغز چامه را
کز خامهی «ادیب» بر اوراقِ زر چکید
https://www.instagram.com/p/BR8a-12gp6Z/
نوروزِ باستانیِ ایران فرا رسید
ابرِ بهار پرچمِ ایثار برکشید
بارید گه به تندی و گاهی به اعتدال
بر کوه و دشت، چون که خور آمد بیآرمید
صحرا و باغ پوششِ رنگین به بر نمود
تا فرّ ِ فرودین سپسِ دی به بر رسيد
سرسبزی از در آمد و آویخت بر درخت
زیبنده حلّهای که زِ نوروزمَهْ خرید
بادِ بهاری از سوی «خوارزم» شد وزان
وز بویِ مهر، خطّهی «ری» را بیآکَنید
جشنی گرفت گلبن و رقصی نمود بید
آنگه که از شکوفه، دلِ باغ بشکُفید
ابر بهار بر سرِ کهسار خیمه زد
وز خرگهش به کوه گهرها پراکَنید
آذینهبند کرد «بخارا» زِ چارسوی
تا بانگ پا، زِ قاصد نوروز بشنوید
زرّین زِ یاسِ زرد نگر ساحتِ چَمَن
کاندر کنارِ سنبُلِ نوخیز، بردمید
از «بامیان» و «بلخ» به شاباشِ فرودین
گوش بهار نغمهی شور و نوا شنید
سَنج از «هرات» بانگ برآورد و بوق و کوس
کآمد عروس گلرخِ نوروز، برجهید
زیبا تَذَرْو بر سرِ بادام بُن نشست
وز بانگِ دلنواز به دل شادی آفرید
اکنون گلِ همیشه بهار است خندهروی
کاین نام را کدام گلآرا به من نهید؟
بانگ چکاوک از زبرِ سرو مژده داد
کآمد به دست، باغِ «سمرقند» را کلید
سارنگ چون زِ بارهی «دربند» پرگشود
یک سر به سوی گلشنِ «شیراز» پَرکشید
آهو به نغز گونه خُرامی به مرغزار
با بچگان چو میش به امن و امان چرید
از «ایروان» و «گنجه» بر آمد نوای عیش
تا شد زِ دور، موکبِ نوروزمَهْ پدید
ایرانیانِ کُرد به «ترکیه» و «عراق»
سرگرمِ جشن و جمله خوش از دید و بازدید
از «تیسفون» زِ درگهِ «نوشیروان» به گوش
آمد نوای «باربَدی» زآن چه می سَزید
رختِ نشاط بر تنِ «تاجیک» جلوه کرد
چون باغ و راغ، فرشِ سَمَنخیز گسترید
شد شاد باغبانِ «قراباغ» چون که دید
خوش رُستهاند سوسن و سوری و شنبلید
نوروز چون صلای طَرَب داد، از سُرور
در «شیروان» زِ نغمه دلِ مرد و زن تپید
جوقی زِ مرغکان مهاجر زِ «اورگنج»
از عشق «زندهرود» سوی «اصفهان» پرید
«کارون» از آبهای «میانرود» مژده یافت
کز شوقِ عید اشک زِ رُخسارِ ما سُرید
دلشاد گشت مادرِ میهن از آن پیام
کامد زِ سوی مردمِ «بحرین» با نُوید
نوروز، جشنِ ملّی ایران زِ دیرباز
اقوام را به دامنِ تحبیب پرورید
شادا و خرّما دلِ این ملّتِ هژیر
کاین جشنِ ویژه را به بهین روز برگزید
باید به زر نوشت چنین نغز چامه را
کز خامهی «ادیب» بر اوراقِ زر چکید
https://www.instagram.com/p/BR8a-12gp6Z/
Instagram
ادیب برومند / Adib Boroumand
"نوروز باستان" نوروزِ باستانیِ ایران فرا رسید ابرِ بهار پرچمِ ایثار برکشید بارید گه به تندی و گاهی به اعتدال بر کوه و دشت، چون که خور آمد بیآرمید صحرا و باغ پوششِ رنگین به بر نمود تا فرّ ِ فرودین سپسِ دی به بر رسيد سرسبزی از در آمد و آویخت بر درخت زیبنده…
مبارکبادِ نوروز
خوشا عید و خوشا نوروزِ پیروز
خوشا فصلِ بهار و دلنشین روز
خوشا سیرِ گُلانِ رامشاندوز
خوشا آوای مرغانِ دلافروز
خوشا رود و سرودِ شادی افزای
