رندانِ میگسار
جدایم از تو و در حیرتم چهکار کنم
مگر گهی غزلی در غمت شکار کنم
نوشتم این غزلِ تازه را در آن دفتر
که دادهای تو به من تا که یادگار کنم
رهِ فریب ندانم تسلّی دل را
نه مردِ آنکه بر او حقّهای سوار کنم
زِ بس که مدّعیان را سیاهدل دیدم
دعا به دولتِ رندانِ میگسار کنم
بهارِ من تویی ای نازنین شکوفهی باغ
که هر زمان زِ رخت تازه نوبهار کنم
گرم خودی نشناسند مهترانِ وطن
گمان مدار که من ترکِ این دیار کنم
به هر نفس که زنم دل شماره برگیرد
که چون تحمّلِ این رنجِ بیشمار کنم؟
چو نیست درخورِ قدرِ تو گوهرم در دست
به پایت این غزلِ نغز را نثار کنم
قرار از کفِ من برد جورِ مظلمهجوی
در این بلیّه ندانم کجا فرار کنم
به عقلِ جاهطلب جایِ فخر باقی نیست
به عشق بایدم الحق که افتخار کنم
در این دیار تویی یارِ من به دلداری
چه سان تحمّل بارِ فراقِ یار کنم؟
در این کشاکشِ قدرت مرا سزاست ادیب
که بر سریرِ سخن کسبِ اقتدار کنم
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، صص۳۳۸-۳۳۹
@AdibBoroumand
جدایم از تو و در حیرتم چهکار کنم
مگر گهی غزلی در غمت شکار کنم
نوشتم این غزلِ تازه را در آن دفتر
که دادهای تو به من تا که یادگار کنم
رهِ فریب ندانم تسلّی دل را
نه مردِ آنکه بر او حقّهای سوار کنم
زِ بس که مدّعیان را سیاهدل دیدم
دعا به دولتِ رندانِ میگسار کنم
بهارِ من تویی ای نازنین شکوفهی باغ
که هر زمان زِ رخت تازه نوبهار کنم
گرم خودی نشناسند مهترانِ وطن
گمان مدار که من ترکِ این دیار کنم
به هر نفس که زنم دل شماره برگیرد
که چون تحمّلِ این رنجِ بیشمار کنم؟
چو نیست درخورِ قدرِ تو گوهرم در دست
به پایت این غزلِ نغز را نثار کنم
قرار از کفِ من برد جورِ مظلمهجوی
در این بلیّه ندانم کجا فرار کنم
به عقلِ جاهطلب جایِ فخر باقی نیست
به عشق بایدم الحق که افتخار کنم
در این دیار تویی یارِ من به دلداری
چه سان تحمّل بارِ فراقِ یار کنم؟
در این کشاکشِ قدرت مرا سزاست ادیب
که بر سریرِ سخن کسبِ اقتدار کنم
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، صص۳۳۸-۳۳۹
@AdibBoroumand
آرزوهای شاعر
دوست دارم که جهان رونق و سامان گیرد
وآدمی رجعت از این حالِ پریشان گیرد
دوست دارم که جهان جمله پر از داد شود
دورِ بیداد و ستم، یکسره پایان گیرد
دوست دارم که حقوقِ بشر از پردهی وهم
سر برون آرد و جا در برِ انسان گیرد
دوست دارم که برافتد زِ جهان نطفهی جنگ
صلح در بینِ جماعات و ملل جان گیرد
دوست دارم که به هر جای، توانا و ضعیف
از حقوقِ بشری، بهره به یکسان گیرد
دوست دارم که ملل جمله به هم یار شوند
تا صفا، جای صف آرایی و عدوان گیرد
نقشهی سُلطهی ارضی كه بُوَد مایهی جنگ
جای در طاقِ فراموشی و نسیان گیرد
از جهان طَرد شود سلطهی استعماری
راه برگشت، نه پیدا و نه پنهان گردد
ای خوش آنروز که آزادیِ افراد بشر
محترم گردد و انسان رهِ احسان گیرد
ای خوش آنروز که تعدیل شود فقر و غنا
هرکسی بهرهی خویش از درِ امکان گیرد
ای خوش آنروز که کس را نبوَد غصّهی فقر
تا پسِ زانوی غم سر به گریبان گیرد
ای خوش آنروز که مردم به رِهِ حق پویند
تا جهان، روشنی از پرتوِ ایمان گیرد
ای خوش آنروز که از پای فتد عاملِ زور
منطقِ حق و عدالت، سبَق از آن گیرد
ای خوش آنروز که انسان زِ ره خدمتِ خلق
دامنِ راحت و آسایشِ وجدان گیرد
کی شود در همه جا کلبهی دهقان آباد؟
تا همه دشت و دمن رنگِ گلستان گیرد
کی شود در همه جا نقدِ سیاست آزاد؟
تا نه هر معترضی جای به زندان گیرد
کی شود موسمِ آن کز درِ تأمینِ رفاه
کارگر، بهره به اندازهی شایان گیرد
رایگانی همهکس در همهجا خرد و کلان
بهره از تربیت و دارو و درمان گیرد
در جهان کی رسد آن روز که افرشتهی عدل
از پیِ سنجشِ حق، شاخکِ میزان گیرد
هرکجا هست دموکراسیِ واهی به دروغ
سایهی شوم، زِ بوم و برِ ویران گیرد
سازمانی به وجود آید از اعضای ملل
که زِ نیرو به درِ صلح، نگهبان گیرد
سازمانی به نفوذِ سخن آنگونه قوی
که سرِ راه به هر حدشکن آسان گیرد
نشود باز به زندان درِ آزار و شکنج
تا کسی سخت به زندانیِ پژمان گیرد
امتیازات نژادی که بود مایهی ننگ
راهِ نابودی و سرمنزلِ فقدان گیرد
برتری جوی نگردد به سیهفام سپید
بلکه با وی زِ محبّت رهِ اِخوان گیرد
هر حکومت که زِ احرار کند سلبِ حقوق
جای در زوایهی خفّت و خِذلان گیرد
این چنین خواستهها فرعِ درختی است ادیب
که گر آید به ثمر، جامعه سامان گیرد
ادیب برومند
پیام آزادی، روزبهان، تهران ۱۳۵۷، صص۱۸۹-۱۹۱
@AdibBoroumand
دوست دارم که جهان رونق و سامان گیرد
وآدمی رجعت از این حالِ پریشان گیرد
دوست دارم که جهان جمله پر از داد شود
دورِ بیداد و ستم، یکسره پایان گیرد
دوست دارم که حقوقِ بشر از پردهی وهم
سر برون آرد و جا در برِ انسان گیرد
دوست دارم که برافتد زِ جهان نطفهی جنگ
صلح در بینِ جماعات و ملل جان گیرد
دوست دارم که به هر جای، توانا و ضعیف
از حقوقِ بشری، بهره به یکسان گیرد
دوست دارم که ملل جمله به هم یار شوند
تا صفا، جای صف آرایی و عدوان گیرد
نقشهی سُلطهی ارضی كه بُوَد مایهی جنگ
جای در طاقِ فراموشی و نسیان گیرد
از جهان طَرد شود سلطهی استعماری
راه برگشت، نه پیدا و نه پنهان گردد
ای خوش آنروز که آزادیِ افراد بشر
محترم گردد و انسان رهِ احسان گیرد
ای خوش آنروز که تعدیل شود فقر و غنا
هرکسی بهرهی خویش از درِ امکان گیرد
ای خوش آنروز که کس را نبوَد غصّهی فقر
تا پسِ زانوی غم سر به گریبان گیرد
ای خوش آنروز که مردم به رِهِ حق پویند
تا جهان، روشنی از پرتوِ ایمان گیرد
ای خوش آنروز که از پای فتد عاملِ زور
منطقِ حق و عدالت، سبَق از آن گیرد
ای خوش آنروز که انسان زِ ره خدمتِ خلق
دامنِ راحت و آسایشِ وجدان گیرد
کی شود در همه جا کلبهی دهقان آباد؟
تا همه دشت و دمن رنگِ گلستان گیرد
کی شود در همه جا نقدِ سیاست آزاد؟
تا نه هر معترضی جای به زندان گیرد
کی شود موسمِ آن کز درِ تأمینِ رفاه
کارگر، بهره به اندازهی شایان گیرد
رایگانی همهکس در همهجا خرد و کلان
بهره از تربیت و دارو و درمان گیرد
در جهان کی رسد آن روز که افرشتهی عدل
از پیِ سنجشِ حق، شاخکِ میزان گیرد
هرکجا هست دموکراسیِ واهی به دروغ
سایهی شوم، زِ بوم و برِ ویران گیرد
سازمانی به وجود آید از اعضای ملل
که زِ نیرو به درِ صلح، نگهبان گیرد
سازمانی به نفوذِ سخن آنگونه قوی
که سرِ راه به هر حدشکن آسان گیرد
نشود باز به زندان درِ آزار و شکنج
تا کسی سخت به زندانیِ پژمان گیرد
امتیازات نژادی که بود مایهی ننگ
راهِ نابودی و سرمنزلِ فقدان گیرد
برتری جوی نگردد به سیهفام سپید
بلکه با وی زِ محبّت رهِ اِخوان گیرد
هر حکومت که زِ احرار کند سلبِ حقوق
جای در زوایهی خفّت و خِذلان گیرد
این چنین خواستهها فرعِ درختی است ادیب
که گر آید به ثمر، جامعه سامان گیرد
ادیب برومند
پیام آزادی، روزبهان، تهران ۱۳۵۷، صص۱۸۹-۱۹۱
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
آرزوهای شاعر - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
دوست دارم كه جهان رونق و سامان گيرد و آدمى رجعت از اين حالِ پريشان گيرد دوست دارم كه جهان جمله پر از داد شود دورِ بيداد و ستم يك سره پايان گيرد دوست دارم كه حقو
ادیب برومند | Adib Boroumand pinned «آرزوهای شاعر دوست دارم که جهان رونق و سامان گیرد وآدمی رجعت از این حالِ پریشان گیرد دوست دارم که جهان جمله پر از داد شود دورِ بیداد و ستم، یکسره پایان گیرد دوست دارم که حقوقِ بشر از پردهی وهم سر برون آرد و جا در برِ انسان گیرد دوست دارم که…»
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«نبرد زندگی»
زندگی را دوست باید داشتن
بذر ناز و نوش در دل کاشتن
در نبرد زندگی باید چو شیر
دست در تسخیر جنگل داشتن
مردِ میدان عمل باید شدن
سختها را جمله سهل انگاشتن
بــا سری پرشور و عزمی سینهجوش
پای در راه طلب بگذاشتن
در گلستان فرح پروانهوار
بوسه از رخسار گل برداشتن
با شهامت در مصافِ زندگی
رایتِ فتح و ظفر افراشتن
از پی به زیستن، بر جسم و جان
دیدبانی از خرد بگماشتن
بر دل از عشق و امید و آرزو
پرنیانها روی هم انباشتن
کام اگر نشکفت، باری با خیال
خویشتن را کامران پنداشتن
@adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%86%D8%A8%D8%B1%D8%AF-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%D9%8A/
زندگی را دوست باید داشتن
بذر ناز و نوش در دل کاشتن
در نبرد زندگی باید چو شیر
دست در تسخیر جنگل داشتن
مردِ میدان عمل باید شدن
سختها را جمله سهل انگاشتن
بــا سری پرشور و عزمی سینهجوش
پای در راه طلب بگذاشتن
در گلستان فرح پروانهوار
بوسه از رخسار گل برداشتن
با شهامت در مصافِ زندگی
رایتِ فتح و ظفر افراشتن
از پی به زیستن، بر جسم و جان
دیدبانی از خرد بگماشتن
بر دل از عشق و امید و آرزو
پرنیانها روی هم انباشتن
کام اگر نشکفت، باری با خیال
خویشتن را کامران پنداشتن
@adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%86%D8%A8%D8%B1%D8%AF-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%D9%8A/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
نبرد زندگي - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
زندگي را دوست بـــــــــــــــــايد داشتن بذر نــــــــــــــاز و نوش در دل کاشتن در نبرد زندگي بــــــــــــــــايد چو شير دســــــــــــــت در تسخير جنگل داشت
ادیب برومند
• توضیح شعر به قلم شاعر: به پاس حقّ استادی و راهنماییهای روانشاد ملکالشعرای بهار این قصیده را در سال ۱۳۲۸ سرودهام.
