موقعیت مکانی فرهنگسرای ادیب برومند
https://goo.gl/maps/rK1567Go9wt
https://goo.gl/maps/rK1567Go9wt
Adib Boroumand Cultural Centre
★★★★★ · Cultural center · Gaz
«همّتِ مردان»
ما وطنخواهان که همپيمان و همپيمانهايم
سرخوش از جامِ فتوح و همّت مردانهايم
دوستان را مهرپرور دشمنان را کينهخواه
آشنا را آشنا بيگانه را بيگانهايم
جاودان تابنده بادا شمعِ استقلالِ مُلک
شمعِ تابانی که گردش جانفشان پروانهايم
هست بحری بیکران سرمنزلِِ ايمان و عشق
ما در اين توفنده دريا گوهرِ يکدانهايم
زآشيان، دل برنگيرد طايرِ فرخندهفال
ما چو آن مرغِ همايون پاسدارِ لانهايم
جان به قربانِ وطن بادا که در صحرای عشق
بهرِ ليلای وطن مجنونصفت ديوانهايم
گرچه ويران شد زِ جورِ دشمنان سامانِ ما
گنجِ ايمانيم تا پابندِ اين ويرانهايم
کی توان ببريد از اين ديرين سرای مردخيز
کاندر اينجا با مشاهيرِ کهن همخانهايم
هر کسی دلخوش به دلداریست زابنای زمان
ما زِ اقطارِ زمين خوشدل بدين کاشانهايم
شمعوش سوزيم تا بزمِ وطن روشن کنيم
نی کم از پروانهايم و همره پروا، نهايم
يک سرِ مو زيرِ بارِ کس نرفتيم از غرور
لاجرم بر فرقِ عزّت جاگزين چون شانهايم
با دلی محکم در آغوشِ حوادث، ارّهوار
سوده از سوهانِ محنتها به هر دندانهايم
زآن که نفتِ ما دگر ارزانیِ اغيار نيست
با حریفان سرگران از بادهی شکرانهايم
گر حریف افسون دمد کو، شد صلاحانديشِ ما
گو سخن بس کن که ما بيزار از اين افسانهايم
زادگاهِ ما اديبا دلبرِ جانانِ ماست
ما به رغبت جانسپار اندر رهِ جانانهايم
ادیب برومند
مردادماه ۱۳۳۰
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/همت-مردان/
ما وطنخواهان که همپيمان و همپيمانهايم
سرخوش از جامِ فتوح و همّت مردانهايم
دوستان را مهرپرور دشمنان را کينهخواه
آشنا را آشنا بيگانه را بيگانهايم
جاودان تابنده بادا شمعِ استقلالِ مُلک
شمعِ تابانی که گردش جانفشان پروانهايم
هست بحری بیکران سرمنزلِِ ايمان و عشق
ما در اين توفنده دريا گوهرِ يکدانهايم
زآشيان، دل برنگيرد طايرِ فرخندهفال
ما چو آن مرغِ همايون پاسدارِ لانهايم
جان به قربانِ وطن بادا که در صحرای عشق
بهرِ ليلای وطن مجنونصفت ديوانهايم
گرچه ويران شد زِ جورِ دشمنان سامانِ ما
گنجِ ايمانيم تا پابندِ اين ويرانهايم
کی توان ببريد از اين ديرين سرای مردخيز
کاندر اينجا با مشاهيرِ کهن همخانهايم
هر کسی دلخوش به دلداریست زابنای زمان
ما زِ اقطارِ زمين خوشدل بدين کاشانهايم
شمعوش سوزيم تا بزمِ وطن روشن کنيم
نی کم از پروانهايم و همره پروا، نهايم
يک سرِ مو زيرِ بارِ کس نرفتيم از غرور
لاجرم بر فرقِ عزّت جاگزين چون شانهايم
با دلی محکم در آغوشِ حوادث، ارّهوار
سوده از سوهانِ محنتها به هر دندانهايم
زآن که نفتِ ما دگر ارزانیِ اغيار نيست
با حریفان سرگران از بادهی شکرانهايم
گر حریف افسون دمد کو، شد صلاحانديشِ ما
گو سخن بس کن که ما بيزار از اين افسانهايم
زادگاهِ ما اديبا دلبرِ جانانِ ماست
ما به رغبت جانسپار اندر رهِ جانانهايم
ادیب برومند
مردادماه ۱۳۳۰
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/همت-مردان/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
همت مردان - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
مـا وطنخواهــان که هم پيمـان وهم پيمـانه ايم ســرخوش ازجـام فتــوح وهمت مـــردانه ايم دوستـانرا مهـرپــرورــ دشمنــانراکينـــه خواه آشنــــا را آشنـــــا ــ بيگــــانه را بيگــــانه ايم جــــاودان تـــابنده بـــادا شــمع اسـتقلال مُلک شمع تـابـاني که گـردش…
مبارکباد نوروز
خوشا عید و خوشا نوروز پیروز
خوشا فصل بهار و دلنشین روز
خوشا سیرِ گُلانِ رامشاندوز
خوشا آواى مرغان دلافروز
خوشا رود و سرود شادیافزاى
خوشا دیدار خوبان نکوراى
بهار آمد که گاه شادمانىست
جهان را حالت و شور جوانىست
زمان خوشدلى را مژدگانىست
سرآغازِ نشاط و کامرانىست
خوشا آمد شد و دیدار یاران
به هم تبریگ گفتن غمگساران
خوشا چیدن به آیین نیاکان
بساط هفتسین با یاد پاکان
به یاد عاشقان و سینهچاکان
به شوق پرسشى از دردناکان
فقیران را به دلجویى نشستن
غبار از چهرهی ایتام شستن
بهار آمد که با دل گرمجوش است
عروس باغ و بستان سبزپوش است
سحاب از بهر باران سختکوش است
چمن زآواى مرغان پرخروش است
بهار از عطر گلها مستیآور
زمین از بوى باران شامهپرور
درین موسم که دلها بىقرار است
ز اندوه و ملالت برکنار است
طبیعت مست و خندان لالهزار است
چمن از گل پر از نقش و نگار است
سزد گر لحظهها را پاس داریم
سپاس ایزد یکتا گزاریم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
خوشا عید و خوشا نوروز پیروز
خوشا فصل بهار و دلنشین روز
خوشا سیرِ گُلانِ رامشاندوز
خوشا آواى مرغان دلافروز
خوشا رود و سرود شادیافزاى
خوشا دیدار خوبان نکوراى
بهار آمد که گاه شادمانىست
جهان را حالت و شور جوانىست
زمان خوشدلى را مژدگانىست
سرآغازِ نشاط و کامرانىست
خوشا آمد شد و دیدار یاران
به هم تبریگ گفتن غمگساران
خوشا چیدن به آیین نیاکان
بساط هفتسین با یاد پاکان
به یاد عاشقان و سینهچاکان
به شوق پرسشى از دردناکان
فقیران را به دلجویى نشستن
غبار از چهرهی ایتام شستن
بهار آمد که با دل گرمجوش است
عروس باغ و بستان سبزپوش است
سحاب از بهر باران سختکوش است
چمن زآواى مرغان پرخروش است
بهار از عطر گلها مستیآور
زمین از بوى باران شامهپرور
درین موسم که دلها بىقرار است
ز اندوه و ملالت برکنار است
طبیعت مست و خندان لالهزار است
چمن از گل پر از نقش و نگار است
سزد گر لحظهها را پاس داریم
سپاس ایزد یکتا گزاریم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
دیدار نوروزی خانواده زندهیاد ادیب برومند آدینه دوم فروردینماه از ساعت ۱۶ تا ۲۱ در منزل آن شادروان برگزار میگردد.
