ادیب برومند | Adib Boroumand
300 subscribers
91 photos
20 videos
7 files
385 links
در يادبود شاعر ملى ايران
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
Download Telegram
غمخوارِ من

نه هرکس لاف یارى زد به محنت یارِ من باشد
نه آن کو دل زِ من برد آشنا دلدار من باشد

زِ بس خونین دلم در گلشنِ هستى، از آن ترسم
که فرشِ سبزه در پاى تفرّج، خارِ من باشد

چو قایقرانِ دور از ساحلم، کز وحشتِ طوفان
نواخوانى و رهجویى، شبانگه کارِ من باشد

چو غم روى آورد بر من، سوى آیینه روى آرم
که جز در وى نبینم هیچ‌کس غمخوارِ من باشد

زِ دستِ دیده کى نالم که گر شد آفتِ این دل
کنون هر شب، پرستار دلِ بیمار من باشد

بنازم در دل شب، چشمکِ گویاى اختر را
که گرمِ گفت و گو، با دیده‌ی بیدارِ من باشد

گهى زاهد کند مَنعم، گهى ناصح دهد پندم
چرا هر کس به نوعى در پىِ آزارِ من باشد؟

به قصرِ رفعت آیین امیرانم، چه مى‌خوانى؟
که آسایشگه من، سایه‌ی دیوارِ من باشد

گرت آبِ بقا بخشند بى نور صفا اى دل
بگو این موهبت کى درخور مقدارِ من باشد؟

ادیبا! شعرِ تر باشد حلاوت‌بخشِ کامِ دل
شکر شیرین بود، اما نه چون گفتارِ من باشد

ادیب برومند
@AdibBoroumand
یک شاخه گل
برنامه‌ی شماره‌ی ٤١٩
با همکاری:
شهیدی، ایرج، حبیب‌الله بدیعی، جلیل شهناز، مجید نجاحی، فرهنگ شریف و جهانگیر ملک
در مایه‌ی شوشتری منصوری
اشعارمتن برنامه از:
سلمان ساوه‌ای، ادیب برومند، شاپور تهرانى
غزل آواز:
مجمر زواره‌اى و رفيق اصفهانی
گوینده: فیروزه امیرمُعز
@AdibBoroumand
https://youtu.be/gVcZewGFWwo
«صحبت دلجوی»

چرا به حرف دل‌آزار هم‌زبان باشيم
بيا به مهر، هماهنگ و هم‌بيان باشيم

بيا به حالت آرام و صحبت دلجوى
قرين و هم‌نفس و يار مهربان باشيم

دو گوش بسته صدف‌وار از سخن‌چينان
به سينه، محرم اسرار اين و آن باشيم

دو روزِ عمر نيرزد به كيد و آز و نفاق
بيا چو آينه يک‌روى در جهان باشيم

چنان كه بيد معلّق به باغ سايه فكند
سزد كه بر سر همنوع، سايبان باشيم

به محفلى كه زبان را به غيبت آلايند
چو موم شايد اگر مُهر بر دهان باشيم

چرا مُسَخّرِ مكر و فريب و دستانيم
خوش آن بود كه به اخلاص، داستان باشيم

نه زودباور و نى ساده‌دل به سان سفيه
نه ديرجوش نه بدبين و بدگمان باشيم

صفا به بدرقه‌ی كاروان شادى نيست
مگر كه همره اين زنده كاروان باشيم

هنر چو گنج كمال است بى‌مثال، اديب
سزد كه در پى اين گنج شايگان باشيم

ادیب برومند

@AdibBoroumand

https://www.instagram.com/p/BlW5gXkFf4O/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1judnwv19r3ex
به مناسبت سالگرد درگذشت علّامه جلال‌الدین همایی

«قهرمانِ سخنوری»

