این قطعهی قصیده مانند در تأسف از کشته شدن #احمد_شاه_مسعود قهرمان پنجشیر افغانستان بهدست عمّال تروریست در شهریورماه ۱۳۸۰ سروده شده است.
چو عبدی جان دهد در راهِ معبود
شهادت بر سرش ظلّیست ممدود
شهيد آنکس بود کاندر رهِ حق
چو شد مقتول آنگه گشت مسعود
به ظاهر گر شهيدی رفت از دست
بود در يادها پيوسته موجود
به شيرِ «پنجشير» آنکو لقب يافت
برفت از دست با اوصافِ محمود
وطنخواه و دلير و آدمیخوی
که پنداری زِ «رستم» بود مولود
در «افغان» پيشرفتِ دشمنان را
به نيروی شهامت کرد مسدود
کسی کآن قهرمان را قصدِ جان کرد
خود از اصحابِ دوزخ گشت معدود
همانا دشمنانش جمله گشتند
به درگاهِ خدا ملعون و مطرود
دريغا کز رهِ نيرنگِ اضداد
چنين شمشيرِ بُرّان گشت مفقود
سزد گر خلق گويند از دل و جان
درود حق به «احمدشاهمسعود»
#ادیب_برومند
مجموعه اشعار ادیب برومند، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲، ص۱۵۲۰
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/BnNv6SJlbNk/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4sti5wxdlskk
چو عبدی جان دهد در راهِ معبود
شهادت بر سرش ظلّیست ممدود
شهيد آنکس بود کاندر رهِ حق
چو شد مقتول آنگه گشت مسعود
به ظاهر گر شهيدی رفت از دست
بود در يادها پيوسته موجود
به شيرِ «پنجشير» آنکو لقب يافت
برفت از دست با اوصافِ محمود
وطنخواه و دلير و آدمیخوی
که پنداری زِ «رستم» بود مولود
در «افغان» پيشرفتِ دشمنان را
به نيروی شهامت کرد مسدود
کسی کآن قهرمان را قصدِ جان کرد
خود از اصحابِ دوزخ گشت معدود
همانا دشمنانش جمله گشتند
به درگاهِ خدا ملعون و مطرود
دريغا کز رهِ نيرنگِ اضداد
چنين شمشيرِ بُرّان گشت مفقود
سزد گر خلق گويند از دل و جان
درود حق به «احمدشاهمسعود»
#ادیب_برومند
مجموعه اشعار ادیب برومند، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲، ص۱۵۲۰
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/BnNv6SJlbNk/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4sti5wxdlskk
Instagram
«پیامى به دریاى مازندران»
شدم راهى شهر مازندران
که بس خرمىهاست در وى نهان
رهش پیچ در پیچ و نامستقیم
ولى خاطرآرا چو خّرم نسیم
در آن پیچ و خمهاش هر سو عیان
بسى چشمکاندازِ سبزینهسان
بسى کوهها سر برافراشته
به گوشِ فلک رازها کاشته
بهسانِ دِژآگاه کینتوخته
بههم خشمگین دیده بردوخته
گراینده زى خشمِ جنگاوران
نهیبافکن اندر دلِ اژدران
به چشمانِ کاوندهی رازجوى
نماید زِ دیرین زمان هاى و هوى
دلآگاه داند که کُهسارِ پیر
چهها دیده در روزگارانِ دیر
***
پس آنگه بر و بوم مازندران
پدیدار شد چون دلآرا جنان
همه هرچه دیدم در آن سرزمین
فرح بود و شور و نشاطش رهین
همه خرّمى از پس خرّمى
ز هرسو فراوان گلِ موسمى
زِ بامِ فلک سبزه تا روى خاک
درختان تنیده به هم شورناک
بس انبوهِ جنگل فراگِردِ کوه
کز انبوهیش کوه شد در ستوه
درختان زِ باران همه شستهروى
دلافروزِ خاطر صفابخشِ خوى
سرازیر بینیم بسى آبشار
چو یک رشته دُر از برِ کوهسار
به هر شالِزارى که خوش کرد حال
شده پهن یک سبزگون طاقه شال
شدم رهسپر تا به دریاکنار
نشستم به ساحل بسى دلفگار
فرستادم آنگه به دریا درود
رساندم سلامش زِ زایندهرود
بدو گفتم اینک من از روى درد
سخن گویم اى پروراننده مرد
کنون آمدم با دلى غمسراى
به نزد تو اى بحر غرّشگراى
زِ دو دیده اشکم سرازیر بود
چو آهم که همگام تبخیر بود
بگفتم بدو با دلى پر زِ خشم
به روى رخم اشک جارى زِ چشم
که بس خلق ایران به خشم اندرند
که از چالشى سخت برنگذرند
تویى ملکِ موروث ایران زمین
زِ هنگام کورش یلِ پاک دین
به دوران داراى کیوان سریر
تو بودى از ایران ز بالا و زیر
تو را بود کشتى از ایران فزون
ز بازارگانى و جنگى فنون
پس از قرنها فرمانآراى روس
به تو دست یازید با بوق و کوس
به نیمى زِ تو گشت فرمانروا
پس ایران به نیمى دگر کدخدا
پس از چند پیمانِ ستوار و سخت
زِ روسیه شد بارور این درخت
که نیمى زِ دریا از ایران بود
بر این حق بسى سخت پیمان بود
کنون با فروپاشى شوروى
شد ایران درین ماجرا منزوى
سه کشور برون آمد از بطنِ روس
به هم داد، دستِ فریب و فسوس
به همراهى روسِ پیمانشکن
فراهشته پا از گلیمِ کهن
نمودند دستِ تجاوز دراز
به میراثِ ایران به نیرنگ و آز
بسى غافل از اینکه ایرانیان
زِ حق نگذرند ارچه با بذلِ جان
پذیرا نگردند خرد و کلان
به جز نیمى از بحرِ مازندران
کهرا زَهره باشد تجاوزگرى
به میراث ایرانیان سرسرى؟!
به رسوایىِ هر دغلبازِ پست
کنیم آنچه مارا برآید زِ دست
نه از کف دهیم این کهن جاى را
که یاد آورد «ترکمانچاى» را
بجوشیم و کوشیم تا پاى جان
که گیریم حق خود از حقبَران
به رفق و مدارا به جنگ و ستیز
برانیم دشمن به پاى گریز
هر آن کو در این مُلک فرمانرواست
جز این گر کند درخور بس جفاست
ادیب برومند
مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲ صص۱۵۵۳-۱۵۵۵
@AdibBoroumabd
https://www.instagram.com/p/Bna2-JoFG3R/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1jk5w65mwpetz
شدم راهى شهر مازندران
که بس خرمىهاست در وى نهان
رهش پیچ در پیچ و نامستقیم
ولى خاطرآرا چو خّرم نسیم
در آن پیچ و خمهاش هر سو عیان
بسى چشمکاندازِ سبزینهسان
بسى کوهها سر برافراشته
به گوشِ فلک رازها کاشته
بهسانِ دِژآگاه کینتوخته
بههم خشمگین دیده بردوخته
گراینده زى خشمِ جنگاوران
نهیبافکن اندر دلِ اژدران
به چشمانِ کاوندهی رازجوى
نماید زِ دیرین زمان هاى و هوى
دلآگاه داند که کُهسارِ پیر
چهها دیده در روزگارانِ دیر
***
پس آنگه بر و بوم مازندران
پدیدار شد چون دلآرا جنان
همه هرچه دیدم در آن سرزمین
فرح بود و شور و نشاطش رهین
همه خرّمى از پس خرّمى
ز هرسو فراوان گلِ موسمى
زِ بامِ فلک سبزه تا روى خاک
درختان تنیده به هم شورناک
بس انبوهِ جنگل فراگِردِ کوه
کز انبوهیش کوه شد در ستوه
درختان زِ باران همه شستهروى
دلافروزِ خاطر صفابخشِ خوى
سرازیر بینیم بسى آبشار
چو یک رشته دُر از برِ کوهسار
به هر شالِزارى که خوش کرد حال
شده پهن یک سبزگون طاقه شال
شدم رهسپر تا به دریاکنار
نشستم به ساحل بسى دلفگار
فرستادم آنگه به دریا درود
رساندم سلامش زِ زایندهرود
بدو گفتم اینک من از روى درد
سخن گویم اى پروراننده مرد
کنون آمدم با دلى غمسراى
به نزد تو اى بحر غرّشگراى
زِ دو دیده اشکم سرازیر بود
چو آهم که همگام تبخیر بود
بگفتم بدو با دلى پر زِ خشم
به روى رخم اشک جارى زِ چشم
که بس خلق ایران به خشم اندرند
که از چالشى سخت برنگذرند
تویى ملکِ موروث ایران زمین
زِ هنگام کورش یلِ پاک دین
به دوران داراى کیوان سریر
تو بودى از ایران ز بالا و زیر
تو را بود کشتى از ایران فزون
ز بازارگانى و جنگى فنون
پس از قرنها فرمانآراى روس
به تو دست یازید با بوق و کوس
به نیمى زِ تو گشت فرمانروا
پس ایران به نیمى دگر کدخدا
پس از چند پیمانِ ستوار و سخت
زِ روسیه شد بارور این درخت
که نیمى زِ دریا از ایران بود
بر این حق بسى سخت پیمان بود
کنون با فروپاشى شوروى
شد ایران درین ماجرا منزوى
سه کشور برون آمد از بطنِ روس
به هم داد، دستِ فریب و فسوس
به همراهى روسِ پیمانشکن
فراهشته پا از گلیمِ کهن
نمودند دستِ تجاوز دراز
به میراثِ ایران به نیرنگ و آز
بسى غافل از اینکه ایرانیان
زِ حق نگذرند ارچه با بذلِ جان
پذیرا نگردند خرد و کلان
به جز نیمى از بحرِ مازندران
کهرا زَهره باشد تجاوزگرى
به میراث ایرانیان سرسرى؟!
به رسوایىِ هر دغلبازِ پست
کنیم آنچه مارا برآید زِ دست
نه از کف دهیم این کهن جاى را
که یاد آورد «ترکمانچاى» را
بجوشیم و کوشیم تا پاى جان
که گیریم حق خود از حقبَران
به رفق و مدارا به جنگ و ستیز
برانیم دشمن به پاى گریز
هر آن کو در این مُلک فرمانرواست
جز این گر کند درخور بس جفاست
ادیب برومند
مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲ صص۱۵۵۳-۱۵۵۵
@AdibBoroumabd
https://www.instagram.com/p/Bna2-JoFG3R/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1jk5w65mwpetz
Instagram
ادیب برومند | Adib Boroumand
بخشی از سرودهی «پیامى به #دریاى_مازندران » ... همه هرچه دیدم در آن سرزمین فرح بود و شور و نشاطش رهین همه خرّمى از پس خرّمى ز هرسو فراوان گلِ موسمى زِ بامِ فلک سبزه تا روى خاک درختان تنیده به هم شورناک بس انبوهِ جنگل فراگِردِ کوه کز انبوهیش کوه شد در ستوه…
«جمعهی سیاه»
(۱۷شهریور۱۳۵۷)
مرهمپذیر نیست دلِ داغدارِ ما
در ماتمی که سوخت دل و جانِ زارِ ما!
خونیندلیم و خسته و چون بار و برگِ تاک
خون است و اشک، قوتِ دلِ داغدارِ ما!
آمد خزان و غم به غم افزود، گرچه بود
امسال چون خزانِ غمافزا، بهارِ ما!
ما را دل از عزای عزیزان که رفتهاند
خون است و خون زِ دیده رود از کنارِ ما!
نفرین به خانوادهی بیدادگر کز او
شد روزِ ما سیاهتر از روزگارِ ما!
چشم از فراغِ روی شهیدانِ حقپرست
لعلِ مُذاب میکند از جان، نثارِ ما!
این زخم و سوز، درخورِ هیچ التیام نیست
کو چارهسازِ خاطرِ اندوهبارِ ما؟
خیزید تا چو صبا گلفشان کنیم
آنجا که خفتهاند، بسی گلعذارِ ما!
از خونِ هر مجاهدِ گلگون کفن که ریخت
خیزد هزار نادره در کارزارِ ما!
باشد که انتقام بگیرد قیامِ خلق
از جابران به یاریِ پروردگارِ ما!
ادیب برومند
تهران ۱۹/شهریور/۱۳۵۷
@AdibBoroumand
https://m.facebook.com/AdibBoroumand/photos/a.10150122453041715/10153207786351715/?type=3
(۱۷شهریور۱۳۵۷)
مرهمپذیر نیست دلِ داغدارِ ما
در ماتمی که سوخت دل و جانِ زارِ ما!
خونیندلیم و خسته و چون بار و برگِ تاک
خون است و اشک، قوتِ دلِ داغدارِ ما!