«بهار»
بهار خامهی زنگارگون به کار آورد
هزار نقشِ دلآرا به سبزهزار آورد
به خیرِ مقدمِ نوروزِ بوستانآرای
هَزار نکتهی خاطرنشین هزار آورد
سزد که رخت به صحرا کشیم و راغ اکنون
که لاله خیمه به دامانِ کوهسار آورد
نشاط و رقص، عجب نیست بیدِ مجنون را
که در چمن بتِ لیلاصفت، بهار آورد
درخت بین که به عشرتسرای نوروزی
چه مایه زیورِ دلکش به شاخسار آورد
بهار، قلبِ دلافسردگان صفا بخشید
که صف کشیده ریاحین به جویبار آورد
بهار، قافلهسالارِ کاروانِ صفاست
زِ بس گل و سمن و سبزه باربار آورد
کنون بود به چمن دایهی طبیعت، شاد
زِ لعبتانِ سَهی قامتی که بار آورد
کنون که سبزه گرفتهست سرو را به میان
خوش آنکه سروقدی ساده در کنار آورد
زِ شاخِ بید، صبا چنگ برگرفت و هزار
نوای خرّمی از شاخهی چنار آورد
***
چنانکه بس اثر آورد صُنعِ کلکِ بهار
چه نقشها اثرِ خامهی بهار آورد
نگر که طبعِ بهار از فُیوضِ چشمهی فضل
هزار گلشنِ عاری زِ خسّ و خار آورد
بهارِ باغ خزان گردد و نپاید لیک
بهار ماست که گلزارِ پایدار آورد
رواست گر مَلِکِ شاعران بود نامش
که بس به مُلکِ سخن، طرفه شاهکار آورد
مَلِک چو منبعِ فضل است و شهریارِ سخن
زِ بحرِ طبع، بسى دُرِّ شاهوار آورد
مهین ادیبِ سخنسنجِ و اوستادِ ادب
بود بهار که قولش به تن قرار آورد
همانکه رَشحهی آثارِ طبعِ فیّاضش
به روح و تن، اثرِ راحِ خوشگوار آورد
بر اسبِ طبع چو خوش برنشست و راند به دشت
فلک درود بر این زُبده شهسوار آورد
به فنِّ شعرسرایى هنرنمایى کرد
به علمِ سبکشناسى، بس ابتکار آورد
درود باد بر آن شاعرِ سخنپرداز
کز آتشین قلم اشعارِ آبدار آورد
به حفظِ جانبِ شیرین زبانِ نغزِ درى
به شور و شوق و شعف عزمِ پافشار آورد
به گاهِ حملهی رویینتنانِ رنج و محن
زِ گفتههاى متین، آهنین حصار آورد
زِ نثر، نفخهی راحت به روح و تن بخشید
زِ نظم، رعشهی شادى به پود و تار آورد
به نامِ نامى و فرخندهی بهار، ادیب
یکى قصیدهی پرمغزِ استوار آورد
▪ ادیب برومند، مجموعه اشعار، ج ۲، نگاه، تهران ۱۳۹۱، صص۱۰۹۰-۱۰۹۱
▪ ادیب برومند، حاصل هستی، قصیدهسرا، تهران ۱۳۸۰، صص۲۵۸-۲۵۹
@AdibBoroumand
• توضیح شعر به قلم شاعر: به پاس حقّ استادی و راهنماییهای روانشاد ملکالشعرای بهار این قصیده را در سال ۱۳۲۸ سرودهام.
«بهار»
بهار خامهی زنگارگون به کار آورد
هزار نقشِ دلآرا به سبزهزار آورد
به خیرِ مقدمِ نوروزِ بوستانآرای
هَزار نکتهی خاطرنشین هزار آورد
سزد که رخت به صحرا کشیم و راغ اکنون
که لاله خیمه به دامانِ کوهسار آورد
نشاط و رقص، عجب نیست بیدِ مجنون را
که در چمن بتِ لیلاصفت، بهار آورد
درخت بین که به عشرتسرای نوروزی
چه مایه زیورِ دلکش به شاخسار آورد
بهار، قلبِ دلافسردگان صفا بخشید
که صف کشیده ریاحین به جویبار آورد
بهار، قافلهسالارِ کاروانِ صفاست
زِ بس گل و سمن و سبزه باربار آورد
کنون بود به چمن دایهی طبیعت، شاد
زِ لعبتانِ سَهی قامتی که بار آورد
کنون که سبزه گرفتهست سرو را به میان
خوش آنکه سروقدی ساده در کنار آورد
زِ شاخِ بید، صبا چنگ برگرفت و هزار
نوای خرّمی از شاخهی چنار آورد
***
چنانکه بس اثر آورد صُنعِ کلکِ بهار
چه نقشها اثرِ خامهی بهار آورد
نگر که طبعِ بهار از فُیوضِ چشمهی فضل
هزار گلشنِ عاری زِ خسّ و خار آورد
بهارِ باغ خزان گردد و نپاید لیک
بهار ماست که گلزارِ پایدار آورد
رواست گر مَلِکِ شاعران بود نامش
که بس به مُلکِ سخن، طرفه شاهکار آورد
مَلِک چو منبعِ فضل است و شهریارِ سخن
زِ بحرِ طبع، بسى دُرِّ شاهوار آورد
مهین ادیبِ سخنسنجِ و اوستادِ ادب
بود بهار که قولش به تن قرار آورد
همانکه رَشحهی آثارِ طبعِ فیّاضش
به روح و تن، اثرِ راحِ خوشگوار آورد
بر اسبِ طبع چو خوش برنشست و راند به دشت
فلک درود بر این زُبده شهسوار آورد
به فنِّ شعرسرایى هنرنمایى کرد
به علمِ سبکشناسى، بس ابتکار آورد
درود باد بر آن شاعرِ سخنپرداز
کز آتشین قلم اشعارِ آبدار آورد
به حفظِ جانبِ شیرین زبانِ نغزِ درى
به شور و شوق و شعف عزمِ پافشار آورد
به گاهِ حملهی رویینتنانِ رنج و محن
زِ گفتههاى متین، آهنین حصار آورد
زِ نثر، نفخهی راحت به روح و تن بخشید
زِ نظم، رعشهی شادى به پود و تار آورد
به نامِ نامى و فرخندهی بهار، ادیب
یکى قصیدهی پرمغزِ استوار آورد
▪ ادیب برومند، مجموعه اشعار، ج ۲، نگاه، تهران ۱۳۹۱، صص۱۰۹۰-۱۰۹۱
▪ ادیب برومند، حاصل هستی، قصیدهسرا، تهران ۱۳۸۰، صص۲۵۸-۲۵۹
@AdibBoroumand
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
سعدی شیرینسخن - سرودهٔ شادروان استاد ادیب برومند
سخن به نزد گرانقدر مردم هشیار
عطیهای است شکوهنده و گرانمقدار
به پیشگاه خردمند مرد دریادل
سخن عزیزتر آمد ز گوهر شهوار
سخن عطیهٔ والای عالم بالاست
که گشت بهرهٔ انسان ز درگه دادار
سخن بمانَد و گنجینهٔ کمال از مرد
نه مخزن گهر و گنجِ درهم و دینار
به بحر فکر، سخنور چو غوطهور گردد
بسا لآلی رخشان که آورَد به کنار
نمیرد آن که ز کلکش به جای ماند اثر
که جاودانه همی زنده داردش آثار
به ویژه سعدی شیرازی، آن که در نُه چرخ
نتافت اختر سعدی چنو به هیچ دیار
بلندپایه سخنآفرین گردونفر
که گشت گفتهٔ او ورد ثابت و سیار
همان خجستهسیر شاعر فضیلتکیش
که پیکر هنر از شعر او گرفت شعار
همان که با سخن خوش به رهگذار حیات
ز لوح خاطر غمدیدگان سترد غبار
سپهرمرتبه گویندهای که نیک افتاد
طنین شهرت او زیر گنبد دوّار
به شعر علم، برافراشت رأیت تسخیر
به راه فضل، برانگیخت مرکب رهوار
ز لطف طبع، بیاراست باغ فضل از گل
ز حسن خُلق، بپیراست شاخ علم از خار
ز شعر نغز، به جان داد قوت راحتبخش
به فکر بکر ز دل برد اندُه و تیمار
به باغ طبع چه پرورده؟ گونهگون ریحان
ز شاخ فکر چه آورده؟ رنگرنگ اثمار
بیان او چه بیانی؟ لطیف و شهدآمیز
کلام او چه کلامی؟ بدیع و شکّربار
بیان او همه خاطرنواز و شورانگیز
کلام او همه راحتفزای و بهجتبار
بیان اوست گهربارتر ز ابر مطیر[۱]
کلام اوست دلانگیزتر ز باد بهار
لطافت سخنش فیالمثل چو دیبه روم
شمامهٔ قلمش بیگمان چو مشک تتار
ز نظم اوست نظام بلاغت تقریر
ز شعر اوست شعار فصاحت گفتار
بوَد کنوز بلاغت به نظم او مکنون
شود رموز فصاحت ز نثر او اظهار
به کلک و طبع، همو داد مایهای افزون
ز نظم و نثر، همو ریخت پایهای ستوار
کند ستایش رفتار نیک و خیراندوز
کند نکوهش کردار زشت و ناهنجار
به طبع توسن گردنکشان دهر آموخت
ز تازیانهٔ گفتار، شیوهٔ رفتار
فروزش سخنش چون به تیه[۲] ظلمت، نور
گزارش قلمش چون به جشن بهمن، نار
قصایدش همگی گرمتر ز بوسهٔ عشق
لطایفش به مثَل نرمتر ز گونهٔ یار
سرود بس غزل نغز و قطعهٔ پرشور
به حکم ذوق سلیم و قریحهٔ سرشار
لطافت غزلش فیالمثل چو چشم غزال
ظرافت مثلش بیبدل چو چهرنگار
چه گویمت ز گلستان او که هر ورقش
بود ز لطف و صفا، رشک صفحهٔ گلزار
خزان دهر نیاید به بوستانش راه
که پایدار بوَد چون گل همیشهبهار
به «طیباتش» اگر روی آوری، بینی
که مشکبوی تر آمد ز طبلهٔ عطار
«نصایحش» همه قلب عوام را اکسیر
«بدایعش» همه نقد خواص را معیار
به هفت قرن که رفت از زمان او امروز
کند زمانه به پایندگیش نیک اقرار
بسا بروج مُشیّد، به ماه بر شده بود
که جمله محو شد اندر تحول ادوار
بسا ولایت آباد و کشور معمور
که شد خراب و تهی گشت ز آدمی ناچار
بسا منابع ثروت که روزگارش زود
به خاک تیره مبدل نمود زرِّ عیار
بیامدند و برفتند و هیچ ننهادند
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار
چو کرم پیله تنیدند تار عُلقه به دهر
ولیک کرم لحد خورد پودشان با تار
ز سنگ خاره برافراشتند طُرفه قصور
ولیک خوار بخفتند زیر سنگ مزار
نه نام ماند از آنان، نه یادگار جمیل
نه جام ماند از آنان، نه چهرهٔ گلنار
ز زرّ سرخ نجستند غیر خفت و ننگ
به خاک تیره نبردند غیر نکبت و عار
ولی ز گفته سعدی بسا گهر باقی است
گرانبها و گرانمایه و گرانمقدار
به هر که بنگری از خاص و عام و پیر و جوان
ز شعر دلکش اویند جمله برخوردار
بسا کسا که به محنتسرای دهر، زدود
به صیقل سخنانش ز لوح دل، زنگار
بسا کسا که در آیینهٔ کلامش دید
جمال عشق و عفاف و شمایل دلدار
حلاوت سخنش بیشتر شود معلوم
هر آنچه گفتهٔ او بیشتر شود تکرار
خوشا به خطّهٔ فرخندهاختر شیراز
خجسته منشأ آثار و مطلع انوار
از آن سبب که در او یافت پرورش سعدی
سزد که فخر کند بر ممالک و امصار[۳]
کنون ز کلک سخندان حقگزار «ادیب»
بر آستانه سعدی شد این چکامه نثار
پینوشتها:
۱. مطیر: بارانزا ۲.تیه: بیابان ۳. امصار (جمع مصر): شهرها
گفتنی است که استاد برومند این شعر را در ۲۷ سالگی (سال ۱۳۳۰) به هنگام تجدید بنای آرامگاه سعدی سرودهاند.
