Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«جشن سده»
بياور مى كه گاه كامرانىست
ز مى ما را هواى سرگرانىست
نوا سر ده به آهنگ همايون
كه گويى در سرم شور جوانىست
بزن سنتور و زآنپس تار و طنبور
كه دلخواهم سرود خسروانىست
مرا ساغر بريز و جام پُر كن
از آن مينا كه صهبايش مُغانىست
برافروز آتشى در سينه از عشق
كه لطفش به ز آب زندگانىست
پس آنگه خرمن آتش به كهسار
برافروز اىكه كارت ديهگانىست
برافروزان سپس تلّى ز آتش
به دشت، اى آنكه سعْيَت آرمانىست
خود اين آتش نمودِ روشنىها
به فكر و ذكر و تشخيص زمانیست
فغان از چشم تار و فكر تاريک
كه در هر مطلبش معكوسخوانیست
از آن رو آتش افشانيم در دشت
كه از انديشهی روشن، نشانىست
به آيين سده شاباش سر كن
كه اين رسم از رسوم باستانىست
مبارک باد اين جشن كيانزاد
بر آن كو در تنش خون كيانىست
سده اين جشن فرخفال فيروز
نمادى از سرور و شادمانىست
سده يادآور ايران بشْكوه
گرانفر چون درفش كاويانىست
سده يادآور عهدى كه ايرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانىست
سده جشنى است دستاورد هوشنگ
كه با ديوان نبردش داستانىست
سخن از جشنوار و جشن برگوى
كه دلكش چون دراى كاروانىست
سده اين يادگار عهد ديرين
فروغش زنده، نامش جاودانىست
بهياد آور زمانى را كه اين رسم
فروزانفر چو رسم پهلوانىست
غم آن روزگار رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانىست
بهياد عهد ديرين چارهی غم
كنون ما را شراب ارغوانىست
سزد گر دل فراگيريم از اندوه
در آن جشنى كز آنِ كامرانىست
اديب اكنون به كام دوستداران
خريدار نشاط از دوستگانىست
سزد كز بهر آزادى بكوشيم
ز جان و دل كه تأييدش جهانىست
جهان تا هست، ايران زنده بادا
كه جان دادن به راهش رايگانىست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-سده-2/
بياور مى كه گاه كامرانىست
ز مى ما را هواى سرگرانىست
نوا سر ده به آهنگ همايون
كه گويى در سرم شور جوانىست
بزن سنتور و زآنپس تار و طنبور
كه دلخواهم سرود خسروانىست
مرا ساغر بريز و جام پُر كن
از آن مينا كه صهبايش مُغانىست
برافروز آتشى در سينه از عشق
كه لطفش به ز آب زندگانىست
پس آنگه خرمن آتش به كهسار
برافروز اىكه كارت ديهگانىست
برافروزان سپس تلّى ز آتش
به دشت، اى آنكه سعْيَت آرمانىست
خود اين آتش نمودِ روشنىها
به فكر و ذكر و تشخيص زمانیست
فغان از چشم تار و فكر تاريک
كه در هر مطلبش معكوسخوانیست
از آن رو آتش افشانيم در دشت
كه از انديشهی روشن، نشانىست
به آيين سده شاباش سر كن
كه اين رسم از رسوم باستانىست
مبارک باد اين جشن كيانزاد
بر آن كو در تنش خون كيانىست
سده اين جشن فرخفال فيروز
نمادى از سرور و شادمانىست
سده يادآور ايران بشْكوه
گرانفر چون درفش كاويانىست
سده يادآور عهدى كه ايرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانىست
سده جشنى است دستاورد هوشنگ
كه با ديوان نبردش داستانىست
سخن از جشنوار و جشن برگوى
كه دلكش چون دراى كاروانىست
سده اين يادگار عهد ديرين
فروغش زنده، نامش جاودانىست
بهياد آور زمانى را كه اين رسم
فروزانفر چو رسم پهلوانىست
غم آن روزگار رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانىست
بهياد عهد ديرين چارهی غم
كنون ما را شراب ارغوانىست
سزد گر دل فراگيريم از اندوه
در آن جشنى كز آنِ كامرانىست
اديب اكنون به كام دوستداران
خريدار نشاط از دوستگانىست
سزد كز بهر آزادى بكوشيم
ز جان و دل كه تأييدش جهانىست
جهان تا هست، ايران زنده بادا
كه جان دادن به راهش رايگانىست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-سده-2/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
جشن سده | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
در دهم بهمن ماه 1377 براى جشن سده كه ازجشنهاى باستانى ايران است سروده ام. بزرگداشت جشن سده و مهرگان و جشنهاى ديگر باستانى براى ايرانيان فرض است. جشن سده
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«درگذشت دکتر محمد مصدق رهبر نهضت ملى ایران»
برفت آنکس که سالارِ وطن بود
وطن را زُبده سالارى کهن بود
برفت آنکس که در دلهاى مشتاق
گرامى همچو روح اندر بدن بود
برفت آنکس که در اقلیمِ خاور
پس از گاندى بریطانىشکن بود
برفت آنکس که بهرِ پاسِ میهن
مر او را پیرهن بر تن کفن بود
دریغا کز چمنزار وطن رفت!
کسى کو باغبانِ این چمن بود
صدارت را براى مملکت خواست
وکالت را اساس انجمن بود
بنالید اى وطنخواهان بنالید!
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
دریغا کاینچنین مرد از جهان رفت
مهین سالارِ ملّت از میان رفت
دریغا کآن مهین دستورِ اعظم
بهدستورِ اجل زین خاکدان رفت
گرامى نخلبندِ باغِ کشور
دلافکار و نژند از بوستان رفت
قیامش داستان شد اندر آفاق
دریغ آن قهرمانِ داستان رفت
چو رفت آن آهنین مردِ توانا
زِ دلها تاب و از جانها توان رفت
برفت از دارِ فانى رهبرِ ما
ولى با نامِ نیکِ جاودان رفت
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
کنون کشور بهجز ماتمسرا نیست
که ملت را گرامى پیشوا نیست
کنون در ماتمِ فرزانه دستور
به خلوتگاهِ دلها جز عزا نیست
کنون در سوگِ سالارِ کهنسال
جوانان را سرِ شور و نوا نیست
مصدق رفت و گلزارِ وطن را
دگر سرسبزى و لطف و صفا نیست
هزاران دل شکست از مرگِ وى لیک
شکستِ شیشهى دل را صدا نیست
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق، رفتى و دلها شکستى
زِ قیدِ محنتِ ایّام، رستى
بهسوگِ خویشتن خُرد و کلان را
دل از اندوهِ جانفرساى، خستى
بهجز عشق وطن هر رشتهئى را
زِ پیوندِ تعلقها، گسستى!
تو را بىحدّ و حصر آزار دادند
که تا این حد چرا ایرانپرستى؟
حریفانت هنوز اندیشناکند
پس از مرگت هم انگارند هستى!
کنون بر عرشِ اعلا دیده بگشاى
کزین دونپایه دنیا دیده بستى!
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق گرچه ما دمسازِ دردیم
بهسوگت همنواىِ آهِ سردیم
ولیکن در رکابِ نهضتِ تو
به چالاکى شتابان همچو گَردیم
بدآنجانب که ما را ره نمودى
شتابان رهسپار و رهنوردیم
بهزورِ بازوى گُردانه، گُردیم
به عزم و همّتِ مردانه مردیم
نحیفیم ار بهصورت، همچو شمشیر
بهمعنی همچو شیر اندر نبردیم
همه با ملّتِ ایران همآهنگ
بهتکریمِ تو در هر سالگردیم
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
ادیب برومند
۱۵ اسفندماه ۱۳۴۵
• از صص ۴۰۶ تا ۴۰۸: سرود رهایی، ادیب برومند، انتشارات پیک دانش، تهران، ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
برفت آنکس که سالارِ وطن بود
وطن را زُبده سالارى کهن بود
برفت آنکس که در دلهاى مشتاق
گرامى همچو روح اندر بدن بود
برفت آنکس که در اقلیمِ خاور
پس از گاندى بریطانىشکن بود
برفت آنکس که بهرِ پاسِ میهن
مر او را پیرهن بر تن کفن بود
دریغا کز چمنزار وطن رفت!
کسى کو باغبانِ این چمن بود
صدارت را براى مملکت خواست
وکالت را اساس انجمن بود
بنالید اى وطنخواهان بنالید!
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
دریغا کاینچنین مرد از جهان رفت
مهین سالارِ ملّت از میان رفت
دریغا کآن مهین دستورِ اعظم
بهدستورِ اجل زین خاکدان رفت
گرامى نخلبندِ باغِ کشور
دلافکار و نژند از بوستان رفت
قیامش داستان شد اندر آفاق
دریغ آن قهرمانِ داستان رفت
چو رفت آن آهنین مردِ توانا
زِ دلها تاب و از جانها توان رفت
برفت از دارِ فانى رهبرِ ما
ولى با نامِ نیکِ جاودان رفت
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
کنون کشور بهجز ماتمسرا نیست
که ملت را گرامى پیشوا نیست
کنون در ماتمِ فرزانه دستور
به خلوتگاهِ دلها جز عزا نیست
کنون در سوگِ سالارِ کهنسال
جوانان را سرِ شور و نوا نیست
مصدق رفت و گلزارِ وطن را
دگر سرسبزى و لطف و صفا نیست
هزاران دل شکست از مرگِ وى لیک
شکستِ شیشهى دل را صدا نیست
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق، رفتى و دلها شکستى
زِ قیدِ محنتِ ایّام، رستى
بهسوگِ خویشتن خُرد و کلان را
دل از اندوهِ جانفرساى، خستى
بهجز عشق وطن هر رشتهئى را
زِ پیوندِ تعلقها، گسستى!
تو را بىحدّ و حصر آزار دادند
که تا این حد چرا ایرانپرستى؟
حریفانت هنوز اندیشناکند
پس از مرگت هم انگارند هستى!
کنون بر عرشِ اعلا دیده بگشاى
کزین دونپایه دنیا دیده بستى!
