ادیب برومند | Adib Boroumand
304 subscribers
91 photos
20 videos
7 files
384 links
در يادبود شاعر ملى ايران
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
Download Telegram
«ترنّمِ شب»

ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺮﻧـﻢ ﺷـﺐ، ﻃـﺮﺯ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﮔﻮﻳـﻰ ﺳـﻜﻮﺕ ﺷـﺐ ﻫـﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻫـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺩﺭ ﺷـﺎﻣﮕﺎﻩ ﻏﺮﺑـﺖ ﺩﺭ ﺧـﻮﻥ ﺧـﻮﺩ ﻓﺮﻭﺧﻔـﺖ
ﻣﺴـﻜﻴﻦ ﺷـﻔﻖ ﭼـﻮ ﺑﺸـﻨﻴﺪ ﺧﻮﻧﻴـﻦ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺩﻳـﺪﻡ ﺑـﻪ ﻫﺎﻟـﻪ ﻣـﻪ ﺭﺍ ﺗﺎﺑـﺎﻥ ﻭ ﺧـﻮﺵ ﻭﻟﻴﻜـﻦ
ﻏـﻢ ﺩﺭ ﺣﺼـﺎﺭ ﺑﮕﺮﻓـﺖ ﺭﻭﺷـﻦ ﻓﻀـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺑﺎﻧـﮓ ﺍﺯ ﮔﻴـﺎه ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﮔﻞ ﻛـﺮﺩ ﭘﻴﺮﻫـﻦ ﭼـﺎک
ﺗـﺎ ﺟﻐـﺪ، ﻧﺎﻟﻪ‌ﮔـﺮ ﺷـﺪ ﺑﺴــﺘﺎﻥ‌ﺳـــﺮﺍﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ

ﻣـﺎهِ ﻋﺴـﻞ ﻧـﺪﺍﺭﺩ ﺍﻳـﻦ ﺣﺠﻠﻪ‌ﻫـﺎ ﻛـــﻪ ﺑﻴﻨـﻰ
ﺩﺭ ﺳـﻮگ ﻧﻮﺟـﻮﺍنان ﺑﺸـــﻨﻮ ﺭﺛـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺷـﻴﺮِ ﻋﻠـﻢ ﻛﺠـﺎ ﺭﻓـﺖ ﺍﺯ ﺑﻴﺸـﻪ‌ﺯﺍﺭ ﻗـﺪﺭﺕ
ﻛـﻮ ﺁﻥ ﻛـﻪ ﺑـﺮ ﺳـﺮِ ﺩﻭﺵ ﮔﻴـﺮﺩ ﻟـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ؟

ﻣـﺎ ﻛﺸـﺘﮕﺎﻥ ﺑﺎﻏﻴـﻢ ﺍﺯ ﺍﺭه‌ﻫـــﺎﻯ ﺗـــﺰﻭﻳﺮ
ﺍﺯ ﺑﺎﻏﺒـﺎﻥ ﺑﮕﻴﺮﻳـﺪ ﭘـﺲ ﺧﻮﻥ‌ﺑـــﻬﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﺑـﺎ ﺩﺳـﺖ ﺧﻮﻳـﺶ ﻛﻨﺪﻧـﺪ جهال گور ﺧـﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑـــﻰ ﺷﻮﺭِ ﮔﺮﻳـــﻪ ﻛﺮﺩﻧـﺪ ﺳـﺎﺯِ ﻋـﺰﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﭘﻴﭽﻴـﺪه ﺩﺭ ﻛﻔـﻦ ﺷـﺪ ﻋﻘـﻞ ﺍﺯ ﻛـﻒِ ﺧﺮﺍﻓـﺖ
زین دیو کو مفری ﺍﻧﺪﻳﺸـــﻪ‌ﻫﺎﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ؟ّ

ﺍﺯ ﻫـﺮ ﻛﺮﺍﻧـﻪ ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﺑﺎﻧﮕـﻰ ﺯ ﻧـﺎﻯ ﺑﻮﻣـﻰ
ﺗـﺎ ﺩﺭ ﺧﻤﻮﺷـﻰ ﺍﻓﻜﻨـﺪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺳـﺮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ﮔﻴﺘـﻰ ﺑـﻪ ﻛـﺲ ﻧﻤﺎﻧـﺪ، ﺑﺎﺯﻳﭽـه‌ی ﻓﻨﺎﻳﻴـﻢ
شعرِ «ادیب» ﺩﺍﻧـﺪ ﺭﺍﺯ ﺑـــﻘﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ

ادیب برومند
@AdibBoroumand
غزل «ترنم شب» به دستخط استاد ادیب برومند 👇🏼
https://instagram.com/p/BawPPEHFk7o/
«شهادت دکتر سید حسین فاطمی»

بیرون نمی‌رود زِ دلم داغِ آن عزیز
داغِ کسی که خاطرم از مرگِ او فسرد

داغِ شهیدِ خفته‌به‌خونی که در غمش
جانم به‌لب رسید و غم از دل به‌در نبرد
*
فرخنده‌کیش مردِ جوانی دلیر بود
دلداده‌ی بزرگی و سالاری وطن

سرمستِ جامِ همت و ایمان و اعتقاد
همگامِ رهبران به هواداری وطن
*
کوشید با اراده‌ی ستوار و آهنین
در راهِ طردِ دشمن و قطع ایادیش

با کلکِ حقّ‌نویس نوشت آن‌چه بود راست
در حقّ ملت و عللِ نامرادیش
*
تا بود در کَفَش قلمی تند و حق‌نگار
مطلب نوشت در پی تعیین سرنوشت

چون شد وزیر، بارِ قدم بر قلم فزود
در کفه‌ی مبارزه سنگی تمام هشت
*
دانست چیست ماهیتِ فکرِ باختر
در بسطِ قدرت از پی تسخیرِ خاوران

زین رو فشرد پای، در اِخراج اَجنَبی
زایران‌زمین که هست کُنامِ دلآوران
*
چون پشتِ سر نهاد شبیخونِ شاه را
در آن سه‌روزِ حادثه‌انگیزِ فتنه‌زای!

گفت آن‌چه بود درخورِ شاهِ پلیدخوی
با خلقِ پرخروش، دژم‌حال و خسته‌نای!
*
وآن‌گَه که بازگشت شهِ اجنبی پناه
با دستِ خارجی، زِ هزیمت به آشیان!

کرد آن‌چه کرد بر همه آزادگان ستم
لیک این به‌جان نیافت در آن ماجَرا امان!
*
صبحی‌ست نیمه‌روشن و مردی پریده‌رنگ
بیمار و زار و خسته ولی با ثباتِ کوه!

