ادیب برومند | Adib Boroumand
304 subscribers
91 photos
20 videos
7 files
384 links
در يادبود شاعر ملى ايران
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
Download Telegram
ای آن‌که رگت زدند و زارت کشتند
ای میرِ کبیر کز میانت بردند

بعد از تو به صد سال وطن واپس ماند
بنگر چه به روزِ میهنت آوردند

ادیب برومند
@AdibBoroumand
‏امروز نشاط و شوق در دل‌ها نیست
‏هم‌صحبتِ دل جز غمِ جانفرسا نیست

‏بس مفسده در میانه پیداست ولی
‏آزادی و امن زین میان پیدا نیست

ادیب برومند
@AdibBoroumand
«در سوگِ لومومبا»

دیشـب خبری در دل و جانم شـرر افـكـند
در جان و تنم، ز آتش غـم، شعله درافـكند

دردا و دريـغا كـه فـرستـنـده‌ی اخــــبـار
آتـش بـه دلِ خـلقِ جــهان، زيـن خـبر افكند

بــود ايـن خـبر از حـادثه‌ای، پرده‌بـرانـداز
كـاندر هـمه اقـطارِ جـهان، شور و شر افـكند

هـرجا كه گـذر كرد، شـراری به دل انگيخت
هــرسـو كـه روان گشت، دواری بسر افـكند

بــا دســتِ جــفـا شــاهــدِ شــكـّر لــبِ ايـّـام
در كـــامّ بــشـر، زهــر بـه‌جای شــكـر افـكند

آزاده جــــوانــان و دلاور پـــــسران را
در ولـــولــه‌ی غـــم بـه‌عـزای پـــدر افـكند

چـون «مادر آزادی» ازين وقعه خـبر يافت
مــعجـر زِ سر از مـرگِ گرامی پسر افـكند

بــس گــوهــرِ غــلـتـنده كــه از ديـده بـه‌دامن
در مـــاتــمِ ايــن ســرورِ والاگـهر افـكند

سرحلقه‌ی «مردم كشی» از سر كُلَه انداخت
تــا رهــبرِ «آزادگی» از تـن كــمر افـكند
***
يک دسـته‌ی خـونخوار، كه اقبال به شر كرد
آتـــش بـــه‌دلِ خـــســته‌ی نــوعِ بـــشـر افـكند

گر «چومبه» بر اين دسته ‌زعيم‌ست، عجب نيست
كــو ســر بــه رهِ غــير، پیِ سـيم و زر افـكند

در مـُلکِ «كاتانگا» به‌هـواداریِ «بـلژيک»
افـراشـت لـوايی و بـه «كنـگو» شرر افـكند

نـنگين و سـرافـكنده بـود چـومبه كـه گيتی
سـرپـوشِ ســيه‌نـامـی و نـنگـين بـه‌سر افـكند

با خـيره‌سری كُـشت مهین قـائدِ «افريک»
آن نـخلِ قــد افــراشــته را، ريــشه بــرافـكند

آن رهبرِ جان‌باز، گـرانمايه «لومومبا»ست
كـآوازه‌ی مــردی بــه‌هـمه بـحر و بــر افـكند

ديــدن نــتوانــست مـشــقـّات كــسان را
چــون بــر صفـحاتِ وطـنِ خـود، نظر افـكند

بــربــست كــمر در رهِ آزادی و آنــگاه
بــس غـلـغـله در خــاور و در بـاخــتر افـكند

از بـهـرِ نـجـاتِ وطـن از ســلـطه‌ی اغـــيار
بــرخاسـت دلــيرانـه و جــان در خطر افـكند

در كـارگـهِ عــزمِ گــران، از ســرِ تــدبــير
بــنشسـت بـه هـشـياری و طرحِ ظـفر افـكند

تــا بــاز رهــانــد وطــن از چـنگِ اجـانب
بــا زمــره‌ی بــيداد گـران، پــنجه در افـكند

بـا مردمِ «مستعمره‌جو» سخت درآويـخت
تــا رايــتشان ســهـل، بــه‌زيــر از زبـر افـكند

آن بـيخِ تـــسلـط كـه شـد از مظلـمه سيراب
بــا هـــمـّتِ مــردانـه، بـه‌ رويـيـن تـــبر افـكند

چون حربه‌ی او همّت و ايمان و شرف بود
دشــمن بــه تــنازع، زِ نــهـيبـش، ســپر افـكند

الــقصّه زدنــد اهـــلِ وطــن حـلقه به گِردش
تــا سـلـطـه‌ی بــيگانه زِ كـــشور، بــه‌در افـكند

مــقبولِ جـهان گــشت و قبولِ همگان يافت
تــا پــرتـوِ اقــبال، بــر آن بــوم و بـــر افـكند

ليک از خــطرِ عــامــلِ بــيگانه نــياسود
كـانـدر رهِ او سنگِ جــفا، بــي‌شُـمَر افـكند

چــون بــست رهِ اجــنبـیِ ســـودطلـب را
خــود را بــه‌زيان، در پیِ اين كرّ و فر افـكند

