ادیب برومند | Adib Boroumand
293 subscribers
91 photos
20 videos
7 files
389 links
در يادبود شاعر ملى ايران
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سخنان دکتر محمد بقایی ماکان در آیین یادبود روانشاد استاد ادیب برومند
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سخنان حجت‌الاسلام دکتر اکبر حمیدزاده در آیین یادبود روانشاد استاد ادیب برومند
«نبرد زندگی»

زندگی را دوست باید داشتن
بذر ناز و نوش در دل کاشتن

در نبرد زندگی باید چو شیر
دست در تسخیر جنگل داشتن

مردِ میدان عمل باید شدن
سخت‌ها را جمله سهل انگاشتن

بــا سری پرشور و عزمی سینه‌جوش
پای در راه طلب بگذاشتن

در گلستان فرح پروانه​‌وار
بوسه از رخسار​ گل برداشتن

با شهامت در مصافِ زندگی
رایتِ فتح و ظفر​ افراشتن

از پی به زیستن، بر جسم و جان
دیدبانی از خرد بگماشتن

بر دل از عشق و امید و آرزو
پرنیان‌ها روی هم​ انباشتن

کام اگر نشکفت، باری با خیال
خویشتن را کامران پنداشتن

@adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%86%D8%A8%D8%B1%D8%AF-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%D9%8A/
سعدی شیرین‌سخن - سرودهٔ شادروان استاد ادیب برومند