از محبس آورندش و در چهره‌اش پدید
آیات سربلندی و والائی و شکوه
*
یک‌بار خورده تیر، زِ دستِ «فدائیان»!
یک‌بار نیز ضربتِ چاقوی «بی‌مُخی»!

در پیکرش نمانده دگر پاره‌ای رَمق
یکچند بوده همدم آهی و آوخی!
*
در بامداد سرد و غم‌افزایی این چنین
بیمار را به مقتل آزادگان برند!

«دکتر حسین فاطمی» آن زنده‌نام را
با حالِ تب، به جوخه‌ی اعدام بسپُرند
*
گفتند عفو خویش زِ درگاهِ شه بخواه
تا وارهی زِ کشته شدن، در پناهِ او!

گفتا که هرگز این نکنم، بِه که جانِ خویش
بهرِ وطن سپارم و میرم به راهِ او!
*
بیمار برکشد سر و یک لحظه خویش را
ستوار وانماید و خُرسند و رادفر!

هرگز به خویشتن ندهد راه، وحشتی
کز رازِ جاودانه شدن هست باخبر!
*
داند که خونِ اوست در این خشکسالِ رشد
کآرد نهالِ نهضتِ ملی به برگ و بر

زین روی تن به مرگ دهد با رضای دل
تا خوش کند حقیقتِ ایثار جلوه‌گر!
*
داند که چند لحظه دگر بیش زنده نیست
آرد به یاد، کودک شیرین زبان و زن

لرزد دمی به خویش ولیک از پیِ هدف
ستوار و خنده‌روی کند ترکِ جان و تن
*
رخصت نمی‌دهد که ببندند چشمِ او
فریاد می‌کشد: «شهِ جلّاد مرده باد»

«آن‌کس که نامِ نیکِ «مصدق» کند تباه
نامش زِ کارنامه‌ی هستی سترده باد»
*
در خون کشند پیکرِ آن بی‌گناه را
کو عاشق است، عاشقِ ایران پرشُگون

فریاد «زنده باد وطن» سر دهد زِ جان
آن‌جا که لاله‌گون کند این خاک را زِ خون
*
نامش «حسین» بود و به‌سانِ نیای خویش
پیشِ «یزیدِ» عصر، به تسلیم تن نداد

در خون تپید و شد به قدمگاهِ حقّ شهید
سر جز به‌راهِ ملّت و عشقِ وطن نداد

ادیب برومند، سرود رهایی، انتشارات عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص 255-259
@AdibBoroumand
«شبِ فاجعه»

شنیدم به شهری پر از دود و دم
همه خلقش آزرده‌حال و دژم

شبی تیره چون قلبِ آهن‌دلان
همانند یک توده قیرِ کلان

شبه‌روی چون زنگیانِ اسیر
در انبارِ قیرینه غرقِ نفیر

هوا سرد چون طبعِ نامهربان
به قهر آشنا و به زخمِ زبان

کشیده یکی تیر دژخیمِ شب
که بهرِ سحر برگمارد غضب

همه کوچه‌ها خلوت از دیرگاه
به سامان خود برده هرکس پناه

شبانگه سوی خانه آیند دیر
یکی شیرزن دیگری نرّه‌شیر

دلآور ولی هردو پیرانه‌سر
زِ تیمارِ بیماری اندر خطر

به خانه درون رفته، بستند در
نهاده به رامشگهِ خویش سر

چو دو مرغِ دمساز و هم‌آشیان
برفتند تنها، نه کس در میان

زن آن شب بود ناله‌پردازِ تب
به سانِ دگر، شوی او در تعب

که ناگاه دیوان به در کوفتند
دل این دو همسر بیآشوفتند

یکیشان به کوبنده در گفت: کیست؟
شنیدند پاسخ که جز دوست نیست!

