Forwarded from جبهه ملی ایران
فرزندان، پیوستگان و وابستگان استاد ادیب برومند
درگذشت شاعر ملی و ریاست هیأت رهبری جبهه ملی استاد عبدالعلی ادیب برومند ضایعهای اندوهناک برای آزادگان و لطمهای بزرگ برای نهضت ملی بود. هماندیشان و دوستان خراسانی همراه با خاندان برومند این اندوه بزرگ را به مردم آزادهی ایران تسلیت میگویند و امید دارند که جوانان این مرز و بوم در پیکار آزادیطلبی که رهبر بزرگ ایران مصدق کبیر آغاز کرد و ستارگان پرنوری چون استاد برومند روشنگر راه او بودند با سرافرازی و شکوهمندی ادامه دهند.
جاوید باد ایران
دوستان و هماندیشان جبهه ملی در خراسان
@Jebhemelli
درگذشت شاعر ملی و ریاست هیأت رهبری جبهه ملی استاد عبدالعلی ادیب برومند ضایعهای اندوهناک برای آزادگان و لطمهای بزرگ برای نهضت ملی بود. هماندیشان و دوستان خراسانی همراه با خاندان برومند این اندوه بزرگ را به مردم آزادهی ایران تسلیت میگویند و امید دارند که جوانان این مرز و بوم در پیکار آزادیطلبی که رهبر بزرگ ایران مصدق کبیر آغاز کرد و ستارگان پرنوری چون استاد برومند روشنگر راه او بودند با سرافرازی و شکوهمندی ادامه دهند.
جاوید باد ایران
دوستان و هماندیشان جبهه ملی در خراسان
@Jebhemelli
Forwarded from روزشمار تاریخ بختیاری
🔴روزشمار تاریخ بختیاری: 23 اسفند
📚درگذشت استاد عبدالعلی ادیب برومند
✨نویسنده: محسن حیدری
عبدالعلی ادیب برومند (زاده ی ۱۳۰۳ گزبرخوار - درگذشته ی ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ تهران) شاعر، پژوهشگر، وکیل دادگستری و رئیس هیئت رهبری و شورای مرکزی جبهه ملی ایران بود که همواره از نقش میهن پرستانه و ملی بختیاریها در مبارزات آزادیخواهانه ملت ایران تجلیل می نمود و آن را از جمله علل بختیاری ایران می دانست.
بعد از تأسیس جبهه ملی ایران توسط چهرههایی چون محمد مصدق و حسین فاطمی و آغاز نهضت ملی شدن نفت، ادیب برومند به حمایت از آنان برخاست. بعد از این که دولت مصدق در جریان کودتای ۲۸ مرداد سقوط کرد، برومند به همراه بسیاری از یاران مصدق چون محمد نخشب و سید رضا زنجانی و … برای فعالیت سیاسی به نهضت مقاومت ملی پیوست.
ادیب برومند در سال ۱۳۳۹ به همراه اللهیار صالح، غلامحسین صدیقی، باقر کاظمی و کریم سنجابی و … در تأسیس جبهه ملی به عنوان یک تشکیلات سیاسی شرکت داشت و در جریان تحصن در مجلس سنا دستگیر و زندانی شد.
در سال ۱۳۷۳ جببه ملی پس از مدتی وقفه، تحت رهبری ادیب برومند و با حضور افرادی نظیر حسین شاهحسینی، حسین موسویان، پرویز ورجاوند و مسعود حجازی مجدداً احیا شد و طولانیترین دوره از فعالیتهای جبهه ملی، در زمان ریاست ادیب برومند رقم خورده است.
از ادیب برومند، چندین جلد اشعار منتشر شده است. وی در زمینه ادبیات فارسی، فعالیتهای زیادی داشته و از علاقمندان شاعر ملی ایران حسین پژمان بختیاری بوده است. سروده ی زیبای استاد ادیب برومند در وصف مردم میهن پرست و سرافراز بختیاری به مناسبت 26 بهمن سالروز اعتراض غیرتمندانه بختیاری ها به تحریف تاریخ در سریال ضد ایرانی سرزمین کهن و توقف پخش این فیلم توهین آمیزِ ضد ایرانی در سال 1392 تقدیم می گردد:
«بختیاری»
درود باد زِ من ایلِ بختیاری را
خجسته مردمِ ایران پرستِ کاری را
درود باد به قومی که در حوادثِ دهر
به دستِ هموطنان داد، دستِ یاری را
به روزِ معرکه بنشست بر سمندِ مراد
نمود تازه، کهن رسمِ شهسواری را
به روزِ حادثه برخاست همچو شیرِ ژیان
فزود سُلطه ی سلطانِ بیشه زاری را
زِ بهرِ پاسِ وطن روزِ گیر و دارِ نبرد
نَبُرد ره به گریز و شکست، خواری را
دلاورانه به پاخاست روزِ حادثهخیز
گرفت قلّه ی تسخیرِکوهساری را
به یک دو حمله برون راند از سوادِ وطن
به نورِ همت و ایمان گروهِ تاری را
به نامِ مادرِ میهن نمود سینه سپر
به دوش بُرد گران بارِ جانسپاری را
در اوجِ غیرت و همّت زِ سربلندی و ناز
به سنگ زد سرِ تسلیم و شرمساری را
زِ خونِ غیرتِ ملّی که در رگش جاریست
زِ چهرِ مامِ وطن کرد، رخنگاری را
چه طرفه منظره ها بینی از نبردِ حیات
چو نیک درنگری کوچِ خانواری را
به کوچ های زمستانی و بهاری برد
چه رنج ها که نفرسود بُردباری را
دوان دوان پیِ احشام و بانگِ زنگله ها
بود مصاحبِ وی گَردشِ صحاری را
گهی رَوَد به فراز و گهی فتد به نشیب
به پای، رُفته گذرگاهِ خار زاری را
به کوچگاه روانست و نی به لب گهگاه
کند به زمزمه ای شکرِ ذاتِ باری را
بود به دوشِ زنان بار و کودک و اسباب
نشان دهنده به شو رسمِ دستیاری را
به راهِ نهضتِ مشروطه قد علم کردند
به جبر، چیره نمودند اختیاری را
زدند تیشه به بیخِ درختِ استبداد
به شاهِ مستبد افزوده رنجِ خواری را
به راهِ خدمتِ آزادگی و آزادی
گرفته دامنِ توفیق و کامگاری را
هزار گونه ملامت نثارِ شه کردند
همان به خلوتِ بیگانگان حصاری را
سرانِ ایل نمودند در چنین ایام
زِ خویش همت و عزم و خردمداری را
«ادیب» از سرِ کلکِ حماسهسازِ وطن
نمود منزلتِ ایلِ بختیاری را
t.me/tarikhebakhtiari
روزشمار تاریخ بختیاری👆
📚درگذشت استاد عبدالعلی ادیب برومند
✨نویسنده: محسن حیدری
عبدالعلی ادیب برومند (زاده ی ۱۳۰۳ گزبرخوار - درگذشته ی ۲۳ اسفند ۱۳۹۵ تهران) شاعر، پژوهشگر، وکیل دادگستری و رئیس هیئت رهبری و شورای مرکزی جبهه ملی ایران بود که همواره از نقش میهن پرستانه و ملی بختیاریها در مبارزات آزادیخواهانه ملت ایران تجلیل می نمود و آن را از جمله علل بختیاری ایران می دانست.