سخن به نزد گرانقدر مردم هشیار
عطیه‌ای است شکوهنده و گران‌مقدار

به پیشگاه خردمند‌ مرد دریادل
سخن عزیزتر آمد ز گوهر شهوار

سخن عطیهٔ والای عالم بالاست
که گشت بهرهٔ انسان ز درگه دادار

سخن بمانَد و گنجینهٔ کمال از مرد
نه مخزن گهر و گنجِ درهم و دینار

به بحر فکر، سخنور چو غوطه‌ور گردد
بسا لآلی رخشان که آورَد به کنار

نمیرد آن که ز کلکش به جای ماند اثر
که جاودانه همی زنده داردش آثار

به ویژه سعدی شیرازی، آن که در نُه چرخ
نتافت اختر سعدی چنو به هیچ دیار

بلندپایه سخن‌آفرین گردون‌فر
که گشت گفتهٔ او ورد ثابت و سیار

همان خجسته‌سیر شاعر فضیلت‌کیش
که پیکر هنر از شعر او گرفت شعار

همان که با سخن خوش به رهگذار حیات
ز لوح خاطر غمدیدگان سترد غبار

سپهرمرتبه گوینده‌ای که نیک افتاد
طنین شهرت او زیر گنبد دوّار

به شعر علم، برافراشت رأیت تسخیر
به راه فضل، برانگیخت مرکب رهوار

ز لطف طبع، بیاراست باغ فضل از گل
ز حسن خُلق، بپیراست شاخ علم از خار

ز شعر نغز، به جان داد قوت راحت‌بخش
به فکر بکر ز دل برد اندُه و تیمار

به باغ طبع چه پرورده؟ گونه‌گون ریحان
ز شاخ فکر چه آورده؟ رنگ‌رنگ اثمار

بیان او چه بیانی؟ لطیف و شهدآمیز
کلام او چه کلامی؟ بدیع و شکّربار

بیان او همه خاطرنواز و شورانگیز
کلام او همه راحت‌فزای و بهجت‌بار

بیان اوست گهربارتر ز ابر مطیر[۱]
کلام اوست دل‌انگیزتر ز باد بهار

لطافت سخنش فی‌‌المثل چو دیبه روم
شمامهٔ قلمش بی‌گمان چو مشک تتار

ز نظم اوست نظام بلاغت تقریر
ز شعر اوست شعار فصاحت گفتار

بوَد کنوز بلاغت به نظم او مکنون
شود رموز فصاحت ز نثر او اظهار

به کلک و طبع، همو داد مایه‌ای افزون
ز نظم و نثر، همو ریخت پایه‌ای ستوار

کند ستایش رفتار نیک و خیراندوز
کند نکوهش کردار زشت و ناهنجار

به طبع توسن گردنکشان دهر آموخت
ز تازیانهٔ گفتار، شیوهٔ رفتار

فروزش سخنش چون به تیه[۲] ظلمت، نور
گزارش قلمش چون به جشن بهمن، نار

قصایدش همگی گرمتر ز بوسهٔ عشق
لطایفش به مثَل نرمتر ز گونهٔ یار

سرود بس غزل نغز و قطعهٔ پرشور
به حکم ذوق سلیم و قریحهٔ سرشار

لطافت غزلش فی‌المثل چو چشم غزال
ظرافت مثلش بی‌بدل چو چهرنگار

چه گویمت ز گلستان او که هر ورقش
بود ز لطف و صفا، رشک صفحهٔ گلزار

خزان دهر نیاید به بوستانش راه
که پایدار بوَد چون گل همیشه‌بهار

به «طیباتش» اگر روی آوری، بینی
که مشکبوی تر آمد ز طبلهٔ عطار

«نصایحش» همه قلب عوام را اکسیر
«بدایعش» همه نقد خواص را معیار

به هفت قرن که رفت از زمان او امروز
کند زمانه به پایندگیش نیک اقرار

بسا بروج مُشیّد، به ماه بر شده بود
که جمله محو شد اندر تحول ادوار

بسا ولایت آباد و کشور معمور
که شد خراب و تهی گشت ز آدمی ناچار

بسا منابع ثروت که روزگارش زود
به خاک تیره مبدل نمود زرِّ عیار

بیامدند و برفتند و هیچ ننهادند
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار

چو کرم پیله تنیدند تار عُلقه به دهر
ولیک کرم لحد خورد پودشان با تار

ز سنگ خاره برافراشتند طُرفه قصور
ولیک خوار بخفتند زیر سنگ مزار

نه نام ماند از آنان، نه یادگار جمیل
نه جام ماند از آنان، نه چهرهٔ گلنار

ز زرّ سرخ نجستند غیر خفت و ننگ
به خاک تیره نبردند غیر نکبت و عار

ولی ز گفته سعدی بسا گهر باقی است
گرانبها و گرانمایه و گران‌مقدار

به هر که بنگری از خاص و عام و پیر و جوان
ز شعر دلکش اویند جمله برخوردار

بسا کسا که به محنت‌سرای دهر، زدود
به صیقل سخنانش ز لوح دل، زنگار

بسا کسا که در آیینهٔ کلامش دید
جمال عشق و عفاف و شمایل دلدار

حلاوت سخنش بیشتر شود معلوم
هر آنچه گفتهٔ او بیشتر شود تکرار

خوشا به خطّهٔ فرخنده‌اختر شیراز
خجسته منشأ آثار و مطلع انوار

از آن سبب که در او یافت پرورش سعدی
سزد که فخر کند بر ممالک و امصار[۳]

کنون ز کلک سخندان حقگزار «ادیب»
بر آستانه سعدی شد این چکامه نثار


پی‌نوشت‌ها:

۱. مطیر: باران‌زا ۲.تیه: بیابان ۳. امصار (جمع مصر): شهرها

گفتنی است که استاد برومند این شعر را در ۲۷ سالگی (سال ۱۳۳۰) به هنگام تجدید بنای آرامگاه سعدی سروده‌اند.
@adibboroumand
بعثت رسول اكرم؛ یگانه گوهر تابان عالم ملکوت
سروده روانشاد استاد عبدالعلی اديب برومند