آمد خزان و غم به غم افزود، گرچه بود
امسال چون خزانِ غمافزا، بهارِ ما!
ما را دل از عزای عزیزان که رفتهاند
خون است و خون زِ دیده رود از کنارِ ما!
نفرین به خانوادهی بیدادگر کز او
شد روزِ ما سیاهتر از روزگارِ ما!
چشم از فراغِ روی شهیدانِ حقپرست
لعلِ مُذاب میکند از جان، نثارِ ما!
این زخم و سوز، درخورِ هیچ التیام نیست
کو چارهسازِ خاطرِ اندوهبارِ ما؟
خیزید تا چو صبا گلفشان کنیم
آنجا که خفتهاند، بسی گلعذارِ ما!
از خونِ هر مجاهدِ گلگون کفن که ریخت
خیزد هزار نادره در کارزارِ ما!
باشد که انتقام بگیرد قیامِ خلق
از جابران به یاریِ پروردگارِ ما!
ادیب برومند
تهران ۱۹/شهریور/۱۳۵۷
@AdibBoroumand
https://m.facebook.com/AdibBoroumand/photos/a.10150122453041715/10153207786351715/?type=3
Facebook
Adib Boroumand ادیب برومند - «جمعهی سیاه» (17/6/1357) مرهمپذیر...
«جمعهی سیاه»
(17/6/1357)
مرهمپذیر نیست دلِ داغدارِ ما / در ماتمی که سوخت دل و جانِ زارِ ما!
خونیندلیم و خسته و چون بار و برگِ تاک / خون است و اشک، قوتِ دلِ داغدارِ ما!
آمد خزان و غم به غم افزود،...
(17/6/1357)
مرهمپذیر نیست دلِ داغدارِ ما / در ماتمی که سوخت دل و جانِ زارِ ما!
خونیندلیم و خسته و چون بار و برگِ تاک / خون است و اشک، قوتِ دلِ داغدارِ ما!
آمد خزان و غم به غم افزود،...
«درس آزادگی»
شنيدم كه دانای روشن ضميری
چنين گفت با نامور نكتهگيری
كه در دورهی شومِ ناپارسايی
كز آلايش دهر، نبود گزيری
به عهدی كه از جورِ ناپاك خويان
بود مردِ آزاده همچون اسيری
به عهدی كه از نای غمديده مردم
به حسرت برآيد دمادم نفيری
به عهدی كه در راستْ بازارِ هستی
بود فضل و تقوا، متاعِ حقيری
به عهدی كه هرگز نيارد رقم زد
به تذكار حقّ، كلكِ دانا دبيری
به عهدی كه باشد زمامِ حكومت
به دستِ فرومايه قومِ اجيری
سزد گر به عهدی چنين، مردِ دانا
قناعت گُزين گردد و گوشهگيری
به دلجويی حاكمان دل نبازد
و گر بر سرش گل فشانَد اميری
نگردد چو يك بنده، ذلّت پسندی
نگردد زِ يك خواجه، منّت پذيری
نگيرد سراغِ گرانجان وكيلی
نپرسد نشانِ سبكسر وزيری
زِ راه هدف، لحظهای رخ نتابد
و گر سوی او برگمارند تيری
به روبه مزاجی فرو ناورد سر
وگر باشدش خصمِ چون شرزه شيری
نه يك ره شكوهد زِ بود و نبودی
نه يكدم سگالد به بالا و زيری
بهجز در رهِ پاسِ عزّ و مناعت
نه پروای تاجاش بود، نی سريری
چه كارش بود با پرندينهپوشان
كه خود سينهمالان بُوَد بر حصيری
***
بدو آفرين گفت مردِ سخندان
كه ای از تو خُرّم به هرجا ضميری
بدين پاكبازی خوشا بر من و تو
كزين شيوه داريم، حظِّ خطيری
ولی طی اين ره نه زآنروست جانا
كه ما را ستايند قومِ بصيری
بل از بهرِ آنست كآزاد مردی
نگردد لگدكوبِ جمعِ شريری
به هر عصر معيارِ آزادگی را
روا باشد ار پاس دارد دليری
نگهداری جانبِ حقّ و ايمان
بود فرض بر هر صغير و كبيری
به تحصيلِ آزادیِ خلق، شايد
كه گردد قليلی فدای كثيری
نمايندهی قوم بودن به رادی
هم او را بود خدمت بینظيری
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C/
شنيدم كه دانای روشن ضميری
چنين گفت با نامور نكتهگيری
كه در دورهی شومِ ناپارسايی
كز آلايش دهر، نبود گزيری
به عهدی كه از جورِ ناپاك خويان
بود مردِ آزاده همچون اسيری
به عهدی كه از نای غمديده مردم
به حسرت برآيد دمادم نفيری
به عهدی كه در راستْ بازارِ هستی
بود فضل و تقوا، متاعِ حقيری
به عهدی كه هرگز نيارد رقم زد
به تذكار حقّ، كلكِ دانا دبيری
به عهدی كه باشد زمامِ حكومت
به دستِ فرومايه قومِ اجيری
سزد گر به عهدی چنين، مردِ دانا
قناعت گُزين گردد و گوشهگيری
به دلجويی حاكمان دل نبازد
و گر بر سرش گل فشانَد اميری
نگردد چو يك بنده، ذلّت پسندی
نگردد زِ يك خواجه، منّت پذيری
نگيرد سراغِ گرانجان وكيلی
نپرسد نشانِ سبكسر وزيری
زِ راه هدف، لحظهای رخ نتابد
و گر سوی او برگمارند تيری
به روبه مزاجی فرو ناورد سر
وگر باشدش خصمِ چون شرزه شيری
نه يك ره شكوهد زِ بود و نبودی
نه يكدم سگالد به بالا و زيری
بهجز در رهِ پاسِ عزّ و مناعت
نه پروای تاجاش بود، نی سريری
چه كارش بود با پرندينهپوشان
كه خود سينهمالان بُوَد بر حصيری
***
بدو آفرين گفت مردِ سخندان
كه ای از تو خُرّم به هرجا ضميری
بدين پاكبازی خوشا بر من و تو
كزين شيوه داريم، حظِّ خطيری
ولی طی اين ره نه زآنروست جانا
كه ما را ستايند قومِ بصيری
بل از بهرِ آنست كآزاد مردی
نگردد لگدكوبِ جمعِ شريری
به هر عصر معيارِ آزادگی را
روا باشد ار پاس دارد دليری
نگهداری جانبِ حقّ و ايمان
بود فرض بر هر صغير و كبيری
به تحصيلِ آزادیِ خلق، شايد
كه گردد قليلی فدای كثيری
نمايندهی قوم بودن به رادی
هم او را بود خدمت بینظيری
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
درس آزادگی | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
شنيدم كه دانای روشن ضميری چنين گفت با نامور نكته گيری كه در دوره شوم نا پارسايی كز آلايش دهر، نبود گزيری به عهدی كه از جور ناپاك خويان بود مرد آزاده همچون اسير
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«شام عاشورا»
امشب ای ماه بر این عرصه چهها میبینی؟
غرقه در خون، تنِ مردانِ خدا میبینی
امشب ای ماه تو چون پردگیانِ ملکوت
از زمین منظرهای هوشربا میبینی
کشتگانی همه از صدرنشینانِ بهشت
پایکوبِ ستمِ اهلِ دغا میبینی
رهبرانی سر و جان باخته در راهِ خدا
برده از دارِ فنا، ره به بقا میبینی
امشب ای مه به نمایشگهِ سربازیها
قهرمانانِ حق افتاده زِ پا میبینی
هر زمان روی برآری زِ پسِ ابرِ ملال
به سر و روی جهان، گردِ عزا میبینی
در سکوتِ شبِ غمپرورِ اسرار آمیز
همه اطراف، غمآلوده فضا میبینی
بستر آغشته به خون، خفته در این دشتِ جهاد
جاهدانی همه از آلِ عبا میبینی
در تجلیگهِ مردانگیِ پاکدلان
نقش خونینِ بقا، غرقِ جلا میبینی
کربلا دشتِ بلاخیزِ جهان است و در او
بس شهیدانِ زِ خون شسته لقا میبینی
سر مبادم به تن ای ماه که بر نطعِ زمین
تنِ بیسر زِ «بزرگِ شهدا» میبینی
رخِ گلگونِ جوانانِ بنیهاشم را
از زمین نورفشان سوی سما میبینی
پرتوِ روحفزای ابدیت را نیک
جلوهگر در رخِ اربابِ صفا میبینی
یک طرف کشته عزیزانِ سراپردهی حق
یک طرف زنده اسیرانِ بلا میبینی
زِ محبّانِ «رسول» و زِ عزیزانِ «بتول»
ای بسا سر که زِ تن گشته جدا میبینی
آن طرف دورتَرَک زیرِ یکی خیمهی سبز
داغداران همه را نوحهسرا میبینی
زآن میان شیرزنی را زِ مصیبتزدگان
به گرانطاقتیِ «شیرِ خدا» میبینی
زن چه گویم که در انبوهِ جماعت بهسخن
ناطقی ولولهافکن به ملا میبینی
زن چه گویم که در آن نهضتِ بیدادشکن
رهبری سوی هدف راهگشا میبینی
* * *
امشب ای ماه، زِ تابیدنِ خود بر در و دشت
نکتهها میشنوی، نادرهها میبینی
قاتلان را همه در قعرِ فنا مییابی
کشتگان را همه در اوجِ علا میبینی
غالبان را به حقیقت همه یکسر مغلوب
سخرهی مظلمه تا روزِ جزا میبینی
زورمندانِ زمان را همه رسوای ابد
محو، در قعرِ سیهچالِ فنا میبینی
وآن بهظاهر سر و جان باختگان را به یقین
برده گویِ سَبَق اندر دو سرا میبینی
زندگی را همه در مرگ و ظفر را به شکست
جلوهافروز، درین طرفه غزا میبینی
شرحِ جانبازیِ احرارِ قَدَرْ قَدرِ دلیر
ثبت در دفترِ جاویدِ قضا میبینی
وآنگهی تکیهبهقدرتزدگان را تا حشر
درخورِ لعن و سزاوارِ هجا میبینی
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://instagram.com/p/BZtCFHHlpP4/
امشب ای ماه بر این عرصه چهها میبینی؟
غرقه در خون، تنِ مردانِ خدا میبینی
امشب ای ماه تو چون پردگیانِ ملکوت
از زمین منظرهای هوشربا میبینی
کشتگانی همه از صدرنشینانِ بهشت
پایکوبِ ستمِ اهلِ دغا میبینی
رهبرانی سر و جان باخته در راهِ خدا
برده از دارِ فنا، ره به بقا میبینی
امشب ای مه به نمایشگهِ سربازیها
قهرمانانِ حق افتاده زِ پا میبینی
هر زمان روی برآری زِ پسِ ابرِ ملال
به سر و روی جهان، گردِ عزا میبینی
در سکوتِ شبِ غمپرورِ اسرار آمیز
همه اطراف، غمآلوده فضا میبینی
بستر آغشته به خون، خفته در این دشتِ جهاد
جاهدانی همه از آلِ عبا میبینی
در تجلیگهِ مردانگیِ پاکدلان
نقش خونینِ بقا، غرقِ جلا میبینی
کربلا دشتِ بلاخیزِ جهان است و در او
بس شهیدانِ زِ خون شسته لقا میبینی
سر مبادم به تن ای ماه که بر نطعِ زمین
تنِ بیسر زِ «بزرگِ شهدا» میبینی
رخِ گلگونِ جوانانِ بنیهاشم را
از زمین نورفشان سوی سما میبینی
پرتوِ روحفزای ابدیت را نیک
جلوهگر در رخِ اربابِ صفا میبینی
یک طرف کشته عزیزانِ سراپردهی حق
یک طرف زنده اسیرانِ بلا میبینی
زِ محبّانِ «رسول» و زِ عزیزانِ «بتول»
ای بسا سر که زِ تن گشته جدا میبینی
آن طرف دورتَرَک زیرِ یکی خیمهی سبز
داغداران همه را نوحهسرا میبینی
زآن میان شیرزنی را زِ مصیبتزدگان
به گرانطاقتیِ «شیرِ خدا» میبینی
زن چه گویم که در انبوهِ جماعت بهسخن
ناطقی ولولهافکن به ملا میبینی
زن چه گویم که در آن نهضتِ بیدادشکن
رهبری سوی هدف راهگشا میبینی
* * *
امشب ای ماه، زِ تابیدنِ خود بر در و دشت
نکتهها میشنوی، نادرهها میبینی
قاتلان را همه در قعرِ فنا مییابی
کشتگان را همه در اوجِ علا میبینی
غالبان را به حقیقت همه یکسر مغلوب
سخرهی مظلمه تا روزِ جزا میبینی
زورمندانِ زمان را همه رسوای ابد
محو، در قعرِ سیهچالِ فنا میبینی
وآن بهظاهر سر و جان باختگان را به یقین
برده گویِ سَبَق اندر دو سرا میبینی
زندگی را همه در مرگ و ظفر را به شکست
جلوهافروز، درین طرفه غزا میبینی
شرحِ جانبازیِ احرارِ قَدَرْ قَدرِ دلیر
ثبت در دفترِ جاویدِ قضا میبینی
وآنگهی تکیهبهقدرتزدگان را تا حشر
