خوشباوریها
عيشِ دنيا را اگر از بهرِ عقبا باختم
زادِ عقبا را هم اندر راهِ دنيا باختم
دولتِ عشق و جوانى، طاقت و نيروى كار
هرچه بود اسبابِ هستى، جمله يکجا باختم
هرچه امروزم به كف بود از غنيمتهاى عمر
جمله را در آرزوى عيشِ فردا باختم
دلخوشیهاى جهان خواب و خيالى بود و من
سربهسر اين خوشدلیها را به رؤيا باختم
باورم شد از دهل بانگِ خوشايندى زِ دور
كامِ دل در راهِ اين خوشباورىها باختم
جز به پاى عشق، كآنجا باختن در كار نيست
هرچه هرجا باختم الحق كه بیجا باختم
سود اگر بردم زِ سوداى محبت بود و بس
لاجرم خاطر بدين زيبنده كالا، باختم
نقدِ هستى را به پاىِ عشقِ زيباطلعتان
گرچه يكسر باختم، اما چه زيبا باختم
نقش بىرنگى چو شد حاصل مرا از عشقِ دوست
رنگِ رخ در كعبه و دير و كليسا باختم
گوهر وقتم زِ كف شد، بهر تدبيرِ معاش
آنچه از دريا نصيبم شد، به صحرا باختم
مهرهچينیهاى دشمن بهرِ او بردى نداشت
چون كه با وى هر زمان نردِ مدارا باختم
چشمهی طبعم زِ فيض افسانه آمد اى اديب
تا دل از افسون بدان چشمانِ شهلا باختم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/خوش-باوری-ها/
عيشِ دنيا را اگر از بهرِ عقبا باختم
زادِ عقبا را هم اندر راهِ دنيا باختم
دولتِ عشق و جوانى، طاقت و نيروى كار
هرچه بود اسبابِ هستى، جمله يکجا باختم
هرچه امروزم به كف بود از غنيمتهاى عمر
جمله را در آرزوى عيشِ فردا باختم
دلخوشیهاى جهان خواب و خيالى بود و من
سربهسر اين خوشدلیها را به رؤيا باختم
باورم شد از دهل بانگِ خوشايندى زِ دور
كامِ دل در راهِ اين خوشباورىها باختم
جز به پاى عشق، كآنجا باختن در كار نيست
هرچه هرجا باختم الحق كه بیجا باختم
سود اگر بردم زِ سوداى محبت بود و بس
لاجرم خاطر بدين زيبنده كالا، باختم
نقدِ هستى را به پاىِ عشقِ زيباطلعتان
گرچه يكسر باختم، اما چه زيبا باختم
نقش بىرنگى چو شد حاصل مرا از عشقِ دوست
رنگِ رخ در كعبه و دير و كليسا باختم
گوهر وقتم زِ كف شد، بهر تدبيرِ معاش
آنچه از دريا نصيبم شد، به صحرا باختم
مهرهچينیهاى دشمن بهرِ او بردى نداشت
چون كه با وى هر زمان نردِ مدارا باختم
چشمهی طبعم زِ فيض افسانه آمد اى اديب
تا دل از افسون بدان چشمانِ شهلا باختم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/خوش-باوری-ها/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
خوش باوری ها - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
عيش دنيا را اگر از بهر عقبا باختم زاد عقبا را هم اندر راه دنيا باختم دولت عشق و جوانى، طاقت و نيروى كار هرچه بود اسباب هستى، جمله يكجا باختم هرچه امروزم به كف بود از غنيمت هاى عمر&hellip
قومِ بختیاری
درود باد زِ من ایلِ بختیاری را
خجسته مردمِ ایرانپرستِ کاری را
درود باد به قومی که در حوادثِ دهر
به دستِ هموطنان داد، دستِ یاری را
به روزِ معرکه بنشست بر سمندِ مراد
نمود تازه، کهن رسمِ شهسواری را
به روزِ حادثه برخاست همچو شیرِ ژیان
فزود سُلطهی سلطانِ بیشهزاری را
زِ بهرِ پاسِ وطن روزِ گیر و دارِ نبرد
نَبُرد ره به گریز و شکست، خواری را
دلآورانه به پاخاست روزِ حادثهخیز
گرفت قلّهی تسخیرِ کوهساری را
به یک دو حمله برون راند از سوادِ وطن
به نورِ همت و ایمان گروهِ تاری را
به نامِ مادرِ میهن نمود سینه سپر
به دوش بُرد گران بارِ جانسپاری را
در اوجِ غیرت و همّت زِ سربلندی و ناز
به سنگ زد سرِ تسلیم و شرمساری را
زِ خونِ غیرتِ ملّی که در رگش جاریست
زِ چهرِ مامِ وطن کرد، رخنگاری را
چه طرفه منظرهها بینی از نبردِ حیات
چو نیک درنگری کوچِ خانواری را
به کوچهای زمستانی و بهاری برد
چه رنجها که نفرسود بُردباری را
دوان دوان پیِ احشام و بانگِ زنگلهها
بود مصاحبِ وی گَردشِ صحاری را
گهی رَوَد به فراز و گهی فتد به نشیب
به پای، رُفته گذرگاهِ خارزاری را
به کوچگاه روانست و نی به لب گهگاه
کند به زمزمهای شکرِ ذاتِ باری را
بود به دوشِ زنان بار و کودک و اسباب
نشاندهنده به شو رسمِ دستیاری را
به راهِ نهضتِ مشروطه قد علم کردند
به جبر، چیره نمودند اختیاری را
زدند تیشه به بیخِ درختِ استبداد
به شاهِ مستبد افزوده رنجِ خواری را
به راهِ خدمتِ آزادگی و آزادی
گرفته دامنِ توفیق و کامگاری را
هزارگونه ملامت نثارِ شه کردند
همان به خلوتِ بیگانگان حصاری را
سرانِ ایل نمودند در چنین ایام
زِ خویش همت و عزم و خردمداری را
«ادیب» از سرِ کلکِ حماسهسازِ وطن
نمود منزلتِ ایلِ بختیاری را
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/قوم%D9%90-بختیاری/
درود باد زِ من ایلِ بختیاری را
خجسته مردمِ ایرانپرستِ کاری را
درود باد به قومی که در حوادثِ دهر
به دستِ هموطنان داد، دستِ یاری را
به روزِ معرکه بنشست بر سمندِ مراد
نمود تازه، کهن رسمِ شهسواری را
به روزِ حادثه برخاست همچو شیرِ ژیان
فزود سُلطهی سلطانِ بیشهزاری را
زِ بهرِ پاسِ وطن روزِ گیر و دارِ نبرد
نَبُرد ره به گریز و شکست، خواری را
دلآورانه به پاخاست روزِ حادثهخیز
گرفت قلّهی تسخیرِ کوهساری را
به یک دو حمله برون راند از سوادِ وطن
به نورِ همت و ایمان گروهِ تاری را
به نامِ مادرِ میهن نمود سینه سپر
به دوش بُرد گران بارِ جانسپاری را
در اوجِ غیرت و همّت زِ سربلندی و ناز
به سنگ زد سرِ تسلیم و شرمساری را
زِ خونِ غیرتِ ملّی که در رگش جاریست
زِ چهرِ مامِ وطن کرد، رخنگاری را
چه طرفه منظرهها بینی از نبردِ حیات
چو نیک درنگری کوچِ خانواری را
به کوچهای زمستانی و بهاری برد
چه رنجها که نفرسود بُردباری را
دوان دوان پیِ احشام و بانگِ زنگلهها
بود مصاحبِ وی گَردشِ صحاری را
گهی رَوَد به فراز و گهی فتد به نشیب
به پای، رُفته گذرگاهِ خارزاری را
به کوچگاه روانست و نی به لب گهگاه
کند به زمزمهای شکرِ ذاتِ باری را
بود به دوشِ زنان بار و کودک و اسباب
نشاندهنده به شو رسمِ دستیاری را
به راهِ نهضتِ مشروطه قد علم کردند
به جبر، چیره نمودند اختیاری را
زدند تیشه به بیخِ درختِ استبداد
به شاهِ مستبد افزوده رنجِ خواری را
به راهِ خدمتِ آزادگی و آزادی
گرفته دامنِ توفیق و کامگاری را
هزارگونه ملامت نثارِ شه کردند
همان به خلوتِ بیگانگان حصاری را
سرانِ ایل نمودند در چنین ایام
زِ خویش همت و عزم و خردمداری را
«ادیب» از سرِ کلکِ حماسهسازِ وطن
نمود منزلتِ ایلِ بختیاری را
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/قوم%D9%90-بختیاری/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
قومِ بختیاری - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
درود باد زِ من ایلِ بختیاری را خجسته مردمِ ایران پرستِ کاری را درود باد به قومی که در حوادثِ دهر به دستِ هموطنان داد، دستِ یاری را به روزِ معرکه بنشست بر سمندِ مراد نمود تازه، کهن رسمِ شهسواری&hellip
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«به یادبود سیام تیر»
تيرماه است و دل از آتشِ غم پُرشَرَر است
ملت از داغِ شهيدانِ وطن نوحهگر است
تيرماه است و دل از ماتمِ سيمين زقنان
سخت سوزنده چو در بوته گدازنده زر است
تشنگان را زِ غمِ ماتمِ احرارِ شهيد
شربت از خونِ دل و جرعه زِ آبِ بصر است
مادرِ زارِ وطن را زِ دلآزاريِ خصم
در عزايِ پسران جامهي ماتم به بر است
اي بسا زن كه دلافسرده به ماتمگهِ شوي
وي بسا مام كه نالنده به داغِ پسر است
بس پدر نالهزنان بهرِ گرانمايه پسر
بس پسر مويهكنان بهر گرامي پدر است
اي بسا پاي، كه در دشتِ مِحَن مانده زِ راه
وي بسا دست، كه در حسرتِ ياران به سر است
***
طيّ اعصار و قرون است، چنين ياوه مگير
اين شب و روز كه اندر پيِ هم در گذر است
آن چه گرديده رقم در صفحاتِ شب و روز
ضبطِ آن معنيِ تاريخِ حياتِ بشر است
ليك روزان و شبان جمله نه چون يكدگرند
قدر اين يك دگر و پايهي آن يك دگر است
اي بسا روز كه تا شامگهان كار بشر
طلب روزي و گردآوريِ سيم و زر است
اي بسا شام كه تا صبحدمان شيوهي خلق
راندن شهوت و آسايش و خواب است و خور است
باشد اوقات دگر نيز به دورانِ حيات
كه در آن جمله پديدار، هزاران اثر است
چه بسا روز كه سرفصل تواريخ و سير
چه بسا شب كه سرآغازِ عجايب صُوَر است
چه بسا روز كه پروردهي دامانِ قضاست
چه بسا شب كه خود آبستنِ طفلِ قَدَر است
هست از آن جملهي ايّام يكي «سييُمِ تير»
كه به تاريخچهي نهضتِ ما مُشتهر است
در چنين روز كه خود روزِ «قيامِ ملّي» است
رازِ قوميّت و ملّيّتِ ما مستتر است
در چنين روز به جانبازيِ مردانِ دلير
بر تن ملّتِ ما خلعتِ فتح و ظفر است
در چنين روز به يك جنبش و پيكارِ خطير
نهضتِ ملّيِ ما رسته زِ دامِ خطر است
در چنين روز شد از خونِ جوانان تضمين
كه به گيتي سندِ نهضتِ ما معتبر است
در چنين روز هم از خونِ جوانان سيراب
نخلِ آزادي و آباديِ اين بوم و بر است
در چنين روز خروش و غضبِ خلقِ رشيد
لرزهافكن به تنِ دشمنِ بيدادگر است
***
شد به يكباره تَبَه نقشهي پارينهي خصم
كه به نيرنگ و فسون در همه عالم سَمَر است
از دوصد نقشه كه خو دشمنِ نهضت پرداخت
گفت تغييرِ حكومت زِ همه سادهتر است
دولتِ ملّي اگر روي گذارد به سقوط
دفع نهضت نه چنان سخت كه بس مختصر است
ليك بس غافل از آن بود فرومايه رقيب
كآنهمه كوشش و تدبير هَبا و هدر است
رويِ كار آمد از آن نقشه يكي دولتِ شوم
كه زِ خلقش همه دشنام و هجا پشتِ سر است
ملتِ ما كه چنين ديد برآشفت و به خويش
گفت هنگامِ ستيز است و گَهِ كَرّ و فر است
گفت پِذرفتنِ تحميلِ حكومت زِ رقيب
نه برازندهي يك ملتِ والاگهر است
كرد مردانه به روزِ سيام تير قيام
آن قيامي كه بدو قيمت يك قوم، در است
كوفت با مشتِ گران بر دهن هرزهدراي
كاين مجازاتِ سبك مغزيِ هر خيرهسر است
واژگون كرد چنان پايهي تحميل كز آن
كاخِ سالاريِ دشمن همه زير و زبر است
در برِ تيرِ بلا سينه سپر كرد و رواست
كه به نام «سيام تير» كنون مفتخر است
پاي افشرد دليرانه چو «رستم» به نبرد
تا نشان داد كه او را گُهر از «زالِ زر» است
كرد روشن كه نه بازيچهي هر بيپدريست
آن كه فرزندِ نياكانِ فروزندهفر است
خم نگردد كمرِ ملتِ ما در برِ خصم
زآن كه خود وارث شمشير وكياني كمر است
كشوري كز افقش نورِ شهامت تابيد
ايمن از دسترسِ لطمهي شمس و قمر است
پار، يادآور و «ميدانِ بهارستان» بين
كاندرو جمع زِ احرار، هزاران نفر است
گرم تابيده چنان پرتو سوزندهي مهر
كه گدازندهي انسان و گياه و حجر است
واندر آن صحنه جوانانِ برومندِ وطن
قد برافراشته هريك چو تناور شجر است
هر يكي را به كف اندر سر و بي تيغ و سلاح
نه زِ سرنيزه مُحابا، نه زِ تيرش حذر است
تير، بارنده به مانند تگرگ از همه سوي
تيغ، رخشنده چو برق از افقِ شور و شر است
نوجوانانِ وطن، بسته كمر بهرِ قيام
در رهِ تيرِ بلا سينهي آنان سپر است
اين شود كشته و آن در پي او حملهكنان
آن شود زخمي و اين از پيِ او رهسپر است
اين به راهِ وطن از فيضِ شهادت آگاه
وآن به پاسِ وطن از راحتِ تن، بيخبر است
اين به ميدانِ غزا همچو يكي شَرزه پلنگ
وآن به هنگامِ غضب، همچو يكي شيرِ نر است
اي بسا قامت موزون كه به خون غلتد و خاك
وِاي بسا چهرهي گلگون به كفِ رهگذر است
اي بسا خون كه در اين صحنه روان گشت و هنوز
رنگِ خون، جلوهفزاينده به ديوار و در است
الغرض همّتِ مردانِ وطن كرد پديد
آنچه شايستهي يك ملّتِ نيكوسِيَر است
تا شود كور هرآنكس كه نيآرد ديدن
گوش افلاك از اين غلغل مردانه كر است
تا كند دركِ حياتِ ابدي ملت و مُلك
نهضتِ خلق بِهْ از جُستن آبِ خَضَر است
از من اكنون به شهيدانِ وطن باد درود
كه روان همه از فيض ازل بهرهور است
زآن كه شد مستقر از همّتشان نهضتِ ما
روحِ آنان به گلستانِ جنان، مستقر است
شَجرِ نهضتِ ما سايهفكن باد «اديب»
كه وِرا نعمت آزاديِ ايران ثمر است
تيرماه است و دل از آتشِ غم پُرشَرَر است
ملت از داغِ شهيدانِ وطن نوحهگر است
تيرماه است و دل از ماتمِ سيمين زقنان
سخت سوزنده چو در بوته گدازنده زر است