چو نوعروس فلک راه حجله‌خانه گرفت
سپیده‌ی سحری جشن شادمانه گرفت

بنازمندیِ طاووس و خوشخرامی کبک
در آسمان به دوصد جلوه هر کرانه گرفت

سرود خوشدلی از بام آسمان برخاست
زمانه سرخوشی از دلنشین ترانه گرفت

چو برق تیغ جهانگیرش از فلک رخشید
خروشِ فتح جهان، گونه‌ی فسانه گرفت

سروش عالم غیب از فراز بام سپهر
نویدبخش زمان شد، غم از زمانه گرفت

به‌طردِ تیره شب جور و بت‌پرستی و جهل
خجسته پرتوِ خورشید، تازیانه گرفت

به‌جای بوم ضلالت همای عزّ و شرف
به بامِ گیتیِ آشفته آشیانه گرفت

ز مادری مَلَک آئین بزاد فرزندی
که از خدای احد، برترین نشانه گرفت

مهین خزانه‌ی خلقت به حکم بارخدای
درخششی دگر از گوهری یگانه گرفت

یگانه گوهر تابان عالم ملکوت
گزیده جای، به رخشان‌ترین خزانه گرفت

محمد آمد و شد نخلبندِ باغ وجود
درخت دین، به مراعات او جوانه گرفت

به‌خاکبوس مبارک قدوم فیروزش
خدا فریشتگان را بدو روانه گرفت

به‌یُمن رحمت پویای بیکرانه‌ی وی
جهان سعادتِ پایای جاودانه گرفت

هرآن‌چه طایر قدسی در آسمان‌ها بود
برین درخت همایون نشست و لانه گرفت

ره نجات سپرد آن‌کسی به‌سوی بهشت
که تیرِ مهرِ وی اندر دلش کمانه گرفت

سریرِ شهره امیرانِ مار منظر را
ز یُمن بعثت او خیلِ موریانه گرفت

بهینه خلق در آغاز بعثتش آن بود
که بار خدمتش از جان و دل به‌شانه گرفت

نداشت سقف و ستونی بنای دین حنیف
بر او پیمبر ما سقف و استوانه گرفت

نبود بام و در، احکام آسمانی را
هم از شریعت اسلام، آسمانه ۱ گرفت

از آن مقام بلندی که حق بدو بخشید
فرشته در قدمش سر بر آستانه گرفت

خجسته زیور فردوس، طُرفه طاووسی است
که از کرامتِ دست وی آب و دانه گرفت

ادیب لطف زبان‌آوری ازو آموخت
چنان‌که شمع، شب افروزی از زبانه گرفت

۱- آسمانه: سقف
@adibboroumand
به‌مناسبت سالگرد درگذشت روانشاد دکتر صدیقی

«مرگِ دوست»


دردا که شد خزان‌زده گلشن
گلزارِ ما به کامه‌ی دشمن

دردا که در بهارِ طرب‌خیز
آفت گرفت دامنِ گلشن

بلبل گلو دریده و قمری
سوری به‌خون نشسته و سوسن

آه از فسرده مشعلِ امّید
وای از نهفته اخترِ روشن

آه از شکستِ گوهرِ نایاب
وای از صلای غارتِ مخزن

در مرگِ دوست گریم و نالم
بیزار و سیر گشته من از من

گریم چنان‌که ژاله به کهسار
نالم چنان‌که دانه به هاون

نی من که شهر گرید و اقلیم
نی من که کوی نالد و برزن

در سوگِ این مصیبت دلدوز
هر موی بر تنم شده سوزن

گیتی به چشمِ من همه غمبار
گلشن به چشمِ من همه گلخن

رفت آن‌که بود حامیِ مردم
رفت آن‌که بود عاشقِ میهن

آن زادسروِ کوروش و دارا
آن یادگارِ آرش و قارن

آن سوگمندِ خونِ سیاووش
آن دل‌سپار فرّ‌ِ تهمتن

سیمرغِ زال‌پرورِ البرز
در قافِ ناز کرده نشیمن

والا خردگرای خردکیش
با دیوِ جهل پنجه‌درافکن

ذی‌فنّ‌ِ بی‌همال که بودی
سررشته‌دارِ شهره به هر فن

ایران‌پرست و معرفت‌اندوز
مردم‌شناس و نکته‌پراکن

دانش زِ سوگ اوست به‌سر کوب
حکمت زِ مرگ اوست به‌سر زن

در عرصه‌ی مجاهده نستوه
در پهنه‌ی مبارزه نشکن

سرسخت در عقیده چو پولاد
ستوار در اراده چو آهن

با خاص و عام جمله ادب‌خوی
با اهلِ علم جمله فروتن

یاریگر و صدیق مصدق
او را بهین وزیرِ معنون

مانا که بود نسبتِ اینان
چونان سپندیار و پشوتن

در بندِ زور ناشده تسلیم
از قیدِ علم ناشده تن‌زن

یکروی و نیک‌رویه به رفتار
یکرنگ و راست‌پویه به رفتن

فرهنگ را زِ شیوه‌ی تحقیق
دارنده بس حقوق به‌گردن

مردی صدیق و فردی صدّیق
صدقش به هر قبیله مبرهن

بودی دلیلِ فربهی جان
او را نشانِ لاغریِ تن

رفت آن بزرگوار که بگرفت
با لطفِ حق به مینو مأمن

خواهم من از خدای که او را
بارد هماره نور به مدفن

نامش به جای ماند و تابد
انوارِ علمش از همه روزن

باشد ادیب مردِ حماست
نی مرثیت‌سرای غم‌آکن
------------
*این سروده با لحن گرم و پرطنین شاعر در مراسم سومین روز درگذشت روانشاد دکتر صدیقی در خانقاه صفی‌علی‌شاه خوانده شد.
https://m.facebook.com/AdibBoroumand/photos/a.10150122453041715.293272.166328211714/10152163653796715/?type=3
«اردیبهشت اصفهان»