چو در باز شد چندتن دشنه‌زن
پدیدار گشتند چون اهرمن

چه اهریمنی؟ همچو ناهار گرگ
درنده‌تر از ببر و خونخوار گرگ

گرو برده از هرچه ناپاک دیو
تن‌آلوده از ننگ و نیرنگ و ریو

زِ پستان کفتارها خورده شیر
در آغوش بدکارها مانده دیر

زِ دیدار ناپاکشان شرمگین
همه نابکارانِ روی زمین

پذیرنده فرمان زِ درندگان
بُرنده سر از نام پروردگان

نه در جسمشان یک رگِ آدمی
نه در روحشان ذرّه‌ای مردمی

زِ بیدادخویان گرفته جواز
پیِ کشتنِ هرکه گردنفراز

فتادند با دشنه اهریمنان
به جانِ دو آزاده سروِ روان

نخستین به‌جانِ زنِ دردمند
به ده ضربه خستند جسمِ نژند

چه زن، بانویی پاک و فرهیخته
به مهرِ وطن دل برانگیخته

زنی ناشده بر دلش راهجوی
به‌جز عشقِ ایران و فرزند و شوی

زنی مهربان عاری از قهر و کین
دل آویخته بهر ایران‌زمین

بریدند چهرش، دریدند نای
به خون درکشیدند سرتابه‌پای

جگر را چنان کارد بر قلب دوخت
که پروانه از شمع اینسان نسوخت

پس آنگه فتادند بی عار و درد
دو نامرد بر جانِ آزاده مرد

درآویخته با یکی پهلوان
که بیمار بودی، نبودش توان

یکی سینه بدرید از آن نامور
یکی کالبد جمله پا تا به سر

یکی دشنه زد بر تهیگاه او
یکی زد به قلبِ وطنخواهِ او

زِ بس کارد بر پیکرِ او زدند
دل‌آسوده از کشتنِ وی شدند

وُهومن زِ کشتارِ این فَروَهر
بگریید چون ابرِ افشان گهر

پس آنگه زِ سوی دو تن بدنهان
رسید آگهی نزدِ فرماندهان

که کشتیم اینک زن و مرد را
به‌جا هشته دو پیکرِ سرد را

وزآن‌پس برآمد بسی هایهوی
زِ رسواییِ خیلِ بی‌آبروی

زِ بس این خبر بود خاطرپریش
دلِ هرکه بشنید شد ریش‌ریش

جهان پر زِ دشنام و بیغاره گشت
نثارِ بداندیش و بدکاره گشت

همه لعن و نفرینه شد بی‌کران
زِ پیر و جوان بهره‌ی آمران

به‌جز دیوخویان که گشتند شاد
جهانی دژم گشت از این رویداد

چه بود این مهین کشتگان را گناه
به‌جز پاسِ میهن به هر سال و ماه

نبودند جز پاک و ملّت‌گرای
گرفته سزا از کفِ ناسزای

تفو باد بر خویِ اهریمنان
سیه‌روی بدکار و تردامنان

که سرتابه‌پاشان به‌جز ننگ نیست
همه کارشان غیرِ نیرنگ نیست

جهان یافت شهری که ناگفتنی‌ست
در آن هرکه بیداردل کشتنی‌ست


ادیب برومند، تهران، آذرماه ۱۳۷۷

@AdibBoroumand
آبشخور معنا

ای دوست، مرا جز تو هوای دگری نیست
چون بلهوسانم سوی هر در، گذری نیست

شب‌ها كه خیال تو برانگیزدم از خواب
بر سوزِ دلم چاره به‌جز چشم تری نیست

مرغِ سحری با من ازآن‌روست هم‌آهنگ
كو نیز به جز عاشقِ شوریده‌سری نیست

دل، عاشقِ پرواز به آبشخور معناست
دردا كه در این عشق وِرا بال و پری نیست

تلقینِ بد از دین، بتر از كفر و نفاق است
هرچند كه از كفر، به عالم بتری نیست

از مدّعی اسرارِ نهان باز مپرسید
كو را زِ عیان نیز همانا خبری نیست

در عرضِ شكایت، همه جز باد چه سنجیم؟
آن روز كه میزان به كف دادگری نیست

بس واقعه كآن عبرت ایّام برانگیخت
افسوس ولی دیدهٔ واقع‌نگری نیست

صاحب‌نظران قدرِ سخنگوی شناسند
این‌جا چه توان گفت؟ كه صاحب نظری نیست

دلخوش همه با وعده‌ام ایّام به سر شد
از شاخهٔ امید، جز اینم ثمری نیست

گردونه در این گردنه وارون شود، ای آه
زآن ره كه در او راهنمای خطری نیست

انكارِ هنر كارِ بزرگان نبود، هیچ
این كارِ حسودی‌ست كه او را هنری نیست

ما را سرِ فرصت‌طلبی نیست «ادیبا»
کاین شیوه به‌جز درخورِ بی پا و سری نیست

دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، صص ۱۸۰-۱۸۱
«نجاتِ آذربایجان»

ساقیا لبریز کن اکنون که ماهِ آذر است
ساغرى زآن آبِ آذرگون که بس جان‌پرور است

باده پیش آور، که در آذرمهِ فرخنده‌فال
ملکِ «آذربایجان» آسوده از شور و شر است

هرکه را امروز مى‌بینى زِ غمخوارانِ ملک
شاد و خندان است و او را حال، حالى دیگر است

بى‌خلاف امروز از شادى نمى‌گنجد به‌پوست
هرکه را شورِ وطن، جوشنده در مغزِ سر است

خاصه «آذربایجانى» سازِ عیش آرد به‌چنگ
چون رها از چنگِ دزد و جانى و غارتگر است

شکرِ ایزد را که این نیکو دیارِ دل‌فروز
پاک از لوثِ وجودِ خائنِ بدگوهر است
***
شرحِ قتل و غارتِ یغماگرانِ بى‌وطن
داستانى دلخراش و قصه‌اى حزن‌آور است

دسته‌اى دزد و مهاجر، فرقه‌اى پست و پلید
خواستارِ قطعِ این خرّم دیار از کشور است

محفلِ مردم‌کشانِ غول‌پیکر، جابه‌جاى
بى‌گمان مانندِ زهرآلوده کامِ اژدر است

کوچه‌ها تاریک و وحشت‌زاى و آغشته به خون
خانه‌ها ویران و دهشت‌خیز و بى بام و در است

این همه زاییده‌ی قومی‌ست بدخواه و عَنود
کِش گروهى خائن و دزد و حرامى سرور است

قائدِ بى ننگ و عارش، آشنا را خصمِ جان
سرورِ بى بند و بارش، اجنبى را چاکر است

پیشه‌اش درّنده خویى، دکّه‌اش دامِ هلاک
وآنگهى در راست بازارِ خطا، «پیشه ور» است

دینِ او حقد و حسد، منظورِ او کین و عناد
کیشِ او زور و ستم، معبودِ او سیم و زر است

لشکرِ ایران به میدان تاخت اکنون وین گروه
همچو روباهى گریزان از برِ شیرِ نر است

تانک در صحرا به سان ابر مى‌بارد فشنگ
توپ در هامون طنین‌انداز، همچون تندَر است

لاجرم زآن دودمان جیش «فدایى» هرکه بود
جمله زى خارج گریزان همچو دود از مجمر است

هر خیانت‌پیشه را آخر چنین باشد سزاى
لعنِ مردم، خائنِ بى‌آبرو را کیفر است
***
مژده‌ی این نصرت اندر گوشِ یاران دلنواز
لیک در چشمِ رقیبان، همچو نوکِ نشتر است

بارِ دیگر ثابت آمد کآسمانى ملکِ جم
جاودان در برجِ استقلال، تابان اختر است

بارِ دیگر امتحان شد کاین گرامى سرزمین
روسپید از آزمایش‌هاى چرخِ اخضر است

آرى آرى روسیاهى، فرعِ کافر مسلکى‌ست
روسپید است آن‌که مستظهر به لطفِ داور است

این همان مُلکیست کاندر تیره ادوارِ کهن
در بُروجِ سرورى، رخشنده مهرِ خاور است

عاقبت جبران کند ننگ شکستِ «داریوش»
گر زمانى روبه‌رو با حمله‌ی «اسکندر» است
***
هست «آذربایجان» سرمنزلِ آزادگان
مهرِ ایران، گردنِ آزادگان را چنبر است

این گرامى خطّه ایران را برازنده سریست
سر، به‌هر جا رونماید، هم‌عنانِ پیکر است

نى شگفت آید گر ایران را بود خدمتگزار
پورِ صاحبدل همانا مامِ خود را یاور است

نى عجب باشد که گردد گِرد او پروانه‌سان
چرخ اندر کارگه گَردنده حولِ محور است

این نه‌جاى غم که باشد مردم‌اش ترکى زبان
«آرى آرى همدلى از همزبانى خوش‌تر است»