آوخ كه باغ علم و هنر دلگشا نماند
بستانسراى شعر و ادب را صفا نماند

آوخ كه لاله‏‌هاى شكوفاى شعر را
ديگر نوازشى زِ نسيم صبا نماند

دردا كه شد فضاى ادب تيره وندرآن
غير از سياه چادر سوگ و عزا نماند

در باغ، گشت بلبل دستان‏سرا خموش
در ناى عشق، نغمه‌ی شور و نوا نماند

تابنده ذرّه‌بينِ دقايق‌نگر شكست
بر لوح نقشبندِ فضيلت جلا نماند

تا شد سراى دانش و فن بى‏ سرايدار
غير از سكوتِ محض، به دانش‏سرا نماند

زآن‌دم كه نورِ چشمِ عزيزان «سنا» برفت
در ديده روشنايى و در دل ضيا نماند

واحسرتا كه ديده عجب ماجرا بديد
مرگ جلال دين همايى «سنا» بديد

اى واى ازين خبر كه چه دل‌‏ها فكار كرد
دل‏‌هاى بى‏‌شمار، به حسرت دچار كرد

اهلِ سخن به دردِ سخن دردمند ساخت
شهرِ هنر به سوگِ هنر، سوگوار كرد

شاهينِ مرگ بر سر گلزار، پرگشود
رعنا تذروِ باغِ ادب را شكار كرد

تا خاکِ غم به فرقِ سپاهِ سخن كند
عفريت مرگ حمله بدين تكسوار كرد

زين داغ و درد، شاهد دريا شكوهِ شعر
اشکِ محن زِ ديده روان در كنار كرد

تحقيق كرد شيون و تدريس خون گريست
«عرفان» دريد رخت و سيه‏ گون شعار كرد

سالار كاروان ادب تا سپرد جان
ما را به سوى وادى غم رهسپار كرد

دردا كه قهرمانِ ديار سخنورى
دم در كشيد و ماند تهى جاى انورى

دانى كه رفت آن‏‌كه عديم‌النظير بود؟
علامه‌‏اى اديب و اديبى شهير بود

در شعر، شأن شاعرِ تازى «جرير» داشت
در علم، همچو خواجه‌ی طوسى «نصير» بود

در فقه و در رياضى و در حكمت و نجوم
سررشته‏‌دار آگه و دانا خبير بود

گر واژه‌ی كبير كسى را سزد به علم
او را سزد كه نادره مردى كبير بود

او آن‏‌چنان به شعرِ دلاويز علقه داشت
كز شاعران نابغه منّت‌پذير بود

تا شرح حال شاعر فحلى كند به دست
كوشنده با تواضع مردى فقير بود

بود آن‌چنان عظيم شكوه فضيلت‏‌اش
كآن‌جا حقير، منصب مير و وزير بود

افسوس كآن بقيّه‌ی ابدالِ روزگار
پوشيد رخ زِ جمع مريدان بى‌شمار

رفت ‏آن‏‌كه جز به‏ حقّ و حقيقت نظر نداشت
جز در هواى معرفت‌الله سفر نداشت

جز با كتاب و دفتر و كلک سخن‌گزار
سرّ و سرى زِ شامگهان تا سحر نداشت

يک لحظه روى از درِ تعليم برنتافت
يک لمحه دست از سرِ تحقيق برنداشت

سالى فزون زِ شصت، به هشتاد سال عمر
تدريس كرد و كار به كارِ دگر نداشت

چندين هزار صفحه در اوصافِ اصفهان
بنوشت و غيرِ عشق يكى راهبر نداشت

سر تا به پاى، عشقِ وطن بود در سرش
سرگشته‏‌وار در رهش از تن خبر نداشت

تيرِ «هزار و سيصد و پنجاه و نه» گسست
قيد حيات وى كه زِ مردن حذر نداشت

روحش قرينِ رحمتِ پروردگار باد
با اوليا به خلدِ برين همجوار باد

بعد از تو اى سنا دلِ ما را شكيب نيست
جز غم انيس خاطرِ حسرت نصيب نيست

اى اوستادِ فحل كه بعد از رحيلِ تو
ايماى شاهدانِ سخن دل‌فريب نيست

بودى به علم و فضل، پس‌افكند قرن‌‏ها
رفتى و هم‌قران تو يک‌تن لبيب نيست

بعد از تو در ديار ادب اى فقيدِ عصر
گر علم و فن غريب فتد بس غريب نيست

در باغِ افتخار، گل و لاله پژمريد
كاين باغ را زِ بعد تو يک عندليب نيست

بانگ تو كز وراى قرون گوش مى‌‏نواخت
چون‏ شد خموش ‏چاره‏ به ‏غير از شكيب نيست

در ماتمِ توانَد سخن‌گستران نژند
ليكن يكى نژند به سانِ «اديب» نيست

آرام جوى در كنفِ رحمتِ خداى
كآرامگاه توست دلِ هر سخن‌سراى

#ادیب_برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/قهرمان-سخنورى/
«به یادِ شهیدانِ سی‌امِ تیر»

به خاکِ پاکِ شهیدان درود باد درود!
که روحشان همه اندر جوارِ حق آسود!

به‌ویژه خاکِ شهیدانِ روزِ سی‌اُمِ تیر
که تیرِ دشمن از آنان به قهر خون پالود!

به سوگِ قامتِ دل‌جویشان که شد در خاک
روا بود که من از دیده برگشایم رود!

روان شدند به نزهت‌سرایِ خلدِ برین
جماعتی که خدا‌شان به رخ دریچه گشود!

به داغِ مرگِ عزیزان و زادگانِ دلیر
فسرده مامِ وطن اشکِ غم به خون آلود!

به‌پاس رایتِ فرخنده‌فرّ‌ِ آزادی
بسا جوان که عَلَم کرد قد و جد فرمود!

بسا کسا که به دنبالِ این، برداشت
جراحتی که ندارد نشانه‌ی بهبود!

بسا کسا که در آن گیرودارِ هول‌انگیز
زِ بیم کاست، ولی بر مقاومت افزود!

چه سینه‌ها که هدف شد گلوله‌باران را
به تیرِ آن که دلش تیره‌ابرِ قیراندود!

چه مغزها که فروریخت تیرِ خون‌پالای
چه پوست‌ها که زِ تن کند تیغ خون‌آلود!

چه جامه‌ها که کفن شد به قامتِ احرار
چه جثه‌ها که نگون شد، گسسته تار از پود!

به‌دست دسته‌ای از دوستانِ خصم‌آیین
شدند کشته گروهی و دشمنان خشنود!

به دفعِ نهضتِ ملی به‌پای کبر و ریا
رقیبِ زخمیِ ایران، رهی دگر پیمود!

بدین ‌خیال که آزادگی شود در بند
بدین امید که مردانگی شود نابود!

ولیک غافل از آن کز قیامِ خلقِ رشید
رقیب غائله‌پرور زِ پا درآید زود!

برآید از صفِ ملت، خروشِ فتح و سپس
نوای شوق برآید به ناله‌ی دف و رود!

دلآورانِ وطن خوش به ‌خاک و خون غلتند
که رو سیه نروند از جهان گَهِ بدرود!

نهند یک‌سره سر بر فرازِ نیزه ولیک
به‌پیشِ خصمِ دغل، سر نیاورند فرود!

درود باد بر آن یکه‌تازِ عرصه‌ی حق
که جاودان به برِ عزّ و افتخار غنود!

درود باد به ‌روحِ شهیدِ آزادی
که گویِ فخر و مباهات از میانه ربود!

به خونِ خویش هر آن کو نگاشت نامِ وطن
به‌نامه‌ ثبت کند نامِ وی، سپهرِ کبود!

به‌هوش باش که سودای جنگ با مردم
برای هیچ‌کس اندر جهان ندارد سود!

کنون به شکرِ تنعّم به‌پاسِ فتح و ظفر
بر آسمان رسد آوایِ زنده‌باد و سرود

روانِ پاکِ شهیدان زِ غرفه‌های بهشت
به ‌اشتیاق نیوشد همی خجسته درود!

درین دیار «ادیبا» هماره تا به ابد
به قلب پیر و جوان بی‌خلاف و گفت ‌و شنود،

خجسته آتشِ مهرِ وطن فروزان‌ باد
وزو به دیده‌ی دشمن فلک رساند دود!

اديب برومند

* این قصیده در سی و یکم تیرماه ١٣٣١، پس از خیزش ملت ایران در سی‌ام تیرماه که منتهی به تجدید زمامداری دکتر مصدق گردید، سروده شده است. – به نقل از کتاب سرود رهایی

@AdibBoroumand
«به یادبود سی‌ام تیر»

تيرماه است و دل از آتشِ غم پُرشَرَر است
ملت از داغِ شهيدانِ وطن نوحه‌گر است

تيرماه است و دل از ماتمِ سيمين زقنان
سخت سوزنده چو در بوته گدازنده زر است

تشنگان را زِ غمِ ماتمِ احرارِ شهيد
شربت از خونِ دل و جرعه زِ آبِ بصر است

مادرِ زارِ وطن را زِ دلآزاريِ خصم
در عزايِ پسران جامه‌ي ماتم به بر است

اي بسا زن كه دل‌افسرده به ماتمگهِ شوي
وي بسا مام كه نالنده به داغِ پسر است

بس پدر ناله‌زنان بهرِ گرانمايه پسر
بس پسر مويه‌كنان بهر گرامي پدر است

اي بسا پاي، كه در دشتِ مِحَن مانده زِ راه
وي بسا دست، كه در حسرتِ ياران به سر است
***
طيّ اعصار و قرون است، چنين ياوه مگير
اين شب و روز كه اندر پيِ هم در گذر است