هــرچند سر اندر سرِ سودای وطن باخت
ســودی بـسزا بـرد، چـو تـن در ضرر افـكند

از حــق‌طلــبی‌هـا، ردِ پـایی حـركت‌خيز
در بوم و برِ خويـش، بـه‌هر رهگذر افـكند

از خـونِ خـود افزود بر ايـوانِ ظفر، نقش
چــون پـايـه‌ی ايــن كــاخ، بــه‌خونِ جـگر افـكند

مـحبوبِ جهان بـود و حـياتِ ابـدی يـافت
چــون رخــتِ اقــامــت بــه‌سـرای دگــر افـكند

آن دسـت بـريـزاد كـه بـا تـيـشه‌ی بـيـداد
از بــاغِ جـهان ايــن شــجرِ بــارور افـكند

ايـن طــبعِ اديـب است، كـه بر گورِ «لومومبا»
يـک دسـته گـلِ تـعـزيـت از شـعرِ تـر افـكند

ادیب برومند

• در دی ماه ۱۳۳۹ (ژانويه ۱۹۶۱)، پاتريس لومومبا رهبر استقلال كنگوی بلژيك (زئير) و يكی از چهره‏های درخشان
آزادی قاره‌ی سياه، در نتيجه زمينه‌چينی سياست استعماری، به دست موسی چومبه و ياران‏اش كه از دست‌نشاندگان سياست خارجی و خواستار جدايی ايالت كاتانگا از كنگو بودند، به وضع فجيعی كشته شد و جسدش در اسيد سوزانده گشت. اين فاجعه جهانيان را در اندوهی ژرف فرو برد. قصيده بالا كه زاده تأثرات شادروان استاد ادیب برومند است، در آن موقع سروده و منتشر گرديد.
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%DA%AF-%D9%84%D9%88%D9%85%D9%88%D9%85%D8%A8%D8%A7/
حکمرانِ خیره‌سر

شنیدم که در آذرآبادگان
شد آهن‌دلی خیره‌سر حکمران

دژآهنگ و بدخوی و پرخاشگر
زِ بیداد او خلق، آسیمه‌سر

سگی داشت آن حاکم سختگیر
به هنگامِ درّندگی بس هژیر

که گاهی تماشای آزار را
سپردی به سگ دفعِ اشرار را

کشاندند روزی به نزدیکِ وی
یکی را به تهمت زِ اقصای ری!

بفرمود بستن ورا دست و پای
به پیشِ سگ انداختن در سرای

که با چیرگی پیکرش بردرد
زِ سر تا به پایش به خون دربرد

چو با خشمِ کوبنده آورد روی
درنده سگِ تیزدندان بدوی

به ناگاه برتافت روی از برش
شد آرام و برداشت دست از سرش

برآشفت حاکم به خاصانِ خویش
که این نرّه سگ را چه آمد به پیش

که شد رویگردان ز درّندگی
چو تیغی مبرّا زِ برّندگی!

بگفتندش ای مهترِ نیک‌فر
گزندی نیآمد بدین جانور

مگر چون ورا دست و پا بسته دید
بر او حمله بردن نه شایسته دید

چو آماده بهرِ دفاعش نیافت
خجل گشت و از حمله‌اش سربتافت

سزد گر زِ پایش کنی بند، باز
مگر آشکارا شود بر تو راز

حکیمی چو این قصه بشنید گفت:
که لعنت بدین حکمران باد جفت

که شرمش نیآمد زِ کاری چنان
که سگ را بسی ننگ باشد از آن

ادیب برومند
@AdibBoroumand
شعله‌ی آه

مسحورم از آن حالتِ گيرنده نگاهت
وآن شيوه‌ی جادوگرىِ چشم سياهت

حرفى كه زبانم به تو گفتن نتوانست
با نيم نظر گفت نگاهم به نگاهت

آن روز كه سوى تو دلم عزمِ سفر كرد
گفتم كه برو، دستِ خدا پشت و پناهت

ماهى‌ست كه دور از توام از روى تو مهجور
اى من به فداى تو و آن روى چو ماهت

در گلشنِ عشقِ تو چه جاى گلِ شاداب
كز مهر، نظر دوخته دارم به گياهت

اى دل همه مهرى و كست قدر نداند
آخر به منِ غم‌زده گو چيست گناهت
 
غم نيست اديبا كه دلى سوخته دارى
زنهار زِ سوزندگى شعله‌ی آهت

ادیب برومند
@AdibBoroumand
«جشن سده»