درخورِ لعن و سزاوارِ هجا میبینی
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://instagram.com/p/BZtCFHHlpP4/
«دلِ شیدا»
نه راحت از دلِ شيداى بلهوس ما را
نه بر هواى دلِ خويش، دسترس ما را
حريف بلهوسىهاى دل نباشد عقل
كجاست عشق كه بِرهانَد از هوس ما را؟
چو غنچهايم، نه مانندِ گل گريبان چاک
اگرچه خَست بسى، نيشِ خار و خس ما را
نفس به سينه بود حبس و دل چو نى نالان
چراكه اهلِ دلى نيست همنفس ما را
به جرمِ آن كه نواخوانِ گلشن هنريم
شكسته بال، فكندند در قفس ما را
چه غم كه همّتِ يارى به دادِ ما نرسيد
كه نيست به زِ خدا، يار و دادرس ما را
به قدر همّتِ خود، در كمال كوشيديم
اگرچه قدر ندانست، هيچكس ما را
به عالمى نفروشيم مهرِ دوست، «اديب»
كه اين متاع ِگران در زمانه بس ما را
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AF%D9%84-%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D8%A7/
نه راحت از دلِ شيداى بلهوس ما را
نه بر هواى دلِ خويش، دسترس ما را
حريف بلهوسىهاى دل نباشد عقل
كجاست عشق كه بِرهانَد از هوس ما را؟
چو غنچهايم، نه مانندِ گل گريبان چاک
اگرچه خَست بسى، نيشِ خار و خس ما را
نفس به سينه بود حبس و دل چو نى نالان
چراكه اهلِ دلى نيست همنفس ما را
به جرمِ آن كه نواخوانِ گلشن هنريم
شكسته بال، فكندند در قفس ما را
چه غم كه همّتِ يارى به دادِ ما نرسيد
كه نيست به زِ خدا، يار و دادرس ما را
به قدر همّتِ خود، در كمال كوشيديم
اگرچه قدر ندانست، هيچكس ما را
به عالمى نفروشيم مهرِ دوست، «اديب»
كه اين متاع ِگران در زمانه بس ما را
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AF%D9%84-%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D8%A7/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
دل شیدا - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
نه راحت از دل شيداى بلهوس ما را نه بر هواى دل خويش، دسترس ما را حريف بلهوسى هاى دل نباشد عقل كجاست عشق كه بِرهانَد از هوس ما را؟ چو غنچه ايم، نه مانند گل گريبان چاك اگرچه خَست&hellip
مولوی
مولوى، اى آنكه كشف رازِ پنهان كردهاى
خلق را از رازمندیهات حيران كردهاى
يافتى از رازِ حق بس نكتهی مجهول را
جهل را زين ره برون، از راهِ احسان، كردهاى
عشق را آنگونه پالودى كه در ظرفِ زمان
مینگنجد آنچه پالايش به هر سان كردهاى
عشق را توصيفها كردند و تو در هر عمل
وانمودى آنچه را اعجاز دوران كردهاى
عقل را در پهنهی شطرنج درکِ ماسِوا
در جدال عشق، شهمات و پريشان كردهاى
تا بريدند از نيستانت به كامِ ديگران
بس شكايتها زِ رنج غربتستان كردهاى
ناله در نینامه كردى از غريبیهاى خويش
واندر اين نالش چه چالشها كه با جان كردهاى
عالَم خاكى نبودت جاى آرام و نشست
جان افلاكى غمين از رنجِ هجران كردهاى
بر فراز كهكشانها پاى هِشته بیهراس
خانهاى از عشقِ گردونقدر، بنيان كردهاى
عالَم امكان برايت تنگ و تارى مىنمود
سوى واجب نردبان از عشق و ايمان كردهاى
از حقايق آنچه پنهان بود از ديدارِ خلق
شمّهاى پيدا چو مهر از ابر كتمان كردهاى
كردهاى تسخير، ملک فضل را چون شهرِ دل
عشق را آنگه بر اين معموره، سلطان كردهاى
شمس تبريزى ندانم چون دگرگونت نمود
كآدمى را زين دگرديسى ثناخوان كردهاى
عشقِ رحمانى تو را زى رقص عرفانى كشيد
بيقرارىها از اين اكرامِ رحمان كردهاى
شمس تبريزت به دنيايى دگر شد رهنمون
واندر اين دنيا صفاى خاص عرفان كردهای
مژدهی حقّاليقينت برد در اوج سماع
رقص حقجويانه را همسوى اَلحان كردهاى
بادهی عرفان از آن ساعت كه كردت مستِ مست
حكمتِ ديوانگى را درسِ مستان كردهاى
اين بود گر مستى و اين گونه باشد وجد و حال
عالمى را از بسى غفلت پشيمان كردهاى
كنجكاوىها نمودى در پسِ پستوى راز
ور به دستاورد، سهمى بذلِ اخوان كردهاى
آنچه بسْرودى به نام شمس در برجِ هنر
شعر را رخشنده خورشيد درخشان كردهاى
شعر و حكمت را به مانند دو طفل توأمان
پرورشها داده وآنگه سر به فرمان كردهاى
نيستى پيغمبر امّا در رهِ پيغمبرى
راهها پيموده و رجعت به سامان كردهاى
زادگاهت بلخ و شعرت پارسى، اى آفرين
كآشيان، قونيّه و خدمت به ايران كردهاى
اى طبيب جمله علّتهاى ما در مهدِ جهل
درد ما را همچو جالينوس، درمان كردهاى
مذهبت هرچند بودى عشق و مىجستى فنا
دفترت رمز بقاى هر مسلمان كردهاى
بر حسام الدين درود از ما كه با تذكار او
مثنوى را مكتب ارشاد انسان كردهاى
آنچه بسْرودى زِ تمثيل و حِكَم وآياتِ نغز
خدمتِ اسلام را تفسير قرآن كردهاى
زآنچه گفتى از حكايات و نصايح سربهسر
جِيب انسان را رها از قيد شيطان كردهاى
از زبان و چشم شمسالدين چه بود آن رمز و راز
كآن همه نعمت به پايش جمله قربان كردهاى
از شكوه باستانت نيست غفلت، كز خرد
بهر همراهيت، يادِ پورِ دستان كردهاى
تن به دنياى اهورايى سپردى، وز خلوص
در ره حق جان فداى جانِ جانان كردهاى
مولوى، اى از شمارِ اوليا، شخصِ شخيص
عالَمى را محوِ اشعارت به ديوان كردهاى
بهر مولانا سرودن شعر، دشوار است اديب
كسب اين توفيق از درگاهِ يزدان كردهاى
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C/
مولوى، اى آنكه كشف رازِ پنهان كردهاى
خلق را از رازمندیهات حيران كردهاى
يافتى از رازِ حق بس نكتهی مجهول را
جهل را زين ره برون، از راهِ احسان، كردهاى
عشق را آنگونه پالودى كه در ظرفِ زمان
مینگنجد آنچه پالايش به هر سان كردهاى
عشق را توصيفها كردند و تو در هر عمل
وانمودى آنچه را اعجاز دوران كردهاى
عقل را در پهنهی شطرنج درکِ ماسِوا
در جدال عشق، شهمات و پريشان كردهاى
تا بريدند از نيستانت به كامِ ديگران
بس شكايتها زِ رنج غربتستان كردهاى
ناله در نینامه كردى از غريبیهاى خويش
واندر اين نالش چه چالشها كه با جان كردهاى
عالَم خاكى نبودت جاى آرام و نشست
جان افلاكى غمين از رنجِ هجران كردهاى
بر فراز كهكشانها پاى هِشته بیهراس
خانهاى از عشقِ گردونقدر، بنيان كردهاى
عالَم امكان برايت تنگ و تارى مىنمود
سوى واجب نردبان از عشق و ايمان كردهاى
از حقايق آنچه پنهان بود از ديدارِ خلق
شمّهاى پيدا چو مهر از ابر كتمان كردهاى
كردهاى تسخير، ملک فضل را چون شهرِ دل
عشق را آنگه بر اين معموره، سلطان كردهاى
شمس تبريزى ندانم چون دگرگونت نمود
كآدمى را زين دگرديسى ثناخوان كردهاى
عشقِ رحمانى تو را زى رقص عرفانى كشيد
بيقرارىها از اين اكرامِ رحمان كردهاى
شمس تبريزت به دنيايى دگر شد رهنمون
واندر اين دنيا صفاى خاص عرفان كردهای
مژدهی حقّاليقينت برد در اوج سماع
رقص حقجويانه را همسوى اَلحان كردهاى
بادهی عرفان از آن ساعت كه كردت مستِ مست
حكمتِ ديوانگى را درسِ مستان كردهاى
اين بود گر مستى و اين گونه باشد وجد و حال
عالمى را از بسى غفلت پشيمان كردهاى
كنجكاوىها نمودى در پسِ پستوى راز
ور به دستاورد، سهمى بذلِ اخوان كردهاى
آنچه بسْرودى به نام شمس در برجِ هنر
شعر را رخشنده خورشيد درخشان كردهاى
شعر و حكمت را به مانند دو طفل توأمان
پرورشها داده وآنگه سر به فرمان كردهاى
نيستى پيغمبر امّا در رهِ پيغمبرى
راهها پيموده و رجعت به سامان كردهاى
زادگاهت بلخ و شعرت پارسى، اى آفرين
كآشيان، قونيّه و خدمت به ايران كردهاى
اى طبيب جمله علّتهاى ما در مهدِ جهل
درد ما را همچو جالينوس، درمان كردهاى
مذهبت هرچند بودى عشق و مىجستى فنا
دفترت رمز بقاى هر مسلمان كردهاى
بر حسام الدين درود از ما كه با تذكار او
مثنوى را مكتب ارشاد انسان كردهاى
آنچه بسْرودى زِ تمثيل و حِكَم وآياتِ نغز
خدمتِ اسلام را تفسير قرآن كردهاى
زآنچه گفتى از حكايات و نصايح سربهسر
جِيب انسان را رها از قيد شيطان كردهاى
از زبان و چشم شمسالدين چه بود آن رمز و راز
كآن همه نعمت به پايش جمله قربان كردهاى
از شكوه باستانت نيست غفلت، كز خرد
بهر همراهيت، يادِ پورِ دستان كردهاى
تن به دنياى اهورايى سپردى، وز خلوص
در ره حق جان فداى جانِ جانان كردهاى
مولوى، اى از شمارِ اوليا، شخصِ شخيص
عالَمى را محوِ اشعارت به ديوان كردهاى
بهر مولانا سرودن شعر، دشوار است اديب
كسب اين توفيق از درگاهِ يزدان كردهاى
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
مولوی | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به مناسب هشتم مهرماه روز بزرگداشت مولانا جلال الدین بلخی ( مولوی ) این قصیده از استاد ادیب برومند را در سایت منتشر می شود. مولوى، اى آنكه كشف راز پنهان ك
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«جشنِ مهرگان»
مهربان شو که مهرگان آمد
مهرگان شاد و مهربان آمد
شادمان باش و مهربانی کن
شادی و مهر توأمان آمد
مهرگان جشنِ شادمانیهاست
شاد از آن باغ و بوستان آمد
بارِ دیگر به شیوهای دلخواه
باغ و گلزار، دلستان آمد
جشنِ فرخندهی نیاکان است
زین سبب راحتِ روان آمد
یادگاریست از قویدستان
که خوش از عهدِ باستان آمد
گل که پژمرد از حرارتِ تیر
از نسیمِ خزان جوان آمد
سوی جالیز بین که میوه و گل
در طراوت چه همعِنان آمد
اعتدالِ هوا به رقص آورد
سرو را کز طرب روان آمد
رخت بستند جیرجیرکها
در چمن مرغِ نغمهخوان آمد
مهر، بر ما فِشانَد آن نوری
که از او تیرگی نهان آمد
رفعِ افسردگی شد از گرما
تا نسیمِ خزان وزان آمد
مهر ما را دهد فراوان سود
سودمندیش بیکران آمد
تا بود نور باقی اندر مهر
بر بقایِ زمین ضَمان آمد
مهر ما را به مهربانی خواند
کاین پیامآور از جَنان آمد
دوستی ارمغانِ پَردیس است
که بهینگونه ارمغان آمد
هرکه از مهر بهرهای کم داشت
بر تن از بهرِ او زیان آمد
مهر، سرچشمهی محبّتهاست
کآبش از خیر، نوشِ جان آمد
مهر ورزد «ادیب» تا زندهست