آن چه گرديده رقم در صفحاتِ شب و روز
ضبطِ آن معنيِ تاريخِ حياتِ بشر است

ليك روزان و شبان جمله نه چون يكدگرند
قدر اين يك دگر و پايه‌ي آن يك دگر است

اي بسا روز كه تا شامگهان كار بشر
طلب روزي و گردآوريِ سيم و زر است

اي بسا شام كه تا صبحدمان شيوه‌ي خلق
راندن شهوت و آسايش و خواب است و خور است

باشد اوقات دگر نيز به دورانِ حيات
كه در آن جمله پديدار، هزاران اثر است

چه بسا روز كه سرفصل تواريخ و سير
چه بسا شب كه سرآغازِ عجايب صُوَر است

چه بسا روز كه پرورده‌ي دامان‌ِ قضاست
چه بسا شب كه خود آبستنِ طفلِ قَدَر است

هست از آن جمله‌ي ايّام يكي «سي‌يُمِ تير»
كه به تاريخچه‌ي نهضتِ ما مُشتهر است

در چنين روز كه خود روزِ «قيامِ ملّي» است
رازِ قوميّت و ملّيّتِ ما مستتر است

در چنين روز به جانبازيِ مردانِ دلير
بر تن ملّتِ ما خلعتِ فتح و ظفر است

در چنين روز به يك جنبش و پيكارِ خطير
نهضتِ ملّيِ ما رسته زِ دامِ خطر است

در چنين روز شد از خونِ جوانان تضمين
كه به گيتي سندِ نهضتِ ما معتبر است

در چنين روز هم از خونِ جوانان سيراب
نخلِ آزادي و آباديِ اين بوم و بر است

در چنين روز خروش و غضبِ خلقِ رشيد
لرزه‌افكن به تنِ دشمنِ بيدادگر است
***
شد به يكباره تَبَه نقشه‌ي پارينه‌ي خصم
كه به نيرنگ و فسون در همه عالم سَمَر است

از دوصد نقشه كه خو دشمنِ نهضت پرداخت
گفت تغييرِ حكومت زِ همه ساده‌تر است

دولتِ ملّي اگر روي گذارد به سقوط
دفع نهضت نه چنان سخت كه بس مختصر است

ليك بس غافل از آن بود فرومايه رقيب
كآن‌همه كوشش و تدبير هَبا و هدر است

رويِ كار آمد از آن نقشه يكي دولتِ شوم
كه زِ خلقش همه دشنام و هجا پشتِ سر است

ملتِ ما كه چنين ديد برآشفت و به خويش
گفت هنگامِ ستيز است و گَهِ كَرّ و فر است

گفت پِذرفتنِ تحميلِ حكومت زِ رقيب
نه برازنده‌ي يك ملتِ والاگهر است

كرد مردانه به روزِ سي‌ام تير قيام
آن قيامي كه بدو قيمت يك قوم، در است

كوفت با مشتِ گران بر دهن هرزه‌دراي
كاين مجازاتِ سبك مغزيِ هر خيره‌سر است

واژگون كرد چنان پايه‌ي تحميل كز آن
كاخِ سالاريِ دشمن همه زير و زبر است

در برِ تيرِ بلا سينه سپر كرد و رواست
كه به نام «سي‌ام تير» كنون مفتخر است

پاي افشرد دليرانه چو «رستم» به نبرد
تا نشان داد كه او را گُهر از «زالِ زر» است

كرد روشن كه نه بازيچه‌ي هر بي‌پدري‌ست
آن كه فرزندِ نياكانِ فروزنده‌فر است

خم نگردد كمرِ ملتِ ما در برِ خصم
زآن كه خود وارث شمشير وكياني كمر است

كشوري كز افقش نورِ شهامت تابيد
ايمن از دسترسِ لطمه‌ي شمس و قمر است

پار، يادآور و «ميدانِ بهارستان» بين
كاندرو جمع زِ احرار، هزاران نفر است

گرم تابيده چنان پرتو سوزنده‌ي مهر
كه گدازنده‌ي انسان و گياه و حجر است

واندر آن صحنه جوانانِ برومندِ وطن
قد برافراشته هريك چو تناور شجر است

هر يكي را به كف اندر سر و بي تيغ و سلاح
نه زِ سرنيزه مُحابا، نه زِ تيرش حذر است

تير، بارنده به مانند تگرگ از همه سوي
تيغ، رخشنده چو برق از افقِ شور و شر است

نوجوانانِ وطن، بسته كمر بهرِ قيام
در رهِ تيرِ بلا سينه‌ي آنان سپر است

اين شود كشته و آن در پي او حمله‌كنان
آن شود زخمي و اين از پيِ او رهسپر است

اين به راهِ وطن از فيضِ شهادت آگاه
وآن به پاسِ وطن از راحتِ تن، بي‌خبر است

اين به ميدانِ غزا همچو يكي شَرزه پلنگ
وآن به هنگامِ غضب، همچو يكي شيرِ نر است

اي بسا قامت موزون كه به خون غلتد و خاك
وِاي بسا چهره‌ي گلگون به كفِ رهگذر است

اي بسا خون كه در اين صحنه روان گشت و هنوز
رنگِ خون، جلوه‌فزاينده به ديوار و در است

الغرض همّتِ مردانِ وطن كرد پديد
آنچه شايسته‌ي يك ملّتِ نيكوسِيَر است

تا شود كور هرآن‌كس كه نيآرد ديدن
گوش افلاك از اين غلغل مردانه كر است

تا كند دركِ حياتِ ابدي ملت و مُلك
نهضتِ خلق بِهْ از جُستن آبِ خَضَر است

از من اكنون به شهيدانِ وطن باد درود
كه روان همه از فيض ازل بهره‌ور است

زآن كه شد مستقر از همّتشان نهضتِ ما
روحِ آنان به گلستانِ جنان، مستقر است

شَجرِ نهضتِ ما سايه‌فكن باد «اديب»
كه وِرا نعمت آزاديِ ايران ثمر است
صبح سي‌ام تيرماه 1332 كه سالروز قيام 30 تير بود، در ميدان بهارستان ميتينگ باشكوهي با حضور عدّه‌ي پرشماري از مردم تهران برپا شد كه در آن چند تن از سران نهضت ملي سخنراني كردند و پس از آن راهپيمايي حزب‌هاي منتسب به جبهه‌ي ملّي آغاز گرديد.
قصيده‌ي بالا 👆🏼 صبح همان روز پيش از گردهمآيي مردم در ميدان بهارستان با صداي اديب برومند در راديو تهران قرائت شد.