تشنگان را زِ غمِ ماتمِ احرارِ شهيد
شربت از خونِ دل و جرعه زِ آبِ بصر است
مادرِ زارِ وطن را زِ دلآزاريِ خصم
در عزايِ پسران جامهي ماتم به بر است
اي بسا زن كه دلافسرده به ماتمگهِ شوي
وي بسا مام كه نالنده به داغِ پسر است
بس پدر نالهزنان بهرِ گرانمايه پسر
بس پسر مويهكنان بهر گرامي پدر است
اي بسا پاي، كه در دشتِ مِحَن مانده زِ راه
وي بسا دست، كه در حسرتِ ياران به سر است
***
طيّ اعصار و قرون است، چنين ياوه مگير
اين شب و روز كه اندر پيِ هم در گذر است
آن چه گرديده رقم در صفحاتِ شب و روز
ضبطِ آن معنيِ تاريخِ حياتِ بشر است
ليك روزان و شبان جمله نه چون يكدگرند
قدر اين يك دگر و پايهي آن يك دگر است
اي بسا روز كه تا شامگهان كار بشر
طلب روزي و گردآوريِ سيم و زر است
اي بسا شام كه تا صبحدمان شيوهي خلق
راندن شهوت و آسايش و خواب است و خور است
باشد اوقات دگر نيز به دورانِ حيات
كه در آن جمله پديدار، هزاران اثر است
چه بسا روز كه سرفصل تواريخ و سير
چه بسا شب كه سرآغازِ عجايب صُوَر است
چه بسا روز كه پروردهي دامانِ قضاست
چه بسا شب كه خود آبستنِ طفلِ قَدَر است
هست از آن جملهي ايّام يكي «سييُمِ تير»
كه به تاريخچهي نهضتِ ما مُشتهر است
در چنين روز كه خود روزِ «قيامِ ملّي» است
رازِ قوميّت و ملّيّتِ ما مستتر است
در چنين روز به جانبازيِ مردانِ دلير
بر تن ملّتِ ما خلعتِ فتح و ظفر است
در چنين روز به يك جنبش و پيكارِ خطير
نهضتِ ملّيِ ما رسته زِ دامِ خطر است
در چنين روز شد از خونِ جوانان تضمين
كه به گيتي سندِ نهضتِ ما معتبر است
در چنين روز هم از خونِ جوانان سيراب
نخلِ آزادي و آباديِ اين بوم و بر است
در چنين روز خروش و غضبِ خلقِ رشيد
لرزهافكن به تنِ دشمنِ بيدادگر است
***
شد به يكباره تَبَه نقشهي پارينهي خصم
كه به نيرنگ و فسون در همه عالم سَمَر است
از دوصد نقشه كه خو دشمنِ نهضت پرداخت
گفت تغييرِ حكومت زِ همه سادهتر است
دولتِ ملّي اگر روي گذارد به سقوط
دفع نهضت نه چنان سخت كه بس مختصر است
ليك بس غافل از آن بود فرومايه رقيب
كآنهمه كوشش و تدبير هَبا و هدر است
رويِ كار آمد از آن نقشه يكي دولتِ شوم
كه زِ خلقش همه دشنام و هجا پشتِ سر است
ملتِ ما كه چنين ديد برآشفت و به خويش
گفت هنگامِ ستيز است و گَهِ كَرّ و فر است
گفت پِذرفتنِ تحميلِ حكومت زِ رقيب
نه برازندهي يك ملتِ والاگهر است
كرد مردانه به روزِ سيام تير قيام
آن قيامي كه بدو قيمت يك قوم، در است
كوفت با مشتِ گران بر دهن هرزهدراي
كاين مجازاتِ سبك مغزيِ هر خيرهسر است
واژگون كرد چنان پايهي تحميل كز آن
كاخِ سالاريِ دشمن همه زير و زبر است
در برِ تيرِ بلا سينه سپر كرد و رواست
كه به نام «سيام تير» كنون مفتخر است
پاي افشرد دليرانه چو «رستم» به نبرد
تا نشان داد كه او را گُهر از «زالِ زر» است
كرد روشن كه نه بازيچهي هر بيپدريست
آن كه فرزندِ نياكانِ فروزندهفر است
خم نگردد كمرِ ملتِ ما در برِ خصم
زآن كه خود وارث شمشير وكياني كمر است
كشوري كز افقش نورِ شهامت تابيد
ايمن از دسترسِ لطمهي شمس و قمر است
پار، يادآور و «ميدانِ بهارستان» بين
كاندرو جمع زِ احرار، هزاران نفر است
گرم تابيده چنان پرتو سوزندهي مهر
كه گدازندهي انسان و گياه و حجر است
واندر آن صحنه جوانانِ برومندِ وطن
قد برافراشته هريك چو تناور شجر است
هر يكي را به كف اندر سر و بي تيغ و سلاح
نه زِ سرنيزه مُحابا، نه زِ تيرش حذر است
تير، بارنده به مانند تگرگ از همه سوي
تيغ، رخشنده چو برق از افقِ شور و شر است
نوجوانانِ وطن، بسته كمر بهرِ قيام
در رهِ تيرِ بلا سينهي آنان سپر است
اين شود كشته و آن در پي او حملهكنان
آن شود زخمي و اين از پيِ او رهسپر است
اين به راهِ وطن از فيضِ شهادت آگاه
وآن به پاسِ وطن از راحتِ تن، بيخبر است
اين به ميدانِ غزا همچو يكي شَرزه پلنگ
وآن به هنگامِ غضب، همچو يكي شيرِ نر است
اي بسا قامت موزون كه به خون غلتد و خاك
وِاي بسا چهرهي گلگون به كفِ رهگذر است
اي بسا خون كه در اين صحنه روان گشت و هنوز
رنگِ خون، جلوهفزاينده به ديوار و در است
الغرض همّتِ مردانِ وطن كرد پديد
آنچه شايستهي يك ملّتِ نيكوسِيَر است
تا شود كور هرآنكس كه نيآرد ديدن
گوش افلاك از اين غلغل مردانه كر است
تا كند دركِ حياتِ ابدي ملت و مُلك
نهضتِ خلق بِهْ از جُستن آبِ خَضَر است
از من اكنون به شهيدانِ وطن باد درود
كه روان همه از فيض ازل بهرهور است
زآن كه شد مستقر از همّتشان نهضتِ ما
روحِ آنان به گلستانِ جنان، مستقر است
شَجرِ نهضتِ ما سايهفكن باد «اديب»
كه وِرا نعمت آزاديِ ايران ثمر است
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
صبح سيام تيرماه 1332 كه سالروز قيام 30 تير بود، در ميدان بهارستان ميتينگ باشكوهي با حضور عدّهي پرشماري از مردم تهران برپا شد كه در آن چند تن از سران نهضت ملي سخنراني كردند و پس از آن راهپيمايي حزبهاي منتسب به جبههي ملّي آغاز گرديد.
قصيدهي بالا 👆🏼 صبح همان روز پيش از گردهمآيي مردم در ميدان بهارستان با صداي اديب برومند در راديو تهران قرائت شد.
از کتاب «سرود رهایی»، انتشارات عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص 168-173
@AdibBoroumand
قصيدهي بالا 👆🏼 صبح همان روز پيش از گردهمآيي مردم در ميدان بهارستان با صداي اديب برومند در راديو تهران قرائت شد.
از کتاب «سرود رهایی»، انتشارات عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص 168-173
@AdibBoroumand
نگارخانهی عيش
دلم زِ خيرهسرىهاى روزگار شکست
نگارخانهی عيشِ مرا حصار شکست
فغان زِ عشق که ديوارِ صوتىِ دلِ من
زِ پرگشايىِ اين مرغِ جانشکار شکست
نمود در دلم از غمزه موشکى پرتاب
کز اين سراچه ستونهاى پايدار شکست
شکست قدرِ مرا شور و شوقِ بوس و کنار
غرورِ موج، همانا که در کنار شکست
چه شد بهارِ جوانى که سرخوشىها داشت
مرا خُمارِ تمتّع در آن بهار شکست
زِ خشتِ ميکده شايد که بشکند سرِ شيخ
که طعنهاش دلِ رندانِ ميگسار شکست
دهانِ شکوهی من سخت بسته بود وليک
زِ دستبردِ غم اين قفلِ استوار شکست
هواى يار و ديارم زِ سر نشد، هرچند
دلم زِ فرقتِ يار و غمِ ديار شکست
زِ يادِ من نرود لحظههاى صحبت دوست
اگرچه عهدِ مرا خود به يادگار شکست
زِ تندرستى من، رنجِ حادثات نَکاست
که سخت پشتِ مرا بارِ انتظار شکست
رواجِ کارِ فضيلت طمع مدار «اديب»
کنون که رونقِ بازارِ اعتبار شکست
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص ۲۹۴
@AdibBoroumand
https://soundcloud.com/adib-boroumand/dcv0rcybixl7
دلم زِ خيرهسرىهاى روزگار شکست
نگارخانهی عيشِ مرا حصار شکست
فغان زِ عشق که ديوارِ صوتىِ دلِ من
زِ پرگشايىِ اين مرغِ جانشکار شکست
نمود در دلم از غمزه موشکى پرتاب
کز اين سراچه ستونهاى پايدار شکست
شکست قدرِ مرا شور و شوقِ بوس و کنار
غرورِ موج، همانا که در کنار شکست
چه شد بهارِ جوانى که سرخوشىها داشت
مرا خُمارِ تمتّع در آن بهار شکست
زِ خشتِ ميکده شايد که بشکند سرِ شيخ
که طعنهاش دلِ رندانِ ميگسار شکست
دهانِ شکوهی من سخت بسته بود وليک
زِ دستبردِ غم اين قفلِ استوار شکست
هواى يار و ديارم زِ سر نشد، هرچند
دلم زِ فرقتِ يار و غمِ ديار شکست
زِ يادِ من نرود لحظههاى صحبت دوست
اگرچه عهدِ مرا خود به يادگار شکست
زِ تندرستى من، رنجِ حادثات نَکاست
که سخت پشتِ مرا بارِ انتظار شکست
رواجِ کارِ فضيلت طمع مدار «اديب»
کنون که رونقِ بازارِ اعتبار شکست
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص ۲۹۴
@AdibBoroumand
https://soundcloud.com/adib-boroumand/dcv0rcybixl7
SoundCloud
نگارخانه عیش
دلم ز خيره سرى هاى روزگار شكست
نگارخانه عيش مرا حصار شكست
فغان ز عشق، كه ديوارِ صوتى دل من
ز پر گشايى اين مرغِ جانشكار شكست
نمود در دلم از غمزه موشكى پرتاب
كز اين سراچه ستون هاى پايدار شكست
شكست قد
نگارخانه عيش مرا حصار شكست
فغان ز عشق، كه ديوارِ صوتى دل من
ز پر گشايى اين مرغِ جانشكار شكست
نمود در دلم از غمزه موشكى پرتاب
كز اين سراچه ستون هاى پايدار شكست
شكست قد
«به مناسبت ۱۴ امرداد روز تاریخی مشروطیت»
درود ما به شهیدانِ راهِ مشروطه
سلامِ ما به سرانِ سپاهِ مشروطه
خجسته جنبشِ پویندگانِ آزادی
اثرگذار نشد جز به راهِ مشروطه
ترقّیات وطن در حجابِ غیبت بود
گشود چهره به رویِ پگاهِ مشروطه
مصون نبود حقوقِ بشر زِ آفتِ جور
چو بود محبسِ شه جایگاهِ مشروطه
کشید دستِ جزا شاهِ خودستای به زیر
نشاند بر زبرِ تخت، شاهِ مشروطه
فشارِ ظلم اگرچند جان و تن فرسود
هزار شکر که شد عذرخواهِ مشروطه
نبود راهِ رهایی زِ دیوِ استبداد
اگر نبود بهین جانپناهِ مشروطه
بگوی با شبِ دیجورِ جور، شرمت باد
که سر زد از افقِ ناز، ماهِ مشروطه
نهان نماند هزاران وسیلهی توفیق
برای مملکت از دیدگاه مشروطه
به خشکسالِ حیا آبِ آبروی وطن
برآمد از رهِ نهضت زِ چاهِ مشروطه
زِ کاروانِ تمدّن محیط، واپس بود
اگر نبود عیان فرّ و جاهِ مشروطه
حکومت ار بزند پشتِ پا به آزادی
در این میانه چه باشد گناهِ مشروطه
اگر حکومت مشروطه مستقر بودی
نبود رنج و تعب، در رفاهِ مشروطه
به جای رشد علفهرزههای استبداد
در آن چمن که بروید گیاهِ مشروطه
گرفت دامنِ شه را و کوفتش به زمین
زِ سینه چون که برون آمد آهِ مشروطه
نکاست چون بسزا اختیار شاهان را
رواست شِکوِه از این اشتباهِ مشروطه
«ادیب» خاطرش آزُرد بهر آزادی
چو دید حالت زار و تباه مشروطه
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/روز-تاریخی-مشروطیت/
درود ما به شهیدانِ راهِ مشروطه
سلامِ ما به سرانِ سپاهِ مشروطه
خجسته جنبشِ پویندگانِ آزادی
اثرگذار نشد جز به راهِ مشروطه
ترقّیات وطن در حجابِ غیبت بود
گشود چهره به رویِ پگاهِ مشروطه
مصون نبود حقوقِ بشر زِ آفتِ جور
چو بود محبسِ شه جایگاهِ مشروطه
کشید دستِ جزا شاهِ خودستای به زیر
نشاند بر زبرِ تخت، شاهِ مشروطه
فشارِ ظلم اگرچند جان و تن فرسود
هزار شکر که شد عذرخواهِ مشروطه
نبود راهِ رهایی زِ دیوِ استبداد
اگر نبود بهین جانپناهِ مشروطه
بگوی با شبِ دیجورِ جور، شرمت باد
که سر زد از افقِ ناز، ماهِ مشروطه
نهان نماند هزاران وسیلهی توفیق
برای مملکت از دیدگاه مشروطه
به خشکسالِ حیا آبِ آبروی وطن
برآمد از رهِ نهضت زِ چاهِ مشروطه
زِ کاروانِ تمدّن محیط، واپس بود
اگر نبود عیان فرّ و جاهِ مشروطه
حکومت ار بزند پشتِ پا به آزادی
در این میانه چه باشد گناهِ مشروطه
اگر حکومت مشروطه مستقر بودی
نبود رنج و تعب، در رفاهِ مشروطه
به جای رشد علفهرزههای استبداد
در آن چمن که بروید گیاهِ مشروطه
گرفت دامنِ شه را و کوفتش به زمین
زِ سینه چون که برون آمد آهِ مشروطه
نکاست چون بسزا اختیار شاهان را
رواست شِکوِه از این اشتباهِ مشروطه
«ادیب» خاطرش آزُرد بهر آزادی
چو دید حالت زار و تباه مشروطه
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/روز-تاریخی-مشروطیت/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
روز تاریخی مشروطیت | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
روز تاريخى مشروطيت درود ما به شهيدان راه مشروطه سلام ما به سران سپاه مشروطه خجسته جنبشِ پويندگان آزادى اثرگذار نشد جز به راه مشروطه ترقيات وطن در حجاب غيبت بود
Forwarded from هواداران جبهه ملی ایران
که نیمی ز دریا از ایران بود
بر این حق بسی سخت پیمان بود
پذیرا نگردند خرد و کلان
بجز نیمی از بحر مازندران
نه از کف دهیم این کهن جای را
که یاد آورد ترکمانچای را
هرآنکو در این ملک فرمانروا است
جز این گر کند درخور بس جفا است
(روانشاد استاد عبدالعلی ادیب برومند - شاعر ملی و ریاست سابق هیئت رهبری جبهه ملی ایران)
چهاردهمین همایش دریای کاسپین/مازندران، دریای ایران و بازماندگان شوروی
چهارشنبه ۲۳ امرداد ساعت ۱۵ الی ۱۹
ولیعصر، بالاتر از تقاطع بهشتی، خ اکبری، ک ۲۱.۲، سرای محله یوسف آباد.