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«بهار»
دگر باره از گردشِ روزگار
بهار آمد و بس گل آورد بار
جهان شد به كردار خرّم بهشت
جوان گشت گيتی به فرِّ بهار
به شاباشِ نوروزِ فيروزفر
می از ساغرِ لاله زد ميگسار
به هر بزم گسترده شد هفت سين
به آيين ديرينِ اين جشنوار
فراگِردِ بستان بنفشه دميد
به صدگونه الوان، هزاران هزار
به هرسو كه روی آوری، ياسِ زرد
دهد عيدی از زرِّ كامل عيار
شكوفه شد انبوهه در باغ و راغ
بدانسان كه يك دشت از كوكنار
بسی لاله از هر كران بشكفيد
چو تابنده مشعل به هر جويبار
برآورد سر پامچال از زمين
به دلكشترين رنگ و زيبا نگار
شكوفه بر اندامِ گيلاس بُن
چو رختیست سيمينه بر بَشنِ يار
نگر بيد را مست و آشفتهگون
فرو ريخته گيسوان در كنار
صف سرو بنگر به گِردِ چمن
ستونوار و مخروطی و پلّهدار
درختان سرسبز پوشيده رخت
زِ ديبای رومی، زبرجد نثار
يكی سبزِ روشن يكی سبزِ سير
نوازنده چشم است و نو شاخسار
چنار و صنوبر صف آراسته
به سربازیِ باغ، فرمانگزار
زِ تبريزی و كاج و افرا و بيد
بود بوستان خرم و كامكار
زهی سايهگستر درختِ بلوط
كه شد بادبيزن به هر مرغزار
به هر سویِ گلشن يكی نارون
برافراشت چتری زمرّد نگار
بُنِ ارغوان بين كه زيور فزود
به خيلِ درختانِ پربرگوبار
درختیست زرينّه بر طرفِ باغ
كه باليده با برگِ زرد آشكار
تو گويی خزانديده از خاكْ رُست
نه بل، كز ازل بود زرّين تبار
نوا سردهد بلبل از شاخ سرو
چنان چون قناری زِ بيد و چنار
منم خود «اديبی» طبيعتگرای
كه گل كرد طبعم، به هر سبزهزار
اميد آن كه امسال ايرانزمين
زِ پيروزبختی شود كاميار
همه مردماش بهرهياب از سرور
همه بهرهاش رحمتِ كردگار
زِ آزادی آرد به كف دسترنج
به آبادی افزون كند كشت و كار
ادیب برومند
فروردينماه 1377
https://t.me/adibboroumand
دگر باره از گردشِ روزگار
بهار آمد و بس گل آورد بار
جهان شد به كردار خرّم بهشت
جوان گشت گيتی به فرِّ بهار
به شاباشِ نوروزِ فيروزفر
می از ساغرِ لاله زد ميگسار
به هر بزم گسترده شد هفت سين
به آيين ديرينِ اين جشنوار
فراگِردِ بستان بنفشه دميد
به صدگونه الوان، هزاران هزار
به هرسو كه روی آوری، ياسِ زرد
دهد عيدی از زرِّ كامل عيار
شكوفه شد انبوهه در باغ و راغ
بدانسان كه يك دشت از كوكنار
بسی لاله از هر كران بشكفيد
چو تابنده مشعل به هر جويبار
برآورد سر پامچال از زمين
به دلكشترين رنگ و زيبا نگار
شكوفه بر اندامِ گيلاس بُن
چو رختیست سيمينه بر بَشنِ يار
نگر بيد را مست و آشفتهگون
فرو ريخته گيسوان در كنار
صف سرو بنگر به گِردِ چمن
ستونوار و مخروطی و پلّهدار
درختان سرسبز پوشيده رخت
زِ ديبای رومی، زبرجد نثار
يكی سبزِ روشن يكی سبزِ سير
نوازنده چشم است و نو شاخسار
چنار و صنوبر صف آراسته
به سربازیِ باغ، فرمانگزار
زِ تبريزی و كاج و افرا و بيد
بود بوستان خرم و كامكار
زهی سايهگستر درختِ بلوط
كه شد بادبيزن به هر مرغزار
به هر سویِ گلشن يكی نارون
برافراشت چتری زمرّد نگار
بُنِ ارغوان بين كه زيور فزود
به خيلِ درختانِ پربرگوبار
درختیست زرينّه بر طرفِ باغ
كه باليده با برگِ زرد آشكار
تو گويی خزانديده از خاكْ رُست
نه بل، كز ازل بود زرّين تبار
نوا سردهد بلبل از شاخ سرو
چنان چون قناری زِ بيد و چنار
منم خود «اديبی» طبيعتگرای
كه گل كرد طبعم، به هر سبزهزار
اميد آن كه امسال ايرانزمين
زِ پيروزبختی شود كاميار
همه مردماش بهرهياب از سرور
همه بهرهاش رحمتِ كردگار
زِ آزادی آرد به كف دسترنج
به آبادی افزون كند كشت و كار
ادیب برومند
فروردينماه 1377
https://t.me/adibboroumand
Telegram
ادیب برومند | Adib Boroumand
در يادبود شاعر ملى ايران
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
« بهیاد نریمان»
اين قطعه در فروردينماه ۱۳۴۰ در اندوه مرگ «سيّد محمود نريمان» عضو شورای مركزی جبهه ملی كه از مردان پاک و درستكار و وفادار به نهضت ملی ايران بود سروده شد و در یادنامهئی که بهمناسبت چهلمین روز درگذشت آن مرحوم انتشار یافت بهچاپ رسید.
دريغا كه از جورِ گردون سپهر
زبُرج شرف، مهرِ تابان برفت
خرامنده سروی به باغِ بهشت
زِ پژمرده گلزارِ ايران برفت
هم از دست گوهرفروش زمان
يكی دُرّ خوشاب، ارزان برفت
از اين سفلهپرور سرای فريب
نريمان كه بود از كريمان برفت
نيآلوده دامن به ناراستی
ازين نشأه پاكيزهدامان برفت
بههر كار سامان و سر داد لیک
خود او پی نيفكنده سامان برفت
برِ ناكسان خاكساری نكرد
وزين خاكدان دامنافشان برفت
سزد گر بسوزيم گريان چو شمع
كه از محفلِ ما نريمان برفت
ادیب برومند، سرود رهایی، پیک دانش، تهران، چاپ اول ۱۳۶۷، ص۳۱۵
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/به-یاد-نریمان/
اين قطعه در فروردينماه ۱۳۴۰ در اندوه مرگ «سيّد محمود نريمان» عضو شورای مركزی جبهه ملی كه از مردان پاک و درستكار و وفادار به نهضت ملی ايران بود سروده شد و در یادنامهئی که بهمناسبت چهلمین روز درگذشت آن مرحوم انتشار یافت بهچاپ رسید.