بياور مى ‏كه گاه كامرانى‌ست
ز مى ‏ما را هواى سرگرانى‌ست

نوا سر ده به آهنگ همايون
كه گويى در سرم شور جوانى‌ست

بزن سنتور و زآن‌پس تار و طنبور
كه دلخواهم سرود خسروانى‌ست

مرا ساغر بريز و جام پُر كن
از آن مينا كه صهبايش مُغانى‌ست

برافروز آتشى در سينه از عشق
كه لطفش به ز آب زندگانى‌ست

پس آنگه خرمن آتش به كهسار
برافروز اى‌كه كارت ديهگانى‌ست

برافروزان سپس تلّى ز آتش
به دشت، اى آن‌كه سعْيَت آرمانى‌ست

خود اين آتش نمودِ روشنى‌ها
به فكر و ذكر و تشخيص زمانی‌ست

فغان از چشم تار و فكر تاريک
كه در هر مطلبش معكوس‌خوانی‌ست

از آن رو آتش افشانيم در دشت
كه از انديشه‌ی روشن، نشانى‌ست

به آيين سده شاباش سر كن
كه اين رسم از رسوم باستانى‌ست

مبارک باد اين جشن كيان‌زاد
بر آن كو در تنش خون كيانى‌ست

سده اين جشن فرخ‌فال فيروز
نمادى از سرور و شادمانى‌ست

سده يادآور ايران بشْكوه
گرانفر چون درفش كاويانى‌ست

سده يادآور عهدى كه ايرانِ
چو مهرش در جهان پرتوفشانى‌ست

سده جشنى است دستاورد هوشنگ
كه با ديوان نبردش داستانى‌ست

سخن از جشنوار و جشن برگوى
كه دلكش چون دراى كاروانى‌ست

سده اين يادگار عهد ديرين
فروغش زنده، نامش جاودانى‌ست

به‌ياد آور زمانى را كه اين رسم
فروزانفر چو رسم پهلوانى‌ست

غم آن روزگار رفته از دست
مرا در خاطر اندوهى نهانى‌ست

به‌ياد عهد ديرين چاره‌ی غم
كنون ما را شراب ارغوانى‌ست

سزد گر دل فراگيريم از اندوه
در آن جشنى كز آنِ كامرانى‌ست

اديب اكنون به كام دوستداران
خريدار نشاط از دوستگانى‌ست

سزد كز بهر آزادى بكوشيم
ز جان و دل كه تأييدش جهانى‌ست

جهان تا هست، ايران زنده بادا
كه جان دادن به راهش رايگانى‌ست

ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/جشن-سده-2/
💠 هر هفته یک کتاب 💠


🔷کتاب بر پیشگاه #فردوسی
در کتابخانه #بنیاد_فردوسی_مشهد


🔶 استاد ابوالقاسم منصور بن حسن مشهور به #فردوسی بزرگترین حماسه سرای ایران است که در حدود سال ۳۲۹ هجری قمری در قریه پاژ یکی از قریه های طابران توس در خانواده ای از دهقانان چشم به جهان گشود که ثروت و دارایی بسیار داشتند.

🔶 پیش از #فردوسی دقیقی کمر همت بربسته بود تا شاهنامه ابومنصوری را به نظم آورد اما هنوز بیش از هزار بیت نسروده بود که در حدود سال ۳۶۹ هجری به قتل رسید و کار بزرگی که آغاز کرده بود ناتمام ماند.

🔶فردوسی که از این داستان تلخ آگاهی یافته بود نسخه ای از شاهنامه منثور ابومنصوری را به دست آورد و قرار بر آن شد تا کار ناتمام دقیقی را به اتمام رساند.

🔶فردوسی که در زمان آغاز سرودن شاهنامه حدود ۴۰ سال داشت ۳۰ سال باقیمانده عمر خود را به این مهم اختصاص داد و شاهکاری پدید آورد که نه تنها بزرگترین منظومه حماسی به تاریخ ایران است که حتی می‌توان آن را در شمار عظیم ترین و وزیبا ترین آثار حماسی جهان و شاید بر ترین آنها قرار داد.