بعد از تأسیس جبهه ملی ایران توسط چهرههایی چون محمد مصدق و حسین فاطمی و آغاز نهضت ملی شدن نفت، ادیب برومند به حمایت از آنان برخاست. بعد از این که دولت مصدق در جریان کودتای ۲۸ مرداد سقوط کرد، برومند به همراه بسیاری از یاران مصدق چون محمد نخشب و سید رضا زنجانی و … برای فعالیت سیاسی به نهضت مقاومت ملی پیوست.
ادیب برومند در سال ۱۳۳۹ به همراه اللهیار صالح، غلامحسین صدیقی، باقر کاظمی و کریم سنجابی و … در تأسیس جبهه ملی به عنوان یک تشکیلات سیاسی شرکت داشت و در جریان تحصن در مجلس سنا دستگیر و زندانی شد.
در سال ۱۳۷۳ جببه ملی پس از مدتی وقفه، تحت رهبری ادیب برومند و با حضور افرادی نظیر حسین شاهحسینی، حسین موسویان، پرویز ورجاوند و مسعود حجازی مجدداً احیا شد و طولانیترین دوره از فعالیتهای جبهه ملی، در زمان ریاست ادیب برومند رقم خورده است.
از ادیب برومند، چندین جلد اشعار منتشر شده است. وی در زمینه ادبیات فارسی، فعالیتهای زیادی داشته و از علاقمندان شاعر ملی ایران حسین پژمان بختیاری بوده است. سروده ی زیبای استاد ادیب برومند در وصف مردم میهن پرست و سرافراز بختیاری به مناسبت 26 بهمن سالروز اعتراض غیرتمندانه بختیاری ها به تحریف تاریخ در سریال ضد ایرانی سرزمین کهن و توقف پخش این فیلم توهین آمیزِ ضد ایرانی در سال 1392 تقدیم می گردد:
«بختیاری»
درود باد زِ من ایلِ بختیاری را
خجسته مردمِ ایران پرستِ کاری را
درود باد به قومی که در حوادثِ دهر
به دستِ هموطنان داد، دستِ یاری را
به روزِ معرکه بنشست بر سمندِ مراد
نمود تازه، کهن رسمِ شهسواری را
به روزِ حادثه برخاست همچو شیرِ ژیان
فزود سُلطه ی سلطانِ بیشه زاری را
زِ بهرِ پاسِ وطن روزِ گیر و دارِ نبرد
نَبُرد ره به گریز و شکست، خواری را
دلاورانه به پاخاست روزِ حادثهخیز
گرفت قلّه ی تسخیرِکوهساری را
به یک دو حمله برون راند از سوادِ وطن
به نورِ همت و ایمان گروهِ تاری را
به نامِ مادرِ میهن نمود سینه سپر
به دوش بُرد گران بارِ جانسپاری را
در اوجِ غیرت و همّت زِ سربلندی و ناز
به سنگ زد سرِ تسلیم و شرمساری را
زِ خونِ غیرتِ ملّی که در رگش جاریست
زِ چهرِ مامِ وطن کرد، رخنگاری را
چه طرفه منظره ها بینی از نبردِ حیات
چو نیک درنگری کوچِ خانواری را
به کوچ های زمستانی و بهاری برد
چه رنج ها که نفرسود بُردباری را
دوان دوان پیِ احشام و بانگِ زنگله ها
بود مصاحبِ وی گَردشِ صحاری را
گهی رَوَد به فراز و گهی فتد به نشیب
به پای، رُفته گذرگاهِ خار زاری را
به کوچگاه روانست و نی به لب گهگاه
کند به زمزمه ای شکرِ ذاتِ باری را
بود به دوشِ زنان بار و کودک و اسباب
نشان دهنده به شو رسمِ دستیاری را
به راهِ نهضتِ مشروطه قد علم کردند
به جبر، چیره نمودند اختیاری را
زدند تیشه به بیخِ درختِ استبداد
به شاهِ مستبد افزوده رنجِ خواری را
به راهِ خدمتِ آزادگی و آزادی
گرفته دامنِ توفیق و کامگاری را
هزار گونه ملامت نثارِ شه کردند
همان به خلوتِ بیگانگان حصاری را
سرانِ ایل نمودند در چنین ایام
زِ خویش همت و عزم و خردمداری را
«ادیب» از سرِ کلکِ حماسهسازِ وطن
نمود منزلتِ ایلِ بختیاری را
t.me/tarikhebakhtiari
روزشمار تاریخ بختیاری👆
«بهپاخيز بهپاخيز ...!»
هنگامی كه احساسات حقطلبانهی ملّت ايران در راه ملی كردن صنعت نفت به هيجان آمده بود اين تركيببند در تأييد نهضت ملی ايران سروده شد.
ای ملّت آزاده، بهپاخيز بهپاخيز
ای خلق ستمديده زِ جا خيز زِ جا خيز
ای قوم فرومانده فراخيز فراخيز
زين مهلكهی ظلم، رهاخيز رهاخيز
اين سستی و اهمال، تو را مايهی ننگ است
مردانه بهپاخيز؛ نه هنگام درنگ است
از سلطهی بيگانه، بپرداز وطن را
وز زاغ و زغن، ساحَتِ اين باغ و چمن را
بركن ز وطن، بيخِ غم و رنج و محن را
آبادكن از سبزه همه دشت و دمن را
بر ثروت و سرمايهی خود دست بينداز
وندر صف مردان قدِ مردانه برافراز
تا چند خورد شركتِ دون مال شما را؟
تا چند پسندد به شما، رنج و عنا را؟
تا چند كند پيروی نفس و هوا را؟
وز مال شما كسب كند عزّ و علا را؟
در حقطلبی دست به احقّاق برآريد
ارث پدر از چنگ لئيمان بهدر آيد
از غصه چرا در تب و تابيد و خرابيد؟
دلخسته چرا محو عتابيد و خطابيد؟
نالان ز چه در رنج و عذابيد و كبابيد؟
از بهر چه بیبهره زِ نانيد و زِ آبيد؟
فرض است برانداختن اين كاخِ ستم را
يكباره نگون ساختن اين طوق و علم را
آوخ كه ازين شركتِ جبّار چه ديديم
از دست برانگيختگاناش چه كشيدي!
از دست بدیهاش بهتن جامه دريديم!
وز چنگ ستمهاش به بيغوله خزيديم!
بايد پس ازين قطع نفوذش ز وطن كرد
در راه وطن جامهی ايثار بهتن كرد
دشمن به شما بس كه دغل بود و جفا كرد!
سهم همگان جور و ستم بود و ادا كرد
در غارت اين خانه چهها برد و چهها كرد!
بس گوهر شهوار زِ ما بود و هبا كرد!
بايد كه درين مرحله برچيد بساطاش
يكباره برون راند ازين كهنه رباطاش
بيگانه همه ثروت ما را به كجا برد؟
دزدانه همه هستی ما را به جفا برد!
تنها نه زر و سيم وطن را به ملا برد
بسياری از آن جمله نهانی به خفا برد!