با سخنرانی:
دکتر حسین موسویان، مسعود صفاریان، دکتر شهرام امیریان، دکتر رویا جعفری، دکتر مهرداد میرسنجری، دکتر محمد حسینی، دکتر محمد سیف زاده، دکتر هوشنگ طالع، دکتر علی موسوی، دکتر حسین هاشمی و دکتر پروانه سلحشور.
انجمن فرهنگی پارسیگان مهربوم
@NFIfans
بر این حق بسی سخت پیمان بود
پذیرا نگردند خرد و کلان
بجز نیمی از بحر مازندران
نه از کف دهیم این کهن جای را
که یاد آورد ترکمانچای را
هرآنکو در این ملک فرمانروا است
جز این گر کند درخور بس جفا است
(روانشاد استاد عبدالعلی ادیب برومند - شاعر ملی و ریاست سابق هیئت رهبری جبهه ملی ایران)
چهاردهمین همایش دریای کاسپین/مازندران، دریای ایران و بازماندگان شوروی
چهارشنبه ۲۳ امرداد ساعت ۱۵ الی ۱۹
ولیعصر، بالاتر از تقاطع بهشتی، خ اکبری، ک ۲۱.۲، سرای محله یوسف آباد.
با سخنرانی:
دکتر حسین موسویان، مسعود صفاریان، دکتر شهرام امیریان، دکتر رویا جعفری، دکتر مهرداد میرسنجری، دکتر محمد حسینی، دکتر محمد سیف زاده، دکتر هوشنگ طالع، دکتر علی موسوی، دکتر حسین هاشمی و دکتر پروانه سلحشور.
انجمن فرهنگی پارسیگان مهربوم
@NFIfans
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«پیامى به دریاى مازندران»
شدم راهى شهر مازندران
که بس خرمىهاست در وى نهان
رهش پیچ در پیچ و نامستقیم
ولى خاطرآرا چو خّرم نسیم
در آن پیچ و خمهاش هر سو عیان
بسى چشمکاندازِ سبزینهسان
بسى کوهها سر برافراشته
به گوشِ فلک رازها کاشته
بهسانِ دِژآگاه کینتوخته
بههم خشمگین دیده بردوخته
گراینده زى خشمِ جنگاوران
نهیبافکن اندر دلِ اژدران
به چشمانِ کاوندهی رازجوى
نماید زِ دیرین زمان هاى و هوى
دلآگاه داند که کُهسارِ پیر
چهها دیده در روزگارانِ دیر
***
پس آنگه بر و بوم مازندران
پدیدار شد چون دلآرا جنان
همه هرچه دیدم در آن سرزمین
فرح بود و شور و نشاطش رهین
همه خرّمى از پس خرّمى
ز هرسو فراوان گلِ موسمى
زِ بامِ فلک سبزه تا روى خاک
درختان تنیده به هم شورناک
بس انبوهِ جنگل فراگِردِ کوه
کز انبوهیش کوه شد در ستوه
درختان زِ باران همه شستهروى
دلافروزِ خاطر صفابخشِ خوى
سرازیر بینیم بسى آبشار
چو یک رشته دُر از برِ کوهسار
به هر شالِزارى که خوش کرد حال
شده پهن یک سبزگون طاقه شال
شدم رهسپر تا به دریاکنار
نشستم به ساحل بسى دلفگار
فرستادم آنگه به دریا درود
رساندم سلامش زِ زایندهرود
بدو گفتم اینک من از روى درد
سخن گویم اى پروراننده مرد
کنون آمدم با دلى غمسراى
به نزد تو اى بحر غرّشگراى
زِ دو دیده اشکم سرازیر بود
چو آهم که همگام تبخیر بود
بگفتم بدو با دلى پر زِ خشم
به روى رخم اشک جارى زِ چشم
که بس خلق ایران به خشم اندرند
که از چالشى سخت برنگذرند
تویى ملکِ موروث ایران زمین
زِ هنگام کورش یلِ پاک دین
به دوران داراى کیوان سریر
تو بودى از ایران ز بالا و زیر
تو را بود کشتى از ایران فزون
ز بازارگانى و جنگى فنون
پس از قرنها فرمانآراى روس
به تو دست یازید با بوق و کوس
به نیمى زِ تو گشت فرمانروا
پس ایران به نیمى دگر کدخدا
پس از چند پیمانِ ستوار و سخت
زِ روسیه شد بارور این درخت
که نیمى زِ دریا از ایران بود
بر این حق بسى سخت پیمان بود
کنون با فروپاشى شوروى
شد ایران درین ماجرا منزوى
سه کشور برون آمد از بطنِ روس
به هم داد، دستِ فریب و فسوس
به همراهى روسِ پیمانشکن
فراهشته پا از گلیمِ کهن
نمودند دستِ تجاوز دراز
به میراثِ ایران به نیرنگ و آز
بسى غافل از اینکه ایرانیان
زِ حق نگذرند ارچه با بذلِ جان
پذیرا نگردند خرد و کلان
به جز نیمى از بحرِ مازندران
کهرا زَهره باشد تجاوزگرى
به میراث ایرانیان سرسرى؟!
به رسوایىِ هر دغلبازِ پست
کنیم آنچه مارا برآید زِ دست
نه از کف دهیم این کهن جاى را
که یاد آورد «ترکمانچاى» را
بجوشیم و کوشیم تا پاى جان
که گیریم حق خود از حقبَران
به رفق و مدارا به جنگ و ستیز
برانیم دشمن به پاى گریز
هر آن کو در این مُلک فرمانرواست
جز این گر کند درخور بس جفاست
ادیب برومند
مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲ صص۱۵۵۳-۱۵۵۵
@AdibBoroumabd
https://www.instagram.com/p/Bna2-JoFG3R/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1jk5w65mwpetz
شدم راهى شهر مازندران
که بس خرمىهاست در وى نهان
رهش پیچ در پیچ و نامستقیم
ولى خاطرآرا چو خّرم نسیم
در آن پیچ و خمهاش هر سو عیان
بسى چشمکاندازِ سبزینهسان
بسى کوهها سر برافراشته
به گوشِ فلک رازها کاشته
بهسانِ دِژآگاه کینتوخته
بههم خشمگین دیده بردوخته
گراینده زى خشمِ جنگاوران
نهیبافکن اندر دلِ اژدران
به چشمانِ کاوندهی رازجوى
نماید زِ دیرین زمان هاى و هوى
دلآگاه داند که کُهسارِ پیر
چهها دیده در روزگارانِ دیر
***
پس آنگه بر و بوم مازندران
پدیدار شد چون دلآرا جنان
همه هرچه دیدم در آن سرزمین
فرح بود و شور و نشاطش رهین
همه خرّمى از پس خرّمى
ز هرسو فراوان گلِ موسمى
زِ بامِ فلک سبزه تا روى خاک
درختان تنیده به هم شورناک
بس انبوهِ جنگل فراگِردِ کوه
کز انبوهیش کوه شد در ستوه
درختان زِ باران همه شستهروى
دلافروزِ خاطر صفابخشِ خوى
سرازیر بینیم بسى آبشار
چو یک رشته دُر از برِ کوهسار
به هر شالِزارى که خوش کرد حال
شده پهن یک سبزگون طاقه شال
شدم رهسپر تا به دریاکنار
نشستم به ساحل بسى دلفگار
فرستادم آنگه به دریا درود
رساندم سلامش زِ زایندهرود
بدو گفتم اینک من از روى درد
سخن گویم اى پروراننده مرد
کنون آمدم با دلى غمسراى
به نزد تو اى بحر غرّشگراى
زِ دو دیده اشکم سرازیر بود
چو آهم که همگام تبخیر بود
بگفتم بدو با دلى پر زِ خشم
به روى رخم اشک جارى زِ چشم
که بس خلق ایران به خشم اندرند
که از چالشى سخت برنگذرند
تویى ملکِ موروث ایران زمین
زِ هنگام کورش یلِ پاک دین
به دوران داراى کیوان سریر
تو بودى از ایران ز بالا و زیر
تو را بود کشتى از ایران فزون
ز بازارگانى و جنگى فنون
پس از قرنها فرمانآراى روس
به تو دست یازید با بوق و کوس
به نیمى زِ تو گشت فرمانروا
پس ایران به نیمى دگر کدخدا
پس از چند پیمانِ ستوار و سخت
زِ روسیه شد بارور این درخت
که نیمى زِ دریا از ایران بود
بر این حق بسى سخت پیمان بود
کنون با فروپاشى شوروى
شد ایران درین ماجرا منزوى
سه کشور برون آمد از بطنِ روس
به هم داد، دستِ فریب و فسوس
به همراهى روسِ پیمانشکن
فراهشته پا از گلیمِ کهن
نمودند دستِ تجاوز دراز
به میراثِ ایران به نیرنگ و آز
بسى غافل از اینکه ایرانیان
زِ حق نگذرند ارچه با بذلِ جان
پذیرا نگردند خرد و کلان
به جز نیمى از بحرِ مازندران
کهرا زَهره باشد تجاوزگرى
به میراث ایرانیان سرسرى؟!