کاین بهین شیوه در جهان آمد
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AC%D8%B4%D9%86-%D9%85%D9%87%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D9%86/
مهربان شو که مهرگان آمد
مهرگان شاد و مهربان آمد
شادمان باش و مهربانی کن
شادی و مهر توأمان آمد
مهرگان جشنِ شادمانیهاست
شاد از آن باغ و بوستان آمد
بارِ دیگر به شیوهای دلخواه
باغ و گلزار، دلستان آمد
جشنِ فرخندهی نیاکان است
زین سبب راحتِ روان آمد
یادگاریست از قویدستان
که خوش از عهدِ باستان آمد
گل که پژمرد از حرارتِ تیر
از نسیمِ خزان جوان آمد
سوی جالیز بین که میوه و گل
در طراوت چه همعِنان آمد
اعتدالِ هوا به رقص آورد
سرو را کز طرب روان آمد
رخت بستند جیرجیرکها
در چمن مرغِ نغمهخوان آمد
مهر، بر ما فِشانَد آن نوری
که از او تیرگی نهان آمد
رفعِ افسردگی شد از گرما
تا نسیمِ خزان وزان آمد
مهر ما را دهد فراوان سود
سودمندیش بیکران آمد
تا بود نور باقی اندر مهر
بر بقایِ زمین ضَمان آمد
مهر ما را به مهربانی خواند
کاین پیامآور از جَنان آمد
دوستی ارمغانِ پَردیس است
که بهینگونه ارمغان آمد
هرکه از مهر بهرهای کم داشت
بر تن از بهرِ او زیان آمد
مهر، سرچشمهی محبّتهاست
کآبش از خیر، نوشِ جان آمد
مهر ورزد «ادیب» تا زندهست
کاین بهین شیوه در جهان آمد
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AC%D8%B4%D9%86-%D9%85%D9%87%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D9%86/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
جشن مهرگان | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
مهربان شو كه مهرگان آمد مهرگان شاد و مهربان آمد شادمان باش و مهرباني كن شادي و مهر توأمان آمد مهرگان جشنِ شادمانيهاست شاد از آن باغ و بوستان آمد
«منزلِ ویرانه»
روزگارى شد و ما دست به كارى نزديم
دست در حلقهی گيسوى نگارى نزديم
بختِ بد بين كه در اين دشت پر از طرفه غزال
تير تدبير خطا رفت و شكارى نزديم
ساغر لاله پر از مى شد و در پاى گلى
مىِ گلگون ز كف لالهعذارى نزديم
دور گل طى شد و از دستِ بتى، بادهی وصل
فارغ از مشغله، در فصل بهارى نزديم
چون به دشت هوس آواره نبوديم چو باد
پردهی شرم گلى را به كنارى نزديم
چند از اين كوى گذشتى و نگفتى با خويش
كه سرى هم به يكى غمزده يارى نزديم
چون در اين منزل ويرانه، نديديم ثبات
بر سر گنج درم، حلقه چو مارى نزديم
گرچه بوديم چو گل خونجگر از طعن رقيب
با رخ سرخ دم از شكوِه ز خارى نزديم
دوش در پرده به افسوس، همىگفت اديب
كه در آن طرّه چرا چنگ به تارى نزديم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/Boj06fTFYp7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1qujne4fqsdvt
روزگارى شد و ما دست به كارى نزديم
دست در حلقهی گيسوى نگارى نزديم
بختِ بد بين كه در اين دشت پر از طرفه غزال
تير تدبير خطا رفت و شكارى نزديم
ساغر لاله پر از مى شد و در پاى گلى
مىِ گلگون ز كف لالهعذارى نزديم
دور گل طى شد و از دستِ بتى، بادهی وصل
فارغ از مشغله، در فصل بهارى نزديم
چون به دشت هوس آواره نبوديم چو باد
پردهی شرم گلى را به كنارى نزديم
چند از اين كوى گذشتى و نگفتى با خويش
كه سرى هم به يكى غمزده يارى نزديم
چون در اين منزل ويرانه، نديديم ثبات
بر سر گنج درم، حلقه چو مارى نزديم
گرچه بوديم چو گل خونجگر از طعن رقيب
با رخ سرخ دم از شكوِه ز خارى نزديم
دوش در پرده به افسوس، همىگفت اديب
كه در آن طرّه چرا چنگ به تارى نزديم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/Boj06fTFYp7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1qujne4fqsdvt
Instagram
ادیب برومند | Adib Boroumand
«منزل ویرانه» روزگارى شد و ما دست به كارى نزديم دست در حلقهی گيسوى نگارى نزديم بخت بد بين كه در اين دشت پر از طرفه غزال تير تدبير خطا رفت و شكارى نزديم ساغر لاله پر از مى شد و در پاى گلى مىِ گلگون ز كف لالهعذارى نزديم دور گل طى شد و از دستِ بتى، بادهی…
«ارمغانی برای یونسکو به هنگام بزرگداشت خواجه حافظ شیرازی»
هر سخنگوی که آرد سخن از دستِ بلند
در سراپردهی افلاک شود آینهبند
برشود از زبرِ زهره به ایوانِ زحل
تا کند بهرِ زمین هدیه سخنهای بلند
سخنِ سخته که جوشد زِ لبِ چامهسرای
سخت را سهل نماید به برِ طبعِ نژند
سخنی کو دهد آلامِ درون را تسکین
خوش دواییست شفاپرور و بیمارپسند
سخنِ والا از عالم بالاست نصیب
درخورِ همتِ بالنده بزرگانی چند
یک تن از آن همه سالارِ غزلسازان هست
که بود منزلتش بر زبرِ هفت اورند
آنکه آلام زدود از نغماتِ دلجوی
آنکه آفاق گشود از سخنانِ دلبند
آن مهین شاعرِ فرخمنشِ نادرهگوی
آن بهین عارفِ عاشقصفتِ عاطفهمند
آنکه با او نبود هیچ سخندان همپای
آنکه با او نشود هیچ سخنور همچند
آنکه نامش سَمَر از هند بود تا آمریک
نه همین از درِ آبادان تا مرزِ مرند
آنکه از جامِ جهانبین رخِ اسرار گشود
آنکه از طبعِ سخنگو، پیِ آثار فکند
آنکه در گلشنِ جان، تخمِ وفاداری کِشت
آنکه از مزرعِ دل ریشهی خودکامی کند
آنکه از صافِ خُمش پیرِ خرد جام کشید
آنکه از شعرِ ترش جمله میِ ناب کشند
طایرِ قدس و صفای سخنش جان دارو
بلبلِ عرش و نوای غزلش جان پیوند
ترجمانی زِ دلانگیزی شعرِ ترِ اوست
سر برآوردنِ خور از پسِ کوهِ الوند
***
اندر آن عهد که از جورِ امیران مغول
خلقِ ایران همه بودند اسیرانِ کمند!
اندر آن عهد که شیخانِ ریایی به فریب
خلق را بندهی خود کرده و دین را دربند!
اندر آن عهد که پیران طریقت به فساد
شهره گشتند و به طامات و فسون مغزآکند!
صوفی و مرشد و کبادهکش و زاهد و شیخ
در پیِ معرکهگیری همه تازنده سمند!
یکطرف جنگ و برادرکشی و کین و عناد
یکطرف خدعه و سالوس و دروغ و ترفند!
فتنه بود از پسِ آشوب و بلا از پسِ جنگ
خدعه بود از پیِ تزویر و فریب از پیِ فند!
پدر از دستِ پسر نالد، گردیده ضریر !
پسر از جورِ پدر گرید، افتاده به بند!
اصفهان را سرِ پیکار، همی با شیراز
همچو شیراز که با کرمان وآنسویِ زرند!
خلق چون واژهی مفرد به میانِ دو فریق
این یکَش بود پساوند و دگر پیشاوند!
***
مامِ میهن به چنین عهد یکی نابغه زاد
کآفرین باد بر آن مام و گرامی فرزند
عارفی خرقه به دوش آمده از رندآباد
پای بر فرقِ تعلق زده بی خوفِ گزند
مولوی بر سر و سرزنده و نورانیچهر
پیرهن چاک و غزلخوان و به لبها لبخند
نگهش نافذ و افسانهگر و طنزآلود
کشفِ اسرارِ وجودش هدف کاوش و کَند
چشم جادوش کند شفقتِ مادر را یاد
چینِ ابروش بود خشمِ پدر را مانند
حافظِ قرآن، لیکن زِ تحجّر بیزار
طالبِ عشرت، لیکن به تدیّن پابند
در کَفَش زُبده کتابی به فرحبخشیِ باغ
بر لبش طرفه بیانی به شکرباریِ قند
همهجا سازِ طرب جوید و دلجویی و مهر
همهگه راهِ ادب پوید و خوشخویی و پند
دفترش مخزنِ خیر است و همو خازنِ صلح
وآنچه داراست به از گوهر و لعل و یاکند
به ریاکار و دغل تاختن آرد با شعر
هم نکوهد روش و پویه درین راه و روند
برکشد از سرِ وعّاظِ سلاطین دستار
بردرد از رخِ زهّاد منافق روبند
***
این همان حافظِ شیراز و لسانالغیب است
ریخته خَمرِ مضامین به مرصّع آوند
این همان حافظِ بیداردلِ عقدهگشاست
کآمد از بهرِ تسلّای بشر خنداخند
همچو زرتشت پیمبر سخنش آتشناک
وندر آیینهی تفسیر، چو زند و پازند
مَلَکی بود تو گویی زِ سَما کرده نزول
بهر دلداریِ انسان چو بهین خویشاوند
فیلسوفان جهان تا نزنندش به نگاه
بارها، پیرِ مغان ریخت بر آذر اسفند
با تو گوید که جهان هیچ نیرزد به نزاع
خرّم آنکس که دلی را به ستم نپراکند
هیچ دانا نخورد غصّهی دنیای دنی
که خود او را هوس و آز و حسد نیست خورند
حافظ ماست همان بلبلِ باغِ ملکوت
که صفیرش زِ سرِ کنگرهی عرش زنند
بُرد گویِ سبق ازگفتهی سلمان و کمال
آنکه شد صیتِ کمالش به فراسوی خجند
شعرِ او وردِ زبان ساخت چه کُرد و چه بلوچ
همچنان تُرکْزبان شاعرِ کهسارِ سهند
لاجرم وحدتِ ملیست به شعرش ستوار
وآنگهی مامِ وطن از ثمراتش خرسند
اینک از خواجه امید آنکه پذیرد زِ ادیب
این رهاورد که بس به زِ نگارینه پرند
ادیب برومند
حاصل هستی، چاپ دوم، انتشارات عرفان، تهران ۱۳۸۷، صص۲۶۲-۲۶۴
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/حافظ/
هر سخنگوی که آرد سخن از دستِ بلند
در سراپردهی افلاک شود آینهبند
برشود از زبرِ زهره به ایوانِ زحل
تا کند بهرِ زمین هدیه سخنهای بلند
سخنِ سخته که جوشد زِ لبِ چامهسرای
سخت را سهل نماید به برِ طبعِ نژند
سخنی کو دهد آلامِ درون را تسکین
خوش دواییست شفاپرور و بیمارپسند
سخنِ والا از عالم بالاست نصیب
درخورِ همتِ بالنده بزرگانی چند
یک تن از آن همه سالارِ غزلسازان هست
که بود منزلتش بر زبرِ هفت اورند
آنکه آلام زدود از نغماتِ دلجوی
آنکه آفاق گشود از سخنانِ دلبند
آن مهین شاعرِ فرخمنشِ نادرهگوی
آن بهین عارفِ عاشقصفتِ عاطفهمند
آنکه با او نبود هیچ سخندان همپای
آنکه با او نشود هیچ سخنور همچند
آنکه نامش سَمَر از هند بود تا آمریک
نه همین از درِ آبادان تا مرزِ مرند
آنکه از جامِ جهانبین رخِ اسرار گشود
آنکه از طبعِ سخنگو، پیِ آثار فکند
آنکه در گلشنِ جان، تخمِ وفاداری کِشت
آنکه از مزرعِ دل ریشهی خودکامی کند
آنکه از صافِ خُمش پیرِ خرد جام کشید
آنکه از شعرِ ترش جمله میِ ناب کشند
طایرِ قدس و صفای سخنش جان دارو
بلبلِ عرش و نوای غزلش جان پیوند
ترجمانی زِ دلانگیزی شعرِ ترِ اوست
سر برآوردنِ خور از پسِ کوهِ الوند
***
اندر آن عهد که از جورِ امیران مغول
خلقِ ایران همه بودند اسیرانِ کمند!
اندر آن عهد که شیخانِ ریایی به فریب
خلق را بندهی خود کرده و دین را دربند!