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق گرچه ما دمسازِ دردیم
بهسوگت همنواىِ آهِ سردیم
ولیکن در رکابِ نهضتِ تو
به چالاکى شتابان همچو گَردیم
بدآنجانب که ما را ره نمودى
شتابان رهسپار و رهنوردیم
بهزورِ بازوى گُردانه، گُردیم
به عزم و همّتِ مردانه مردیم
نحیفیم ار بهصورت، همچو شمشیر
بهمعنی همچو شیر اندر نبردیم
همه با ملّتِ ایران همآهنگ
بهتکریمِ تو در هر سالگردیم
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
ادیب برومند
۱۵ اسفندماه ۱۳۴۵
• از صص ۴۰۶ تا ۴۰۸: سرود رهایی، ادیب برومند، انتشارات پیک دانش، تهران، ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
جوانا بدان
جوانا بدان كز بهين گوهريم
زِ ديرين زمان بر سران سروريم
بِهُش باش و از باستانی سرود
عيان بين كه خوشكيش و دينباوريم
بهجامانده از دودهای کیمنش
همايونسرشت و كيانىفريم
در آزادمردى به هر مرز و بوم
چو مردانِ آزاده نامآوريم
خرد را به جان و به دل يارمند
خردجوى را يار و ياريگريم
به دانشگرى از كهن روزگار
ستوده به هنجارِ دانشوريم
به ميهنستايى برآورده سر
نهاده سر اندر رهِ كشوريم
به پاسِ بر و بوم، دشمنستيز
چو رستم هماوردِ شيرِ نريم
زِ ميهنگريزانِ بیگانهدوست
گريزان چو داد از ستمگستريم
به تاريخ بنگر كه در حادثات
به تابآورى آهنين پيكريم
نهان نيست كز جورِ گردون سپهر
بسا روز، كآشفته از اختريم
به بيراههها رفته گر گاهگاه
پشيمان از آنيم و خوردهسريم
بسا روزگارا زِ شاهان بهجور
گرفتارِ بنديم و در چنبريم
چو بودند دانادلان پيشتاز
تو ديدى كه ما خفته در بستريم
فرو برده سر در گريبانِ جهل
در انديشهی رختِ پر زيوريم
زِ ظلمِ اميران بيدادگر
گدازنده در بوته همچون زريم
زِ كف داده آزادی خويشتن
زِ شاهانِ خودكامه فرمانبريم
خود انصاف ده كز زمانهاى پيش
چنين سرزنش را بسی درخوريم
به چنگِ خرافات، افتاده سخت
همى دست و پازن به دام اندريم
سِزد گر نباشيم نوميدوار
كه چون آتشِ زيرِ خاكستریم
بهرغمِ زبونى فراخاسته
به دفع عدو یارِ همديگريم
تكانى به خود داده از فكر و ذكر
مپندار كز ديگران كمتريم
مينديش اگرچند واپسگرای
چو آن آبِ رهبسته در معبريم
تو بینی سرانجام كز خار و خس
رهاگشته چون ساقِ نيلوفريم
همه دست در دست، يارِ وطن
زِ فردوس تا پشتِ كنگاوريم
به دفعِ پلنگانِ درّندهخوی
خروشان و غرّنده چون اژدريم
همه با بدانديشِ ايرانزمين
همآويز با كوهى از لشكريم
مسلسل بهكف، كلک در يَد اديب
همانندِ سرباز، در سنگريم
ادیب برومند
مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج ۲، ص ۱۴۸۲
جوانا بدان كز بهين گوهريم
زِ ديرين زمان بر سران سروريم
بِهُش باش و از باستانی سرود
عيان بين كه خوشكيش و دينباوريم
بهجامانده از دودهای کیمنش
همايونسرشت و كيانىفريم
در آزادمردى به هر مرز و بوم
چو مردانِ آزاده نامآوريم
خرد را به جان و به دل يارمند
خردجوى را يار و ياريگريم
به دانشگرى از كهن روزگار
ستوده به هنجارِ دانشوريم
به ميهنستايى برآورده سر
نهاده سر اندر رهِ كشوريم
به پاسِ بر و بوم، دشمنستيز
چو رستم هماوردِ شيرِ نريم
زِ ميهنگريزانِ بیگانهدوست
گريزان چو داد از ستمگستريم
به تاريخ بنگر كه در حادثات
به تابآورى آهنين پيكريم
نهان نيست كز جورِ گردون سپهر
بسا روز، كآشفته از اختريم
به بيراههها رفته گر گاهگاه
پشيمان از آنيم و خوردهسريم
بسا روزگارا زِ شاهان بهجور
گرفتارِ بنديم و در چنبريم
چو بودند دانادلان پيشتاز
تو ديدى كه ما خفته در بستريم
فرو برده سر در گريبانِ جهل
در انديشهی رختِ پر زيوريم
زِ ظلمِ اميران بيدادگر
گدازنده در بوته همچون زريم
زِ كف داده آزادی خويشتن
زِ شاهانِ خودكامه فرمانبريم
خود انصاف ده كز زمانهاى پيش
چنين سرزنش را بسی درخوريم
به چنگِ خرافات، افتاده سخت
همى دست و پازن به دام اندريم
سِزد گر نباشيم نوميدوار
كه چون آتشِ زيرِ خاكستریم
بهرغمِ زبونى فراخاسته
به دفع عدو یارِ همديگريم
تكانى به خود داده از فكر و ذكر
مپندار كز ديگران كمتريم
مينديش اگرچند واپسگرای
چو آن آبِ رهبسته در معبريم
تو بینی سرانجام كز خار و خس
رهاگشته چون ساقِ نيلوفريم
همه دست در دست، يارِ وطن
زِ فردوس تا پشتِ كنگاوريم
به دفعِ پلنگانِ درّندهخوی
خروشان و غرّنده چون اژدريم
همه با بدانديشِ ايرانزمين
همآويز با كوهى از لشكريم
مسلسل بهكف، كلک در يَد اديب
همانندِ سرباز، در سنگريم
ادیب برومند
مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج ۲، ص ۱۴۸۲
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
ادیب برومند شاعر ملی ایران
زادروز ۲۱ خرداد ۱۳۰۳
درگذشت ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
«ای وطن»
اى وطن! تا به تنِ خسته روان است مرا
آتشِ عشقِ تو سوزندهی جان است مرا
چون مرا مهرِ وطن مونس جان است همى
همهگه نامِ وطن، وردِ زبان است مرا
در رهِ پاسِ تو دلسرد نگردم شـب و روز
كآتشِ مهرِ تو در سينه نهان است مرا
کلکِ من ناطقهآراىِ زبانِ وطن است
گرچه از دستِ زبان جمله زيان است مرا
بهر جان باختن اندر رهِ ايرانِ عزيز
عِرق همّت به تن اندر هيجان است مرا
بهرِ سركوبىِ بدخواهِ تو با عزمِ درست
کلکِ بشكستهی من تيغ و سنان است مرا
فخرم اين بس بود آنگاه که با خطِّ درشت
ثبت در دفترِ تو نام و نشان است مرا
عشق و ايمان و جوانمردى و ملّتیاریست
انتظارى كه از اين نسل جوان است مرا
برنتابم رخ از ايران هنرخيز، «اديب»
تا به تن جان و به جان تابوتوان است مرا
زادروز ۲۱ خرداد ۱۳۰۳
درگذشت ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
«ای وطن»
اى وطن! تا به تنِ خسته روان است مرا
آتشِ عشقِ تو سوزندهی جان است مرا
چون مرا مهرِ وطن مونس جان است همى
همهگه نامِ وطن، وردِ زبان است مرا
در رهِ پاسِ تو دلسرد نگردم شـب و روز
كآتشِ مهرِ تو در سينه نهان است مرا
کلکِ من ناطقهآراىِ زبانِ وطن است
گرچه از دستِ زبان جمله زيان است مرا
بهر جان باختن اندر رهِ ايرانِ عزيز
عِرق همّت به تن اندر هيجان است مرا
بهرِ سركوبىِ بدخواهِ تو با عزمِ درست
کلکِ بشكستهی من تيغ و سنان است مرا
فخرم اين بس بود آنگاه که با خطِّ درشت
ثبت در دفترِ تو نام و نشان است مرا
عشق و ايمان و جوانمردى و ملّتیاریست
انتظارى كه از اين نسل جوان است مرا
برنتابم رخ از ايران هنرخيز، «اديب»
تا به تن جان و به جان تابوتوان است مرا
اجرای خصوصی شهناز ملک ادیب برومند
@jalilshahnazofficial
درود و عرض ادب خدمت همراهان عزیز
اجرای خصوصی بسیار زیبا از اساتید گرانقدر:
استاد جلیل شهناز
#استاد_ادیب_برومند
#استاد_جهانگیر_ملک
دستگاه:سه گاه
https://t.me/OstadJalilShahnazOfficial/129
اجرای خصوصی بسیار زیبا از اساتید گرانقدر:
استاد جلیل شهناز
#استاد_ادیب_برومند
#استاد_جهانگیر_ملک
دستگاه:سه گاه
https://t.me/OstadJalilShahnazOfficial/129
سفير گلشن مينو
زمستان رفت و ديگر بار فصل نوبهار آمد
نهال آرزوى بلبلان يكسر به بار آمد
ز خاک عنبرآگين، آتشين رخسار گل سر زد
چو باد ياسمنبو را، به گلشنها گذار آمد
نسيم پاک فروردين، سفير گلشن مينو
پیِ شاباش نوروزى، بهطرف لالهزار آمد
نگارين شد همه صحرا و باغ از سبزه و شببو
بدان حالت كه دل را بویهی وصل نگار آمد
زمستان رفت و از گلزار زاغ ناخوشآوا رفت
بهاران آمد و از باغ گلبانگ هزار آمد
پرستو بر فراز كنگره بگرفت جاى اكنون
به رنگين طاق ايوان، فاخته اندُهگسار آمد
هم از رنگينكمان در آسمانها طاق نصرت بين
كه پاس مقدم نوروزمه را خواستار آمد