@adibboroumand
سخن به نزد گرانقدر مردم هشیار
عطیهای است شکوهنده و گرانمقدار
به پیشگاه خردمند مرد دریادل
سخن عزیزتر آمد ز گوهر شهوار
سخن عطیهٔ والای عالم بالاست
که گشت بهرهٔ انسان ز درگه دادار
سخن بمانَد و گنجینهٔ کمال از مرد
نه مخزن گهر و گنجِ درهم و دینار
به بحر فکر، سخنور چو غوطهور گردد
بسا لآلی رخشان که آورَد به کنار
نمیرد آن که ز کلکش به جای ماند اثر
که جاودانه همی زنده داردش آثار
به ویژه سعدی شیرازی، آن که در نُه چرخ
نتافت اختر سعدی چنو به هیچ دیار
بلندپایه سخنآفرین گردونفر
که گشت گفتهٔ او ورد ثابت و سیار
همان خجستهسیر شاعر فضیلتکیش
که پیکر هنر از شعر او گرفت شعار
همان که با سخن خوش به رهگذار حیات
ز لوح خاطر غمدیدگان سترد غبار
سپهرمرتبه گویندهای که نیک افتاد
طنین شهرت او زیر گنبد دوّار
به شعر علم، برافراشت رأیت تسخیر
به راه فضل، برانگیخت مرکب رهوار
ز لطف طبع، بیاراست باغ فضل از گل
ز حسن خُلق، بپیراست شاخ علم از خار
ز شعر نغز، به جان داد قوت راحتبخش
به فکر بکر ز دل برد اندُه و تیمار
به باغ طبع چه پرورده؟ گونهگون ریحان
ز شاخ فکر چه آورده؟ رنگرنگ اثمار
بیان او چه بیانی؟ لطیف و شهدآمیز
کلام او چه کلامی؟ بدیع و شکّربار
بیان او همه خاطرنواز و شورانگیز
کلام او همه راحتفزای و بهجتبار
بیان اوست گهربارتر ز ابر مطیر[۱]
کلام اوست دلانگیزتر ز باد بهار
لطافت سخنش فیالمثل چو دیبه روم
شمامهٔ قلمش بیگمان چو مشک تتار
ز نظم اوست نظام بلاغت تقریر
ز شعر اوست شعار فصاحت گفتار
بوَد کنوز بلاغت به نظم او مکنون
شود رموز فصاحت ز نثر او اظهار
به کلک و طبع، همو داد مایهای افزون
ز نظم و نثر، همو ریخت پایهای ستوار
کند ستایش رفتار نیک و خیراندوز
کند نکوهش کردار زشت و ناهنجار
به طبع توسن گردنکشان دهر آموخت
ز تازیانهٔ گفتار، شیوهٔ رفتار
فروزش سخنش چون به تیه[۲] ظلمت، نور
گزارش قلمش چون به جشن بهمن، نار
قصایدش همگی گرمتر ز بوسهٔ عشق
لطایفش به مثَل نرمتر ز گونهٔ یار
سرود بس غزل نغز و قطعهٔ پرشور
به حکم ذوق سلیم و قریحهٔ سرشار
لطافت غزلش فیالمثل چو چشم غزال
ظرافت مثلش بیبدل چو چهرنگار
چه گویمت ز گلستان او که هر ورقش
بود ز لطف و صفا، رشک صفحهٔ گلزار
خزان دهر نیاید به بوستانش راه
که پایدار بوَد چون گل همیشهبهار
به «طیباتش» اگر روی آوری، بینی
که مشکبوی تر آمد ز طبلهٔ عطار
«نصایحش» همه قلب عوام را اکسیر
«بدایعش» همه نقد خواص را معیار
به هفت قرن که رفت از زمان او امروز
کند زمانه به پایندگیش نیک اقرار
بسا بروج مُشیّد، به ماه بر شده بود
که جمله محو شد اندر تحول ادوار
بسا ولایت آباد و کشور معمور
که شد خراب و تهی گشت ز آدمی ناچار
بسا منابع ثروت که روزگارش زود
به خاک تیره مبدل نمود زرِّ عیار
بیامدند و برفتند و هیچ ننهادند
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار
چو کرم پیله تنیدند تار عُلقه به دهر
ولیک کرم لحد خورد پودشان با تار
ز سنگ خاره برافراشتند طُرفه قصور
ولیک خوار بخفتند زیر سنگ مزار
نه نام ماند از آنان، نه یادگار جمیل
نه جام ماند از آنان، نه چهرهٔ گلنار
ز زرّ سرخ نجستند غیر خفت و ننگ
به خاک تیره نبردند غیر نکبت و عار
ولی ز گفته سعدی بسا گهر باقی است
گرانبها و گرانمایه و گرانمقدار
به هر که بنگری از خاص و عام و پیر و جوان
ز شعر دلکش اویند جمله برخوردار
بسا کسا که به محنتسرای دهر، زدود
به صیقل سخنانش ز لوح دل، زنگار
بسا کسا که در آیینهٔ کلامش دید
جمال عشق و عفاف و شمایل دلدار
حلاوت سخنش بیشتر شود معلوم
هر آنچه گفتهٔ او بیشتر شود تکرار
خوشا به خطّهٔ فرخندهاختر شیراز
خجسته منشأ آثار و مطلع انوار
از آن سبب که در او یافت پرورش سعدی
سزد که فخر کند بر ممالک و امصار[۳]
کنون ز کلک سخندان حقگزار «ادیب»
بر آستانه سعدی شد این چکامه نثار
پینوشتها:
۱. مطیر: بارانزا ۲.تیه: بیابان ۳. امصار (جمع مصر): شهرها
گفتنی است که استاد برومند این شعر را در ۲۷ سالگی (سال ۱۳۳۰) به هنگام تجدید بنای آرامگاه سعدی سرودهاند.
@adibboroumand
سلام به ايرانی قهرمان
درود به سربازان نهضت ملی
سلام ای قهرمان، ای درخورِ تأييد يزدانی
سلام ای قهرمان، ای مايهی تقدير ايرانی
سلام ای پهلوانِ عرصهی پيكار ايمانی
سلام ای ناخدای كشتی دريای طوفانی
تويی فخرآفرينِ كشور اندر واپسين دوران
تويی دردآشنای ملّت غمديدهی ايران
***
درود ای داستانی مردِ دشمنكوبِ نامآور
سلام ای آسمانی فردِ خفّتسوزِ والافر
درود ای جانفشان سرباز جانپردازِ چالِشگر
سلام ای برترين سركارِ ملّتيارِ دانشور
تو مرد عرصهی شير اوژنان در روزِ مِيدانی
تو شير بيشهی مردافكنان در مُلک ايرانی
تو ای سرباز گمنام وطن ای مظهر رادی
تو ای جانباز بیريب و ريا در راه آزادی
تويی پیريز كاخ شوكت و عمران و آبادی
تويی طرحافكن كاری شهامتخيز و بنيادی
كه در راهِ وطن با سربلندی قد علم كردی
عَلَم بر دوش و آهنگ نجاتِ مُلکِ جم كردی
***
تو آن مرد توانايی كه ايران را توان دادی
ظفرياری و كیجاهی به اعقاب كيان دادی
نويد فتح و پيروزی به هر پير و جوان دادی
زِ نصرت اهتزازی بر درفش كاويان دادی
قيام و نهضت ما را مهين خدمتگزاری تو
دليران كيانی را گرامی يادگاری تو
***
تو از الواح كشور زنگ استعمار بزدودی
به تاريخ وطن بابی غرورانگيز بگشودی
ز خِفّت كاستی بر عزت ديرينه بفزودی
ره آزادمردی را به همت راست بنمودی
تو ما را در ره وحدت سلاحی كارگر دادی
ز عزم آهنين سرنيزه و تيغ و سپر دادی
***
تو ای ايرانی اكنون درخور تكريم دنيايی
سزاوار درود از مردم امروز و فردايی
تو در خاورزمين دفع ستم را لشكر آرايی
تو پيشاهنگ رزم اندر پی سركوب اعدايی
به بزم سرفرازی اين زمان بالانشينی تو
وزين بالانشينی درخور صد آفرينی تو
***
كنون از بيخ بركن ريشههای ضعف و خواری را
به باغِ بوم و بر بنشان درخت كامكاری را
چو ديرين عهد نوكن، شيوهی فرمانگزاری را
همايون چتر بركش تارک ايرانمداری را
كه هنگام سراندازی به پای بخت بيدار است
زمانِ دستيازی بر سِتاک سبز و پربار است
ادیب برومند
*در آن هنگام كه جوش و خروش ملّت ايران بر ضد سياست استعماری موجب شد كه صنعت نفت در سراسر ايران ملی شود، اشعار زير خطاب به ايرانيان مجاهد و سربازان گمنام نهضت ملی سروده شد.