دريغا كه از جورِ گردون سپهر
زبُرج شرف، مهرِ تابان برفت
خرامنده سروی به باغِ بهشت
زِ پژمرده گلزارِ ايران برفت
هم از دست گوهرفروش زمان
يكی دُرّ خوشاب، ارزان برفت
از اين سفلهپرور سرای فريب
نريمان كه بود از كريمان برفت
نيآلوده دامن به ناراستی
ازين نشأه پاكيزهدامان برفت
بههر كار سامان و سر داد لیک
خود او پی نيفكنده سامان برفت
برِ ناكسان خاكساری نكرد
وزين خاكدان دامنافشان برفت
سزد گر بسوزيم گريان چو شمع
كه از محفلِ ما نريمان برفت
ادیب برومند، سرود رهایی، پیک دانش، تهران، چاپ اول ۱۳۶۷، ص۳۱۵
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/به-یاد-نریمان/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به یاد نریمان - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
اين قطعه كوتاه در فروردين ماه 1340 در اندوه مرگ «سيّد محمود نريمان» عضو شورای مركزی جبهه ملی كه از مردان پاك و درستكار نهضت ملی ايران بود سروده شد. وی با وجود چ
«بهار»
فصل بهار است اى پريرخ دلبند
خيز و بيآراى بزم ما به شكرخند
مقدم نوروز را، سراچه بيآراى
چون سپرى گشت روز آخر اسفند
بر سرِ خوان، هفت سين بيار كه ما را
هفته سِير است و سور و عيش كرامند
از طربِ و عيش در بهار دلآويز
دل نتواند گسست رشتهی پيوند
در قدم فَروَدين كه سخت گرامىست
عود قُمارى فكن بر آتش و اسپند
دامن گلشن صحيفهاىست نگارين
ابر گهرها بر اين صحيفه پراكند
سبزه به صحرا دميد و لاله به كهسار
از سر «البرز» تا به دامن «الوند»
خاک بود مادرى كه حمل فروهِشت
ابر شدش دايه بهر نادره فرزند
جاى به جا، سبزه بين و لاله و نسرين
از در «تجريش» تا به ساحل «اروند»
دامن «البرز» بين كه صحنه به صحنه
باغ ارم نيستاش برابر و همچند
گلبن دارا نگر به باغ كه او را
شاخه و گل باشد از زمّرد و ياكَند
قوسِ قُزح بر فراز بام فلک چيست؟
بر كمر چرخ، گوهرينه كمربند
تابش خاطرنوازِ مهر جهانتاب
گرم بود چون كنارِ شاهد دلبند
خيل شقايق نگر كه بر زَبَرِ جوى
عكس دلآراى خود در آينه افكند
سوى دگر سبزهزار ساده نگر نغز
چون خط «درويش»بى وجود سجاوند
***
اى بت گلرو درين بهار طربخيز
از همه گيتى منم به وصل تو خرسند
خيز و بده كام ما و يكسره بستان
كام دل از عشق و شور و جاذبه يكچند
وصف بهار و تو را نگاشت به دفتر
كلکِ هنر پرور «اديب برومند»
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/بهار
فصل بهار است اى پريرخ دلبند
خيز و بيآراى بزم ما به شكرخند
مقدم نوروز را، سراچه بيآراى
چون سپرى گشت روز آخر اسفند
بر سرِ خوان، هفت سين بيار كه ما را
هفته سِير است و سور و عيش كرامند
از طربِ و عيش در بهار دلآويز
دل نتواند گسست رشتهی پيوند
در قدم فَروَدين كه سخت گرامىست
عود قُمارى فكن بر آتش و اسپند
دامن گلشن صحيفهاىست نگارين
ابر گهرها بر اين صحيفه پراكند
سبزه به صحرا دميد و لاله به كهسار
از سر «البرز» تا به دامن «الوند»
خاک بود مادرى كه حمل فروهِشت
ابر شدش دايه بهر نادره فرزند
جاى به جا، سبزه بين و لاله و نسرين
از در «تجريش» تا به ساحل «اروند»
دامن «البرز» بين كه صحنه به صحنه
باغ ارم نيستاش برابر و همچند
گلبن دارا نگر به باغ كه او را
شاخه و گل باشد از زمّرد و ياكَند
قوسِ قُزح بر فراز بام فلک چيست؟
بر كمر چرخ، گوهرينه كمربند
تابش خاطرنوازِ مهر جهانتاب
گرم بود چون كنارِ شاهد دلبند
خيل شقايق نگر كه بر زَبَرِ جوى
عكس دلآراى خود در آينه افكند
سوى دگر سبزهزار ساده نگر نغز
چون خط «درويش»بى وجود سجاوند
***
اى بت گلرو درين بهار طربخيز
از همه گيتى منم به وصل تو خرسند
خيز و بده كام ما و يكسره بستان
كام دل از عشق و شور و جاذبه يكچند
وصف بهار و تو را نگاشت به دفتر
كلکِ هنر پرور «اديب برومند»
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/بهار
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
بهار - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
فصل بهار است اى پريرخ دلبند خيز و بياراى بزم ما به شكرخند مقدم نوروز را، سراچه بياراى چون سپرى گشت روز آخر اسفند بر سرِ خوان، هفت سين بيار كه ما را هفته سِير اس
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
در سالگرد درگذشت شادروان اللهیار صالح، قصیدهی «از قبیلهی آزادگانِ دهر» که در فروردین ۱۳۶۰ به پاس حقدوستی و همفکری سیساله و نیز خدمات سیاسی و اجتماعی ایشان سروده شده است منتشر میگردد.
رفت آنکه در طریقِ هدف رهسپار بود
در شاهراه صدق و صفا استوار بود
رفت آنکه در صلاح و سلامت به اتفاق
صالحتر و سلیمترین مردِ کار بود
رفت آنکه از قبیلهی آزادگانِ دهر
مقبولِ خاص و عام درین روزگار بود
رفت آنکه از سُلالهی پاکانِ روزگار
فرزانه پاکزاد و بهین یادگار بود
صادق به قول و وعده و راسخِ به اعتقاد
خوشخوی و راستگوی و فضیلتشعار بود
یزدانشناس بود و مسلمانِ راستین
جویای فضل و رحمتِ پروردگار بود
ملتگرای و انجمنآرای مردمی
ایرانپرست و شهرهی شهر و دیار بود
شرم و وقار در همه رفتارِ وی پدید
فرهنگ و دین زِ گفتهی او آشکار بود
بودی بهسانِ سرو در آزادگی سَمَر
آن پرثمر وجود که نخلی بهبار بود
در زمرهی رجالِ سیاست به نامِ نیک
شد مفتخر که مایهی بس افتخار بود
در شیوهها مدبّر و در کارها مدیر
مانا که برگزیده سیاستمدار بود
تقوای «بایزید» به دیوانسرای داشت
زهدِ اداریش همه در اشتهار بود
در گیر و دار نهضتِ ملّی به شور و شوق
گاهی مشیر گشت و زمانی مُشار بود
یک تن زِ یاورانِ «مصدق» به راه و رسم
او بود کز خلوص و وفا جانسپار بود
گر شد وکیل گاهی و گاهی وزیر گشت
در هر مقام و مرتبه خدمتگزار بود
«فضل بن سهل» بود تو گفتی به عقل و رای
یا چون صدور «برمک» و «پورِ یَسار» بود
در هر مقام خاضع و آزادهوار زیست
در دوری از غرور زِ خود بیقرار بود
زندان گزید و خدمتِ بیگانگان نکرد
کآن پیشِ وی شرافت و این ننگ و عار بود
در پهنهی مجاهده پا در رکاب ماند
در عرصهی مبارزه چابکسوار بود
یک ره به زیرِ بارِ شهِ خیرهسر نرفت
کو خود به شهرِ عزّ و شرف شهریار بود
«اللهیارِ صالح» اگر رفت ای دریغ
از عبدِ صالحی که حقش جمله یار بود
***
ای «صالحِ» عزیز که رفتی زِ جمعِ ما
وز حادثاتِ ملک دلت بس فگار بود
کانونِ ماست بعدِ تو دمسرد و بیفروغ
کآن را زِ خویِ گرمِ تو شور و شرار بود
رفتی زِ غصّهی وطن اندر پناهِ مرگ
کاین زندگی برای تو بس ناگوار بود
زاندوهِ ماتمت گلِ احساس پژمرید
ما را خزان زِ مرگِ تو در نوبهار بود
قلب «ادیب» در غمِ مرگت فگار گشت
چونان که در عزای پدر سوگوار بود
رفت آنکه در طریقِ هدف رهسپار بود
در شاهراه صدق و صفا استوار بود
رفت آنکه در صلاح و سلامت به اتفاق
صالحتر و سلیمترین مردِ کار بود
رفت آنکه از قبیلهی آزادگانِ دهر
مقبولِ خاص و عام درین روزگار بود
رفت آنکه از سُلالهی پاکانِ روزگار
فرزانه پاکزاد و بهین یادگار بود
صادق به قول و وعده و راسخِ به اعتقاد
خوشخوی و راستگوی و فضیلتشعار بود
یزدانشناس بود و مسلمانِ راستین
جویای فضل و رحمتِ پروردگار بود
ملتگرای و انجمنآرای مردمی
ایرانپرست و شهرهی شهر و دیار بود
شرم و وقار در همه رفتارِ وی پدید
فرهنگ و دین زِ گفتهی او آشکار بود
بودی بهسانِ سرو در آزادگی سَمَر
آن پرثمر وجود که نخلی بهبار بود
در زمرهی رجالِ سیاست به نامِ نیک
شد مفتخر که مایهی بس افتخار بود
در شیوهها مدبّر و در کارها مدیر
مانا که برگزیده سیاستمدار بود
تقوای «بایزید» به دیوانسرای داشت
زهدِ اداریش همه در اشتهار بود
در گیر و دار نهضتِ ملّی به شور و شوق
گاهی مشیر گشت و زمانی مُشار بود
یک تن زِ یاورانِ «مصدق» به راه و رسم
او بود کز خلوص و وفا جانسپار بود
گر شد وکیل گاهی و گاهی وزیر گشت
در هر مقام و مرتبه خدمتگزار بود
«فضل بن سهل» بود تو گفتی به عقل و رای
یا چون صدور «برمک» و «پورِ یَسار» بود
در هر مقام خاضع و آزادهوار زیست
در دوری از غرور زِ خود بیقرار بود
زندان گزید و خدمتِ بیگانگان نکرد
کآن پیشِ وی شرافت و این ننگ و عار بود
در پهنهی مجاهده پا در رکاب ماند
در عرصهی مبارزه چابکسوار بود
یک ره به زیرِ بارِ شهِ خیرهسر نرفت
کو خود به شهرِ عزّ و شرف شهریار بود
«اللهیارِ صالح» اگر رفت ای دریغ
از عبدِ صالحی که حقش جمله یار بود
***
ای «صالحِ» عزیز که رفتی زِ جمعِ ما
وز حادثاتِ ملک دلت بس فگار بود
کانونِ ماست بعدِ تو دمسرد و بیفروغ
کآن را زِ خویِ گرمِ تو شور و شرار بود
رفتی زِ غصّهی وطن اندر پناهِ مرگ
کاین زندگی برای تو بس ناگوار بود
زاندوهِ ماتمت گلِ احساس پژمرید
ما را خزان زِ مرگِ تو در نوبهار بود
قلب «ادیب» در غمِ مرگت فگار گشت
چونان که در عزای پدر سوگوار بود
بد حادثه
نيست كس را سر شورى و نشاط و طربى
كه زِ هر گوشه بلند است نواى تعبی
تابِ گفتن نبود تا سخن آيد به زبان
ماهيانيم كه در تابه به تابيم و تبی
ساعت امروز مگر زمزمهپردازِ غم است
كه رساندهست به هر ثانيه جانى به لبی
عصبى حالت و بىبرگ و نوا مرد و زناند
كه نه بر تن قصبى ماند و نه بر جا عصبی
در كفِ ظلم به جان نيست كسی را ز نهار
تا رساند زِ بدِ حادثه روزى به شبی
جمله ظالم صفتان داعى انصاف شدند
احمدى كو؟ كه به هر جاست يكى بولهبی