به رسوایىِ هر دغلبازِ پست
کنیم آنچه مارا برآید زِ دست
نه از کف دهیم این کهن جاى را
که یاد آورد «ترکمانچاى» را
بجوشیم و کوشیم تا پاى جان
که گیریم حق خود از حقبَران
به رفق و مدارا به جنگ و ستیز
برانیم دشمن به پاى گریز
هر آن کو در این مُلک فرمانرواست
جز این گر کند درخور بس جفاست
ادیب برومند
مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲ صص۱۵۵۳-۱۵۵۵
@AdibBoroumabd
https://www.instagram.com/p/Bna2-JoFG3R/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1jk5w65mwpetz
Instagram
ادیب برومند | Adib Boroumand
بخشی از سرودهی «پیامى به #دریاى_مازندران » ... همه هرچه دیدم در آن سرزمین فرح بود و شور و نشاطش رهین همه خرّمى از پس خرّمى ز هرسو فراوان گلِ موسمى زِ بامِ فلک سبزه تا روى خاک درختان تنیده به هم شورناک بس انبوهِ جنگل فراگِردِ کوه کز انبوهیش کوه شد در ستوه…
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
کودتای بیست و هشتم مرداد
کنون که داد رخِ زردم از ملال خبر
بیار ساقىِ گلچهره بادهى احمر
بریز باده مرا آنچنان که از مستى
نه سر زِ پاى شناسم دگر نه پاى از سر
مگر فرو بنشانى زِ آبِ آذرگون
خود این شراره که برخاست مر مرا زِ جگر
سپندوار چو دل سوزدم در آتشِ غم
زِ سینه سر کشد آهم چو دود از مجمر
چنانکه ماهى مسکین درون تابه گداخت
دلم به سینه گدازان بُوَد زِ تابِ شرر
هلالوار چو هر شب فزایدم اندوه
به سانِ بَدْر به کاهش گرایدم پیکر
قرینِ آه و فغانم چو نور با مشعل
انیسِ جوش و خروشم چو تیغ با جوهر
دچارِ سوز و گدازم، قرینِ آتشِ غم
اسیرِ درد و عذابم غریقِ آبِ بصر
پر است دامنم از گوهرِ سرشکِ ملال
زِ دستِ جورِ خیانتگرانِ بدگوهر
زِ غم خراب نگر کشورِ وجودِ مرا
کنون که کشورِ ایران خراب شد یکسر
چه گویمت که زِ بیدادِ خائنان رخ داد
یکى مصیبتِ هائل زِ هر بَلیّه بَتَر
زِ کینهتوزى اغیار، فتنهاى برخاست
که گَردِ آن ننشاند به روزگار، مط
شگرف سانحهاى رخ نمود و چهره گشود
بهرغمِ پاکنژادانِ دلنشین منظر
***
بدانزمان که شد ایران زِ فرِّ نهضتِ خویش
به دفعِ شرِّ اجانب قرینِ فتح و ظفر
بدانزمان که بس آوازهی شهامت و شور
فتاد در همه گیتى زِ خلقِ این کشور
بدان زمان که غَریوِ قیام و جنبشِ خلق
به جنب و جوش برانگیخت خِطّهی خاور
بدان گهى که در ایران نهالِ استقلال
زِ خونِ پاکدلان سرکشید و داد ثمر
بدانگهى که مصدّق زِ کانِ نفتِ جنوب
نمود خلعِ ید از انگلیس غارتگر
چو آتشى که فتد در چنار، دشمن را
از این ستیزه فراخاست دودِ کین از سر
بهزَرق و حیله در اِغواى دولتِ آمریک
فزود سعى، بریتانیاى حیلتور
رضاى روس به کف کرد، همبدینهنجار
که بر دو دیدهى همسایهاش زند نشتر
به دست یارىِ هم انگلیس و آمریکا
شدند یکدله در طرحِ گونهگونه صور
به دفع نهضتِ این مُلک هر دوان همدوش
زدند دامنِ همّت زِ چابکى به کمر
بر آن شدند که از خائنان گروهى را
کنند در پىِ این کار اجیر و فرمانبر
نخست رو به سوى مجلسِ سنا کردند
که بود مجمعِ جمعى شیوخِ تنپرور
در آن مکان زِ پىِ دفع دولتِ ملّى
زمینهچینىِ دشمن بُروز داد اثر
ولى به فضلِ خداى جهان بهخیر گذشت
فرارسیده بلایى که بود همرهِ شر
به سررسید زِ تفسیرِ مجلسِ شورا
نخست دورهى منفورِ مجلسِ دیگر
سپس به عاملِ تفریق رو نهاد رقیب
فکند تفرقه در جمعِ کهتر و مهتر
به حکمِ «تفرقه انداز و خود حکومت کن»
که بود و هست شعارِ حریفِ حیلتگر
میانِ جبههی ملّى فکند سنگِ نفاق
که در کنار کشد شاهدِ فراغ ایدر
وزان سپس به نهم روز در مهِ اسفند
بزاد فتنهاى از خصم، چون زِ سنگ آذر
ولیک بىاثر آمد زِ جنبشِ احرار
خروش و غلغلِ درباریانِ کینگستر
سپس به مجلسِ شورا نهاد روىِ امید
که بود چند نمایندهاش بهین چاکر
به یک اشاره که فرمود چاکران را خصم
زدند دست به صد رشته کارِ بس منکر
به مجلس اندر از اعمالِ چند خائنِ دون
نفوذِ عاملِ تخریب شد نمایانتر
ولى بهسعىِ نمایندگانِ نهضت بود
که گشت سعىِ وکیلانِ هرزهپوى، هدر
به ختم هفدهمین دوره داد رأىِ درست
ستوده ملّتِ والانژادِ والافَر
به انحلال کشانید ملت آن مجلس
که بود مرکز اخلالِ چند بىمشعر
چو خواست ملّت ایران بقاى دولتِ خویش
بهرغم دشمن بدخواه و حاسدِ مضطر
زِ بهرِ زیر و زبر کردنِ بناى امید
کشید خصمِ دغاپیشه نقشهى آخر
بریخت طرحِ یکى کودتاى وحشتناک
به دستِ شاه و امیرانِ خائنِ لشکر
***
نوید داد به دستاربندِ دربارى
که تخت و تاج دهد اقتدار بر منبر
نثار کرد بر اولادِ ناخلف زر و سیم
که تا زنند به پهلوى مامِ خود خنجر
چنانکه خدمتِ بیگانه را کمر بستند
دو تن زِ لشکر دارا، به کامِ اسکندر
به قصدِ کشور دارا خود آن سکندرخوى
بسا سپهبد و سرهنگ را خرید به زر
چو ماهیار و چو جانوسیارِ بدفرجام
شدند اجنبیان را، سپاهیان یاور
به نامِ حاملِ فرمانِ عزل، سرهنگى
به آشیان مصدّق شتافت گاهِ سحر
به امرِ شاهِ خیانتپناه شد مأمور
به طردِ دولتِ آن پیشواى نامآور
دو تن وزیر و نمایندهاى زِ مجلس را
کشید نیمهشبِ کودتا به بند اندر
نیوفتاد ولیکن بهفضلِ بارخداى
به چنگ دیوِ لعین رهبرِ فرشتهسِیَر
زِ هوشیارىِ مستحفظانِ پردهسراى
شد آشکاره بداندیشىِ ملامتخر
به امرِ آمر دولت فتاد اندر بند
خود آن فریفته مأمورِ ایستاده به در
چو بامداد خبریافت شه زِ وقعهى دوش
به سوىِ خارجِ این سرزمین گُزید سفر
چو تیغ بر رخِ ملّت کشیده بُد، ناچار
گریخت از خطرِ انتقام و شد زِ مقر
نهاد روى از ایران به سوى مرزِ عراق
که بیمناک بُد از خشمِ ملّت و کیفر
عقیم ماندن این نقشهى شَآمتبار
زِ بهرِ ملّت ما بود یک خجسته خبر
پىِ نکوهشِ عمّالِ کودتا افتاد
خروش ملت ایران به گنبدِ اخضر
(ادامه 👇🏼)
@AdibBoroumand
کنون که داد رخِ زردم از ملال خبر
بیار ساقىِ گلچهره بادهى احمر
بریز باده مرا آنچنان که از مستى
نه سر زِ پاى شناسم دگر نه پاى از سر
مگر فرو بنشانى زِ آبِ آذرگون
خود این شراره که برخاست مر مرا زِ جگر
سپندوار چو دل سوزدم در آتشِ غم
زِ سینه سر کشد آهم چو دود از مجمر
چنانکه ماهى مسکین درون تابه گداخت
دلم به سینه گدازان بُوَد زِ تابِ شرر
هلالوار چو هر شب فزایدم اندوه
به سانِ بَدْر به کاهش گرایدم پیکر
قرینِ آه و فغانم چو نور با مشعل
انیسِ جوش و خروشم چو تیغ با جوهر
دچارِ سوز و گدازم، قرینِ آتشِ غم
اسیرِ درد و عذابم غریقِ آبِ بصر
پر است دامنم از گوهرِ سرشکِ ملال
زِ دستِ جورِ خیانتگرانِ بدگوهر
زِ غم خراب نگر کشورِ وجودِ مرا
کنون که کشورِ ایران خراب شد یکسر
چه گویمت که زِ بیدادِ خائنان رخ داد
یکى مصیبتِ هائل زِ هر بَلیّه بَتَر
زِ کینهتوزى اغیار، فتنهاى برخاست
که گَردِ آن ننشاند به روزگار، مط
شگرف سانحهاى رخ نمود و چهره گشود
بهرغمِ پاکنژادانِ دلنشین منظر
***
بدانزمان که شد ایران زِ فرِّ نهضتِ خویش
به دفعِ شرِّ اجانب قرینِ فتح و ظفر
بدانزمان که بس آوازهی شهامت و شور
فتاد در همه گیتى زِ خلقِ این کشور
بدان زمان که غَریوِ قیام و جنبشِ خلق
به جنب و جوش برانگیخت خِطّهی خاور
بدان گهى که در ایران نهالِ استقلال
زِ خونِ پاکدلان سرکشید و داد ثمر
بدانگهى که مصدّق زِ کانِ نفتِ جنوب
نمود خلعِ ید از انگلیس غارتگر
چو آتشى که فتد در چنار، دشمن را
از این ستیزه فراخاست دودِ کین از سر
بهزَرق و حیله در اِغواى دولتِ آمریک
فزود سعى، بریتانیاى حیلتور
رضاى روس به کف کرد، همبدینهنجار
که بر دو دیدهى همسایهاش زند نشتر
به دست یارىِ هم انگلیس و آمریکا
شدند یکدله در طرحِ گونهگونه صور
به دفع نهضتِ این مُلک هر دوان همدوش
زدند دامنِ همّت زِ چابکى به کمر
بر آن شدند که از خائنان گروهى را
کنند در پىِ این کار اجیر و فرمانبر
نخست رو به سوى مجلسِ سنا کردند
که بود مجمعِ جمعى شیوخِ تنپرور
در آن مکان زِ پىِ دفع دولتِ ملّى
زمینهچینىِ دشمن بُروز داد اثر
ولى به فضلِ خداى جهان بهخیر گذشت
فرارسیده بلایى که بود همرهِ شر
به سررسید زِ تفسیرِ مجلسِ شورا
نخست دورهى منفورِ مجلسِ دیگر
سپس به عاملِ تفریق رو نهاد رقیب
فکند تفرقه در جمعِ کهتر و مهتر
به حکمِ «تفرقه انداز و خود حکومت کن»
که بود و هست شعارِ حریفِ حیلتگر
میانِ جبههی ملّى فکند سنگِ نفاق
که در کنار کشد شاهدِ فراغ ایدر
وزان سپس به نهم روز در مهِ اسفند
بزاد فتنهاى از خصم، چون زِ سنگ آذر
ولیک بىاثر آمد زِ جنبشِ احرار
خروش و غلغلِ درباریانِ کینگستر
سپس به مجلسِ شورا نهاد روىِ امید
که بود چند نمایندهاش بهین چاکر
به یک اشاره که فرمود چاکران را خصم
زدند دست به صد رشته کارِ بس منکر
به مجلس اندر از اعمالِ چند خائنِ دون
نفوذِ عاملِ تخریب شد نمایانتر
ولى بهسعىِ نمایندگانِ نهضت بود
که گشت سعىِ وکیلانِ هرزهپوى، هدر
به ختم هفدهمین دوره داد رأىِ درست
ستوده ملّتِ والانژادِ والافَر
به انحلال کشانید ملت آن مجلس
که بود مرکز اخلالِ چند بىمشعر
چو خواست ملّت ایران بقاى دولتِ خویش
بهرغم دشمن بدخواه و حاسدِ مضطر
زِ بهرِ زیر و زبر کردنِ بناى امید
کشید خصمِ دغاپیشه نقشهى آخر
بریخت طرحِ یکى کودتاى وحشتناک
به دستِ شاه و امیرانِ خائنِ لشکر
***
نوید داد به دستاربندِ دربارى
که تخت و تاج دهد اقتدار بر منبر
نثار کرد بر اولادِ ناخلف زر و سیم
که تا زنند به پهلوى مامِ خود خنجر
چنانکه خدمتِ بیگانه را کمر بستند
دو تن زِ لشکر دارا، به کامِ اسکندر
به قصدِ کشور دارا خود آن سکندرخوى
بسا سپهبد و سرهنگ را خرید به زر
چو ماهیار و چو جانوسیارِ بدفرجام
شدند اجنبیان را، سپاهیان یاور
به نامِ حاملِ فرمانِ عزل، سرهنگى
به آشیان مصدّق شتافت گاهِ سحر
به امرِ شاهِ خیانتپناه شد مأمور
به طردِ دولتِ آن پیشواى نامآور
دو تن وزیر و نمایندهاى زِ مجلس را
کشید نیمهشبِ کودتا به بند اندر
نیوفتاد ولیکن بهفضلِ بارخداى
به چنگ دیوِ لعین رهبرِ فرشتهسِیَر
زِ هوشیارىِ مستحفظانِ پردهسراى
شد آشکاره بداندیشىِ ملامتخر
به امرِ آمر دولت فتاد اندر بند
خود آن فریفته مأمورِ ایستاده به در
چو بامداد خبریافت شه زِ وقعهى دوش
به سوىِ خارجِ این سرزمین گُزید سفر
چو تیغ بر رخِ ملّت کشیده بُد، ناچار
گریخت از خطرِ انتقام و شد زِ مقر
نهاد روى از ایران به سوى مرزِ عراق
که بیمناک بُد از خشمِ ملّت و کیفر
عقیم ماندن این نقشهى شَآمتبار