@AdibBoroumand
درود به سربازان نهضت ملی
سلام ای قهرمان، ای درخورِ تأييد يزدانی
سلام ای قهرمان، ای مايهی تقدير ايرانی
سلام ای پهلوانِ عرصهی پيكار ايمانی
سلام ای ناخدای كشتی دريای طوفانی
تويی فخرآفرينِ كشور اندر واپسين دوران
تويی دردآشنای ملّت غمديدهی ايران
***
درود ای داستانی مردِ دشمنكوبِ نامآور
سلام ای آسمانی فردِ خفّتسوزِ والافر
درود ای جانفشان سرباز جانپردازِ چالِشگر
سلام ای برترين سركارِ ملّتيارِ دانشور
تو مرد عرصهی شير اوژنان در روزِ مِيدانی
تو شير بيشهی مردافكنان در مُلک ايرانی
تو ای سرباز گمنام وطن ای مظهر رادی
تو ای جانباز بیريب و ريا در راه آزادی
تويی پیريز كاخ شوكت و عمران و آبادی
تويی طرحافكن كاری شهامتخيز و بنيادی
كه در راهِ وطن با سربلندی قد علم كردی
عَلَم بر دوش و آهنگ نجاتِ مُلکِ جم كردی
***
تو آن مرد توانايی كه ايران را توان دادی
ظفرياری و كیجاهی به اعقاب كيان دادی
نويد فتح و پيروزی به هر پير و جوان دادی
زِ نصرت اهتزازی بر درفش كاويان دادی
قيام و نهضت ما را مهين خدمتگزاری تو
دليران كيانی را گرامی يادگاری تو
***
تو از الواح كشور زنگ استعمار بزدودی
به تاريخ وطن بابی غرورانگيز بگشودی
ز خِفّت كاستی بر عزت ديرينه بفزودی
ره آزادمردی را به همت راست بنمودی
تو ما را در ره وحدت سلاحی كارگر دادی
ز عزم آهنين سرنيزه و تيغ و سپر دادی
***
تو ای ايرانی اكنون درخور تكريم دنيايی
سزاوار درود از مردم امروز و فردايی
تو در خاورزمين دفع ستم را لشكر آرايی
تو پيشاهنگ رزم اندر پی سركوب اعدايی
به بزم سرفرازی اين زمان بالانشينی تو
وزين بالانشينی درخور صد آفرينی تو
***
كنون از بيخ بركن ريشههای ضعف و خواری را
به باغِ بوم و بر بنشان درخت كامكاری را
چو ديرين عهد نوكن، شيوهی فرمانگزاری را
همايون چتر بركش تارک ايرانمداری را
كه هنگام سراندازی به پای بخت بيدار است
زمانِ دستيازی بر سِتاک سبز و پربار است
ادیب برومند
*در آن هنگام كه جوش و خروش ملّت ايران بر ضد سياست استعماری موجب شد كه صنعت نفت در سراسر ايران ملی شود، اشعار زير خطاب به ايرانيان مجاهد و سربازان گمنام نهضت ملی سروده شد.
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
سلام به ايرانی قهرمان - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
در آن هنگام كه جوش و خروش ملّت ايران بر ضد سياست استعماری موجب شد كه صنعت نفت در سراسر ايران ملی شود، اشعار زير خطاب به ايرانيان مجاهد و سربازان گمنام نهضت ملی
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
بهمناسبت سالگرد درگذشت روانشاد دکتر صدیقی
«مرگِ دوست»
دردا که شد خزانزده گلشن
گلزارِ ما به کامهی دشمن
دردا که در بهارِ طربخیز
آفت گرفت دامنِ گلشن
بلبل گلو دریده و قمری
سوری بهخون نشسته و سوسن
آه از فسرده مشعلِ امّید
وای از نهفته اخترِ روشن
آه از شکستِ گوهرِ نایاب
وای از صلای غارتِ مخزن
در مرگِ دوست گریم و نالم
بیزار و سیر گشته من از من
گریم چنانکه ژاله به کهسار
نالم چنانکه دانه به هاون
نی من که شهر گرید و اقلیم
نی من که کوی نالد و برزن
در سوگِ این مصیبت دلدوز
هر موی بر تنم شده سوزن
گیتی به چشمِ من همه غمبار
گلشن به چشمِ من همه گلخن
رفت آنکه بود حامیِ مردم
رفت آنکه بود عاشقِ میهن
آن زادسروِ کوروش و دارا
آن یادگارِ آرش و قارن
آن سوگمندِ خونِ سیاووش
آن دلسپار فرِّ تهمتن
سیمرغِ زالپرورِ البرز
در قافِ ناز کرده نشیمن
والا خردگرای خردکیش
با دیوِ جهل پنجهدرافکن
ذیفنِّ بیهمال که بودی
سررشتهدارِ شهره به هر فن
ایرانپرست و معرفتاندوز
مردمشناس و نکتهپراکن
دانش زِ سوگ اوست بهسر کوب
حکمت زِ مرگ اوست بهسر زن
در عرصهی مجاهده نستوه
در پهنهی مبارزه نشکن
سرسخت در عقیده چو پولاد
ستوار در اراده چو آهن
با خاص و عام جمله ادبخوی
با اهلِ علم جمله فروتن
یاریگر و صدیق مصدق
او را بهین وزیرِ معنون
مانا که بود نسبتِ اینان
چونان سپندیار و پشوتن
در بندِ زور ناشده تسلیم
از قیدِ علم ناشده تنزن
یکروی و نیکرویه به رفتار
یکرنگ و راستپویه به رفتن
فرهنگ را زِ شیوهی تحقیق
دارنده بس حقوق بهگردن
مردی صدیق و فردی صدّیق
صدقش به هر قبیله مبرهن
بودی دلیلِ فربهی جان
او را نشانِ لاغریِ تن
رفت آن بزرگوار که بگرفت
با لطفِ حق به مینو مأمن
خواهم من از خدای که او را
بارد هماره نور به مدفن
نامش به جای ماند و تابد
انوارِ علمش از همه روزن
باشد ادیب مردِ حماست
نی مرثیتسرای غمآکن
------------
*این سروده با لحن گرم و پرطنین شاعر در مراسم سومین روز درگذشت روانشاد دکتر صدیقی در خانقاه صفیعلیشاه خوانده شد.
https://m.facebook.com/AdibBoroumand/photos/a.10150122453041715.293272.166328211714/10152163653796715/?type=3
«مرگِ دوست»
دردا که شد خزانزده گلشن
گلزارِ ما به کامهی دشمن
دردا که در بهارِ طربخیز
آفت گرفت دامنِ گلشن
بلبل گلو دریده و قمری
سوری بهخون نشسته و سوسن
آه از فسرده مشعلِ امّید
وای از نهفته اخترِ روشن
آه از شکستِ گوهرِ نایاب
وای از صلای غارتِ مخزن
در مرگِ دوست گریم و نالم
بیزار و سیر گشته من از من
گریم چنانکه ژاله به کهسار
نالم چنانکه دانه به هاون
نی من که شهر گرید و اقلیم
نی من که کوی نالد و برزن
در سوگِ این مصیبت دلدوز
هر موی بر تنم شده سوزن
گیتی به چشمِ من همه غمبار
گلشن به چشمِ من همه گلخن
رفت آنکه بود حامیِ مردم
رفت آنکه بود عاشقِ میهن
آن زادسروِ کوروش و دارا
آن یادگارِ آرش و قارن
آن سوگمندِ خونِ سیاووش
آن دلسپار فرِّ تهمتن
سیمرغِ زالپرورِ البرز
در قافِ ناز کرده نشیمن
والا خردگرای خردکیش
با دیوِ جهل پنجهدرافکن
ذیفنِّ بیهمال که بودی
سررشتهدارِ شهره به هر فن
ایرانپرست و معرفتاندوز
مردمشناس و نکتهپراکن
دانش زِ سوگ اوست بهسر کوب
حکمت زِ مرگ اوست بهسر زن
در عرصهی مجاهده نستوه
در پهنهی مبارزه نشکن
سرسخت در عقیده چو پولاد
ستوار در اراده چو آهن
با خاص و عام جمله ادبخوی
با اهلِ علم جمله فروتن
یاریگر و صدیق مصدق
او را بهین وزیرِ معنون
مانا که بود نسبتِ اینان
چونان سپندیار و پشوتن
در بندِ زور ناشده تسلیم
از قیدِ علم ناشده تنزن
یکروی و نیکرویه به رفتار
یکرنگ و راستپویه به رفتن
فرهنگ را زِ شیوهی تحقیق
دارنده بس حقوق بهگردن
مردی صدیق و فردی صدّیق
صدقش به هر قبیله مبرهن
بودی دلیلِ فربهی جان
او را نشانِ لاغریِ تن
رفت آن بزرگوار که بگرفت
با لطفِ حق به مینو مأمن
خواهم من از خدای که او را
بارد هماره نور به مدفن
نامش به جای ماند و تابد
انوارِ علمش از همه روزن
باشد ادیب مردِ حماست
نی مرثیتسرای غمآکن
------------
*این سروده با لحن گرم و پرطنین شاعر در مراسم سومین روز درگذشت روانشاد دکتر صدیقی در خانقاه صفیعلیشاه خوانده شد.
https://m.facebook.com/AdibBoroumand/photos/a.10150122453041715.293272.166328211714/10152163653796715/?type=3
Facebook
Adib Boroumand ادیب برومند - «مرگِ دوست؛ در رثای روانشاد دکتر صدیقی»...
«مرگِ دوست؛ در رثای روانشاد دکتر صدیقی»
دردا که شد خزانزده گلشن
گلزارِ ما به کامهی دشمن
دردا که در بهارِ طربخیز
آفت گرفت دامنِ گلشن
بلبل گلو دریده و قمری
سوری بهخون نشسته و سوسن
آه از فسرده...
دردا که شد خزانزده گلشن
گلزارِ ما به کامهی دشمن
دردا که در بهارِ طربخیز
آفت گرفت دامنِ گلشن
بلبل گلو دریده و قمری
سوری بهخون نشسته و سوسن
آه از فسرده...