خرّما شهر «سپاهان» خاصه در اردیبهشت
کز صفایش بازیابى جلوه‌ی خرم بهشت

در کنار زنده‌رودش دیده‌ی دل برگشاى
کش نوآیین منظر است آیینه‌ی اردیبهشت

بنگر از هر سو به هم پیوسته خرمن‌هاى گل
بنگر از هر جا به هم روییده سبزی‌هاى کشت

باغ‏ و بستانش به‏ نکهت، سر به سر مُشکین طراز
کوه و صحرایش به‏ نزهت، جابه‏‌جا مینو سرشت

دست نقاش جمالش، نقش‌ها بر در کشید
کلک خطاط کمالش، حرف‌ها بر سر نوشت

گر شنیدى وصفى از زیبایى «باغ ارم»
برصفاهان بین‏ که‏ پیشش‏ نقش‏ هر زیباست زشت

جنت «شدّاد» را کوبنده بودش سرگذشت
گلشن فردوس را ماننده بادش سرنوشت

طیلسانى جامه بینى، ارغوانش را به تن
چون کشیشان را به بر زُنّار، در دیْر و کنشت

روى هر لغزنده گل، افتاده بینى خار و سنگ
زیر هر بوینده گل، پوشیده یابى خاک و خشت

آتشین گل‌هاى صدبرگش به باغ اکنون دمید
آن‏‌چنان کاذرگُشسب افروخت‏ نار زردهشت

درزىِ خلقت چه نیکو جامه‏‌ها بر تن بُرید
گلبنان را زآنچه نسّاج طبیعت جمله رشت

بوى گل‌ها بشنو و رشد درختان بازبین
زآنچه بُستان‏بان ‏نشاند و زآنچه ‏کشتاورز، کشت

قافیت‏ تنگ ‏است‏ و نتوان‏ خرده‏ بگرفت‏ از «ادیب»
گر قلم را در ثناى این بهشت از کف نهشت

http://www.ettelaat.com/mobile/?p=28764&device=phone
حاصل از دسترنج کارگر است
هر صناعت که مانده از بشر است