اندر آن عهد که پیران طریقت به فساد
شهره گشتند و به طامات و فسون مغزآکند!
صوفی و مرشد و کبادهکش و زاهد و شیخ
در پیِ معرکهگیری همه تازنده سمند!
یکطرف جنگ و برادرکشی و کین و عناد
یکطرف خدعه و سالوس و دروغ و ترفند!
فتنه بود از پسِ آشوب و بلا از پسِ جنگ
خدعه بود از پیِ تزویر و فریب از پیِ فند!
پدر از دستِ پسر نالد، گردیده ضریر !
پسر از جورِ پدر گرید، افتاده به بند!
اصفهان را سرِ پیکار، همی با شیراز
همچو شیراز که با کرمان وآنسویِ زرند!
خلق چون واژهی مفرد به میانِ دو فریق
این یکَش بود پساوند و دگر پیشاوند!
***
مامِ میهن به چنین عهد یکی نابغه زاد
کآفرین باد بر آن مام و گرامی فرزند
عارفی خرقه به دوش آمده از رندآباد
پای بر فرقِ تعلق زده بی خوفِ گزند
مولوی بر سر و سرزنده و نورانیچهر
پیرهن چاک و غزلخوان و به لبها لبخند
نگهش نافذ و افسانهگر و طنزآلود
کشفِ اسرارِ وجودش هدف کاوش و کَند
چشم جادوش کند شفقتِ مادر را یاد
چینِ ابروش بود خشمِ پدر را مانند
حافظِ قرآن، لیکن زِ تحجّر بیزار
طالبِ عشرت، لیکن به تدیّن پابند
در کَفَش زُبده کتابی به فرحبخشیِ باغ
بر لبش طرفه بیانی به شکرباریِ قند
همهجا سازِ طرب جوید و دلجویی و مهر
همهگه راهِ ادب پوید و خوشخویی و پند
دفترش مخزنِ خیر است و همو خازنِ صلح
وآنچه داراست به از گوهر و لعل و یاکند
به ریاکار و دغل تاختن آرد با شعر
هم نکوهد روش و پویه درین راه و روند
برکشد از سرِ وعّاظِ سلاطین دستار
بردرد از رخِ زهّاد منافق روبند
***
این همان حافظِ شیراز و لسانالغیب است
ریخته خَمرِ مضامین به مرصّع آوند
این همان حافظِ بیداردلِ عقدهگشاست
کآمد از بهرِ تسلّای بشر خنداخند
همچو زرتشت پیمبر سخنش آتشناک
وندر آیینهی تفسیر، چو زند و پازند
مَلَکی بود تو گویی زِ سَما کرده نزول
بهر دلداریِ انسان چو بهین خویشاوند
فیلسوفان جهان تا نزنندش به نگاه
بارها، پیرِ مغان ریخت بر آذر اسفند
با تو گوید که جهان هیچ نیرزد به نزاع
خرّم آنکس که دلی را به ستم نپراکند
هیچ دانا نخورد غصّهی دنیای دنی
که خود او را هوس و آز و حسد نیست خورند
حافظ ماست همان بلبلِ باغِ ملکوت
که صفیرش زِ سرِ کنگرهی عرش زنند
بُرد گویِ سبق ازگفتهی سلمان و کمال
آنکه شد صیتِ کمالش به فراسوی خجند
شعرِ او وردِ زبان ساخت چه کُرد و چه بلوچ
همچنان تُرکْزبان شاعرِ کهسارِ سهند
لاجرم وحدتِ ملیست به شعرش ستوار
وآنگهی مامِ وطن از ثمراتش خرسند
اینک از خواجه امید آنکه پذیرد زِ ادیب
این رهاورد که بس به زِ نگارینه پرند
ادیب برومند
حاصل هستی، چاپ دوم، انتشارات عرفان، تهران ۱۳۸۷، صص۲۶۲-۲۶۴
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/حافظ/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
حافظ | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
ارمغاني براي يونسکو به هنگام بزرگداشت خواجه حافظ شيرازي هرسخنگوي که آرد سخن از دست بلند در سراپرده ي افلاک شود آينه بند برشود از زَبرِ زهره به ايوان زحل تا کند
جانانه
خواهم كه قدم در ره ميخانه گذارم
دل در گروِ ساغر و پيمانه گذارم
با دل چه كنم چون و چرا، شرط خرد نيست
گر سربهسر خودسر و ديوانه گذارم
اى كاش به افسون تو با عشق شود طى
اين عمر گرامى كه به افسانه گذارم
گر زآن كه شبى پاى بدين خانه گذارى
سر در قدمت، از پى شكرانه گذارم
در پاى گل و شمع، ز آواى جگرسوز
داغى به دل بلبل و پروانه گذارم
دل خانهی خاص تو بوَد، اى مهِ طناز
اين خانه محال است به بيگانه گذارم
خوش تر زِ سفرهاست به همراهى نااهل
آن عمر كه در گوشهی كاشانه گذارم
آن را كه به جز فضل فروشى نبود كار
نام از چه سبب، فاضل و فرزانه گذارم؟
برخاست «اديب» از سرِ جان در ره مقصود
گفتا كه سر اندر رهِ جانانه گذارم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A7%D9%86%D9%87/
خواهم كه قدم در ره ميخانه گذارم
دل در گروِ ساغر و پيمانه گذارم
با دل چه كنم چون و چرا، شرط خرد نيست
گر سربهسر خودسر و ديوانه گذارم
اى كاش به افسون تو با عشق شود طى
اين عمر گرامى كه به افسانه گذارم
گر زآن كه شبى پاى بدين خانه گذارى
سر در قدمت، از پى شكرانه گذارم
در پاى گل و شمع، ز آواى جگرسوز
داغى به دل بلبل و پروانه گذارم
دل خانهی خاص تو بوَد، اى مهِ طناز
اين خانه محال است به بيگانه گذارم
خوش تر زِ سفرهاست به همراهى نااهل
آن عمر كه در گوشهی كاشانه گذارم
آن را كه به جز فضل فروشى نبود كار
نام از چه سبب، فاضل و فرزانه گذارم؟
برخاست «اديب» از سرِ جان در ره مقصود
گفتا كه سر اندر رهِ جانانه گذارم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A7%D9%86%D9%87/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
جانانه - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
خواهم كه قدم در ره ميخانه گذارم دل در گروِ ساغر و پيمانه گذارم با دل چه كنم چون وچرا، شرط خرد نيست گر سربه سر خودسر و ديوانه گذارم اى كاش به افسون تو با عشق شود طى اين&hellip
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«پیام خلیج فارس به دریای خزر»
خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بیكرانه بحر خزر
پيام من به تو اى جانفزاى روحانگيز
پيام من به تو اى دلنواز جانپرور
پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر
درود بر تو و آن موجهاى زرّينت
كه هست جلوهنما چون درخشش گوهر
درود بر تو و آن رنگهاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونهاى ديگر
تويى گشادهدل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستودهفر اينک چو چشمهی كوثر
صفاى روح تو دلجو چو خندهی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعرهی تندر
توام برادرى از مادرى همايونپى
منت برادرم از دودهاى كيانیفر
سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبانگشاى اين مادر
من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بستهايم كمر
من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرحزاى روح اين كشور
تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر
تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر
تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر
بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر
بههوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر
چه نقشهها كه كند طرح، پشتِ پردهی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر
بهياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر
چه سيلها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزهی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نهاى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر
زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر
هماره بودهام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر
هماره عرصهی جولان پارسها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر
چه سالها سپرى شد به گونهاى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزونتر
بسا كه از ره عمران بر آسمانها سود
به هر كرانهام از ناز، بارهی بندر
وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطهی خاور
شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر
گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر
مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر
نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر
ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر
دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر
چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،
ربود از كفم آهنرباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر
هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر
وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر
درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضهی اغيار مردهريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر
چه گويم اين كه شدم صحنهی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر
نعوذ باللّه از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر
ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،
ز بس كه در بر من لختهلخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعهقطعه شد پيكر
نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر
هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ بهدر
گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر
نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران زمين مهين داور
وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر
فغان و آه از اين ماجراى زَهرهگداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر
دريغ و درد از اين ارتكاب دهشتخيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر
خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايهی شرّ است و پاىْلغزِ بشر
خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر
در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر
به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نامآور
ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بیكرانه بحر خزر
پيام من به تو اى جانفزاى روحانگيز
پيام من به تو اى دلنواز جانپرور
پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر
درود بر تو و آن موجهاى زرّينت
كه هست جلوهنما چون درخشش گوهر
درود بر تو و آن رنگهاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونهاى ديگر
تويى گشادهدل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستودهفر اينک چو چشمهی كوثر
صفاى روح تو دلجو چو خندهی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعرهی تندر
توام برادرى از مادرى همايونپى
منت برادرم از دودهاى كيانیفر
سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبانگشاى اين مادر
من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بستهايم كمر
من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرحزاى روح اين كشور
تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر
تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر
تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر
بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر
بههوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر
چه نقشهها كه كند طرح، پشتِ پردهی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر
بهياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر
چه سيلها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزهی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نهاى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر
زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر
هماره بودهام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر
هماره عرصهی جولان پارسها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر
چه سالها سپرى شد به گونهاى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزونتر
بسا كه از ره عمران بر آسمانها سود
به هر كرانهام از ناز، بارهی بندر
وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطهی خاور
شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر
گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر
مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر
نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر
ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر
دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر
چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،
ربود از كفم آهنرباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر
هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر
وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر
درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضهی اغيار مردهريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر
چه گويم اين كه شدم صحنهی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر
نعوذ باللّه از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر
ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،
ز بس كه در بر من لختهلخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعهقطعه شد پيكر
نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر
هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ بهدر
گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر
نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران زمين مهين داور
وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر
فغان و آه از اين ماجراى زَهرهگداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر
دريغ و درد از اين ارتكاب دهشتخيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر
خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايهی شرّ است و پاىْلغزِ بشر
خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر
در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر
به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نامآور
ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
پيام خليج فارس | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به مناسبت دهم اردیبهشت روز ملی خلیج فارس این سروده از استاد ادیب برومند را در سایت منتشر می کنیم . خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور پيام من به تو اى بى كرا
«خواربار غم»
دور از توام وليک به ياد تو خوشدلم
رويت مجسّم است چو گل در مقابلم
چون نيست بىگمان ز تو جان و تنم جدا
دور از تو ناتمامم و پيش تو كاملم
فارغ زِ خواربار غمم، آنگهى كه هجر
خارىست در وجودم و بارىست بر دلم
هرگه كه بار بندم و آيم به سوى تو
شادى كند مصاحبه، منزل به منزلم
آب و گلم سرشته زِ عشق است، گوييا
آسان گرفت يار به گيرايى گِلم
تا آمدى و چهره نمودى به فرّ و ناز
روشن شد از صفاى جبين تو محفلم
همواره مهر كِشتم و كردم جفا درو
خرسندم ار به عمر همين بود حاصلم
بگذشت عمر، همچو خسى در مسير باد
من همچنان ز عاقبت خويش غافلم
نام تو واژهاىست كه چون بشنود «اديب»
قلبش تپد به ياد تو اى يار مقبلم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D8%BA%D9%85/
دور از توام وليک به ياد تو خوشدلم
رويت مجسّم است چو گل در مقابلم
چون نيست بىگمان ز تو جان و تنم جدا
دور از تو ناتمامم و پيش تو كاملم
فارغ زِ خواربار غمم، آنگهى كه هجر
خارىست در وجودم و بارىست بر دلم
هرگه كه بار بندم و آيم به سوى تو
شادى كند مصاحبه، منزل به منزلم
آب و گلم سرشته زِ عشق است، گوييا
آسان گرفت يار به گيرايى گِلم
تا آمدى و چهره نمودى به فرّ و ناز
روشن شد از صفاى جبين تو محفلم
همواره مهر كِشتم و كردم جفا درو
خرسندم ار به عمر همين بود حاصلم
بگذشت عمر، همچو خسى در مسير باد
من همچنان ز عاقبت خويش غافلم
نام تو واژهاىست كه چون بشنود «اديب»
قلبش تپد به ياد تو اى يار مقبلم
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1-%D8%BA%D9%85/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
خواربار غم - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
دور از توام وليك به ياد تو خوش دلم رويت مجسّم است چو گل در مقابلم چون نيست بى گمان ز تو جان و تنم جدا دور از تو ناتمامم و پيش تو كاملم فارغ ز خواربار غمم، آنگهى كه&hellip
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«درود به کورش»
به گیتی بسی شهریار آمدند
که با یک جهان اقتدار آمدند
از آغازِ تاریخ تا این زمان
بسی گونهگون شهریار آمدند
گروهی ستایشگرِ خویشتن
ز خودکامگی نابکار آمدند!