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«کارگر»
حاصل از دسترنج کارگر است
هر صناعت که مانده از بشر است
بازوی کارگر توانا باد
که توانبخش بازوی هنر است
آنکه قدرت به کارگر بخشید
کارفرمای قادرِ قَدَر است
قوّت بازوان کارگری
حرکتبخشِ چرخِ جاه و فر است
کارگر باغ آفرینشرا
ثمر انگیزْ نخلِ بارور است
تیشهاش قلب کوه را آماج
سینهاش تیغ ظلم را سپر است
هر بنایی که سر به چرخ افراخت
پایهاش روی دوش کارگر است
هرکجا شهر و روستایی هست
هم ازو ماندگار و مستقر است
کوه را در ثبات، همپیوند
باد را در شتابهمسفر است
زآن بود خنده بر لب تو که او
خندهزن بر شمایل خطر است
زآن بود خوابِ سایهگاهت خوش
کو به سوزنده آفتاب، در است
رامش و سورِ ما بدو پاید
ورنه بی او معاش، دردِ سر است
دستش از سیم و زر تهیست ولی
رنْجْفرسودِ کانِ سیم و زر است
دوشش از بار منّت است رها
چون خم از بار زحمتش کمر است
سیم و زر در پناهِ کوشش اوست
ورنه سرمایهدار، دربهدر است
عرق شرم بر جبینش نیست
که عرقریزِ کارِ پرثمر است
رهگذارش بود به کوی شرف
که به راه قناعتش گذر است
رنج او منشاء فراغت ماست
همچو آتش که مظهر شرر است
رحمتاندوزِ درگهِ حق باد
راحتافزای ما که رنجبر است
همرهش باد لطف بار خدای
که وجودش قرین بار و بَر است
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/کارگر/
حاصل از دسترنج کارگر است
هر صناعت که مانده از بشر است
بازوی کارگر توانا باد
که توانبخش بازوی هنر است
آنکه قدرت به کارگر بخشید
کارفرمای قادرِ قَدَر است
قوّت بازوان کارگری
حرکتبخشِ چرخِ جاه و فر است
کارگر باغ آفرینشرا
ثمر انگیزْ نخلِ بارور است
تیشهاش قلب کوه را آماج
سینهاش تیغ ظلم را سپر است
هر بنایی که سر به چرخ افراخت
پایهاش روی دوش کارگر است
هرکجا شهر و روستایی هست
هم ازو ماندگار و مستقر است
کوه را در ثبات، همپیوند
باد را در شتابهمسفر است
زآن بود خنده بر لب تو که او
خندهزن بر شمایل خطر است
زآن بود خوابِ سایهگاهت خوش
کو به سوزنده آفتاب، در است
رامش و سورِ ما بدو پاید
ورنه بی او معاش، دردِ سر است
دستش از سیم و زر تهیست ولی
رنْجْفرسودِ کانِ سیم و زر است
دوشش از بار منّت است رها
چون خم از بار زحمتش کمر است
سیم و زر در پناهِ کوشش اوست
ورنه سرمایهدار، دربهدر است
عرق شرم بر جبینش نیست
که عرقریزِ کارِ پرثمر است
رهگذارش بود به کوی شرف
که به راه قناعتش گذر است
رنج او منشاء فراغت ماست
همچو آتش که مظهر شرر است
رحمتاندوزِ درگهِ حق باد
راحتافزای ما که رنجبر است
همرهش باد لطف بار خدای
که وجودش قرین بار و بَر است
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/کارگر/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
کارگر | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
ضمن تبریک روزجهانی کارگر ، قصیده ای را که به مناسبت روز کارگر در اردیبهشت ماه 1356 توسط شاعر ملي ايران شادروان استاد اديب برومند سروده شده است تقدیم می کن
Forwarded from Khosousi - خصوصی
چین زلف
اجرای خصوصی در فروردین ۱۳۶۹
تار: جلیل #شهناز
تمبک: جهانگیر #ملک
شعر و دکلمه: #ادیب_برومند
دانلود از سایت خصوصی:
khosousi.com/?p=17158
کانال موسیقی #خصوصی
🎶 @Khosousi 🎶
اجرای خصوصی در فروردین ۱۳۶۹
تار: جلیل #شهناز
تمبک: جهانگیر #ملک
شعر و دکلمه: #ادیب_برومند
دانلود از سایت خصوصی:
khosousi.com/?p=17158
کانال موسیقی #خصوصی
🎶 @Khosousi 🎶
چشمِ دل
گِردِ آفاقِ جهان سير و سفر بايد نمود
وانگهى با چشمِ دل هر سو نظر بايد نمود
گم شد آزادى ميان گرد و خاکِ انقلاب
پس چه خاكى بهر آزادى به سر بايد نمود؟
تيغ اگر از آسمان بارد به قصدِ جانِ ما
سينه را در راهِ آزادى سپر بايد نمود
منطقِ حقّ و حقيقت چون به گوشِ كس نرفت
بحثِ اين گفتار با ديوار و در بايد نمود
زيرِ خاکِ ما فراوان يافت شد زرِّ سياه
رويَش از توليدها توليدِ زر بايد نمود
مندرس شد جامهی چرکینهی تردامنان
فكر نوپوشانِ بى دامانِ تر بايد نمود
طاقتِ بارِ حكومت گر ندارد كس اديب
عذرخواهيش از لجاج بى ثمر بايد نمود
ادیب برومند
@AdibBoroumand
گِردِ آفاقِ جهان سير و سفر بايد نمود
وانگهى با چشمِ دل هر سو نظر بايد نمود
گم شد آزادى ميان گرد و خاکِ انقلاب
پس چه خاكى بهر آزادى به سر بايد نمود؟
تيغ اگر از آسمان بارد به قصدِ جانِ ما
سينه را در راهِ آزادى سپر بايد نمود
منطقِ حقّ و حقيقت چون به گوشِ كس نرفت
بحثِ اين گفتار با ديوار و در بايد نمود
زيرِ خاکِ ما فراوان يافت شد زرِّ سياه
رويَش از توليدها توليدِ زر بايد نمود
مندرس شد جامهی چرکینهی تردامنان
فكر نوپوشانِ بى دامانِ تر بايد نمود
طاقتِ بارِ حكومت گر ندارد كس اديب
عذرخواهيش از لجاج بى ثمر بايد نمود
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
چشم دل - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
گِرد آفاق جهان سير و سفر بايد نمود وانگهى با چشم دل هر سو نظر بايد نمود گم شد آزادى ميان گرد و خاك انقلاب پس چه خاكى بهر آزادى به سر بايد نمود؟ تيغ اگر از آسمان
زبانِ نغمه
یکی اسبی به رنگِ تیره چون شب
که ادهم خواندهاند اینگونه مرکب
سیه چون مُشک و بویش سبقتانگیز
به رهواری سبکتاز و سبکخیز
شبهگون پوستش تابان و بَرّاق
میان خیلِ اسبانِ دگر طاق
رخش باریک و چشمان هیبتآمیز
ولی چون چشمِ آهو رغبتانگیز
کشیده گردنش در هشتمین سال
به یکسو ریخته ابریشمین یال
چنین اسبی خوشاندام وسبکخیز
بدین اوصاف بودش نام شبدیز
به جان میبود خسرو دوستدارش
نشاطی داشت چون میشد سوارش
شبانروزش دو تن کرده پرستار
که در تیمارِ او کوشند بسیار
درین اندیشه بودی شه که شبدیز
چو میرد چون شود احوالِ پرویز؟
زِ هولِ مرگ او بودی بدان حال
که بر یک نوجوان مردی کهنسال!
از این رو بیم داده چاکران را
همه در باریانِ سرگران را
که هر کس از عوانان با دلِ ریش
خبر از مرگِ شبدیز آورد پیش
سرش بازی کند با تیغِ دُژخیم
تنش را بیگمان سازم به دو نیم
دلِ خُدّام شد از ترس، لبریز
هراسان جملگی از مرگِ شبدیز
کزین درباریان یکتن سرانجام
سر از کف بایدش دادن به ناکام
قضا را مُرد اسبِ شاهِ شاهان
پس از یک ناخوشی در صبحگاهان
چو بود از این خطر دلها همه ریش
شدند از بهرِ دفعش چارهاندیش
به خواهش کرده دیدن بارَبد را
که سازد حیلتی خوش دفعِ بد را
هنرور ساخت آهنگی غمآگین
که از سوگِ بزرگی داشت تضمین
چو خسرو خواست بزمی ساز کردن
می و معشوق را دمساز کردن
به درگاهِ شهنشه باربَد رفت
زد آهنگی که شه را دل از آن کَفت*
چه آهنگی که شه را کرد غمناک
ببرد آن شور و شادی از دلش پاک
چه آهنگی که در زیر و بمش بود
پیام از یک عزای حسرتآلود
حکایتگویِ سوگی خاطرآشوب
غمافزای و غماندوز و فرحکوب
شه از آن نغمهی سوزان چو آتش
همیبشنیدی و گشتی مشوّش
بگفتا سازِ تو تاب از دلم برد
بگو آیا مگر شبدیز من مرد؟
بگفتا من نگفتم شاه فرمود
بگفت آری خدا مرگم دهد زود
چه شد آن طرفه شبدیز عزیزم؟
که یارم بود در جنگ و ستیزم
خدایا در عزایش چون ننالم؟
که از سوزِ غمش افسرده حالم
از او دارم چه شیرین خاطراتی
به عهدِ عشق، چون نقل و نباتی!
چه شد آن خوش خرام و جوشش او؟
گهِ چالشگریها کوشش او
چه شد کوبنده سُمِّ کوهسایَش؟
چه شد آن شیههی هیبت فزایَش؟
دریغا اسب مُرد و شاه افسُرد
جهان را کو دلی کز خود نیازُرد؟
از آن گلبانگ غمخیز و غمآلود
دوصد خاطر که بود آشفته، آسود!
خوشا حال و هوای نغمهسازی
گهی دلسوزی و گه دلنوازی
زبان نغمه آهنگِ خداییست
که جویای نوا در بینواییست
بود دنیای هستی نغمهپرداز
که در هر نغمهاش باشد دوصد راز
شود از نغمهای دل غرقِ اندوه
زِ دیگر نغمه شادی در دل انبوه
زِ آهنگِ هنرمندی زبردست
زِ بیمِ جانِ خود یک انجمن رست
ادیبا قدرِ موسیقی فزون است
به راهِ حقپرستی رهنمون است
ادیب برومند
*کَفت: پریشان شد
@AdibBoroumand
یکی اسبی به رنگِ تیره چون شب
که ادهم خواندهاند اینگونه مرکب
سیه چون مُشک و بویش سبقتانگیز
به رهواری سبکتاز و سبکخیز
شبهگون پوستش تابان و بَرّاق
میان خیلِ اسبانِ دگر طاق
رخش باریک و چشمان هیبتآمیز
ولی چون چشمِ آهو رغبتانگیز
کشیده گردنش در هشتمین سال
به یکسو ریخته ابریشمین یال
چنین اسبی خوشاندام وسبکخیز
بدین اوصاف بودش نام شبدیز
به جان میبود خسرو دوستدارش
نشاطی داشت چون میشد سوارش
شبانروزش دو تن کرده پرستار
که در تیمارِ او کوشند بسیار
درین اندیشه بودی شه که شبدیز
چو میرد چون شود احوالِ پرویز؟
زِ هولِ مرگ او بودی بدان حال
که بر یک نوجوان مردی کهنسال!