بازوی کارگر توانا باد
که توانبخش بازوی هنر است

آن که قدرت به کارگر بخشید
کارفرمای قادرِ قَدَر است

قوّت بازوان کارگری
حرکت‌بخشِ چرخِ جاه و فر است

کارگر باغ آفرینش را
ثمرانگیزْ نخلِ بارور است

تیشه‌اش قلب کوه را آماج
سینه‌اش تیغ ظلم را سپر است

هر بنایی که سر به چرخ افراخت
پایه‌اش روی دوش کارگر است

هرکجا شهر و روستایی هست
هم ازو ماندگار و مستقر است

کوه را در ثبات، هم‌پیوند
باد را در شتاب هم‌سفر است

زآن بود خنده بر لب تو که او
خنده‌زن بر شمایل خطر است

زآن بود خوابِ سایه‌گاهت خوش
کو به سوزنده آفتاب، در است

رامش و سورِ ما بدو پاید
ورنه بی او معاش، درد سر است

دستش از سیم و زر تهیست ولی
رنجْ‌فرسودِ کانِ سیم و زر است

دوشش از بار منّت است رها
چون خم از بار زحمتش کمر است

سیم و زر در پناهِ کوشش اوست
ورنه سرمایه‌دار، دربه‌در است

عرق شرم بر جبینش نیست
که عرق‌ریزِ کارِ پرثمر است

رهگذارش بود به کوی شرف
که به راه قناعتش گذر است

رنج او منشاء فراغت ماست
همچو آتش که مظهر شرر است

رحمت‌اندوز درگه حق باد
راحت‌افزای ما که رنجبر است

همرهش باد لطف بارخدای
که وجودش قرین بار و بَر است
http://www.adibboroumand.com/%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1/
Forwarded from فرهنگسراى اديب برومند شهر گزبرخوار
درود به قيام موعود - سروده روانشاد استاد اديب برومند
مه ز گريبان چرخً سر ، بدر آورد
شور به دلها پديد ، سر بسر آورد
ماه تمام از افق ، نقاب فرو هشت
نيمه شعبان رسيد و زيب و فر آورد
ماه تمام از فراز عالم بالا
مژده ميلاد منجي بشر آورد
مژده جشنى شكوهبار و طرب خيز
كز همه عالم نواى شوق بر آورد
مژده جشن ولى عصر(ع) كه او را
صبح ولادت طليعه ى ظفر آورد
قائم آل محمد(ص) آنكه وجودش
جمله به باغ اميد ، برگ و بر آورد
مهدى دورانِ واپسين كه خدايش
از پى احياى خير و دفع شر آورد
جامه فرَش ز تار و پود قضا دوخت
پوشش قدرش ز حلّه ى قدر آورد
شكر خدا را كزين يگانه ره آموز
بهر خلايق ، ستوده راهبر آمد
اى ز نظر ها نهان ، ز پرده برون آى
كايت بيداد ، چهره در نظر آورد
اي شده غائب ، قد ظهور برافراز
كز همه سو ديو فتنه سر بدر آورد
خيل تباهى گرفت كشور دين را
فتنه ى دجال رو به بوم و بر آورد
ظلم فرا گرد خلق ، دايره ها بست
خرد و كلان را چه روزها بسر آورد
جهل و تباهي شكست پشت ادب را
وه چه ستم ها كه بر سر هنر آورد
دير نپاييد دين و عفت و تقوا
دور زمان روزگارشان بسر آورد
نام نماند و شرف نماند و بهر جاى
ريشه ننگ ابد ، چنين ثمر آورد
دست رذيلت بدستيارى اغراض
بر سر ملت ، بلاى بيشمر آورد
كس نه به جان زينهار دارد و نى مال
كآفت عصرش به معرض هدر آورد
دين همه بازيچه گشت و سخره دونان
كفر ، شنايع بگونه گون صوَر آمد
جور و ستم ، علم و دين و فضل و هنر را
پاك ، برابر به خاكِ رهگذر آورد
ديو شناعت به خاور آمد و از كفر
وه كه چه زشت ارمغان ز باختر آورد
دست نفاق و دروغ و كينه و نيرنگ
پيكر اسلام را ، ز پاى در آورد
سنت و ناموس و كيش و مذهب و اخلاق
سوى فنا ، رو به جانب سفر آورد
لاف و گزاف و دروغ و حيله و اجحاف
رخنه در اركان و شيوه و سيَر آورد
هر كه سبك مايه بود و دزد و سبكسار
دست فسادش ز زير ، بر ز بر آورد
اى تو مهين پيشواى دهر ، مدد ساز
كاينهمه نكبت ز مار ، دمار بر آورد
كى رسد آن لحظه هاى خوش كه نيوشيم
بانگ قيام تو دلنشين خبر آورد؟
كى رسد آن ساعت خجسته كه بينيم
دست تو بر خرمن دغا ، شرر آورد؟
كى رسد آن دم كه بنگريم نهيبت
لرزه بر اندام شرزه شير نر آورد؟
كى رسد آن دم كه دست عقده گشايت
زير نگين ، شرق و غرب و بحر بر آورد؟
وز در خجلت بر آستان بلندت
كلك اديب ارمغان مختصر آورد
---------------------------
دغا = نيرنگ ، تقلب
@farhangsaraadib
«پیام فردوسى»

شبى بس دژم‌روى و ناخوش جبین
شبه‌گونه دیدار و رخ پر زِ چین

سپهر آشیان مرغ زرّینه‌بال
فرورفته در چاه مغرب غمین

به تابوت قیرین فروخفته ماه
پرستندگانش به ماتم قرین

سیه‌پوش در سوگ ماه اختران
چو ناهید سرداده بانگ حزین

غریو دد از جنگل دور دست
درافکنده بر کوه و صحرا طنین

توگویى زِ کیوان گرفته است وام
همه تیرگی‌ها شبى این چنین

شدم زى سراپرده خویشتن
غم‌آشام و غمناک و اندوهگین

دژمناک از احوال این بوم و بر
دل‌افگار از اندوه ایران‌زمین

فتادم به بستر پراکنده دل
گران خواب را دیدگانم رهین

چو بگذشت پاسى زِ خفتن مرا
به خواب آمدم رادمردى گزین

گرانمایه «فردوسى» رادفر
حکیم سخندان گُردآفرین ...

http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D9%81%D8%B1%D8%AF%D9%88%D8%B3%D9%89/
«به‌پیشگاهِ فردوسی»

شبـــی داستــان‌گستـــر و دیـــرپـای
بــه زیبـنـــده آییـــن فــراگیــــرجـــای

فـــروگستــرانیـــده بــــر کــوه و دشت
یکی پهـــن دامــن بـــه جایِ نشسـت

از آن زایــــشِ فـــــرخِ دیــــــربــــــاز
بــه دیگــر شبـان سـرفـرازان به ناز

زِ زایــیـــدنِ مهــــرِ گیـــتـــی فــروز
شــده نـــاز پیــونــد و فرخنــده روز

فـزون‌تـــر زِ شب‌هــــای دیــگــر بلنــد
بـــه پـــایـــــانِ آذرمــــهِ ســـردخنــــد

مـن انـــدر یـــکــی روستـــای کهــــن
بــه شش‌ســالــگی شـاهـدِ انجمـن

پـــدر بـــــود و مــــادر فــراخــاستـــه
یکـــــی خــانگـــــی بـــزم آراستــــه