✔️نویسنده: #عبدالعلی_ادیب_برومند



💠#بنیاد_فردوسی_مشهد
💠#كانون_شاهنامه_فردوسي_توس

🆔https://t.me/bonyadeferdowsitous
هم‌نوا

به شهرِ خويشم و هيچ آشنا نمى‌بينم
كز آشنا اثرى از صفا نمى‌بينم

قرينِ شهرتم اما كسم به حق نشناخت
كه اهلِ معرفتی، بى‌ريا نمى‌بينم

نفس به سينه گره خورد و ناله‌ام در ناى
كنون كه همنفس و هم‌نوا نمى‌بينم

چه جاىِ شِكوه زِ ياران بى‌وفاست مرا
كنون كه يارى از اهلِ وفا نمى‌بينم

به هركجا كه روم، نيستم دمى تنها
زِ همدمى كه خود از وى جدا نمی‌بينم

به حيرتم زِ كسی كو خدا نديد كه من
به هركجا نگرم جز خدا نمى‌بينم

اگرچه شيخ بسی كوسِ پارسايى زد
به طبلِ گفته‌ی او، محتوا نمى‌بينم

زِ ضعف حافظه‌ها وز خطاى باصره‌ها
گذشتِ حادثه عبرت‌فزا نمى‌بينم

دگر كسى به دلش نورِ اعتقاد نماند
در آبگينه‌ی دل‌ها جلا نمى‌بينم

به خَطّ‌ِ داعيه‌دارانِ زهد، سر مسپار
كز اين گروه به‌غير از خطا نمى‌بينم

به چاره‌جويى اين دردهاى طاقت‌سوز
به جز توكل و ايمان دوا نمى‌بينم

به سيم و زر ندهم گوهرِ عقيده ادیب
كه اين معامله بر خود روا نمى‌بينم

ادیب برومند
@AdibBoroumand
شهرِ خاموش

دل به تنگ آمد از اين وحشت‌سرا، کو مأمنى؟
تا پناه آرم بدآن‌جا بى‌هراس از رهزنى

شهرِ جان خاموش و پيکِ آرزو، گم کرده راه
کوچه‌ی دل بى‌نشان و تن به ويران مسکنى

کو اميدى، کو قرارى؟ رُستم اين‌جا گو مپاى
اين نه آن چاهى‌ست کز وى سر بر آرد بيژنى

جان‌پناهى نيست ما را، حال و روز ما مپرس
روز را بايد به شب بردن، به هر جان کندنى

دامن از خونِ دلم گلگون بود، بى روىِ دوست
کو قرارِ وصل در دامانِ سبزِ گلشنى؟

مهر و مه را پرتوافشانى بر اين گردون مباد
گر بدين زندان نتابد پرتوى از روزنى

غم به رويين‌دژ همى‌ماند، در او جان‌ها اسير
کو اميد و آرزو را، جنبشِ رويين تنى؟

تنگ‌چشمى‌هاى دونان، داردم آن‌سان ملول
کز ملالم هر سرِ مويى‌ست بر تن سوزنى

خشک باد آن چشمه‌ی دولت که در پيرامُنش
خيمه افرازد زِ هر سو، رهزنى، تردامنى

جاه و نعمت، ديگران را باد ارزانى که نيست
التفاتِ اهلِ دولت را بهاى ارزنى

تيرگى‌هاى شبِ هجران، نمى‌پايد ادیب
باش تا بنوازدت لبخندِ صبحِ روشنى

ادیب برومند
درد آشنا/ص۳۵
@AdibBoroumand
«زن»