از این رو بیم داده چاکران را
همه در باریانِ سرگران را
که هر کس از عوانان با دلِ ریش
خبر از مرگِ شبدیز آورد پیش
سرش بازی کند با تیغِ دُژخیم
تنش را بیگمان سازم به دو نیم
دلِ خُدّام شد از ترس، لبریز
هراسان جملگی از مرگِ شبدیز
کزین درباریان یکتن سرانجام
سر از کف بایدش دادن به ناکام
قضا را مُرد اسبِ شاهِ شاهان
پس از یک ناخوشی در صبحگاهان
چو بود از این خطر دلها همه ریش
شدند از بهرِ دفعش چارهاندیش
به خواهش کرده دیدن بارَبد را
که سازد حیلتی خوش دفعِ بد را
هنرور ساخت آهنگی غمآگین
که از سوگِ بزرگی داشت تضمین
چو خسرو خواست بزمی ساز کردن
می و معشوق را دمساز کردن
به درگاهِ شهنشه باربَد رفت
زد آهنگی که شه را دل از آن کَفت*
چه آهنگی که شه را کرد غمناک
ببرد آن شور و شادی از دلش پاک
چه آهنگی که در زیر و بمش بود
پیام از یک عزای حسرتآلود
حکایتگویِ سوگی خاطرآشوب
غمافزای و غماندوز و فرحکوب
شه از آن نغمهی سوزان چو آتش
همیبشنیدی و گشتی مشوّش
بگفتا سازِ تو تاب از دلم برد
بگو آیا مگر شبدیز من مرد؟
بگفتا من نگفتم شاه فرمود
بگفت آری خدا مرگم دهد زود
چه شد آن طرفه شبدیز عزیزم؟
که یارم بود در جنگ و ستیزم
خدایا در عزایش چون ننالم؟
که از سوزِ غمش افسرده حالم
از او دارم چه شیرین خاطراتی
به عهدِ عشق، چون نقل و نباتی!
چه شد آن خوش خرام و جوشش او؟
گهِ چالشگریها کوشش او
چه شد کوبنده سُمِّ کوهسایَش؟
چه شد آن شیههی هیبت فزایَش؟
دریغا اسب مُرد و شاه افسُرد
جهان را کو دلی کز خود نیازُرد؟
از آن گلبانگ غمخیز و غمآلود
دوصد خاطر که بود آشفته، آسود!
خوشا حال و هوای نغمهسازی
گهی دلسوزی و گه دلنوازی
زبان نغمه آهنگِ خداییست
که جویای نوا در بینواییست
بود دنیای هستی نغمهپرداز
که در هر نغمهاش باشد دوصد راز
شود از نغمهای دل غرقِ اندوه
زِ دیگر نغمه شادی در دل انبوه
زِ آهنگِ هنرمندی زبردست
زِ بیمِ جانِ خود یک انجمن رست
ادیبا قدرِ موسیقی فزون است
به راهِ حقپرستی رهنمون است
ادیب برومند
*کَفت: پریشان شد
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
زبان نغمه | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
یکی اسبی به رنگ تیره چون شب که ادهم خوانده اند این گونه مرکب سیه چون مُشک و بویش سبقت انگیز به رهواری سبکتاز و سبکخیز شبه گون پوستش تابان وبَرّاق میان خیلِ اسبا
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«شعروارهی فردوسی»
به باژ توس
طفلی زاد از مادر
نژادش همچو قلبش پاک
همانا تحفهی افلاک
بباليد اندر آن آبادی و شد سروری
با طبع آتشناک
به پويش رهروی چالاک
به کار کشتورزی بود دهقانی به ناز و نعمت آسوده
به ناپاکی و ناپاکيزگی دامن نيآلوده
به دانش جان و دل بسته
زِ هر آلودگی رسته
پس از ديرين زمانی کوشش و تحصيل دانشها
تفکر در زبان و پرسش اوضاع و کاوشها
چو شيری با غرور شيرمردان
از کنام خويش بيرون شد
زِ وضعِ خاستگاهش دل پرازخون شد
بغرّيد از سرِ خشمی که او را چارهجوی ناروائی کرد
مصمم در طريق رهگشايی کرد
بخواند از دفتر پيشينيان
راز دلآورمردی و گردنفرازی را
زِ احوال نياکان راه و رسم بینيازی را
بر آن شد تا به جسم ملتی افسرده جان بخشد
به روح مردمی محنتزده تاب و توان بخشد
بگيرد انتقام از دشمن ايران
بهپا سازد بنايی نو به روی خانهای ويران
قلم بگرفت و آغاز سرودن کرد
سپس ادراک بودن کرد
بگفت از سرگذشت پهلوانان و جوانمردان
سخنها دلکش و شيرين
زِ رازِ بودن و با سرفرازی زيستن بسرود
هزاران نکتهی رنگين
بگفت ای خلق ايران روزگاری اين چنين بوديد
به حشمت فرمانآرای جهان تا حد چين بوديد
به داد و دانش و فرزانگی فخرِ زمين بوديد
بپاخيزيد و از سستی بپرهيزيد
به بدخواهان درآويزيد
مگر گرديد دامنگيرتان از عارفی صاحب نفس نفرين
مگر ازياد برديد آن شکوه و شوکت ديرين
که از سرحد چين تا مصر در زير نگين کرديد
سراسر کشور ايران چو فردوس برين کرديد
چرا شوق سرافرازی و عزت در شما گم شد
چرا در جنگتان اسب رشادت عاری از سم شد
چرا خاکسترِ نسيان فروپوشيد آتش را
چه آتش؛ آتشی کاندر دل پاکان و دينداران فروزان بود
زِ رقصان شعلههايش دشمنان را دل گدازان بود
چه شد آتشگه بُرزين
چه شد آذرگشسب و آنهمه آذين
کجا بردند سرو کاشمر را آن بدانديشان؟
که بود از اهرمنزادانِ دون فرمانده ايشان!
چو بردند آن مهين فرش بهارستانتان را گو کجا بوديد؟
چرا در پای يک قوم بيابانگرد سر سوديد؟
چرا از دست داديد آن همه نيرو؟
چرا بيگانگان را ره نبستيد آخر از هر سو؟
چرا آتش زدند اينان به هر جا يک کُتبخانه؟
به علم و فضل و دانش جمله بيگانه!
شما بوديد شاهد اين همه وحشیگریها را!
چرا در هم نکوبيديد اينسان بربریها را؟
به غارت مالتان بردند!
به ساغر خونتان خوردند!
به مرد و زن اسارت بار کردند آن تبهخويان!
گرفتند از برای بردگی آزادمردان را سيهرويان!
شما را راست گويم کز کدامين پروز فرخندهبنياديد
بگويم کز چه نامآوريلان زاديد
بگويم در نکويیها و رادیها، مثل بوديد
همی دانا به گفتنها، همی مردِ عمل بوديد
تنِ راحتطلب را در رهِ تحصيل آزرديد
به هر عصری زِ دانش بهرهها برديد
تکاور اسبهاتان در ره عزّ و شرف جانانه میتازيد
در اوجِ سربلندیهايتان نام وطن مردانه مینازيد
شما را پهلوانی بود چون رستم
که از بيمش گسستی زهرهی شير ژيان از هم
کسی کو هفت خان وحشتآلود زمان طی کرد
درخشان فتح و پيروزی پياپی کرد
زِ گيو و بيژن و گودرز و بهرام ار خبر داريد
چرا چون مرغ زخمی سربه زيرِ بال و پر داريد
به خويش آييد – هنر زاييد
رهِ همبستگیها را جوانمردانه پيماييد
رهِ پاس وطن پوييد
سخنها را به اشعارِ دری گوييد
بگيريد ای دليران بر سر دوش آن درفش کاويانی را
زِ سر گيريد دورِ سربلندیها و عهدِ کامرانی را
بگيريد انتقام از ترک و تازی جمله تنگاتنگ!
به شمشير ار نشد کاری، سلاح آريد از فرهنگ!
زبانِ پارسی را همچنان آداب ملی پاس بايد داشت
زِ بهرِ کندن هرزهگياهان داس بايد داشت
به روح پاک رستم میخورم سوگند
بس است اين بردباریها
بس است اين ناگواریها
بس است اين توسری خوردن
زِ شلاق ستمکاران تن آزردن
حکومتها ستمپرور
سپهداران خيانتگر
شما چون ميش سر در پيش و
بس گرگان خونآشام در منظر
بجنبيد آن چنان چابک
به روياروی طوفانها
که از هر ظالم دون
بر کنيد از بيخ بنيانها
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/فردوسي/
به باژ توس
طفلی زاد از مادر
نژادش همچو قلبش پاک
همانا تحفهی افلاک
بباليد اندر آن آبادی و شد سروری
با طبع آتشناک
به پويش رهروی چالاک
به کار کشتورزی بود دهقانی به ناز و نعمت آسوده
به ناپاکی و ناپاکيزگی دامن نيآلوده
به دانش جان و دل بسته
زِ هر آلودگی رسته
پس از ديرين زمانی کوشش و تحصيل دانشها
تفکر در زبان و پرسش اوضاع و کاوشها
چو شيری با غرور شيرمردان
از کنام خويش بيرون شد
زِ وضعِ خاستگاهش دل پرازخون شد
بغرّيد از سرِ خشمی که او را چارهجوی ناروائی کرد
مصمم در طريق رهگشايی کرد
بخواند از دفتر پيشينيان
راز دلآورمردی و گردنفرازی را
زِ احوال نياکان راه و رسم بینيازی را
بر آن شد تا به جسم ملتی افسرده جان بخشد
به روح مردمی محنتزده تاب و توان بخشد
بگيرد انتقام از دشمن ايران
بهپا سازد بنايی نو به روی خانهای ويران
قلم بگرفت و آغاز سرودن کرد
سپس ادراک بودن کرد
بگفت از سرگذشت پهلوانان و جوانمردان
سخنها دلکش و شيرين
زِ رازِ بودن و با سرفرازی زيستن بسرود
هزاران نکتهی رنگين
بگفت ای خلق ايران روزگاری اين چنين بوديد
به حشمت فرمانآرای جهان تا حد چين بوديد
به داد و دانش و فرزانگی فخرِ زمين بوديد
بپاخيزيد و از سستی بپرهيزيد
به بدخواهان درآويزيد
مگر گرديد دامنگيرتان از عارفی صاحب نفس نفرين
مگر ازياد برديد آن شکوه و شوکت ديرين
که از سرحد چين تا مصر در زير نگين کرديد
سراسر کشور ايران چو فردوس برين کرديد
چرا شوق سرافرازی و عزت در شما گم شد
چرا در جنگتان اسب رشادت عاری از سم شد
چرا خاکسترِ نسيان فروپوشيد آتش را
چه آتش؛ آتشی کاندر دل پاکان و دينداران فروزان بود
زِ رقصان شعلههايش دشمنان را دل گدازان بود
چه شد آتشگه بُرزين
چه شد آذرگشسب و آنهمه آذين
کجا بردند سرو کاشمر را آن بدانديشان؟
که بود از اهرمنزادانِ دون فرمانده ايشان!