زِ بهرِ ملّت ما بود یک خجسته خبر
پىِ نکوهشِ عمّالِ کودتا افتاد
خروش ملت ایران به گنبدِ اخضر
(ادامه 👇🏼)
@AdibBoroumand
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
(ادامه از 👆🏼)
گذشت یکدو صباحى و اندر آن ایّام
بریخت خصمِ دغل طرحِ کودتاى دگر
به دستیارى عمّالِ خویش گِرد آورد
گدا و لوطى و قدّارهبند از همه در
سپس گشود سرِ بَدرهى زر آمریکا
بداد سیم و زر اوباشِ ملک را بیمر
اشاره کرد که بلوا کنند در همه شهر
به نام حامى شاه و مخالفِ رهبر
به همنوایىِ اینان سپاهیان را نیز
مِثال داد که غوغا کنند در معبر
فریفت عربدهجویانِ ملک را به دلار
که در عناد حکومت کنند عربده سر
به بیست و هشتم مرداد فتنهیی برخاست
بتر ز حادثهى ننگبارِ شهریور
***
به قصدِ جانِ گرانمایه پیشوا آن روز
روان شدند اجامر به سانِ جیشِ تَتَر
روان شدند و بهدست اندر آلتِ تخریب
که آشیانهى ملّت کنند زیر و زبر
درست در پىِ اشرار، جمعِ لشکریان
به توپ گشته مجهز براى عرضِ هنر
شدند حملهور آنگه به خانهى صد و نه
که بود قبلهى آمالِ چل کرور نفر
بهتوپ بسته شد آن خانهی همایونپى
که بود قدرت او قدرِ مُلک را مظهر
زِ بس گلوله که بر بام و در فروبارید
بر آن سراى مبارک نه بام ماند و نه در
در آن دقیقه مصدق به روىِ مسندِ خویش
نشسته بود و به گِردش سرانِ دانشور
زِ های و هوىِ شغالان به پشتِ بامِ سراى
نداشت بیم به مانند شیرِ شرزهى نر
بگفت کز اثرِ خونِ من بهباغِ وطن
نهال نهضتِ ملّى رسد بهبرگ و بهبر
چه باک از این که شوم کشته در مسیرِ قیام
که شد شهیدِ همین راه پورِ پیغمبر
هزار رهبرِ چون من فداى ایران باد
که اوست ثابت و ماییم جمله راهگذر
منم فدایىِ آزادىِ وطن کِامروز
به خونِ خویش بغلتم بهبالش و بستر
ولى زِ خانه برون برده شد بهدوشِ خواص
در این میانه که سودى نداشت بوک و مگر
***
مهاجمان به چپاول زدند یکسره دست
بسانِ لشگر چنگیز و فرقهى بربر
هر آنچه بود در آنجا به بادِ یغما رفت
زِ فرش و زیور و اسناد و خامه و دفتر
به ساعتى دو به ویرانهاى مبدّل گشت
خود آن عمارتِ آباد و ساحتِ انور
چو شد خراب، درو سربهسر عیان گردید
هزار گنج لآلى زِ جاه و شوکت و فر
به خانه نام و نشان ماند و افتخار و شرف
که بود بر در و دیوار خوشترین زیور
هر آن گلوله که باریده بود بر در و بام
بهجاى هشته نشانى زِ فّر و جاه و خطر
بهجاى هشته نشانى ز فخر و جانبازى
که هست صفحهى تاریخ را بهین مفخر
در این قضیه عدو خواست ذکرِ این مقصود
که از حمایتِ میهن حذر کنید حذر
ولیک غافل از آن کآتشِ وطنخواهى
به قلب ما نشود تا به حشر خاکستر
هماره مهرِ وطن در درونِ سینهى ما
چو آتشىست فروزان کزو جهد اخگر
سزد که فخر کند بر شهانِ زریّن تاج
هرآنکهراست زِ عشق وطن بهسر افسر
بر این مصیبتِ عُظما گریست پیر و جوان
چو داغدیده پدر در عزاى مرگِ پسر
نژند و غمزده شد هرکس از صغیر و کبیر
پس از مشاهدهى این جنایتِ اکبر
***
بهپایتخت مسلّط شدند در همه جاى
سپاهیان که بهکف داشتند تیغ و سپر
شد استماع که فرمان شه بود صادر
به نام زاهدى آن خائنِ جنایتگر
برون شتافت همان لحظه از نهانگاهش
رئیسِ دولتِ غاصب، امیرِ لشکرِ شر
به گِرد او شده مجموع، دستهیى زاشرار
چو گِردِ جیفه بسى کرکسانِ رِشکین پر
گرفت در کفِ منحوسِ خود زمامِ امور
چنان که میرِ غُزان در قلمروِ سنجر
فکند جملهى احرارِ مُلک در زندان
گرفت گردن اخیارِ شهر در چنبر
زِ بهرِ خادمِ میهن، نهِشت جاىِ قرار
زِ بهرِ حامىِ ملّت، ببست راهِ مفر
بهکینه تیغِ ستم آخت بر سرِ مسلم
بهخیره عزّ و شرف باخت در رهِ کافر
انیس و همدم او هر که جاهل و احمق
پسندِ خاطر او هر چه ناقص و ابتر
کشید سطحِ فضیلت فرو به حدِّ اقل
رساند اوجِ رذیلت فرا به حَدْ اکثر
بهعهدِ او هنرى مردِ پاکبازِ وطن
نه خرّمى به سفر دید و نى خوشى به حضر
فتاد قائدِ ملّت به کنجِ زندانها
چنانکه در دلِ ویرانه گنج دُرّ و گهر
بهنام خائن و اخلالگر گرفت و ببست
هر آن که آمد از احرارِ نامور به شُمر
هر آن چه لوطى و کبّادهکش به میدان بود
شد از براى وطن پیشکسوت و سرور
گسیل داشت سپاهى به صحنِ دانشگاه
که تا محصّلِ برنا کُشد در آن محضر
گسست بندِ زبانها، شکست کلک و بنان
که کس نگوید و ننویسد آن چه رفت ایدر
بساخت مجلسِ اعیان و مجلسِ شورا
بهدست شومِ بریتانیاى دستانگر
بهکامِ ملّتِ آزاده ریخت زهرِ ملال
چنان که بر سرِ بیگانه بیخت تَنگِ شکر
به شرّ و مفسده کارى که کرد خواهد بود
هماره تا به ابد ننگِ دودمانِ بشر
ادیب برومند
دیماه ۱۳۳۲
سرود رهایی، پیک دانش، تهران ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%d9%83%d9%88%d8%af%d8%aa%d8%a7%d9%89-%d8%a8%d9%8a%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%d9%87%d8%b4%d8%aa%d9%85-%d9%85%d8%b1%d8%af%d8%a7%d8%af/
گذشت یکدو صباحى و اندر آن ایّام
بریخت خصمِ دغل طرحِ کودتاى دگر
به دستیارى عمّالِ خویش گِرد آورد
گدا و لوطى و قدّارهبند از همه در
سپس گشود سرِ بَدرهى زر آمریکا
بداد سیم و زر اوباشِ ملک را بیمر
اشاره کرد که بلوا کنند در همه شهر
به نام حامى شاه و مخالفِ رهبر
به همنوایىِ اینان سپاهیان را نیز
مِثال داد که غوغا کنند در معبر
فریفت عربدهجویانِ ملک را به دلار
که در عناد حکومت کنند عربده سر
به بیست و هشتم مرداد فتنهیی برخاست
بتر ز حادثهى ننگبارِ شهریور
***
به قصدِ جانِ گرانمایه پیشوا آن روز
روان شدند اجامر به سانِ جیشِ تَتَر
روان شدند و بهدست اندر آلتِ تخریب
که آشیانهى ملّت کنند زیر و زبر
درست در پىِ اشرار، جمعِ لشکریان
به توپ گشته مجهز براى عرضِ هنر
شدند حملهور آنگه به خانهى صد و نه
که بود قبلهى آمالِ چل کرور نفر
بهتوپ بسته شد آن خانهی همایونپى
که بود قدرت او قدرِ مُلک را مظهر
زِ بس گلوله که بر بام و در فروبارید
بر آن سراى مبارک نه بام ماند و نه در
در آن دقیقه مصدق به روىِ مسندِ خویش
نشسته بود و به گِردش سرانِ دانشور
زِ های و هوىِ شغالان به پشتِ بامِ سراى
نداشت بیم به مانند شیرِ شرزهى نر
بگفت کز اثرِ خونِ من بهباغِ وطن
نهال نهضتِ ملّى رسد بهبرگ و بهبر
چه باک از این که شوم کشته در مسیرِ قیام
که شد شهیدِ همین راه پورِ پیغمبر
هزار رهبرِ چون من فداى ایران باد
که اوست ثابت و ماییم جمله راهگذر
منم فدایىِ آزادىِ وطن کِامروز
به خونِ خویش بغلتم بهبالش و بستر
ولى زِ خانه برون برده شد بهدوشِ خواص
در این میانه که سودى نداشت بوک و مگر
***
مهاجمان به چپاول زدند یکسره دست
بسانِ لشگر چنگیز و فرقهى بربر
هر آنچه بود در آنجا به بادِ یغما رفت
زِ فرش و زیور و اسناد و خامه و دفتر
به ساعتى دو به ویرانهاى مبدّل گشت
خود آن عمارتِ آباد و ساحتِ انور
چو شد خراب، درو سربهسر عیان گردید
هزار گنج لآلى زِ جاه و شوکت و فر
به خانه نام و نشان ماند و افتخار و شرف
که بود بر در و دیوار خوشترین زیور
هر آن گلوله که باریده بود بر در و بام
بهجاى هشته نشانى زِ فّر و جاه و خطر
بهجاى هشته نشانى ز فخر و جانبازى
که هست صفحهى تاریخ را بهین مفخر
در این قضیه عدو خواست ذکرِ این مقصود
که از حمایتِ میهن حذر کنید حذر
ولیک غافل از آن کآتشِ وطنخواهى
به قلب ما نشود تا به حشر خاکستر
هماره مهرِ وطن در درونِ سینهى ما
چو آتشىست فروزان کزو جهد اخگر
سزد که فخر کند بر شهانِ زریّن تاج
هرآنکهراست زِ عشق وطن بهسر افسر
بر این مصیبتِ عُظما گریست پیر و جوان
چو داغدیده پدر در عزاى مرگِ پسر
نژند و غمزده شد هرکس از صغیر و کبیر
پس از مشاهدهى این جنایتِ اکبر
***
بهپایتخت مسلّط شدند در همه جاى
سپاهیان که بهکف داشتند تیغ و سپر
شد استماع که فرمان شه بود صادر
به نام زاهدى آن خائنِ جنایتگر
برون شتافت همان لحظه از نهانگاهش
رئیسِ دولتِ غاصب، امیرِ لشکرِ شر
به گِرد او شده مجموع، دستهیى زاشرار
چو گِردِ جیفه بسى کرکسانِ رِشکین پر
گرفت در کفِ منحوسِ خود زمامِ امور
چنان که میرِ غُزان در قلمروِ سنجر
فکند جملهى احرارِ مُلک در زندان
گرفت گردن اخیارِ شهر در چنبر
زِ بهرِ خادمِ میهن، نهِشت جاىِ قرار
زِ بهرِ حامىِ ملّت، ببست راهِ مفر
بهکینه تیغِ ستم آخت بر سرِ مسلم
بهخیره عزّ و شرف باخت در رهِ کافر
انیس و همدم او هر که جاهل و احمق
پسندِ خاطر او هر چه ناقص و ابتر
کشید سطحِ فضیلت فرو به حدِّ اقل
رساند اوجِ رذیلت فرا به حَدْ اکثر
بهعهدِ او هنرى مردِ پاکبازِ وطن
نه خرّمى به سفر دید و نى خوشى به حضر
فتاد قائدِ ملّت به کنجِ زندانها
چنانکه در دلِ ویرانه گنج دُرّ و گهر
بهنام خائن و اخلالگر گرفت و ببست
هر آن که آمد از احرارِ نامور به شُمر
هر آن چه لوطى و کبّادهکش به میدان بود
شد از براى وطن پیشکسوت و سرور
گسیل داشت سپاهى به صحنِ دانشگاه
که تا محصّلِ برنا کُشد در آن محضر
گسست بندِ زبانها، شکست کلک و بنان
که کس نگوید و ننویسد آن چه رفت ایدر
بساخت مجلسِ اعیان و مجلسِ شورا
بهدست شومِ بریتانیاى دستانگر
بهکامِ ملّتِ آزاده ریخت زهرِ ملال
چنان که بر سرِ بیگانه بیخت تَنگِ شکر
به شرّ و مفسده کارى که کرد خواهد بود
هماره تا به ابد ننگِ دودمانِ بشر
ادیب برومند
دیماه ۱۳۳۲
سرود رهایی، پیک دانش، تهران ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%d9%83%d9%88%d8%af%d8%aa%d8%a7%d9%89-%d8%a8%d9%8a%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%d9%87%d8%b4%d8%aa%d9%85-%d9%85%d8%b1%d8%af%d8%a7%d8%af/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
كودتاى بيست و هشتم مرداد | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
اين قصيده تاريخى كه در ديماه 1332 سروده شده آينهى تمام نماى حقايق مربوط به كودتاى 28 مرداد است كه مساعى امپرياليزم انگليس و امريكا را در ساقط كردن حكومت ملى دك
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«تندباد جنايت»
دل فارغ از جفای بتِ زشتخو نماند
خوشتر زِ انتقام، بهدل آرزو نماند!
مستان زِ بسکه جرعه فشاندند رویِ خاک
ساقی بههوش باش که می در سبو نماند!
تا سيلِ حادثات سرازير شد به قهر
يک سروِ سرفراز، بر اطرافِ جو نماند!
از تندبادِ جور و جنايت که شد وزان
ديگر به بوستانِ وطن رنگ و بو نماند!
آن زاهدِ ریايی بیآبروی را
به زآبِ چشمِ خلق، برای وضو نماند!