كيست بهين زيور بزم حيات
خوانچه‌اى از شكّر و نقل و نبات

كيست به دنياى لطافت چو گل
هم به ترى، هم به‏ طراوت چو گل

آينه‌افروز به روشنگرى
مظهر دلدادگى و دلبرى

نازک و نازشگر و نازآفرين
در كنف عشق، نيازآفرين

نورفشاننده رامشگهى
نظم طرازنده ساماندهى

همچو نسيم سحرى دلنواز
خسته‌دلان را زِ فرح چاره‌ساز

غنچه حسد برده به طنّازيش
دل همه‌گه دستخوش بازيش

انجمن‌آراى ادب ‏پروران
مايه‌ی الهام سخن‌گستران

ذوق بها داده به گنجينه‌اش
شوق به رقص آمده در سينه‌اش

خنده زِ گل وام گرفته به مهر
چون افقِ صبح به گلگونه چهر

روح سخنگوى منقّش ‏سرا
بى‏ رخ او خانه تهى از نوا

چهره گشاينده به روى هنر
راه نماينده به سوى هنر

گاهِ تعب مرهم دل‌هاى ريش
بهر دل غمزده خاطر پريش

سايه¬‏فكن بر سرِ دلخستگان
جلوه‌گه رامشِ دلبستگان

طاقت و صبرش بود از جمله بيش
مرحله‌ها رفته زِ مردان به پيش

حلم و ثباتش زِ تحمل فزون
كوفته سندانْش زِ پُتكِ قرون

برده بسى بارِ مشقت به دوش
خورده بسى نيش و نيابيده نوش

وه چه ستم‌ها كه به زن‌ها شده‌ست
بد به روان‌ها و به تن‌ها شده‌ست

گشته بسى حقّ زنان پايمال
از طرف مرد، به ديرينه سال

منفعلِ مظلمه تاريخِ اوست
پر ز شكايات، تواريخ اوست

بوده به زندان اسارت اسير
در همه اعصار و قرون ناگزير

در كف شو، در كف فرزندها
وز ستم جامعه در بندها

گاهِ دگر بوده اسيرى به جنگ
جزوِ غنايم شده محكوم ننگ

دور ز شوى و وطن و خانمان
گشته كنيزى به صف خادمان

جامعه باشد به زنان وامدار
زآن همه ظلمى كه بر او كرده بار

گرچه گهى تلخ‏ زبانى كند
در ره كج سفسطه‏ رانى كند

لج كند و طعنه به شوهر زند
كاسه و كوزه به هم اندر زند

زخم زبانش چو شود خشمگين
خاطر شاداب نمايد حزين

هست فراوان ‏تر ازين خوبى‌اش
خوبى و دلجويى و محبوبی‌اش

عقده‌ی موروثى اعصار پيش
گاه كند رشته خُلقش پريش

واى از آن گه كه طلاق اوفتد
جفت بهم تافته طاق اوفتد

كآن دگر آغاز سيه‌روزى است
دامگه رنج و غم‌اندوزى است

پس به زنان حرمت و نيكى رواست
درگهِ تلخيش تحمّل سزاست

پايگهش پايگه مادرى
جايگهش جايگه سرورى

مادر از آن‌گه كه شود باردار
در غم فرزند ندارد قرار

نيست دمى فارغ از احوال او
بيخته سرمايه به غربال او

هستى و سرمايه‌ی عمرى كه داشت
در ره فرزند به يكجا گذاشت

شوى نوازنده و آيين‌گراى
پاك دل و پاك ‏تن و پاك‏ راى

شدت سرما نبود حائلش
حدّت گرما نكند كاهلش

چون گلِ يخ درگهِ سرماى دى
موسم تير اطلسىِ شادپى

كار هنر بهره‌ور از نام اوست
منتظر جذبه الهام اوست

چابک و جلد و به عمل كاردان
پاسگه آبروى خاندان

مشترى دكّه رنج و محن
تاجر كالاى فسون و فتن

محفظه‌ی گوهر جاندارِ زيست
گلبن گل‌هاى فسونكارِ زيست

تربيت كودك از آن وى است
تمشيَت خانه به شان وى است

نابغه‌ها زايد و بار آورد
در چمن فضل، بهار آورد

در همه فن مستعد و يادگير
گوى سبق برده ز برنا و پير

بوده بسى زن كه به دانشورى
گشته فزونمايه به نام‌آورى

روشنى خانه و ايوان ازو
حرمت و آسايش مهمان ازو

حاشيه‏ رو منطق از احساس وى
عاطفه در هاله‌اى از پاس وى

گرچه بود دست به دامان مرد
در كف اوی است گريبان مرد

نیمه‌ای از هستی دنیای ماست
فارغ ازو، نيم دگر بر فناست

ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%B2%D9%86/
حافظه‌ی تاریخ

روزها رفت و زِ اندوه دلى شاد نماند
شادى و عيش درين مظلمت‌آباد نماند

كرد بيداد، ستمكارىِ حكّامِ دغل
شورِ شيدايى و عشرت به دلى شاد نماند

عیش‌ها کرد هرآن‌کو رهِ خسرو پیمود 
جز عقوبت زِ هوادارى فرهاد نماند

دل خراب از غمِ عشقى نشد اما به عوض
بهرِ كشور زِ خرابى پى و بنياد نماند

شرحِ بس حادثه در حافظه‌ی تاريخ است
ليک ازين‌گونه كه ديديم وِرا ياد نماند

داد و فرياد فزون رفت بر افلاک ولى
در بر و بومِ وطن هيچ اثر از داد نماند

جاى ديوان شده ديوانِ عدالت امروز
آدمى‌زاده در اين مركزِ بيداد نماند

رنج‌ها برد اديب از پىِ آلامِ وطن 
لیک در دستش از اين جمله به جز باد نماند

ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، ص۲۴۱
«درگذشت دکتر محمد مصدق رهبر نهضت ملى ایران»

برفت آن‌کس که سالارِ وطن بود
وطن را زُبده سالارى کهن بود

برفت آن‌کس که در دل‏هاى مشتاق
گرامى همچو روح اندر بدن بود

برفت آن‌کس که در اقلیمِ خاور
پس از گاندى بریطانى‌شکن بود

برفت آن‌کس که بهرِ پاسِ میهن
مر او را پیرهن بر تن کفن بود

دریغا کز چمنزار وطن رفت!
کسى کو باغبانِ این چمن بود

صدارت را براى مملکت خواست
وکالت را اساس انجمن بود

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید!
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

دریغا کاین‌چنین مرد از جهان رفت
مهین سالارِ ملّت از میان رفت

دریغا کآن مهین دستورِ اعظم
به‌دستورِ اجل زین خاکدان رفت

گرامى نخلبندِ باغِ کشور
دل‌افکار و نژند از بوستان رفت

قیامش داستان شد اندر آفاق
دریغ آن قهرمانِ داستان رفت

چو رفت آن آهنین مردِ توانا
زِ دل‌ها تاب و از جان‌ها توان رفت

برفت از دارِ فانى رهبرِ ما
ولى با نامِ نیکِ جاودان رفت

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

کنون کشور به‌جز ماتم‏سرا نیست
که ملت را گرامى پیشوا نیست

کنون در ماتمِ فرزانه دستور
به خلوتگاهِ دل‌ها جز عزا نیست

کنون در سوگِ سالارِ کهنسال
جوانان را سرِ شور و نوا نیست

مصدق رفت و گلزارِ وطن را
دگر سرسبزى و لطف و صفا نیست

هزاران دل شکست از مرگِ وى لیک
شکستِ شیشه‌ى دل را صدا نیست

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

مصدق، رفتى و دل‌ها شکستى
زِ قیدِ محنتِ ایّام، رستى

به‌سوگِ خویشتن خُرد و کلان را
دل از اندوهِ جانفرساى، خستى

به‌جز عشق وطن هر رشته‌ئى را
زِ پیوندِ تعلق‌ها، گسستى!

تو را بى‌حدّ و حصر آزار دادند
که تا این حد چرا ایران‌پرستى؟

حریفانت هنوز اندیشناکند
پس از مرگت هم انگارند هستى!

کنون بر عرشِ اعلا دیده بگشاى
کزین دونپایه دنیا دیده بستى!