چو بردند آن مهين فرش بهارستانتان را گو کجا بوديد؟
چرا در پای يک قوم بيابانگرد سر سوديد؟
چرا از دست داديد آن همه نيرو؟
چرا بيگانگان را ره نبستيد آخر از هر سو؟
چرا آتش زدند اينان به هر جا يک کُتبخانه؟
به علم و فضل و دانش جمله بيگانه!
شما بوديد شاهد اين همه وحشیگریها را!
چرا در هم نکوبيديد اينسان بربریها را؟
به غارت مالتان بردند!
به ساغر خونتان خوردند!
به مرد و زن اسارت بار کردند آن تبهخويان!
گرفتند از برای بردگی آزادمردان را سيهرويان!
شما را راست گويم کز کدامين پروز فرخندهبنياديد
بگويم کز چه نامآوريلان زاديد
بگويم در نکويیها و رادیها، مثل بوديد
همی دانا به گفتنها، همی مردِ عمل بوديد
تنِ راحتطلب را در رهِ تحصيل آزرديد
به هر عصری زِ دانش بهرهها برديد
تکاور اسبهاتان در ره عزّ و شرف جانانه میتازيد
در اوجِ سربلندیهايتان نام وطن مردانه مینازيد
شما را پهلوانی بود چون رستم
که از بيمش گسستی زهرهی شير ژيان از هم
کسی کو هفت خان وحشتآلود زمان طی کرد
درخشان فتح و پيروزی پياپی کرد
زِ گيو و بيژن و گودرز و بهرام ار خبر داريد
چرا چون مرغ زخمی سربه زيرِ بال و پر داريد
به خويش آييد – هنر زاييد
رهِ همبستگیها را جوانمردانه پيماييد
رهِ پاس وطن پوييد
سخنها را به اشعارِ دری گوييد
بگيريد ای دليران بر سر دوش آن درفش کاويانی را
زِ سر گيريد دورِ سربلندیها و عهدِ کامرانی را
بگيريد انتقام از ترک و تازی جمله تنگاتنگ!
به شمشير ار نشد کاری، سلاح آريد از فرهنگ!
زبانِ پارسی را همچنان آداب ملی پاس بايد داشت
زِ بهرِ کندن هرزهگياهان داس بايد داشت
به روح پاک رستم میخورم سوگند
بس است اين بردباریها
بس است اين ناگواریها
بس است اين توسری خوردن
زِ شلاق ستمکاران تن آزردن
حکومتها ستمپرور
سپهداران خيانتگر
شما چون ميش سر در پيش و
بس گرگان خونآشام در منظر
بجنبيد آن چنان چابک
به روياروی طوفانها
که از هر ظالم دون
بر کنيد از بيخ بنيانها
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/فردوسي/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
شعر واره فردوسي - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به باژتوس طفلي زاد ازمادر نژادش همچو قلبش پاک همانا تحفه افلاک بباليد اندرآن آبادي وشد سروري با طبع اتشناک به پويش رهروي چالاک به کارکشتورزي بود دهقاني به ناز و
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
https://beeptunes.com/track/3463051/بیاد-آزاد-شدن-خرمشهر
تکآهنگ بیاد آزاد شدن خرمشهر کاری از ادیب برومند را در بیپتونز ببینید
@AdibBoroumand
تکآهنگ بیاد آزاد شدن خرمشهر کاری از ادیب برومند را در بیپتونز ببینید
@AdibBoroumand
بیپ تونز
دانلود کتاب صوتی بیاد آزاد شدن خرمشهر از ادیب برومند
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
بسی خوانده ای وصف گندآوران
که بردند گوی از سر سروران
به پیکار دشمن فشردند پای
تبه ساخته دستبرد سران
کنون بشنو از فتح خونینه شهر
که یکچند تازید دشمن بر آن
فرستاد صدام ناپاکدل
سوی «خرمی شهر» جیشی گران
سپه راند این سوی اروندرود
جری از جهالت چو خودمحوران
گمان کرد کآسان توان دست یافت
به مرز دلیران و دانشوران
چو شد ناگهان چیره چون راهزن
بر آن زیوری شهر صاحب زران
چپاولگری را برآورد دست
ربود آنچه بد خواسته اندر آن
چو دیو سپید و چو اکوان دیو
که بردند ره سوی مازندران
و یا همچو خونخوارگان مغول
و یا تیره دل تیرۀ بربران
ز بی رسمی و ناکسی بس نکرد
نه بر مهتران و نه بر کهتران
بسا مال کز بندرش غارتید
چو خونخواره دزدان و کین گستران
بسی کشت و کوبید، با توپ و تانک
زن و مرد و بام و در از هرکران
نماند از چنان شهر آباد بوم
به جز کوی کوران و کوخ کران
چو باد خزان شد وزان سوی باغ
تبه کرد سرو و گل و ضيمران
ز شهر از در شر برون تاختند
گروهی زن و مرد با همسران
چو دیدند شیران در این مرغزار
که گشتند خوکان وحشی چران،
بر آشوفتند از چنان خیرگی
دژم قهرمانان صاحبقران
برانگیختند از پی دفع خصم
ز جنگاوران، شیردل یاوران
به فرماندهی تیز بشتافتند
امیران جانباز و سرلشکران
ز «سرباز» و از «پاسداران» مرز
همه با هم اندر هدف همقران
به دفع عدو قد برافراشتند
به دست آتشین حربه کینه وران
شده حمله ور بر عراقی سپاه
هژبران و ببران دشمن دران
فشاننده آتش به بنگاه خصم
چو آتشفشان کوه آذر پران
چو توفنده دریای خیزاب خیز
شده خشمشان بر فلک سرگران
عقابان جنگی هم اندر هوا
به بمب افکنی چیره بر خودسران
به سامان دشمن شده باره کوب
عقابان، به حکم همایونفران
ز بس دود خمپاره و بانگ توپ
جهان تار شد در بر ناظران
همی جوش زد خون رویین تنی
به رگهای این آهنین پیکران
در آن سخت پیکار و خونین نبرد
چه گویم ز ایثار همسنگران
که کردند بر دشمن پخته خوار
جهان تیره، چون دیگ خوالیگران
ز پیر و جوان، خلق ایران زمین
سراسر هماهنگ یکدیگران
پی دفع دشمن به خشم آمدند
چو شیران همه مادگان و نران
بدادند بس مال و کالا و چیز
به جمع برادر همه خواهران
فراجسته بر روی «مین» بی هراس
دلاور جوانان چو بازیگران
که با بذل جانها برانند سخت
ز خاک وطن، چیره بدگوهران
کریمانه آن سان به جنگ آمدند
که از بهر ارشاد، پیغمبران
بدانگونه نوشنده جام اجل
که سقراط نوشندۀ شوکران
شدن در ره پاس میهن شهید
بدی فخر این زبده نیک اختران
به پشتی گری دست داده به هم
چه کس بود همتاب همباوران؟
بدادند در راه مام وطن
سر و جان به خشنودی مادران
سرانجام با فضل کیهان خدای
به فتح آمدند این یلان کامران
به نام اسارت ز چندین هزار
ببستند دست از ملامت خران
به سال هزار و سه صد شصت و یک
سوم روز خرداد مه، صفدران
بشستند دامان کشور ز ننگ
چو هر شوخگن جامه را گازران
چو شد تیر«صدام» خورده به سنگ
شدش عار بر دل، چو کوهی گران
بماندش به دل داغ چونین شکست
چو داغی که بر شانه فاجران
پس آنگه به تسلیم برداشت دست
غرامت پذیر از غنیمت بران
به زهر هزیمت گشودند کام
ز صهبای قدرت تهی ساغران
گریزند آری به هم پنجگی
ز پیلان جنگی، گشن استران
سزد گر ستایند فتحی چنین
فن جنگ را جمله سرداوران
بر این قهرمانان هزاران درود
که دارند پاس وطن پروران
نثار آورم بر شهیدان سلام
برازنده جمعی ز ما برتران
به شهر شرف مینوی شهریار
به نام و نشان، گوهرین افسران
امید از خداوند دارد «ادیب»
کنون کز وطن راند این جابران،
که ایران در این جنگل روزگار
مصون ماند از شرّ جاناوران
@adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%d8%a8%d9%87-%d9%85%d9%86%d8%a7%d8%b3%d8%a8%d8%aa-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%ae%d8%b1%d9%85%d8%b4%d9%87%d8%b1/
که بردند گوی از سر سروران
به پیکار دشمن فشردند پای
تبه ساخته دستبرد سران
کنون بشنو از فتح خونینه شهر
که یکچند تازید دشمن بر آن
فرستاد صدام ناپاکدل
سوی «خرمی شهر» جیشی گران
سپه راند این سوی اروندرود
جری از جهالت چو خودمحوران
گمان کرد کآسان توان دست یافت
به مرز دلیران و دانشوران
چو شد ناگهان چیره چون راهزن
بر آن زیوری شهر صاحب زران
چپاولگری را برآورد دست
ربود آنچه بد خواسته اندر آن
چو دیو سپید و چو اکوان دیو
که بردند ره سوی مازندران
و یا همچو خونخوارگان مغول
و یا تیره دل تیرۀ بربران
ز بی رسمی و ناکسی بس نکرد
نه بر مهتران و نه بر کهتران
بسا مال کز بندرش غارتید
چو خونخواره دزدان و کین گستران
بسی کشت و کوبید، با توپ و تانک
زن و مرد و بام و در از هرکران
نماند از چنان شهر آباد بوم
به جز کوی کوران و کوخ کران
چو باد خزان شد وزان سوی باغ
تبه کرد سرو و گل و ضيمران
ز شهر از در شر برون تاختند
گروهی زن و مرد با همسران
چو دیدند شیران در این مرغزار
که گشتند خوکان وحشی چران،
بر آشوفتند از چنان خیرگی
دژم قهرمانان صاحبقران
برانگیختند از پی دفع خصم
ز جنگاوران، شیردل یاوران
به فرماندهی تیز بشتافتند
امیران جانباز و سرلشکران
ز «سرباز» و از «پاسداران» مرز
همه با هم اندر هدف همقران
به دفع عدو قد برافراشتند
به دست آتشین حربه کینه وران
شده حمله ور بر عراقی سپاه
هژبران و ببران دشمن دران
فشاننده آتش به بنگاه خصم
چو آتشفشان کوه آذر پران
چو توفنده دریای خیزاب خیز
شده خشمشان بر فلک سرگران