زين بيش تحمل نتوان كرد جفا را
خيزيم و كنيم از سرِ خود رفعِ بلا را
ماييم كه اسطورهی اعصار و قرونيم
چون بحرِ خروشندهی توفنده درونيم
در قدمتِ تاريخ، زِ اغيار فزونيم
بر كاخِ ادب نيز گرانپايه ستونيم
يكچند گر از غفلتِ ما خصم، جَری شد
هشدار كه دورانِ مذلّت سپری شد
ماييم كه در عرصهی ناورد چو شيريم
پيرانه رشيديم و جوانانه دليريم
برّنده چو شمشير و شكافنده چو تيريم
از نای بدانديش برآرنده نفيريم
گيتی همه از نهضتِ ما پر زِ خروش است
خون در رگِ ما از پی ايثار به جوش است
ادیب برومند
مجموعه اشعار ادیب برومند، انتشارات نگاه، تهران 1391، ج1 صص 476-478
@Adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%A8%D9%BE%D8%A7%D8%AE%D9%8A%D8%B2-%D8%A8%D9%BE%D8%A7%D8%AE%D9%8A%D8%B2/
هنگامی كه احساسات حقطلبانهی ملّت ايران در راه ملی كردن صنعت نفت به هيجان آمده بود اين تركيببند در تأييد نهضت ملی ايران سروده شد.
ای ملّت آزاده، بهپاخيز بهپاخيز
ای خلق ستمديده زِ جا خيز زِ جا خيز
ای قوم فرومانده فراخيز فراخيز
زين مهلكهی ظلم، رهاخيز رهاخيز
اين سستی و اهمال، تو را مايهی ننگ است
مردانه بهپاخيز؛ نه هنگام درنگ است
از سلطهی بيگانه، بپرداز وطن را
وز زاغ و زغن، ساحَتِ اين باغ و چمن را
بركن ز وطن، بيخِ غم و رنج و محن را
آبادكن از سبزه همه دشت و دمن را
بر ثروت و سرمايهی خود دست بينداز
وندر صف مردان قدِ مردانه برافراز
تا چند خورد شركتِ دون مال شما را؟
تا چند پسندد به شما، رنج و عنا را؟
تا چند كند پيروی نفس و هوا را؟
وز مال شما كسب كند عزّ و علا را؟
در حقطلبی دست به احقّاق برآريد
ارث پدر از چنگ لئيمان بهدر آيد
از غصه چرا در تب و تابيد و خرابيد؟
دلخسته چرا محو عتابيد و خطابيد؟
نالان ز چه در رنج و عذابيد و كبابيد؟
از بهر چه بیبهره زِ نانيد و زِ آبيد؟
فرض است برانداختن اين كاخِ ستم را
يكباره نگون ساختن اين طوق و علم را
آوخ كه ازين شركتِ جبّار چه ديديم
از دست برانگيختگاناش چه كشيدي!
از دست بدیهاش بهتن جامه دريديم!
وز چنگ ستمهاش به بيغوله خزيديم!
بايد پس ازين قطع نفوذش ز وطن كرد
در راه وطن جامهی ايثار بهتن كرد
دشمن به شما بس كه دغل بود و جفا كرد!
سهم همگان جور و ستم بود و ادا كرد
در غارت اين خانه چهها برد و چهها كرد!
بس گوهر شهوار زِ ما بود و هبا كرد!
بايد كه درين مرحله برچيد بساطاش
يكباره برون راند ازين كهنه رباطاش
بيگانه همه ثروت ما را به كجا برد؟
دزدانه همه هستی ما را به جفا برد!
تنها نه زر و سيم وطن را به ملا برد
بسياری از آن جمله نهانی به خفا برد!
زين بيش تحمل نتوان كرد جفا را
خيزيم و كنيم از سرِ خود رفعِ بلا را
ماييم كه اسطورهی اعصار و قرونيم
چون بحرِ خروشندهی توفنده درونيم
در قدمتِ تاريخ، زِ اغيار فزونيم
بر كاخِ ادب نيز گرانپايه ستونيم
يكچند گر از غفلتِ ما خصم، جَری شد
هشدار كه دورانِ مذلّت سپری شد
ماييم كه در عرصهی ناورد چو شيريم
پيرانه رشيديم و جوانانه دليريم
برّنده چو شمشير و شكافنده چو تيريم
از نای بدانديش برآرنده نفيريم
گيتی همه از نهضتِ ما پر زِ خروش است
خون در رگِ ما از پی ايثار به جوش است
ادیب برومند
مجموعه اشعار ادیب برومند، انتشارات نگاه، تهران 1391، ج1 صص 476-478
@Adibboroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%A8%D9%BE%D8%A7%D8%AE%D9%8A%D8%B2-%D8%A8%D9%BE%D8%A7%D8%AE%D9%8A%D8%B2/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
بپاخيز بپاخيز...! | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
هنگامی كه احساسات حق طلبانه ملّت ايران در راه ملی كردن صنعت نفت به هيجان آمده بود اين تركيببند در تأييد نهضت ملی ايران سروده شد. ای ملّت آزاده، بپاخيز ب
«بهار»
دگر باره از گردشِ روزگار
بهار آمد و بس گل آورد بار
جهان شد به كردار خرّم بهشت
جوان گشت گيتی به فرِّ بهار
به شاباشِ نوروزِ فيروزفر
می از ساغرِ لاله زد ميگسار
به هر بزم گسترده شد هفت سين
به آيين ديرينِ اين جشنوار
فراگِردِ بستان بنفشه دميد
به صدگونه الوان، هزاران هزار
به هرسو كه روی آوری، ياسِ زرد
دهد عيدی از زرِّ كامل عيار
شكوفه شد انبوهه در باغ و راغ
بدانسان كه يك دشت از كوكنار
بسی لاله از هر كران بشكفيد
چو تابنده مشعل به هر جويبار
برآورد سر پامچال از زمين
به دلكشترين رنگ و زيبا نگار
شكوفه بر اندامِ گيلاس بُن
چو رختیست سيمينه بر بَشنِ يار
نگر بيد را مست و آشفتهگون
فرو ريخته گيسوان در كنار
صف سرو بنگر به گِردِ چمن
ستونوار و مخروطی و پلّهدار
درختان سرسبز پوشيده رخت
زِ ديبای رومی، زبرجد نثار
يكی سبزِ روشن يكی سبزِ سير
نوازنده چشم است و نو شاخسار
چنار و صنوبر صف آراسته
به سربازیِ باغ، فرمانگزار
زِ تبريزی و كاج و افرا و بيد
بود بوستان خرم و كامكار
زهی سايهگستر درختِ بلوط
كه شد بادبيزن به هر مرغزار
به هر سویِ گلشن يكی نارون
برافراشت چتری زمرّد نگار
بُنِ ارغوان بين كه زيور فزود
به خيلِ درختانِ پربرگوبار
درختیست زرينّه بر طرفِ باغ
كه باليده با برگِ زرد آشكار
تو گويی خزانديده از خاكْ رُست
نه بل، كز ازل بود زرّين تبار
نوا سردهد بلبل از شاخ سرو
چنان چون قناری زِ بيد و چنار
منم خود «اديبی» طبيعتگرای
كه گل كرد طبعم، به هر سبزهزار
اميد آن كه امسال ايرانزمين
زِ پيروزبختی شود كاميار
همه مردماش بهرهياب از سرور
همه بهرهاش رحمتِ كردگار
زِ آزادی آرد به كف دسترنج
به آبادی افزون كند كشت و كار
ادیب برومند
فروردينماه 1377
https://t.me/adibboroumand
دگر باره از گردشِ روزگار
بهار آمد و بس گل آورد بار
جهان شد به كردار خرّم بهشت
جوان گشت گيتی به فرِّ بهار
به شاباشِ نوروزِ فيروزفر
می از ساغرِ لاله زد ميگسار
به هر بزم گسترده شد هفت سين
به آيين ديرينِ اين جشنوار
فراگِردِ بستان بنفشه دميد
به صدگونه الوان، هزاران هزار