از کتاب «سرود رهایی»، انتشارات عرفان، چاپ دوم، تهران 1384، صص 168-173

@AdibBoroumand
«غمِ جانسوز»

تا بود جور و ستم كارِ سرانِ وطنم
غمِ جانسوز بود خانه براندازِ تنم

جور و بيداد بود كارنماى شب و روز
كآورد پيكِ ستم هديه براى وطنم

باغ و بستان زغنستان شده در كشورِ ما
كوچ كردند هزاران زِ سوادِ چمنم

شهروندى چو به انواعِ فساد آلوده‌ست
اين زمان ميلِ گريز است به دشت و دمنم

مفسدت‌ها به فضا گردِ عفونت پاشيد
چه كنم من كه بود طبع، چو مشكِ ختنم

بت‌تراشى است زِ ديرينه زمان كارِ سخيف
من ازين روى شدم خودشكن و بت شكنم

خرمى نيست به گلزارِ غم آلوده «ادیب»
بوى خون مى‌دهد امروز گل و ياسمنم

ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص۱۸۵
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/BmBF8jflgGT/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1kbmdu2ukg2mr
«جشن مشروطیت»

گرچه هر روز و شبی را به جهان منزلت است
قدرِ اوقات ولیکن، نه به یک قاعدت است

هرشبی صاحبِ قدر است ولیکن شبِ قدر
درخورِ منقبتی ویژه زِ بس منزلت است

قدرِ ایّام از آن روست که در دوره‌ی عمر
حاصل از گردش ایّام، بسی تجربت است

ای بسا تجربه کز آمدن و رفتنِ روز
رهنمای بشر، اندر طلبِ معرفت است

ای بسا مشعلِ توفیق، کزین تجربه‌ها
هادی مردمِ دانا، به رهِ مصلحت است

روزِ نهضت که بود منشأ تجدیدِ حیات
بهرِ اقوام و ملل، مایه‌ی بس میمنت است

روزِ تاریخ که هست آیتِ حِدثانِ زمان
بس درخشان به تواریخِ پر از حادثت است

روزِ خدمت که بود درخور تقدیرِ نفوس
مبدأ سیرِ جماعت به رهِ مقدرت است

فی‌المثل چاردهم روز، به ماهِ مرداد
هست از آن‌جمله‌ی ایّام که ذی‌مرتبت است

در چنین روز، کز اعیادِ بزرگِ ملی ست
ملّتِ زنده‌ی ما مستحقِ تهنیت است

در چنین روز، به‌رغم سُنَنِ استبداد
زنده آیینِ مساوات، به هر ناحیت است

در چنین روز، به همپشتیِ احرارِ وطن
خوش برافراشته هر سو عَلَمِ حرّیت است

در چنین روزِ مبارک قدمِ فرّخ‌پی
ظلم و بیدادگری پی‌سپرِ معدلت است

در چنین روز شد از جنبشِ مشروطه پدید
فرّ آزادیِ ملت که بهین موهبت است

ملت آن روز به شاهنشهِ جبّار بگفت:
جبرِ تاریخ، زوالِ شهِ جابرصفت است

ملت آن روز به سلطانِ زمان داد نشان
که جدا حقّ‌ِ حکومت زِ حقّ‌ِ سلطنت است

سلطنت حقّ‌ِ سلاطین بود و موهبتی‌ست
همچنان حقّ حکومت که حقّ جمعیت است!

حاکمیت که بود حقّ جماعات و ملل
خاصِ ملّت بود و غصبِ وِرا ملعنت است!

قدرتِ حاکمه گر جمع شود در کفِ فرد
حاصلش بهرِ جماعت چه به جز مسکنت است؟

آفرین و زه و احسنت بر «آزادی» باد
که بهین زیورِ قاموس و گرامی لغت است!

غرض از نهضتِ مشروطه به دورانِ اخیر
جلبِ آزادی و دفعِ اثر از مظلمت است

ورنه گر نیست زِ مشروطه به جز هیأت و نام
این نه مشروطه که خودکامگی و مفسدت است

این نه مشروطه که مشروع کند استبداد
این نه مشروطه که مخروبه ازو مملکت است

نصّ‌ِ قانونِ اساسی که به دستِ من و توست
خون‌بهای شهدای رهِ مشروطیت است

گر مراد تو زِ مشروطه نه تفکیکِ قواست
از پذیرفتنِ این شیوه مرا معذرت است

مرکزِ ثقلِ وطن، مجلسِ شوراست کزآن
بهره‌ها عایدِ ملّت زِ رهِ مشورت است

شیوه‌ی مجلس اگر پیرویِ قدرت هاست
این چه سیری‌ست که یکباره خلافِ جهت است؟

انتخابات گر از راهِ صواب افتد دور
سیرِ مجلس به رهِ منزلِ بدعاقبت است

وآن‌که با زورِ حکومت به دروغ است وکیل
گر مَلَک‌خوی بود ملعبه‌ی شیطنت است

رُشد حاصل نشود جز به رهِ آزادی
کاندرین شیوه بسی مصلحت و منفعت است

ادیب برومند

سرود رهایی، پیک دانش، تهران ۱۳۶۷، صص ۳۳۰-۳۳۳

@AdibBoroumand

http://www.adibboroumand.com/جشن-مشروطيت/
با دریغ و درد درگذشت مبارز راستین و خستگی‌ناپذیر راه آزادی و میهن‌دوست دیرپای نهضت ملی ایران؛ زنده‌ياد مهندس بهرام نمازى را به همسر فرهيخته و گرانقدر ، فرزندان و آزادگان وطن‌خواه تسلیت می‌گوییم.