بنفشه شرمگين دلدارِ عاشقجوى را مانَد
كه با صدگونه طنّازى به طرف جويبار آمد
به سان دانهی ياقوت بر تاج زمرّدگون
قرار گل به شاخ شمعدانى، شاهكار آمد
همانا طُرفه نقشى دلكش است آن لادَن زرّين
كه نقّاش طبيعت را ز كلک زرنگار آمد
كنار بوستان بشكفت آذريون و پندارى
كز آتش آذرِبُرزين پر از نور و شرار آمد
به روى آب چون باد بهارى بَروزد گويى
گذار شانه، بر پيچ و خم گيسوى يار آمد
نسيم نوبهار از روضهی شيراز آمد خوش
و يا گفتى ز گلزار ارم بوى بهار آمد
كنون آذينهبند آمد به عشرتگاه گل سبزه
عروس لاله را هم آبدان آيينهدار آمد
دمى بگذر به طرف گلشن و بنگر كه از هر سو
ظريفى بادهپيما، با حريفى بادهخوار آمد
سَهى قدّانِ صحرايى و مهرويان بستانی
يكى با صد غرور آمد، يكى بس بىقرار آمد
كنون از دامن البرز تا بحر خزر گويى
پرند سبزگون گسترده در هر رهگذار آمد
تو گويى باد آذارى ز باغ رامسر خيزد
يا خود پيک فروردين ز سوى شهسوار آمد
هوا چون شد نشاطانگيز و بستانها بهشتیفر
مرا در دل هواى عشرت و بوس و كنار آمد
سزد گر باده خواهيم از كف رامشگران زيرا
بهار اكنون ز بهر دختر رز خواستگار آمد
به طرف بيشههاى رود، شور افكند در دلها
چو بانگ تار همره با نواى آبشار آمد
به دل رامشده از يكسو سرود بلبل و قمرى
به سر شورافكن از يكجا نواى چنگ و تار آمد
به رقص آمد به پاى گل ز هر سو سروبالايى
كنون كز باد در جنبش همى بيد و چنار آمد
نگر بيد معلّق را كه همچون لالهی صحرا
ز داغ عشق، مجنونوَش چنين آشفتهوار آمد
به پاى سروبُن فرياد نوشانوش سور آيد
به شاخ بيدبُن آواى شورانگيز سار آمد
يكى سرمست و پاكوبان به گِرد سرخگُل گردد
يكى رقصان و دستافشان به طرف سبزهزار آمد
گلستانها و بستانها، چمنزاران و گلزاران
پر از بوى بهار آمد، پر از مشک تتار آمد
به جانبدارى سرو و صنوبر، سنبل و خِيرى
يكى خوش در يمين آمد، يكى شاد از يسار آمد
***
بيا اى دوست تا ما هم به دلشادى و خشنودى
به باغِستان شويم اكنون كه خرم روزگار آمد
گران داريم از مى سر، كه دور كامرانى شد
سبک داريم از غم دل، كه فصل غمشكار آمد
وليكن كى توان فارغ ز حال مستمندان شد
در آنحالت كه مارا عيش و عشرت سازگار آمد
ادیب برومند
اصفهان، فروردینماه ۱۳۲۷
حاصل هستی، چاپ دوم، عرفان، تهران ۱۳۸۷، صص ۲۹۴-۲۹۶
زمستان رفت و ديگر بار فصل نوبهار آمد
نهال آرزوى بلبلان يكسر به بار آمد
ز خاک عنبرآگين، آتشين رخسار گل سر زد
چو باد ياسمنبو را، به گلشنها گذار آمد
نسيم پاک فروردين، سفير گلشن مينو
پیِ شاباش نوروزى، بهطرف لالهزار آمد
نگارين شد همه صحرا و باغ از سبزه و شببو
بدان حالت كه دل را بویهی وصل نگار آمد
زمستان رفت و از گلزار زاغ ناخوشآوا رفت
بهاران آمد و از باغ گلبانگ هزار آمد
پرستو بر فراز كنگره بگرفت جاى اكنون
به رنگين طاق ايوان، فاخته اندُهگسار آمد
هم از رنگينكمان در آسمانها طاق نصرت بين
كه پاس مقدم نوروزمه را خواستار آمد
بنفشه شرمگين دلدارِ عاشقجوى را مانَد
كه با صدگونه طنّازى به طرف جويبار آمد
به سان دانهی ياقوت بر تاج زمرّدگون
قرار گل به شاخ شمعدانى، شاهكار آمد
همانا طُرفه نقشى دلكش است آن لادَن زرّين
كه نقّاش طبيعت را ز كلک زرنگار آمد
كنار بوستان بشكفت آذريون و پندارى
كز آتش آذرِبُرزين پر از نور و شرار آمد
به روى آب چون باد بهارى بَروزد گويى
گذار شانه، بر پيچ و خم گيسوى يار آمد
نسيم نوبهار از روضهی شيراز آمد خوش
و يا گفتى ز گلزار ارم بوى بهار آمد
كنون آذينهبند آمد به عشرتگاه گل سبزه
عروس لاله را هم آبدان آيينهدار آمد
دمى بگذر به طرف گلشن و بنگر كه از هر سو
ظريفى بادهپيما، با حريفى بادهخوار آمد
سَهى قدّانِ صحرايى و مهرويان بستانی
يكى با صد غرور آمد، يكى بس بىقرار آمد
كنون از دامن البرز تا بحر خزر گويى
پرند سبزگون گسترده در هر رهگذار آمد
تو گويى باد آذارى ز باغ رامسر خيزد
يا خود پيک فروردين ز سوى شهسوار آمد
هوا چون شد نشاطانگيز و بستانها بهشتیفر
مرا در دل هواى عشرت و بوس و كنار آمد
سزد گر باده خواهيم از كف رامشگران زيرا
بهار اكنون ز بهر دختر رز خواستگار آمد
به طرف بيشههاى رود، شور افكند در دلها
چو بانگ تار همره با نواى آبشار آمد
به دل رامشده از يكسو سرود بلبل و قمرى
به سر شورافكن از يكجا نواى چنگ و تار آمد
به رقص آمد به پاى گل ز هر سو سروبالايى
كنون كز باد در جنبش همى بيد و چنار آمد
نگر بيد معلّق را كه همچون لالهی صحرا
ز داغ عشق، مجنونوَش چنين آشفتهوار آمد
به پاى سروبُن فرياد نوشانوش سور آيد
به شاخ بيدبُن آواى شورانگيز سار آمد
يكى سرمست و پاكوبان به گِرد سرخگُل گردد
يكى رقصان و دستافشان به طرف سبزهزار آمد
گلستانها و بستانها، چمنزاران و گلزاران
پر از بوى بهار آمد، پر از مشک تتار آمد
به جانبدارى سرو و صنوبر، سنبل و خِيرى
يكى خوش در يمين آمد، يكى شاد از يسار آمد
***
بيا اى دوست تا ما هم به دلشادى و خشنودى
به باغِستان شويم اكنون كه خرم روزگار آمد
گران داريم از مى سر، كه دور كامرانى شد
سبک داريم از غم دل، كه فصل غمشكار آمد
وليكن كى توان فارغ ز حال مستمندان شد
در آنحالت كه مارا عيش و عشرت سازگار آمد
ادیب برومند
اصفهان، فروردینماه ۱۳۲۷
حاصل هستی، چاپ دوم، عرفان، تهران ۱۳۸۷، صص ۲۹۴-۲۹۶
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
سروده استاد ادیب برومند به مناسبت پنجم فروردین سالروز درگذشت روانشاد دکتر ابراهیم باستانی پاریزی
مردسخن چوکرد شکر ریزی
قناد را چه جای شکر بیزی
مردسخن به تیغ زبان بُرّد
نای از سران حادثهانگیزی
مرد سخن ز وقعهای از تاریخ
ترغیبیات نماید و پرهیزی
تاریخدان به ذکر حکایتها
آرد خبر ز چیزی و ناچیزی
بیزد شکر ز تَنگ به پرویزن
چون دم زند ز شوکت پرویزی
با ذکر بوسعید ابوالخیرش
لعنت بود به سیرت چنگیزی
مرد سخن چو راه هنر پوید
بنمایدت خضارت پالیزی
مرد سخن ز مور برآرد پیل
با جثهای بدان قَدَر از ریزی
تاریخدان سزد که بود صادق
ور آیدش درین معامله غمخیزی
تاریخدان سزاست که بنویسد
اخبار را به شیوهی گردیزی
تاریخدان سزد که بود چونان
“استاد باستانی پاریزی”
آن نامور ادیب سخنگستر
آن شهره در بیان به دلآویزی
دلجوی بود شیوهی گفتارش
چون نالههای مرغ شباویزی
کرمان روا بود که بدو نازد
چون آذری به صائب تبریزی
دردا که این فرشته صفت استاد
با غول مرگ شد به گلاویزی
داسِ اجل زِ پای در افکندش
داسی بدان برندگی و تیزی
رفت آنکه بود خُردهی اقلامش
چون غنچههای گل به عرقریزی
رفت آن که بود مرکب افکارش
تازان بهسانِ پویهی شبدیزی
در مرگ این عزیز فضیلت کیش
طبعم بود دچار غمآمیزی
باشد ادیب در غم او خوندل
چون پژمریده لالهی پائیزی
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/درگذشت-روانشاد-ابراهیم-باستانی-پاریز/
مردسخن چوکرد شکر ریزی
قناد را چه جای شکر بیزی
مردسخن به تیغ زبان بُرّد
نای از سران حادثهانگیزی
مرد سخن ز وقعهای از تاریخ
ترغیبیات نماید و پرهیزی
تاریخدان به ذکر حکایتها
آرد خبر ز چیزی و ناچیزی
بیزد شکر ز تَنگ به پرویزن
چون دم زند ز شوکت پرویزی
با ذکر بوسعید ابوالخیرش
لعنت بود به سیرت چنگیزی
مرد سخن چو راه هنر پوید
بنمایدت خضارت پالیزی
مرد سخن ز مور برآرد پیل
با جثهای بدان قَدَر از ریزی
تاریخدان سزد که بود صادق
ور آیدش درین معامله غمخیزی
تاریخدان سزاست که بنویسد
اخبار را به شیوهی گردیزی
تاریخدان سزد که بود چونان
“استاد باستانی پاریزی”
آن نامور ادیب سخنگستر
آن شهره در بیان به دلآویزی
دلجوی بود شیوهی گفتارش
چون نالههای مرغ شباویزی
کرمان روا بود که بدو نازد