يک گوشه از تمامتِ جسمِ نژندِ ما
بیبهره از جراحتِ تيغِ عدو نماند!
کو آن که نالهاش زِ ستم بر فلک نخاست
کو آن که نغمهاش خفه اندر گلو نماند؟
کو مادری که غصهی حبسِ پسر نخورد
کو بانويی که خستهی هجرانِ شو نماند؟
آنجا که شد قيامِ "فواحش" قيامِ خلق
ديگر برای پير و جوان آبرو نماند!
بر چاکخورده دامنِ آزادیِ وطن
روزی اسف خوری که مجالِ رفو نماند!
اين لکهی فتاده به دامانِ ملک را
با خونِ پاک چاره بهجز شستشو نماند!
عمّالِ شاه را پیِ تخريبِ مملکت
زين بِهْ مجالِ همهمه و های و هو نماند!
بر صفحهی زمانه بهجز نقشِ عار و ننگ
زين ناکسانِ تيرهدلِ زشتخو نماند!
جز بر زيانِ مردم و جز بر خلافِ حقّ
اين پيروانِ مغلطه را گفتگو نماند!
آنکس که گشت خانهی ملّت خراب ازو
جز لعنِ جاودانهی ملّت بر او نماند!
ننگی بهجای ماند در ايران ازين گروه
کز دودهی سکندرِ بيدادجو نماند!
جز نفرت و تبرّی و نفرين و انزجار
زين شاهِ خيره، بر سرِ بازار و کو نماند!
ادیب برومند
@AdibBoroumand
این شعر در شهريورماه 1332، هنگامی که تظاهرات ننگبار و خفت انگيز عوامل کودتای 28 مرداد هوای سياسی ايران را سخت غبارآلود و ناسالم گردانيده و میهندوستان واقعی را در اندوه و نفرت و سرخوردگی فرو برده بود و مخالفان کودتا و هواداران نهضت ملی مورد تعقیب و حبس و آزار حکومت نظامی قرار داشتند، سروده شده است.
سرود رهایی، عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص203-205
مجموعه اشعار ادیب برومند، نگاه، تهران 1391، ج1، صص538-539
دل فارغ از جفای بتِ زشتخو نماند
خوشتر زِ انتقام، بهدل آرزو نماند!
مستان زِ بسکه جرعه فشاندند رویِ خاک
ساقی بههوش باش که می در سبو نماند!
تا سيلِ حادثات سرازير شد به قهر
يک سروِ سرفراز، بر اطرافِ جو نماند!
از تندبادِ جور و جنايت که شد وزان
ديگر به بوستانِ وطن رنگ و بو نماند!
آن زاهدِ ریايی بیآبروی را
به زآبِ چشمِ خلق، برای وضو نماند!
يک گوشه از تمامتِ جسمِ نژندِ ما
بیبهره از جراحتِ تيغِ عدو نماند!
کو آن که نالهاش زِ ستم بر فلک نخاست
کو آن که نغمهاش خفه اندر گلو نماند؟
کو مادری که غصهی حبسِ پسر نخورد
کو بانويی که خستهی هجرانِ شو نماند؟
آنجا که شد قيامِ "فواحش" قيامِ خلق
ديگر برای پير و جوان آبرو نماند!
بر چاکخورده دامنِ آزادیِ وطن
روزی اسف خوری که مجالِ رفو نماند!
اين لکهی فتاده به دامانِ ملک را
با خونِ پاک چاره بهجز شستشو نماند!
عمّالِ شاه را پیِ تخريبِ مملکت
زين بِهْ مجالِ همهمه و های و هو نماند!
بر صفحهی زمانه بهجز نقشِ عار و ننگ
زين ناکسانِ تيرهدلِ زشتخو نماند!
جز بر زيانِ مردم و جز بر خلافِ حقّ
اين پيروانِ مغلطه را گفتگو نماند!
آنکس که گشت خانهی ملّت خراب ازو
جز لعنِ جاودانهی ملّت بر او نماند!
ننگی بهجای ماند در ايران ازين گروه
کز دودهی سکندرِ بيدادجو نماند!
جز نفرت و تبرّی و نفرين و انزجار
زين شاهِ خيره، بر سرِ بازار و کو نماند!
ادیب برومند
@AdibBoroumand
این شعر در شهريورماه 1332، هنگامی که تظاهرات ننگبار و خفت انگيز عوامل کودتای 28 مرداد هوای سياسی ايران را سخت غبارآلود و ناسالم گردانيده و میهندوستان واقعی را در اندوه و نفرت و سرخوردگی فرو برده بود و مخالفان کودتا و هواداران نهضت ملی مورد تعقیب و حبس و آزار حکومت نظامی قرار داشتند، سروده شده است.
سرود رهایی، عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص203-205
مجموعه اشعار ادیب برومند، نگاه، تهران 1391، ج1، صص538-539
قصهی وصال
روزانه جز خيالت، فكر دگر ندارم
شب همدمى به غير از آه سحر ندارم
جز روى ماهات اى دوست، جز راه كویات اى ماه
ماهى دگر نخواهم، راهى دگر ندارم
گر قصهی وصالت در خواب نازم آرد
خواهم سر از چنان خواب يکباره برندارم
دامن مكش ز دستم در خشکسال تقوا
من با دو ديدهی تر دامان تر ندارم
آن آتشم كه بودم، در حالت فسردن
جز با نسيم وصلت اكنون شرر ندارم
در نيمهراه هستى آن رهروم كه جز عشق
در توشهبار همت زاد سفر ندارم
بى روى تابناكت شوقى به دل نيابم
بى موى تابدارت، شورى به سر ندارم
آن جويبار شوقم كز كوچه باغ يادت
بى شور نغمهخوانى يک ره گذر ندارم
باشد دلم اديبا چون پنبهی مى آلود،
وز تاب آتش عشق، يک دم حذر ندارم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/قصه-ی-وصال/?utm_source=feedburner&utm_medium=email&utm_campaign=Feed%3A+adib-boroumand+%28اديب+برومند+%7C+شاعر+ملی+ایران%29
روزانه جز خيالت، فكر دگر ندارم
شب همدمى به غير از آه سحر ندارم
جز روى ماهات اى دوست، جز راه كویات اى ماه
ماهى دگر نخواهم، راهى دگر ندارم
گر قصهی وصالت در خواب نازم آرد
خواهم سر از چنان خواب يکباره برندارم
دامن مكش ز دستم در خشکسال تقوا
من با دو ديدهی تر دامان تر ندارم
آن آتشم كه بودم، در حالت فسردن
جز با نسيم وصلت اكنون شرر ندارم
در نيمهراه هستى آن رهروم كه جز عشق
در توشهبار همت زاد سفر ندارم
بى روى تابناكت شوقى به دل نيابم
بى موى تابدارت، شورى به سر ندارم
آن جويبار شوقم كز كوچه باغ يادت
بى شور نغمهخوانى يک ره گذر ندارم
باشد دلم اديبا چون پنبهی مى آلود،
وز تاب آتش عشق، يک دم حذر ندارم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/قصه-ی-وصال/?utm_source=feedburner&utm_medium=email&utm_campaign=Feed%3A+adib-boroumand+%28اديب+برومند+%7C+شاعر+ملی+ایران%29
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
قصه ی وصال - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
روزانه جز خيالت، فكر دگر ندارم شب همدمى به غيراز آه سحر ندارم جز روى ماهت اى دوست، جز راه كويت اى ماه ماهى دگر نخواهم، راهى دگر ندارم گر قصه ی وصالت در خواب نازم آرد خواهم سر از&hellip
آوخ که ...
آوخ که هر زمان رود از جمعِ ما کسی
وين قصه نيست مايهی تنبيه ما بسی
کس ماندگار نيست در اين دير، گرچه من
ديدم بسی که رفت کسی، ماند ناکسی
زين بوستان دريغ که هر لاله و گلش
خونيندل از تزاحُمِ خاریست يا خسی
دل برکن از علاقه کزين بارگه نماند
نی سقف زرنگار و نه طاقِ مُقَرنسی
بر قصر خود مناز، تو ای محتشم که ساخت
زنبور نيز چون تو بنای مُسدّسی
شاهينِ طبعِ سرکش ما، لاشهخوار نيست
کاين طعمه، هست درخورِ مقدارِ کرکسی
خود را اسيرِ صحبتِ نامردمان مساز
کآميزشِ لئيم، بود تيره محبسی
چون گل شکفته باش گرت بادِ حادثات
بر تن دريد، جامهی ديبا و اطلسی
دل بد مکن اديب در آن تنگنا که نيست
نه جای پيشرفتی و نه راه واپسی
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/آوخ-که/
آوخ که هر زمان رود از جمعِ ما کسی
وين قصه نيست مايهی تنبيه ما بسی
کس ماندگار نيست در اين دير، گرچه من
ديدم بسی که رفت کسی، ماند ناکسی
زين بوستان دريغ که هر لاله و گلش
خونيندل از تزاحُمِ خاریست يا خسی
دل برکن از علاقه کزين بارگه نماند
نی سقف زرنگار و نه طاقِ مُقَرنسی
بر قصر خود مناز، تو ای محتشم که ساخت
زنبور نيز چون تو بنای مُسدّسی
شاهينِ طبعِ سرکش ما، لاشهخوار نيست
کاين طعمه، هست درخورِ مقدارِ کرکسی
خود را اسيرِ صحبتِ نامردمان مساز
کآميزشِ لئيم، بود تيره محبسی
چون گل شکفته باش گرت بادِ حادثات
بر تن دريد، جامهی ديبا و اطلسی
دل بد مکن اديب در آن تنگنا که نيست
نه جای پيشرفتی و نه راه واپسی
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/آوخ-که/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
آوخ که ... | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
آوخ، که هر زمان، رود از جمع ما کسي وين قصه نيست مايه ي تنبيه ما بسي کس ماندگار نيست درين دِير، گرچه من ديدم بسي کـه رفت کسي، ماند ناکسي زين بوستـان دريغ، که هر
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«شام عاشورا»
امشب ای ماه بر این عرصه چهها میبینی؟
غرقه در خون، تنِ مردانِ خدا میبینی
امشب ای ماه تو چون پردگیانِ ملکوت
از زمین منظرهای هوشربا میبینی
کشتگانی همه از صدرنشینانِ بهشت
پایکوبِ ستمِ اهلِ دغا میبینی
رهبرانی سر و جان باخته در راهِ خدا
برده از دارِ فنا، ره به بقا میبینی
امشب ای مه به نمایشگهِ سربازیها
قهرمانانِ حق افتاده زِ پا میبینی
هر زمان روی برآری زِ پسِ ابرِ ملال
به سر و روی جهان، گردِ عزا میبینی
در سکوتِ شبِ غمپرورِ اسرار آمیز
همه اطراف، غمآلوده فضا میبینی
بستر آغشته به خون، خفته در این دشتِ جهاد
جاهدانی همه از آلِ عبا میبینی
در تجلیگهِ مردانگیِ پاکدلان
نقش خونینِ بقا، غرقِ جلا میبینی
کربلا دشتِ بلاخیزِ جهان است و در او
بس شهیدانِ زِ خون شسته لقا میبینی
سر مبادم به تن ای ماه که بر نطعِ زمین
تنِ بیسر زِ «بزرگِ شهدا» میبینی
رخِ گلگونِ جوانانِ بنیهاشم را
از زمین نورفشان سوی سما میبینی
پرتوِ روحفزای ابدیت را نیک
جلوهگر در رخِ اربابِ صفا میبینی
یک طرف کشته عزیزانِ سراپردهی حق
یک طرف زنده اسیرانِ بلا میبینی
زِ محبّانِ «رسول» و زِ عزیزانِ «بتول»
ای بسا سر که زِ تن گشته جدا میبینی
آن طرف دورتَرَک زیرِ یکی خیمهی سبز
داغداران همه را نوحهسرا میبینی
زآن میان شیرزنی را زِ مصیبتزدگان
به گرانطاقتیِ «شیرِ خدا» میبینی
زن چه گویم که در انبوهِ جماعت بهسخن
ناطقی ولولهافکن به ملا میبینی
زن چه گویم که در آن نهضتِ بیدادشکن
رهبری سوی هدف راهگشا میبینی
* * *
امشب ای ماه، زِ تابیدنِ خود بر در و دشت
نکتهها میشنوی، نادرهها میبینی
قاتلان را همه در قعرِ فنا مییابی
کشتگان را همه در اوجِ علا میبینی
غالبان را به حقیقت همه یکسر مغلوب
سخرهی مظلمه تا روزِ جزا میبینی
زورمندانِ زمان را همه رسوای ابد
محو، در قعرِ سیهچالِ فنا میبینی
وآن بهظاهر سر و جان باختگان را به یقین
برده گویِ سَبَق اندر دو سرا میبینی