به هرسو كه روی آوری، ياسِ زرد
دهد عيدی از زرِّ كامل عيار
شكوفه شد انبوهه در باغ و راغ
بدانسان كه يك دشت از كوكنار
بسی لاله از هر كران بشكفيد
چو تابنده مشعل به هر جويبار
برآورد سر پامچال از زمين
به دلكشترين رنگ و زيبا نگار
شكوفه بر اندامِ گيلاس بُن
چو رختیست سيمينه بر بَشنِ يار
نگر بيد را مست و آشفتهگون
فرو ريخته گيسوان در كنار
صف سرو بنگر به گِردِ چمن
ستونوار و مخروطی و پلّهدار
درختان سرسبز پوشيده رخت
زِ ديبای رومی، زبرجد نثار
يكی سبزِ روشن يكی سبزِ سير
نوازنده چشم است و نو شاخسار
چنار و صنوبر صف آراسته
به سربازیِ باغ، فرمانگزار
زِ تبريزی و كاج و افرا و بيد
بود بوستان خرم و كامكار
زهی سايهگستر درختِ بلوط
كه شد بادبيزن به هر مرغزار
به هر سویِ گلشن يكی نارون
برافراشت چتری زمرّد نگار
بُنِ ارغوان بين كه زيور فزود
به خيلِ درختانِ پربرگوبار
درختیست زرينّه بر طرفِ باغ
كه باليده با برگِ زرد آشكار
تو گويی خزانديده از خاكْ رُست
نه بل، كز ازل بود زرّين تبار
نوا سردهد بلبل از شاخ سرو
چنان چون قناری زِ بيد و چنار
منم خود «اديبی» طبيعتگرای
كه گل كرد طبعم، به هر سبزهزار
اميد آن كه امسال ايرانزمين
زِ پيروزبختی شود كاميار
همه مردماش بهرهياب از سرور
همه بهرهاش رحمتِ كردگار
زِ آزادی آرد به كف دسترنج
به آبادی افزون كند كشت و كار
ادیب برومند
فروردينماه 1377
https://t.me/adibboroumand
Telegram
ادیب برومند | Adib Boroumand
در يادبود شاعر ملى ايران
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
شادروان استاد اديب برومند
www.adibboroumand.com
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
"نوروز باستان"
نوروزِ باستانیِ ایران فرا رسید
ابرِ بهار پرچمِ ایثار برکشید
بارید گه به تندی و گاهی به اعتدال
بر کوه و دشت، چون که خور آمد بیآرمید
صحرا و باغ پوششِ رنگین به بر نمود
تا فرّ ِ فرودین سپسِ دی به بر رسيد
سرسبزی از در آمد و آویخت بر درخت
زیبنده حلّهای که زِ نوروزمَهْ خرید
بادِ بهاری از سوی «خوارزم» شد وزان
وز بویِ مهر، خطّهی «ری» را بیآکَنید
جشنی گرفت گلبن و رقصی نمود بید
آنگه که از شکوفه، دلِ باغ بشکُفید
ابر بهار بر سرِ کهسار خیمه زد
وز خرگهش به کوه گهرها پراکَنید
آذینهبند کرد «بخارا» زِ چارسوی
تا بانگ پا، زِ قاصد نوروز بشنوید
زرّین زِ یاسِ زرد نگر ساحتِ چَمَن
کاندر کنارِ سنبُلِ نوخیز، بردمید
از «بامیان» و «بلخ» به شاباشِ فرودین
گوش بهار نغمهی شور و نوا شنید
سَنج از «هرات» بانگ برآورد و بوق و کوس
کآمد عروس گلرخِ نوروز، برجهید
زیبا تَذَرْو بر سرِ بادام بُن نشست
وز بانگِ دلنواز به دل شادی آفرید
اکنون گلِ همیشه بهار است خندهروی
کاین نام را کدام گلآرا به من نهید؟
بانگ چکاوک از زبرِ سرو مژده داد
کآمد به دست، باغِ «سمرقند» را کلید
سارنگ چون زِ بارهی «دربند» پرگشود
یک سر به سوی گلشنِ «شیراز» پَرکشید
آهو به نغز گونه خُرامی به مرغزار
با بچگان چو میش به امن و امان چرید
از «ایروان» و «گنجه» بر آمد نوای عیش
تا شد زِ دور، موکبِ نوروزمَهْ پدید
ایرانیانِ کُرد به «ترکیه» و «عراق»
سرگرمِ جشن و جمله خوش از دید و بازدید
از «تیسفون» زِ درگهِ «نوشیروان» به گوش
آمد نوای «باربَدی» زآن چه می سَزید
رختِ نشاط بر تنِ «تاجیک» جلوه کرد
چون باغ و راغ، فرشِ سَمَنخیز گسترید
شد شاد باغبانِ «قراباغ» چون که دید
خوش رُستهاند سوسن و سوری و شنبلید
نوروز چون صلای طَرَب داد، از سُرور
در «شیروان» زِ نغمه دلِ مرد و زن تپید
جوقی زِ مرغکان مهاجر زِ «اورگنج»
از عشق «زندهرود» سوی «اصفهان» پرید
«کارون» از آبهای «میانرود» مژده یافت
کز شوقِ عید اشک زِ رُخسارِ ما سُرید
دلشاد گشت مادرِ میهن از آن پیام
کامد زِ سوی مردمِ «بحرین» با نُوید
نوروز، جشنِ ملّی ایران زِ دیرباز
اقوام را به دامنِ تحبیب پرورید
شادا و خرّما دلِ این ملّتِ هژیر
کاین جشنِ ویژه را به بهین روز برگزید
باید به زر نوشت چنین نغز چامه را
کز خامهی «ادیب» بر اوراقِ زر چکید
https://www.instagram.com/p/BR8a-12gp6Z/
نوروزِ باستانیِ ایران فرا رسید
ابرِ بهار پرچمِ ایثار برکشید
بارید گه به تندی و گاهی به اعتدال
بر کوه و دشت، چون که خور آمد بیآرمید
صحرا و باغ پوششِ رنگین به بر نمود
تا فرّ ِ فرودین سپسِ دی به بر رسيد
سرسبزی از در آمد و آویخت بر درخت
زیبنده حلّهای که زِ نوروزمَهْ خرید
بادِ بهاری از سوی «خوارزم» شد وزان
وز بویِ مهر، خطّهی «ری» را بیآکَنید
جشنی گرفت گلبن و رقصی نمود بید
آنگه که از شکوفه، دلِ باغ بشکُفید
ابر بهار بر سرِ کهسار خیمه زد
وز خرگهش به کوه گهرها پراکَنید
آذینهبند کرد «بخارا» زِ چارسوی
تا بانگ پا، زِ قاصد نوروز بشنوید
زرّین زِ یاسِ زرد نگر ساحتِ چَمَن
کاندر کنارِ سنبُلِ نوخیز، بردمید
از «بامیان» و «بلخ» به شاباشِ فرودین
گوش بهار نغمهی شور و نوا شنید
سَنج از «هرات» بانگ برآورد و بوق و کوس
کآمد عروس گلرخِ نوروز، برجهید
زیبا تَذَرْو بر سرِ بادام بُن نشست
وز بانگِ دلنواز به دل شادی آفرید
اکنون گلِ همیشه بهار است خندهروی
کاین نام را کدام گلآرا به من نهید؟
بانگ چکاوک از زبرِ سرو مژده داد
کآمد به دست، باغِ «سمرقند» را کلید
سارنگ چون زِ بارهی «دربند» پرگشود
یک سر به سوی گلشنِ «شیراز» پَرکشید
آهو به نغز گونه خُرامی به مرغزار
با بچگان چو میش به امن و امان چرید
از «ایروان» و «گنجه» بر آمد نوای عیش
تا شد زِ دور، موکبِ نوروزمَهْ پدید
ایرانیانِ کُرد به «ترکیه» و «عراق»
سرگرمِ جشن و جمله خوش از دید و بازدید
از «تیسفون» زِ درگهِ «نوشیروان» به گوش
آمد نوای «باربَدی» زآن چه می سَزید
رختِ نشاط بر تنِ «تاجیک» جلوه کرد
چون باغ و راغ، فرشِ سَمَنخیز گسترید
شد شاد باغبانِ «قراباغ» چون که دید
خوش رُستهاند سوسن و سوری و شنبلید
نوروز چون صلای طَرَب داد، از سُرور