اى خداوندِ سببساز در اين ورطهی غم
مگر از بهر دل ما تو بسازى سببی
چه كنی ياد هنرمند و اديبی كامروز
نه نشان از هنرى هست و نه نام از ادبى
ادیب برومند، دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص۲۴۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/بد-حادثه/
نيست كس را سر شورى و نشاط و طربى
كه زِ هر گوشه بلند است نواى تعبی
تابِ گفتن نبود تا سخن آيد به زبان
ماهيانيم كه در تابه به تابيم و تبی
ساعت امروز مگر زمزمهپردازِ غم است
كه رساندهست به هر ثانيه جانى به لبی
عصبى حالت و بىبرگ و نوا مرد و زناند
كه نه بر تن قصبى ماند و نه بر جا عصبی
در كفِ ظلم به جان نيست كسی را ز نهار
تا رساند زِ بدِ حادثه روزى به شبی
جمله ظالم صفتان داعى انصاف شدند
احمدى كو؟ كه به هر جاست يكى بولهبی
اى خداوندِ سببساز در اين ورطهی غم
مگر از بهر دل ما تو بسازى سببی
چه كنی ياد هنرمند و اديبی كامروز
نه نشان از هنرى هست و نه نام از ادبى
ادیب برومند، دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص۲۴۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/بد-حادثه/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
بد حادثه - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
نيست كس را سر شورى و نشاط و طربى كه ز هر گوشه بلند است نواى تعبى تابِ گفتن نبود تا سخن آيد به زبان ماهيانيم كه در تابه به تابيم و تبى ساعت امروز مگر زمزمه پرداز غم است&hellip
اسرارِ کبریا
خوش است خلوت و با خويش آشنا بودن
رها زِ وسوسهی فكر ناروا بودن
بهسانِ ساقهی نيلوفر شكفته در آب
خوشا قرين دلى مظهر صفا بودن
به جاى ذكر جناياتِ مردمان دغل
به ياد زندهدلىهاى اوليا بودن
خوشا ز دغدغهی فكر و ذكر، وارستن
به ذكر، محو خداوندى خدا بودن
زِ عشق ديده گشادن به عمق زيبايى
به جان دقيق در اسرارِ كبريا بودن
به فسق گرچه تفاخر بود بسی مذموم
وليک بِه ز ستمكاره پارسا بودن
زِ اشکِ چشمِ ستمديدگان مشو غافل
كه سيلِ حادثه شايد، زِ جا رها بودن
توراست جاى، به صد عِزّ و ناز بر سرِ خلق
به جاى بوم توانى اگر هما بودن
مبند دل به كسى تا كه خوب نشناسيش
كزين طريق توان ايمن از بلا بودن
اديب، تا به وطن جهلِ عام چهرهنماست
بود هرآينه راحت در انزوا بودن
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/اسرار-كبريا/
خوش است خلوت و با خويش آشنا بودن
رها زِ وسوسهی فكر ناروا بودن
بهسانِ ساقهی نيلوفر شكفته در آب
خوشا قرين دلى مظهر صفا بودن
به جاى ذكر جناياتِ مردمان دغل
به ياد زندهدلىهاى اوليا بودن
خوشا ز دغدغهی فكر و ذكر، وارستن
به ذكر، محو خداوندى خدا بودن
زِ عشق ديده گشادن به عمق زيبايى
به جان دقيق در اسرارِ كبريا بودن
به فسق گرچه تفاخر بود بسی مذموم
وليک بِه ز ستمكاره پارسا بودن
زِ اشکِ چشمِ ستمديدگان مشو غافل
كه سيلِ حادثه شايد، زِ جا رها بودن
توراست جاى، به صد عِزّ و ناز بر سرِ خلق
به جاى بوم توانى اگر هما بودن
مبند دل به كسى تا كه خوب نشناسيش
كزين طريق توان ايمن از بلا بودن
اديب، تا به وطن جهلِ عام چهرهنماست
بود هرآينه راحت در انزوا بودن
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/اسرار-كبريا/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
اسرار كبريا - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
خوش است خلوت و با خويش آشنا بودن رها ز وسوسه ی فكر ناروا بودن به سان ساقه ی نيلوفر شكفته در آب خوشا قرين دلى مظهر صفا بودن به جاى ذكر جناياتِ مردمان دغل به ياد زنده دلى هاى&hellip
Cheragh-e Roshan.pdf
1016.5 KB
گفتگوی ویژهنامه نوروز ماهنامهی «چراغ روشن» با سرکار خانم پوراندخت برومند فرزند شادروان استاد ادیب برومند | @AdibBoroumand
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«پیام خلیج فارس به دریای خزر»
خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بیكرانه بحر خزر
پيام من به تو اى جانفزاى روحانگيز
پيام من به تو اى دلنواز جانپرور
پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر
درود بر تو و آن موجهاى زرّينت
كه هست جلوهنما چون درخشش گوهر
درود بر تو و آن رنگهاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونهاى ديگر
تويى گشادهدل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستودهفر اينک چو چشمهی كوثر
صفاى روح تو دلجو چو خندهی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعرهی تندر
توام برادرى از مادرى همايونپى
منت برادرم از دودهاى كيانیفر
سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبانگشاى اين مادر
من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بستهايم كمر
من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرحزاى روح اين كشور
تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر
تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر
تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر
بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر
بههوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر
چه نقشهها كه كند طرح، پشتِ پردهی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر
بهياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر
چه سيلها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزهی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نهاى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر
زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر
هماره بودهام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر
هماره عرصهی جولان پارسها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر
چه سالها سپرى شد به گونهاى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزونتر
بسا كه از ره عمران بر آسمانها سود
به هر كرانهام از ناز، بارهی بندر
وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطهی خاور
شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر
گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر
مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر
نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر
ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر
دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر
چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،
ربود از كفم آهنرباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر
هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر
وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر
درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضهی اغيار مردهريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر
چه گويم اين كه شدم صحنهی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر
نعوذ باللّه از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر
ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،
ز بس كه در بر من لختهلخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعهقطعه شد پيكر
نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر
هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ بهدر
گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر
نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران زمين مهين داور
وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر
فغان و آه از اين ماجراى زَهرهگداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر
دريغ و درد از اين ارتكاب دهشتخيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر
خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايهی شرّ است و پاىْلغزِ بشر
خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر
در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر
به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نامآور
ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بیكرانه بحر خزر
پيام من به تو اى جانفزاى روحانگيز
پيام من به تو اى دلنواز جانپرور
پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر
درود بر تو و آن موجهاى زرّينت
كه هست جلوهنما چون درخشش گوهر
درود بر تو و آن رنگهاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونهاى ديگر
تويى گشادهدل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستودهفر اينک چو چشمهی كوثر
صفاى روح تو دلجو چو خندهی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعرهی تندر
توام برادرى از مادرى همايونپى
منت برادرم از دودهاى كيانیفر
سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبانگشاى اين مادر
من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بستهايم كمر
من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرحزاى روح اين كشور
تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر
تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر
تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر
بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر
بههوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر
چه نقشهها كه كند طرح، پشتِ پردهی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر
بهياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر
چه سيلها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزهی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نهاى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر
زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر
هماره بودهام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر
هماره عرصهی جولان پارسها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر
چه سالها سپرى شد به گونهاى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزونتر
بسا كه از ره عمران بر آسمانها سود
به هر كرانهام از ناز، بارهی بندر
وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطهی خاور
شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر
گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر
مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر
نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر
ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر
دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر
چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،
ربود از كفم آهنرباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر
هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر
وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر
درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضهی اغيار مردهريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر
چه گويم اين كه شدم صحنهی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر
نعوذ باللّه از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر
ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،
ز بس كه در بر من لختهلخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعهقطعه شد پيكر
نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر
هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ بهدر
گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر
نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران زمين مهين داور
وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر
فغان و آه از اين ماجراى زَهرهگداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر
دريغ و درد از اين ارتكاب دهشتخيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر
خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايهی شرّ است و پاىْلغزِ بشر
خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر
در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر
به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نامآور
ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
پيام خليج فارس | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به مناسبت دهم اردیبهشت روز ملی خلیج فارس این سروده از استاد ادیب برومند را در سایت منتشر می کنیم . خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور پيام من به تو اى بى كرا
Forwarded from شرکت سهامی انتشار
نگاهی به کتاب «دردآشنا»
مجموعه غزلیات ادیب برومند
شاعری بر بلندای عشق و آزادگی
پوراندخت برومند
@AdibBoroumand
https://www.ettelaat.com/mobile/?p=120972&device=phone&fbclid=IwAR3DPlHi59yLcGUyiFcn5XvbzhWPq3soPyiwSDvDjEKu8PQjDPymapSDj4s
مجموعه غزلیات ادیب برومند
شاعری بر بلندای عشق و آزادگی
پوراندخت برومند
@AdibBoroumand
https://www.ettelaat.com/mobile/?p=120972&device=phone&fbclid=IwAR3DPlHi59yLcGUyiFcn5XvbzhWPq3soPyiwSDvDjEKu8PQjDPymapSDj4s
Ettelaat
شاعری بر بلندای عشق و آزادگی | روزنامه اطلاعات
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«کارگر»
حاصل از دسترنج کارگر است
هر صناعت که مانده از بشر است
بازوی کارگر توانا باد
که توانبخش بازوی هنر است
آنکه قدرت به کارگر بخشید
کارفرمای قادرِ قَدَر است
قوّت بازوان کارگری
حرکتبخشِ چرخِ جاه و فر است
کارگر باغ آفرینشرا
ثمر انگیزْ نخلِ بارور است
تیشهاش قلب کوه را آماج
سینهاش تیغ ظلم را سپر است
هر بنایی که سر به چرخ افراخت
پایهاش روی دوش کارگر است
هرکجا شهر و روستایی هست
هم ازو ماندگار و مستقر است
کوه را در ثبات، همپیوند
باد را در شتابهمسفر است
زآن بود خنده بر لب تو که او
خندهزن بر شمایل خطر است
زآن بود خوابِ سایهگاهت خوش
کو به سوزنده آفتاب، در است
رامش و سورِ ما بدو پاید
ورنه بی او معاش، دردِ سر است
دستش از سیم و زر تهیست ولی
رنْجْفرسودِ کانِ سیم و زر است
دوشش از بار منّت است رها
چون خم از بار زحمتش کمر است
سیم و زر در پناهِ کوشش اوست
ورنه سرمایهدار، دربهدر است
عرق شرم بر جبینش نیست
که عرقریزِ کارِ پرثمر است
رهگذارش بود به کوی شرف
که به راه قناعتش گذر است
رنج او منشاء فراغت ماست
همچو آتش که مظهر شرر است
رحمتاندوزِ درگهِ حق باد
راحتافزای ما که رنجبر است
همرهش باد لطف بار خدای
که وجودش قرین بار و بَر است
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/کارگر/
حاصل از دسترنج کارگر است
هر صناعت که مانده از بشر است
بازوی کارگر توانا باد
که توانبخش بازوی هنر است
آنکه قدرت به کارگر بخشید
کارفرمای قادرِ قَدَر است
قوّت بازوان کارگری
حرکتبخشِ چرخِ جاه و فر است
کارگر باغ آفرینشرا
ثمر انگیزْ نخلِ بارور است
تیشهاش قلب کوه را آماج
سینهاش تیغ ظلم را سپر است
هر بنایی که سر به چرخ افراخت
پایهاش روی دوش کارگر است
هرکجا شهر و روستایی هست
هم ازو ماندگار و مستقر است
کوه را در ثبات، همپیوند
باد را در شتابهمسفر است
زآن بود خنده بر لب تو که او
خندهزن بر شمایل خطر است
زآن بود خوابِ سایهگاهت خوش
کو به سوزنده آفتاب، در است
رامش و سورِ ما بدو پاید
ورنه بی او معاش، دردِ سر است
دستش از سیم و زر تهیست ولی
رنْجْفرسودِ کانِ سیم و زر است
دوشش از بار منّت است رها
چون خم از بار زحمتش کمر است
سیم و زر در پناهِ کوشش اوست
ورنه سرمایهدار، دربهدر است
عرق شرم بر جبینش نیست
که عرقریزِ کارِ پرثمر است
رهگذارش بود به کوی شرف
که به راه قناعتش گذر است
رنج او منشاء فراغت ماست
همچو آتش که مظهر شرر است
رحمتاندوزِ درگهِ حق باد
راحتافزای ما که رنجبر است
همرهش باد لطف بار خدای
که وجودش قرین بار و بَر است
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/کارگر/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
کارگر | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
ضمن تبریک روزجهانی کارگر ، قصیده ای را که به مناسبت روز کارگر در اردیبهشت ماه 1356 توسط شاعر ملي ايران شادروان استاد اديب برومند سروده شده است تقدیم می کن
«شعروارهی فردوسی»
به باژ توس
طفلی زاد از مادر
نژادش همچو قلبش پاک
همانا تحفهی افلاک
بباليد اندر آن آبادی و شد سروری
با طبع آتشناک
به پويش رهروی چالاک
به کار کشتورزی بود دهقانی به ناز و نعمت آسوده
به ناپاکی و ناپاکيزگی دامن نيآلوده
به دانش جان و دل بسته
زِ هر آلودگی رسته
پس از ديرين زمانی کوشش و تحصيل دانشها
تفکر در زبان و پرسش اوضاع و کاوشها
چو شيری با غرور شيرمردان
از کنام خويش بيرون شد
زِ وضعِ خاستگاهش دل پرازخون شد
بغرّيد از سرِ خشمی که او را چارهجوی ناروائی کرد
مصمم در طريق رهگشايی کرد
بخواند از دفتر پيشينيان
راز دلآورمردی و گردنفرازی را
زِ احوال نياکان راه و رسم بینيازی را
بر آن شد تا به جسم ملتی افسرده جان بخشد
به روح مردمی محنتزده تاب و توان بخشد
بگيرد انتقام از دشمن ايران
بهپا سازد بنايی نو به روی خانهای ويران
قلم بگرفت و آغاز سرودن کرد
سپس ادراک بودن کرد
بگفت از سرگذشت پهلوانان و جوانمردان
سخنها دلکش و شيرين
زِ رازِ بودن و با سرفرازی زيستن بسرود
هزاران نکتهی رنگين
بگفت ای خلق ايران روزگاری اين چنين بوديد
به حشمت فرمانآرای جهان تا حد چين بوديد
به داد و دانش و فرزانگی فخرِ زمين بوديد
بپاخيزيد و از سستی بپرهيزيد
به بدخواهان درآويزيد
مگر گرديد دامنگيرتان از عارفی صاحب نفس نفرين
مگر ازياد برديد آن شکوه و شوکت ديرين
که از سرحد چين تا مصر در زير نگين کرديد
سراسر کشور ايران چو فردوس برين کرديد
چرا شوق سرافرازی و عزت در شما گم شد
چرا در جنگتان اسب رشادت عاری از سم شد
چرا خاکسترِ نسيان فروپوشيد آتش را
چه آتش؛ آتشی کاندر دل پاکان و دينداران فروزان بود
زِ رقصان شعلههايش دشمنان را دل گدازان بود
چه شد آتشگه بُرزين
چه شد آذرگشسب و آنهمه آذين
کجا بردند سرو کاشمر را آن بدانديشان؟
که بود از اهرمنزادانِ دون فرمانده ايشان!