چون آذری به صائب تبریزی
دردا که این فرشته صفت استاد
با غول مرگ شد به گلاویزی
داسِ اجل زِ پای در افکندش
داسی بدان برندگی و تیزی
رفت آنکه بود خُردهی اقلامش
چون غنچههای گل به عرقریزی
رفت آن که بود مرکب افکارش
تازان بهسانِ پویهی شبدیزی
در مرگ این عزیز فضیلت کیش
طبعم بود دچار غمآمیزی
باشد ادیب در غم او خوندل
چون پژمریده لالهی پائیزی
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/درگذشت-روانشاد-ابراهیم-باستانی-پاریز/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
سروده ادیب برومند برای ابراهیم باستانی پاریزی | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
سروده استاد ادیب برومند به مناسبت پنجم فروردین سالروز درگذشت روانشاد ابراهیم باستانی پاریزی مردسخن چوکرد شکر ریزی قناد را چه جای شکر بیزی مردسخن به
«سیزده» سنت نوروزى
سيزده را به در امروز به صحرا رفتيم
سبزى دشت و دمن را به تماشا رفتيم
توشه برداشته از خرّمى و شور و نشاط
جانب سير گل و سبزه و صحرا رفتيم
خاندانها همه بر خودروِ رهپوى سوار
رو به دشت و در و هر دسته به يک جا رفتيم
دل تهى از غم و تن فارغ و آسوده زِ درد
به تماشاى چمنهاى فرحزا رفتيم
«سیزده» سنت نوروزى اين بوم و بر است
از پى پاسِ چنين سنّت والا رفتيم
بس عزيز است چنين سنّت ديرينهی شاد
کز پى عزت آن با دلِ شيدا رفتيم
خنده بر لب همه با گفت و شنودى شيرين
طنز و جد را به هم آميخته پويا رفتيم
چه به از شادى دل از پس يک سال «ادیب»
ما به گردش زِ پىِ شادى دلها رفتيم
ادیب برومند
سيزده را به در امروز به صحرا رفتيم
سبزى دشت و دمن را به تماشا رفتيم
توشه برداشته از خرّمى و شور و نشاط
جانب سير گل و سبزه و صحرا رفتيم
خاندانها همه بر خودروِ رهپوى سوار
رو به دشت و در و هر دسته به يک جا رفتيم
دل تهى از غم و تن فارغ و آسوده زِ درد
به تماشاى چمنهاى فرحزا رفتيم
«سیزده» سنت نوروزى اين بوم و بر است
از پى پاسِ چنين سنّت والا رفتيم
بس عزيز است چنين سنّت ديرينهی شاد
کز پى عزت آن با دلِ شيدا رفتيم
خنده بر لب همه با گفت و شنودى شيرين
طنز و جد را به هم آميخته پويا رفتيم
چه به از شادى دل از پس يک سال «ادیب»
ما به گردش زِ پىِ شادى دلها رفتيم
ادیب برومند
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«اردیبهشت اصفهان»
خرّما شهر «سپاهان» خاصه در اردیبهشت
کز صفایش بازیابى جلوهی خرم بهشت
در کنار زندهرودش دیدهی دل برگشاى
کش نوآیین منظر است آیینهی اردیبهشت
بنگر از هر سو به هم پیوسته خرمنهاى گل
بنگر از هر جا به هم روییده سبزیهاى کشت
باغ و بستانش به نکهت، سر به سر مُشکین طراز
کوه و صحرایش به نزهت، جابهجا مینو سرشت
دست نقاش جمالش، نقشها بر در کشید
کلک خطاط کمالش، حرفها بر سر نوشت
گر شنیدى وصفى از زیبایى «باغ ارم»
برصفاهان بین که پیشش نقش هر زیباست زشت
جنت «شدّاد» را کوبنده بودش سرگذشت
گلشن فردوس را ماننده بادش سرنوشت
طیلسانى جامه بینى، ارغوانش را به تن
چون کشیشان را به بر زُنّار، در دیْر و کنشت
روى هر لغزنده گل، افتاده بینى خار و سنگ
زیر هر بوینده گل، پوشیده یابى خاک و خشت
آتشین گلهاى صدبرگش به باغ اکنون دمید
آنچنان کاذرگُشسب افروخت نار زردهشت
درزىِ خلقت چه نیکو جامهها بر تن بُرید
گلبنان را زآنچه نسّاج طبیعت جمله رشت
بوى گلها بشنو و رشد درختان بازبین
زآنچه بُستانبان نشاند و زآنچه کشتاورز، کشت
قافیت تنگ است و نتوان خرده بگرفت از «ادیب»
گر قلم را در ثناى این بهشت از کف نهشت
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%8A%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA-%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86/
خرّما شهر «سپاهان» خاصه در اردیبهشت
کز صفایش بازیابى جلوهی خرم بهشت
در کنار زندهرودش دیدهی دل برگشاى
کش نوآیین منظر است آیینهی اردیبهشت
بنگر از هر سو به هم پیوسته خرمنهاى گل
بنگر از هر جا به هم روییده سبزیهاى کشت
باغ و بستانش به نکهت، سر به سر مُشکین طراز
کوه و صحرایش به نزهت، جابهجا مینو سرشت
دست نقاش جمالش، نقشها بر در کشید
کلک خطاط کمالش، حرفها بر سر نوشت
گر شنیدى وصفى از زیبایى «باغ ارم»
برصفاهان بین که پیشش نقش هر زیباست زشت
جنت «شدّاد» را کوبنده بودش سرگذشت
گلشن فردوس را ماننده بادش سرنوشت
طیلسانى جامه بینى، ارغوانش را به تن
چون کشیشان را به بر زُنّار، در دیْر و کنشت
روى هر لغزنده گل، افتاده بینى خار و سنگ
زیر هر بوینده گل، پوشیده یابى خاک و خشت
آتشین گلهاى صدبرگش به باغ اکنون دمید
آنچنان کاذرگُشسب افروخت نار زردهشت
درزىِ خلقت چه نیکو جامهها بر تن بُرید
گلبنان را زآنچه نسّاج طبیعت جمله رشت
بوى گلها بشنو و رشد درختان بازبین
زآنچه بُستانبان نشاند و زآنچه کشتاورز، کشت
قافیت تنگ است و نتوان خرده بگرفت از «ادیب»
گر قلم را در ثناى این بهشت از کف نهشت
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%8A%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA-%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
ارديبهشت اصفهان | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
خرّما شهر «سپاهان» خاصه در ارديبهشت كز صفايش بازيابى جلوه خرّم بهشت در كنار زنده رودش ديده دل برگشاى كِش نوآيين منظراست آيينه ارديبهشت بنگر از هر سو به هم پيوست
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
بهمناسبت سالگرد درگذشت روانشاد دکتر صدیقی
«مرگِ دوست»
دردا که شد خزانزده گلشن
گلزارِ ما به کامهی دشمن
دردا که در بهارِ طربخیز
آفت گرفت دامنِ گلشن
بلبل گلو دریده و قمری
سوری بهخون نشسته و سوسن
آه از فسرده مشعلِ امّید
وای از نهفته اخترِ روشن
آه از شکستِ گوهرِ نایاب
وای از صلای غارتِ مخزن
در مرگِ دوست گریم و نالم
بیزار و سیر گشته من از من
گریم چنانکه ژاله به کهسار
نالم چنانکه دانه به هاون
نی من که شهر گرید و اقلیم
نی من که کوی نالد و برزن
در سوگِ این مصیبت دلدوز
هر موی بر تنم شده سوزن
گیتی به چشمِ من همه غمبار
گلشن به چشمِ من همه گلخن
رفت آنکه بود حامیِ مردم
رفت آنکه بود عاشقِ میهن
آن زادسروِ کوروش و دارا
آن یادگارِ آرش و قارن
آن سوگمندِ خونِ سیاووش
آن دلسپار فرِّ تهمتن
سیمرغِ زالپرورِ البرز
در قافِ ناز کرده نشیمن
والا خردگرای خردکیش
با دیوِ جهل پنجهدرافکن
ذیفنِّ بیهمال که بودی
سررشتهدارِ شهره به هر فن
ایرانپرست و معرفتاندوز
مردمشناس و نکتهپراکن
دانش زِ سوگ اوست بهسر کوب
حکمت زِ مرگ اوست بهسر زن
در عرصهی مجاهده نستوه
در پهنهی مبارزه نشکن
سرسخت در عقیده چو پولاد
ستوار در اراده چو آهن
با خاص و عام جمله ادبخوی
با اهلِ علم جمله فروتن
یاریگر و صدیق مصدق
او را بهین وزیرِ معنون
مانا که بود نسبتِ اینان
چونان سپندیار و پشوتن
در بندِ زور ناشده تسلیم
از قیدِ علم ناشده تنزن
یکروی و نیکرویه به رفتار
یکرنگ و راستپویه به رفتن
فرهنگ را زِ شیوهی تحقیق
دارنده بس حقوق بهگردن
مردی صدیق و فردی صدّیق
صدقش به هر قبیله مبرهن
بودی دلیلِ فربهی جان
او را نشانِ لاغریِ تن
رفت آن بزرگوار که بگرفت
با لطفِ حق به مینو مأمن
خواهم من از خدای که او را
بارد هماره نور به مدفن
نامش به جای ماند و تابد
انوارِ علمش از همه روزن
باشد ادیب مردِ حماست
نی مرثیتسرای غمآکن
------------
*این سروده با لحن گرم و پرطنین شاعر در مراسم سومین روز درگذشت روانشاد دکتر صدیقی در خانقاه صفیعلیشاه خوانده شد.