در «شیروان» زِ نغمه دلِ مرد و زن تپید
جوقی زِ مرغکان مهاجر زِ «اورگنج»
از عشق «زندهرود» سوی «اصفهان» پرید
«کارون» از آبهای «میانرود» مژده یافت
کز شوقِ عید اشک زِ رُخسارِ ما سُرید
دلشاد گشت مادرِ میهن از آن پیام
کامد زِ سوی مردمِ «بحرین» با نُوید
نوروز، جشنِ ملّی ایران زِ دیرباز
اقوام را به دامنِ تحبیب پرورید
شادا و خرّما دلِ این ملّتِ هژیر
کاین جشنِ ویژه را به بهین روز برگزید
باید به زر نوشت چنین نغز چامه را
کز خامهی «ادیب» بر اوراقِ زر چکید
https://www.instagram.com/p/BR8a-12gp6Z/
Instagram
ادیب برومند / Adib Boroumand
"نوروز باستان" نوروزِ باستانیِ ایران فرا رسید ابرِ بهار پرچمِ ایثار برکشید بارید گه به تندی و گاهی به اعتدال بر کوه و دشت، چون که خور آمد بیآرمید صحرا و باغ پوششِ رنگین به بر نمود تا فرّ ِ فرودین سپسِ دی به بر رسيد سرسبزی از در آمد و آویخت بر درخت زیبنده…
چه بود حاصلِ هستی به گلستانِ وجود
غیرِ بشکفتن و پژمردن و بر باد شدن
اثری نیک بباید به جهان ورنه چه سود
به جهان آمدن و رفتن و از یاد شدن
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://instagram.com/p/BRm2oXDltl6/
غیرِ بشکفتن و پژمردن و بر باد شدن
اثری نیک بباید به جهان ورنه چه سود
به جهان آمدن و رفتن و از یاد شدن
ادیب برومند
@AdibBoroumand
https://instagram.com/p/BRm2oXDltl6/
Instagram
ادیب برومند / Adib Boroumand
چه بود حاصلِ هستی به گلستانِ وجود غیرِ بشکفتن و پژمردن و بر باد شدن اثری نیک بباید به جهان ور نه چه سود به جهان آمدن و رفتن و از یاد شدن #ادیب_برومند #خط #سلماز_ضیاء
«سازِ نسیم»
بهار است و هنگامهی ناز و نوش
کهرا هست گوشِ نصیحت نیوش؟
هوا برخروشد چو غرّان پلنگ
زِ سرمستى ابرِ سنجاب پوش
زِ رقصِ درختان به سازِ نسیم
نواى خوش از سر بَرد عقل و هوش
زِ میخوارگان زآنسوى باغ و راغ
بهگوش آید آوازهی نوش نوش
دمد در تنِ مرده شوقِ حیات
مسیحا نفس بادِ هنگامهکوش
بهاران دهد جلوه بر زندگى
بدانسان که نقشآفرین بر نقوش
به عیشِ مُهنّا، برافروز چهر
به سازِ دلآرا، بیآراى گوش
به هر قیمتى هست باید خرید
طرب را زِ دکانِ شادىفروش
سزد گر به نوروز گیریم جشن
به یادِ جم و کوروش و داریوش
خموشى چرا بایدم این زمان
کز انبوهِ مرغان برآمد خروش
زِ شعرِ نکو سفت باید گهر
که شَعرا کند رشتهسان در گلوش
سخن باید آنسان که دیوار و در
زِ احسنت گفتن نماند خموش
به شکرانهی عیش، بارى رواست
که بردارى از خلق بارى زِ دوش
دیارى که از رادمردان تهیست
همانا بود جنگلى پر وحوش
بیندوز بس توشه از کارِ خیر
از آن پیش کز کف دهى تاب و توش
به جز در رهِ عشق و ایمان متاز
به جز در پىِ صدق و احسان مکوش
تو را گر به یزدان پناهى، ادیب
نوید سعادت فرستد سروش
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%B3%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D8%B3%DB%8C%D9%85/
بهار است و هنگامهی ناز و نوش
کهرا هست گوشِ نصیحت نیوش؟
هوا برخروشد چو غرّان پلنگ
زِ سرمستى ابرِ سنجاب پوش
زِ رقصِ درختان به سازِ نسیم
نواى خوش از سر بَرد عقل و هوش
زِ میخوارگان زآنسوى باغ و راغ
بهگوش آید آوازهی نوش نوش
دمد در تنِ مرده شوقِ حیات
مسیحا نفس بادِ هنگامهکوش
بهاران دهد جلوه بر زندگى
بدانسان که نقشآفرین بر نقوش
به عیشِ مُهنّا، برافروز چهر
به سازِ دلآرا، بیآراى گوش
به هر قیمتى هست باید خرید
طرب را زِ دکانِ شادىفروش
سزد گر به نوروز گیریم جشن
به یادِ جم و کوروش و داریوش
خموشى چرا بایدم این زمان
کز انبوهِ مرغان برآمد خروش
زِ شعرِ نکو سفت باید گهر
که شَعرا کند رشتهسان در گلوش
سخن باید آنسان که دیوار و در
زِ احسنت گفتن نماند خموش
به شکرانهی عیش، بارى رواست
که بردارى از خلق بارى زِ دوش
دیارى که از رادمردان تهیست
همانا بود جنگلى پر وحوش
بیندوز بس توشه از کارِ خیر
از آن پیش کز کف دهى تاب و توش
به جز در رهِ عشق و ایمان متاز
به جز در پىِ صدق و احسان مکوش
تو را گر به یزدان پناهى، ادیب
نوید سعادت فرستد سروش
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%B3%D8%A7%D8%B2-%D9%86%D8%B3%DB%8C%D9%85/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
ساز نسیم - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
بهار است و هنگامه ناز و نوش كرا هست گوش نصيحت نيوش؟ هوا بر خروشد چو غرّان پلنگ ز سرمستى ابرِ سنجاب پوش ز رقص درختان به ساز نسيم نواى خوش از سر بَرد عقل و هوش ز ميخوارگان زآنسوى&hellip
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
«فريادِ بحرين»
منم بحرینِ نفت آلوده دامن
که بر تن آتشم افروخت دشمن
منم ایرانزمین را زرفشان خاک
منم ایرانیان را پاک مسکن
جنوب ملک را باغی فرحزا
خلیج فارس را جایی مزین
به هنجار منوچهری سخنگوی
بهکردار حمیدالدین قلمزن
هم از گفتارِ سعدی حکمتاندوز
هم از اشعار حافظ سینهآکن
به ایران فخر دارم همچو رستم
زِ ایران نام دارم همچو قارَن
به پایش سر فرود آرم به تعظیم
چنان کاندر برِ بتها برهمن
بپایم چون نهد بیگانه زنجیر؟
که باشد طوقِ ایرانم به گردن
از ایران یاد دارم داستانها
زِ عهدِ گیو و گودرز و تهمتن
زِ من بنیوش وصف کاوه و جم
زِ من بشنو حدیث زال و بهمن
چه شیرین قصهها دارم زِ خسرو
هم از شیرین، مهین بانوی ارمن
به تاریخِ وطن دارم چه بسیار
نصیب از افتخاراتِ مدون
به دورِ اردشیر و عهدِ شاپور
مرا پیوند ایران بود متقن
درود من به شه عباس کزمهر
زِ قصدِ پرتغالم داشت ایمن
بهعصرِ نادرم چون عهدِ عباس
امان بود از گزند دیوِ ریمن
من آن فرزانه فرزندِ دلیرم
که باشم پاسدارِ مامِ میهن
از ایران دورم و بیگانگان را
بهچاهِ جور، دربندم چو بیژن
تنی را مانم از این قِصه بیسر
سری را مانم از این غُصه بیتن
چرا پژمرده گردم، من که باشم
گلِ بویای این دیرینه گلشن!
