شعری از استاد گرانمایه، سخنسرای دردآشنا و میهندوست روانشاد دکتر مظاهر مصفا در سوّمین سال درگذشت ایشان
نامش ماندگار و روانش روشن و تابنده باد
نامش ماندگار و روانش روشن و تابنده باد
Forwarded from مظاهر مصفا
▪«هشتم آبان، سومین سالروز وفات دکتر مظاهر مصفّا»
▪
گیرم که برکنی ز دل خود هوای دوست
با آب و خاک خانهی ویران چه میکنی
با عشق سینهتاب وطن درد مردسوز
با ترکتاز دشمن ایران چه میکنی
اندوه ملّتیست نهان در نگاه تو
در چشم تو حدیث غم و درد میهنی
در این محیط هول نه امکان بودنی
از این بسیط وحشت نه پای رفتنی
بس کوهکوه غصّهی خلقت به دل نشست
در زیر بار غصّه شکستی دوتا شدی
با نای خونگرفته به خونخواهی وطن
چندان نوا گرفتی تا از نوا شدی
#مظاهر_مصفا
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
▪
گیرم که برکنی ز دل خود هوای دوست
با آب و خاک خانهی ویران چه میکنی
با عشق سینهتاب وطن درد مردسوز
با ترکتاز دشمن ایران چه میکنی
اندوه ملّتیست نهان در نگاه تو
در چشم تو حدیث غم و درد میهنی
در این محیط هول نه امکان بودنی
از این بسیط وحشت نه پای رفتنی
بس کوهکوه غصّهی خلقت به دل نشست
در زیر بار غصّه شکستی دوتا شدی
با نای خونگرفته به خونخواهی وطن
چندان نوا گرفتی تا از نوا شدی
#مظاهر_مصفا
▪دکتر مظاهر مصفّا
▪@mazahermosaffa
«تجلی عرفان»
هرگه كه در مصالح جمهور دم زدم
سامان امن و رامش خود را به هم زدم
چشمم ضعيف گشت و چو نى پيكرم نحيف
از بس كه در حمايت مردم قلم زدم
ياد آمدم زِ زمزمههاى شباب و عشق
هرگه كه در كنارهی جويى قدم زدم
نامم بلند كرد و تهى از ملامتم
چوب قناعتی كه به طبل شكم زدم
تسخير گشت مُلکِ مرادم به لطف دوست
تا بر فرازِ بام ارادت علم زدم
بنشستم ارچه گاه به دورِ قمارِ عشق
در پاس آبروى و شرف دست، كم زدم
تا وارهم زِ قصهی هستی و نيستی
يكباره پشت پا به وجود و عدم زدم
تا يافتم تجلّى عرفان زِ جامِ مى
پيمانهها به ياد جم و جامِ جم زدم
خشتِ سرِ خم از طرف پير مى فروش
برداشتم به جرأت و بر فرقِ غم زدم
از كارگاهِ طبعِ نگارين تغزلّی
آمد برون به نام «اديبش» رقم زدم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/%d8%aa%d8%ac%d9%84%d9%89-%d8%b9%d8%b1%d9%81%d8%a7%d9%86/
هرگه كه در مصالح جمهور دم زدم
سامان امن و رامش خود را به هم زدم
چشمم ضعيف گشت و چو نى پيكرم نحيف
از بس كه در حمايت مردم قلم زدم
ياد آمدم زِ زمزمههاى شباب و عشق
هرگه كه در كنارهی جويى قدم زدم
نامم بلند كرد و تهى از ملامتم
چوب قناعتی كه به طبل شكم زدم
تسخير گشت مُلکِ مرادم به لطف دوست
تا بر فرازِ بام ارادت علم زدم
بنشستم ارچه گاه به دورِ قمارِ عشق
در پاس آبروى و شرف دست، كم زدم
تا وارهم زِ قصهی هستی و نيستی
يكباره پشت پا به وجود و عدم زدم
تا يافتم تجلّى عرفان زِ جامِ مى
پيمانهها به ياد جم و جامِ جم زدم
خشتِ سرِ خم از طرف پير مى فروش
برداشتم به جرأت و بر فرقِ غم زدم
از كارگاهِ طبعِ نگارين تغزلّی
آمد برون به نام «اديبش» رقم زدم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/%d8%aa%d8%ac%d9%84%d9%89-%d8%b9%d8%b1%d9%81%d8%a7%d9%86/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
تجلى عرفان | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
هرگه كه در مصالح جمهور دم زدم سامان امن و رامش خود را به هم زدم چشمم ضعيف گشت و چو نى پيكرم نحيف از بس كه در حمايت مردم قلم زدم ياد آمدم ز زمزمه هاى شباب و عشق
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
درود باد به خرّم دیار آزادی
دیار خرّم و ایمن حصار آزادی
ز من سلام به آزادی و دبستانش
که مرد حق بود آموزگار آزادی
درود باد به آزادگی و عزّ و شرف
که یافت پرورش اندر کنار آزادی
بهار گرچه صفا بخش و خرّم آیین است
به خرّمی نبود چون بهار آزادی
شراب ناب نشاط آورد به دلها، لیک
نه همچو شربت نوشینگوار آزادی
قلم همیشه بود پاسدار استقلال
سخن هماره بود خواستار آزادی
به کارگاه زمان تار و پود آبادی است
که بستهاند به زرّینه تار آزادی
نشان مباد به گیتی ز گرگ استبداد
که خوش چرَد گله در مرغزار آزادی
درود باد بر آن کس که پایداری کرد
به روز حادثه در پای دار آزادی
ز عدل و داد کند سرزمین خویش آباد
گر اِعتدال بود پیشکار آزادی
روا بود که نهد دست قدرت قانون
به کفِّ عقل و درایت مهار آزادی
مشو اسیر تغافل که در کمین صیّاد
مصمم است به قصد شکار آزادی
به بار بندگی و ننگ، تن نخواهد داد
کسی که یافت نشان، ز افتخار آزادی
بسا به خرمنِ آزادی آتش افکندند
به نام برزگر و آبیار آزادی
بساکسا که نمک خورد و بر نمکدان کوفت
که بود بر سر خوان ریزهخوار آزادی
به اعتبار امم لطمهها به بار آرد
چو لطمه بار شود اعتبار آزادی
ز یکه تازی زورآوران برآرد گرد
چو گرمتاز شود شهسوار آزادی
چو بلبلانِ چمن در زمانه خواهد بود
ادیب نغمهگر شاخسار آزادی
@Adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%d9%8a/
دیار خرّم و ایمن حصار آزادی
ز من سلام به آزادی و دبستانش
که مرد حق بود آموزگار آزادی
درود باد به آزادگی و عزّ و شرف
که یافت پرورش اندر کنار آزادی
بهار گرچه صفا بخش و خرّم آیین است
به خرّمی نبود چون بهار آزادی
شراب ناب نشاط آورد به دلها، لیک
نه همچو شربت نوشینگوار آزادی
قلم همیشه بود پاسدار استقلال
سخن هماره بود خواستار آزادی
به کارگاه زمان تار و پود آبادی است
که بستهاند به زرّینه تار آزادی
نشان مباد به گیتی ز گرگ استبداد
که خوش چرَد گله در مرغزار آزادی
درود باد بر آن کس که پایداری کرد
به روز حادثه در پای دار آزادی
ز عدل و داد کند سرزمین خویش آباد
گر اِعتدال بود پیشکار آزادی
روا بود که نهد دست قدرت قانون
به کفِّ عقل و درایت مهار آزادی
مشو اسیر تغافل که در کمین صیّاد
مصمم است به قصد شکار آزادی
به بار بندگی و ننگ، تن نخواهد داد
کسی که یافت نشان، ز افتخار آزادی
بسا به خرمنِ آزادی آتش افکندند
به نام برزگر و آبیار آزادی
بساکسا که نمک خورد و بر نمکدان کوفت
که بود بر سر خوان ریزهخوار آزادی
به اعتبار امم لطمهها به بار آرد
چو لطمه بار شود اعتبار آزادی
ز یکه تازی زورآوران برآرد گرد
چو گرمتاز شود شهسوار آزادی
چو بلبلانِ چمن در زمانه خواهد بود
ادیب نغمهگر شاخسار آزادی
@Adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%d9%8a/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
بهار آزادي | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به مناسبت سالروز تاسیس سازمان وحدت آفریقا 1963 میلادی این سروده از استاد ادیب برومند منتشر می شود . درود باد به خرّم ديار آزادي ديار خرّم و ايمن حصار1 آزادي ز م
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«شبِ فاجعه»
شنیدم به شهری پر از دود و دم
همه خلقش آزردهحال و دژم
شبی تیره چون قلبِ آهندلان
همانند یک توده قیرِ کلان
شبهروی چون زنگیانِ اسیر
در انبارِ قیرینه غرقِ نفیر
هوا سرد چون طبعِ نامهربان
به قهر آشنا و به زخمِ زبان
کشیده یکی تیر دژخیمِ شب
که بهرِ سحر برگمارد غضب
همه کوچهها خلوت از دیرگاه
به سامان خود برده هرکس پناه
شبانگه سوی خانه آیند دیر
یکی شیرزن دیگری نرّهشیر
دلآور ولی هردو پیرانهسر
زِ تیمارِ بیماری اندر خطر
به خانه درون رفته، بستند در
نهاده به رامشگهِ خویش سر
چو دو مرغِ دمساز و همآشیان
برفتند تنها، نه کس در میان
زن آن شب بود نالهپردازِ تب
به سانِ دگر، شوی او در تعب
که ناگاه دیوان به در کوفتند
دل این دو همسر بیآشوفتند
یکیشان به کوبنده در گفت: کیست؟
شنیدند پاسخ که جز دوست نیست!