https://m.facebook.com/AdibBoroumand/photos/a.10150122453041715.293272.166328211714/10152163653796715/?type=3
«مرگِ دوست»
دردا که شد خزانزده گلشن
گلزارِ ما به کامهی دشمن
دردا که در بهارِ طربخیز
آفت گرفت دامنِ گلشن
بلبل گلو دریده و قمری
سوری بهخون نشسته و سوسن
آه از فسرده مشعلِ امّید
وای از نهفته اخترِ روشن
آه از شکستِ گوهرِ نایاب
وای از صلای غارتِ مخزن
در مرگِ دوست گریم و نالم
بیزار و سیر گشته من از من
گریم چنانکه ژاله به کهسار
نالم چنانکه دانه به هاون
نی من که شهر گرید و اقلیم
نی من که کوی نالد و برزن
در سوگِ این مصیبت دلدوز
هر موی بر تنم شده سوزن
گیتی به چشمِ من همه غمبار
گلشن به چشمِ من همه گلخن
رفت آنکه بود حامیِ مردم
رفت آنکه بود عاشقِ میهن
آن زادسروِ کوروش و دارا
آن یادگارِ آرش و قارن
آن سوگمندِ خونِ سیاووش
آن دلسپار فرِّ تهمتن
سیمرغِ زالپرورِ البرز
در قافِ ناز کرده نشیمن
والا خردگرای خردکیش
با دیوِ جهل پنجهدرافکن
ذیفنِّ بیهمال که بودی
سررشتهدارِ شهره به هر فن
ایرانپرست و معرفتاندوز
مردمشناس و نکتهپراکن
دانش زِ سوگ اوست بهسر کوب
حکمت زِ مرگ اوست بهسر زن
در عرصهی مجاهده نستوه
در پهنهی مبارزه نشکن
سرسخت در عقیده چو پولاد
ستوار در اراده چو آهن
با خاص و عام جمله ادبخوی
با اهلِ علم جمله فروتن
یاریگر و صدیق مصدق
او را بهین وزیرِ معنون
مانا که بود نسبتِ اینان
چونان سپندیار و پشوتن
در بندِ زور ناشده تسلیم
از قیدِ علم ناشده تنزن
یکروی و نیکرویه به رفتار
یکرنگ و راستپویه به رفتن
فرهنگ را زِ شیوهی تحقیق
دارنده بس حقوق بهگردن
مردی صدیق و فردی صدّیق
صدقش به هر قبیله مبرهن
بودی دلیلِ فربهی جان
او را نشانِ لاغریِ تن
رفت آن بزرگوار که بگرفت
با لطفِ حق به مینو مأمن
خواهم من از خدای که او را
بارد هماره نور به مدفن
نامش به جای ماند و تابد
انوارِ علمش از همه روزن
باشد ادیب مردِ حماست
نی مرثیتسرای غمآکن
------------
*این سروده با لحن گرم و پرطنین شاعر در مراسم سومین روز درگذشت روانشاد دکتر صدیقی در خانقاه صفیعلیشاه خوانده شد.
https://m.facebook.com/AdibBoroumand/photos/a.10150122453041715.293272.166328211714/10152163653796715/?type=3
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«کارگر»
حاصل از دسترنج کارگر است
هر صناعت که مانده از بشر است
بازوی کارگر توانا باد
که توانبخش بازوی هنر است
آنکه قدرت به کارگر بخشید
کارفرمای قادرِ قَدَر است
قوّت بازوان کارگری
حرکتبخشِ چرخِ جاه و فر است
کارگر باغ آفرینشرا
ثمر انگیزْ نخلِ بارور است
تیشهاش قلب کوه را آماج
سینهاش تیغ ظلم را سپر است
هر بنایی که سر به چرخ افراخت
پایهاش روی دوش کارگر است
هرکجا شهر و روستایی هست
هم ازو ماندگار و مستقر است
کوه را در ثبات، همپیوند
باد را در شتابهمسفر است
زآن بود خنده بر لب تو که او
خندهزن بر شمایل خطر است
زآن بود خوابِ سایهگاهت خوش
کو به سوزنده آفتاب، در است
رامش و سورِ ما بدو پاید
ورنه بی او معاش، دردِ سر است
دستش از سیم و زر تهیست ولی
رنْجْفرسودِ کانِ سیم و زر است
دوشش از بار منّت است رها
چون خم از بار زحمتش کمر است
سیم و زر در پناهِ کوشش اوست
ورنه سرمایهدار، دربهدر است
عرق شرم بر جبینش نیست
که عرقریزِ کارِ پرثمر است
رهگذارش بود به کوی شرف
که به راه قناعتش گذر است
رنج او منشاء فراغت ماست
همچو آتش که مظهر شرر است
رحمتاندوزِ درگهِ حق باد
راحتافزای ما که رنجبر است
همرهش باد لطف بار خدای
که وجودش قرین بار و بَر است
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/کارگر/
حاصل از دسترنج کارگر است
هر صناعت که مانده از بشر است
بازوی کارگر توانا باد
که توانبخش بازوی هنر است
آنکه قدرت به کارگر بخشید
کارفرمای قادرِ قَدَر است
قوّت بازوان کارگری
حرکتبخشِ چرخِ جاه و فر است
کارگر باغ آفرینشرا
ثمر انگیزْ نخلِ بارور است
تیشهاش قلب کوه را آماج
سینهاش تیغ ظلم را سپر است
هر بنایی که سر به چرخ افراخت
پایهاش روی دوش کارگر است
هرکجا شهر و روستایی هست
هم ازو ماندگار و مستقر است
کوه را در ثبات، همپیوند
باد را در شتابهمسفر است
زآن بود خنده بر لب تو که او
خندهزن بر شمایل خطر است
زآن بود خوابِ سایهگاهت خوش
کو به سوزنده آفتاب، در است
رامش و سورِ ما بدو پاید
ورنه بی او معاش، دردِ سر است
دستش از سیم و زر تهیست ولی
رنْجْفرسودِ کانِ سیم و زر است
دوشش از بار منّت است رها
چون خم از بار زحمتش کمر است
سیم و زر در پناهِ کوشش اوست
ورنه سرمایهدار، دربهدر است
عرق شرم بر جبینش نیست
که عرقریزِ کارِ پرثمر است
رهگذارش بود به کوی شرف
که به راه قناعتش گذر است
رنج او منشاء فراغت ماست
همچو آتش که مظهر شرر است
رحمتاندوزِ درگهِ حق باد
راحتافزای ما که رنجبر است
همرهش باد لطف بار خدای
که وجودش قرین بار و بَر است
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/کارگر/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
کارگر | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
ضمن تبریک روزجهانی کارگر ، قصیده ای را که به مناسبت روز کارگر در اردیبهشت ماه 1356 توسط شاعر ملي ايران شادروان استاد اديب برومند سروده شده است تقدیم می کن
Forwarded from کانال رسمی هزار باده فرهنگ
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
.
#پیام_فردوسی
به مناسبت بیست و پنجم اردیبهشت، روز بزرگداشت #حکیم_ابوالقاسم_فردوسی
#شعر: #عبدالعلی_ادیب_برومند
#گوینده: #محمد_معین_فر
#انتخاب_موسیقی: #مهدی_حسن_زاده
#ناظر_ضبط_و_ادیتور_ویدئو: #هما_معین_فر
#ضبط_میکس_و_مسترینگ: #استودیو_بتهوون
NINJA TRACKS – Equilibrium
Brian Delgado - Immortals (Massive & Emotional Orchestral Builds) (2022)
Atom Music Audio - Opus_ Epic Classical Themes (2021)
Brian Delgado - Immortals (Massive & Emotional Orchestral Builds) (2022()
https://www.instagram.com/adibboroumand
https://www.instagram.com/pouran_boroumand/
https://www.instagram.com/shahriarboroumand/
https://www.instagram.com/jahanshahboroumanad/
https://www.instagram.com/studiobeethoven
https://www.instagram.com/baghekhabushan.faslnameh
#فصلنامه
#فرهنگی
#هنری
#باغ_خبوشان
#قوچان
#خبوشان
#خراسان
#ایران
#حکیم_ابوالقاسم_فردوسی
#عبدالعلی_ادیب_برومند
#مهدی_حسن_زاده
#نقد
#داستان
#ادبیات
#فرهنگ
#پژوهش
#سردبیر
#فرهنگ_و_هنر
#گفت_و_گو
#محمد_معین_فر
#فصلنامه_فرهنگی_و_هنری_باغ_خبوشان
https://t.me/Baghekhabushan
#پیام_فردوسی
به مناسبت بیست و پنجم اردیبهشت، روز بزرگداشت #حکیم_ابوالقاسم_فردوسی
#شعر: #عبدالعلی_ادیب_برومند
#گوینده: #محمد_معین_فر
#انتخاب_موسیقی: #مهدی_حسن_زاده
#ناظر_ضبط_و_ادیتور_ویدئو: #هما_معین_فر
#ضبط_میکس_و_مسترینگ: #استودیو_بتهوون
NINJA TRACKS – Equilibrium
Brian Delgado - Immortals (Massive & Emotional Orchestral Builds) (2022)
Atom Music Audio - Opus_ Epic Classical Themes (2021)
Brian Delgado - Immortals (Massive & Emotional Orchestral Builds) (2022()
https://www.instagram.com/adibboroumand
https://www.instagram.com/pouran_boroumand/
https://www.instagram.com/shahriarboroumand/
https://www.instagram.com/jahanshahboroumanad/
https://www.instagram.com/studiobeethoven
https://www.instagram.com/baghekhabushan.faslnameh
#فصلنامه
#فرهنگی
#هنری
#باغ_خبوشان
#قوچان
#خبوشان
#خراسان
#ایران
#حکیم_ابوالقاسم_فردوسی
#عبدالعلی_ادیب_برومند
#مهدی_حسن_زاده
#نقد
#داستان
#ادبیات
#فرهنگ
#پژوهش
#سردبیر
#فرهنگ_و_هنر
#گفت_و_گو
#محمد_معین_فر
#فصلنامه_فرهنگی_و_هنری_باغ_خبوشان
https://t.me/Baghekhabushan
Forwarded from کانال ۲ امرداد
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سخنرانی برگزیده استاد عبدالعلی ادیب برومند
به گزینش دختر بزرگوارشان، پیشکش به همراهان امرداد
بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی
دانشگاه کردستان (سنندج) 1387
#بزرگداشت_فردوسی_1400
#شاهنامه #فردوسی #ادیب_برومند
@iranAmordadnews
به گزینش دختر بزرگوارشان، پیشکش به همراهان امرداد
بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی
دانشگاه کردستان (سنندج) 1387
#بزرگداشت_فردوسی_1400
#شاهنامه #فردوسی #ادیب_برومند
@iranAmordadnews
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
عشق را بیم فنا نیست که بر سینهی کوه
هست باقی اثر از تیشهی فرهاد هنوز
نیست کس را خبر از شوکتِ محمود، ولی
کاخِ فردوسیِ توسی بود آباد هنوز
دستِ تحریفِ زمان، نقشِ حقیقت نستُرد
ورنه ضحّاک نبُد مظهرِ بیداد هنوز
ادیب برومند
هست باقی اثر از تیشهی فرهاد هنوز
نیست کس را خبر از شوکتِ محمود، ولی
کاخِ فردوسیِ توسی بود آباد هنوز
دستِ تحریفِ زمان، نقشِ حقیقت نستُرد
ورنه ضحّاک نبُد مظهرِ بیداد هنوز
ادیب برومند
مفاخرهی زندانی
ادیب برومند
پس از زندانی شدن سراینده و جمعی از سران جبهه ملی و دانشجویان و بازاریان و اصنافِ عضو این جبهه در قزلقلعه، قصیدهی زیر به تاریخ اسفندماه ۱۳۴۱ سروده شد و در میان زندانیان پخش گردید.