خوشا دیدارِ خوبانِ نکو رای
***
بهارآمد که گاهِ شادمانیست
جهان را حالت و شورِ جوانیست
زمانِ خوشدلی را مژدگانیست
سرآغازِ نشاط و کامرانیست
خوشا آمد شد و دیدارِ یاران
به هم تبریگ گفتن غمگساران
***
خوشا چیدن به آیینِ نیاکان
بساط هفت سین با یادِ پاکان
به یادِ عاشقان و سینهچاکان
به شوقِ پرسشی از دردناکان
فقیران را به دلجویی نشستن
غبار از چهرهی ایتام شستن
***
بهار آمد که با دل گرمجوش است
عروس باغ و بستان سبزپوش است
سحاب از بهرِ باران سختکوش است
چمن زآوای مرغان پرخروش است
بهار از عطرِ گلها مستیآور
زمین از بوی باران شامهپرور
***
در این موسم که دلها بیقرار است
زِ اندوه و ملالت برکنار است
طبیعت مست و خندان لالهزار است
چمن از گل پر از نقش و نگار است
سزد گر لحظهها را پاس داریم
سپاس ایزدِ یکتا گزاریم
ادیب برومند
مجموعه اشعار، نگاه، ج۲، ص۱۵۶۰
خوشا عید و خوشا نوروزِ پیروز
خوشا فصلِ بهار و دلنشین روز
خوشا سیرِ گُلانِ رامشاندوز
خوشا آوای مرغانِ دلافروز
خوشا رود و سرودِ شادی افزای
خوشا دیدارِ خوبانِ نکو رای
***
بهارآمد که گاهِ شادمانیست
جهان را حالت و شورِ جوانیست
زمانِ خوشدلی را مژدگانیست
سرآغازِ نشاط و کامرانیست
خوشا آمد شد و دیدارِ یاران
به هم تبریگ گفتن غمگساران
***
خوشا چیدن به آیینِ نیاکان
بساط هفت سین با یادِ پاکان
به یادِ عاشقان و سینهچاکان
به شوقِ پرسشی از دردناکان
فقیران را به دلجویی نشستن
غبار از چهرهی ایتام شستن
***
بهار آمد که با دل گرمجوش است
عروس باغ و بستان سبزپوش است
سحاب از بهرِ باران سختکوش است
چمن زآوای مرغان پرخروش است
بهار از عطرِ گلها مستیآور
زمین از بوی باران شامهپرور
***
در این موسم که دلها بیقرار است
زِ اندوه و ملالت برکنار است
طبیعت مست و خندان لالهزار است
چمن از گل پر از نقش و نگار است
سزد گر لحظهها را پاس داریم
سپاس ایزدِ یکتا گزاریم
ادیب برومند
مجموعه اشعار، نگاه، ج۲، ص۱۵۶۰
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
حافظهی تاریخ
روزها رفت و زِ اندوه دلى شاد نماند
شادى و عيش درين مظلمتآباد نماند
كرد بيداد، ستمكارىِ حكّامِ دغل
شورِ شيدايى و عشرت به دلى شاد نماند
عیشها کرد هرآنکو رهِ خسرو پیمود
جز عقوبت زِ هوادارى فرهاد نماند
دل خراب از غمِ عشقى نشد اما به عوض
بهرِ كشور زِ خرابى پى و بنياد نماند
شرحِ بس حادثه در حافظهی تاريخ است
ليک ازينگونه كه ديديم وِرا ياد نماند
داد و فرياد فزون رفت بر افلاک ولى
در بر و بومِ وطن هيچ اثر از داد نماند
جاى ديوان شده ديوانِ عدالت امروز
آدمىزاده در اين مركزِ بيداد نماند
رنجها برد اديب از پىِ آلامِ وطن
لیک در دستش از اين جمله به جز باد نماند
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، ص۲۴۱
روزها رفت و زِ اندوه دلى شاد نماند
شادى و عيش درين مظلمتآباد نماند
كرد بيداد، ستمكارىِ حكّامِ دغل
شورِ شيدايى و عشرت به دلى شاد نماند
عیشها کرد هرآنکو رهِ خسرو پیمود
جز عقوبت زِ هوادارى فرهاد نماند