نامِ ایران اهل آن‌جا را بود نقشِ ضمیر
این حقیقت مر جهان را ثبت اندر دفتر است

باستانى خطّه‌ی زرخیزِ آذربایجان
تا جهان بوده‌ست و خواهد بود ایران را سر است

روزِ عیش و شادمانى همنواى میهن است
گاهِ سوگ و اشکبارى غمگسارِ کشور است

خشک بادا ریشه‌ی عمرِ خیانت‌پروران
تا به باغ و بوستان شاخِ درختان را بر است

طبعِ موّاجت «ادیبا» بس گهرزایى نمود
آفرین بر بحرِ طبعى کاین‌چنین پهناور است

ادیب برومند
@AdibBoroumand

https://www.adibboroumand.com/نجات-آذربايجان/?fbclid=IwAR0sEpNrImsQgboI0AYCwfPEFX3lH8HialalH6zjgzFqefJhJbrAP-C6YXU
درگذشت استاد گرانقدر و روشن‌اندیش دکتر امیر بانو کریمی را به خانواده ارجمند ایشان و‌‌‌‌‌‌ دوستداران ادب، فرهنگ و هنر ایران زمین تسلیت می‌گوییم.
جهانشاه، پوراندخت، شهریار برومند
محمدحسین نصیری
نفرت از بمب‏‌گذاری و تروريسم

در كوچه و برزن چه بود بمب‏ گذاری؟
جز كارِ گروهی زِ شرف يک‌سره عاری

كاری كه بود در نظر جامعه محكوم
هم بر ضررِ عامل خود ضربه كاری

كاری كه بود زشت به هر مذهب و آيين
هم درخور قهر و غضب ايزدِ باری

اين فاجعه‌سازی چه بود در نظرِ عقل
جز ددمنشی همره ديوانه‏ شعاری

وجدان و شرف نيست در آن دسته كه جويند
آرامِ دل از خونِ به ناحق شده جاری

درّنده پی دفع خطر می‌درد انسان
يا بهر شكم صيد كند وَحْش صحاری

زين هر دو چو بگذشت، ندارد سر آزار
جاندارِ سبُع در همه احوال و مجاری

وين بس عجب آمد كه ز كين‌توزی بی‌جا
انسان كُشد انسان ز پی عقده‌گساری

ای وای بر آن كس كه به ظاهر بود انسان
ليكن به منِش پست‌تر از يوزِ شكاری

شيطان همه دل‌بسته بدين گونه ملاعين
و آدم همه شرمنده از اين سِفله ذراری[۱]

مشمار بشر آن كه نهد بمب و كند نيز
در حاشيه بر مرگِ كسان لحظه ‏شماری

آن عابر مسكين چه گنه كرده كه ناگاه
در كام اجل گيردش اين فاجعه‏ كاری

آن كاسب بی‌چاره چه كرده است كه غافل
با پيكر زخمی طلبد از همه ياری

راننده ناكام چه دانست كه او را
آرد به ره مهلكه ماشينِ سواری

جرمش چه بود آن كه بود ره‌سپر كوی
با دل خوشی و خرّمی و لاله‏ عذاری

كز وقعه چونين، خبر هايل مرگش
بر جمع كسان درفكند شيون و زاری

اين نيست مگر واكنش خودسری و زور
ای آه زِ خودمحوری و زورمداری

عصيان‏ چو بود كور، چنين است و خود آن را
ناسازی اوضاع كند پايه‌گذاری

يارب تو برافكن ز بُن اين آفتِ بيداد
كز بهر بشر شد سبب فتنه‌گماری

ادیب برومند

[۱].
ذرارى: نوادگان

https://www.adibboroumand.com/%d9%86%d9%81%d8%b1%d8%aa-%d8%a8%d9%85%d8%a8%e2%80%8f-%da%af%d8%b0%d8%a7%d8%b1%db%8c-%d8%aa%d8%b1%d9%88%d8%b1%d9%8a%d8%b3%d9%85/
«جشن سده»

بيآور مِى ‏كه گاهِ كامرانى‌ست
زِ مِى ‏ما را هواى سرگرانى‌ست

نوا سر ده به آهنگِ همايون
كه گويى در سرم شورِ جوانى‌ست

بزن سنتور و زآن‌پس تار و طنبور
كه دلخواهم سرودِ خسروانى‌ست

مرا ساغر بريز و جام پُر كن
از آن مينا كه صهبايش مُغانى‌ست

برافروز آتشى در سينه از عشق
كه لطفش به زِ آب زندگانى‌ست

پس آنگه خرمنِ آتش به كهسار
برافروز اى‌كه كارت ديهگانى‌ست

برافروزان سپس تلّى زِ آتش
به دشت، اى آن‌كه سعْيَت آرمانى‌ست

خود اين آتش نمودِ روشنى‌ها
به فكر و ذكر و تشخيصِ زمانی‌ست

فغان از چشمِ تار و فكرِ تاريک
كه در هر مطلبش معكوس‌خوانی‌ست

از آن رو آتش افشانيم در دشت
كه از انديشه‌ی روشن، نشانى‌ست

به آيينِ سده شاباش سر كن
كه اين رسم از رسومِ باستانى‌ست

مبارک باد اين جشنِ كيان‌زاد
بر آن كو در تنش خونِ كيانى‌ست

سده اين جشنِ فرخ‌فالِ فيروز
نمادى از سرور و شادمانى‌ست

سده يادآورِ ايرانِ بشْكوه
گرانفر چون درفشِ كاويانى‌ست

سده يادآور عهدى كه ايرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانى‌ست

سده جشنى است دستاوردِ هوشنگ
كه با ديوان نبردش داستانى‌ست

سخن از جشنوار و جشن برگوى
كه دلكش چون دراىِ كاروانى‌ست

سده اين يادگارِ عهدِ ديرين
فروغش زنده، نامش جاودانى‌ست

به‌ياد آور زمانى را كه اين رسم
فروزانفر چو رسمِ پهلوانى‌ست

غمِ آن روزگارِ رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانى‌ست

به‌يادِ عهدِ ديرين چاره‌ی غم
كنون ما را شرابِ ارغوانى‌ست

سزد گر دل فراگيريم از اندوه
در آن جشنى كز آنِ كامرانى‌ست

اديب اكنون به كام دوستداران
خريدارِ نشاط از دوستگانى‌ست

سزد كز بهرِ آزادى بكوشيم
ز جان و دل كه تأييدش جهانى‌ست

جهان تا هست، ايران زنده بادا
كه جان دادن به راهش رايگانى‌ست

ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-سده-2/
قصد همه زانقلاب این بود؟ نبود
اعمالِ غرض به نامِ دین بود؟ نبود

آیا عوضِ رفاه و آزادی و عدل
مقصود نزاع و ظلم و کین بود؟ نبود

ادیب برومند
@AdibBoroumand
«درگذشت دکتر محمد مصدق رهبر نهضت ملى ایران»