من کیستم ادیب سخندانم
کاندر هنر سرآمد اقرانم
بر علم و فضل شائق و مفتونم
در نظم و نثر، شُهرهی دورانم
عشق است و شور، مشغلهی روحم
شوق است و ذوق، تعبیه در جانم
هم خواستار شوکتِ ایرانی
هم دوستدار کشورِ ایرانم
پابندِ کیش و معتقدِ آیین
دیندار و پاکباز و مسلمانم
حقّ را دفاع پیشهی سرسختم
جان را حقوقپرورِ احسانم
نی خواجهوار، حاکم و دَستورم
نی بندهوار، تابعِ فرمانم
از پایمزدِ علم بُود قوتم
وز دسترنجِ خویش بود نانم
آلوده نیست منّتِ دونان را
این یک دو نان که هست در انبانم
شیرازهبندِ دفترِ قانونم
پیرایهبخشِ صفحهی دیوانم
تا چون عطاردم به کف آمد کلک
صیتِ سخن گذشت زِ کیوانم
نی در سرای میر ستایشگر
نی در حضورِ شاه ثناخوانم
نی طالبِ وزارت و سرکاری
نی شائقِ تفقّدِ سلطانم
نی بادهنوشِ محفلِ بیگانه
نی جیرهخوارِ منصبِ دیوانم
شادم کزین مسیرِ غبارانگیز
ننشسته گردِ ننگ، به دامانم
فرماندهی عساکر الفاظم
فرمانبرِ منادی وجدانم
***
این جمله فضل نیست مرا جرم است
اینم سزا که بندیِ زندانم
باداَفْرَهِ فضیلت و تقوی را
افتاده در مضیقهی خذلانم
پاداشِ خیرخواهی کشور را
از شرِّ جور و ظلم، پریشانم
تا دامنِ صلاح دهم از کف
بگرفته دستِ جور، گریبانم
زندانیم بهدستِ دغلبازان
زیرا نه مرد حیله و دستانم
گردیدهام اسیر تبهخویان
زیرا نه از عشیرهی ایشانم
زیرا نه اهلِ یاوه و ترفندم
زیرا نه مردِ بذله و هذیانم
افتادهام به بندِ ستمکاران
وز پُتکِ جور، کوفته ستخوانم
«مسعودِ سعد»وار به بندم لیک
باشد «حصارِ نای» به تهرانم
چون من یکی به قرن پدید آید
وایدون قرینِ محنت و حرمانم
نزدِ زمامدارِ وطن امروز
مأخوذِ جرم و بستهی بهتانم
بازم فکندهاند در این زندان
تا گویم از گذشته پشیمانم
تا گویم از مجاهده بیزارم
تا جویم از مبارزه خسرانم
تا بِگرِوَم بهمسلکِ لاقیدی
تا بِغْنَوم بهگوشهی ایوانم
تا تن زنم ز فضل که لاشیءام
تا دل نهم بهجهل که نادانم
تا تن دهم دنائت و پستی را
تا بگسلم زِ رفعتِ عنوانم
***
حاشا که در حمایتِ انسانها
گردد سلوک و شیوه دگرسانم
حاشا که در طریقتِ آزادی
سازد گزندِ حادثه پژمانم
حاشا که در ستیزهگری با شاه
سستی شود پدید در ارکانم
حاشا که روز معرکه از جنبش
باز ایستد تکاوَرِ یکرانم
چندان بهرزم بودم اگر بیباک
زین پس به کارزار، دو چندانم
بودم «سپندیار» ولی زینپس
همداستانِ «رستمِ» دستانم
پاس قیام و نهضتِ ملی را
غرّنده شیرِ بیشهی ایمانم
مرد از گزندِ حبس نیاندیشد
من مردِ جنگ و جنبش و جولانم
مرد از عقیدت است گرامیفر
من صاحبِ عقیده چو مردانم
اظهار فکر و ذکرِ عقیدت را
نی اهلِ پردهپوشی و کتمانم
چون سالخورده نارونم ستوار
بیاعتنا بهغرّشِ طوفانم
سختم بهروز حادثه چون پولاد
پُتکم بهسر بکوب که سندانم
زاهریمنان هراس ندارم من
تا متّکی به یاری یزدانم
سرود رهایی، پیک دانش، تهران ۱۳۶۷، صص۳۷۰-۳۷۲
ادیب برومند
پس از زندانی شدن سراینده و جمعی از سران جبهه ملی و دانشجویان و بازاریان و اصنافِ عضو این جبهه در قزلقلعه، قصیدهی زیر به تاریخ اسفندماه ۱۳۴۱ سروده شد و در میان زندانیان پخش گردید.
من کیستم ادیب سخندانم
کاندر هنر سرآمد اقرانم
بر علم و فضل شائق و مفتونم
در نظم و نثر، شُهرهی دورانم
عشق است و شور، مشغلهی روحم
شوق است و ذوق، تعبیه در جانم
هم خواستار شوکتِ ایرانی
هم دوستدار کشورِ ایرانم
پابندِ کیش و معتقدِ آیین
دیندار و پاکباز و مسلمانم
حقّ را دفاع پیشهی سرسختم
جان را حقوقپرورِ احسانم
نی خواجهوار، حاکم و دَستورم
نی بندهوار، تابعِ فرمانم
از پایمزدِ علم بُود قوتم
وز دسترنجِ خویش بود نانم
آلوده نیست منّتِ دونان را
این یک دو نان که هست در انبانم
شیرازهبندِ دفترِ قانونم
پیرایهبخشِ صفحهی دیوانم
تا چون عطاردم به کف آمد کلک
صیتِ سخن گذشت زِ کیوانم
نی در سرای میر ستایشگر
نی در حضورِ شاه ثناخوانم
نی طالبِ وزارت و سرکاری
نی شائقِ تفقّدِ سلطانم
نی بادهنوشِ محفلِ بیگانه
نی جیرهخوارِ منصبِ دیوانم
شادم کزین مسیرِ غبارانگیز
ننشسته گردِ ننگ، به دامانم
فرماندهی عساکر الفاظم
فرمانبرِ منادی وجدانم
***
این جمله فضل نیست مرا جرم است
اینم سزا که بندیِ زندانم
باداَفْرَهِ فضیلت و تقوی را
افتاده در مضیقهی خذلانم
پاداشِ خیرخواهی کشور را
از شرِّ جور و ظلم، پریشانم
تا دامنِ صلاح دهم از کف
بگرفته دستِ جور، گریبانم
زندانیم بهدستِ دغلبازان
زیرا نه مرد حیله و دستانم
گردیدهام اسیر تبهخویان
زیرا نه از عشیرهی ایشانم
زیرا نه اهلِ یاوه و ترفندم
زیرا نه مردِ بذله و هذیانم
افتادهام به بندِ ستمکاران
وز پُتکِ جور، کوفته ستخوانم
«مسعودِ سعد»وار به بندم لیک
باشد «حصارِ نای» به تهرانم
چون من یکی به قرن پدید آید
وایدون قرینِ محنت و حرمانم
نزدِ زمامدارِ وطن امروز
مأخوذِ جرم و بستهی بهتانم
بازم فکندهاند در این زندان
تا گویم از گذشته پشیمانم
تا گویم از مجاهده بیزارم
تا جویم از مبارزه خسرانم
تا بِگرِوَم بهمسلکِ لاقیدی
تا بِغْنَوم بهگوشهی ایوانم
تا تن زنم ز فضل که لاشیءام
تا دل نهم بهجهل که نادانم
تا تن دهم دنائت و پستی را
تا بگسلم زِ رفعتِ عنوانم
***
حاشا که در حمایتِ انسانها
گردد سلوک و شیوه دگرسانم
حاشا که در طریقتِ آزادی
سازد گزندِ حادثه پژمانم
حاشا که در ستیزهگری با شاه
سستی شود پدید در ارکانم
حاشا که روز معرکه از جنبش
باز ایستد تکاوَرِ یکرانم
چندان بهرزم بودم اگر بیباک
زین پس به کارزار، دو چندانم
بودم «سپندیار» ولی زینپس
همداستانِ «رستمِ» دستانم
پاس قیام و نهضتِ ملی را
غرّنده شیرِ بیشهی ایمانم
مرد از گزندِ حبس نیاندیشد
من مردِ جنگ و جنبش و جولانم
مرد از عقیدت است گرامیفر
من صاحبِ عقیده چو مردانم
اظهار فکر و ذکرِ عقیدت را
نی اهلِ پردهپوشی و کتمانم
چون سالخورده نارونم ستوار
بیاعتنا بهغرّشِ طوفانم
سختم بهروز حادثه چون پولاد
پُتکم بهسر بکوب که سندانم
زاهریمنان هراس ندارم من
تا متّکی به یاری یزدانم
سرود رهایی، پیک دانش، تهران ۱۳۶۷، صص۳۷۰-۳۷۲
Forwarded from بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار
بیست و یکم خردادماه زادروز ادیب برومند
من ایرانیام باشد ایران سرایم
به وصف سرایم، قصیدت سرایم
درخشندهفرهنگ ایرانزمین را
ستایشگر قدر و فرّ و بهایم
به میراث پرارج دانشورانش
چنان بستهام دل که از خود رهایم
هنرهای زیبای این سرزمین را
به جان دوستدارم، به چشم آشنایم
پرستم خدا را، ستایم وطن را
که یزدانپرستم که ایرانستایم
نیاکانم آزادگاناند و رادان
نشاید که دل بگسلم از نیایم
نهم ارج، تاریخ این بوم و بر را
که در وی نهان است راز بقایم
به ملیّت خویش وابستهام من
ادیب برومند ملتگرایم
ادیب برومند
[افغاننامه، تألیف دکتر محمود افشار، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۳۸۰، ج ۳، ص ۲۷۲- ۲۷۳]
بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی و تحکیم وحدت ملی و تمامیت ارضی
@AfsharFoundation
من ایرانیام باشد ایران سرایم
به وصف سرایم، قصیدت سرایم
درخشندهفرهنگ ایرانزمین را
ستایشگر قدر و فرّ و بهایم
به میراث پرارج دانشورانش
چنان بستهام دل که از خود رهایم
هنرهای زیبای این سرزمین را
به جان دوستدارم، به چشم آشنایم
پرستم خدا را، ستایم وطن را
که یزدانپرستم که ایرانستایم
نیاکانم آزادگاناند و رادان
نشاید که دل بگسلم از نیایم
نهم ارج، تاریخ این بوم و بر را
که در وی نهان است راز بقایم
به ملیّت خویش وابستهام من
ادیب برومند ملتگرایم
ادیب برومند
[افغاننامه، تألیف دکتر محمود افشار، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، ۱۳۸۰، ج ۳، ص ۲۷۲- ۲۷۳]
بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار؛ تعمیم زبان فارسی و تحکیم وحدت ملی و تمامیت ارضی
@AfsharFoundation
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«پیام خلیج فارس به دریای خزر»
خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بیكرانه بحر خزر
پيام من به تو اى جانفزاى روحانگيز
پيام من به تو اى دلنواز جانپرور
پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر
درود بر تو و آن موجهاى زرّينت
كه هست جلوهنما چون درخشش گوهر
درود بر تو و آن رنگهاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونهاى ديگر
تويى گشادهدل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستودهفر اينک چو چشمهی كوثر
صفاى روح تو دلجو چو خندهی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعرهی تندر
توام برادرى از مادرى همايونپى
منت برادرم از دودهاى كيانیفر
سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبانگشاى اين مادر
من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بستهايم كمر
من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرحزاى روح اين كشور
تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر
تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر
تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر
بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر
بههوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر
چه نقشهها كه كند طرح، پشتِ پردهی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر
بهياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر
چه سيلها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزهی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نهاى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر
زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر
هماره بودهام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر
هماره عرصهی جولان پارسها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر
چه سالها سپرى شد به گونهاى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزونتر
بسا كه از ره عمران بر آسمانها سود
به هر كرانهام از ناز، بارهی بندر
وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطهی خاور
شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر
گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر
مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر
نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر
ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر
دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر
چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،