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

مصدق گرچه ما دمسازِ دردیم
به‌سوگت همنواىِ آهِ سردیم

ولیکن در رکابِ نهضتِ تو
به چالاکى شتابان همچو گَردیم

بدآن‌جانب که ما را ره نمودى
شتابان رهسپار و رهنوردیم

به‌زورِ بازوى گُردانه، گُردیم
به عزم و همّتِ مردانه مردیم

نحیفیم ار به‌صورت، همچو شمشیر
به‌معنی همچو شیر اندر نبردیم

همه با ملّتِ ایران هم‌آهنگ
به‌تکریمِ تو در هر سالگردیم

بنالید اى وطن‌خواهان بنالید
رخ از ماتم به‌خاک و خون بمالید

ادیب برومند
۱۵ اسفندماه ۱۳۴۵

• از صص ۴۰۶ تا ۴۰۸: سرود رهایی، ادیب برومند، انتشارات پیک دانش، تهران، ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
زیرِ عکسِ مردی بزرگ به نامِ مصدق

ردایی به دوش و عصایی به مشت
روان سوی دشت و به ما کرده پشت

پس از آفرین و درود و سلام
منش دادم این برگزیده پیام

کجا می‌روی ای گرانمایه مرد
به انبوهِ یارانِ خود بازگرد

که غیر از تو کس مردِ پیکار نیست
به ما رهبری را سزاوار نیست

تو را دانم اکنون کجا می‌روی
پیِ شکوه سوی خدا می‌روی

تنی خسته را با دلی سخت سرد
بری نزدِ دادارِ سازنده مرد

بری تا نژندیت را بنگرد
غبارِ غم از خاطرت بسترد

روی تا کنی شِکوه از ناکسان
به گلزارِ ایران همانا خسان

روی تا بنالی زِ بیدادها
که بر سر برفتت زِ شدّادها

روی تا به یزدان شوی دادخواه
به نامِ ستمدیده‌یی بی‌گناه

که جز مهرِ میهن گناهت نبود
جز آغوشِ ملّت پناهت نبود

به پاسِ وطن بوده دشمن ستیز
نمانده به بیگانه راهِ گریز

زِ چنگِ ستمکاره‌ی باختر
کشیدی برون مرده ریگ پدر

زِ زرّ‌ِ سیه هرچه گنجینه بود
ستاندی زِ بیگانه‌ی ناستود

برون راندی از خانه بیگانه را
تهی کردی از خصم کاشانه را

به آزادگی پرچم افراختی
به بامِ شرف پرتو انداختی

پس از بیشمر کوشش و کرّ و فر
پیِ حق در آفاق کردن سفر

گروهی هم‌آهنگ بیگانگان
بداندیش و بدخواهِ فرزانگان

به کین گستری قد برافراختند
گران نهضتت را تبه ساختند

سپس شاهِ خودسر کشیدت به بند
به بند و به تبعید کردت نژند

خود از کرده‌ی خویش بدنام کرد
زِ خودکامگی بدسرانجام کرد

زِ تو در جهان نامِ جاوید ماند
همه هرچه نیکی تراوید ماند

چه ماند به گیتی به جز نامِ نیک
خوشا آنکه دارد سرانجامِ نیک

تو ای نامور مردِ پاینده نام
که هرگز نهشتی به کژراهه گام

هم‌اکنون که باشی خرامان به راه
به آفاقِ آینده دوزی نگاه

به آنان که خیزند ازین خاکِ پاک
پس از روزگارانِ بس دردناک

زِ مردانگیشان نِئی ناامید
که سازند مامِ وطن روسپید

کنند از نو آباد ایران‌زمین
همه رنگ و بو چون بهشتِ برین

به پاسِ وطن آستین برکشند
شکوهش زِ گردون فراتر کشند

تویی زنده با این خجسته امید
کزآن سوی ما می فرستی نوید

ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://instagram.com/p/BfbVDKIFqCB/
راهِ عشق

خونابِ دل به دامنم از ديدگان گذشت
چون جوشِ مى كه از سرِ رطل گران گذشت

اشكى كه بر زمين چكد از ديدگانِ ابر
زآهِ دلِ من است كه بر آسمان گذشت

درياب نوبهارِ جوانى كه بی‌دريغ
بر طرفِ باغ و راغ، سمومِ خزان گذشت

در معبرى كه دزد زند راهِ كاروان،
معذور دار، گر كه جرس بی‌زبان گذشت

خرم، روان آن‌كه به پاكيزه‌دامنى
از سر به راهِ عشق، چو آبِ روان گذشت

گر سفله عمر بر سرِ سود و زيان گذاشت
طبعِ كريم، از سرِ سود و زيان گذشت

با نيك و بد بساز كه دورانِ روزگار
گاه اين‌چنين به سر شد و گاه آن‌چنان گذشت

بود و نبود مايه‌ی رنج است و عمرِ ما
گه در اميدِ اين و گهى بيمِ آن گذشت

بس خلق از اين رباط گذشتند و زين ميان
خوشنام و رستگار، دو كس از جهان گذشت

اوّل يكى كه خدمتِ مردم به جان خريد
ديگر كسى كه در رهِ جانان زِ جان گذشت

آزاده از گذشتِ زمان يافت اعتبار
زآن پيشتر اديب كه او را زمان گذشت

ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۴، ص۲۲۰

@AdibBoroumand
شرح پایندگی عشق و هنر بود ادیب
آنچه در حاشیه دفتر دنیا خواندم

۲۳ اسفند برابر با سومین سال درگذشت فرزانه گرانمایه، شاعر ملی ایران ادیب برومند را گرامی می‌داریم و به روان پاکش درود می‌فرستیم.