گریبان چاک خواهم زد کز اندوه
دلی دارم بسان چشم سوزن!
به تهرانم که خواهد برد پیغام؟
که دارم شکوه زآمریکا و لندن!
مرا از شیخ عار آید که دارم
نشان از شهریاران دژافکن!
من از دریادلی گشتم گهرخیز
که والاگوهرم جویای گَرزَن!
به دل گنجینهها دارم پر از سیم
هم از زرّ سیه قیرینه مخزن!
زر اندر معدنم زآنِ اجانب
دل اندر سینهام چون تفته آهن!
چو شد بیگانه از نفتِ من آگاه
روان شد از پی تاراجِ معدن!
از ایرانم بهدور افکند تا گشت
چو شامِ تیره بر من روزِ روشن!
مرا احوال شد زار و دژمناک
مرا گلزار شد مانندِ گلخن!
منم زندانی و خواهم کز ایران
بتابد نور امّیدم زِ روزن!
نوایی کآیدم زآن خطّه در گوش
کند شادم به سانِ بانگِ اَرغَن!
نسیمی کآید از گلزارِ ایران
مرا خاطرنواز آید چو سوسن!
مرا در سایهی دادار یکتا
چه باک از قدرت دیو و هریمن؟
کز ایرانم جداکردن، همانا
بود چون آب کوبیدن بههاون!
زِ فرزندانم ار پرسند روزی
کزآنِ کیستند از مرد و از زن؟
خروش آید، کز ایرانیم ایران
فدای خاک او جان و سر و تن!
ادیبا وصفِ حالِ من نکو گوی
که گردد بس اثر پیدا زِ گفتن!
این قصیده به سال ١٣٢٨ در شکایتگزاری از حسبحال جزیرهی بحرین سروده شده، و چندین بار در روزنامههای تهران و شهرستانها چاپ شده است.
@AdibBoroumand
اديب برومند، سرود رهايى، چاپ دوم، عرفان، تهران ١٣٨٤، صص٣١٥-٣١٧
منم بحرینِ نفت آلوده دامن
که بر تن آتشم افروخت دشمن
منم ایرانزمین را زرفشان خاک
منم ایرانیان را پاک مسکن
جنوب ملک را باغی فرحزا
خلیج فارس را جایی مزین
به هنجار منوچهری سخنگوی
بهکردار حمیدالدین قلمزن
هم از گفتارِ سعدی حکمتاندوز
هم از اشعار حافظ سینهآکن
به ایران فخر دارم همچو رستم
زِ ایران نام دارم همچو قارَن
به پایش سر فرود آرم به تعظیم
چنان کاندر برِ بتها برهمن
بپایم چون نهد بیگانه زنجیر؟
که باشد طوقِ ایرانم به گردن
از ایران یاد دارم داستانها
زِ عهدِ گیو و گودرز و تهمتن
زِ من بنیوش وصف کاوه و جم
زِ من بشنو حدیث زال و بهمن
چه شیرین قصهها دارم زِ خسرو
هم از شیرین، مهین بانوی ارمن
به تاریخِ وطن دارم چه بسیار
نصیب از افتخاراتِ مدون
به دورِ اردشیر و عهدِ شاپور
مرا پیوند ایران بود متقن
درود من به شه عباس کزمهر
زِ قصدِ پرتغالم داشت ایمن
بهعصرِ نادرم چون عهدِ عباس
امان بود از گزند دیوِ ریمن
من آن فرزانه فرزندِ دلیرم
که باشم پاسدارِ مامِ میهن
از ایران دورم و بیگانگان را
بهچاهِ جور، دربندم چو بیژن
تنی را مانم از این قِصه بیسر
سری را مانم از این غُصه بیتن
چرا پژمرده گردم، من که باشم
گلِ بویای این دیرینه گلشن!
گریبان چاک خواهم زد کز اندوه
دلی دارم بسان چشم سوزن!
به تهرانم که خواهد برد پیغام؟
که دارم شکوه زآمریکا و لندن!
مرا از شیخ عار آید که دارم
نشان از شهریاران دژافکن!
من از دریادلی گشتم گهرخیز
که والاگوهرم جویای گَرزَن!
به دل گنجینهها دارم پر از سیم
هم از زرّ سیه قیرینه مخزن!
زر اندر معدنم زآنِ اجانب
دل اندر سینهام چون تفته آهن!
چو شد بیگانه از نفتِ من آگاه
روان شد از پی تاراجِ معدن!
از ایرانم بهدور افکند تا گشت
چو شامِ تیره بر من روزِ روشن!
مرا احوال شد زار و دژمناک
مرا گلزار شد مانندِ گلخن!
منم زندانی و خواهم کز ایران
بتابد نور امّیدم زِ روزن!
نوایی کآیدم زآن خطّه در گوش
کند شادم به سانِ بانگِ اَرغَن!
نسیمی کآید از گلزارِ ایران
مرا خاطرنواز آید چو سوسن!
مرا در سایهی دادار یکتا
چه باک از قدرت دیو و هریمن؟
کز ایرانم جداکردن، همانا
بود چون آب کوبیدن بههاون!
زِ فرزندانم ار پرسند روزی
کزآنِ کیستند از مرد و از زن؟
خروش آید، کز ایرانیم ایران
فدای خاک او جان و سر و تن!
ادیبا وصفِ حالِ من نکو گوی
که گردد بس اثر پیدا زِ گفتن!
این قصیده به سال ١٣٢٨ در شکایتگزاری از حسبحال جزیرهی بحرین سروده شده، و چندین بار در روزنامههای تهران و شهرستانها چاپ شده است.