ربود از كفم آهنرباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر
هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر
وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر
درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضهی اغيار مردهريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر
چه گويم اين كه شدم صحنهی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر
نعوذ باللّه از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر
ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،
ز بس كه در بر من لختهلخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعهقطعه شد پيكر
نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر
هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ بهدر
گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر
نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران زمين مهين داور
وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر
فغان و آه از اين ماجراى زَهرهگداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر
دريغ و درد از اين ارتكاب دهشتخيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر
خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايهی شرّ است و پاىْلغزِ بشر
خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر
در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر
به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نامآور
ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بیكرانه بحر خزر
پيام من به تو اى جانفزاى روحانگيز
پيام من به تو اى دلنواز جانپرور
پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر
درود بر تو و آن موجهاى زرّينت
كه هست جلوهنما چون درخشش گوهر
درود بر تو و آن رنگهاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونهاى ديگر
تويى گشادهدل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستودهفر اينک چو چشمهی كوثر
صفاى روح تو دلجو چو خندهی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعرهی تندر
توام برادرى از مادرى همايونپى
منت برادرم از دودهاى كيانیفر
سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبانگشاى اين مادر
من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بستهايم كمر
من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرحزاى روح اين كشور
تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر
تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر
تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر
بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر
بههوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر
چه نقشهها كه كند طرح، پشتِ پردهی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر
بهياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر
چه سيلها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزهی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نهاى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر
زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر
هماره بودهام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر
هماره عرصهی جولان پارسها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر
چه سالها سپرى شد به گونهاى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزونتر
بسا كه از ره عمران بر آسمانها سود
به هر كرانهام از ناز، بارهی بندر
وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطهی خاور
شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر
گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر
مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر
نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر
ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر
دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر
چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،
ربود از كفم آهنرباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر
هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر
وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر
درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضهی اغيار مردهريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر
چه گويم اين كه شدم صحنهی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر
نعوذ باللّه از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر
ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،
ز بس كه در بر من لختهلخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعهقطعه شد پيكر
نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر
هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ بهدر
گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر
نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران زمين مهين داور
وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر
فغان و آه از اين ماجراى زَهرهگداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر
دريغ و درد از اين ارتكاب دهشتخيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر
خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايهی شرّ است و پاىْلغزِ بشر
خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر
در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر
به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نامآور
ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
پيام خليج فارس | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به مناسبت دهم اردیبهشت روز ملی خلیج فارس این سروده از استاد ادیب برومند را در سایت منتشر می کنیم . خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور پيام من به تو اى بى كرا
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«جشن مشروطیت»
گرچه هر روز و شبی را به جهان منزلت است
قدرِ اوقات ولیکن، نه به یک قاعدت است
هرشبی صاحبِ قدر است ولیکن شبِ قدر
درخورِ منقبتی ویژه زِ بس منزلت است
قدرِ ایّام از آن روست که در دورهی عمر
حاصل از گردش ایّام، بسی تجربت است
ای بسا تجربه کز آمدن و رفتنِ روز
رهنمای بشر، اندر طلبِ معرفت است
ای بسا مشعلِ توفیق، کزین تجربهها
هادی مردمِ دانا، به رهِ مصلحت است
روزِ نهضت که بود منشأ تجدیدِ حیات
بهرِ اقوام و ملل، مایهی بس میمنت است
روزِ تاریخ که هست آیتِ حِدثانِ زمان
بس درخشان به تواریخِ پر از حادثت است
روزِ خدمت که بود درخور تقدیرِ نفوس
مبدأ سیرِ جماعت به رهِ مقدرت است
فیالمثل چاردهم روز، به ماهِ مرداد
هست از آنجملهی ایّام که ذیمرتبت است
در چنین روز، کز اعیادِ بزرگِ ملی ست
ملّتِ زندهی ما مستحقِ تهنیت است
در چنین روز، بهرغم سُنَنِ استبداد
زنده آیینِ مساوات، به هر ناحیت است
در چنین روز، به همپشتیِ احرارِ وطن
خوش برافراشته هر سو عَلَمِ حرّیت است
در چنین روزِ مبارک قدمِ فرّخپی
ظلم و بیدادگری پیسپرِ معدلت است
در چنین روز شد از جنبشِ مشروطه پدید
فرّ آزادیِ ملت که بهین موهبت است
ملت آن روز به شاهنشهِ جبّار بگفت:
جبرِ تاریخ، زوالِ شهِ جابرصفت است
ملت آن روز به سلطانِ زمان داد نشان
که جدا حقِّ حکومت زِ حقِّ سلطنت است
سلطنت حقِّ سلاطین بود و موهبتیست
همچنان حقّ حکومت که حقّ جمعیت است!
حاکمیت که بود حقّ جماعات و ملل
خاصِ ملّت بود و غصبِ وِرا ملعنت است!
قدرتِ حاکمه گر جمع شود در کفِ فرد
حاصلش بهرِ جماعت چه به جز مسکنت است؟
آفرین و زه و احسنت بر «آزادی» باد
که بهین زیورِ قاموس و گرامی لغت است!
غرض از نهضتِ مشروطه به دورانِ اخیر
جلبِ آزادی و دفعِ اثر از مظلمت است
ورنه گر نیست زِ مشروطه به جز هیأت و نام
این نه مشروطه که خودکامگی و مفسدت است
این نه مشروطه که مشروع کند استبداد
این نه مشروطه که مخروبه ازو مملکت است
نصِّ قانونِ اساسی که به دستِ من و توست
خونبهای شهدای رهِ مشروطیت است
گر مراد تو زِ مشروطه نه تفکیکِ قواست
از پذیرفتنِ این شیوه مرا معذرت است
مرکزِ ثقلِ وطن، مجلسِ شوراست کزآن
بهرهها عایدِ ملّت زِ رهِ مشورت است
شیوهی مجلس اگر پیرویِ قدرت هاست
این چه سیریست که یکباره خلافِ جهت است؟
انتخابات گر از راهِ صواب افتد دور
سیرِ مجلس به رهِ منزلِ بدعاقبت است
وآنکه با زورِ حکومت به دروغ است وکیل
گر مَلَکخوی بود ملعبهی شیطنت است
رُشد حاصل نشود جز به رهِ آزادی
کاندرین شیوه بسی مصلحت و منفعت است
ادیب برومند
سرود رهایی، پیک دانش، تهران ۱۳۶۷، صص ۳۳۰-۳۳۳
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-مشروطيت/
گرچه هر روز و شبی را به جهان منزلت است
قدرِ اوقات ولیکن، نه به یک قاعدت است
هرشبی صاحبِ قدر است ولیکن شبِ قدر
درخورِ منقبتی ویژه زِ بس منزلت است
قدرِ ایّام از آن روست که در دورهی عمر
حاصل از گردش ایّام، بسی تجربت است
ای بسا تجربه کز آمدن و رفتنِ روز
رهنمای بشر، اندر طلبِ معرفت است
ای بسا مشعلِ توفیق، کزین تجربهها
هادی مردمِ دانا، به رهِ مصلحت است
روزِ نهضت که بود منشأ تجدیدِ حیات
بهرِ اقوام و ملل، مایهی بس میمنت است
روزِ تاریخ که هست آیتِ حِدثانِ زمان
بس درخشان به تواریخِ پر از حادثت است
روزِ خدمت که بود درخور تقدیرِ نفوس
مبدأ سیرِ جماعت به رهِ مقدرت است
فیالمثل چاردهم روز، به ماهِ مرداد
هست از آنجملهی ایّام که ذیمرتبت است
در چنین روز، کز اعیادِ بزرگِ ملی ست
ملّتِ زندهی ما مستحقِ تهنیت است
در چنین روز، بهرغم سُنَنِ استبداد
زنده آیینِ مساوات، به هر ناحیت است
در چنین روز، به همپشتیِ احرارِ وطن
خوش برافراشته هر سو عَلَمِ حرّیت است
در چنین روزِ مبارک قدمِ فرّخپی
ظلم و بیدادگری پیسپرِ معدلت است
در چنین روز شد از جنبشِ مشروطه پدید
فرّ آزادیِ ملت که بهین موهبت است
ملت آن روز به شاهنشهِ جبّار بگفت:
جبرِ تاریخ، زوالِ شهِ جابرصفت است
ملت آن روز به سلطانِ زمان داد نشان
که جدا حقِّ حکومت زِ حقِّ سلطنت است
سلطنت حقِّ سلاطین بود و موهبتیست
همچنان حقّ حکومت که حقّ جمعیت است!