زندگی را همه در مرگ و ظفر را به شکست
جلوهافروز، درین طرفه غزا میبینی
شرحِ جانبازیِ احرارِ قَدَرْ قَدرِ دلیر
ثبت در دفترِ جاویدِ قضا میبینی
وآنگهی تکیهبهقدرتزدگان را تا حشر
درخورِ لعن و سزاوارِ هجا میبینی
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://instagram.com/p/BZtCFHHlpP4/
امشب ای ماه بر این عرصه چهها میبینی؟
غرقه در خون، تنِ مردانِ خدا میبینی
امشب ای ماه تو چون پردگیانِ ملکوت
از زمین منظرهای هوشربا میبینی
کشتگانی همه از صدرنشینانِ بهشت
پایکوبِ ستمِ اهلِ دغا میبینی
رهبرانی سر و جان باخته در راهِ خدا
برده از دارِ فنا، ره به بقا میبینی
امشب ای مه به نمایشگهِ سربازیها
قهرمانانِ حق افتاده زِ پا میبینی
هر زمان روی برآری زِ پسِ ابرِ ملال
به سر و روی جهان، گردِ عزا میبینی
در سکوتِ شبِ غمپرورِ اسرار آمیز
همه اطراف، غمآلوده فضا میبینی
بستر آغشته به خون، خفته در این دشتِ جهاد
جاهدانی همه از آلِ عبا میبینی
در تجلیگهِ مردانگیِ پاکدلان
نقش خونینِ بقا، غرقِ جلا میبینی
کربلا دشتِ بلاخیزِ جهان است و در او
بس شهیدانِ زِ خون شسته لقا میبینی
سر مبادم به تن ای ماه که بر نطعِ زمین
تنِ بیسر زِ «بزرگِ شهدا» میبینی
رخِ گلگونِ جوانانِ بنیهاشم را
از زمین نورفشان سوی سما میبینی
پرتوِ روحفزای ابدیت را نیک
جلوهگر در رخِ اربابِ صفا میبینی
یک طرف کشته عزیزانِ سراپردهی حق
یک طرف زنده اسیرانِ بلا میبینی
زِ محبّانِ «رسول» و زِ عزیزانِ «بتول»
ای بسا سر که زِ تن گشته جدا میبینی
آن طرف دورتَرَک زیرِ یکی خیمهی سبز
داغداران همه را نوحهسرا میبینی
زآن میان شیرزنی را زِ مصیبتزدگان
به گرانطاقتیِ «شیرِ خدا» میبینی
زن چه گویم که در انبوهِ جماعت بهسخن
ناطقی ولولهافکن به ملا میبینی
زن چه گویم که در آن نهضتِ بیدادشکن
رهبری سوی هدف راهگشا میبینی
* * *
امشب ای ماه، زِ تابیدنِ خود بر در و دشت
نکتهها میشنوی، نادرهها میبینی
قاتلان را همه در قعرِ فنا مییابی
کشتگان را همه در اوجِ علا میبینی
غالبان را به حقیقت همه یکسر مغلوب
سخرهی مظلمه تا روزِ جزا میبینی
زورمندانِ زمان را همه رسوای ابد
محو، در قعرِ سیهچالِ فنا میبینی
وآن بهظاهر سر و جان باختگان را به یقین
برده گویِ سَبَق اندر دو سرا میبینی
زندگی را همه در مرگ و ظفر را به شکست
جلوهافروز، درین طرفه غزا میبینی
شرحِ جانبازیِ احرارِ قَدَرْ قَدرِ دلیر
ثبت در دفترِ جاویدِ قضا میبینی
وآنگهی تکیهبهقدرتزدگان را تا حشر
درخورِ لعن و سزاوارِ هجا میبینی
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://instagram.com/p/BZtCFHHlpP4/
کاروانِ اشک
سحر با کاروان اشک چون سازِ سفر کردم
به غربتگاهِ غم تا صبح صدها ناله سر کردم
زِ بس بر خویش پیچیدم زِ تابِ آتشِ حسرت
چو دود اندر هوای نیستی، میلِ سفر کردم
من آن مرغم که بس دیدم در این گلشن دلآزاری
فروبستم دم از آواز و سر در زیر ِپر کردم
چو با دستِ ستم کردند ویران آشیانم را
به صد افسوس و حسرت بر خس و خارش نظر کردم
زِ بس تاریکی و وحشت به گرداگردِ خود دیدم
چو شمعی بر مزاری، گریه تنها تا سحر کردم
مرا نقشِ وفا و مهر زآنرو زیبِ دفتر شد
که رنگآمیزی این نقش با خونِ جگر کردم
از این نامردمیها کز گروهی سنگدل دیدم
هوای رجعتِ انسان به دورانِ حجر کردم
خیانتها زِ حصر افزون، جنایتها زِ حد بیرون
زِ بس دیدم، خیالِ خوشدلی از سر به در کردم
خریدارم به جان هرجا بود کالای اندوهی
که من دامانِ خویش از اشکِ خونین پرگهر کردم
ادب را چون هنر هرچند مجهول است قدر اینجا
من آرام از ادب جستم، تفرّج با هنر کردم
ادیب این پاسخِ شعریست جانپرور که ورزی گفت
«شبانِ تیرهی خود را به تنهایی سحر کردم»
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/B2UoM20An4J/?igshid=1r0v6jiafb07l
سحر با کاروان اشک چون سازِ سفر کردم
به غربتگاهِ غم تا صبح صدها ناله سر کردم
زِ بس بر خویش پیچیدم زِ تابِ آتشِ حسرت
چو دود اندر هوای نیستی، میلِ سفر کردم
من آن مرغم که بس دیدم در این گلشن دلآزاری
فروبستم دم از آواز و سر در زیر ِپر کردم
چو با دستِ ستم کردند ویران آشیانم را
به صد افسوس و حسرت بر خس و خارش نظر کردم
زِ بس تاریکی و وحشت به گرداگردِ خود دیدم
چو شمعی بر مزاری، گریه تنها تا سحر کردم
مرا نقشِ وفا و مهر زآنرو زیبِ دفتر شد
که رنگآمیزی این نقش با خونِ جگر کردم
از این نامردمیها کز گروهی سنگدل دیدم
هوای رجعتِ انسان به دورانِ حجر کردم
خیانتها زِ حصر افزون، جنایتها زِ حد بیرون
زِ بس دیدم، خیالِ خوشدلی از سر به در کردم
خریدارم به جان هرجا بود کالای اندوهی
که من دامانِ خویش از اشکِ خونین پرگهر کردم
ادب را چون هنر هرچند مجهول است قدر اینجا
من آرام از ادب جستم، تفرّج با هنر کردم
ادیب این پاسخِ شعریست جانپرور که ورزی گفت
«شبانِ تیرهی خود را به تنهایی سحر کردم»
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/B2UoM20An4J/?igshid=1r0v6jiafb07l
Instagram
Jahanshah Boroumanad
سحر با کاروان اشک چون ساز سفر کردم/ به غربتگاه غم تا صبح صد ها ناله سر کردم / زبس بر خویش پیچیدم زتاب اتش حسرت/ چو دود اندر هوای نیستی میل سفر کردم/ من ان مرغم که بس دیدم در این گلشن دل ازاری/فرو بستم دم از اواز و سر در زیر پر کردم/چوبا دست ستم کردند ویران…
جوهر حیات
اى آشنا كه در دل و اندیشهی منى
شيرى مگر كه پادشه بیشهی منى
مضمون صفت به شعرِ دلانگيز شاعران
بنشسته در نهانگهِ اندیشهی منى
چون جوهرِ حيات كه جوشد به شاخ و برگ
جارى هميشه در رگ و در ریشهی منى
دلدادهی توام چو تو بر خويش داده دل
سخت اين قدر مگير كه همپیشهی منى
زين سنگها بر آینهی دل مزن مرا
غافل مگر زِ نازكى شیشهی منى
حكم ار دهى اديب دل از خويش بركند
بر ریشهی حيات مگر تیشهی منی
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اى آشنا كه در دل و اندیشهی منى
شيرى مگر كه پادشه بیشهی منى
مضمون صفت به شعرِ دلانگيز شاعران
بنشسته در نهانگهِ اندیشهی منى
چون جوهرِ حيات كه جوشد به شاخ و برگ
جارى هميشه در رگ و در ریشهی منى
دلدادهی توام چو تو بر خويش داده دل
سخت اين قدر مگير كه همپیشهی منى
زين سنگها بر آینهی دل مزن مرا
غافل مگر زِ نازكى شیشهی منى
حكم ار دهى اديب دل از خويش بركند
بر ریشهی حيات مگر تیشهی منی
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
جوهر حيات - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
اى آشنا كه در دل و اندیشه ی منى شيرى مگر كه پادشه بیشه ی منى مضمون صفت به شعر دل انگيز شاعران بنشسته در نهان گهِ اندیشه ی منى چون جوهر حيات كه جوشد به شاخ و برگ جارى&hellip
اشكی در ماتم پابلو نرودا
«شاعر ملّی شيلی»
پابلو نرودا شاعر نامی و محبوب شيلی كه در ۲۳ سپتامبر ۱۹۷۳ (دو هفته پس از كودتای نظامی شيلی و مرگ دكتر آلنده) بدرود حيات گفت و برخی از خبرگزاریها مرگ وی را طبيعی ندانستند، از شاعران بزرگ انساندوست و عدالتخواه و مبارز به شمار میرفت كه در سال ۱۹۷۱ برنده جايزه نوبل در ادبيات گرديد. اين قصيده در تأثّر از مرگ او سروده شد.
دلم خونين و تنگ از دست غمهاست
چو حلقومِ نفير آهنگ ميناست
نفس در سينه حبس آمد و زينروی
دلم زندانِ دردِ روحفرساست
غمم بر غم فزايد درد بر درد
درين زندان كه از من روح و تن كاست
سرايی ساخت غم در ساحتِ دل
كه ديوار و درش از سنگِ خاراست
زِ دل بر شد از آهم تيره ابری
كه بارانش زِ چشمانِ گهرزاست
مجوی از باغِ طبعم لاله و گل
در اين گلشن خزان سرمستِ يغماست
و گر پرسی چرا دمسازِ دردم؟
تو را گويم گرت خاطر مُصفّاست
كه همچون جامِ دُردآلوده خونين
دلم در ماتم پابلو نروداست
همان والاگُهر مردِ سخنگوی
كه دانا شاعری فرخنده سيماست
گرامی مرد آمريكای لاتين
كه فخرِ كشورِ شيلی به هر جاست
فصاحت را سخنگويی توانمند
بلاغت را سخندانی تواناست
ورودش در سياست آفرينخيز
سرودش در هدايت نغز و شيواست
به مردمپروری مفتون و پابند
زِ انساندوستی محبوبِ دنياست
به جان آگه زِ دردِ خلقِ محروم
پی درمانگری مسحور و شيداست
به آزادیستايی، پاک و يكرنگ
به آبادیگرايی فرد و يكتاست
پيامش باعثِ انگيزشِ خلق
كلامش مايهی آرامِ دلهاست
به سر، پويای راهِ خيرِ مردم
به دل، جويای مهر پير و بُرناست
به فكرت چپگرای و روشنانديش
به سيرت راستپوی و راستپيماست
كنون واحسرتا، دردا، دريغا
كه اين سروِ سهی افتاده از پاست
نرودا آن سخنسالار ملّت
زِ دنيا رفت و در مرگش چه غوغاست
فدا شد در ره آزادیِ خلق
كسی كو خالقِ بس شعرِ زيباست
زِ بيدادِ ستمكاران نيآسود
به حكمِ آن كه با ملّت همآواست
بسا كس در عزايش داغ بر دل
چو خونين لاله در دامانِ صحراست
به پيشِ راهِ استعمار، سد بود
شكست اين سدّ و جای صد دريغاست
دريغ از مرگ چونين فكرتآموز
كه نيكومظهری از فكرِ والاست
سخنپردازِ بیآرام و پرجوش
كه طبعِ موجخيزش همچو درياست
فری بر شاعری چونين كه با عشق
گرايشمندِ صلح و داد و تقواست
هنر در ماتمش دارد دلی ريش
گريبانچاك چون فرسوده ديباست
ادب از فرقتش دارد رخی زرد
فرودين ارز، چون سيمِ مُطلاّست
نگردد سرد، بازارش پس از مرگ
كه او سوداگرِ پاينده كالاست
اديب اندر غمش افشاند اشكی
كه چون اشك قلم نقشينه معناست
ادیب برومند
مهرماه ۱۳۵۲
پیام آزادی، انتشارات عرفان، چاپ سوم، تهران ۱۳۷۸، صص۱۳۷-۱۴۰
«شاعر ملّی شيلی»
پابلو نرودا شاعر نامی و محبوب شيلی كه در ۲۳ سپتامبر ۱۹۷۳ (دو هفته پس از كودتای نظامی شيلی و مرگ دكتر آلنده) بدرود حيات گفت و برخی از خبرگزاریها مرگ وی را طبيعی ندانستند، از شاعران بزرگ انساندوست و عدالتخواه و مبارز به شمار میرفت كه در سال ۱۹۷۱ برنده جايزه نوبل در ادبيات گرديد. اين قصيده در تأثّر از مرگ او سروده شد.