دل خراب از غمِ عشقى نشد اما به عوض
بهرِ كشور زِ خرابى پى و بنياد نماند
شرحِ بس حادثه در حافظهی تاريخ است
ليک ازينگونه كه ديديم وِرا ياد نماند
داد و فرياد فزون رفت بر افلاک ولى
در بر و بومِ وطن هيچ اثر از داد نماند
جاى ديوان شده ديوانِ عدالت امروز
آدمىزاده در اين مركزِ بيداد نماند
رنجها برد اديب از پىِ آلامِ وطن
لیک در دستش از اين جمله به جز باد نماند
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، ص۲۴۱
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
حافظه ی تاریخ | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
روزها رفت و ز اندوه دلى شاد نماند شادى و عيش درين مظلمت آباد نماند كرد بيداد، ستمكارى حكام دغل شور شيدايى و عشرت به دلى شاد نماند عیش ها کرد هر آن کو ره خسرو پی
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
سعدی شیرینسخن - سرودهٔ شادروان استاد ادیب برومند
سخن به نزد گرانقدر مردم هشیار
عطیهای است شکوهنده و گرانمقدار
به پیشگاه خردمند مرد دریادل
سخن عزیزتر آمد ز گوهر شهوار
سخن عطیهٔ والای عالم بالاست
که گشت بهرهٔ انسان ز درگه دادار
سخن بمانَد و گنجینهٔ کمال از مرد
نه مخزن گهر و گنجِ درهم و دینار
به بحر فکر، سخنور چو غوطهور گردد
بسا لآلی رخشان که آورَد به کنار
نمیرد آن که ز کلکش به جای ماند اثر
که جاودانه همی زنده داردش آثار
به ویژه سعدی شیرازی، آن که در نُه چرخ
نتافت اختر سعدی چنو به هیچ دیار
بلندپایه سخنآفرین گردونفر
که گشت گفتهٔ او ورد ثابت و سیار
همان خجستهسیر شاعر فضیلتکیش
که پیکر هنر از شعر او گرفت شعار
همان که با سخن خوش به رهگذار حیات
ز لوح خاطر غمدیدگان سترد غبار
سپهرمرتبه گویندهای که نیک افتاد
طنین شهرت او زیر گنبد دوّار
به شعر علم، برافراشت رأیت تسخیر
به راه فضل، برانگیخت مرکب رهوار
ز لطف طبع، بیاراست باغ فضل از گل
ز حسن خُلق، بپیراست شاخ علم از خار
ز شعر نغز، به جان داد قوت راحتبخش
به فکر بکر ز دل برد اندُه و تیمار
به باغ طبع چه پرورده؟ گونهگون ریحان
ز شاخ فکر چه آورده؟ رنگرنگ اثمار
بیان او چه بیانی؟ لطیف و شهدآمیز
کلام او چه کلامی؟ بدیع و شکّربار
بیان او همه خاطرنواز و شورانگیز
کلام او همه راحتفزای و بهجتبار
بیان اوست گهربارتر ز ابر مطیر[۱]
کلام اوست دلانگیزتر ز باد بهار
لطافت سخنش فیالمثل چو دیبه روم
شمامهٔ قلمش بیگمان چو مشک تتار
ز نظم اوست نظام بلاغت تقریر
ز شعر اوست شعار فصاحت گفتار
بوَد کنوز بلاغت به نظم او مکنون
شود رموز فصاحت ز نثر او اظهار
به کلک و طبع، همو داد مایهای افزون
ز نظم و نثر، همو ریخت پایهای ستوار
کند ستایش رفتار نیک و خیراندوز
کند نکوهش کردار زشت و ناهنجار
به طبع توسن گردنکشان دهر آموخت
ز تازیانهٔ گفتار، شیوهٔ رفتار
فروزش سخنش چون به تیه[۲] ظلمت، نور
گزارش قلمش چون به جشن بهمن، نار
قصایدش همگی گرمتر ز بوسهٔ عشق
لطایفش به مثَل نرمتر ز گونهٔ یار
سرود بس غزل نغز و قطعهٔ پرشور