حاکمیت که بود حقّ جماعات و ملل
خاصِ ملّت بود و غصبِ وِرا ملعنت است!
قدرتِ حاکمه گر جمع شود در کفِ فرد
حاصلش بهرِ جماعت چه به جز مسکنت است؟
آفرین و زه و احسنت بر «آزادی» باد
که بهین زیورِ قاموس و گرامی لغت است!
غرض از نهضتِ مشروطه به دورانِ اخیر
جلبِ آزادی و دفعِ اثر از مظلمت است
ورنه گر نیست زِ مشروطه به جز هیأت و نام
این نه مشروطه که خودکامگی و مفسدت است
این نه مشروطه که مشروع کند استبداد
این نه مشروطه که مخروبه ازو مملکت است
نصِّ قانونِ اساسی که به دستِ من و توست
خونبهای شهدای رهِ مشروطیت است
گر مراد تو زِ مشروطه نه تفکیکِ قواست
از پذیرفتنِ این شیوه مرا معذرت است
مرکزِ ثقلِ وطن، مجلسِ شوراست کزآن
بهرهها عایدِ ملّت زِ رهِ مشورت است
شیوهی مجلس اگر پیرویِ قدرت هاست
این چه سیریست که یکباره خلافِ جهت است؟
انتخابات گر از راهِ صواب افتد دور
سیرِ مجلس به رهِ منزلِ بدعاقبت است
وآنکه با زورِ حکومت به دروغ است وکیل
گر مَلَکخوی بود ملعبهی شیطنت است
رُشد حاصل نشود جز به رهِ آزادی
کاندرین شیوه بسی مصلحت و منفعت است
ادیب برومند
سرود رهایی، پیک دانش، تهران ۱۳۶۷، صص ۳۳۰-۳۳۳
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-مشروطيت/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
جشن مشروطيت | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
گرچه هرروزوشبي را به جهان منزلت است قدراوقات وليکن ، نه به يک قاعدت است هرشبي صاحب قدراست وليکن شب قدر درخور منقبتي ويژه ز بس منزلت است قدر ايّام از آنروست که د
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«به مناسبت ۱۴ امرداد روز تاریخی مشروطیت»
درود ما به شهیدانِ راهِ مشروطه
سلامِ ما به سرانِ سپاهِ مشروطه
خجسته جنبشِ پویندگانِ آزادی
اثرگذار نشد جز به راهِ مشروطه
ترقّیات وطن در حجابِ غیبت بود
گشود چهره به رویِ پگاهِ مشروطه
مصون نبود حقوقِ بشر زِ آفتِ جور
چو بود محبسِ شه جایگاهِ مشروطه
کشید دستِ جزا شاهِ خودستای به زیر
نشاند بر زبرِ تخت، شاهِ مشروطه
فشارِ ظلم اگرچند جان و تن فرسود
هزار شکر که شد عذرخواهِ مشروطه
نبود راهِ رهایی زِ دیوِ استبداد
اگر نبود بهین جانپناهِ مشروطه
بگوی با شبِ دیجورِ جور، شرمت باد
که سر زد از افقِ ناز، ماهِ مشروطه
نهان نماند هزاران وسیلهی توفیق
برای مملکت از دیدگاه مشروطه
به خشکسالِ حیا آبِ آبروی وطن
برآمد از رهِ نهضت زِ چاهِ مشروطه
زِ کاروانِ تمدّن محیط، واپس بود
اگر نبود عیان فرّ و جاهِ مشروطه
حکومت ار بزند پشتِ پا به آزادی
در این میانه چه باشد گناهِ مشروطه
اگر حکومت مشروطه مستقر بودی
نبود رنج و تعب، در رفاهِ مشروطه
به جای رشد علفهرزههای استبداد
در آن چمن که بروید گیاهِ مشروطه
گرفت دامنِ شه را و کوفتش به زمین
زِ سینه چون که برون آمد آهِ مشروطه
نکاست چون بسزا اختیار شاهان را
رواست شِکوِه از این اشتباهِ مشروطه
«ادیب» خاطرش آزُرد بهر آزادی
چو دید حالت زار و تباه مشروطه
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/روز-تاریخی-مشروطیت/
درود ما به شهیدانِ راهِ مشروطه
سلامِ ما به سرانِ سپاهِ مشروطه
خجسته جنبشِ پویندگانِ آزادی
اثرگذار نشد جز به راهِ مشروطه
ترقّیات وطن در حجابِ غیبت بود
گشود چهره به رویِ پگاهِ مشروطه
مصون نبود حقوقِ بشر زِ آفتِ جور
چو بود محبسِ شه جایگاهِ مشروطه
کشید دستِ جزا شاهِ خودستای به زیر
نشاند بر زبرِ تخت، شاهِ مشروطه
فشارِ ظلم اگرچند جان و تن فرسود
هزار شکر که شد عذرخواهِ مشروطه
نبود راهِ رهایی زِ دیوِ استبداد
اگر نبود بهین جانپناهِ مشروطه
بگوی با شبِ دیجورِ جور، شرمت باد
که سر زد از افقِ ناز، ماهِ مشروطه
نهان نماند هزاران وسیلهی توفیق
برای مملکت از دیدگاه مشروطه
به خشکسالِ حیا آبِ آبروی وطن
برآمد از رهِ نهضت زِ چاهِ مشروطه
زِ کاروانِ تمدّن محیط، واپس بود
اگر نبود عیان فرّ و جاهِ مشروطه
حکومت ار بزند پشتِ پا به آزادی
در این میانه چه باشد گناهِ مشروطه
اگر حکومت مشروطه مستقر بودی
نبود رنج و تعب، در رفاهِ مشروطه
به جای رشد علفهرزههای استبداد
در آن چمن که بروید گیاهِ مشروطه
گرفت دامنِ شه را و کوفتش به زمین
زِ سینه چون که برون آمد آهِ مشروطه
نکاست چون بسزا اختیار شاهان را
رواست شِکوِه از این اشتباهِ مشروطه
«ادیب» خاطرش آزُرد بهر آزادی
چو دید حالت زار و تباه مشروطه
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/روز-تاریخی-مشروطیت/
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«دریاچهی غمین»
درياچهای غمين كه اروميه نامِ اوست
بس شكوه از زمين و زمان در پيامِ اوست
نالان زِ روزگار و زِ ابنايِ روزگار
باشد چنان كه لعن و هجا در كلام اوست
گويد كه روزگار به من بس جفا نمود
وين نی عجب كه جور و تعدی مرام اوست
ليكن سزد كه لعنت و نفرين كنم نثار
بر آن كسی كه تيغِ من اندر نيامِ اوست
آن كو نگاهبانِ من و حافظِ من است
آن منبعي كه قرعهی دولت به نام اوست
مجلس رهِ مسامحه پيمود و همچنان
دولت كه سرخ بادهی غفلت به جام اوست
وينک منم كه فاجعه سازد فنای من
سخت آنچنان كه جمله فجايع غلامِ اوست
آری حياتِ خلقِ اروميه در جهان
وابستهی حيات و رهينِ دوامِ اوست
از من به عزم و همّتِ هر آذری درود
آن كو هماره توسنِ اقبال رامِ اوست
شايد كه از حميّت آنان شود پديد
انگيزهای كه راهگشای قوام اوست
بايد شوند بهرِ اروميه چارهساز
آن چارهای كه در خورِ قدر و مقام اوست
اندوهِ ملّی است خود اين ماجرا اديب
جشنی بزرگ منتظر اختتام اوست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/%d8%af%d8%b1%d9%8a%d8%a7%da%86%d9%87-%d8%ba%d9%85%d9%8a%d9%86/
درياچهای غمين كه اروميه نامِ اوست
بس شكوه از زمين و زمان در پيامِ اوست
نالان زِ روزگار و زِ ابنايِ روزگار
باشد چنان كه لعن و هجا در كلام اوست
گويد كه روزگار به من بس جفا نمود
وين نی عجب كه جور و تعدی مرام اوست
ليكن سزد كه لعنت و نفرين كنم نثار
بر آن كسی كه تيغِ من اندر نيامِ اوست
آن كو نگاهبانِ من و حافظِ من است
آن منبعي كه قرعهی دولت به نام اوست
مجلس رهِ مسامحه پيمود و همچنان
دولت كه سرخ بادهی غفلت به جام اوست
وينک منم كه فاجعه سازد فنای من
سخت آنچنان كه جمله فجايع غلامِ اوست
آری حياتِ خلقِ اروميه در جهان
وابستهی حيات و رهينِ دوامِ اوست
از من به عزم و همّتِ هر آذری درود
آن كو هماره توسنِ اقبال رامِ اوست
شايد كه از حميّت آنان شود پديد
انگيزهای كه راهگشای قوام اوست
بايد شوند بهرِ اروميه چارهساز
آن چارهای كه در خورِ قدر و مقام اوست
اندوهِ ملّی است خود اين ماجرا اديب
جشنی بزرگ منتظر اختتام اوست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/%d8%af%d8%b1%d9%8a%d8%a7%da%86%d9%87-%d8%ba%d9%85%d9%8a%d9%86/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
درياچه غمين | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
درياچه اي غمين كه اروميه نام اوست بس شكوه از زمين و زمان در پيام اوست نالان ز روزگار و ز ابناي روزگار باشد چنان كه لعن و هجا در كلام اوست گويد كه روزگار به من ب