برفت آن‌کس که سالارِ وطن بود
وطن را زُبده سالارى کهن بود

برفت آن‌کس که در دل‏هاى مشتاق
گرامى همچو روح اندر بدن بود

برفت آن‌کس که در اقلیمِ خاور
پس از گاندى بریطانى‌شکن بود

برفت آن‌کس که بهرِ پاسِ میهن
مر او را پیرهن بر تن کفن بود

دریغا کز چمنزار وطن رفت!
کسى کو باغبانِ این چمن بود

صدارت را براى مملکت خواست
وکالت را اساس انجمن بود

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید!
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

دریغا کاین‌چنین مرد از جهان رفت
مهین سالارِ ملّت از میان رفت

دریغا کآن مهین دستورِ اعظم
به‌دستورِ اجل زین خاکدان رفت

گرامى نخلبندِ باغِ کشور
دل‌افکار و نژند از بوستان رفت

قیامش داستان شد اندر آفاق
دریغ آن قهرمانِ داستان رفت

چو رفت آن آهنین مردِ توانا
زِ دل‌ها تاب و از جان‌ها توان رفت

برفت از دارِ فانى رهبرِ ما
ولى با نامِ نیکِ جاودان رفت

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

کنون کشور به‌جز ماتم‏سرا نیست
که ملت را گرامى پیشوا نیست

کنون در ماتمِ فرزانه دستور
به خلوتگاهِ دل‌ها جز عزا نیست

کنون در سوگِ سالارِ کهنسال
جوانان را سرِ شور و نوا نیست

مصدق رفت و گلزارِ وطن را
دگر سرسبزى و لطف و صفا نیست

هزاران دل شکست از مرگِ وى لیک
شکستِ شیشه‌ى دل را صدا نیست

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

مصدق، رفتى و دل‌ها شکستى
زِ قیدِ محنتِ ایّام، رستى

به‌سوگِ خویشتن خُرد و کلان را
دل از اندوهِ جانفرساى، خستى

به‌جز عشق وطن هر رشته‌ئى را
زِ پیوندِ تعلق‌ها، گسستى!

تو را بى‌حدّ و حصر آزار دادند
که تا این حد چرا ایران‌پرستى؟

حریفانت هنوز اندیشناکند
پس از مرگت هم انگارند هستى!

کنون بر عرشِ اعلا دیده بگشاى
کزین دونپایه دنیا دیده بستى!

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

مصدق گرچه ما دمسازِ دردیم
به‌سوگت همنواىِ آهِ سردیم

ولیکن در رکابِ نهضتِ تو
به چالاکى شتابان همچو گَردیم

بدآن‌جانب که ما را ره نمودى
شتابان رهسپار و رهنوردیم

به‌زورِ بازوى گُردانه، گُردیم
به عزم و همّتِ مردانه مردیم

نحیفیم ار به‌صورت، همچو شمشیر
به‌معنی همچو شیر اندر نبردیم

همه با ملّتِ ایران هم‌آهنگ
به‌تکریمِ تو در هر سالگردیم

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

ادیب برومند
۱۵ اسفندماه ۱۳۴۵

• از صص ۴۰۶ تا ۴۰۸: سرود رهایی، ادیب برومند، انتشارات پیک دانش، تهران، ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
Forwarded from مظاهر مصفا
چهارده اسفند؛
سالگرد وفات دکتر محمد مصدّق

__________

ما خود همگی گناه‌کاریم
بر يكدیگر گنه شماریم

هر کس به قیاس قدرت خویش
رفتیم به راه بد کم و بیش

کردیم و به جز خطا نکردیم
از کار خطا حیا نکردیم

بیعت کردیم با مصدّق
یا مرگ زدیم یا مصدّق

پیمان بستیم پیش رویش
پیمانه زدیم با عدویش

غارت کردیم خانه‌اش را
کردیم نهان نشانه‌اش را

با او از کرده روسیاهیم
تا با دگران چه کرد خواهیم

آن را که به مدح لب گشادیم
ناگاه صلای مرگ دادیم

گفتیم ثنا ستم‌گران را
کردیم مدیح خودسران را...

#مظاهر_مصفا
از شعر «جمعه‌ی سیاه»

پرتره‌ی مصدّق اثر نجف دریابندری است.

__________________
دکتر مظاهر مصفّا
@mazahermosaffa
__________________
قومیت‌های ایرانی

یافت ایران نسق از وحدت قومیّت چند تُرکمان و عرب و ترک و لر و کرد و بلوچ روزگاری نه کم از چند هزار است به سال کاین‌همه بوده و یا کرده بدین ناحیه کوچ
***
باری اینان همه در طول زمان یافته رشد از بسی نعمت این کشور و این آب و هواش جمله ایرانی و همخوان و هماهنگ همند در نگهداری این بوم و بَر و برگ و نواش
***
جمله در پاسِ نگهبانیِ ایرانِ عزیز همره و همقدم و همدل و کوشنده به جان در نگهداریش از حملۀ بیگانه خصم همه همدست و هم‌آواز به هر عصر و زمان
***
سال‌ها برده به سر در غم و شادی با هم گاه صلح و گه جنگ و به عروسی و عزا نگسلانیده زِ هم رشتۀ پیوند و خلوص همه هم‌دوش و هم‌اندیشه پی رفع بلا
***
کشمکش‌ها شده با تیرۀ تاتار و مغول جنگ‌ها آمده پیش از پیِ طرد اعراب از سکندر چه ستم‌ها به وطن رفته و آه کز بسی فتنه شد این کشور دیرینه خراب
***
باری اقوام ستمدیدۀ ایرانی را هیچ‌گون دشمنی و کینه نباشد با هم همه با وحدت و هم‌پشتی هم، فاجعه را بگذرانیده زِ سر مانده به یک‌جا همدم
***
همه اقوام وطن شاکلۀ ملّتِ ماست که جز این ملّتِ دیگر نشناسیم این‌جا گر یکی زین همه اقوام جدا داند خویش به غلط دستخوش دشمن پست است و دَغا
***
هرکه گوید منم از ملّتِ دیلم یا کُرد سخنش را نبود در برِ کس هیچ اثر ژاژخایی نبود در خور اقبالِ کسان خاصه کاین گفته بود ضد تواریخ و سِیَر
***
برتری نیست زِ اقوامِ دگر قومی را همه همپایه و همقدر و عزیزند و شریف همه در مذهب و آئین به حقیقت آزاد لهجه‌هاشان چو زبان‌ها همه شیرین و لطیف

ادیب برومند

https://www.adibboroumand.com/%d9%82%d9%88%d9%85%db%8c%d8%aa%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c/
«وطن»