گروهی ستمگستر و سنگدل
به خونخوارگی در شمار آمدند
هزاران تن از بندگانِ خدای
به آسیبِ آنان دچار آمدند
چو درّنده حیوان به خونبارْ جنگ
پیِ صیدِ ننگین شکار آمدند
گروهی به هنجارِ غارتگری
سبکتاز و چابکسوار آمدند
شماری به نستوده کردارِ زشت
ز دربارِ شاهی بهبار آمدند
گروهی به کشورمداری مدیر
ولی از شرف برکنار آمدند
شماری دگر حامیِ مرز و بوم
ولی بهرِ کشتار، هار آمدند
کهرا دانی از جمله شاهانِ پیش
که چون کورشِ نامدار آمدند
گرانپایه کورش گرانمایه شاه
جهانیش مدحتگزار آمدند
حقوقِ بشر را چو شد پایبند
به شکرش هزاران هزار آمدند
به اقوامِ مغلوب ورزید مهر
وِرا زین سبب خواستار آمدند
ببخشود بر هرکه پیروز گشت
وَ زین رو وِرا دستیار آمدند
به همراهیاش گاهِ جنگ و نبرد
سراسر همه جانسپار آمدند
نپیمود جز راهِ همبستگی
بر آنان که از هر دیار آمدند
به هر تیرهای مهربانی فزود
گر از روم و گر از تتار آمدند
به هرکیش ودین چشمِ حرمت گشود سویش جمله با زینهار آمدند
چنین بود آن مردِ پاکیزه کیش
که خلقش همه دوستار آمدند
سزد گر به کورش درود آوریم
که خلقی از او کامکار آمدند
بود روزِ کورش بسی دلفروز
کز او جمله امّیدوار آمدند
در این روزِ ملّیِ ایران، «ادیب»
جوانان همه شادخوار آمدند
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%DA%A9%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B4/
به گیتی بسی شهریار آمدند
که با یک جهان اقتدار آمدند
از آغازِ تاریخ تا این زمان
بسی گونهگون شهریار آمدند
گروهی ستایشگرِ خویشتن
ز خودکامگی نابکار آمدند!
گروهی ستمگستر و سنگدل
به خونخوارگی در شمار آمدند
هزاران تن از بندگانِ خدای
به آسیبِ آنان دچار آمدند
چو درّنده حیوان به خونبارْ جنگ
پیِ صیدِ ننگین شکار آمدند
گروهی به هنجارِ غارتگری
سبکتاز و چابکسوار آمدند
شماری به نستوده کردارِ زشت
ز دربارِ شاهی بهبار آمدند
گروهی به کشورمداری مدیر
ولی از شرف برکنار آمدند
شماری دگر حامیِ مرز و بوم
ولی بهرِ کشتار، هار آمدند
کهرا دانی از جمله شاهانِ پیش
که چون کورشِ نامدار آمدند
گرانپایه کورش گرانمایه شاه
جهانیش مدحتگزار آمدند
حقوقِ بشر را چو شد پایبند
به شکرش هزاران هزار آمدند
به اقوامِ مغلوب ورزید مهر
وِرا زین سبب خواستار آمدند
ببخشود بر هرکه پیروز گشت
وَ زین رو وِرا دستیار آمدند
به همراهیاش گاهِ جنگ و نبرد
سراسر همه جانسپار آمدند
نپیمود جز راهِ همبستگی
بر آنان که از هر دیار آمدند
به هر تیرهای مهربانی فزود
گر از روم و گر از تتار آمدند
به هرکیش ودین چشمِ حرمت گشود سویش جمله با زینهار آمدند
چنین بود آن مردِ پاکیزه کیش
که خلقش همه دوستار آمدند
سزد گر به کورش درود آوریم
که خلقی از او کامکار آمدند
بود روزِ کورش بسی دلفروز
کز او جمله امّیدوار آمدند
در این روزِ ملّیِ ایران، «ادیب»
جوانان همه شادخوار آمدند
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%DA%A9%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B4/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
کوروش | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به مناسبت روز هفتم آبان «روز صدور منشور كورش» كه به پيشنهاد جبهه ملى روز ملى ايران قلمداد گشت اين قصيده سروده و در سايتهاى اينترنتى خارج كشور پخش گرديد. «كوروش
«بزمِ رندان»
عاشقِ شوريدهسر در بندِ ننگ و نام نيست
ورنه پيشِ اهلِ دل، جز کام جويی خام نيست
دم فروبستن زِ دعوی، راهِ مردانِ خداست
مردِ حقبين را نظر بر صيد و طرحِ دام نيست
رامشی انگيز در ما، رام شو با ما دمی
ای که دل را در فراقت لحظهای آرام نيست
تا لبِ خندان و چشمِ نازفرمای تو هست
بزمِ رندان را چه غم گر مِی به گلگون جام نيست
مشتری گر بر تو جوشد، غرّه بر کالا مشو
زآنکه چندان اعتباری بر قبولِ عام نيست
بر سمندِ عزم شو بیخوفِ بدگويان سوار
مردِ ميدانِ خطر را باکی از دشنام نيست
خيرِ فرجامی طلب کن از درِ لطفِ خدای
آه از آن آغاز، کآن را خير در فرجام نيست
مَسند والا نزيبد مردمِ دونپايه را
جامهی فاخر، خورندِ قدّ بیاندام نيست
هرکه شيرين کرد کامی، کام او شيرين کنند
مردِ احسانپيشه هرگز در جهان ناکام نيست
هر کس و هر دستهای مفتون افکار خودند
زين ميان نقشِ حقيقت کو که روشن فام نيست
شيوههای نيک و سنتهای خوش يکسر ادیب
نزدِ بدخويانِ دون، جز مشتی از اوهام نيست
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران 1393، ص225
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/Bprz5n1AIOJ/?utm_source=ig_web_button_share_sheet
عاشقِ شوريدهسر در بندِ ننگ و نام نيست
ورنه پيشِ اهلِ دل، جز کام جويی خام نيست
دم فروبستن زِ دعوی، راهِ مردانِ خداست
مردِ حقبين را نظر بر صيد و طرحِ دام نيست
رامشی انگيز در ما، رام شو با ما دمی
ای که دل را در فراقت لحظهای آرام نيست
تا لبِ خندان و چشمِ نازفرمای تو هست
بزمِ رندان را چه غم گر مِی به گلگون جام نيست
مشتری گر بر تو جوشد، غرّه بر کالا مشو
زآنکه چندان اعتباری بر قبولِ عام نيست
بر سمندِ عزم شو بیخوفِ بدگويان سوار
مردِ ميدانِ خطر را باکی از دشنام نيست
خيرِ فرجامی طلب کن از درِ لطفِ خدای
آه از آن آغاز، کآن را خير در فرجام نيست
مَسند والا نزيبد مردمِ دونپايه را
جامهی فاخر، خورندِ قدّ بیاندام نيست
هرکه شيرين کرد کامی، کام او شيرين کنند
مردِ احسانپيشه هرگز در جهان ناکام نيست
هر کس و هر دستهای مفتون افکار خودند
زين ميان نقشِ حقيقت کو که روشن فام نيست
شيوههای نيک و سنتهای خوش يکسر ادیب
نزدِ بدخويانِ دون، جز مشتی از اوهام نيست
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران 1393، ص225
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/Bprz5n1AIOJ/?utm_source=ig_web_button_share_sheet
Instagram
ادیب برومند | Adib Boroumand
بزمِ رندان عاشقِ شوريدهسر در بندِ ننگ و نام نيست ورنه پيشِ اهلِ دل، جز کام جويی خام نيست دم فروبستن زِ دعوی، راهِ مردانِ خداست مردِ حقبين را نظر بر صيد و طرحِ دام نيست رامشی انگيز در ما، رام شو با ما دمی ای که دل را در فراقت لحظهای آرام نيست تا لبِ خندان…
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«شهادت دکتر سید حسین فاطمی»
بیرون نمیرود زِ دلم داغِ آن عزیز
داغِ کسی که خاطرم از مرگِ او فسرد
داغِ شهیدِ خفتهبهخونی که در غمش
جانم بهلب رسید و غم از دل بهدر نبرد
*
فرخندهکیش مردِ جوانی دلیر بود
دلدادهی بزرگی و سالاری وطن
سرمستِ جامِ همت و ایمان و اعتقاد
همگامِ رهبران به هواداری وطن
*
کوشید با ارادهی ستوار و آهنین
در راهِ طردِ دشمن و قطع ایادیش
با کلکِ حقّنویس نوشت آنچه بود راست
در حقّ ملت و عللِ نامرادیش
*
تا بود در کَفَش قلمی تند و حقنگار
مطلب نوشت در پی تعیین سرنوشت
چون شد وزیر، بارِ قدم بر قلم فزود
در کفهی مبارزه سنگی تمام هشت
*
دانست چیست ماهیتِ فکرِ باختر
در بسطِ قدرت از پی تسخیرِ خاوران
زین رو فشرد پای، در اِخراج اَجنَبی
زایرانزمین که هست کُنامِ دلآوران
*
چون پشتِ سر نهاد شبیخونِ شاه را
در آن سهروزِ حادثهانگیزِ فتنهزای!
گفت آنچه بود درخورِ شاهِ پلیدخوی
با خلقِ پرخروش، دژمحال و خستهنای!
*
وآنگَه که بازگشت شهِ اجنبی پناه
با دستِ خارجی، زِ هزیمت به آشیان!
کرد آنچه کرد بر همه آزادگان ستم
لیک این بهجان نیافت در آن ماجَرا امان!
*
صبحیست نیمهروشن و مردی پریدهرنگ
بیمار و زار و خسته ولی با ثباتِ کوه!
از محبس آورندش و در چهرهاش پدید
آیات سربلندی و والائی و شکوه
*
یکبار خورده تیر، زِ دستِ «فدائیان»!
یکبار نیز ضربتِ چاقوی «بیمُخی»!
در پیکرش نمانده دگر پارهای رَمق
یکچند بوده همدم آهی و آوخی!
*
در بامداد سرد و غمافزایی این چنین
بیمار را به مقتل آزادگان برند!
«دکتر حسین فاطمی» آن زندهنام را
با حالِ تب، به جوخهی اعدام بسپُرند
*
گفتند عفو خویش زِ درگاهِ شه بخواه
تا وارهی زِ کشته شدن، در پناهِ او!
گفتا که هرگز این نکنم، بِه که جانِ خویش
بهرِ وطن سپارم و میرم به راهِ او!
*
بیمار برکشد سر و یک لحظه خویش را
ستوار وانماید و خُرسند و رادفر!
هرگز به خویشتن ندهد راه، وحشتی
کز رازِ جاودانه شدن هست باخبر!
*
داند که خونِ اوست در این خشکسالِ رشد
کآرد نهالِ نهضتِ ملی به برگ و بر
زین روی تن به مرگ دهد با رضای دل
تا خوش کند حقیقتِ ایثار جلوهگر!
*
داند که چند لحظه دگر بیش زنده نیست
آرد به یاد، کودک شیرین زبان و زن
لرزد دمی به خویش ولیک از پیِ هدف
ستوار و خندهروی کند ترکِ جان و تن
*
رخصت نمیدهد که ببندند چشمِ او
فریاد میکشد: «شهِ جلّاد مرده باد»
«آنکس که نامِ نیکِ «مصدق» کند تباه
نامش زِ کارنامهی هستی سترده باد»
*
در خون کشند پیکرِ آن بیگناه را
کو عاشق است، عاشقِ ایران پرشُگون
فریاد «زنده باد وطن» سر دهد زِ جان
آنجا که لالهگون کند این خاک را زِ خون
*
نامش «حسین» بود و بهسانِ نیای خویش
پیشِ «یزیدِ» عصر، به تسلیم تن نداد
در خون تپید و شد به قدمگاهِ حقّ شهید
سر جز بهراهِ ملّت و عشقِ وطن نداد
ادیب برومند، سرود رهایی، انتشارات عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص 255-259
@AdibBoroumand
بیرون نمیرود زِ دلم داغِ آن عزیز
داغِ کسی که خاطرم از مرگِ او فسرد
داغِ شهیدِ خفتهبهخونی که در غمش
جانم بهلب رسید و غم از دل بهدر نبرد
*
فرخندهکیش مردِ جوانی دلیر بود
دلدادهی بزرگی و سالاری وطن
سرمستِ جامِ همت و ایمان و اعتقاد
همگامِ رهبران به هواداری وطن
*
کوشید با ارادهی ستوار و آهنین
در راهِ طردِ دشمن و قطع ایادیش
با کلکِ حقّنویس نوشت آنچه بود راست
در حقّ ملت و عللِ نامرادیش
*
تا بود در کَفَش قلمی تند و حقنگار
مطلب نوشت در پی تعیین سرنوشت
چون شد وزیر، بارِ قدم بر قلم فزود
در کفهی مبارزه سنگی تمام هشت
*
دانست چیست ماهیتِ فکرِ باختر
در بسطِ قدرت از پی تسخیرِ خاوران
زین رو فشرد پای، در اِخراج اَجنَبی
زایرانزمین که هست کُنامِ دلآوران
*
چون پشتِ سر نهاد شبیخونِ شاه را
در آن سهروزِ حادثهانگیزِ فتنهزای!