ز بخش جهان‌آفرين بيش و كم
نباشد مپيماى بر خيره دم
مرا مرگ بهتر به نام بلند
ازین زیستن با هراس و گزند

دكتر جهانشاه برومند
پوراندخت برومند
شهريار برومند
محمدحسين نصيرى
سياوش نصيری
كيومرث نصيرى
کودتای بیست و هشتم مرداد

کنون که داد رخِ زردم از ملال خبر
بیار ساقىِ گلچهره باده‌ى احمر

بریز باده مرا آن‌چنان که از مستى
نه سر زِ پاى شناسم دگر نه پاى از سر

مگر فرو بنشانى زِ آبِ آذرگون
خود این شراره که برخاست مر مرا زِ جگر

سپندوار چو دل سوزدم در آتشِ غم
زِ سینه سر کشد آهم چو دود از مجمر

چنان‌که ماهى مسکین درون تابه گداخت
دلم به سینه گدازان بُوَد زِ تابِ شرر

هلال‌وار چو هر شب فزایدم اندوه
به سانِ بَدْر به کاهش گرایدم پیکر

قرینِ آه و فغانم چو نور با مشعل
انیسِ جوش و خروشم چو تیغ با جوهر

دچارِ سوز و گدازم، قرینِ آتشِ غم
اسیرِ درد و عذابم غریقِ آبِ بصر

پر است دامنم از گوهرِ سرشکِ ملال
زِ دستِ جورِ خیانتگرانِ بدگوهر

زِ غم خراب نگر کشورِ وجودِ مرا
کنون که کشورِ ایران خراب شد یکسر

چه گویمت که زِ بیدادِ خائنان رخ داد
یکى مصیبتِ هائل زِ هر بَلیّه بَتَر

زِ کینه‌توزى اغیار، فتنه‌اى برخاست
که گَردِ آن ننشاند به روزگار، مط

شگرف سانحه‌اى رخ نمود و چهره گشود
به‌رغمِ پاک‌نژادانِ دلنشین منظر
***
بدان‌زمان که شد ایران زِ فرِّ نهضتِ خویش
به دفعِ شرِّ اجانب قرینِ فتح و ظفر

بدان‌زمان که بس آوازه‌ی شهامت و شور
فتاد در همه گیتى زِ خلقِ این کشور

بدان زمان که غَریوِ قیام و جنبشِ خلق
به جنب و جوش برانگیخت خِطّه‌ی خاور

بدان گهى که در ایران نهالِ استقلال
زِ خونِ پاکدلان سرکشید و داد ثمر

بدان‌گهى که مصدّق زِ کانِ نفتِ جنوب
نمود خلعِ ید از انگلیس غارتگر

چو آتشى که فتد در چنار، دشمن را
از این ستیزه فراخاست دودِ کین از سر

به‌زَرق و حیله در اِغواى دولتِ آمریک
فزود سعى، بریتانیاى حیلت‌ور

رضاى روس به کف کرد، هم‌بدین‌هنجار
که بر دو دیده‌ى همسایه‌اش زند نشتر

به دست یارىِ هم انگلیس و آمریکا
شدند یک‌دله در طرحِ گونه‌گونه صور

به دفع نهضتِ این مُلک هر دوان همدوش
زدند دامنِ همّت زِ چابکى به کمر

بر آن شدند که از خائنان گروهى را
کنند در پىِ این کار اجیر و فرمانبر

نخست رو به سوى مجلسِ سنا کردند
که بود مجمعِ جمعى شیوخِ تن‌پرور

در آن مکان زِ پىِ دفع دولتِ ملّى
زمینه‌چینىِ دشمن بُروز داد اثر

ولى به فضلِ خداى جهان به‌خیر گذشت
فرارسیده بلایى که بود همرهِ شر

به سررسید زِ تفسیرِ مجلسِ شورا
نخست دوره‌ى منفورِ مجلسِ دیگر

سپس به عاملِ تفریق رو نهاد رقیب
فکند تفرقه در جمعِ کهتر و مهتر

به حکمِ «تفرقه انداز و خود حکومت کن»
که بود و هست شعارِ حریفِ حیلت‌گر

میانِ جبهه‌ی ملّى فکند سنگِ نفاق
که در کنار کشد شاهدِ فراغ ایدر

وزان سپس به نهم روز در مهِ اسفند
بزاد فتنه‌اى از خصم، چون زِ سنگ آذر

ولیک بى‌اثر آمد زِ جنبشِ احرار
خروش و غلغلِ درباریانِ کین‌گستر

سپس به مجلسِ شورا نهاد روىِ امید
که بود چند نماینده‌اش بهین چاکر

به یک اشاره که فرمود چاکران را خصم
زدند دست به صد رشته کارِ بس منکر

به مجلس اندر از اعمالِ چند خائنِ دون
نفوذِ عاملِ تخریب شد نمایان‌تر

ولى به‌سعىِ نمایندگانِ نهضت بود
که گشت سعىِ وکیلانِ هرزه‌پوى، هدر

به ختم هفدهمین دوره داد رأىِ درست
ستوده ملّتِ والانژادِ والافَر

به انحلال کشانید ملت آن مجلس
که بود مرکز اخلالِ چند بى‌مشعر

چو خواست ملّت ایران بقاى دولتِ خویش
به‌رغم دشمن بدخواه و حاسدِ مضطر

زِ بهرِ زیر و زبر کردنِ بناى امید
کشید خصمِ دغاپیشه نقشه‌ى آخر

بریخت طرحِ یکى کودتاى وحشتناک
به دستِ شاه و امیرانِ خائنِ لشکر
***
نوید داد به دستاربندِ دربارى
که تخت و تاج دهد اقتدار بر منبر

نثار کرد بر اولادِ ناخلف زر و سیم
که تا زنند به پهلوى مامِ خود خنجر

چنان‌که خدمتِ بیگانه را کمر بستند
دو تن زِ لشکر دارا، به کامِ اسکندر

به قصدِ کشور دارا خود آن سکندرخوى
بسا سپهبد و سرهنگ را خرید به زر

چو ماهیار و چو جانوسیارِ بدفرجام
شدند اجنبیان را، سپاهیان یاور

به نامِ حاملِ فرمانِ عزل، سرهنگى
به آشیان مصدّق شتافت گاهِ سحر

به امرِ شاهِ خیانت‌پناه شد مأمور
به طردِ دولتِ آن پیشواى نام‌آور

دو تن وزیر و نماینده‌اى زِ مجلس را
کشید نیمه‌شبِ کودتا به بند اندر

نیوفتاد ولیکن به‌فضلِ بارخداى
به چنگ دیوِ لعین رهبرِ فرشته‌سِیَر

زِ هوشیارىِ مستحفظانِ پرده‌سراى
شد آشکاره بداندیشىِ ملامت‌خر

به امرِ آمر دولت فتاد اندر بند
خود آن فریفته مأمورِ ایستاده به در

چو بامداد خبریافت شه زِ وقعه‌ى دوش
به سوىِ خارجِ این سرزمین گُزید سفر

چو تیغ بر رخِ ملّت کشیده بُد، ناچار
گریخت از خطرِ انتقام و شد زِ مقر

نهاد روى از ایران به سوى مرزِ عراق
که بیمناک بُد از خشمِ ملّت و کیفر

‎عقیم ماندن این نقشه‌ى شَآمت‌بار
‎زِ بهرِ ملّت ما بود یک خجسته خبر

‎پىِ نکوهشِ عمّالِ کودتا افتاد
‎خروش ملت ایران به گنبدِ اخضر

(ادامه 👇🏼)
@AdibBoroumand
(ادامه از 👆🏼)
گذشت یک‌دو صباحى و اندر آن ایّام
بریخت خصمِ دغل طرحِ کودتاى دگر