به حکم ذوق سلیم و قریحهٔ سرشار
لطافت غزلش فیالمثل چو چشم غزال
ظرافت مثلش بیبدل چو چهرنگار
چه گویمت ز گلستان او که هر ورقش
بود ز لطف و صفا، رشک صفحهٔ گلزار
خزان دهر نیاید به بوستانش راه
که پایدار بوَد چون گل همیشهبهار
به «طیباتش» اگر روی آوری، بینی
که مشکبوی تر آمد ز طبلهٔ عطار
«نصایحش» همه قلب عوام را اکسیر
«بدایعش» همه نقد خواص را معیار
به هفت قرن که رفت از زمان او امروز
کند زمانه به پایندگیش نیک اقرار
بسا بروج مُشیّد، به ماه بر شده بود
که جمله محو شد اندر تحول ادوار
بسا ولایت آباد و کشور معمور
که شد خراب و تهی گشت ز آدمی ناچار
بسا منابع ثروت که روزگارش زود
به خاک تیره مبدل نمود زرِّ عیار
بیامدند و برفتند و هیچ ننهادند
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار
چو کرم پیله تنیدند تار عُلقه به دهر
ولیک کرم لحد خورد پودشان با تار
ز سنگ خاره برافراشتند طُرفه قصور
ولیک خوار بخفتند زیر سنگ مزار
نه نام ماند از آنان، نه یادگار جمیل
نه جام ماند از آنان، نه چهرهٔ گلنار
ز زرّ سرخ نجستند غیر خفت و ننگ
به خاک تیره نبردند غیر نکبت و عار
ولی ز گفته سعدی بسا گهر باقی است
گرانبها و گرانمایه و گرانمقدار
به هر که بنگری از خاص و عام و پیر و جوان
ز شعر دلکش اویند جمله برخوردار
بسا کسا که به محنتسرای دهر، زدود
به صیقل سخنانش ز لوح دل، زنگار
بسا کسا که در آیینهٔ کلامش دید
جمال عشق و عفاف و شمایل دلدار
حلاوت سخنش بیشتر شود معلوم
هر آنچه گفتهٔ او بیشتر شود تکرار
خوشا به خطّهٔ فرخندهاختر شیراز
خجسته منشأ آثار و مطلع انوار
از آن سبب که در او یافت پرورش سعدی
سزد که فخر کند بر ممالک و امصار[۳]
کنون ز کلک سخندان حقگزار «ادیب»
بر آستانه سعدی شد این چکامه نثار
پینوشتها:
۱. مطیر: بارانزا ۲.تیه: بیابان ۳. امصار (جمع مصر): شهرها
گفتنی است که استاد برومند این شعر را در ۲۷ سالگی (سال ۱۳۳۰) به هنگام تجدید بنای آرامگاه سعدی سرودهاند.
@adibboroumand
سخن به نزد گرانقدر مردم هشیار
عطیهای است شکوهنده و گرانمقدار
به پیشگاه خردمند مرد دریادل
سخن عزیزتر آمد ز گوهر شهوار
سخن عطیهٔ والای عالم بالاست
که گشت بهرهٔ انسان ز درگه دادار
سخن بمانَد و گنجینهٔ کمال از مرد
نه مخزن گهر و گنجِ درهم و دینار
به بحر فکر، سخنور چو غوطهور گردد
بسا لآلی رخشان که آورَد به کنار
نمیرد آن که ز کلکش به جای ماند اثر
که جاودانه همی زنده داردش آثار
به ویژه سعدی شیرازی، آن که در نُه چرخ
نتافت اختر سعدی چنو به هیچ دیار
بلندپایه سخنآفرین گردونفر
که گشت گفتهٔ او ورد ثابت و سیار
همان خجستهسیر شاعر فضیلتکیش
که پیکر هنر از شعر او گرفت شعار
همان که با سخن خوش به رهگذار حیات
ز لوح خاطر غمدیدگان سترد غبار
سپهرمرتبه گویندهای که نیک افتاد
طنین شهرت او زیر گنبد دوّار
به شعر علم، برافراشت رأیت تسخیر
به راه فضل، برانگیخت مرکب رهوار
ز لطف طبع، بیاراست باغ فضل از گل
ز حسن خُلق، بپیراست شاخ علم از خار
ز شعر نغز، به جان داد قوت راحتبخش