گفت آنچه بود درخورِ شاهِ پلیدخوی
با خلقِ پرخروش، دژمحال و خستهنای!
*
وآنگَه که بازگشت شهِ اجنبی پناه
با دستِ خارجی، زِ هزیمت به آشیان!
کرد آنچه کرد بر همه آزادگان ستم
لیک این بهجان نیافت در آن ماجَرا امان!
*
صبحیست نیمهروشن و مردی پریدهرنگ
بیمار و زار و خسته ولی با ثباتِ کوه!
از محبس آورندش و در چهرهاش پدید
آیات سربلندی و والائی و شکوه
*
یکبار خورده تیر، زِ دستِ «فدائیان»!
یکبار نیز ضربتِ چاقوی «بیمُخی»!
در پیکرش نمانده دگر پارهای رَمق
یکچند بوده همدم آهی و آوخی!
*
در بامداد سرد و غمافزایی این چنین
بیمار را به مقتل آزادگان برند!
«دکتر حسین فاطمی» آن زندهنام را
با حالِ تب، به جوخهی اعدام بسپُرند
*
گفتند عفو خویش زِ درگاهِ شه بخواه
تا وارهی زِ کشته شدن، در پناهِ او!
گفتا که هرگز این نکنم، بِه که جانِ خویش
بهرِ وطن سپارم و میرم به راهِ او!
*
بیمار برکشد سر و یک لحظه خویش را
ستوار وانماید و خُرسند و رادفر!
هرگز به خویشتن ندهد راه، وحشتی
کز رازِ جاودانه شدن هست باخبر!
*
داند که خونِ اوست در این خشکسالِ رشد
کآرد نهالِ نهضتِ ملی به برگ و بر
زین روی تن به مرگ دهد با رضای دل
تا خوش کند حقیقتِ ایثار جلوهگر!
*
داند که چند لحظه دگر بیش زنده نیست
آرد به یاد، کودک شیرین زبان و زن
لرزد دمی به خویش ولیک از پیِ هدف
ستوار و خندهروی کند ترکِ جان و تن
*
رخصت نمیدهد که ببندند چشمِ او
فریاد میکشد: «شهِ جلّاد مرده باد»
«آنکس که نامِ نیکِ «مصدق» کند تباه
نامش زِ کارنامهی هستی سترده باد»
*
در خون کشند پیکرِ آن بیگناه را
کو عاشق است، عاشقِ ایران پرشُگون
فریاد «زنده باد وطن» سر دهد زِ جان
آنجا که لالهگون کند این خاک را زِ خون
*
نامش «حسین» بود و بهسانِ نیای خویش
پیشِ «یزیدِ» عصر، به تسلیم تن نداد
در خون تپید و شد به قدمگاهِ حقّ شهید
سر جز بهراهِ ملّت و عشقِ وطن نداد
ادیب برومند، سرود رهایی، انتشارات عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص 255-259
@AdibBoroumand
«شبِ فاجعه»
شنیدم به شهری پر از دود و دم
همه خلقش آزردهحال و دژم
شبی تیره چون قلبِ آهندلان
همانند یک توده قیرِ کلان
شبهروی چون زنگیانِ اسیر
در انبارِ قیرینه غرقِ نفیر
هوا سرد چون طبعِ نامهربان
به قهر آشنا و به زخمِ زبان
کشیده یکی تیر دژخیمِ شب
که بهرِ سحر برگمارد غضب
همه کوچهها خلوت از دیرگاه
به سامان خود برده هرکس پناه
شبانگه سوی خانه آیند دیر
یکی شیرزن دیگری نرّهشیر
دلآور ولی هردو پیرانهسر
زِ تیمارِ بیماری اندر خطر
به خانه درون رفته، بستند در
نهاده به رامشگهِ خویش سر
چو دو مرغِ دمساز و همآشیان
برفتند تنها، نه کس در میان
زن آن شب بود نالهپردازِ تب
به سانِ دگر، شوی او در تعب
که ناگاه دیوان به در کوفتند
دل این دو همسر بیآشوفتند
یکیشان به کوبنده در گفت: کیست؟
شنیدند پاسخ که جز دوست نیست!
چو در باز شد چندتن دشنهزن
پدیدار گشتند چون اهرمن
چه اهریمنی؟ همچو ناهار گرگ
درندهتر از ببر و خونخوار گرگ
گرو برده از هرچه ناپاک دیو
تنآلوده از ننگ و نیرنگ و ریو
زِ پستان کفتارها خورده شیر
در آغوش بدکارها مانده دیر
زِ دیدار ناپاکشان شرمگین
همه نابکارانِ روی زمین
پذیرنده فرمان زِ درندگان
بُرنده سر از نام پروردگان
نه در جسمشان یک رگِ آدمی
نه در روحشان ذرّهای مردمی
زِ بیدادخویان گرفته جواز
پیِ کشتنِ هرکه گردنفراز
فتادند با دشنه اهریمنان
به جانِ دو آزاده سروِ روان
نخستین بهجانِ زنِ دردمند
به ده ضربه خستند جسمِ نژند
چه زن، بانویی پاک و فرهیخته
به مهرِ وطن دل برانگیخته
زنی ناشده بر دلش راهجوی
بهجز عشقِ ایران و فرزند و شوی
زنی مهربان عاری از قهر و کین
دل آویخته بهر ایرانزمین
بریدند چهرش، دریدند نای
به خون درکشیدند سرتابهپای
جگر را چنان کارد بر قلب دوخت
که پروانه از شمع اینسان نسوخت
پس آنگه فتادند بی عار و درد
دو نامرد بر جانِ آزاده مرد
درآویخته با یکی پهلوان
که بیمار بودی، نبودش توان
یکی سینه بدرید از آن نامور
یکی کالبد جمله پا تا به سر
یکی دشنه زد بر تهیگاه او
یکی زد به قلبِ وطنخواهِ او
زِ بس کارد بر پیکرِ او زدند
دلآسوده از کشتنِ وی شدند
وُهومن زِ کشتارِ این فَروَهر
بگریید چون ابرِ افشان گهر
پس آنگه زِ سوی دو تن بدنهان
رسید آگهی نزدِ فرماندهان
که کشتیم اینک زن و مرد را
بهجا هشته دو پیکرِ سرد را
وزآنپس برآمد بسی هایهوی
زِ رسواییِ خیلِ بیآبروی
زِ بس این خبر بود خاطرپریش
دلِ هرکه بشنید شد ریشریش
جهان پر زِ دشنام و بیغاره گشت
نثارِ بداندیش و بدکاره گشت
همه لعن و نفرینه شد بیکران
زِ پیر و جوان بهرهی آمران
بهجز دیوخویان که گشتند شاد
جهانی دژم گشت از این رویداد
چه بود این مهین کشتگان را گناه
بهجز پاسِ میهن به هر سال و ماه
نبودند جز پاک و ملّتگرای
گرفته سزا از کفِ ناسزای
تفو باد بر خویِ اهریمنان
سیهروی بدکار و تردامنان
که سرتابهپاشان بهجز ننگ نیست
همه کارشان غیرِ نیرنگ نیست
جهان یافت شهری که ناگفتنیست
در آن هرکه بیداردل کشتنیست
ادیب برومند، تهران، آذرماه ۱۳۷۷
@AdibBoroumand
شنیدم به شهری پر از دود و دم
همه خلقش آزردهحال و دژم
شبی تیره چون قلبِ آهندلان
همانند یک توده قیرِ کلان
شبهروی چون زنگیانِ اسیر
در انبارِ قیرینه غرقِ نفیر
هوا سرد چون طبعِ نامهربان
به قهر آشنا و به زخمِ زبان
کشیده یکی تیر دژخیمِ شب
که بهرِ سحر برگمارد غضب
همه کوچهها خلوت از دیرگاه
به سامان خود برده هرکس پناه
شبانگه سوی خانه آیند دیر
یکی شیرزن دیگری نرّهشیر
دلآور ولی هردو پیرانهسر
زِ تیمارِ بیماری اندر خطر
به خانه درون رفته، بستند در
نهاده به رامشگهِ خویش سر
چو دو مرغِ دمساز و همآشیان
برفتند تنها، نه کس در میان
زن آن شب بود نالهپردازِ تب
به سانِ دگر، شوی او در تعب
که ناگاه دیوان به در کوفتند
دل این دو همسر بیآشوفتند
یکیشان به کوبنده در گفت: کیست؟
شنیدند پاسخ که جز دوست نیست!
چو در باز شد چندتن دشنهزن
پدیدار گشتند چون اهرمن
چه اهریمنی؟ همچو ناهار گرگ
درندهتر از ببر و خونخوار گرگ
گرو برده از هرچه ناپاک دیو
تنآلوده از ننگ و نیرنگ و ریو
زِ پستان کفتارها خورده شیر
در آغوش بدکارها مانده دیر
زِ دیدار ناپاکشان شرمگین
همه نابکارانِ روی زمین
پذیرنده فرمان زِ درندگان
بُرنده سر از نام پروردگان
نه در جسمشان یک رگِ آدمی
نه در روحشان ذرّهای مردمی
زِ بیدادخویان گرفته جواز
پیِ کشتنِ هرکه گردنفراز
فتادند با دشنه اهریمنان
به جانِ دو آزاده سروِ روان
نخستین بهجانِ زنِ دردمند
به ده ضربه خستند جسمِ نژند
چه زن، بانویی پاک و فرهیخته
به مهرِ وطن دل برانگیخته
زنی ناشده بر دلش راهجوی
بهجز عشقِ ایران و فرزند و شوی
زنی مهربان عاری از قهر و کین
دل آویخته بهر ایرانزمین
بریدند چهرش، دریدند نای
به خون درکشیدند سرتابهپای
جگر را چنان کارد بر قلب دوخت
که پروانه از شمع اینسان نسوخت
پس آنگه فتادند بی عار و درد
دو نامرد بر جانِ آزاده مرد
درآویخته با یکی پهلوان
که بیمار بودی، نبودش توان
یکی سینه بدرید از آن نامور
یکی کالبد جمله پا تا به سر
یکی دشنه زد بر تهیگاه او
یکی زد به قلبِ وطنخواهِ او
زِ بس کارد بر پیکرِ او زدند
دلآسوده از کشتنِ وی شدند
وُهومن زِ کشتارِ این فَروَهر
بگریید چون ابرِ افشان گهر
پس آنگه زِ سوی دو تن بدنهان
رسید آگهی نزدِ فرماندهان
که کشتیم اینک زن و مرد را
بهجا هشته دو پیکرِ سرد را
وزآنپس برآمد بسی هایهوی
زِ رسواییِ خیلِ بیآبروی
زِ بس این خبر بود خاطرپریش
دلِ هرکه بشنید شد ریشریش
جهان پر زِ دشنام و بیغاره گشت
نثارِ بداندیش و بدکاره گشت
همه لعن و نفرینه شد بیکران
زِ پیر و جوان بهرهی آمران
بهجز دیوخویان که گشتند شاد
جهانی دژم گشت از این رویداد
چه بود این مهین کشتگان را گناه
بهجز پاسِ میهن به هر سال و ماه
نبودند جز پاک و ملّتگرای
گرفته سزا از کفِ ناسزای
تفو باد بر خویِ اهریمنان
سیهروی بدکار و تردامنان
که سرتابهپاشان بهجز ننگ نیست
همه کارشان غیرِ نیرنگ نیست
جهان یافت شهری که ناگفتنیست
در آن هرکه بیداردل کشتنیست
ادیب برومند، تهران، آذرماه ۱۳۷۷
@AdibBoroumand
Forwarded from انجمن دوستداران اصفهان
✅ متن کامل مصوبه اصفهان شناسان در انتخاب روز اصفهان، یکم آذرماه :
به نام خداوند جان و خرد
با یاری پروردگار یکتا، در تاریخ جمعه 16/2/1384 خورشیدی، در نشستی که در منزل استاد گرانمایه محمد مهریار و با حضور جمعی از پژوهشگران و اصفهانشناسان برگزار شد، همه پیشنهادهای رسیده به دبیرخانه طرح «فراخوان هماندیشی برای نامگذاری روز نکوداشت اصفهان» بررسی و به داوری گذاشته شد و پس از بحثهای به عمل آمده، حاضرین در این جلسه به رای اکثریت، روز «یکم آذرماه» هر سال را به عنوان «روز نکوداشت اصفهان » گزینش و تصویب نمودند.