چو در باز شد چندتن دشنهزن
پدیدار گشتند چون اهرمن
چه اهریمنی؟ همچو ناهار گرگ
درندهتر از ببر و خونخوار گرگ
گرو برده از هرچه ناپاک دیو
تنآلوده از ننگ و نیرنگ و ریو
زِ پستان کفتارها خورده شیر
در آغوش بدکارها مانده دیر
زِ دیدار ناپاکشان شرمگین
همه نابکارانِ روی زمین
پذیرنده فرمان زِ درندگان
بُرنده سر از نام پروردگان
نه در جسمشان یک رگِ آدمی
نه در روحشان ذرّهای مردمی
زِ بیدادخویان گرفته جواز
پیِ کشتنِ هرکه گردنفراز
فتادند با دشنه اهریمنان
به جانِ دو آزاده سروِ روان
نخستین بهجانِ زنِ دردمند
به ده ضربه خستند جسمِ نژند
چه زن، بانویی پاک و فرهیخته
به مهرِ وطن دل برانگیخته
زنی ناشده بر دلش راهجوی
بهجز عشقِ ایران و فرزند و شوی
زنی مهربان عاری از قهر و کین
دل آویخته بهر ایرانزمین
بریدند چهرش، دریدند نای
به خون درکشیدند سرتابهپای
جگر را چنان کارد بر قلب دوخت
که پروانه از شمع اینسان نسوخت
پس آنگه فتادند بی عار و درد
دو نامرد بر جانِ آزاده مرد
درآویخته با یکی پهلوان
که بیمار بودی، نبودش توان
یکی سینه بدرید از آن نامور
یکی کالبد جمله پا تا به سر
یکی دشنه زد بر تهیگاه او
یکی زد به قلبِ وطنخواهِ او
زِ بس کارد بر پیکرِ او زدند
دلآسوده از کشتنِ وی شدند
وُهومن زِ کشتارِ این فَروَهر
بگریید چون ابرِ افشان گهر
پس آنگه زِ سوی دو تن بدنهان
رسید آگهی نزدِ فرماندهان
که کشتیم اینک زن و مرد را
بهجا هشته دو پیکرِ سرد را
وزآنپس برآمد بسی هایهوی
زِ رسواییِ خیلِ بیآبروی
زِ بس این خبر بود خاطرپریش
دلِ هرکه بشنید شد ریشریش
جهان پر زِ دشنام و بیغاره گشت
نثارِ بداندیش و بدکاره گشت
همه لعن و نفرینه شد بیکران
زِ پیر و جوان بهرهی آمران
بهجز دیوخویان که گشتند شاد
جهانی دژم گشت از این رویداد
چه بود این مهین کشتگان را گناه
بهجز پاسِ میهن به هر سال و ماه
نبودند جز پاک و ملّتگرای
گرفته سزا از کفِ ناسزای
تفو باد بر خویِ اهریمنان
سیهروی بدکار و تردامنان
که سرتابهپاشان بهجز ننگ نیست
همه کارشان غیرِ نیرنگ نیست
جهان یافت شهری که ناگفتنیست
در آن هرکه بیداردل کشتنیست
ادیب برومند، تهران، آذرماه ۱۳۷۷
@AdibBoroumand
شنیدم به شهری پر از دود و دم
همه خلقش آزردهحال و دژم
شبی تیره چون قلبِ آهندلان
همانند یک توده قیرِ کلان
شبهروی چون زنگیانِ اسیر
در انبارِ قیرینه غرقِ نفیر
هوا سرد چون طبعِ نامهربان
به قهر آشنا و به زخمِ زبان
کشیده یکی تیر دژخیمِ شب
که بهرِ سحر برگمارد غضب
همه کوچهها خلوت از دیرگاه
به سامان خود برده هرکس پناه
شبانگه سوی خانه آیند دیر
یکی شیرزن دیگری نرّهشیر
دلآور ولی هردو پیرانهسر
زِ تیمارِ بیماری اندر خطر
به خانه درون رفته، بستند در
نهاده به رامشگهِ خویش سر
چو دو مرغِ دمساز و همآشیان
برفتند تنها، نه کس در میان
زن آن شب بود نالهپردازِ تب
به سانِ دگر، شوی او در تعب
که ناگاه دیوان به در کوفتند
دل این دو همسر بیآشوفتند
یکیشان به کوبنده در گفت: کیست؟
شنیدند پاسخ که جز دوست نیست!
چو در باز شد چندتن دشنهزن
پدیدار گشتند چون اهرمن
چه اهریمنی؟ همچو ناهار گرگ
درندهتر از ببر و خونخوار گرگ
گرو برده از هرچه ناپاک دیو
تنآلوده از ننگ و نیرنگ و ریو
زِ پستان کفتارها خورده شیر
در آغوش بدکارها مانده دیر
زِ دیدار ناپاکشان شرمگین
همه نابکارانِ روی زمین
پذیرنده فرمان زِ درندگان
بُرنده سر از نام پروردگان
نه در جسمشان یک رگِ آدمی
نه در روحشان ذرّهای مردمی
زِ بیدادخویان گرفته جواز
پیِ کشتنِ هرکه گردنفراز
فتادند با دشنه اهریمنان
به جانِ دو آزاده سروِ روان
نخستین بهجانِ زنِ دردمند
به ده ضربه خستند جسمِ نژند
چه زن، بانویی پاک و فرهیخته
به مهرِ وطن دل برانگیخته
زنی ناشده بر دلش راهجوی
بهجز عشقِ ایران و فرزند و شوی
زنی مهربان عاری از قهر و کین
دل آویخته بهر ایرانزمین
بریدند چهرش، دریدند نای
به خون درکشیدند سرتابهپای
جگر را چنان کارد بر قلب دوخت
که پروانه از شمع اینسان نسوخت
پس آنگه فتادند بی عار و درد
دو نامرد بر جانِ آزاده مرد
درآویخته با یکی پهلوان
که بیمار بودی، نبودش توان
یکی سینه بدرید از آن نامور
یکی کالبد جمله پا تا به سر
یکی دشنه زد بر تهیگاه او
یکی زد به قلبِ وطنخواهِ او
زِ بس کارد بر پیکرِ او زدند
دلآسوده از کشتنِ وی شدند
وُهومن زِ کشتارِ این فَروَهر
بگریید چون ابرِ افشان گهر
پس آنگه زِ سوی دو تن بدنهان
رسید آگهی نزدِ فرماندهان
که کشتیم اینک زن و مرد را
بهجا هشته دو پیکرِ سرد را
وزآنپس برآمد بسی هایهوی
زِ رسواییِ خیلِ بیآبروی
زِ بس این خبر بود خاطرپریش
دلِ هرکه بشنید شد ریشریش
جهان پر زِ دشنام و بیغاره گشت
نثارِ بداندیش و بدکاره گشت
همه لعن و نفرینه شد بیکران
زِ پیر و جوان بهرهی آمران
بهجز دیوخویان که گشتند شاد
جهانی دژم گشت از این رویداد
چه بود این مهین کشتگان را گناه
بهجز پاسِ میهن به هر سال و ماه
نبودند جز پاک و ملّتگرای
گرفته سزا از کفِ ناسزای
تفو باد بر خویِ اهریمنان
سیهروی بدکار و تردامنان
که سرتابهپاشان بهجز ننگ نیست
همه کارشان غیرِ نیرنگ نیست
جهان یافت شهری که ناگفتنیست
در آن هرکه بیداردل کشتنیست
ادیب برومند، تهران، آذرماه ۱۳۷۷
@AdibBoroumand
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
درود به كردان
درود باد به کردانِ گُردِ ایراندوست
که جمله شیفتهی میهناند و ساماندوست
اصیلمانده نژادی زِ قومِ ایرانی
ستودهسیرت و پاکیزهخوی و انساندوست
چو شیرِ شرزه دلیرند و پاسدارِ کنام
به بیشهزار مقیمند و با نِیستان دوست
عشایری همه روشنضمیر و پاکنژاد
علاقهمند به هممیهنان و ایراندوست
به همنواییِ همریشگان و همپیوند
هماره گوش به زنگند و با دلیران دوست
به کشت و کار کمر بستهاند و بس کوشا
زِ بهر تقویتِ کشورند، عمراندوست
زِ لطف آب و هوای لطیف و شادیبخش
به لالهزارِ وطن با گلاند و ریحان دوست
خداشناس و نجیب و زِ گمرهی بیزار
بزرگوار و شریف و همیشه احساندوست
هماره در رهِ پاسِ وطن ستاده به پای
به عهدِ خویش وفادار و جمله پیماندوست
دیارِ کرد بهین شارسانِ ایران است
که با بهشت قرین است و با گلستان دوست
زبانِ او که بود زادهی زبانِ دری
بود به عاطفه با لهجههای همسان دوست
سلامِ من به صفای بهارِ کردستان
که هست با دلِ هر شاعرِ سخندان دوست
بر آن هوای لطیف و بر آن فضای نظیف
درود باد و بر آن دیهگانِ مهماندوست
دلآورانِ غیورش به ضعف و سستی، خصم
دژافکنانِ دلیرش به اسب و جولان دوست
لباسِ کردی و آن پیچ و تابِ شال و کلاه
به گونهایست که داریم چند از ایشان دوست
مگر درود فرستیم جمله همچو «ادیب»
بر این عقابِ بلندآشیانِ کیهاندوست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
درود باد به کردانِ گُردِ ایراندوست
که جمله شیفتهی میهناند و ساماندوست
اصیلمانده نژادی زِ قومِ ایرانی
ستودهسیرت و پاکیزهخوی و انساندوست
چو شیرِ شرزه دلیرند و پاسدارِ کنام
به بیشهزار مقیمند و با نِیستان دوست
عشایری همه روشنضمیر و پاکنژاد
علاقهمند به هممیهنان و ایراندوست
به همنواییِ همریشگان و همپیوند
هماره گوش به زنگند و با دلیران دوست
به کشت و کار کمر بستهاند و بس کوشا
زِ بهر تقویتِ کشورند، عمراندوست
زِ لطف آب و هوای لطیف و شادیبخش
به لالهزارِ وطن با گلاند و ریحان دوست
خداشناس و نجیب و زِ گمرهی بیزار
بزرگوار و شریف و همیشه احساندوست
هماره در رهِ پاسِ وطن ستاده به پای
به عهدِ خویش وفادار و جمله پیماندوست