چو بردند آن مهين فرش بهارستانتان را گو کجا بوديد؟
چرا در پای يک قوم بيابانگرد سر سوديد؟
چرا از دست داديد آن همه نيرو؟
چرا بيگانگان را ره نبستيد آخر از هر سو؟
چرا آتش زدند اينان به هر جا يک کُتبخانه؟
به علم و فضل و دانش جمله بيگانه!
شما بوديد شاهد اين همه وحشیگریها را!
چرا در هم نکوبيديد اينسان بربریها را؟
به غارت مالتان بردند!
به ساغر خونتان خوردند!
به مرد و زن اسارت بار کردند آن تبهخويان!
گرفتند از برای بردگی آزادمردان را سيهرويان!
شما را راست گويم کز کدامين پروز فرخندهبنياديد
بگويم کز چه نامآوريلان زاديد
بگويم در نکويیها و رادیها، مثل بوديد
همی دانا به گفتنها، همی مردِ عمل بوديد
تنِ راحتطلب را در رهِ تحصيل آزرديد
به هر عصری زِ دانش بهرهها برديد
تکاور اسبهاتان در ره عزّ و شرف جانانه میتازيد
در اوجِ سربلندیهايتان نام وطن مردانه مینازيد
شما را پهلوانی بود چون رستم
که از بيمش گسستی زهرهی شير ژيان از هم
کسی کو هفت خان وحشتآلود زمان طی کرد
درخشان فتح و پيروزی پياپی کرد
زِ گيو و بيژن و گودرز و بهرام ار خبر داريد
چرا چون مرغ زخمی سربه زيرِ بال و پر داريد
به خويش آييد – هنر زاييد
رهِ همبستگیها را جوانمردانه پيماييد
رهِ پاس وطن پوييد
سخنها را به اشعارِ دری گوييد
بگيريد ای دليران بر سر دوش آن درفش کاويانی را
زِ سر گيريد دورِ سربلندیها و عهدِ کامرانی را
بگيريد انتقام از ترک و تازی جمله تنگاتنگ!
به شمشير ار نشد کاری، سلاح آريد از فرهنگ!
زبانِ پارسی را همچنان آداب ملی پاس بايد داشت
زِ بهرِ کندن هرزهگياهان داس بايد داشت
به روح پاک رستم میخورم سوگند
بس است اين بردباریها
بس است اين ناگواریها
بس است اين توسری خوردن
زِ شلاق ستمکاران تن آزردن
حکومتها ستمپرور
سپهداران خيانتگر
شما چون ميش سر در پيش و
بس گرگان خونآشام در منظر
بجنبيد آن چنان چابک
به روياروی طوفانها
که از هر ظالم دون
بر کنيد از بيخ بنيانها
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/فردوسي/
به باژ توس
طفلی زاد از مادر
نژادش همچو قلبش پاک
همانا تحفهی افلاک
بباليد اندر آن آبادی و شد سروری
با طبع آتشناک
به پويش رهروی چالاک
به کار کشتورزی بود دهقانی به ناز و نعمت آسوده
به ناپاکی و ناپاکيزگی دامن نيآلوده
به دانش جان و دل بسته
زِ هر آلودگی رسته
پس از ديرين زمانی کوشش و تحصيل دانشها
تفکر در زبان و پرسش اوضاع و کاوشها
چو شيری با غرور شيرمردان
از کنام خويش بيرون شد
زِ وضعِ خاستگاهش دل پرازخون شد
بغرّيد از سرِ خشمی که او را چارهجوی ناروائی کرد
مصمم در طريق رهگشايی کرد
بخواند از دفتر پيشينيان
راز دلآورمردی و گردنفرازی را
زِ احوال نياکان راه و رسم بینيازی را
بر آن شد تا به جسم ملتی افسرده جان بخشد
به روح مردمی محنتزده تاب و توان بخشد
بگيرد انتقام از دشمن ايران
بهپا سازد بنايی نو به روی خانهای ويران
قلم بگرفت و آغاز سرودن کرد
سپس ادراک بودن کرد
بگفت از سرگذشت پهلوانان و جوانمردان
سخنها دلکش و شيرين
زِ رازِ بودن و با سرفرازی زيستن بسرود
هزاران نکتهی رنگين
بگفت ای خلق ايران روزگاری اين چنين بوديد
به حشمت فرمانآرای جهان تا حد چين بوديد
به داد و دانش و فرزانگی فخرِ زمين بوديد
بپاخيزيد و از سستی بپرهيزيد
به بدخواهان درآويزيد
مگر گرديد دامنگيرتان از عارفی صاحب نفس نفرين
مگر ازياد برديد آن شکوه و شوکت ديرين
که از سرحد چين تا مصر در زير نگين کرديد
سراسر کشور ايران چو فردوس برين کرديد
چرا شوق سرافرازی و عزت در شما گم شد
چرا در جنگتان اسب رشادت عاری از سم شد
چرا خاکسترِ نسيان فروپوشيد آتش را
چه آتش؛ آتشی کاندر دل پاکان و دينداران فروزان بود
زِ رقصان شعلههايش دشمنان را دل گدازان بود
چه شد آتشگه بُرزين
چه شد آذرگشسب و آنهمه آذين
کجا بردند سرو کاشمر را آن بدانديشان؟
که بود از اهرمنزادانِ دون فرمانده ايشان!
چو بردند آن مهين فرش بهارستانتان را گو کجا بوديد؟
چرا در پای يک قوم بيابانگرد سر سوديد؟
چرا از دست داديد آن همه نيرو؟
چرا بيگانگان را ره نبستيد آخر از هر سو؟
چرا آتش زدند اينان به هر جا يک کُتبخانه؟
به علم و فضل و دانش جمله بيگانه!
شما بوديد شاهد اين همه وحشیگریها را!
چرا در هم نکوبيديد اينسان بربریها را؟
به غارت مالتان بردند!
به ساغر خونتان خوردند!
به مرد و زن اسارت بار کردند آن تبهخويان!
گرفتند از برای بردگی آزادمردان را سيهرويان!
شما را راست گويم کز کدامين پروز فرخندهبنياديد
بگويم کز چه نامآوريلان زاديد
بگويم در نکويیها و رادیها، مثل بوديد
همی دانا به گفتنها، همی مردِ عمل بوديد
تنِ راحتطلب را در رهِ تحصيل آزرديد
به هر عصری زِ دانش بهرهها برديد
تکاور اسبهاتان در ره عزّ و شرف جانانه میتازيد
در اوجِ سربلندیهايتان نام وطن مردانه مینازيد
شما را پهلوانی بود چون رستم
که از بيمش گسستی زهرهی شير ژيان از هم
کسی کو هفت خان وحشتآلود زمان طی کرد
درخشان فتح و پيروزی پياپی کرد
زِ گيو و بيژن و گودرز و بهرام ار خبر داريد
چرا چون مرغ زخمی سربه زيرِ بال و پر داريد
به خويش آييد – هنر زاييد
رهِ همبستگیها را جوانمردانه پيماييد
رهِ پاس وطن پوييد
سخنها را به اشعارِ دری گوييد
بگيريد ای دليران بر سر دوش آن درفش کاويانی را
زِ سر گيريد دورِ سربلندیها و عهدِ کامرانی را
بگيريد انتقام از ترک و تازی جمله تنگاتنگ!
به شمشير ار نشد کاری، سلاح آريد از فرهنگ!