به دستیارى عمّالِ خویش گِرد آورد
گدا و لوطى و قدّاره‌بند از همه در

سپس گشود سرِ بَدره‌ى زر آمریکا
بداد سیم و زر اوباشِ ملک را بی‌مر

اشاره کرد که بلوا کنند در همه شهر
به نام حامى شاه و مخالفِ رهبر

به همنوایىِ اینان سپاهیان را نیز
مِثال داد که غوغا کنند در معبر

فریفت عربده‌جویانِ ملک را به دلار
که در عناد حکومت کنند عربده سر

به بیست و هشتم مرداد فتنه‌یی برخاست
بتر ز حادثه‌ى ننگبارِ شهریور
***
به قصدِ جانِ گرانمایه پیشوا آن روز
روان شدند اجامر به سانِ جیشِ تَتَر

روان شدند و به‌دست اندر آلتِ تخریب
که آشیانه‌ى ملّت کنند زیر و زبر

درست در پىِ اشرار، جمعِ لشکریان
به توپ گشته مجهز براى عرضِ هنر

شدند حمله‌ور آن‌گه به خانه‌ى صد و نه
که بود قبله‌ى آمالِ چل کرور نفر

به‌توپ بسته شد آن خانه‌ی همایون‌پى
که بود قدرت او قدرِ مُلک را مظهر

زِ بس گلوله که بر بام و در فروبارید
بر آن سراى مبارک نه بام ماند و نه در

در آن دقیقه مصدق به روىِ مسندِ خویش
نشسته بود و به گِردش سرانِ دانشور

زِ های و هوىِ شغالان به پشتِ بامِ سراى
نداشت بیم به مانند شیرِ شرزه‌ى نر

بگفت کز اثرِ خونِ من به‌باغِ وطن
نهال نهضتِ ملّى رسد به‌برگ و به‌بر

چه باک از این که شوم کشته در مسیرِ قیام
که شد شهیدِ همین راه پورِ پیغمبر

هزار رهبرِ چون من فداى ایران باد
که اوست ثابت و ماییم جمله راهگذر

منم فدایىِ آزادىِ وطن کِامروز
به خونِ خویش بغلتم به‌بالش و بستر

ولى زِ خانه برون برده شد به‌دوشِ خواص
در این میانه که سودى نداشت بوک و مگر
***
مهاجمان به چپاول زدند یکسره دست
بسانِ لشگر چنگیز و فرقه‌ى بربر

هر آن‌چه بود در آن‌جا به بادِ یغما رفت
زِ فرش و زیور و اسناد و خامه و دفتر

به ساعتى دو به ویرانه‌اى مبدّل گشت
خود آن عمارتِ آباد و ساحتِ انور

چو شد خراب، درو سربه‌سر عیان گردید
هزار گنج لآلى زِ جاه و شوکت و فر

به خانه نام و نشان ماند و افتخار و شرف
که بود بر در و دیوار خوش‌ترین زیور

هر آن گلوله که باریده بود بر در و بام
به‌جاى هشته نشانى زِ فّر و جاه و خطر

به‌جاى هشته نشانى ز فخر و جانبازى
که هست صفحه‌ى تاریخ را بهین مفخر

در این قضیه عدو خواست ذکرِ این مقصود
که از حمایتِ میهن حذر کنید حذر

ولیک غافل از آن کآتشِ وطن‌خواهى
به قلب ما نشود تا به حشر خاکستر

هماره مهرِ وطن در درونِ سینه‌ى ما
چو آتشى‌ست فروزان کزو جهد اخگر

سزد که فخر کند بر شهانِ زریّن تاج
هرآن‌که‌راست زِ عشق وطن به‌سر افسر

بر این مصیبتِ عُظما گریست پیر و جوان
چو داغدیده پدر در عزاى مرگِ پسر

نژند و غمزده شد هرکس از صغیر و کبیر
پس از مشاهده‌ى این جنایتِ اکبر
***
به‌پایتخت مسلّط شدند در همه جاى
سپاهیان که به‌کف داشتند تیغ و سپر

شد استماع که فرمان شه بود صادر
به نام زاهدى آن خائنِ جنایتگر

برون شتافت همان لحظه از نهانگاهش
رئیسِ دولتِ غاصب، امیرِ لشکرِ شر

به گِرد او شده مجموع، دسته‌‌یى زاشرار
چو گِردِ جیفه بسى کرکسانِ رِشکین پر

گرفت در کفِ منحوسِ خود زمامِ امور
چنان که میرِ غُزان در قلمروِ سنجر

فکند جمله‌ى احرارِ مُلک در زندان
گرفت گردن اخیارِ شهر در چنبر

زِ بهرِ خادمِ میهن، نهِشت جاىِ قرار
زِ بهرِ حامىِ ملّت، ببست راهِ مفر

به‌کینه تیغِ ستم آخت بر سرِ مسلم
به‌خیره عزّ و شرف باخت در رهِ کافر

انیس و همدم او هر که جاهل و احمق
پسندِ خاطر او هر چه ناقص و ابتر

کشید سطحِ فضیلت فرو به حدِّ اقل
رساند اوجِ رذیلت فرا به حَدْ اکثر

به‌عهدِ او هنرى مردِ پاکبازِ وطن
نه خرّمى به سفر دید و نى خوشى به حضر

فتاد قائدِ ملّت به کنجِ زندان‌ها
چنان‌که در دلِ ویرانه گنج دُرّ و گهر

به‌نام خائن و اخلالگر گرفت و ببست
هر آن که آمد از احرارِ نامور به شُمر

هر آن چه لوطى و کبّاده‌کش به میدان بود
شد از براى وطن پیشکسوت و سرور

گسیل داشت سپاهى به صحنِ دانشگاه
که تا محصّلِ برنا کُشد در آن محضر

گسست بندِ زبان‌ها، شکست کلک و بنان
که کس نگوید و ننویسد آن چه رفت ایدر

بساخت مجلسِ اعیان و مجلسِ شورا
به‌دست شومِ بریتانیاى دستانگر

به‌کامِ ملّتِ آزاده ریخت زهرِ ملال
چنان که بر سرِ بیگانه بیخت تَنگِ شکر

به شرّ و مفسده کارى که کرد خواهد بود
هماره تا به ابد ننگِ دودمانِ بشر

ادیب برومند
دی‌ماه ۱۳۳۲

سرود رهایی، پیک دانش، تهران ۱۳۶۷
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%d9%83%d9%88%d8%af%d8%aa%d8%a7%d9%89-%d8%a8%d9%8a%d8%b3%d8%aa-%d9%88-%d9%87%d8%b4%d8%aa%d9%85-%d9%85%d8%b1%d8%af%d8%a7%d8%af/
چرا کلمه ی « ایران » را برای تسمیه ی حزب انتخاب کردند؟