دیارِ کرد بهین شارسانِ ایران است
که با بهشت قرین است و با گلستان دوست
زبانِ او که بود زادهی زبانِ دری
بود به عاطفه با لهجههای همسان دوست
سلامِ من به صفای بهارِ کردستان
که هست با دلِ هر شاعرِ سخندان دوست
بر آن هوای لطیف و بر آن فضای نظیف
درود باد و بر آن دیهگانِ مهماندوست
دلآورانِ غیورش به ضعف و سستی، خصم
دژافکنانِ دلیرش به اسب و جولان دوست
لباسِ کردی و آن پیچ و تابِ شال و کلاه
به گونهایست که داریم چند از ایشان دوست
مگر درود فرستیم جمله همچو «ادیب»
بر این عقابِ بلندآشیانِ کیهاندوست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
درود به قوم کرد | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
درود بـــــــــاد به کردان ِ گـُردِ ايران دوست کــــــــه جمله شيفتۀ ميهن اند و سامان دوست اصيل مــــــــــــــــــانده نژادي ز قوم ايراني ستوده سيرت و پـاکيزه
به زندانی سیاسی
ای بندیِ سیاسی فرسوده از شکنج
ای گنجِ شایگان که به ویرانه اندری
گنجینهی اراده و عزمی و تاب و توش
مانا زِ گنجِ گوهرِ شبتاب برتری
قدرتنمای کاخنشین از هراس و بیم
انداختت به بند که شیرِ دلآوری
در شهر، شیرِ شرزه نخواهد شدن یله
زین رو تو نیز در قفسِ آهنین دری
این سرگذشتِ توست که در راهِ مردمی
از سر گذشتهای و به مردانگی سری
فکرِ سعادتِ وطنت بند زد به پای
در بندِ خویشتن نه که در بندِ کشوری
در امتحانِ پاکی و یکرنگی و خلوص
بی غَلّ و غَش، به بوتهی اخلاص، چون زری
بر روی، بستهاند در از بیمِ تابشت
ای آتشین خیال که کانونِ آذری
رشک آیدت به مرغِ هوا چون پَرَد به اوج
کز تنگنایِ حبس نیاری که برپری
دادند بس شکنجه و سرکوب، مر تو را
ای تیغِ آبدیده که رنجور پیکری
دمسازِ قلعهبانی و دژخیم و داغزن
دور از کنارِ مادر و فرزند و همسری
داری غمِ گرسنهی بر خاک خفته را
آنگه که سرنهاده به بالین و بستری
کوتاه نیست سایهی جلّاد از سرت
یکدم شبی به خواب چو خواهی به سر بری
تسلیم را چه زهره که آید به خاطرت
گر در شکنجهگاه، پریشیده خاطری
صبر آورد کلیدِ ظفر، ارمغان تو را
چندی صبور باش که آخر مظفری
ایمان و عشق ضامن صبر و شکیبِ توست
مؤمن به اعتقادی و محکم به باوری
رفتی به بند تا کنی آزاد ملّتی
ملّت بهپایخاست بیا تا که بنگری
ادیب برومند
ای بندیِ سیاسی فرسوده از شکنج
ای گنجِ شایگان که به ویرانه اندری
گنجینهی اراده و عزمی و تاب و توش
مانا زِ گنجِ گوهرِ شبتاب برتری
قدرتنمای کاخنشین از هراس و بیم
انداختت به بند که شیرِ دلآوری
در شهر، شیرِ شرزه نخواهد شدن یله
زین رو تو نیز در قفسِ آهنین دری
این سرگذشتِ توست که در راهِ مردمی
از سر گذشتهای و به مردانگی سری
فکرِ سعادتِ وطنت بند زد به پای
در بندِ خویشتن نه که در بندِ کشوری
در امتحانِ پاکی و یکرنگی و خلوص
بی غَلّ و غَش، به بوتهی اخلاص، چون زری
بر روی، بستهاند در از بیمِ تابشت
ای آتشین خیال که کانونِ آذری
رشک آیدت به مرغِ هوا چون پَرَد به اوج
کز تنگنایِ حبس نیاری که برپری
دادند بس شکنجه و سرکوب، مر تو را
ای تیغِ آبدیده که رنجور پیکری
دمسازِ قلعهبانی و دژخیم و داغزن
دور از کنارِ مادر و فرزند و همسری
داری غمِ گرسنهی بر خاک خفته را
آنگه که سرنهاده به بالین و بستری
کوتاه نیست سایهی جلّاد از سرت
یکدم شبی به خواب چو خواهی به سر بری
تسلیم را چه زهره که آید به خاطرت
گر در شکنجهگاه، پریشیده خاطری
صبر آورد کلیدِ ظفر، ارمغان تو را
چندی صبور باش که آخر مظفری
ایمان و عشق ضامن صبر و شکیبِ توست
مؤمن به اعتقادی و محکم به باوری
رفتی به بند تا کنی آزاد ملّتی
ملّت بهپایخاست بیا تا که بنگری
ادیب برومند
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«پیام دانشجو»
به پاس مبارزات پیگیر دانشجویان دانشگاه تهران و دیگر دانشگاههای کشور که اکثر در سنگر آزادیطلبی و حقگویی وظیفهی خود را ادا کرده و در این راه شهید دادهاند این قصیده در آذرماه ۱۳۴۱ سروده شد.
به افتخار قرین باد، نام دانشجو
که هست پاسِ فضیلت مرام دانشجو
در این زمان سندِ افتخارِ آزادی
مُسجّل است به فرخنده نامِ دانشجو
قیام دانش و تقوا، به رغمِ جهل و فساد
بود نهفته به فرِّ قیامِ دانشجو
سپاهِ جهل، سلاح افکند به پیکارش
که هست تیغِ هنر در نیامِ دانشجو
هم از ریاضتِ فکر و مجاهدت باشد
هماره توسَنِ اقبال، رامِ دانشجو
فضیلت است نهان در نهادِ دانشمند
صراحت است عیان درکلامِ دانشجو
هرآنکه منزلتِ فضل، محترم دارد
فضیلتی شمرد احترامِ دانشجو
چو هست بیشهی شیران فضای دانشگاه
سزد که نام کُنیماش کُنامِ دانشجو
قوامِ مملکت اندر دوامِ آزادیست
چنانکه هست به دانش قوامِ دانشجو
به گوشِ خلق رساند نویدِ پیروزی
طنینِ گوشنوازِ پیامِ دانشجو
گَهِ ستیزه مریزاد آن همایون دست
که کوسِ فتح، بکوبد به بامِ دانشجو
بود نهانگهِ گنجینههای عشق و امید
خجسته خاکِ وطن، زیرِ گامِ دانشجو
گُلابِ حکمت و آبِ حیاتِ معرفت است
همان عرق که چکد از مَسامِ* دانشجو
کنون که دورهی دانشوری و داناییست
سزد که دور بگردد به کامِ دانشجو
سلامِ هموطنان جمله سوی اوست که هست
سلامتِ وطن اندر سلامِ دانشجو
بدین صفت که بلند است صیتِ شعرِ ادیب
بلند باد به گیتی مقامِ دانشجو
ادیب برومند
*مسام = محل ریزش از پوست
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/%d9%be%d9%8a%d8%a7%d9%85-%d8%af%d8%a7%d9%86%d8%b4%d8%ac%d9%88/
به پاس مبارزات پیگیر دانشجویان دانشگاه تهران و دیگر دانشگاههای کشور که اکثر در سنگر آزادیطلبی و حقگویی وظیفهی خود را ادا کرده و در این راه شهید دادهاند این قصیده در آذرماه ۱۳۴۱ سروده شد.
به افتخار قرین باد، نام دانشجو
که هست پاسِ فضیلت مرام دانشجو
در این زمان سندِ افتخارِ آزادی
مُسجّل است به فرخنده نامِ دانشجو
قیام دانش و تقوا، به رغمِ جهل و فساد
بود نهفته به فرِّ قیامِ دانشجو
سپاهِ جهل، سلاح افکند به پیکارش
که هست تیغِ هنر در نیامِ دانشجو
هم از ریاضتِ فکر و مجاهدت باشد
هماره توسَنِ اقبال، رامِ دانشجو
فضیلت است نهان در نهادِ دانشمند
صراحت است عیان درکلامِ دانشجو
هرآنکه منزلتِ فضل، محترم دارد
فضیلتی شمرد احترامِ دانشجو
چو هست بیشهی شیران فضای دانشگاه
سزد که نام کُنیماش کُنامِ دانشجو
قوامِ مملکت اندر دوامِ آزادیست
چنانکه هست به دانش قوامِ دانشجو
به گوشِ خلق رساند نویدِ پیروزی
طنینِ گوشنوازِ پیامِ دانشجو
گَهِ ستیزه مریزاد آن همایون دست
که کوسِ فتح، بکوبد به بامِ دانشجو
بود نهانگهِ گنجینههای عشق و امید
خجسته خاکِ وطن، زیرِ گامِ دانشجو
گُلابِ حکمت و آبِ حیاتِ معرفت است
همان عرق که چکد از مَسامِ* دانشجو
کنون که دورهی دانشوری و داناییست
سزد که دور بگردد به کامِ دانشجو
سلامِ هموطنان جمله سوی اوست که هست
سلامتِ وطن اندر سلامِ دانشجو
بدین صفت که بلند است صیتِ شعرِ ادیب
بلند باد به گیتی مقامِ دانشجو
ادیب برومند
*مسام = محل ریزش از پوست
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/%d9%be%d9%8a%d8%a7%d9%85-%d8%af%d8%a7%d9%86%d8%b4%d8%ac%d9%88/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
پيام دانشجو | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به پاس مبارزات پیگیر دانشجویان دانشگاه تهران و دیگر دانشگاههای کشور که اکثر در سنگر آزادی طلبی و حقگویی وظیفه خود را ادا کرده و در این راه شهید داده اند این قصی
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«ترنّمِ شب»
ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺮﻧـﻢ ﺷـﺐ، ﻃـﺮﺯ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﮔﻮﻳـﻰ ﺳـﻜﻮﺕ ﺷـﺐ ﻫـﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻫـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺷـﺎﻣﮕﺎﻩ ﻏﺮﺑـﺖ ﺩﺭ ﺧـﻮﻥ ﺧـﻮﺩ ﻓﺮﻭﺧﻔـﺖ
ﻣﺴـﻜﻴﻦ ﺷـﻔﻖ ﭼـﻮ ﺑﺸـﻨﻴﺪ ﺧﻮﻧﻴـﻦ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺩﻳـﺪﻡ ﺑـﻪ ﻫﺎﻟـﻪ ﻣـﻪ ﺭﺍ ﺗﺎﺑـﺎﻥ ﻭ ﺧـﻮﺵ ﻭﻟﻴﻜـﻦ
ﻏـﻢ ﺩﺭ ﺣﺼـﺎﺭ ﺑﮕﺮﻓـﺖ ﺭﻭﺷـﻦ ﻓﻀـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺑﺎﻧـﮓ ﺍﺯ ﮔﻴـﺎه ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﮔﻞ ﻛـﺮﺩ ﭘﻴﺮﻫـﻦ ﭼـﺎک
ﺗـﺎ ﺟﻐـﺪ، ﻧﺎﻟﻪﮔـﺮ ﺷـﺪ ﺑﺴــﺘﺎﻥﺳـــﺮﺍﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ
ﻣـﺎهِ ﻋﺴـﻞ ﻧـﺪﺍﺭﺩ ﺍﻳـﻦ ﺣﺠﻠﻪﻫـﺎ ﻛـــﻪ ﺑﻴﻨـﻰ
ﺩﺭ ﺳـﻮگ ﻧﻮﺟـﻮﺍنان ﺑﺸـــﻨﻮ ﺭﺛـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺷـﻴﺮِ ﻋﻠـﻢ ﻛﺠـﺎ ﺭﻓـﺖ ﺍﺯ ﺑﻴﺸـﻪﺯﺍﺭ ﻗـﺪﺭﺕ
ﻛـﻮ ﺁﻥ ﻛـﻪ ﺑـﺮ ﺳـﺮِ ﺩﻭﺵ ﮔﻴـﺮﺩ ﻟـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ؟
ﻣـﺎ ﻛﺸـﺘﮕﺎﻥ ﺑﺎﻏﻴـﻢ ﺍﺯ ﺍﺭهﻫـــﺎﻯ ﺗـــﺰﻭﻳﺮ
ﺍﺯ ﺑﺎﻏﺒـﺎﻥ ﺑﮕﻴﺮﻳـﺪ ﭘـﺲ ﺧﻮﻥﺑـــﻬﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺑـﺎ ﺩﺳـﺖ ﺧﻮﻳـﺶ ﻛﻨﺪﻧـﺪ جهال گور ﺧـﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑـــﻰ ﺷﻮﺭِ ﮔﺮﻳـــﻪ ﻛﺮﺩﻧـﺪ ﺳـﺎﺯِ ﻋـﺰﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﭘﻴﭽﻴـﺪه ﺩﺭ ﻛﻔـﻦ ﺷـﺪ ﻋﻘـﻞ ﺍﺯ ﻛـﻒِ ﺧﺮﺍﻓـﺖ
زین دیو کو مفری ﺍﻧﺪﻳﺸـــﻪﻫﺎﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ؟ّ
ﺍﺯ ﻫـﺮ ﻛﺮﺍﻧـﻪ ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﺑﺎﻧﮕـﻰ ﺯ ﻧـﺎﻯ ﺑﻮﻣـﻰ
ﺗـﺎ ﺩﺭ ﺧﻤﻮﺷـﻰ ﺍﻓﻜﻨـﺪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺳـﺮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﮔﻴﺘـﻰ ﺑـﻪ ﻛـﺲ ﻧﻤﺎﻧـﺪ، ﺑﺎﺯﻳﭽـهی ﻓﻨﺎﻳﻴـﻢ
شعرِ «ادیب» ﺩﺍﻧـﺪ ﺭﺍﺯ ﺑـــﻘﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ادیب برومند
@AdibBoroumand
غزل «ترنم شب» به دستخط استاد ادیب برومند 👇🏼
https://instagram.com/p/BawPPEHFk7o/
ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺮﻧـﻢ ﺷـﺐ، ﻃـﺮﺯ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﮔﻮﻳـﻰ ﺳـﻜﻮﺕ ﺷـﺐ ﻫـﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻫـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺷـﺎﻣﮕﺎﻩ ﻏﺮﺑـﺖ ﺩﺭ ﺧـﻮﻥ ﺧـﻮﺩ ﻓﺮﻭﺧﻔـﺖ
ﻣﺴـﻜﻴﻦ ﺷـﻔﻖ ﭼـﻮ ﺑﺸـﻨﻴﺪ ﺧﻮﻧﻴـﻦ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺩﻳـﺪﻡ ﺑـﻪ ﻫﺎﻟـﻪ ﻣـﻪ ﺭﺍ ﺗﺎﺑـﺎﻥ ﻭ ﺧـﻮﺵ ﻭﻟﻴﻜـﻦ
ﻏـﻢ ﺩﺭ ﺣﺼـﺎﺭ ﺑﮕﺮﻓـﺖ ﺭﻭﺷـﻦ ﻓﻀـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺑﺎﻧـﮓ ﺍﺯ ﮔﻴـﺎه ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﮔﻞ ﻛـﺮﺩ ﭘﻴﺮﻫـﻦ ﭼـﺎک
ﺗـﺎ ﺟﻐـﺪ، ﻧﺎﻟﻪﮔـﺮ ﺷـﺪ ﺑﺴــﺘﺎﻥﺳـــﺮﺍﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ
ﻣـﺎهِ ﻋﺴـﻞ ﻧـﺪﺍﺭﺩ ﺍﻳـﻦ ﺣﺠﻠﻪﻫـﺎ ﻛـــﻪ ﺑﻴﻨـﻰ
ﺩﺭ ﺳـﻮگ ﻧﻮﺟـﻮﺍنان ﺑﺸـــﻨﻮ ﺭﺛـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺷـﻴﺮِ ﻋﻠـﻢ ﻛﺠـﺎ ﺭﻓـﺖ ﺍﺯ ﺑﻴﺸـﻪﺯﺍﺭ ﻗـﺪﺭﺕ
ﻛـﻮ ﺁﻥ ﻛـﻪ ﺑـﺮ ﺳـﺮِ ﺩﻭﺵ ﮔﻴـﺮﺩ ﻟـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ؟
ﻣـﺎ ﻛﺸـﺘﮕﺎﻥ ﺑﺎﻏﻴـﻢ ﺍﺯ ﺍﺭهﻫـــﺎﻯ ﺗـــﺰﻭﻳﺮ
ﺍﺯ ﺑﺎﻏﺒـﺎﻥ ﺑﮕﻴﺮﻳـﺪ ﭘـﺲ ﺧﻮﻥﺑـــﻬﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﺑـﺎ ﺩﺳـﺖ ﺧﻮﻳـﺶ ﻛﻨﺪﻧـﺪ جهال گور ﺧـﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑـــﻰ ﺷﻮﺭِ ﮔﺮﻳـــﻪ ﻛﺮﺩﻧـﺪ ﺳـﺎﺯِ ﻋـﺰﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﭘﻴﭽﻴـﺪه ﺩﺭ ﻛﻔـﻦ ﺷـﺪ ﻋﻘـﻞ ﺍﺯ ﻛـﻒِ ﺧﺮﺍﻓـﺖ
زین دیو کو مفری ﺍﻧﺪﻳﺸـــﻪﻫﺎﻯ ﻣـــﺎ ﺭﺍ؟ّ
ﺍﺯ ﻫـﺮ ﻛﺮﺍﻧـﻪ ﺑﺮﺧﺎﺳـﺖ ﺑﺎﻧﮕـﻰ ﺯ ﻧـﺎﻯ ﺑﻮﻣـﻰ
ﺗـﺎ ﺩﺭ ﺧﻤﻮﺷـﻰ ﺍﻓﻜﻨـﺪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺳـﺮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ﮔﻴﺘـﻰ ﺑـﻪ ﻛـﺲ ﻧﻤﺎﻧـﺪ، ﺑﺎﺯﻳﭽـهی ﻓﻨﺎﻳﻴـﻢ
شعرِ «ادیب» ﺩﺍﻧـﺪ ﺭﺍﺯ ﺑـــﻘﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ
ادیب برومند
@AdibBoroumand
غزل «ترنم شب» به دستخط استاد ادیب برومند 👇🏼
https://instagram.com/p/BawPPEHFk7o/
Instagram
ادیب برومند | Adib Boroumand
«ترتّم شب» ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺮﻧـﻢ ﺷـﺐ، ﻃـﺮﺯ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ ﮔﻮﻳـﻰ ﺳـﻜﻮﺕ ﺷـﺐ ﻫـﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻫـﻮﺍﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷـﺎﻣﮕﺎﻩ ﻏﺮﺑـﺖ ﺩﺭ ﺧـﻮﻥ ﺧـﻮﺩ ﻓﺮﻭﺧﻔـﺖ ﻣﺴـﻜﻴﻦ ﺷـﻔﻖ ﭼـﻮ ﺑﺸـﻨﻴﺪ ﺧﻮﻧﻴـﻦ ﻧـﻮﺍﻯ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﻳـﺪﻡ ﺑـﻪ ﻫﺎﻟﻪ ﻣـﻪ ﺭﺍ ﺗﺎﺑـﺎﻥ ﻭ ﺧـﻮﺵ ﻭﻟﻴﻜـﻦ ﻏـﻢ ﺩﺭ ﺣﺼـﺎﺭ ﺑﮕﺮﻓـﺖ ﺭﻭﺷـﻦ ﻓﻀـــﺎﻯ ﻣـﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﻧـﮓ ﺍﺯ…
ادیب برومند | Adib Boroumand pinned «به زندانی سیاسی ای بندیِ سیاسی فرسوده از شکنج ای گنجِ شایگان که به ویرانه اندری گنجینهی اراده و عزمی و تاب و توش مانا زِ گنجِ گوهرِ شبتاب برتری قدرتنمای کاخنشین از هراس و بیم انداختت به بند که شیرِ دلآوری در شهر، شیرِ شرزه نخواهد شدن یله زین رو…»
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«مرگ جهان پهلوان تختی»
برفت ازجهان، زی جهـانی دگر
قویچنگ و پاکیزهجانـی دگر!
دریغا کـــه از آشیـان پــر کشیـد
عقــابــی سـوی آشیـانــی دگـر!
زِ دیـرینـه دِیـرِ کهن گشت دور
جـوانمــردِ والامکــانــی دگـر!
بــرفت از جهـان تختــیِ نـامدار
کـه نایـد چون او قهرمانی دگـر!
پس از تختـــی آن پهلوانِ جهان
نیــابـی جهـــانپهلوانــی دگـر!
پس از تخـتــی از بهرِ کالای عشـق
دگر تختـه شد هر دکـانی دگـر!
پس از تخــتــی از شهــرِ نامآوران
کـه آرد بـه ما، ارمغـانـی دگـر؟
پس از تخــتــی از عرشهی افتخــار
کهرا هست زرّیــن نشانـی دگـر؟
پس از تخــتــی از ورزشِ باستـان
کـه نو کرد نـام و نشـانــی دگـر؟
بــه زیــــر آورِ پــشتِ زورآوران
بشــد همچــو زورآورانـی دگـر
همـآوردِ مــردافـکـنــانِ دلیــــر
بیـــآســود از امتحـــانــی دگـر
چو رستم به هر خوان ظفریار بود
وز او مشتهــر هفتخـوانـی دگـر
وطنخــواه و آزاده و شـیـردل
نـهتنها به تن پیـلسـانـی دگـر
تنـآور درختــی بـــه بــــالای وی
نبـــالیــــد در بوستـــانــی دگـر
سرِ بنـدگـی جــز بـه درگـــاهِ حـقّ
نســاییــــد بــر آستــــانــی دگـر
جهـانپهلـــوان بــود وبـیــداردل
در ایـن بیشــه شیرِ ژیـانــی دگـر
بـه ورزشگری پهلوانـی گزیــن
بـه روشندلی نکتــهدانی دگـر
هرآنکس که این قهرمان دید گفت
بهپــا خـاست ستّـارخـانــی دگـر
سـوی جبـهـهی ملـّت آورد روی
کـه بودش بهسر سایبـانـی دگـر
نیارَست خواری خریدن بـه خویش
که این خوش به بازارگانی دگر
نیارَست آلوده گشتن بــه ننگ
که بود از شرف ترجمـانی دگـر
جهان را بـه اهل جهـان واگذاشت
کـه خود بود از آنِ جهـانـی دگـر
پس از مـــرگِ آن نـامور پهلـــوان
نیـــابــی دلِ شـــادمــانــی دگـر
ببـخشـایدش بــار پـروردگـــار
هموبـــاد انـوشــهروانــی دگـر
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://m.facebook.com/AdibBoroumand/posts/10154432210471715
برفت ازجهان، زی جهـانی دگر
قویچنگ و پاکیزهجانـی دگر!