@AdibBoroumand
اديب برومند، سرود رهايى، چاپ دوم، عرفان، تهران ١٣٨٤، صص٣١٥-٣١٧
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
کعبه دلها علی
علی ای پرتو ایمان که همه نور و صفائی
چه سرایم به مدیحت که تو برتر زثنائی
علی ای جوهر تقوا که به هر حسن، قرینی
علی ای کعبه دلها، که زِ هر عیب، جدائی
از ره مردی و رادی تو جوانمرد قرونی
از پی احمد مرسل، تو بهین خلق خدائی
علی ای شیر خدا، ایکه به نیروی شجاعت
صفدر و صف شکن و معرکه آرای غزائی
علی ای نور هدی ایکه به شبهای عبادت
در خدا فانی و مستغرق دریای بقائی
خانه زادی تو خدا را و یکی بنده خاصش
که مقیم حرم قربت وی در دو سرائی
مدد از فضل تو جویم، که مرا راهنمونی
فرج از مهر تو خواهم، که مرا راهگشائی
تو نگنجی به شرف ظرف زمان را و مکان را
که چو تابنده قمر، بر فلک عزّ و علائی
دین و دانش زتو زاید که تو سرچشمه ی فیضی
جود و بخشش به تو پاید که تو دریای سخائی
علی ای مظهر آزادگی و ذات فضیلت
ایکه در ظرفِ گمان، برتر از اندیشه مائی
جز خدایت نشناسد که چه ئی وز چه سرشتی
که تو در آینه راز ازل، جلوه نمائی
تو کبیری، تو خبیری، تو فلک پایه امیری
تو شهیدی تو سعیدی تو گرانمایه فتائی
زِ یقین تو چه گویم؟ که تو خود عین یقینی
زِ عطای تو چه بالم؟ که تو خود بحر عطائی
به تو نازم که تو را بنده کریاس نشینم
به تو بالم که مرا خواجه فردوس لقائی
مؤمنان جمله امیرند در اقلیم دل و جان
تن فدای تو علی جان که امیرالاُمرائی
مو به مو مُجری احکام خدایی و رسولش
سر فدای تو که در کشور دین حکمروائی
جز تو کو آن که به هر شیوه بُوَد کامل و یکتا
که اگر زاده جنگی، پدر صلح و صفائی
جز تو کو آن که زجا برکند اشکی زِ یتیمش
گر چه خود سیل خروشان به ره خصم دغائی
جز تو کو آن که بُوَد عاطفه بر قاتل خویشش
که گَهِ نزع، بر او دیده رحمت بگشائی
جز تو کو آن که بزرگ است و بزرگی ننماید
توئی آن میر که همکاسه ی درویش و گدائی
جز تو کو آن که به بدکاره ندارد سرِ سازش
که تو خود دشمن هر ظالم بی شرم و حیائی
تویی آن میر که یک لحظه در ایام خلافت
از پی عزل ستمکاره تأمّل ننمائی
تویی آن میر که از مخزن اموال خلایق
چشم نگشوده، زصرفِ دِرَمی بر حذر آئی
نخوری ما حَضَر خویش و به سائل بخورانی
بدهی ما حَصَل رنج و به منّت نگرائی
تویی آن فرد که در سلسله زهد، فریدی
تویی آن مرد که از وسوسه ی نفس، رهائی
توشِه از مهر علی جوی «ادیبا» که چو فردا
راه عُقبا سپری، رهروِ بی برگ و نوائی
http://www.adibboroumand.com/%DA%A9%D8%B9%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%84%D9%87%D8%A7-%D8%B9%D9%84%DB%8C/
علی ای پرتو ایمان که همه نور و صفائی
چه سرایم به مدیحت که تو برتر زثنائی
علی ای جوهر تقوا که به هر حسن، قرینی
علی ای کعبه دلها، که زِ هر عیب، جدائی
از ره مردی و رادی تو جوانمرد قرونی
از پی احمد مرسل، تو بهین خلق خدائی
علی ای شیر خدا، ایکه به نیروی شجاعت
صفدر و صف شکن و معرکه آرای غزائی
علی ای نور هدی ایکه به شبهای عبادت
در خدا فانی و مستغرق دریای بقائی
خانه زادی تو خدا را و یکی بنده خاصش
که مقیم حرم قربت وی در دو سرائی
مدد از فضل تو جویم، که مرا راهنمونی
فرج از مهر تو خواهم، که مرا راهگشائی
تو نگنجی به شرف ظرف زمان را و مکان را
که چو تابنده قمر، بر فلک عزّ و علائی
دین و دانش زتو زاید که تو سرچشمه ی فیضی
جود و بخشش به تو پاید که تو دریای سخائی
علی ای مظهر آزادگی و ذات فضیلت
ایکه در ظرفِ گمان، برتر از اندیشه مائی
جز خدایت نشناسد که چه ئی وز چه سرشتی
که تو در آینه راز ازل، جلوه نمائی
تو کبیری، تو خبیری، تو فلک پایه امیری
تو شهیدی تو سعیدی تو گرانمایه فتائی
زِ یقین تو چه گویم؟ که تو خود عین یقینی
زِ عطای تو چه بالم؟ که تو خود بحر عطائی
به تو نازم که تو را بنده کریاس نشینم
به تو بالم که مرا خواجه فردوس لقائی
مؤمنان جمله امیرند در اقلیم دل و جان
تن فدای تو علی جان که امیرالاُمرائی
مو به مو مُجری احکام خدایی و رسولش
سر فدای تو که در کشور دین حکمروائی
جز تو کو آن که به هر شیوه بُوَد کامل و یکتا
که اگر زاده جنگی، پدر صلح و صفائی
جز تو کو آن که زجا برکند اشکی زِ یتیمش
گر چه خود سیل خروشان به ره خصم دغائی
جز تو کو آن که بُوَد عاطفه بر قاتل خویشش
که گَهِ نزع، بر او دیده رحمت بگشائی
جز تو کو آن که بزرگ است و بزرگی ننماید
توئی آن میر که همکاسه ی درویش و گدائی
جز تو کو آن که به بدکاره ندارد سرِ سازش
که تو خود دشمن هر ظالم بی شرم و حیائی
تویی آن میر که یک لحظه در ایام خلافت
از پی عزل ستمکاره تأمّل ننمائی
تویی آن میر که از مخزن اموال خلایق
چشم نگشوده، زصرفِ دِرَمی بر حذر آئی
نخوری ما حَضَر خویش و به سائل بخورانی
بدهی ما حَصَل رنج و به منّت نگرائی
تویی آن فرد که در سلسله زهد، فریدی
تویی آن مرد که از وسوسه ی نفس، رهائی
توشِه از مهر علی جوی «ادیبا» که چو فردا
راه عُقبا سپری، رهروِ بی برگ و نوائی
http://www.adibboroumand.com/%DA%A9%D8%B9%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%84%D9%87%D8%A7-%D8%B9%D9%84%DB%8C/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
کعبه دلها علی - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
علی ای پرتو ایمان که همه نور و صفائی چه سرایم به مدیحت که تو برتر زثنائی علی ای جوهر تقوا که به هر حسن، قرینی علی ای کعبه دلها، که زِ هر عیب، جدائی از ره مردی و رادی&hellip
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
در سالگرد درگذشت شادروان اللهیار صالح، قصیدهی «از قبیلهی آزادگانِ دهر» که در فروردین ۱۳۶۰ به پاس حقدوستی و همفکری سیساله و نیز خدمات سیاسی و اجتماعی ایشان سروده شده است منتشر میگردد.