داوران ضمن درنظرگرفتن همه جوانب فرهنگی، تاریخی و اجتماعی در برگزیدن این روز، تاکید کردند:
« ... از آنجا که احداث باروی حفاظتی یا حصار بزرگ اصفهان به منظور تضمین امنیت شهر تاریخی اصفهان در دوران دیلمیان و در زمان حسن رکنالدوله دیلمی (366 - 322 هجری قمری) صورت گرفت و برپایی این باروی امنیتی به عنوان نقطه عطفی در تاریخ اصفهان شناخته میشود، یادروز آن رویداد تاریخی از این روی شایستهتر از دیگر پیشنهادهاست. همچنین، چون در آن زمان برپایی باروی بزرگ اصفهان بر بنیان زایچه این شهر در آذرماه (برج قوس) صورت گرفت، لذا روز یکم آذرماه هر سال (مطابق با 22 نوامبر) به عنوان روز نکوداشت اصفهان برگزیده میشود. همچنین نگاره تاریخی منقوش بر کاشیکاریهای سردر بازار قیصریه اصفهان که با اقتباس از صورت فلکی بُرج قوس (آذرماه) و با محتوایی متعالی طراحی شده است، به عنوان نماد این روز گزیده شد.»
فهرست امضاءکنندگان بیاننامه گزینش روز اصفهان، به ترتیب حروف الفبا به شرح زیر است:
۱ - عبدالعلی ادیب برومند - شاعر ملی ، نویسنده و اصفهانشناس .
۲ - رضا ارحام صدر - هنرمند بازیگر سینما و تیاتر ایران.
۳ - محمد رحیم اخوت - پژوهشگر و نویسنده و اصفهانشناس.
۴ – حشمتاله انتخابی - پژوهشگر و ویراستار علمی مجموعه کتابهای کنگره بزرگداشت اصفهان و دبیر جمعیت طبیعت یاران.
۵ - دکتر احمد تویسرکانی - مترجم و مصحح کتاب محاسن اصفهان.
۶ - استاد مرتضی تیموری – کتابشناس و مولف کتابشناسی بزرگ اصفهان.
۷ – دکتر محمد علی چلونگر - رئیس مرکز اصفهانشناسی و استاد تاریخ دانشگاه اصفهان.
۸ - دکتر حسن حسینی ابری - استاد جغرافیای دانشگاه اصفهان و نویسنده کتاب زایندهرود از سرچشمه تا مرداب.
۹ - دکتر پرویز دبیری - پژوهشگر، استاد دانشگاه اصفهان و مولف کتاب نگاهی به اصفهان شهر هنر.
۱۰ - مهندس محمود درویش - پژوهشگر و رئیس انجمن مهندسان معمار و شهرساز اصفهان.
۱۱ - مهندس محمد اسماعیل ربانی - رئیس شورای هماهنگی سازمانهای غیردولتی استان اصفهان.
۱۲ - مهندس محمد رضایی - عضو هیات مدیره انجمن فردوسی و رئیس شبکه پژوهش و فنآوری استان اصفهان و استاد دانشگاه صنعتی اصفهان.
13 - دکتر عبدالحسین ساسان - رئیس مرکز هماندیشی استان اصفهان و استاد دانشگاه اصفهان.
14 - دکتر شاهین سپنتا – دبیر کانون گسترش فرهنگ ایران بزرگ و مولف کتاب ایراننامه، پیشنهاد دهنده انتخاب روزی برای اصفهان.
15 - دکتر مرتضی سقاییان نژاد - شهردار اصفهان و استاد دانشگاه صنعتی اصفهان.
16 - مهندس محمود رضا شایسته - مدرس گردشگری و نویسنده کتاب اصفهان بهشتی کوچک اما زمینی.
17- دکتر سیروس شفقی - پژوهشگر و نویسنده کتاب جغرافیای اصفهان .
18- دکتر رضا عبدالهی - مشاور شهردار اصفهان و استاد تاریخ در دانشگاه اصفهان.
19 - علی عربیان - رئیس انجمن مثنوی پژوهان ایران.
20 - دکتر ایران غازی - استاد جغرافیای دانشگاه اصفهان.
21- دکتر محمد باقر کتابی - پژوهشگر و رجالشناس و نویسنده کتاب رجال اصفهان.
22 - دکتر فضل اله صلواتی - نویسنده، رئیس انجمن روزنامهنگاران اصفهان و دبیر علمی کنگره بزرگداشت اصفهان.
23 - دکتر محمد مسعود - پژوهشگر و رییس گروه شهرسازی دانشکده معماری دانشگاه اصفهان.
24 - دکتر محمود محمدی - عضو شورای شهر و مدرس شهرسازی دانشگاه هنر اصفهان.
25 - دکتر حسین مسجدی - رئیس موزه هنرهای معاصر اصفهان و استاد دانشگاه هنر دانشگاه اصفهان.
26 - دکتر جمشید مظاهری - استاد دانشگاه اصفهان، ادیب، پژوهشگر و اصفهان شناس و مصحح کتاب تاریخ اصفهان.
27 - مهندس احمد منتظر - استاد دانشگاه اصفهان، پژوهشگر و مدیر کل اسبق میراث فرهنگی استان اصفهان.
28 - محمد علی موسوی فریدنی - اصفهان شناس و نویسنده کتاب اصفهان از نگاهی دیگر
29 - استاد محمد مهریار - پژوهشگر ، مترجم ، اصفهان شناس ، استاد سابق دانشگاه اصفهان و نویسنده کتاب فرهنگ جامع نام ها و آبادی های کهن اصفهان.
30 - نعمت اله میر عظیمی - پژوهشگر و نویسنده کتاب اصفهان جمال و کمال.
31 - لئون میناسیان - نویسنده ، مترجم و پژوهشگر تاریخ ارامنه جلفای اصفهان.
32 - حسین علی وکیل - مدیر کل میراث فرهنگی و گردشگری استان اصفهان.
@ISFAHANdidban
به نام خداوند جان و خرد
با یاری پروردگار یکتا، در تاریخ جمعه 16/2/1384 خورشیدی، در نشستی که در منزل استاد گرانمایه محمد مهریار و با حضور جمعی از پژوهشگران و اصفهانشناسان برگزار شد، همه پیشنهادهای رسیده به دبیرخانه طرح «فراخوان هماندیشی برای نامگذاری روز نکوداشت اصفهان» بررسی و به داوری گذاشته شد و پس از بحثهای به عمل آمده، حاضرین در این جلسه به رای اکثریت، روز «یکم آذرماه» هر سال را به عنوان «روز نکوداشت اصفهان » گزینش و تصویب نمودند.
داوران ضمن درنظرگرفتن همه جوانب فرهنگی، تاریخی و اجتماعی در برگزیدن این روز، تاکید کردند:
« ... از آنجا که احداث باروی حفاظتی یا حصار بزرگ اصفهان به منظور تضمین امنیت شهر تاریخی اصفهان در دوران دیلمیان و در زمان حسن رکنالدوله دیلمی (366 - 322 هجری قمری) صورت گرفت و برپایی این باروی امنیتی به عنوان نقطه عطفی در تاریخ اصفهان شناخته میشود، یادروز آن رویداد تاریخی از این روی شایستهتر از دیگر پیشنهادهاست. همچنین، چون در آن زمان برپایی باروی بزرگ اصفهان بر بنیان زایچه این شهر در آذرماه (برج قوس) صورت گرفت، لذا روز یکم آذرماه هر سال (مطابق با 22 نوامبر) به عنوان روز نکوداشت اصفهان برگزیده میشود. همچنین نگاره تاریخی منقوش بر کاشیکاریهای سردر بازار قیصریه اصفهان که با اقتباس از صورت فلکی بُرج قوس (آذرماه) و با محتوایی متعالی طراحی شده است، به عنوان نماد این روز گزیده شد.»
فهرست امضاءکنندگان بیاننامه گزینش روز اصفهان، به ترتیب حروف الفبا به شرح زیر است:
۱ - عبدالعلی ادیب برومند - شاعر ملی ، نویسنده و اصفهانشناس .
۲ - رضا ارحام صدر - هنرمند بازیگر سینما و تیاتر ایران.
۳ - محمد رحیم اخوت - پژوهشگر و نویسنده و اصفهانشناس.
۴ – حشمتاله انتخابی - پژوهشگر و ویراستار علمی مجموعه کتابهای کنگره بزرگداشت اصفهان و دبیر جمعیت طبیعت یاران.
۵ - دکتر احمد تویسرکانی - مترجم و مصحح کتاب محاسن اصفهان.
۶ - استاد مرتضی تیموری – کتابشناس و مولف کتابشناسی بزرگ اصفهان.
۷ – دکتر محمد علی چلونگر - رئیس مرکز اصفهانشناسی و استاد تاریخ دانشگاه اصفهان.
۸ - دکتر حسن حسینی ابری - استاد جغرافیای دانشگاه اصفهان و نویسنده کتاب زایندهرود از سرچشمه تا مرداب.
۹ - دکتر پرویز دبیری - پژوهشگر، استاد دانشگاه اصفهان و مولف کتاب نگاهی به اصفهان شهر هنر.
۱۰ - مهندس محمود درویش - پژوهشگر و رئیس انجمن مهندسان معمار و شهرساز اصفهان.
۱۱ - مهندس محمد اسماعیل ربانی - رئیس شورای هماهنگی سازمانهای غیردولتی استان اصفهان.
۱۲ - مهندس محمد رضایی - عضو هیات مدیره انجمن فردوسی و رئیس شبکه پژوهش و فنآوری استان اصفهان و استاد دانشگاه صنعتی اصفهان.
13 - دکتر عبدالحسین ساسان - رئیس مرکز هماندیشی استان اصفهان و استاد دانشگاه اصفهان.
14 - دکتر شاهین سپنتا – دبیر کانون گسترش فرهنگ ایران بزرگ و مولف کتاب ایراننامه، پیشنهاد دهنده انتخاب روزی برای اصفهان.
15 - دکتر مرتضی سقاییان نژاد - شهردار اصفهان و استاد دانشگاه صنعتی اصفهان.
16 - مهندس محمود رضا شایسته - مدرس گردشگری و نویسنده کتاب اصفهان بهشتی کوچک اما زمینی.
17- دکتر سیروس شفقی - پژوهشگر و نویسنده کتاب جغرافیای اصفهان .
18- دکتر رضا عبدالهی - مشاور شهردار اصفهان و استاد تاریخ در دانشگاه اصفهان.
19 - علی عربیان - رئیس انجمن مثنوی پژوهان ایران.
20 - دکتر ایران غازی - استاد جغرافیای دانشگاه اصفهان.
21- دکتر محمد باقر کتابی - پژوهشگر و رجالشناس و نویسنده کتاب رجال اصفهان.
22 - دکتر فضل اله صلواتی - نویسنده، رئیس انجمن روزنامهنگاران اصفهان و دبیر علمی کنگره بزرگداشت اصفهان.
23 - دکتر محمد مسعود - پژوهشگر و رییس گروه شهرسازی دانشکده معماری دانشگاه اصفهان.
24 - دکتر محمود محمدی - عضو شورای شهر و مدرس شهرسازی دانشگاه هنر اصفهان.
25 - دکتر حسین مسجدی - رئیس موزه هنرهای معاصر اصفهان و استاد دانشگاه هنر دانشگاه اصفهان.
26 - دکتر جمشید مظاهری - استاد دانشگاه اصفهان، ادیب، پژوهشگر و اصفهان شناس و مصحح کتاب تاریخ اصفهان.
27 - مهندس احمد منتظر - استاد دانشگاه اصفهان، پژوهشگر و مدیر کل اسبق میراث فرهنگی استان اصفهان.
28 - محمد علی موسوی فریدنی - اصفهان شناس و نویسنده کتاب اصفهان از نگاهی دیگر
29 - استاد محمد مهریار - پژوهشگر ، مترجم ، اصفهان شناس ، استاد سابق دانشگاه اصفهان و نویسنده کتاب فرهنگ جامع نام ها و آبادی های کهن اصفهان.
30 - نعمت اله میر عظیمی - پژوهشگر و نویسنده کتاب اصفهان جمال و کمال.
31 - لئون میناسیان - نویسنده ، مترجم و پژوهشگر تاریخ ارامنه جلفای اصفهان.
32 - حسین علی وکیل - مدیر کل میراث فرهنگی و گردشگری استان اصفهان.
@ISFAHANdidban
Forwarded from انجمن دوستداران اصفهان
نگاره بیان نامه اصفهان شناسان و فعالان فرهنگی اصفهان در گزینش یکم آذر ماه روز اصفهان. @ISFAHANdidban