دریغا کـــه از آشیـان پــر کشیـد
عقــابــی سـوی آشیـانــی دگـر!
زِ دیـرینـه دِیـرِ کهن گشت دور
جـوانمــردِ والامکــانــی دگـر!
بــرفت از جهـان تختــیِ نـامدار
کـه نایـد چون او قهرمانی دگـر!
پس از تختـــی آن پهلوانِ جهان
نیــابـی جهـــانپهلوانــی دگـر!
پس از تخـتــی از بهرِ کالای عشـق
دگر تختـه شد هر دکـانی دگـر!
پس از تخــتــی از شهــرِ نامآوران
کـه آرد بـه ما، ارمغـانـی دگـر؟
پس از تخــتــی از عرشهی افتخــار
کهرا هست زرّیــن نشانـی دگـر؟
پس از تخــتــی از ورزشِ باستـان
کـه نو کرد نـام و نشـانــی دگـر؟
بــه زیــــر آورِ پــشتِ زورآوران
بشــد همچــو زورآورانـی دگـر
همـآوردِ مــردافـکـنــانِ دلیــــر
بیـــآســود از امتحـــانــی دگـر
چو رستم به هر خوان ظفریار بود
وز او مشتهــر هفتخـوانـی دگـر
وطنخــواه و آزاده و شـیـردل
نـهتنها به تن پیـلسـانـی دگـر
تنـآور درختــی بـــه بــــالای وی
نبـــالیــــد در بوستـــانــی دگـر
سرِ بنـدگـی جــز بـه درگـــاهِ حـقّ
نســاییــــد بــر آستــــانــی دگـر
جهـانپهلـــوان بــود وبـیــداردل
در ایـن بیشــه شیرِ ژیـانــی دگـر
بـه ورزشگری پهلوانـی گزیــن
بـه روشندلی نکتــهدانی دگـر
هرآنکس که این قهرمان دید گفت
بهپــا خـاست ستّـارخـانــی دگـر
سـوی جبـهـهی ملـّت آورد روی
کـه بودش بهسر سایبـانـی دگـر
نیارَست خواری خریدن بـه خویش
که این خوش به بازارگانی دگر
نیارَست آلوده گشتن بــه ننگ
که بود از شرف ترجمـانی دگـر
جهان را بـه اهل جهـان واگذاشت
کـه خود بود از آنِ جهـانـی دگـر
پس از مـــرگِ آن نـامور پهلـــوان
نیـــابــی دلِ شـــادمــانــی دگـر
ببـخشـایدش بــار پـروردگـــار
هموبـــاد انـوشــهروانــی دگـر
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://m.facebook.com/AdibBoroumand/posts/10154432210471715
Facebook
Adib Boroumand ادیب برومند
بــرفـت ازجهــان، زی جهــانــی دگــر قوی چنگ و پاکیزه جانـی دگر! دریغــــا کـــه از آشیـــــان پــرکشیــــد عقــابــی سـوی آشیـانــی دگـر! ز دیــرینـــــه دِیـــرِ کهــــن گشت دور جـوانمــرد والا...
عبرتِ کافی
هركه از گشتِ زمانها، عبرت كافی گرفت
بهر فرجام نكو پويايی وافی گرفت
قدرتِ ده روزه را هرگز نباشد اعتبار
نزد آن كو در عمل انديشهی صافی گرفت
هركه باشد تكيهزن بر تخت قدرت بايدش
عبرت از قتلِ مشقّتبارِ قذافی گرفت
رهبرِ سوريه گر عبرت نگيرد زين حساب
بايدش پاداشِ ظلم و حُكمِ اشرافی گرفت
حرفهای بیعمل آخر كِشندش در سقوط
هركه در جای عمل آيين حرّافی گرفت
بس خطا بودی كه آهوی ختا شد بیخيال
زآن شكارافكن كِش اندر دام خوش نافی گرفت
عاقبت معلوم گردد زرِّ قلب از زرِّ ناب
چون كس اندر آزمونش راهِ صرّافی گرفت
بس شرف دارد شرف بر حاكم جبّاركيش
آنكه در دكّان عزّت پيشه علّافی گرفت
گر قوافی سخت بودی در سخن اما اديب
آخر از طبعِ توانا بهرهی شافی گرفت
ادیب برومند
https://www.adibboroumand.com/عبرت%D9%90-كافي/
هركه از گشتِ زمانها، عبرت كافی گرفت
بهر فرجام نكو پويايی وافی گرفت
قدرتِ ده روزه را هرگز نباشد اعتبار
نزد آن كو در عمل انديشهی صافی گرفت
هركه باشد تكيهزن بر تخت قدرت بايدش
عبرت از قتلِ مشقّتبارِ قذافی گرفت
رهبرِ سوريه گر عبرت نگيرد زين حساب
بايدش پاداشِ ظلم و حُكمِ اشرافی گرفت
حرفهای بیعمل آخر كِشندش در سقوط
هركه در جای عمل آيين حرّافی گرفت
بس خطا بودی كه آهوی ختا شد بیخيال
زآن شكارافكن كِش اندر دام خوش نافی گرفت
عاقبت معلوم گردد زرِّ قلب از زرِّ ناب
چون كس اندر آزمونش راهِ صرّافی گرفت
بس شرف دارد شرف بر حاكم جبّاركيش
آنكه در دكّان عزّت پيشه علّافی گرفت
گر قوافی سخت بودی در سخن اما اديب
آخر از طبعِ توانا بهرهی شافی گرفت
ادیب برومند
https://www.adibboroumand.com/عبرت%D9%90-كافي/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
عبرتِ كافی | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
هر كه از گشتِ زمان ها ، عبرت كافي گرفت بهر فرجام نكو پويايی وافی گرفت قدرت ده روزه را هرگز نباشد اعتبا
دلِ بیمار
تا كه بستند به رويم، درِ گلزاران را
ياد كردم قفس و حالِ گرفتاران را
گر صفايى به چمن بود، زِ ديدارِ تو بود
بى تو اى گل چه كنم، سيرِ چمنزاران را؟
خوش كن از جلوهی رويت، دلِ بيمارِ مرا
زآنكه خوش كرد عيادت دلِ بيماران را
سبز شد مزرعِ عشقم به دل، اى اشک ببار
آه از آن سبزه كه محروم بود باران را
همنواى منِ دلسوخته مرغِ سحر است
كه به هم الفت و انس است، دلافگاران را
گر زِ بيگانه ملامت برم و جور كشم
به كه افسرده دل از خويش كنم، ياران را
گوهرِ عزّتِ خود را نفروشيم به زر
اين سخن راست بگوييد، خريداران را
لقمهی شبهه مخور، كارِ خطا پيش مگير
گرچه ايزد نُبرد نانِ خطاكاران را
ما زيانديدهی كالاى وفاييم، اديب
گو به سودا مگراييد، وفاداران را
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، ص۴۲
https://www.adibboroumand.com/دل-بيمار/
تا كه بستند به رويم، درِ گلزاران را
ياد كردم قفس و حالِ گرفتاران را
گر صفايى به چمن بود، زِ ديدارِ تو بود
بى تو اى گل چه كنم، سيرِ چمنزاران را؟
خوش كن از جلوهی رويت، دلِ بيمارِ مرا
زآنكه خوش كرد عيادت دلِ بيماران را
سبز شد مزرعِ عشقم به دل، اى اشک ببار
آه از آن سبزه كه محروم بود باران را
همنواى منِ دلسوخته مرغِ سحر است
كه به هم الفت و انس است، دلافگاران را
گر زِ بيگانه ملامت برم و جور كشم
به كه افسرده دل از خويش كنم، ياران را
گوهرِ عزّتِ خود را نفروشيم به زر
اين سخن راست بگوييد، خريداران را
لقمهی شبهه مخور، كارِ خطا پيش مگير
گرچه ايزد نُبرد نانِ خطاكاران را
ما زيانديدهی كالاى وفاييم، اديب
گو به سودا مگراييد، وفاداران را
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، ص۴۲
https://www.adibboroumand.com/دل-بيمار/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
دل بيمار | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
تا كه بستند به رويم، در گلزاران را ياد كردم قفس و حال گرفتاران را گر صفايى به چمن بود، ز ديدار تو بود بى تو اى گل چه كنم، سيرِ چمنزاران را؟ خوش كن از جلوه رويت
ما كه آزاده جوانانِ دليرِ وطنيم
در رهِ عشقِ وطن بیخبر از جان و تنيم
در رهِ پاسِ گران رايتِ شير و خورشيد
قد علم كرده به هر معركه شمشير زنيم
لاله بر تربتِ ما خيمهفكن باد كه ما
روزِ پيكارِ وطن كشتهی گلگون كفنيم
جامهی عِزّ و شرف پيكرِ ما را زيباست
زآنكه در راهِ وطن غرقه به خون پيرهنيم
قلبِ ما را چه بود بيم كه هنگامِ نبرد
از چپ و راست سپاهیفكن و صفشكنيم
رزم را گاهِ غضب صفدرِ پرخاشگريم
بزم را روزِ هنر ناطقِ شيرين سخنيم
خصم گو خانه تهی ساز كه ما روزِ قيام
همچنان سيلِ خروشندهی بنياد كنيم
دشمن ار حربهی رويين بهدر آرد گهِ خشم
باكِمان نيست كه سرسخت، بهسانِ چدنيم
زادهی رستمِ نيويم و به پولادين چنگ
پهلوانكوب و دلآشوب چو رويينهتنيم
ريشهی وحدتِ ما سخت قوی باد كه ما
شاخسارانِ برومندِ درختِ كهنيم
آن درختِ كهن ايرانِ ثمرپرورِ ماست
كز رگ و ريشهی او تغذيهسازِ بدنيم
وطن آن بُنگهِ تاريخی و ميراثیِ ماست
كه درو وارث كالای سرور و مِحَنيم
وطن آن جلوهگهِ وحدتِ آمالِ گروه
قبلهگاهیست كه تعظيمِ ورا مرتَهنيم
وطن آنجاست كه ميعادگهِ دلبرِ ماست
وندر آنجای، قرينِ بت سيمين ذقنيم
وطن آن طُرفه گلستانِ دلآرا كه در او
خرّم از خرّمیِ لاله و سرو و سمنيم
وطن آن معرفتآموز دياریست كه ما
بس به دانشگه او بهرهور از علم و فنيم
پرورشگاه بزرگانِ زمان است وطن
كه از آن جمله سرافراز، به دور زَمَنيم
هم زِ مهرش همه آكنده دل و واله و مست
هم به راهش همه آمادهی جان باختنيم
مشتی از خاکِ وطن را به جهانی ندهيم
كه گرانبار، به مقدار و بها و ثمنيم
كشورِ ماست يكی باغ روانپرور و ما
همگی سروِ قد افراشتهی اين چمنيم