وطن وطن خجسته‏‌فر سراى دلگشاى من
سراى پرشکوه من دیار دیرپاى من

خجسته زادگاهِ من، سراى زندگانیم
به دامن تو رشد من، سزاى تو ثناى من

تویى که سرخوشم کند بهار جانفزاى تو
تویى که باغ و گلشنت فشانده گل به پاى من

تویى که بهره‏‌ور شدم ز آب و نان به خوان تو
تویى که ملتزم شدى، به دادن غذاى من

تویى که خوش زنند پر، به بالِ پُرتوانِ خود
پرندگانِ عشقِ تو، همیشه در هواى من

تویى که هستى مرا بس افتخار داده‌‏اى
تویى که با سخنورى، فزوده‌یى بهاى من

قلمزنانِ نثرِ تو، نواگرانِ شعرِ تو
به نغمه بوده‌‏اند هر زمان قرین و همنواى من

به درد نامرادیت هماره در تلاطمم
رهایى تو از ستم بود بهین دواى من

وطن، چه‌ها سرایم از مفاخر مکرّمت
که هر یکى‏‌ست در هدف ستوده مقتداى من

وطن، چه‌ها بگویم از مناظر مُفرَّحت
که هر یکش به‌گونه‌اى، فزوده بر صفاى من

به از وطن کجا بود سراى روح‏‌پرورم
که بوى اُنس مى‏‌دهد، دیار جان‌فزاى من

سپاس چون گزارم این کرامتِ خجسته را
که در تو آفریده‌ام، کرم نما خداى من

دلآورانِ نامیت زِ پشتِ باره‌ی قرون
نهاده گوشِ هوشِ خود به دلنشین نواى من

که اى نژاد مهتران دعا کنید روز و شب
برای حفظ این وطن، چو خوشترین دعاى من

وطن بزى درین جهان به افتخار جاودان
اگرنه بهرِ پاسِ تو چه حاصل از بقاى من

«ادیب» را هماره دل، تپد به یادِ میهنش
رهین عهد خود بود ستوده‌فر وفاى من

اديب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/وطن/
به جان دوست دارم من ایران‌زمین را
نه ایران‌زمین، بل بهشت برین را

به چشم من ایران بهشت است، بارى
تو هم باز کن، دیده نیک‌بین را

سزد گر که رخشان جبینان گیتى
بسایند برخاک پاکش جبین را

نگر خاک مشکینِ مینو طرازش
که رویاند اشجار بارآفرین را

نگر آب شیرین نوشین گُوارَش
که بخشد بقا، خلق ایران زمین را

نگر باد جانبخش و خرّم هوایش
که بگشاید از چهره آژنگ و چین را

زهى گلفشان باغ‌هایش که هر یک
فشانَد به باغ «ارم» آستین را

به «کرمان» سوى «باغ شهزاده» بگذر
به «کاشان» بپیما ره «باغ فین» را

به شهر «سپاهان» برانگیز خاطر
ببین گلشن‌آرایى «ماربین» را

زمین حلقه‌‏وار است و ایران نگین‌سان
براین حلقه بنگر درخشان نگین را
***
به گلزارهاى سمن‌خیز او بین
که رخ برفروزد گل و یاسمین را

کند بوى گل‌هاى نقشینه فامش
بسى شادمان قلب اندوهگین را

فروزنده مهرش دهد روشنایى
به هر گوشه تاریک جاى حزین را

شمال‌اش به دریا دهد فرّ و آذین
جنوب‌اش به دریا هم آن را هم این را

بیابى به هر فصل، بهتر هوایى
چو در گردش آرى دل بِهْ‌گُزین را

به «مرداد» یابى «اَبان» را به شهرى
به شهرى دگر، گاهِ «دى» «فرودین» را

به کاوش برآرند از زیر خاکش
گرانمایه گنجینه‌هاى دفین را

زمین‌خیزِ کاوشگران‌اش به گیتى
بیآراست بس موزه بافَرین را

سزد گر به هر یک هنرهاش گویم
دوصدبار «احسنت» را «آفرین» را

زهى کار صورتگران‌اش که ایران
درین فن ببست از قفا دست «چین» را

زهازه به شیرین زبان شاعران‌اش
که رونق برند از سخن انگبین را

به موسیقى‌اش دل سپردم که سازد
نثارِ دل آهنگِ بس دلنشین را

بپرورد صورتگرانى چو «مانى»
چنان‌چون به رامشگرى «رامتین» را

زبان درى را هوادارم از جان
گران گنجِ نایابِ درّ‌ِ ثمین را

ببالم به فرهنگ دیرینه‌سال‌اش
کز آوا درافکند هر جا طنین را

بنازم به زیبنده خطّ‌ِ خوش وى
که بخشد به کاخ هنر زیب و زین را

به معماری‌اش چشم تحسین گشایم
عمارات رویین و حصن حصین را

سزد ما که فرزند این آب خاکیم
وطن را به جان پاس داریم و دین را

به تحصیل دانش، به ایجاد صنعت
همى‌برگماریم راى رزین را

به برترگزینى و ملّت‌گرایى
به کار اندرآریم عزم متین را

دژى آهنین است ایران و باید
نگهداشتن این دژِ آهنین را

بجوشیم و کوشیم در پیشبردش
به شوخى نگیریم کارى چنین را

«کمانگیر»سان خوب باید شناسیم
بداندیش بنشسته اندر کمین را

به یزدان پناهیم و با شیرْمردى
به کس برنگیریم شیر عرین را

به اوج شرف بایدش برکشیدن
«ادیب» این بهین کشورِ بى‌قرین را

@AdibBoroumand

https://www.adibboroumand.com/به-جان-دوست-دارم-من-ايران-زمين-را/
‍ بیست و سوم اسفندماه سالروز درگذشت ادیب برومند

در سال ۱۳۷۲ برای آگاهی دادن و تشویق‌ هم‌میهنان خارج از کشور و به منظور حفظ اصالتهای ملی و قومی این قصیده سروده شد:

به یاد ایران باش

ای آن که رفتی از ایران به یاد ایران باش
به یاد کشور دیرینه‌سالِ ساسان باش

گرت جلای وطن از درِ ضرورت بود
ممان هماره به غربت، به‌سان مهمان باش

خجسته‌میهن ما بُنگَه اصالتهاست
اصیل‌وار هوادار اصل و بنیان باش

به هرکجا که نشانی ز برتری یابی
ز بهر بوم و برِ خویش طالب آن باش

بسی مپای به هر باغ و هر چمن گذری
بیا و بلبل خوشگوی این گلستان باش

حریم حرمت ملّیّت و اصالت را
ز دستبرد هوسکامگی نگهبان باش

ز هرکجا هنر و علم و حکمت اندوزی
بیا و معرفت‌آموزِ این دبستان باش

ز مهر هموطنان هیچ‌گه مبُر پیوند
درین زمینه وفادار عهد و پیمان باش

ستوده سنّت و آیین باستانی را
عزیز دار و گراینده از دل و جان باش

ز دیرباز نیاکانْت اهل دین بودند
تو نیز مؤمن و مخلص به دین و ایمان باش

به زادگانِ خود آدابِ میهنی آموز
وگرنه شاهد بیگانگی در اینان باش

بکوش تا به زبان دری سخن گویند
به جان مشوّقشان با دلیل و برهان باش

به سوی میهن خود فکر بازگشتن را
به مغزشان چو نشاندی ز کرده شادان باش

مَهِل که صبغۀ فرهنگ خارجی گیرند
درین مجاهده کوشا به قدر امکان باش

به شعر پارسی و خطّ و نقش و موسیقی
علاقه در دلشان بشکفان و خندان باش

به بی‌هویّتی آخر مده گریبان را
ازین مسیرِ حقارت کشیده‌دامان باش

ز شعر نغز هرکجا گلی رویید
به پای آن گل بویا هزاردستان باش

زبان پارسی از بهر ماست گنجِ مراد
به پاسداریِ آن سرفرازِ دوران باش

وظیفه نیک شناساندن است ایران را
تو شهره‌پورِ وظیفت‌شناسِ ایران باش

به دستگیری هم‌میهنان حاجتمند
به هرکجا که روی پایبند احسان باش

دریغ باد که ایرانی اجنبی گردد
تو بر کنار ازین ننگ محض عنوان باش

تهی شدن ز اصالت «ادیب» عارضه‌ای‌ست
که ساری است، خدا را به فکر درمان باش

ادیب برومند

بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی، تحکیم وحدت ملّی و تمامیت ارضی

@AfsharFoundation
💠 فرهنگ و هنر

💠 یادی از یک شاعر مبارز

💠 ادیب برومند شاعر و وکیلی بود که از طرفداران نهضت ملی بود و در دوران مبارزه چند بار زندانی شده بود. می‌گفت بهار به او لقب شاعر ملی داده است.

به گزارش ایسنا، هفت سال پیش، ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ عبدالعلی ادیب برومند، در ۹۲ سالگی از دنیا رفت. او در بیست و یکم خردادماه ۱۳۰۳ در زادگاهش شهر گز از شهرستان «برخوار» اصفهان به دنیا آمد. پدرش مصطفی قلیخان برومند از جمله خوانین تجددطلب عصر بود که به کار ملک‌داری و کشاورزی اشتغال داشت. او به زبان فرانسه مسلط بود و از حسن خط و مقدمات زبان عربی بهره‌مند بود و مادرش رباب غفاردخت سواد خواندن و نوشتن داشت.

عبدالعلی ادیب برومند در سن شش‌سالگی نزد معلم سرخانه که ملاقنبر نام داشت و مکتب‌دار بود، خواندن و نوشتن را آغاز کرد و پس از دو سال به اصفهان آمد و نخست دو، سه ماه در مدرسه قدسیه درس خواند و سپس در مدرسه فرهنگ به مدیریت روانشاد مجید میراحمدی از پیشگامان آموزش و پرورش اصفهان از کلاس سوم ابتدایی تا سوم متوسطه به تحصیل پرداخت.

او پس از دریافت سیکل به دبیرستان صارمیه اصفهان رفت و موفق به دریافت دیپلم ادبی زیرنظر دبیران صاحب‌نامی چون ادیب بجنوردی، بدرالدین کتابی و ابوالفضل همایی شد. در شهریورماه ۱۳۲۱ به منظور ادامه تحصیل به تهران رفت و در سال ۱۳۲۴ در محضر استادانی چون سیدعلی شایگان، جلال‌الدین همایی، ابراهیم پورداوود، احمد متین دفتری، کریم سنجابی و … از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران به اخذ دانشنامه لیسانس در رشته حقوق قضایی نائل شد.

ادیب برومند در سال ۱۳۲۵ تقاضای صدور پروانه کارآموزی وکالت دادگستری کرد و پس از طی دو سال دوره کارآموزی نزد احمد شریعت‌زاده که از سیاسیون و حقوقدانان طراز اول بود به طور مستقل به عنوان وکیل پایه یک دادگستری مشغول کار شد. ادیب برومند در ظرف مدتی…
01-28 سرمقاله-1.pdf
1.6 MB
ماهنامه تجربه، شماره ۲۸، ویژه نوروز
پرند سیمین

بهار، جلوه‌گر آمد به لطف و زيبايى
بيا كه موسم عيش است و حظِ بُرنايى

شكوفه تا به درختان پرندِ سيمين داد
عروس، چهره‌نما شد به رخت ديبايى

بنفشه‌زار به صد عشوه مى‌ربايد دل
كشيده نقشه به هر رنگ، در دلآرايى

بهار، طرف چمن را طراوتى خوش داد
خوش است گر تو دهى نيز دادِ شيدايى

به وقت گل منه از دست، لاله‌گون ساغر
كه دشت پر بُوَد از لاله‌هاى صحرايى

دِرَم‌فشان شده بر سر شكوفه‌ی بادام
چو بر عروس، به هنگام حجله‌آرايى

چه خوب داده به هم دست، سبزه و ريحان
چو بر صحیفه‌ی تذهيب، خطّ طُغرايى

هواى لاله‌رخانم به باغ و صحرا خواند
كه سيرِ سبزه برانگيخت طبعِ سودايى

صفاى جان طلب از رنگ و بوى ياسِ بنفش
مجوى كينه به زير سپهرِ مينايى

در اين بهارِ دل‌انگيز و پرنشاط، اديب 
غزل خوش است بدين دلكشىّ و شيوايى

ادیب برومند

@AdibBoroumand
به‌پاخیز به‌پاخیز ...!
 
 
هنگامی كه احساسات حقّ‌طلبانه ملّت ايران در راه ملی كردن صنعت نفت به هيجان آمده بود اين تركيب‏بند در تأييد نهضت ملی ايران سروده شده است.
 