عقابان جنگی هم اندر هوا
به بمب افکنی چیره بر خودسران
به سامان دشمن شده باره کوب
عقابان، به حکم همایونفران
ز بس دود خمپاره و بانگ توپ
جهان تار شد در بر ناظران
همی جوش زد خون رویین تنی
به رگهای این آهنین پیکران
در آن سخت پیکار و خونین نبرد
چه گویم ز ایثار همسنگران
که کردند بر دشمن پخته خوار
جهان تیره، چون دیگ خوالیگران
ز پیر و جوان، خلق ایران زمین
سراسر هماهنگ یکدیگران
پی دفع دشمن به خشم آمدند
چو شیران همه مادگان و نران
بدادند بس مال و کالا و چیز
به جمع برادر همه خواهران
فراجسته بر روی «مین» بی هراس
دلاور جوانان چو بازیگران
که با بذل جانها برانند سخت
ز خاک وطن، چیره بدگوهران
کریمانه آن سان به جنگ آمدند
که از بهر ارشاد، پیغمبران
بدانگونه نوشنده جام اجل
که سقراط نوشندۀ شوکران
شدن در ره پاس میهن شهید
بدی فخر این زبده نیک اختران
به پشتی گری دست داده به هم
چه کس بود همتاب همباوران؟
بدادند در راه مام وطن
سر و جان به خشنودی مادران
سرانجام با فضل کیهان خدای
به فتح آمدند این یلان کامران
به نام اسارت ز چندین هزار
ببستند دست از ملامت خران
به سال هزار و سه صد شصت و یک
سوم روز خرداد مه، صفدران
بشستند دامان کشور ز ننگ
چو هر شوخگن جامه را گازران
چو شد تیر«صدام» خورده به سنگ
شدش عار بر دل، چو کوهی گران
بماندش به دل داغ چونین شکست
چو داغی که بر شانه فاجران
پس آنگه به تسلیم برداشت دست
غرامت پذیر از غنیمت بران
به زهر هزیمت گشودند کام
ز صهبای قدرت تهی ساغران
گریزند آری به هم پنجگی
ز پیلان جنگی، گشن استران
سزد گر ستایند فتحی چنین
فن جنگ را جمله سرداوران
بر این قهرمانان هزاران درود
که دارند پاس وطن پروران
نثار آورم بر شهیدان سلام
برازنده جمعی ز ما برتران
به شهر شرف مینوی شهریار
به نام و نشان، گوهرین افسران
امید از خداوند دارد «ادیب»
کنون کز وطن راند این جابران،
که ایران در این جنگل روزگار
مصون ماند از شرّ جاناوران
@adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%d8%a8%d9%87-%d9%85%d9%86%d8%a7%d8%b3%d8%a8%d8%aa-%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%ae%d8%b1%d9%85%d8%b4%d9%87%d8%b1/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به مناسبت آزادی خرمشهر | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
بسي خوانده اي وصف گندآوران که بردندگوي از سرسروران به پيکار دشمن فشردند پاي تبه ساخته دستبرد سران کنون بشنو از فتح خونينه شهر که يکچند تازيد دشمن بر آن فرستاد ص
رخِ دوست
تا به كى با مَنَت آهنگِ دلآزارىهاست؟
نغمه در پردهی بيداد و ستمكارىهاست
كى توانم كه سر از چنبرِ عشقت پيچم؟
سرِ زلف تو، سرآغاز گرفتارىهاست
در رهِ باديهی عشق، نيفتاده زِ پاى
كس چه داند كه در اين راه چه دشوارىهاست
چترِ گل بر سرِ باغ و چمن افراشت بهار
اى بسا مايهی عزّت كه پس از خوارىهاست
دل اگر نيست تو را، ره به سلامت نبرى
بيدلى نيز خود از گونهی بيمارىهاست
سرِ خود گير، در آنجا كه نه دل باشد و عشق
دل بدان بند كه او را سرِ دلدارىهاست
شمع در انجمنِ صحبت ياران مىگفت
اى بسا خنده كه آميخته با زارىهاست
بى رخِ دوست اگر ملکِ جهان است اديب
فاش گويم كه مرا زآنهمه، بيزارىهاست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
تا به كى با مَنَت آهنگِ دلآزارىهاست؟
نغمه در پردهی بيداد و ستمكارىهاست
كى توانم كه سر از چنبرِ عشقت پيچم؟
سرِ زلف تو، سرآغاز گرفتارىهاست
در رهِ باديهی عشق، نيفتاده زِ پاى
كس چه داند كه در اين راه چه دشوارىهاست
چترِ گل بر سرِ باغ و چمن افراشت بهار
اى بسا مايهی عزّت كه پس از خوارىهاست
دل اگر نيست تو را، ره به سلامت نبرى
بيدلى نيز خود از گونهی بيمارىهاست
سرِ خود گير، در آنجا كه نه دل باشد و عشق
دل بدان بند كه او را سرِ دلدارىهاست
شمع در انجمنِ صحبت ياران مىگفت
اى بسا خنده كه آميخته با زارىهاست
بى رخِ دوست اگر ملکِ جهان است اديب
فاش گويم كه مرا زآنهمه، بيزارىهاست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
رخ دوست - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
تا به كى با مَنَت آهنگ دل آزارى هاست؟ نغمه در پرده ی بيداد و ستمكارى هاست كى توانم كه سر از چنبر عشقت پيچم؟ سر زلف تو، سرآغاز گرفتارى هاست در ره باديه ی عشق، ني
هستیِ ناپایدار
چنين كه عمر چو بادِ بهار میگذرد
بيا كه موسمِ گشت و گذار میگذرد
خزان گذشت و زمستان گذشت و لاله دميد
بيار باده كه فصلِ بهار میگذرد
بگير كامِ دل از نوگلى كه دوران را
بهارِ هستىِ ناپايدار میگذرد
مگر شبی به طرب سر كنيم كآفتِ غم
به همرهِ من و تو، سايهوار میگذرد
به خاکِ غم چه نشينی فسرده حال امروز؟
كه بر هوا زِ تو فردا غبار میگذرد
به حالِ زار و دلِ داغدارِ خود پرداز
كه رونقِ چمن و لالهزار مى گذرد
زِ جام و شيشهی مِى، سدِّ محكمى بايد
مرا كه سيل سرشک از كنار مىگذرد
خوش آن رهى كه به شوقِ وصال، گردد طى
خوش آن دمى كه به ديدارِ يار مىگذرد
به باغِ عشق و جوانى، غنيمت است اديب
دمى كه با صنمى گلعذار میگذرد
ادیب برومند
ارديبهشت ۱۳۳۰
@AdibBoroumand
چنين كه عمر چو بادِ بهار میگذرد
بيا كه موسمِ گشت و گذار میگذرد
خزان گذشت و زمستان گذشت و لاله دميد
بيار باده كه فصلِ بهار میگذرد
بگير كامِ دل از نوگلى كه دوران را
بهارِ هستىِ ناپايدار میگذرد
مگر شبی به طرب سر كنيم كآفتِ غم
به همرهِ من و تو، سايهوار میگذرد
به خاکِ غم چه نشينی فسرده حال امروز؟
كه بر هوا زِ تو فردا غبار میگذرد
به حالِ زار و دلِ داغدارِ خود پرداز
كه رونقِ چمن و لالهزار مى گذرد
زِ جام و شيشهی مِى، سدِّ محكمى بايد
مرا كه سيل سرشک از كنار مىگذرد
خوش آن رهى كه به شوقِ وصال، گردد طى
خوش آن دمى كه به ديدارِ يار مىگذرد
به باغِ عشق و جوانى، غنيمت است اديب
دمى كه با صنمى گلعذار میگذرد
ادیب برومند
ارديبهشت ۱۳۳۰
@AdibBoroumand
«بازيگرِ انديشه»
همراز جنون از دل سودايی خويشم
بازيگر انديشه به تنهايی خويشم
بنما ره بازارچهی بیخبران را
بر من که زيان ديدهی دانايی خويشم
بس دُرّ گران کز صدف خاطرِ من زاد
شاکر زِ غنای دلِ دريايی خويشم
گر هيچ ندارم، دلِ چون آينه دارم
اسکندرِ وقت از رهِ دارايی خويشم
رسوايم اگر در نظرِ شيخِ رياکار
خرسندم و نازنده به رسوايی خويشم
غم نيست که پيرِ مه و سالم بشناسند
در خلوتِ دل شاهدِ برنايی خويشم
درمانِ دلم يافت نشد هرچه که گشتم
درمانده به رویِ دل شيدايی خويشم
با خويش نيَم رام و زِ غيرم همه بيزار
آن لحظه که با شاهدِ رؤيايی خويشم
سِير گُل از آنِ دگران باد، ادیبا
من همنفس لالهی صحرايی خويشم
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص ۲۳۵
@AdibBoroumand
همراز جنون از دل سودايی خويشم
بازيگر انديشه به تنهايی خويشم
بنما ره بازارچهی بیخبران را
بر من که زيان ديدهی دانايی خويشم
بس دُرّ گران کز صدف خاطرِ من زاد
شاکر زِ غنای دلِ دريايی خويشم
گر هيچ ندارم، دلِ چون آينه دارم
اسکندرِ وقت از رهِ دارايی خويشم
رسوايم اگر در نظرِ شيخِ رياکار
خرسندم و نازنده به رسوايی خويشم
غم نيست که پيرِ مه و سالم بشناسند
در خلوتِ دل شاهدِ برنايی خويشم
درمانِ دلم يافت نشد هرچه که گشتم
درمانده به رویِ دل شيدايی خويشم
با خويش نيَم رام و زِ غيرم همه بيزار
آن لحظه که با شاهدِ رؤيايی خويشم
سِير گُل از آنِ دگران باد، ادیبا
من همنفس لالهی صحرايی خويشم
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص ۲۳۵
@AdibBoroumand
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
YouTube
غزل «بازیگر اندیشه» از ادیب برومند
«بازيگرِ انديشه»
همراز جنون از دل سودايی خويشم
بازيگر انديشه به تنهايی خويشم
بنما ره بازارچهی بیخبران را
بر من که زيان ديدهی دانايی خويشم
بس دُرّ گران کز صدف خاطر من زاد
شاکر ز غنای دل دريايی خويشم
گر هيچ ندارم، دل چون آينه دارم
اسکندر وقت از ره دارايی…
همراز جنون از دل سودايی خويشم
بازيگر انديشه به تنهايی خويشم
بنما ره بازارچهی بیخبران را
بر من که زيان ديدهی دانايی خويشم
بس دُرّ گران کز صدف خاطر من زاد
شاکر ز غنای دل دريايی خويشم
گر هيچ ندارم، دل چون آينه دارم
اسکندر وقت از ره دارايی…