زبانِ پارسی را همچنان آداب ملی پاس بايد داشت
زِ بهرِ کندن هرزهگياهان داس بايد داشت
به روح پاک رستم میخورم سوگند
بس است اين بردباریها
بس است اين ناگواریها
بس است اين توسری خوردن
زِ شلاق ستمکاران تن آزردن
حکومتها ستمپرور
سپهداران خيانتگر
شما چون ميش سر در پيش و
بس گرگان خونآشام در منظر
بجنبيد آن چنان چابک
به روياروی طوفانها
که از هر ظالم دون
بر کنيد از بيخ بنيانها
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.adibboroumand.com/فردوسي/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
شعر واره فردوسي - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به باژتوس طفلي زاد ازمادر نژادش همچو قلبش پاک همانا تحفه افلاک بباليد اندرآن آبادي وشد سروري با طبع اتشناک به پويش رهروي چالاک به کارکشتورزي بود دهقاني به ناز و
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«بهپیشگاهِ فردوسی»
شبـــی داستــانگستـــر و دیـــرپـای
بــه زیبـنـــده آییـــن فــراگیــــرجـــای
فـــروگستــرانیـــده بــــر کــوه و دشت
یکی پهـــن دامــن بـــه جایِ نشسـت
از آن زایــــشِ فـــــرخِ دیــــــربــــــاز
بــه دیگــر شبـان سـرفـرازان به ناز
زِ زایــیـــدنِ مهــــرِ گیـــتـــی فــروز
شــده نـــاز پیــونــد و فرخنــده روز
فـزونتـــر زِ شبهــــای دیــگــر بلنــد
بـــه پـــایـــــانِ آذرمــــهِ ســـردخنــــد
مـن انـــدر یـــکــی روستـــای کهــــن
بــه ششســالــگی شـاهـدِ انجمـن
پـــدر بـــــود و مــــادر فــراخــاستـــه
یکـــــی خــانگـــــی بـــزم آراستــــه
بـــه آیـیـــنِ یلــدا زِ بهـــرِ شگــــون
بــه خوان چیده از میوهها گونهگون
مــن و دیـگـــران از کـســانِ حــــرم
زِ خـوان بهـرهور هریکـی بیش و کم
هـم از شــام کـردن شـده بهــره یــاب
بـرفتیـــم در بستــــر از بهـــــرِ خـــواب
چو در خوابِ خوش پـاسی از شب گذشت
مــرا حـــال یکــســـر دگــرگــونــه گــشـت
بــــه نـــاگـــــه زِ آوای مـــردانــــهای
زِ گلبـــــانگِ دانــــــای فــرزانـــــهای
دو چشمــم زِ خـــوابِ گــران بـــاز شـد
دلــــم محــــوِ آن طـُــرفـــــه آواز شـــد
اگـرچنـــد چشمــانِ مـن بستـــه بـــود
دو گوشم بــر آن نغمـــه پیوستــه بــود
چــو آن نغمـههــا در دلم جـا گـرفـت
وجــــودم نـــوازش ســـراپـــا گــرفت
چنــانـــم زِ لـذت دگـــر گشــت حــال
کـــه گفتــــی بـــرآوردهام پــر و بـــال
کــه بـــود آن بــرآورده آوایِ خـوش؟
بــــرآورده آوایِ زیــبــــــایِ خــــوش
پـــدر بـــود کـــز پهلــوانـــی ســـرود
بــه شهنـامه خواندن دلِ مـن ربــود
همـانــا کــه گـــــاهِ جـوانیــش بـــــود
گــرایــش بــه شهنــامـهخـوانیش بود
بــه فـردوسیاش بــود بسیـار مهــر
زِ صهبــــای شعـــرش فروزنـده چهـر
بـــه گـُردانــه آهنــگ و بــانـگِ بلنـــد
همــیخـــوانــد آن ســـرورِ ارجمنــد
«دلیری کــه بــُــد نـــامِ او اشکبــوس
همیبرخـروشیـــد بـر ســانِ کــوس»
«بیــامـد کــه جویـــد زِ ایـــران نبـــرد
ســرِ همنبـــــرد انــدر آرد بــه گــرد»
*
از آن شب کـه بشنیــدم ایـن داستــان
شـــدم جـذبِ آن نـــامـــهی بـاستـــان
بـــهجـــان دوستــــار سـراینــــدهاش
بـــهدل حـقگـــزار و ستـــاینـــدهاش
چکـــد یـــادِ فردوســــی از خـــامـــهام
دلآکنـــــــده از مهــــــرِ شهنـــامـــهام
*
الا ای گــرانمـــایـــه دانــای تـــــوس
کـــه خورشیـد پـای تــو را داد بـوس
بـــه هفــت آسمـــان رفـــت آوازهات
فلـک نیست ظـرفــی بـــه انـدازهات
فـروزنــده چهــری بـــه فــرزانـــگــــی
فــرازنـــده قــدی بـــه مـردانـــگـــــی
تــو بـــر نــــامدارانِ ایـــران ســری
بــــه رادان و رازآگهـــــان سـروری
در ایــران نــدیــدم یکــــی شیــرمــــرد
که کــاری بـــه مقـــدارِ کـــارِ تــو کـــرد
وزآن شیــرمــردان همــه هــم کنــار
نکــردنـــد کـــاری چنـیــــن پـــایــدار
در ایــران به فــرّت یکــی مــرد نیست
درایـن پهنـــهات کس همــآورد نیست
کــــه درآسمـــــانِ سخـــنگسـتــری
تـــویـــی مهـــرِ تــابنـــدهی خــــاوری
سـراینــدگــــان را تـــویـــی رهنمـــون
ســـویِ هفتمیـــــن طــارمِ نیلگـــــون
در ایـران بسـی گرچــــه دانشورانــد
تـو چــون مـاهـی و دیگــران اخترانـد
زبـــانِ دری از تـــو نیــــرو گــرفت
وزین رو جهان را زِ هـر سو گرفت
تـو دادی بــه هــر واژهاش آب و رنـگ
بهـایش فزودی بــه مقــدار و سنــگ
بســی واژه کــز یــادهــا رفتـــه بــود
دل از تــاب مهجــوریش تـَفتـــه بـــود
کشیــدیــش بیـــرون زِ هــر گــوشـهای
زِ اندیشـــــه بخشیــدیـَـش توشــــهای
بــه سلکِ سخن خـوش درآوردیـَش
بـــه خــرگــاهِ کیــــوان بـــرآوردیـَـش
زِ آمیـــــــــزهی واژههــــــــــای دری
قریـن سـاختـی زهـره با مشتـری
عروسِ سخــن از تــو بـــا فـــرّ و زیب
بــه هـــر هفت آرایــه شــد دلفــریب
نگــاریــن هنـــر از تــو زیبنــده گـشت
زِ جــــادوی کلکـت فــریبنــده گــشت
زِ هـرکس کـه سـازِ سخـن بـرگرفت
ســرودِ تــو آهنــگِ بـــرتــــر گــرفت
زِ هــر گفتـــه کـــان بـس دلاویــزتــــر
سخنهـــــای تـــو رامـش انگیـــزتــر
خــرد مسنــدآرای ایـــوانِ تــوست
هنر بندهی سر بـه فرمـان تـوست
تــو چـون ســر دهـی پهلـوانـی سـرود
بــه شـور انــدر آری زِ تــن تــار و پـــود
تـــویــی آن جهــــان پهلـــوانِ سخــن
کـــه نـــازد بــه نــامت جهـــانِ سخن
بشـــر را تـــو در بنــــدِ آســــایشــــی
رهـــــاننـــــده از چنـــــگِ آلایشــــــی
...