بـــه آیـیـــنِ یلــدا زِ بهـــرِ شگــــون
بــه خوان چیده از میوه‌ها گونه‌گون

مــن و دیـگـــران از کـســانِ حــــرم
زِ خـوان بهـره‌ور هریکـی بیش و کم

هـم از شــام کـردن شـده بهــره یــاب
بـرفتیـــم در بستــــر از بهـــــرِ خـــواب

چو در خوابِ خوش پـاسی از شب گذشت
مــرا حـــال یکــســـر دگــرگــونــه گــشـت

بــــه نـــاگـــــه زِ آوای مـــردانــــه‌ای
زِ گلبـــــانگِ دانــــــای فــرزانـــــه‌ای

دو چشمــم زِ خـــوابِ گــران بـــاز شـد
دلــــم محــــوِ آن طـُــرفـــــه آواز شـــد

اگـرچنـــد چشمــانِ مـن بستـــه بـــود
دو گوشم بــر آن نغمـــه پیوستــه بــود

چــو آن نغمـه‌هــا در دلم جـا گـرفـت
وجــــودم نـــوازش ســـراپـــا گــرفت

چنــانـــم زِ لـذت دگـــر گشــت حــال
کـــه گفتــــی بـــرآورده‌ام پــر و بـــال

کــه بـــود آن بــرآورده آوایِ خـوش؟
بــــرآورده آوایِ زیــبــــــایِ خــــوش

پـــدر بـــود کـــز پهلــوانـــی ســـرود
بــه شهنـامه خواندن دلِ مـن ربــود

همـانــا کــه گـــــاهِ جـوانیــش بـــــود
گــرایــش بــه شهنــامـه‌خـوانیش بود

بــه فـردوسی‌اش بــود بسیـار مهــر
زِ صهبــــای شعـــرش فروزنـده چهـر

بـــه گـُردانــه آهنــگ و بــانـگِ بلنـــد
همــی‌خـــوانــد آن ســـرورِ ارجمنــد

«دلیری کــه بــُــد نـــامِ او اشکبــوس
همی‌برخـروشیـــد بـر ســانِ کــوس»

«بیــامـد کــه جویـــد زِ ایـــران نبـــرد
ســرِ هم‌نبـــــرد انــدر آرد بــه گــرد»
*
از آن شب کـه بشنیــدم ایـن داستــان
شـــدم جـذبِ آن نـــامـــه‌ی بـاستـــان

بـــه‌جـــان دوستــــار سـراینــــده‌اش
بـــه‌دل حـق‌گـــزار و ستـــاینـــده‌اش

چکـــد یـــادِ فردوســــی از خـــامـــه‌ام
دل‌آکنـــــــده از مهــــــرِ شهنـــامـــه‌ام
*
الا ای گــرانمـــایـــه دانــای تـــــوس
کـــه خورشیـد پـای تــو را داد بـوس

بـــه هفــت آسمـــان رفـــت آوازه‌ات
فلـک نیست ظـرفــی بـــه انـدازه‌ات

فـروزنــده چهــری بـــه فــرزانـــگــــی
فــرازنـــده قــدی بـــه مـردانـــگـــــی

تــو بـــر نــــام‌دارانِ ایـــران ســری
بــــه رادان و رازآگهـــــان سـروری

در ایــران نــدیــدم یکــــی شیــرمــــرد
که کــاری بـــه مقـــدارِ کـــارِ تــو کـــرد