بزم ملّيت ما تا نشود تار و خموش
همگی شمعِ فروزندهی اين انجمنيم
تن به خواری نسپاريم به پيكارِ رقيب
ما كه جانباز و قد افراز، به راهِ وطنيم
به نگهبانی بنگاه جم و آرش و طوس
همچنان گيوِ خروشنده به جنگِ پَشَنيم
بهرِ سركوبی دشمن به سرِ كوههی زين
تيغ در دست، شتابنده به دشت و دمنيم
اين هنرها همه از پرتو استعدادیست
كه بدآن درخورِ جاه و خطر از مرد و زنيم
مهر يزدان چو بود همره اين مُلک اديب
فارغ از كِيد رقيبان و بَدِ اهرمنيم
ادیب برومند
https://www.adibboroumand.com/%d8%ad%d9%85%d8%a7%d8%b3%d9%87-%d9%85%d9%84%db%8c-%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%88%d8%b7%d9%86/
در رهِ عشقِ وطن بیخبر از جان و تنيم
در رهِ پاسِ گران رايتِ شير و خورشيد
قد علم كرده به هر معركه شمشير زنيم
لاله بر تربتِ ما خيمهفكن باد كه ما
روزِ پيكارِ وطن كشتهی گلگون كفنيم
جامهی عِزّ و شرف پيكرِ ما را زيباست
زآنكه در راهِ وطن غرقه به خون پيرهنيم
قلبِ ما را چه بود بيم كه هنگامِ نبرد
از چپ و راست سپاهیفكن و صفشكنيم
رزم را گاهِ غضب صفدرِ پرخاشگريم
بزم را روزِ هنر ناطقِ شيرين سخنيم
خصم گو خانه تهی ساز كه ما روزِ قيام
همچنان سيلِ خروشندهی بنياد كنيم
دشمن ار حربهی رويين بهدر آرد گهِ خشم
باكِمان نيست كه سرسخت، بهسانِ چدنيم
زادهی رستمِ نيويم و به پولادين چنگ
پهلوانكوب و دلآشوب چو رويينهتنيم
ريشهی وحدتِ ما سخت قوی باد كه ما
شاخسارانِ برومندِ درختِ كهنيم
آن درختِ كهن ايرانِ ثمرپرورِ ماست
كز رگ و ريشهی او تغذيهسازِ بدنيم
وطن آن بُنگهِ تاريخی و ميراثیِ ماست
كه درو وارث كالای سرور و مِحَنيم
وطن آن جلوهگهِ وحدتِ آمالِ گروه
قبلهگاهیست كه تعظيمِ ورا مرتَهنيم
وطن آنجاست كه ميعادگهِ دلبرِ ماست
وندر آنجای، قرينِ بت سيمين ذقنيم
وطن آن طُرفه گلستانِ دلآرا كه در او
خرّم از خرّمیِ لاله و سرو و سمنيم
وطن آن معرفتآموز دياریست كه ما
بس به دانشگه او بهرهور از علم و فنيم
پرورشگاه بزرگانِ زمان است وطن
كه از آن جمله سرافراز، به دور زَمَنيم
هم زِ مهرش همه آكنده دل و واله و مست
هم به راهش همه آمادهی جان باختنيم
مشتی از خاکِ وطن را به جهانی ندهيم
كه گرانبار، به مقدار و بها و ثمنيم
كشورِ ماست يكی باغ روانپرور و ما
همگی سروِ قد افراشتهی اين چمنيم
بزم ملّيت ما تا نشود تار و خموش
همگی شمعِ فروزندهی اين انجمنيم
تن به خواری نسپاريم به پيكارِ رقيب
ما كه جانباز و قد افراز، به راهِ وطنيم
به نگهبانی بنگاه جم و آرش و طوس
همچنان گيوِ خروشنده به جنگِ پَشَنيم
بهرِ سركوبی دشمن به سرِ كوههی زين
تيغ در دست، شتابنده به دشت و دمنيم
اين هنرها همه از پرتو استعدادیست
كه بدآن درخورِ جاه و خطر از مرد و زنيم
مهر يزدان چو بود همره اين مُلک اديب
فارغ از كِيد رقيبان و بَدِ اهرمنيم
ادیب برومند
https://www.adibboroumand.com/%d8%ad%d9%85%d8%a7%d8%b3%d9%87-%d9%85%d9%84%db%8c-%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%88%d8%b7%d9%86/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
حماسه ملی درباره وطن | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
ما كه آزاده جوانان دلير وطنيم در ره عشق وطن بیخبر از جان و تنيم در ره پاس گران رايتِ «شير و خورشيد» قد علم كرده به هر معركه شمشير زنيم لاله بر تربت
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«جشن سده»
بياور مى كه گاه كامرانىست
ز مى ما را هواى سرگرانىست
نوا سر ده به آهنگ همايون
كه گويى در سرم شور جوانىست
بزن سنتور و زآنپس تار و طنبور
كه دلخواهم سرود خسروانىست
مرا ساغر بريز و جام پُر كن
از آن مينا كه صهبايش مُغانىست
برافروز آتشى در سينه از عشق
كه لطفش به ز آب زندگانىست
پس آنگه خرمن آتش به كهسار
برافروز اىكه كارت ديهگانىست
برافروزان سپس تلّى ز آتش
به دشت، اى آنكه سعْيَت آرمانىست
خود اين آتش نمودِ روشنىها
به فكر و ذكر و تشخيص زمانیست
فغان از چشم تار و فكر تاريک
كه در هر مطلبش معكوسخوانیست
از آن رو آتش افشانيم در دشت
كه از انديشهی روشن، نشانىست
به آيين سده شاباش سر كن
كه اين رسم از رسوم باستانىست
مبارک باد اين جشن كيانزاد
بر آن كو در تنش خون كيانىست
سده اين جشن فرخفال فيروز
نمادى از سرور و شادمانىست
سده يادآور ايران بشْكوه
گرانفر چون درفش كاويانىست
سده يادآور عهدى كه ايرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانىست
سده جشنى است دستاورد هوشنگ
كه با ديوان نبردش داستانىست
سخن از جشنوار و جشن برگوى
كه دلكش چون دراى كاروانىست
سده اين يادگار عهد ديرين
فروغش زنده، نامش جاودانىست
بهياد آور زمانى را كه اين رسم
فروزانفر چو رسم پهلوانىست
غم آن روزگار رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانىست
بهياد عهد ديرين چارهی غم
كنون ما را شراب ارغوانىست
سزد گر دل فراگيريم از اندوه
در آن جشنى كز آنِ كامرانىست
اديب اكنون به كام دوستداران
خريدار نشاط از دوستگانىست
سزد كز بهر آزادى بكوشيم
ز جان و دل كه تأييدش جهانىست
جهان تا هست، ايران زنده بادا
كه جان دادن به راهش رايگانىست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-سده-2/
بياور مى كه گاه كامرانىست
ز مى ما را هواى سرگرانىست
نوا سر ده به آهنگ همايون
كه گويى در سرم شور جوانىست
بزن سنتور و زآنپس تار و طنبور
كه دلخواهم سرود خسروانىست
مرا ساغر بريز و جام پُر كن
از آن مينا كه صهبايش مُغانىست
برافروز آتشى در سينه از عشق
كه لطفش به ز آب زندگانىست
پس آنگه خرمن آتش به كهسار
برافروز اىكه كارت ديهگانىست
برافروزان سپس تلّى ز آتش
به دشت، اى آنكه سعْيَت آرمانىست
خود اين آتش نمودِ روشنىها
به فكر و ذكر و تشخيص زمانیست
فغان از چشم تار و فكر تاريک
كه در هر مطلبش معكوسخوانیست
از آن رو آتش افشانيم در دشت
كه از انديشهی روشن، نشانىست
به آيين سده شاباش سر كن
كه اين رسم از رسوم باستانىست
مبارک باد اين جشن كيانزاد
بر آن كو در تنش خون كيانىست
سده اين جشن فرخفال فيروز
نمادى از سرور و شادمانىست
سده يادآور ايران بشْكوه
گرانفر چون درفش كاويانىست
سده يادآور عهدى كه ايرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانىست
سده جشنى است دستاورد هوشنگ
كه با ديوان نبردش داستانىست
سخن از جشنوار و جشن برگوى
كه دلكش چون دراى كاروانىست
سده اين يادگار عهد ديرين
فروغش زنده، نامش جاودانىست
بهياد آور زمانى را كه اين رسم
فروزانفر چو رسم پهلوانىست
غم آن روزگار رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانىست
بهياد عهد ديرين چارهی غم
كنون ما را شراب ارغوانىست
سزد گر دل فراگيريم از اندوه
در آن جشنى كز آنِ كامرانىست
اديب اكنون به كام دوستداران
خريدار نشاط از دوستگانىست
سزد كز بهر آزادى بكوشيم
ز جان و دل كه تأييدش جهانىست
جهان تا هست، ايران زنده بادا
كه جان دادن به راهش رايگانىست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-سده-2/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
جشن سده | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
در دهم بهمن ماه 1377 براى جشن سده كه ازجشنهاى باستانى ايران است سروده ام. بزرگداشت جشن سده و مهرگان و جشنهاى ديگر باستانى براى ايرانيان فرض است. جشن سده
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«درگذشت دکتر محمد مصدق رهبر نهضت ملى ایران»
برفت آنکس که سالارِ وطن بود
وطن را زُبده سالارى کهن بود
برفت آنکس که در دلهاى مشتاق
گرامى همچو روح اندر بدن بود
برفت آنکس که در اقلیمِ خاور
پس از گاندى بریطانىشکن بود
برفت آنکس که بهرِ پاسِ میهن
مر او را پیرهن بر تن کفن بود
دریغا کز چمنزار وطن رفت!
کسى کو باغبانِ این چمن بود
صدارت را براى مملکت خواست
وکالت را اساس انجمن بود
بنالید اى وطنخواهان بنالید!