نامش جاودان و روانش روشن و تابنده باد

جهانشاه، پوراندخت، شهریار برومند
محمدحسین، سیاوش، کیومرث نصیری

@AdibBoroumand
ملّیت

منم میهنى مرد و ایرانی‌ام
کز او فرّ و فخر است ارزانی‌ام

چو بندم در آفاق رختِ سفر
شوند آشنا عالى و دانی‌ام

گرم هست ملّیتى نامور
سزاوارِ تکریم عنوانی‌ام

ورم نیست ملّیتى نیک‌پى
نظرکرده در حدّ‌ِ والا نی‌ام

چو خلقى شناسندم از این نشان
بدو زین نظر عاشقِ جانی‌ام
***
سرافرازى میهنم آرزوست
بدین کامه بادا سرافشانی‌ام

زِ فردوسى این حکمت آموختم
فَرى بر حکیمِ خراسانی‌ام

تو بینى که از دیرگه در جهان
فتاده‌ست صیتِ جهانبانی‌ام

تو دانى به عهدِ فریدون که من
بَهاور به فرّ‌ِ نریمانی‌ام

تو دانى که در رخت بستن به شهر
سرآهنگِ تدبیرِ عمرانی‌ام

در آیینِ گرداندنِ مرز و بوم
ره‌‏آموزِ ترتیبِ دیوانی‌ام

تو دانى که با کوشش رستمى
همى چیره بر قوم تورانی‌ام

تو خوانى که‏ هنگامه‌افکن به روم
به هنگامِ شاهان اشکانی‌ام

تو دانى که در دستیابى به خصم
هوادارِ رفتار انسانی‌ام

تو دانى که در موج‌خیزِ خطر
شناور به دریاى طوفانی‌ام

تو دانى که از گاهِ دیرین زمان
کیانى فَر از پشتِ ساسانی‌ام

تو دانى که از من چه نقش آورد
نگارشگرِ طاقِ بستانی‌ام

تو خوانى همان نقش در بیستون
که در چین و آژنگِ پیشانی‌ام

تو دانى که بودند مینورَوش
زراتُشت و آذرپَد و مانی‌ام

تو دانى که بعد از گَهِ باستان
دل‌آگه زِ کیش مسلمانی‌ام

در آهنگِ شیعى‌گرى شد عیان
بَرِ ترک و تازى رجز خوانی‌ام

هم‏‌آوازِ یعقوبِ صفاری‌ام
هم‌آهنگِ منصورِ سامانی‌ام

تو خوانى که با تیغِ بومسلمى
ظفرمند، بر خیلِ مروانی‌ام

تو خوانى که با عزمِ پورِ صفى
صف‌آراى، در جنگِ شیبانی‌ام

تو خوانى که از حمله‌ی نادرى
همآویز با جِیشِ عثمانی‌ام

تو بینى که میراثِ فرهنگ را
گرانبار از گوهرِ کانی‌ام

تو بینى که نازان به برجِ هنر
فروزنده در اوجِ کیوانی‌ام

تو دانى که شورافکند در جهان
زِ گفتارِ سعدى سخندانی‌ام

تو دانى که از حافظ آمد پدید
بسى نکته در شعرِ عرفانی‌ام

چو بینى که با ملّتى دیرپاى
زِ دیرین زمان است همخانی‌ام

چو بینى که با ترکتاز زمان
نپاید بسى نابسامانی‌ام

به بالانشینى ستایى مرا
سزاوار نام و نشان دانی‌ام

به ملّیتم زین‌سبب پاى‌بند
وزآن شهره در سخت پیمانی‌ام

چو بینى به ملّیتم متکى
کجا دست‌یابى به آسانیم

به دین و به آیین و با بوم و بر
بود سخت پیوندِ ایمانی‌ام

نه‏ اندیشناکم‏ زِ آمریک و روس
نه خود در هراس از بریتانی‌ام

به ایران‌ستایى و مردانگى
چنان‌چون یلِ زابلستانی‌ام

زِ جادوى اهریمنى در امان
به تأییدِ الطافِ یزدانی‌ام

پرآوازه مى‌خواهم ایران‌زمین
و زین‌روست بر وى ثناخوانی‌ام

که هرکس که گوید تویى از کجا؟
دلیرانه گویم که ایرانی‌ام

ادیب برومند

مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲ صص۹۵۸-۹۶۰

@AdibBoroumand
قدرِ گذشت در رهِ آزادگی ادیب
روزی شود پدید که ما درگذشته‌ایم

۲۳اسفند سومین سالروز درگذشت فرزانه‌ی گرانمایه شاعر ملی ایران ادیب برومند
نامش جاودان و روانش روشن و تابنده باد