به فکر بکر ز دل برد اندُه و تیمار
به باغ طبع چه پرورده؟ گونهگون ریحان
ز شاخ فکر چه آورده؟ رنگرنگ اثمار
بیان او چه بیانی؟ لطیف و شهدآمیز
کلام او چه کلامی؟ بدیع و شکّربار
بیان او همه خاطرنواز و شورانگیز
کلام او همه راحتفزای و بهجتبار
بیان اوست گهربارتر ز ابر مطیر[۱]
کلام اوست دلانگیزتر ز باد بهار
لطافت سخنش فیالمثل چو دیبه روم
شمامهٔ قلمش بیگمان چو مشک تتار
ز نظم اوست نظام بلاغت تقریر
ز شعر اوست شعار فصاحت گفتار
بوَد کنوز بلاغت به نظم او مکنون
شود رموز فصاحت ز نثر او اظهار
به کلک و طبع، همو داد مایهای افزون
ز نظم و نثر، همو ریخت پایهای ستوار
کند ستایش رفتار نیک و خیراندوز
کند نکوهش کردار زشت و ناهنجار
به طبع توسن گردنکشان دهر آموخت
ز تازیانهٔ گفتار، شیوهٔ رفتار
فروزش سخنش چون به تیه[۲] ظلمت، نور
گزارش قلمش چون به جشن بهمن، نار
قصایدش همگی گرمتر ز بوسهٔ عشق
لطایفش به مثَل نرمتر ز گونهٔ یار
سرود بس غزل نغز و قطعهٔ پرشور
به حکم ذوق سلیم و قریحهٔ سرشار
لطافت غزلش فیالمثل چو چشم غزال
ظرافت مثلش بیبدل چو چهرنگار
چه گویمت ز گلستان او که هر ورقش
بود ز لطف و صفا، رشک صفحهٔ گلزار
خزان دهر نیاید به بوستانش راه
که پایدار بوَد چون گل همیشهبهار
به «طیباتش» اگر روی آوری، بینی
که مشکبوی تر آمد ز طبلهٔ عطار
«نصایحش» همه قلب عوام را اکسیر
«بدایعش» همه نقد خواص را معیار
به هفت قرن که رفت از زمان او امروز
کند زمانه به پایندگیش نیک اقرار
بسا بروج مُشیّد، به ماه بر شده بود
که جمله محو شد اندر تحول ادوار
بسا ولایت آباد و کشور معمور
که شد خراب و تهی گشت ز آدمی ناچار
بسا منابع ثروت که روزگارش زود
به خاک تیره مبدل نمود زرِّ عیار
بیامدند و برفتند و هیچ ننهادند
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار
چو کرم پیله تنیدند تار عُلقه به دهر
ولیک کرم لحد خورد پودشان با تار
ز سنگ خاره برافراشتند طُرفه قصور
ولیک خوار بخفتند زیر سنگ مزار
نه نام ماند از آنان، نه یادگار جمیل
نه جام ماند از آنان، نه چهرهٔ گلنار
ز زرّ سرخ نجستند غیر خفت و ننگ
به خاک تیره نبردند غیر نکبت و عار
ولی ز گفته سعدی بسا گهر باقی است
گرانبها و گرانمایه و گرانمقدار
به هر که بنگری از خاص و عام و پیر و جوان
ز شعر دلکش اویند جمله برخوردار
بسا کسا که به محنتسرای دهر، زدود
به صیقل سخنانش ز لوح دل، زنگار
بسا کسا که در آیینهٔ کلامش دید
جمال عشق و عفاف و شمایل دلدار
حلاوت سخنش بیشتر شود معلوم
هر آنچه گفتهٔ او بیشتر شود تکرار
خوشا به خطّهٔ فرخندهاختر شیراز
خجسته منشأ آثار و مطلع انوار
از آن سبب که در او یافت پرورش سعدی
سزد که فخر کند بر ممالک و امصار[۳]
کنون ز کلک سخندان حقگزار «ادیب»
بر آستانه سعدی شد این چکامه نثار
پینوشتها:
۱. مطیر: بارانزا ۲.تیه: بیابان ۳. امصار (جمع مصر): شهرها
گفتنی است که استاد برومند این شعر را در ۲۷ سالگی (سال ۱۳۳۰) به هنگام تجدید بنای آرامگاه سعدی سرودهاند.
@adibboroumand