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
دریغا کاینچنین مرد از جهان رفت
مهین سالارِ ملّت از میان رفت
دریغا کآن مهین دستورِ اعظم
بهدستورِ اجل زین خاکدان رفت
گرامى نخلبندِ باغِ کشور
دلافکار و نژند از بوستان رفت
قیامش داستان شد اندر آفاق
دریغ آن قهرمانِ داستان رفت
چو رفت آن آهنین مردِ توانا
زِ دلها تاب و از جانها توان رفت
برفت از دارِ فانى رهبرِ ما
ولى با نامِ نیکِ جاودان رفت
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
کنون کشور بهجز ماتمسرا نیست
که ملت را گرامى پیشوا نیست
کنون در ماتمِ فرزانه دستور
به خلوتگاهِ دلها جز عزا نیست
کنون در سوگِ سالارِ کهنسال
جوانان را سرِ شور و نوا نیست
مصدق رفت و گلزارِ وطن را
دگر سرسبزى و لطف و صفا نیست
هزاران دل شکست از مرگِ وى لیک
شکستِ شیشهى دل را صدا نیست
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق، رفتى و دلها شکستى
زِ قیدِ محنتِ ایّام، رستى
بهسوگِ خویشتن خُرد و کلان را
دل از اندوهِ جانفرساى، خستى
بهجز عشق وطن هر رشتهئى را
زِ پیوندِ تعلقها، گسستى!
تو را بىحدّ و حصر آزار دادند
که تا این حد چرا ایرانپرستى؟
حریفانت هنوز اندیشناکند
پس از مرگت هم انگارند هستى!
کنون بر عرشِ اعلا دیده بگشاى
کزین دونپایه دنیا دیده بستى!
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق گرچه ما دمسازِ دردیم
بهسوگت همنواىِ آهِ سردیم
ولیکن در رکابِ نهضتِ تو
به چالاکى شتابان همچو گَردیم
بدآنجانب که ما را ره نمودى
شتابان رهسپار و رهنوردیم
بهزورِ بازوى گُردانه، گُردیم
به عزم و همّتِ مردانه مردیم
نحیفیم ار بهصورت، همچو شمشیر
بهمعنی همچو شیر اندر نبردیم
همه با ملّتِ ایران همآهنگ
بهتکریمِ تو در هر سالگردیم
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
ادیب برومند
۱۵ اسفندماه ۱۳۴۵
• از صص ۴۰۶ تا ۴۰۸: سرود رهایی، ادیب برومند، انتشارات پیک دانش، تهران، ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
برفت آنکس که سالارِ وطن بود
وطن را زُبده سالارى کهن بود
برفت آنکس که در دلهاى مشتاق
گرامى همچو روح اندر بدن بود
برفت آنکس که در اقلیمِ خاور
پس از گاندى بریطانىشکن بود
برفت آنکس که بهرِ پاسِ میهن
مر او را پیرهن بر تن کفن بود
دریغا کز چمنزار وطن رفت!
کسى کو باغبانِ این چمن بود
صدارت را براى مملکت خواست
وکالت را اساس انجمن بود
بنالید اى وطنخواهان بنالید!
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
دریغا کاینچنین مرد از جهان رفت
مهین سالارِ ملّت از میان رفت
دریغا کآن مهین دستورِ اعظم
بهدستورِ اجل زین خاکدان رفت
گرامى نخلبندِ باغِ کشور
دلافکار و نژند از بوستان رفت
قیامش داستان شد اندر آفاق
دریغ آن قهرمانِ داستان رفت
چو رفت آن آهنین مردِ توانا
زِ دلها تاب و از جانها توان رفت
برفت از دارِ فانى رهبرِ ما
ولى با نامِ نیکِ جاودان رفت
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
کنون کشور بهجز ماتمسرا نیست
که ملت را گرامى پیشوا نیست
کنون در ماتمِ فرزانه دستور
به خلوتگاهِ دلها جز عزا نیست
کنون در سوگِ سالارِ کهنسال
جوانان را سرِ شور و نوا نیست
مصدق رفت و گلزارِ وطن را
دگر سرسبزى و لطف و صفا نیست
هزاران دل شکست از مرگِ وى لیک
شکستِ شیشهى دل را صدا نیست
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق، رفتى و دلها شکستى
زِ قیدِ محنتِ ایّام، رستى
بهسوگِ خویشتن خُرد و کلان را
دل از اندوهِ جانفرساى، خستى
بهجز عشق وطن هر رشتهئى را
زِ پیوندِ تعلقها، گسستى!
تو را بىحدّ و حصر آزار دادند
که تا این حد چرا ایرانپرستى؟
حریفانت هنوز اندیشناکند
پس از مرگت هم انگارند هستى!
کنون بر عرشِ اعلا دیده بگشاى
کزین دونپایه دنیا دیده بستى!
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
مصدق گرچه ما دمسازِ دردیم
بهسوگت همنواىِ آهِ سردیم
ولیکن در رکابِ نهضتِ تو
به چالاکى شتابان همچو گَردیم
بدآنجانب که ما را ره نمودى
شتابان رهسپار و رهنوردیم
بهزورِ بازوى گُردانه، گُردیم
به عزم و همّتِ مردانه مردیم
نحیفیم ار بهصورت، همچو شمشیر
بهمعنی همچو شیر اندر نبردیم
همه با ملّتِ ایران همآهنگ
بهتکریمِ تو در هر سالگردیم
بنالید اى وطنخواهان بنالید
رخ از ماتم بهخاک و خون بمالید
ادیب برومند
۱۵ اسفندماه ۱۳۴۵
• از صص ۴۰۶ تا ۴۰۸: سرود رهایی، ادیب برومند، انتشارات پیک دانش، تهران، ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
جوانا بدان
جوانا بدان كز بهين گوهريم
زِ ديرين زمان بر سران سروريم
بِهُش باش و از باستانی سرود
عيان بين كه خوشكيش و دينباوريم
بهجامانده از دودهای کیمنش
همايونسرشت و كيانىفريم
در آزادمردى به هر مرز و بوم
چو مردانِ آزاده نامآوريم
خرد را به جان و به دل يارمند
خردجوى را يار و ياريگريم
به دانشگرى از كهن روزگار
ستوده به هنجارِ دانشوريم
به ميهنستايى برآورده سر
نهاده سر اندر رهِ كشوريم
به پاسِ بر و بوم، دشمنستيز
چو رستم هماوردِ شيرِ نريم
زِ ميهنگريزانِ بیگانهدوست
گريزان چو داد از ستمگستريم
به تاريخ بنگر كه در حادثات
به تابآورى آهنين پيكريم
نهان نيست كز جورِ گردون سپهر
بسا روز، كآشفته از اختريم
به بيراههها رفته گر گاهگاه
پشيمان از آنيم و خوردهسريم
بسا روزگارا زِ شاهان بهجور
گرفتارِ بنديم و در چنبريم
چو بودند دانادلان پيشتاز
تو ديدى كه ما خفته در بستريم
فرو برده سر در گريبانِ جهل
در انديشهی رختِ پر زيوريم
زِ ظلمِ اميران بيدادگر
گدازنده در بوته همچون زريم
زِ كف داده آزادی خويشتن
زِ شاهانِ خودكامه فرمانبريم
خود انصاف ده كز زمانهاى پيش
چنين سرزنش را بسی درخوريم
به چنگِ خرافات، افتاده سخت
همى دست و پازن به دام اندريم
سِزد گر نباشيم نوميدوار
كه چون آتشِ زيرِ خاكستریم
بهرغمِ زبونى فراخاسته
به دفع عدو یارِ همديگريم
تكانى به خود داده از فكر و ذكر
مپندار كز ديگران كمتريم
مينديش اگرچند واپسگرای
چو آن آبِ رهبسته در معبريم
تو بینی سرانجام كز خار و خس
رهاگشته چون ساقِ نيلوفريم
همه دست در دست، يارِ وطن
زِ فردوس تا پشتِ كنگاوريم
به دفعِ پلنگانِ درّندهخوی
خروشان و غرّنده چون اژدريم
همه با بدانديشِ ايرانزمين
همآويز با كوهى از لشكريم
مسلسل بهكف، كلک در يَد اديب
همانندِ سرباز، در سنگريم
ادیب برومند
مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج ۲، ص ۱۴۸۲
جوانا بدان كز بهين گوهريم
زِ ديرين زمان بر سران سروريم
بِهُش باش و از باستانی سرود
عيان بين كه خوشكيش و دينباوريم
بهجامانده از دودهای کیمنش
همايونسرشت و كيانىفريم
در آزادمردى به هر مرز و بوم
چو مردانِ آزاده نامآوريم
خرد را به جان و به دل يارمند
خردجوى را يار و ياريگريم
به دانشگرى از كهن روزگار
ستوده به هنجارِ دانشوريم
به ميهنستايى برآورده سر
نهاده سر اندر رهِ كشوريم
به پاسِ بر و بوم، دشمنستيز
چو رستم هماوردِ شيرِ نريم
زِ ميهنگريزانِ بیگانهدوست
گريزان چو داد از ستمگستريم
به تاريخ بنگر كه در حادثات
به تابآورى آهنين پيكريم
نهان نيست كز جورِ گردون سپهر
بسا روز، كآشفته از اختريم
به بيراههها رفته گر گاهگاه
پشيمان از آنيم و خوردهسريم
بسا روزگارا زِ شاهان بهجور
گرفتارِ بنديم و در چنبريم
چو بودند دانادلان پيشتاز
تو ديدى كه ما خفته در بستريم
فرو برده سر در گريبانِ جهل
در انديشهی رختِ پر زيوريم
زِ ظلمِ اميران بيدادگر
گدازنده در بوته همچون زريم
زِ كف داده آزادی خويشتن
زِ شاهانِ خودكامه فرمانبريم
خود انصاف ده كز زمانهاى پيش
چنين سرزنش را بسی درخوريم
به چنگِ خرافات، افتاده سخت
همى دست و پازن به دام اندريم
سِزد گر نباشيم نوميدوار
كه چون آتشِ زيرِ خاكستریم
بهرغمِ زبونى فراخاسته
به دفع عدو یارِ همديگريم
تكانى به خود داده از فكر و ذكر
مپندار كز ديگران كمتريم
مينديش اگرچند واپسگرای
چو آن آبِ رهبسته در معبريم
تو بینی سرانجام كز خار و خس
رهاگشته چون ساقِ نيلوفريم
همه دست در دست، يارِ وطن
زِ فردوس تا پشتِ كنگاوريم
به دفعِ پلنگانِ درّندهخوی
خروشان و غرّنده چون اژدريم
همه با بدانديشِ ايرانزمين
همآويز با كوهى از لشكريم
مسلسل بهكف، كلک در يَد اديب
همانندِ سرباز، در سنگريم
ادیب برومند
مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج ۲، ص ۱۴۸۲