@AdibBoroumand
ملی‌گرایی

من ايرانيم باشد ايران سرايم
به وصفِ سرايم، قصيدت سرايم

درخشنده فرهنگِ ايران‌زمين را
ستايشگرِ قدر و فرّ و بهايم

زِ ايران همه شوق پا تا به فرقم
زِ ايران همه شور سر تا به پايم

تو گويى يكى ارغنونم خوش‌آوا
كه از پنجه‌ی اوست دلكش نوايم

به ميراثِ پرارج دانشورانش
چنان بسته‌ام دل كه از خود رهايم

هنرهاى زيباى اين سرزمين را
به جان دوستدارم، به چشم آشنايم

پرستم خدا را، ستايم وطن را
كه يزدان‌پرستم، كه ايران‌ستایم

به آيينِ اسلام دارم عقيدت
ستاينده‌ی خواجه‌ی انبيايم

به ايمان مسلمانِ فرخنده‌كيشم
به دوران وطن‌خواهِ سنجيده‌رایم

به ملّيت آميخت اسلام در من
كه از جان هوادارِ اين هر دوتايم

اگرچند رستم‌نژادم به گوهر
دل‌آكنده از مهرِ شيرِ خدايم

بود گوهرم گرچه سنگين و والا
زِ برترنژادى جدايم، جدايم

به هر قوم عزّت نهم مرد و زن را
نگويم كه بر جمعِ ديگر كيايم

ستيهنده‌ام با بدانديشِ ميهن
قلم در سرانگشت باشد گوايم

به رويينه عزمم خلل رو نيارد
كه چون سنگِ زيرينه‌ی آسيايم

من و عشقِ سوزان ايران كه باشد
قوى‌مايه از مهرِ ميهن قُوايم

چو من روشناسم به مليّتِ خود
مرا فخر از آن است در هر كجايم

كيانى فرم، گوهرم پاک و روشن
كه از پرهنر تيره‌ی آريايم

نياكانم آزادگانند و رادان
نشايد كه دل بگسلم از نيايم

زِ بى‌ريشگى كى بود بار و برگى؟
تناور درختم، نه خودرو گيايم

نيم بی‌وطن نيستم خانه بردوش
نه چون لاک‌پشتم كه فرّخ همايم

نهم ارج تاريخِ اين بوم و بر را
كه در وى نهانست رازِ بقايم

نه پيچنده چون پيچكم بر درختی
نه چون شاخِ رز متكى بر عصايم

صريحم به گفتار و يكرنگ و يكرو
نه اهل فريبم نه مردِ ريايم

نه چون كودکِ مكتبی مغزشُسته
نه بيگانه با مكتبِ اتقيايم

نه از دكّه‌دارانِ مردم‌فريبم
نه از جوفروشانِ گندم‌نمايم

به حفظِ شرف، بهرِ پاسِ فضيلت
همى روى‌گردان زِ هر ناروايم

نه وابسته بر شرق باشم نه بر غرب
نه سرمايه‌دارم، نه خود بينوايم

به مليّت خويش وابسته‌ام من
اديبِ برومندِ ملّى‌گرايم

ادیب برومند

@AdibBoroumand
خرّم روان آن‌که به پاکیزه دامنی
از سر به راه عشق، چو آب روان گذشت
آزاده از گذشت زمان یافت اعتبار
زآن پیشتر ادیب که او را زمان گذشت

۲۳اسفند سومین سالروز درگذشت فرزانه گرانمایه شاعر ملی ایران ادیب برومند
نامش جاودان و روانش روشن و تابنده باد
نغمه‌ی ملی

از گریبان خطر گرنه سر آریم برون
کی زِ دریای فضیلت گهر آریم برون؟

شاید ار سلسله مانند بجوشیم به هم
تا سر از حلقه‌ی فتح و ظفر آریم برون!

شاید ار زیورِ سعی و عمل آریم به کف
تا سر از مجلسِ اهلِ هنر آریم برون

ما همان شیردلانیم که در روزِ مصاف
به شجاعت جگرِ شیرِ نر آریم برون

کانِ نفت است مهین گنج تمّول ما را
خویشتن باید از او سیم و زر آریم برون

ور کسی چشمِ طمع دوخت بر آن زرّ‌ِ سیاه
باید از حلقه‌ی چشمش بصر آریم برون

تا به کی ذلت و ناداری و نکبت‌باری؟
بیخ این‌جمله به زرّین تبر آریم برون

شرکتِ نفتِ جنوب است چو خارِ سرِ راه
بعد از این ریشه‌ی آن خیره‌سر آریم برون

تیشه در کف همه خیزیم و پیِ حفظِ حقوق
ریشه‌ی شرکت از این بوم و بر آریم برون

باید اند رهِ ملی شدنِ صنعتِ نفت
گوهرِ جاه، ز کانِ خطر آریم برون

باید از دستِ خود آریم برون گوهر و لعل
گرچه آغشته به خونِ جگر آریم برون

گیرد ار سخت به ما دشمنِ خودسر، به حصار
باید از صبر و تحمل سپر آریم برون

شیرِ مامِ وطن ای دوست به ما باد حرام
گرنه از دشمن ایران پدر آریم برون

تا زِ صد لشکرِ بدخواه برآریم دمار
تیغِ وحدت همه با یکدگر آریم برون

دلِ ما کوره‌ی گرمی است که سوزد همه را
گر از این کوره‌ی سوزان شرر آریم برون

هیأت حاکمه را چون به فساد است وداد
ریشه‌ی این شجرِ بی‌ثمر آریم برون

با یکی جنبشِ مردانه به امید نجات
کشور از قبضه‌ی خوف و خطر آریم برون

گر ادیبانه به دامانِ فنون آویزیم
از گریبانِ هنر، مشکِ تر آریم برون

ادیب برومند

• این قصیده در آذرماه ۱۳۲۹ سروده شد و از شعار «ملی کردن صنعت نفت در سراسر ایران» که در گردهمآیی‌های بزرگ عنوان می‌شد، پشتیبانی کرد.

@AdibBoroumand