✍️ ادیب برومند

🔹نام شورانگیز و مقدس ایران را از آن جهت برای حزب اختیار کردند ( بنیانگذاران حزب ایران )، که مصمم بودند برای اولین بار بعد از وقایع شهریور ۱۳۲۰ در این سرزمین حزبی را بنیان گذارند که غیر از حفظ مصالح ملت ایران مقصود دیگر نداشته، تا آخرین دقایق حیات سیاسی خود با شعار برازنده ی « جاوید باد ایران » معتقد به فداکاری در راه عظمت و سربلندی ایراند باشد و برای ایران، با فکر ایرانی و به دست ایرانی، بنای یک آینده روشن و یک زندگی افتخار آمیز را که توأم با کار و داد و آزادی باشد برای این ملت اصیل پی ریزی کنند.

🔹 برگرفته از کتاب یادمانده ها ی ادیب برومند

🆔 @hezbiran
« گستره‌ی فرهنگ»

ایران چو رو به گستره‌ی این جهان نهاد
هر سو از اقتدار و فضیلت نشان نهاد

آیین شهروندی و تدبیر مُلک را
بنیادِ نو به سقف و ستونی گران نهاد

بود آگه از نخست زِ آدابِ سَروری
کز خود به هر صحیفه بسی داستان نهاد

میخی کز اقتدار فروکوفت بر زمین
زنجیره‌اش به بندِ بلندآسمان نهاد

سنگینه وزنه‌ای زِ شکوه و شرف به دوش
از حدّ‌ِ باختر به درِ خاوران نهاد

از سِند تا به نیل بپیمود راهِ فتح
کآن‌جا به حُکمِ خود، عَلَمِ کاویان نهاد

وآنگه به حفرِ آبرَهی طُرفه دست یافت
وز یادمانِ خوش، اثری جاودان نهاد

تا مرزِ بوم و بر زِ فرارود بگذرد
آرش بخواند و تیرِ وی اندر کمان نهاد

بگذر زِ حدّ و مرزِ توانمندی وطن
آنگه که داغ بر جگرِ دشمنان نهاد

بنگر فرازمندی فرهنگِ این دیار
کز جاه و فر، به قافِ هنر آشیان نهاد

سر برفراشت از دلِ ایرانِ باستان
وآنگه سرِ خضوع بر این آستان نهاد

سهمی کلان زِ مکتبِ زرتشت برگرفت
پس خسروانه مکتبِ دیرین بر آن نهاد

نوروز را شکفتگی از نوبهار یافت
پاییز را خجستگی از مهرگان نهاد

حیران زِ نقشِ مانی و آن معجزات گشت
هرکس که پا به رهگذر تورفان نهاد

بشناس وصفِ گندی شاپور و شهرتش
دانشگهی عظیم که نوشیروان نهاد

با آن همه مفاخره، یونان از این دیار
انبوهِ اطّلاع، فراگوشِ جان نهاد

آن حمله‌ی گُجسته ‌سکندر به چنگِ وی
گنجی زِ اُمّهاتِ کتُب رایگان نهاد

گنجینه‌های ثروتِ ما را که غارتید
دزدانه برد و در کفِ یونانیان نهاد
* * *
شعرِ دری ز مشرقِ تاجیک برفروخت
تا رودکی به باغِ ادب سایبان نهاد