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
ادیب برومند شاعر ملی ایران
زادروز ۲۱ خرداد ۱۳۰۳
درگذشت ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
«ای وطن»
اى وطن! تا به تنِ خسته روان است مرا
آتشِ عشقِ تو سوزندهی جان است مرا
چون مرا مهرِ وطن مونس جان است همى
همهگه نامِ وطن، وردِ زبان است مرا
در رهِ پاسِ تو دلسرد نگردم شـب و روز
كآتشِ مهرِ تو در سينه نهان است مرا
کلکِ من ناطقهآراىِ زبانِ وطن است
گرچه از دستِ زبان جمله زيان است مرا
بهر جان باختن اندر رهِ ايرانِ عزيز
عِرق همّت به تن اندر هيجان است مرا
بهرِ سركوبىِ بدخواهِ تو با عزمِ درست
کلکِ بشكستهی من تيغ و سنان است مرا
فخرم اين بس بود آنگاه که با خطِّ درشت
ثبت در دفترِ تو نام و نشان است مرا
عشق و ايمان و جوانمردى و ملّتیاریست
انتظارى كه از اين نسل جوان است مرا
برنتابم رخ از ايران هنرخيز، «اديب»
تا به تن جان و به جان تابوتوان است مرا
زادروز ۲۱ خرداد ۱۳۰۳
درگذشت ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
«ای وطن»
اى وطن! تا به تنِ خسته روان است مرا
آتشِ عشقِ تو سوزندهی جان است مرا
چون مرا مهرِ وطن مونس جان است همى
همهگه نامِ وطن، وردِ زبان است مرا
در رهِ پاسِ تو دلسرد نگردم شـب و روز
كآتشِ مهرِ تو در سينه نهان است مرا
کلکِ من ناطقهآراىِ زبانِ وطن است
گرچه از دستِ زبان جمله زيان است مرا
بهر جان باختن اندر رهِ ايرانِ عزيز
عِرق همّت به تن اندر هيجان است مرا
بهرِ سركوبىِ بدخواهِ تو با عزمِ درست
کلکِ بشكستهی من تيغ و سنان است مرا
فخرم اين بس بود آنگاه که با خطِّ درشت
ثبت در دفترِ تو نام و نشان است مرا
عشق و ايمان و جوانمردى و ملّتیاریست
انتظارى كه از اين نسل جوان است مرا
برنتابم رخ از ايران هنرخيز، «اديب»
تا به تن جان و به جان تابوتوان است مرا
اجرای خصوصی شهناز ملک ادیب برومند
@jalilshahnazofficial
درود و عرض ادب خدمت همراهان عزیز
اجرای خصوصی بسیار زیبا از اساتید گرانقدر:
استاد جلیل شهناز
#استاد_ادیب_برومند
#استاد_جهانگیر_ملک
دستگاه:سه گاه
https://t.me/OstadJalilShahnazOfficial/129
اجرای خصوصی بسیار زیبا از اساتید گرانقدر:
استاد جلیل شهناز
#استاد_ادیب_برومند
#استاد_جهانگیر_ملک
دستگاه:سه گاه
https://t.me/OstadJalilShahnazOfficial/129
سفير گلشن مينو
زمستان رفت و ديگر بار فصل نوبهار آمد
نهال آرزوى بلبلان يكسر به بار آمد
ز خاک عنبرآگين، آتشين رخسار گل سر زد
چو باد ياسمنبو را، به گلشنها گذار آمد
نسيم پاک فروردين، سفير گلشن مينو
پیِ شاباش نوروزى، بهطرف لالهزار آمد
نگارين شد همه صحرا و باغ از سبزه و شببو
بدان حالت كه دل را بویهی وصل نگار آمد
زمستان رفت و از گلزار زاغ ناخوشآوا رفت
بهاران آمد و از باغ گلبانگ هزار آمد
پرستو بر فراز كنگره بگرفت جاى اكنون
به رنگين طاق ايوان، فاخته اندُهگسار آمد
هم از رنگينكمان در آسمانها طاق نصرت بين
كه پاس مقدم نوروزمه را خواستار آمد
بنفشه شرمگين دلدارِ عاشقجوى را مانَد
كه با صدگونه طنّازى به طرف جويبار آمد
به سان دانهی ياقوت بر تاج زمرّدگون
قرار گل به شاخ شمعدانى، شاهكار آمد
همانا طُرفه نقشى دلكش است آن لادَن زرّين
كه نقّاش طبيعت را ز كلک زرنگار آمد
كنار بوستان بشكفت آذريون و پندارى
كز آتش آذرِبُرزين پر از نور و شرار آمد
به روى آب چون باد بهارى بَروزد گويى
گذار شانه، بر پيچ و خم گيسوى يار آمد
نسيم نوبهار از روضهی شيراز آمد خوش
و يا گفتى ز گلزار ارم بوى بهار آمد
كنون آذينهبند آمد به عشرتگاه گل سبزه
عروس لاله را هم آبدان آيينهدار آمد
دمى بگذر به طرف گلشن و بنگر كه از هر سو
ظريفى بادهپيما، با حريفى بادهخوار آمد
سَهى قدّانِ صحرايى و مهرويان بستانی
يكى با صد غرور آمد، يكى بس بىقرار آمد
كنون از دامن البرز تا بحر خزر گويى
پرند سبزگون گسترده در هر رهگذار آمد
تو گويى باد آذارى ز باغ رامسر خيزد
يا خود پيک فروردين ز سوى شهسوار آمد
هوا چون شد نشاطانگيز و بستانها بهشتیفر
مرا در دل هواى عشرت و بوس و كنار آمد
سزد گر باده خواهيم از كف رامشگران زيرا
بهار اكنون ز بهر دختر رز خواستگار آمد
به طرف بيشههاى رود، شور افكند در دلها
چو بانگ تار همره با نواى آبشار آمد
به دل رامشده از يكسو سرود بلبل و قمرى
به سر شورافكن از يكجا نواى چنگ و تار آمد
به رقص آمد به پاى گل ز هر سو سروبالايى
كنون كز باد در جنبش همى بيد و چنار آمد
نگر بيد معلّق را كه همچون لالهی صحرا
ز داغ عشق، مجنونوَش چنين آشفتهوار آمد
به پاى سروبُن فرياد نوشانوش سور آيد
به شاخ بيدبُن آواى شورانگيز سار آمد
يكى سرمست و پاكوبان به گِرد سرخگُل گردد
يكى رقصان و دستافشان به طرف سبزهزار آمد
گلستانها و بستانها، چمنزاران و گلزاران
پر از بوى بهار آمد، پر از مشک تتار آمد
به جانبدارى سرو و صنوبر، سنبل و خِيرى
يكى خوش در يمين آمد، يكى شاد از يسار آمد
***
بيا اى دوست تا ما هم به دلشادى و خشنودى
به باغِستان شويم اكنون كه خرم روزگار آمد
گران داريم از مى سر، كه دور كامرانى شد
سبک داريم از غم دل، كه فصل غمشكار آمد
وليكن كى توان فارغ ز حال مستمندان شد
در آنحالت كه مارا عيش و عشرت سازگار آمد
ادیب برومند
اصفهان، فروردینماه ۱۳۲۷
حاصل هستی، چاپ دوم، عرفان، تهران ۱۳۸۷، صص ۲۹۴-۲۹۶
زمستان رفت و ديگر بار فصل نوبهار آمد
نهال آرزوى بلبلان يكسر به بار آمد
ز خاک عنبرآگين، آتشين رخسار گل سر زد
چو باد ياسمنبو را، به گلشنها گذار آمد
نسيم پاک فروردين، سفير گلشن مينو
پیِ شاباش نوروزى، بهطرف لالهزار آمد
نگارين شد همه صحرا و باغ از سبزه و شببو
بدان حالت كه دل را بویهی وصل نگار آمد
زمستان رفت و از گلزار زاغ ناخوشآوا رفت
بهاران آمد و از باغ گلبانگ هزار آمد
پرستو بر فراز كنگره بگرفت جاى اكنون
به رنگين طاق ايوان، فاخته اندُهگسار آمد
هم از رنگينكمان در آسمانها طاق نصرت بين
كه پاس مقدم نوروزمه را خواستار آمد
بنفشه شرمگين دلدارِ عاشقجوى را مانَد
كه با صدگونه طنّازى به طرف جويبار آمد
به سان دانهی ياقوت بر تاج زمرّدگون
قرار گل به شاخ شمعدانى، شاهكار آمد
همانا طُرفه نقشى دلكش است آن لادَن زرّين
كه نقّاش طبيعت را ز كلک زرنگار آمد
كنار بوستان بشكفت آذريون و پندارى
كز آتش آذرِبُرزين پر از نور و شرار آمد
به روى آب چون باد بهارى بَروزد گويى
گذار شانه، بر پيچ و خم گيسوى يار آمد
نسيم نوبهار از روضهی شيراز آمد خوش
و يا گفتى ز گلزار ارم بوى بهار آمد
كنون آذينهبند آمد به عشرتگاه گل سبزه
عروس لاله را هم آبدان آيينهدار آمد
دمى بگذر به طرف گلشن و بنگر كه از هر سو
ظريفى بادهپيما، با حريفى بادهخوار آمد
سَهى قدّانِ صحرايى و مهرويان بستانی
يكى با صد غرور آمد، يكى بس بىقرار آمد
كنون از دامن البرز تا بحر خزر گويى
پرند سبزگون گسترده در هر رهگذار آمد
تو گويى باد آذارى ز باغ رامسر خيزد
يا خود پيک فروردين ز سوى شهسوار آمد
هوا چون شد نشاطانگيز و بستانها بهشتیفر
مرا در دل هواى عشرت و بوس و كنار آمد
سزد گر باده خواهيم از كف رامشگران زيرا
بهار اكنون ز بهر دختر رز خواستگار آمد
به طرف بيشههاى رود، شور افكند در دلها
چو بانگ تار همره با نواى آبشار آمد
به دل رامشده از يكسو سرود بلبل و قمرى
به سر شورافكن از يكجا نواى چنگ و تار آمد
به رقص آمد به پاى گل ز هر سو سروبالايى
كنون كز باد در جنبش همى بيد و چنار آمد
نگر بيد معلّق را كه همچون لالهی صحرا
ز داغ عشق، مجنونوَش چنين آشفتهوار آمد
به پاى سروبُن فرياد نوشانوش سور آيد
به شاخ بيدبُن آواى شورانگيز سار آمد
يكى سرمست و پاكوبان به گِرد سرخگُل گردد
يكى رقصان و دستافشان به طرف سبزهزار آمد
گلستانها و بستانها، چمنزاران و گلزاران
پر از بوى بهار آمد، پر از مشک تتار آمد
به جانبدارى سرو و صنوبر، سنبل و خِيرى
يكى خوش در يمين آمد، يكى شاد از يسار آمد
***
بيا اى دوست تا ما هم به دلشادى و خشنودى
به باغِستان شويم اكنون كه خرم روزگار آمد
گران داريم از مى سر، كه دور كامرانى شد
سبک داريم از غم دل، كه فصل غمشكار آمد
وليكن كى توان فارغ ز حال مستمندان شد
در آنحالت كه مارا عيش و عشرت سازگار آمد
ادیب برومند
اصفهان، فروردینماه ۱۳۲۷
حاصل هستی، چاپ دوم، عرفان، تهران ۱۳۸۷، صص ۲۹۴-۲۹۶