دلم خونين و تنگ از دست غمهاست
چو حلقومِ نفير آهنگ ميناست
نفس در سينه حبس آمد و زينروی
دلم زندانِ دردِ روحفرساست
غمم بر غم فزايد درد بر درد
درين زندان كه از من روح و تن كاست
سرايی ساخت غم در ساحتِ دل
كه ديوار و درش از سنگِ خاراست
زِ دل بر شد از آهم تيره ابری
كه بارانش زِ چشمانِ گهرزاست
مجوی از باغِ طبعم لاله و گل
در اين گلشن خزان سرمستِ يغماست
و گر پرسی چرا دمسازِ دردم؟
تو را گويم گرت خاطر مُصفّاست
كه همچون جامِ دُردآلوده خونين
دلم در ماتم پابلو نروداست
همان والاگُهر مردِ سخنگوی
كه دانا شاعری فرخنده سيماست
گرامی مرد آمريكای لاتين
كه فخرِ كشورِ شيلی به هر جاست
فصاحت را سخنگويی توانمند
بلاغت را سخندانی تواناست
ورودش در سياست آفرينخيز
سرودش در هدايت نغز و شيواست
به مردمپروری مفتون و پابند
زِ انساندوستی محبوبِ دنياست
به جان آگه زِ دردِ خلقِ محروم
پی درمانگری مسحور و شيداست
به آزادیستايی، پاک و يكرنگ
به آبادیگرايی فرد و يكتاست
پيامش باعثِ انگيزشِ خلق
كلامش مايهی آرامِ دلهاست
به سر، پويای راهِ خيرِ مردم
به دل، جويای مهر پير و بُرناست
به فكرت چپگرای و روشنانديش
به سيرت راستپوی و راستپيماست
كنون واحسرتا، دردا، دريغا
كه اين سروِ سهی افتاده از پاست
نرودا آن سخنسالار ملّت
زِ دنيا رفت و در مرگش چه غوغاست
فدا شد در ره آزادیِ خلق
كسی كو خالقِ بس شعرِ زيباست
زِ بيدادِ ستمكاران نيآسود
به حكمِ آن كه با ملّت همآواست
بسا كس در عزايش داغ بر دل
چو خونين لاله در دامانِ صحراست
به پيشِ راهِ استعمار، سد بود
شكست اين سدّ و جای صد دريغاست
دريغ از مرگ چونين فكرتآموز
كه نيكومظهری از فكرِ والاست
سخنپردازِ بیآرام و پرجوش
كه طبعِ موجخيزش همچو درياست
فری بر شاعری چونين كه با عشق
گرايشمندِ صلح و داد و تقواست
هنر در ماتمش دارد دلی ريش
گريبانچاك چون فرسوده ديباست
ادب از فرقتش دارد رخی زرد
فرودين ارز، چون سيمِ مُطلاّست
نگردد سرد، بازارش پس از مرگ
كه او سوداگرِ پاينده كالاست
اديب اندر غمش افشاند اشكی
كه چون اشك قلم نقشينه معناست
ادیب برومند
مهرماه ۱۳۵۲
پیام آزادی، انتشارات عرفان، چاپ سوم، تهران ۱۳۷۸، صص۱۳۷-۱۴۰
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
اشكی در ماتم پابلو نرودا شاعر ملّی شيلی - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
پابلو نرودا شاعر نامی و محبوب شيلی كه در ۲۳ سپتامبر ۱۹۷۳ (دو هفته پس از كودتای نظامی شيلی و مرگ دكتر آلنده) بدرود حيات گفت و برخی از خبرگزاریها مرگ وی را طبيعی ندانستند، از شاعران بزرگ و انسان&hellip
خطِ پارسی
اين خطِ نغز كه در دفترِ ماست
خود نمايندهی زيب و فرماست
سخت اگر هست و اگر نيست چه باک
هرچه هست اين به جهان مظهر ماست
مظهرِ دانش و مليّت قوم
منشأ ذوقِ روانپرور ماست
هم كليدِ در گنجينهی علم
هم گران مخزنِ پرگوهر ماست
هم خود از جمله هنرهای ظريف
هم به ترويجِ هنر، ياور ماست
نه همين ديدهی دل روشن ازوست
روشنايیده چشمِ سرماست
جانفزا، همچو نگارين رخ دوست
دلربا، همچو خط دلبر ماست
به نيايشگهِ جان آيتِ حمد
به نمايشگهِ دل زيورِ ماست
پرورانندهی افكارِ لطيف
پاس دارندهی شعرِ تر ماست
دلنشين از اثرِ جلوهی اوست
آنچه در نامهی دانشور ماست
يادگاری خوش از ايامِ كهن
مردهريگ از پدر و مادر ماست
شاخصِ قومی ايرانی راد
مفخر ملی بوم و بر ماست
حرف حرفش كه بود آيتِ حسن
رمزی از منظر و از مَخبر ماست
ثلث و نسخ ار نبود ويژهی ما
بهترين كاتبش از كشور ماست
و آنچه مشهور به نستعليق است
خاص ايرانِ بلند اختر ماست
و آن شكسته خط زيبا به درست
هنر بومی افسونگر ماست
لاجرم در بر ما هست عزيز
همچنان روح كه در پيكر ماست
نقشبندیست گرانمايه به دهر
آنكه خطّاط هنرگستر ماست
چون به دامان قلم يازد چنگ
نيست خطاط كه صورتگر ماست
هست سيم و زر ما گنج كُتُب
خط ما خازن سيم و زر ماست
هست ما را چهبسا كهنه كتاب
كه خود از بیبدلی، مفخر ماست
تا خط پارسی ما زنده است
اين كتب زنده و در مَحضَر ماست
ورنه بر باد شود از همه سوی
آنچه گنجينهی بادآور ماست
***
گر كسی بر خط ما خرده گرفت
در خط محوِ گران دفتر ماست
ور زند دم زِ صلاحانديشی
غافل از مصلحت برتر ماست
خطِ آسان نبود رهبر علم
بلكه در بُلهوسی رهبر ماست
اندرين ره كه به تركستان است
ای بسا چاه كه در معبر ماست
هرچه ضايع شده ما را بس باد
محوِ خط ضايعهی اكبر ماست
نقص آموزش ما، نی ز خط است
كز بدانديش تبهمنظر ماست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اين خطِ نغز كه در دفترِ ماست
خود نمايندهی زيب و فرماست
سخت اگر هست و اگر نيست چه باک
هرچه هست اين به جهان مظهر ماست
مظهرِ دانش و مليّت قوم
منشأ ذوقِ روانپرور ماست
هم كليدِ در گنجينهی علم
هم گران مخزنِ پرگوهر ماست
هم خود از جمله هنرهای ظريف
هم به ترويجِ هنر، ياور ماست
نه همين ديدهی دل روشن ازوست
روشنايیده چشمِ سرماست
جانفزا، همچو نگارين رخ دوست
دلربا، همچو خط دلبر ماست
به نيايشگهِ جان آيتِ حمد
به نمايشگهِ دل زيورِ ماست
پرورانندهی افكارِ لطيف
پاس دارندهی شعرِ تر ماست
دلنشين از اثرِ جلوهی اوست
آنچه در نامهی دانشور ماست
يادگاری خوش از ايامِ كهن
مردهريگ از پدر و مادر ماست
شاخصِ قومی ايرانی راد
مفخر ملی بوم و بر ماست
حرف حرفش كه بود آيتِ حسن
رمزی از منظر و از مَخبر ماست
ثلث و نسخ ار نبود ويژهی ما
بهترين كاتبش از كشور ماست
و آنچه مشهور به نستعليق است
خاص ايرانِ بلند اختر ماست
و آن شكسته خط زيبا به درست
هنر بومی افسونگر ماست
لاجرم در بر ما هست عزيز
همچنان روح كه در پيكر ماست
نقشبندیست گرانمايه به دهر
آنكه خطّاط هنرگستر ماست
چون به دامان قلم يازد چنگ
نيست خطاط كه صورتگر ماست
هست سيم و زر ما گنج كُتُب
خط ما خازن سيم و زر ماست
هست ما را چهبسا كهنه كتاب
كه خود از بیبدلی، مفخر ماست
تا خط پارسی ما زنده است
اين كتب زنده و در مَحضَر ماست
ورنه بر باد شود از همه سوی
آنچه گنجينهی بادآور ماست
***
گر كسی بر خط ما خرده گرفت
در خط محوِ گران دفتر ماست
ور زند دم زِ صلاحانديشی
غافل از مصلحت برتر ماست
خطِ آسان نبود رهبر علم
بلكه در بُلهوسی رهبر ماست
اندرين ره كه به تركستان است
ای بسا چاه كه در معبر ماست
هرچه ضايع شده ما را بس باد
محوِ خط ضايعهی اكبر ماست
نقص آموزش ما، نی ز خط است
كز بدانديش تبهمنظر ماست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
خط پارسی - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
اين خط نغز كه در دفتر ماست خود نماينده زيب و فرماست سخت اگر هست و اگر نيست چه باك هر چه هست اين به جهان مظهر ماست مظهر دانش و مليّت قوم منشأ ذوق روان پرور ماست هم كليد&hellip
شکوهِ نسترن
نيآمدى و دلم سوخت از نيآمدنت
كه يافتم كه نباشد عنايتى به منت
چه گويمت كه چه حالى به من گذشت آنگاه
كه نااميد شدم زِ انتظار آمدنت
بيا و باغِ نگاهت به روى من بگشاى
كه نيست به زِ منى نغمهساز در چمنت
بدان صفت كه تو را ديدم اى لطيفاندام
شكوهِ نسترنت بود و بوى ياسمنت
چگونه بى تو تواند دلم گرفت آرام؟
كه ناشكيبم از آن نرگسان غمزهزنت
نشست بيمِ هلاكم به بندبندِ وجود
چو گشت خاطرم آويزِ حلقهی رسنت
از آن تبسّمِ شيرين كه بر لب است تو را
دلم تپد كه زنم بوسه بر لب و دهنت
به چينِ چهرهی من هركه بنگرد، داند
كه دل چه مىكشد از گيسوانِ پرشكنت
اديب را نكند مست، بوى نرگس و گل
چو آن عبيرصفت بوىِ نازنين بدنت
ادیب برومند
@AdibBoroumand
نيآمدى و دلم سوخت از نيآمدنت
كه يافتم كه نباشد عنايتى به منت
چه گويمت كه چه حالى به من گذشت آنگاه
كه نااميد شدم زِ انتظار آمدنت
بيا و باغِ نگاهت به روى من بگشاى
كه نيست به زِ منى نغمهساز در چمنت
بدان صفت كه تو را ديدم اى لطيفاندام
شكوهِ نسترنت بود و بوى ياسمنت
چگونه بى تو تواند دلم گرفت آرام؟
كه ناشكيبم از آن نرگسان غمزهزنت
نشست بيمِ هلاكم به بندبندِ وجود
چو گشت خاطرم آويزِ حلقهی رسنت
از آن تبسّمِ شيرين كه بر لب است تو را
دلم تپد كه زنم بوسه بر لب و دهنت
به چينِ چهرهی من هركه بنگرد، داند
كه دل چه مىكشد از گيسوانِ پرشكنت
اديب را نكند مست، بوى نرگس و گل
چو آن عبيرصفت بوىِ نازنين بدنت
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
شكوه نسترن - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
نيامدى و دلم سوخت از نيامدنت كه يافتم كه نباشد عنايتى به منت چه گويمت كه چه حالى به من گذشت آنگاه كه نااميد شدم ز انتظار آمدنت بيا و باغ نگاهت به روى من بگشاى كه نيست به ز&hellip
13300712.tif
22.1 MB
چکامه «خصم چه جوید به جنگ فرقه شجعان» از ادیب برومند که در مهرماه 1330 در دوران نهضت ملی منتشر شده است. @AdibBoroumand
درود به كردان
درود باد به کردانِ گُردِ ایراندوست
که جمله شیفتهی میهناند و ساماندوست
اصیلمانده نژادی زِ قومِ ایرانی
ستودهسیرت و پاکیزهخوی و انساندوست
چو شیرِ شرزه دلیرند و پاسدارِ کنام
به بیشهزار مقیمند و با نِیستان دوست
عشایری همه روشنضمیر و پاکنژاد
علاقهمند به هممیهنان و ایراندوست
به همنواییِ همریشگان و همپیوند
هماره گوش به زنگند و با دلیران دوست
به کشت و کار کمر بستهاند و بس کوشا
زِ بهر تقویتِ کشورند، عمراندوست
زِ لطف آب و هوای لطیف و شادیبخش
به لالهزارِ وطن با گلاند و ریحان دوست
خداشناس و نجیب و زِ گمرهی بیزار
بزرگوار و شریف و همیشه احساندوست
هماره در رهِ پاسِ وطن ستاده به پای
به عهدِ خویش وفادار و جمله پیماندوست
دیارِ کرد بهین شارسانِ ایران است
که با بهشت قرین است و با گلستان دوست
زبانِ او که بود زادهی زبانِ دری
بود به عاطفه با لهجههای همسان دوست
سلامِ من به صفای بهارِ کردستان
که هست با دلِ هر شاعرِ سخندان دوست
بر آن هوای لطیف و بر آن فضای نظیف
درود باد و بر آن دیهگانِ مهماندوست
دلآورانِ غیورش به ضعف و سستی، خصم
دژافکنانِ دلیرش به اسب و جولان دوست
لباسِ کردی و آن پیچ و تابِ شال و کلاه
به گونهایست که داریم چند از ایشان دوست
مگر درود فرستیم جمله همچو «ادیب»
بر این عقابِ بلندآشیانِ کیهاندوست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
درود باد به کردانِ گُردِ ایراندوست
که جمله شیفتهی میهناند و ساماندوست
اصیلمانده نژادی زِ قومِ ایرانی
ستودهسیرت و پاکیزهخوی و انساندوست
چو شیرِ شرزه دلیرند و پاسدارِ کنام
به بیشهزار مقیمند و با نِیستان دوست
عشایری همه روشنضمیر و پاکنژاد
علاقهمند به هممیهنان و ایراندوست
به همنواییِ همریشگان و همپیوند
هماره گوش به زنگند و با دلیران دوست
به کشت و کار کمر بستهاند و بس کوشا
زِ بهر تقویتِ کشورند، عمراندوست
زِ لطف آب و هوای لطیف و شادیبخش
به لالهزارِ وطن با گلاند و ریحان دوست
خداشناس و نجیب و زِ گمرهی بیزار
بزرگوار و شریف و همیشه احساندوست
هماره در رهِ پاسِ وطن ستاده به پای
به عهدِ خویش وفادار و جمله پیماندوست
دیارِ کرد بهین شارسانِ ایران است
که با بهشت قرین است و با گلستان دوست
زبانِ او که بود زادهی زبانِ دری
بود به عاطفه با لهجههای همسان دوست
سلامِ من به صفای بهارِ کردستان
که هست با دلِ هر شاعرِ سخندان دوست
بر آن هوای لطیف و بر آن فضای نظیف
درود باد و بر آن دیهگانِ مهماندوست
دلآورانِ غیورش به ضعف و سستی، خصم
دژافکنانِ دلیرش به اسب و جولان دوست
لباسِ کردی و آن پیچ و تابِ شال و کلاه
به گونهایست که داریم چند از ایشان دوست
مگر درود فرستیم جمله همچو «ادیب»
بر این عقابِ بلندآشیانِ کیهاندوست
ادیب برومند
@AdibBoroumand
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
درود به قوم کرد | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
درود بـــــــــاد به کردان ِ گـُردِ ايران دوست کــــــــه جمله شيفتۀ ميهن اند و سامان دوست اصيل مــــــــــــــــــانده نژادي ز قوم ايراني ستوده سيرت و پـاکيزه