از توس با خروش برآمد یگانه‌مرد
فردوسی آن‌که در تنِ ایران توان نهاد

کاری که کرد، با دگران ویژه فرق داشت
کاندر حماسه پا به سرِ فَرقَدان نهاد

بر شاهنامه، آن سندِ فخرِ پُرفروغ
زیور زِ فرّ و برزِ یلِ سیستان نهاد

تا شعرِ فارسی سفرِ کهکشان گزید
گیتی به زیرِ پای سخن، نردبان نهاد

تا قندِ پارسی سوی بنگاله ره‌گشود
در چین اثر، حلاوتِ این ارمغان نهاد

کالای ذوق چون به نشابور خیمه زد
خیام را به قلّه‌ی شهرت عیان نهاد

سعدی سر از حدیقه‌ی شیراز برکشید
گلدسته‌ها به معبدِ هندوستان نهاد

از بلخ، مولوی چو به قونیه دررسید
شمس‌اش به دست، حقّه‌ی رازِ نهان نهاد

آمریک روحِ خسته‌اش از وی بیآرمید
تا شعرِ سخته‌اش به کفِ ترجمان نهاد

از غزنه سرفراخت سنایی که در جهان
شعرش به عارفان اثری بی‌کران نهاد

حافظ به پارس، تخمِ سخن برپراکنید
در ژرمن از هنر چه ثمرها به خوان نهاد

بیرونی از درونه‌ی افکارِ خویشتن
حکمت فزود و علم و عمل توأمان نهاد

دنیای غرب بهر تعالیم بوعلی
بس حوزه‌های درس به برتر مکان نهاد

فارابی و دگر زکریا و بیهقی
تاریخ و علم را به صفِ کهکشان نهاد

باری، زبان پارسی از ره نَایستاد
تا پایگاهِ نشرِ ادب در جهان نهاد

از غوریان و غزنویان در دیارِ هند
بگرفت خطّ و پا به درِ شیروان نهاد

از کاشغر بیآمد و تاجیک را ستود
ره درنَوَشت و بهرِ حلب نورهان نهاد

در هند، گاهِ سلطه‌ی اکبرشَه این زبان
جذبِ قلوب کرد و شکر در دهان نهاد

پس چابکانه رخت به اقصا نقاط بست
پا در سواد بوسنی و در بالکان نهاد

از ماورای خطّه‌ی قفقاز درگذشت
عثمانی‌اش به کرسی پر عزّ و شان نهاد

هرجا که رفت همرهِ فرهنگِ دیرپای
گنجی زِ علم و فضل و ادب شایگان نهاد

پاینده‌باد پویش این پیک معرفت
کاسبابِ فخرِ ما همه‌جا در میان نهاد

چونين قصيده‏‌اى كه نيارد کسش سرود
كلک اديب بر ورق پرنيان نهاد

ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%DA%AF%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%87-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D8%A7%D9%8A%D8%B1%D8%A7%D9%86-2/
باغی از غزل (شور)
شعر و صدای ادیب برومند
ویولن: جهانشاه برومند
تار: فریدون احتشامی
عود: مهران مهتدی
تنبک: جهانگیر ملک
@Musighar / @AdibBoroumand
باغی از غزل (دشتی)
شعر و صدای ادیب برومند
ویولن: جهانشاه برومند
تار: فریدون احتشامی
عود: مهران مهتدی
تنبک: جهانگیر ملک
@Musighar / @AdibBoroumand
این قطعه‌ی قصیده مانند در تأسف از کشته شدن #احمد_شاه_مسعود قهرمان پنجشیر افغانستان به‌دست عمّال تروریست در شهریورماه ۱۳۸۰ سروده شده است.

چو عبدی جان دهد در راهِ معبود
شهادت بر سرش ظلّی‏ست ممدود

شهيد آن‌کس بود کاندر رهِ حق
چو شد مقتول آنگه گشت مسعود

به ظاهر گر شهيدی رفت از دست
بود در يادها پيوسته موجود

به شيرِ «پنجشير» آن‌کو لقب يافت
برفت از دست با اوصافِ محمود

وطن‌خواه و دلير و آدمی‌خوی
که پنداری زِ «رستم» بود مولود

در «افغان» پيشرفتِ دشمنان را
به نيروی شهامت کرد مسدود

کسی کآن قهرمان را قصدِ جان کرد
خود از اصحابِ دوزخ گشت معدود

همانا دشمنانش جمله گشتند
به درگاهِ خدا ملعون و مطرود

دريغا کز رهِ نيرنگِ اضداد
چنين شمشيرِ بُرّان گشت مفقود

سزد گر خلق گويند از دل و جان
درود حق به «احمدشاه‌مسعود»

#ادیب_برومند
مجموعه اشعار ادیب برومند، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲، ص۱۵۲۰
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/BnNv6SJlbNk/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=4sti5wxdlskk
«پیامى به دریاى مازندران»

شدم راهى شهر مازندران
که بس خرمى‌هاست در وى نهان

رهش پیچ در پیچ و نامستقیم
ولى خاطرآرا چو خّرم نسیم

در آن پیچ و خم‌هاش هر سو عیان
بسى چشمک‌اندازِ سبزینه‌سان

بسى کوه‌ها سر برافراشته
به گوشِ فلک رازها کاشته

به‌سانِ دِژآگاه کین‌توخته
به‌هم خشمگین دیده بردوخته

گراینده زى خشمِ جنگاوران
نهیب‌افکن اندر دلِ اژدران

به چشمانِ کاونده‌ی رازجوى
نماید زِ دیرین زمان هاى و هوى

دل‌آگاه داند که کُهسارِ پیر
چه‌ها دیده در روزگارانِ دیر
***
پس آنگه بر و بوم مازندران
پدیدار شد چون دل‌آرا جنان

همه هرچه دیدم در آن سرزمین
فرح بود و شور و نشاطش رهین

همه خرّمى از پس خرّمى
ز هرسو فراوان گلِ موسمى

زِ بامِ فلک سبزه تا روى خاک
درختان تنیده به هم شورناک

بس انبوهِ جنگل فراگِردِ کوه
کز انبوهیش کوه شد در ستوه

درختان زِ باران همه شسته‌روى
دل‌افروزِ خاطر صفابخشِ خوى

سرازیر بینیم بسى آبشار
چو یک رشته دُر از برِ کوهسار

به هر شالِزارى که خوش کرد حال
شده پهن یک سبزگون طاقه شال

شدم رهسپر تا به دریاکنار
نشستم به ساحل بسى دل‌فگار

فرستادم آنگه به دریا درود
رساندم سلامش زِ زاینده‌رود

بدو گفتم اینک من از روى درد
سخن گویم اى پروراننده مرد

کنون آمدم با دلى غم‌سراى
به نزد تو اى بحر غرّش‌گراى

زِ دو دیده اشکم سرازیر بود
چو آهم که همگام تبخیر بود

بگفتم بدو با دلى پر زِ خشم
به روى رخم اشک جارى زِ چشم

که بس خلق ایران به خشم اندرند
که از چالشى سخت برنگذرند

تویى ملکِ موروث ایران زمین
زِ هنگام کورش یلِ پاک دین

به دوران داراى کیوان سریر
تو بودى از ایران ز بالا و زیر

تو را بود کشتى از ایران فزون
ز بازارگانى و جنگى فنون

پس از قرن‌ها فرمان‌آراى روس
به تو دست یازید با بوق و کوس

به نیمى زِ تو گشت فرمانروا
پس ایران به نیمى دگر کدخدا

پس از چند پیمانِ ستوار و سخت
زِ روسیه شد بارور این درخت

که نیمى زِ دریا از ایران بود
بر این حق بسى سخت پیمان بود

کنون با فروپاشى شوروى
شد ایران درین ماجرا منزوى

سه کشور برون آمد از بطنِ روس
به هم داد، دستِ فریب و فسوس

به همراهى روسِ پیمان‌شکن
فراهشته پا از گلیمِ کهن

نمودند دستِ تجاوز دراز
به میراثِ ایران به نیرنگ و آز

بسى غافل از این‌که ایرانیان
زِ حق نگذرند ارچه با بذلِ جان

پذیرا نگردند خرد و کلان
به جز نیمى از بحرِ مازندران

که‌را زَهره باشد تجاوزگرى
به میراث ایرانیان سرسرى؟!

به رسوایىِ هر دغلبازِ پست
کنیم آن‌چه مارا برآید زِ دست

نه از کف دهیم این کهن جاى را
که یاد آورد «ترکمانچاى» را

بجوشیم و کوشیم تا پاى جان
که گیریم حق خود از حق‌‏بَران

به رفق و مدارا به جنگ و ستیز
برانیم دشمن به پاى گریز

هر آن کو در این مُلک فرمانرواست
جز این گر کند درخور بس جفاست


ادیب برومند
مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲ صص۱۵۵۳-۱۵۵۵
@AdibBoroumabd
https://www.instagram.com/p/Bna2-JoFG3R/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1jk5w65mwpetz