وزآن شیــرمــردان همــه هــم کنــار
نکــردنـــد کـــاری چنـیــــن پـــایــدار

در ایــران به فــرّت یکــی مــرد نیست
درایـن پهنـــه‌ات کس همــآورد نیست

کــــه درآسمـــــانِ سخـــن‌گسـتــری
تـــویـــی مهـــرِ تــابنـــده‌ی خــــاوری

سـراینــدگــــان را تـــویـــی رهنمـــون
ســـویِ هفتمیـــــن طــارمِ نیلگـــــون

در ایـران بسـی گرچــــه دانشورانــد
تـو چــون مـاهـی و دیگــران اخترانـد

زبـــانِ دری از تـــو نیــــرو گــرفت
وزین رو جهان را زِ هـر سو گرفت

تـو دادی بــه هــر واژه‌اش آب و رنـگ
بهـایش فزودی بــه مقــدار و سنــگ

بســی واژه کــز یــادهــا رفتـــه بــود
دل از تــاب مهجــوریش تـَفتـــه بـــود

کشیــدیــش بیـــرون زِ هــر گــوشـه‌ای
زِ اندیشـــــه بخشیــدیـَـش توشــــه‌ای

بــه سلکِ سخن خـوش درآوردیـَش
بـــه خــرگــاهِ کیــــوان بـــرآوردیـَـش

زِ آمیـــــــــزه‌ی واژه‌هــــــــــای دری
قریـن سـاختـی زهـره با مشتـری

عروسِ سخــن از تــو بـــا فـــرّ و زیب
بــه هـــر هفت آرایــه شــد دلفــریب

نگــاریــن هنـــر از تــو زیبنــده گـشت
زِ جــــادوی کلکـت فــریبنــده گــشت

زِ هـرکس کـه سـازِ سخـن بـرگرفت
ســرودِ تــو آهنــگِ بـــرتــــر گــرفت

زِ هــر گفتـــه کـــان بـس دلاویــزتــــر
سخن‌هـــــای تـــو رامـش انگیـــزتــر

خــرد مسنــدآرای ایـــوانِ تــوست
هنر بنده‌ی سر بـه فرمـان تـوست

تــو چـون ســر دهـی پهلـوانـی سـرود
بــه شـور انــدر آری زِ تــن تــار و پـــود

تـــویــی آن جهــــان پهلـــوانِ سخــن
کـــه نـــازد بــه نــامت جهـــانِ سخن

بشـــر را تـــو در بنــــدِ آســــایشــــی
رهـــــاننـــــده از چنـــــگِ آلایشــــــی
...

https://plus.google.com/101006476155163686774/posts/goNr38rDinc?_utm_source=1-2-2
سخنرانی در دانشگاه سنندج

واژه شاه در لغت به معنای بزرگست و شاهنامه یعنی دفتر بزرگ که در آن ذکر شاهان هم هست. این دفتر بزرگ دربردارنده ویژگی‏هایی است که در هیچ کتاب دیگر پارسی این جامعیت و فراگیری از جهات گوناگون در فرهنگ کلی ِ یک ملت دیرینه سال و حیات ملی یک کشور باستانی وجود ندارد. محتوای این دفتر بزرگ به حدی گوناگون و گسترده است که پژوهشگران پرحوصله سال‏ها باید در آن تحقیق کنند و از جهات مختلف به بررسی بپردازند و از این اقیانوس بی‏کران حکمت و فضیلت گهرهای آبدار و لآلی شاهوار به چنگ آورند.
...

http://www.adibboroumand.com/فردوسى-و-شاهنامه/
Forwarded from ایران بوم
فردوسی سرودهٔ استاد ادیب برومند
@iranboom_ir
 