https://plus.google.com/101006476155163686774/posts/goNr38rDinc?_utm_source=1-2-2
شبـــی داستــانگستـــر و دیـــرپـای
بــه زیبـنـــده آییـــن فــراگیــــرجـــای
فـــروگستــرانیـــده بــــر کــوه و دشت
یکی پهـــن دامــن بـــه جایِ نشسـت
از آن زایــــشِ فـــــرخِ دیــــــربــــــاز
بــه دیگــر شبـان سـرفـرازان به ناز
زِ زایــیـــدنِ مهــــرِ گیـــتـــی فــروز
شــده نـــاز پیــونــد و فرخنــده روز
فـزونتـــر زِ شبهــــای دیــگــر بلنــد
بـــه پـــایـــــانِ آذرمــــهِ ســـردخنــــد
مـن انـــدر یـــکــی روستـــای کهــــن
بــه ششســالــگی شـاهـدِ انجمـن
پـــدر بـــــود و مــــادر فــراخــاستـــه
یکـــــی خــانگـــــی بـــزم آراستــــه
بـــه آیـیـــنِ یلــدا زِ بهـــرِ شگــــون
بــه خوان چیده از میوهها گونهگون
مــن و دیـگـــران از کـســانِ حــــرم
زِ خـوان بهـرهور هریکـی بیش و کم
هـم از شــام کـردن شـده بهــره یــاب
بـرفتیـــم در بستــــر از بهـــــرِ خـــواب
چو در خوابِ خوش پـاسی از شب گذشت
مــرا حـــال یکــســـر دگــرگــونــه گــشـت
بــــه نـــاگـــــه زِ آوای مـــردانــــهای
زِ گلبـــــانگِ دانــــــای فــرزانـــــهای
دو چشمــم زِ خـــوابِ گــران بـــاز شـد
دلــــم محــــوِ آن طـُــرفـــــه آواز شـــد
اگـرچنـــد چشمــانِ مـن بستـــه بـــود
دو گوشم بــر آن نغمـــه پیوستــه بــود
چــو آن نغمـههــا در دلم جـا گـرفـت
وجــــودم نـــوازش ســـراپـــا گــرفت
چنــانـــم زِ لـذت دگـــر گشــت حــال
کـــه گفتــــی بـــرآوردهام پــر و بـــال
کــه بـــود آن بــرآورده آوایِ خـوش؟
بــــرآورده آوایِ زیــبــــــایِ خــــوش
پـــدر بـــود کـــز پهلــوانـــی ســـرود
بــه شهنـامه خواندن دلِ مـن ربــود
همـانــا کــه گـــــاهِ جـوانیــش بـــــود
گــرایــش بــه شهنــامـهخـوانیش بود
بــه فـردوسیاش بــود بسیـار مهــر
زِ صهبــــای شعـــرش فروزنـده چهـر
بـــه گـُردانــه آهنــگ و بــانـگِ بلنـــد
همــیخـــوانــد آن ســـرورِ ارجمنــد
«دلیری کــه بــُــد نـــامِ او اشکبــوس
همیبرخـروشیـــد بـر ســانِ کــوس»
«بیــامـد کــه جویـــد زِ ایـــران نبـــرد
ســرِ همنبـــــرد انــدر آرد بــه گــرد»
*
از آن شب کـه بشنیــدم ایـن داستــان
شـــدم جـذبِ آن نـــامـــهی بـاستـــان
بـــهجـــان دوستــــار سـراینــــدهاش
بـــهدل حـقگـــزار و ستـــاینـــدهاش
چکـــد یـــادِ فردوســــی از خـــامـــهام
دلآکنـــــــده از مهــــــرِ شهنـــامـــهام
*
الا ای گــرانمـــایـــه دانــای تـــــوس
کـــه خورشیـد پـای تــو را داد بـوس
بـــه هفــت آسمـــان رفـــت آوازهات
فلـک نیست ظـرفــی بـــه انـدازهات
فـروزنــده چهــری بـــه فــرزانـــگــــی
فــرازنـــده قــدی بـــه مـردانـــگـــــی
تــو بـــر نــــامدارانِ ایـــران ســری
بــــه رادان و رازآگهـــــان سـروری
در ایــران نــدیــدم یکــــی شیــرمــــرد
که کــاری بـــه مقـــدارِ کـــارِ تــو کـــرد
وزآن شیــرمــردان همــه هــم کنــار
نکــردنـــد کـــاری چنـیــــن پـــایــدار
در ایــران به فــرّت یکــی مــرد نیست
درایـن پهنـــهات کس همــآورد نیست
کــــه درآسمـــــانِ سخـــنگسـتــری
تـــویـــی مهـــرِ تــابنـــدهی خــــاوری
سـراینــدگــــان را تـــویـــی رهنمـــون
ســـویِ هفتمیـــــن طــارمِ نیلگـــــون
در ایـران بسـی گرچــــه دانشورانــد
تـو چــون مـاهـی و دیگــران اخترانـد
زبـــانِ دری از تـــو نیــــرو گــرفت
وزین رو جهان را زِ هـر سو گرفت
تـو دادی بــه هــر واژهاش آب و رنـگ
بهـایش فزودی بــه مقــدار و سنــگ
بســی واژه کــز یــادهــا رفتـــه بــود
دل از تــاب مهجــوریش تـَفتـــه بـــود
کشیــدیــش بیـــرون زِ هــر گــوشـهای
زِ اندیشـــــه بخشیــدیـَـش توشــــهای
بــه سلکِ سخن خـوش درآوردیـَش
بـــه خــرگــاهِ کیــــوان بـــرآوردیـَـش
زِ آمیـــــــــزهی واژههــــــــــای دری
قریـن سـاختـی زهـره با مشتـری
عروسِ سخــن از تــو بـــا فـــرّ و زیب
بــه هـــر هفت آرایــه شــد دلفــریب
نگــاریــن هنـــر از تــو زیبنــده گـشت
زِ جــــادوی کلکـت فــریبنــده گــشت
زِ هـرکس کـه سـازِ سخـن بـرگرفت
ســرودِ تــو آهنــگِ بـــرتــــر گــرفت
زِ هــر گفتـــه کـــان بـس دلاویــزتــــر
سخنهـــــای تـــو رامـش انگیـــزتــر
خــرد مسنــدآرای ایـــوانِ تــوست
هنر بندهی سر بـه فرمـان تـوست
تــو چـون ســر دهـی پهلـوانـی سـرود
بــه شـور انــدر آری زِ تــن تــار و پـــود
تـــویــی آن جهــــان پهلـــوانِ سخــن
کـــه نـــازد بــه نــامت جهـــانِ سخن
بشـــر را تـــو در بنــــدِ آســــایشــــی
رهـــــاننـــــده از چنـــــگِ آلایشــــــی
...
https://plus.google.com/101006476155163686774/posts/goNr38rDinc?_utm_source=1-2-2
Google Workspace Updates
New community features for Google Chat and an update on Currents
Note: This blog post outlines upcoming changes to Google Currents for Workspace users. For information on the previous deprecation of Googl...
به مناسبت زادروز دکتر محمد مصدق
تصویر اهدایی به استاد ادیب برومند
متن روی عکس:
"به جناب آقای ادیب برومند اهدا میشود.
زندان لشکر ۲ زرهی - بیستم تیرماه ۱۳۳۳
دکتر محمد مصدق"
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/Bxprit5h9K1/?igshid=1ggvmugv9zkvi
تصویر اهدایی به استاد ادیب برومند
متن روی عکس:
"به جناب آقای ادیب برومند اهدا میشود.
زندان لشکر ۲ زرهی - بیستم تیرماه ۱۳۳۳
دکتر محمد مصدق"
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/Bxprit5h9K1/?igshid=1ggvmugv9zkvi
به یاد آزاد شدن خرمشهر
از آلبوم حماسهی ایران
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.youtube.com/watch?v=FBzNyW2UnhA&feature=share
از آلبوم حماسهی ایران
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.youtube.com/watch?v=FBzNyW2UnhA&feature=share
YouTube
Liberation of Khorramshahr Memorial
Provided to YouTube by The Orchard Enterprises
Liberation of Khorramshahr Memorial · Adib Boroomand · Parviz Yahaghi · Jalil Shahnaz
Hamaseh-Ye Iran (Iran Epic) - In Memoriam of Khorramshahr
℗ 2013 Chaharbagh Records
Released on: 2013-11-07
Auto-generated…
Liberation of Khorramshahr Memorial · Adib Boroomand · Parviz Yahaghi · Jalil Shahnaz
Hamaseh-Ye Iran (Iran Epic) - In Memoriam of Khorramshahr
℗ 2013 Chaharbagh Records
Released on: 2013-11-07
Auto-generated…
https://beeptunes.com/track/3463051/بیاد-آزاد-شدن-خرمشهر
تکآهنگ بیاد آزاد شدن خرمشهر کاری از ادیب برومند را در بیپتونز ببینید
@AdibBoroumand
تکآهنگ بیاد آزاد شدن خرمشهر کاری از ادیب برومند را در بیپتونز ببینید
@AdibBoroumand
بیپ تونز
دانلود کتاب صوتی بیاد آزاد شدن خرمشهر از ادیب برومند