 
ای ملّت آزاده، به‌پاخیز به‌پاخیز
ای خلق ستمدیده زِجاخیز زِجاخیز
 
ای قوم فرومانده فراخیز فراخیز
زین مهلکهٔ ظلم، رهاخیز رهاخیز
 
این سستی و اهمال، تو را مایهٔ ننگ است
مردانه به پاخیز نه هنگام درنگ است
 
از سلطهٔ بیگانه، بپرداز وطن را
وز زاغ و زغن، ساحَتِ این باغ و چمن را
 
برکن زِ وطن، بیخِ غم و رنج و محن را
آباد کن از سبزه همه دشت و دمن را
 
بر ثروت و سرمایهٔ خود دست بینداز
وندر صفِ مردان قدِ مردانه برافراز
 
تا چند خورد شرکتِ دون مالِ شما را؟
تا چند پسندد به شما، رنج و عنا را؟
 
تا چند کند پیروی نفس و هوا را؟
وز مال شما کسب کند عزّ و علا را؟
 
در حقّ‌طلبی دست به احقاق برآرید
ارثِ پدر از چنگِ لئیمان به‌در آید
 
از غصّه چرا در تب و تابید و خرابید؟
دلخسته چرا محو عتابید و خطابید؟
 
نالان زِ چه در رنج و عذابید و کبابید؟
از بهر چه بی‌بهره زِ نانید و زِ آبید؟
 
فرض است برانداختن این کاخِ ستم را
یکباره نگون ساختن این طوق و علم را
 
آوخ كه ازين شركت جبّار چه ديديم
از دستِ برانگیختگان‌اش چه کشیدیم!
 
از دست بدی‌هاش به تن جامه دریدیم!
وز چنگ ستم‌هاش به بیغوله خزیدیم!
 
باید پس از این قطع نفوذش زِ وطن کرد
در راه وطن جامهٔ ایثار به تن کرد
 
دشمن به شما بس که دغل بود و جفا کرد!
سهم همگان جور و ستم بود و ادا کرد
 
در غارت این خانه چه‌ها برد و چه‌ها کرد!
بس گوهر شهوار زِ ما بود و هبا کرد!
 
باید که در این مرحله برچید بساط‌اش
یکباره برون راند از این کهنه رباط‌اش
 
بیگانه همه ثروت ما را به کجا برد؟
دزدانه همه هستی ما را به جفا برد!
 
تنها نه زر و سیم وطن را به ملا برد
بسیاری از آن جمله نهانی به خفا برد!
 
زین بیش تحمل نتوان کرد جفا را
خیزیم و کنیم از سرِ خود رفعِ بلا را
 
ماییم که اسطورهٔ اعصار و قرونیم
چون بحرِ خروشندهٔ توفنده درونیم
 
در قدمت تاریخ، زِ اغیار فزونیم
بر کاخِ ادب نیز گرانپایه ستونیم
 
یک چند گر از غفلت ما خصم، جَری شد
هشدار که دوران مذلّت سپری شد
 
ماییم که در عرصهٔ ناورد چو شیریم
پیرانه رشیدیم و جوانانه دلیریم
 
برّنده چو شمشیر و شکافنده چو تیریم
از نایِ بداندیش برآرنده نفیریم
 
گیتی همه از نهضتِ ما پر زِ خروش است
خون در رگِ ما از پیِ ایثار به جوش است
 
ادیب برومند
"نوروز باستان"

نوروزِ باستانیِ ایران فرا رسید
ابرِ بهار پرچمِ ایثار برکشید

بارید گه به تندی و گاهی به اعتدال
بر کوه و دشت، چون که خور آمد بیآرمید

صحرا و باغ پوششِ رنگین به بر نمود
تا فرّ ِ فرودین سپسِ دی به بر رسيد

سرسبزی از در آمد و آویخت بر درخت
زیبنده حلّه‌ای که زِ نوروزمَهْ خرید

بادِ بهاری از سوی «خوارزم» شد وزان
وز بویِ مهر، خطّه‌ی «ری» را بیآکَنید

جشنی گرفت گلبن و رقصی نمود بید
آنگه که از شکوفه، دلِ باغ بشکُفید

ابر بهار بر سرِ کهسار خیمه زد
وز خرگهش به کوه گهرها پراکَنید

آذینه‌بند کرد «بخارا» زِ چارسوی
تا بانگ پا، زِ قاصد نوروز بشنوید

زرّین زِ یاسِ زرد نگر ساحتِ چَمَن
کاندر کنارِ سنبُلِ نوخیز، بردمید

از «بامیان» و «بلخ» به شاباشِ فرودین
گوش بهار نغمه‌ی شور و نوا شنید

سَنج از «هرات» بانگ برآورد و بوق و کوس
کآمد عروس گلرخِ نوروز، برجهید

زیبا تَذَرْو بر سرِ بادام بُن نشست
وز بانگِ دلنواز به دل شادی آفرید

اکنون گلِ همیشه بهار است خنده‌روی
کاین نام را کدام گل‌آرا به من نهید؟

بانگ چکاوک از زبرِ سرو مژده داد
کآمد به دست، باغِ «سمرقند» را کلید

سارنگ چون زِ باره‌ی «دربند» پرگشود
یک سر به سوی گلشنِ «شیراز» پَرکشید

آهو به نغز گونه خُرامی به مرغزار
با بچگان چو میش به امن و امان چرید

از «ایروان» و «گنجه» بر آمد نوای عیش
تا شد زِ دور، موکبِ نوروزمَهْ پدید

ایرانیانِ کُرد به «ترکیه» و «عراق»
سرگرمِ جشن و جمله خوش از دید و بازدید

از «تیسفون» زِ درگهِ «نوشیروان» به گوش
آمد نوای «باربَدی» زآن چه می سَزید

رختِ نشاط بر تنِ «تاجیک» جلوه کرد
چون باغ و راغ، فرشِ سَمَن‌خیز گسترید

شد شاد باغبانِ «قراباغ» چون که دید
خوش رُسته‌اند سوسن و سوری و شنبلید

نوروز چون صلای طَرَب داد، از سُرور
در «شیروان» زِ نغمه دلِ مرد و زن تپید

جوقی زِ مرغکان مهاجر زِ «اورگنج»
از عشق «زنده‌رود» سوی «اصفهان» پرید

«کارون» از آب‌های «میانرود» مژده یافت
کز شوقِ عید اشک زِ رُخسارِ ما سُرید

دلشاد گشت مادرِ میهن از آن پیام
کامد زِ سوی مردمِ «بحرین» با نُوید

نوروز، جشنِ ملّی ایران زِ دیرباز
اقوام را به دامنِ تحبیب پرورید

شادا و خرّما دلِ این ملّتِ هژیر
کاین جشنِ ویژه را به بهین روز برگزید

باید به زر نوشت چنین نغز چامه را
کز خامه‌ی «ادیب» بر اوراقِ زر چکید
https://www.instagram.com/p/BR8a-12gp6Z/