به باژ توس
طفلی زاد از مادر
نژادش همچو قلبش پاک
همانا تحفه افلاک
ببالید اندر آن آبادی و شد سروری
با طبع آتشناک
به پویش رهروی چالاک
به کار کشت‌ورزی بود دهقانی به ناز و نعمت آسوده
به ناپاکی و ناپاکیزگی دامن نیالوده
به دانش جان و دل بسته
زهر آلودگی  رسته
پس از دیرین زمانی کوشش و تحصیل دانش‌ها
تفکر در زبان و پرسش اوضاع و کاوش‌ها
چو شیری با غرور شیرمردان
از کنام خویش بیرون شد
ز وضع خاستگاهش دل پر از خون شد
بغرّّید از سر خشمی  که او را چاره جوی ناروائی کرد
مصمم در طریق رهگشایی کرد
بخواند از دفتر پیشینیان
راز دلاورمردی و گردن‌فرازی را
ز احوال  نیاکان راه و رسم بی نیازی را
بر آن شد تا به جسم ملتی افسرده جان بخشد
به روح مردی محنت زده تاب و توان بخشد
بگیرد انتقام از دشمن ایران
بپاسازد بنایی نو به روی خانه‌ای ویران
قلم بگرفت وآغاز سرودن کرد
سپس ادراک بودن کرد
بگفت از سرگذشت پهلوانان و جوانمردان
سخن‌ها دلکش و شیرین
ز راز بودن و با سرفرازی زیستن بسرود
هزاران نکته رنگین
بگفت ای خلق ایران روزگاری این چنین بودید
به حشمت فرمان آرای جهان تا حد «چین» بودید
به داد و دانش و فرزانگی فخر زمین بودید
بپا خیزید واز سستی بپرهیزید
به  بدخواهان درآویزید
مگر گردید دامنگیرتان ازعارفی صاحب نفس نفرین
مگر از یاد بردید آن شکوه و شوکت دیرین
که از سرحد چین تا مصر در زیر نگین کردید
سراسر کشور ایران چو فردوس برین کردید
چرا شوق سرافرازی وعزت در شما گم شد
چرا در جنگ‌تان اسب رشادت عاری از سم شد
چرا خاکستر نسیان فرو پوشید آتش را
چه آتش آتشی کاندر دل پاکان و دینداران فروزان بود
ز رقصان شعله‌هایش دشمنان را دل گدازان بود
چه شد آتشگه بُرزین
چه شد آذرگشسب و آن همه آذین
کجا بردند سرو کاشمر را آن بداندیشان ؟
که بود از اهرمن زادان دون فرمانده ایشان !
چو بردند آن مهین فرش بهارستان‌تان را، گو کجا بودید؟
چرا در پای یک قوم بیابان‌گرد سرسودید؟
چرا ازدست دادید آن همه نیرو؟
چرا بیگانگان را ره نبستید آخر ازهرسو؟
چرا آتش زدند اینان به هرجا یک کٌتب خانه؟
به علم و فضل و دانش جمله بیگانه!
شما بودید شاهد این همه وحشی گری‌ها را !
چرا درهم نکوبیدید این سان بربری‌ها را؟
به غارت مال‌تان بردند !
به ساغر خون‌تان خوردند!
به مرد و زن اسارت بار کردند آن تبه خویان!
گرفتند از برای بردگی آزادمردان را سیه رویان !
شما را راست گویم کز کدامین پروز۱ فرخنده بنیادید
بگویم کز چه مام آور یلان زادید
بگویم در نکویی‌ها و رادی ها، مثل بودید
همی دانا به گفتن ها، همی مرد عمل بودید
تن راحت طلب را در ره تحصیل آزردید
به هرعصری ز دانش بهره‌ها بردید
تکاور اسب‌هاتان در ره عزّ و شرف جانانه می تازید
در اوج سربلندی‌هایتان نام وطن مردانه می نازید
شما را پهلوانی بود چون «رستم»
که از بیمش گسستی زهرۀ شیر ژیان از هم
کسی کوهفت خان وحشت آلود زمان طی کرد
درخشان فتح و پیروزی پیاپی کرد
ز گیو و بیژن و گودرز و بهرام ار خبر دارید
چرا چون مرغ  زخمی سر به زیر بال و پر دارید
به خویش آیید، هنر زایید
ره همبستگی ها را جوانمردانه پیمایید
ره پاس وطن پویید
سخن‌ها را به اشعار دری گویید
بگیرید ای دلیران بر سر دوش ان درفش کاویانی را
ز سر گیرید دورٍ سربلندی‌ها وعهد کامرانی را
بگیرید انتقام از ترک و تازی جمله تنگاتنگ !
به شمشیر ار نشد کاری، سلاح آرید از فرهنگ !
زبان پارسی را همچنان آداب ملی پاس باید داشت
ز بهرکندن هرزه گیاهان داس باید داشت
به روح پاک رستم می خورم سوگند
بس است این بردباری‌ها
بس است این ناگواری‌ها
بس است این توسری خوردن
ز شلاق ستم‌‌کاران تن آزردن
حکومت‌ها ستم پرور
سپه داران خیانت‌گر
شما چون میش سر در پیش وٌ
بس گرگان خون آشام  در منظر
بجنبید آن چنان چابک
به رویاروی توفان‌ها
که از هر ظالم دون
برکنید از بیخ بنیان‌ها

http://www.iranboom.ir/hakime-tos/hakime-tos/2275-ferdosi-adib-boromand.html
________

https://telegram.me/joinchat/BTli7Dy87gKr4Pr7-2LhsA
«هم قفس»

کنون که زار فکندند در قفس ما را
دگر به شاخِ گلى نیست، دسترس ما را

کنون که پاى شکستند و بال و پر بستند
بدین خوشیم که کردند هم‌قفس ما را

چه غم زِ کنج قفس، چون شد آشیانه خراب
همین بس است، زِ صیادِ بلهوس ما را

چرا نه در پى تدبیر آشیان باشیم؟
که دل، خوش است بدین مشت خار و خس ما را

تو اى رفیق، مبر قدر دادخواهى را
در آن دیار که کس نیست دادرس ما را

دگر زِ سایه‌ی خود نیز بر حذر باشیم
زِ بس که بیهده در پى بود عسس ما را

تفو به روى حریفان نفس‌پرور باد
که شادمان نگذارند یک نفس ما را

به غیرِ دوست که ما را همیشه تکیه بدوست
دگر نماند امیدى به هیچ‌کس ما را

به‌غیرِ خامه‌ی آزاد، در زمانه "اديب"
به جان دوست دگر نیست ملتمس ما را