رفت آنکه در طریقِ هدف رهسپار بود
در شاهراه صدق و صفا استوار بود
رفت آنکه در صلاح و سلامت به اتفاق
صالحتر و سلیمترین مردِ کار بود
رفت آنکه از قبیلهی آزادگانِ دهر
مقبولِ خاص و عام درین روزگار بود
رفت آنکه از سُلالهی پاکانِ روزگار
فرزانه پاکزاد و بهین یادگار بود
صادق به قول و وعده و راسخِ به اعتقاد
خوشخوی و راستگوی و فضیلتشعار بود
یزدانشناس بود و مسلمانِ راستین
جویای فضل و رحمتِ پروردگار بود
ملتگرای و انجمنآرای مردمی
ایرانپرست و شهرهی شهر و دیار بود
شرم و وقار در همه رفتارِ وی پدید
فرهنگ و دین زِ گفتهی او آشکار بود
بودی بهسانِ سرو در آزادگی سَمَر
آن پرثمر وجود که نخلی بهبار بود
در زمرهی رجالِ سیاست به نامِ نیک
شد مفتخر که مایهی بس افتخار بود
در شیوهها مدبّر و در کارها مدیر
مانا که برگزیده سیاستمدار بود
تقوای «بایزید» به دیوانسرای داشت
زهدِ اداریش همه در اشتهار بود
در گیر و دار نهضتِ ملّی به شور و شوق
گاهی مشیر گشت و زمانی مُشار بود
یک تن زِ یاورانِ «مصدق» به راه و رسم
او بود کز خلوص و وفا جانسپار بود
گر شد وکیل گاهی و گاهی وزیر گشت
در هر مقام و مرتبه خدمتگزار بود
«فضل بن سهل» بود تو گفتی به عقل و رای
یا چون صدور «برمک» و «پورِ یَسار» بود
در هر مقام خاضع و آزادهوار زیست
در دوری از غرور زِ خود بیقرار بود
زندان گزید و خدمتِ بیگانگان نکرد
کآن پیشِ وی شرافت و این ننگ و عار بود
در پهنهی مجاهده پا در رکاب ماند
در عرصهی مبارزه چابکسوار بود
یک ره به زیرِ بارِ شهِ خیرهسر نرفت
کو خود به شهرِ عزّ و شرف شهریار بود
«اللهیارِ صالح» اگر رفت ای دریغ
از عبدِ صالحی که حقش جمله یار بود
***
ای «صالحِ» عزیز که رفتی زِ جمعِ ما
وز حادثاتِ ملک دلت بس فگار بود
کانونِ ماست بعدِ تو دمسرد و بیفروغ
کآن را زِ خویِ گرمِ تو شور و شرار بود
رفتی زِ غصّهی وطن اندر پناهِ مرگ
کاین زندگی برای تو بس ناگوار بود
زاندوهِ ماتمت گلِ احساس پژمرید
ما را خزان زِ مرگِ تو در نوبهار بود
قلب «ادیب» در غمِ مرگت فگار گشت
چونان که در عزای پدر سوگوار بود
رفت آنکه در طریقِ هدف رهسپار بود
در شاهراه صدق و صفا استوار بود
رفت آنکه در صلاح و سلامت به اتفاق
صالحتر و سلیمترین مردِ کار بود
رفت آنکه از قبیلهی آزادگانِ دهر
مقبولِ خاص و عام درین روزگار بود
رفت آنکه از سُلالهی پاکانِ روزگار
فرزانه پاکزاد و بهین یادگار بود
صادق به قول و وعده و راسخِ به اعتقاد
خوشخوی و راستگوی و فضیلتشعار بود
یزدانشناس بود و مسلمانِ راستین
جویای فضل و رحمتِ پروردگار بود
ملتگرای و انجمنآرای مردمی
ایرانپرست و شهرهی شهر و دیار بود
شرم و وقار در همه رفتارِ وی پدید
فرهنگ و دین زِ گفتهی او آشکار بود
بودی بهسانِ سرو در آزادگی سَمَر
آن پرثمر وجود که نخلی بهبار بود
در زمرهی رجالِ سیاست به نامِ نیک
شد مفتخر که مایهی بس افتخار بود
در شیوهها مدبّر و در کارها مدیر
مانا که برگزیده سیاستمدار بود
تقوای «بایزید» به دیوانسرای داشت
زهدِ اداریش همه در اشتهار بود
در گیر و دار نهضتِ ملّی به شور و شوق
گاهی مشیر گشت و زمانی مُشار بود
یک تن زِ یاورانِ «مصدق» به راه و رسم
او بود کز خلوص و وفا جانسپار بود
گر شد وکیل گاهی و گاهی وزیر گشت
در هر مقام و مرتبه خدمتگزار بود
«فضل بن سهل» بود تو گفتی به عقل و رای
یا چون صدور «برمک» و «پورِ یَسار» بود
در هر مقام خاضع و آزادهوار زیست
در دوری از غرور زِ خود بیقرار بود
زندان گزید و خدمتِ بیگانگان نکرد
کآن پیشِ وی شرافت و این ننگ و عار بود
در پهنهی مجاهده پا در رکاب ماند
در عرصهی مبارزه چابکسوار بود
یک ره به زیرِ بارِ شهِ خیرهسر نرفت
کو خود به شهرِ عزّ و شرف شهریار بود
«اللهیارِ صالح» اگر رفت ای دریغ
از عبدِ صالحی که حقش جمله یار بود
***
ای «صالحِ» عزیز که رفتی زِ جمعِ ما
وز حادثاتِ ملک دلت بس فگار بود
کانونِ ماست بعدِ تو دمسرد و بیفروغ
کآن را زِ خویِ گرمِ تو شور و شرار بود
رفتی زِ غصّهی وطن اندر پناهِ مرگ
کاین زندگی برای تو بس ناگوار بود
زاندوهِ ماتمت گلِ احساس پژمرید
ما را خزان زِ مرگِ تو در نوبهار بود
قلب «ادیب» در غمِ مرگت فگار گشت
چونان که در عزای پدر سوگوار بود
«طُرّهی مُشكين»
بيا كه در دل از آشوبِ غم هراس نماند
به يادِ روى مهت بهر ِمن حواس نماند
زِ بوى طرّهی مشكينت آنچنان سرمست
شدم كه جاىِ تهى بهرِ عطرِ ياس نماند
زِ بس خجل شدم از لطفِ بىنهايتِ دوست
زِ بهرِ ناطقهام قدرتِ سپاس نماند
فريبِ جامهی اهلِ ريا دگر مخوريد
كه جز تقلّب و افسون در اين لباس نماند
زِ شيخ، طاسِ فضيحت چنان زِ بام افتاد
كه بهرِ گوشِ فلک جز صداى طاس نماند
زِ بس كه گردنِ آزادگان درو كردند
براى برزگران خوشه ماند و داس نماند
از انحطاط، شكافى در اين بنا افتاد
كه اعتماد به تعميرش از اساس نماند
دريغ از اين سخنانِ بديع و نغز، «ادیب»
كنون كه نقدِ ادب را سخنشناس نماند
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص۳۴۳
@AdibBoroumand
بيا كه در دل از آشوبِ غم هراس نماند
به يادِ روى مهت بهر ِمن حواس نماند
زِ بوى طرّهی مشكينت آنچنان سرمست
شدم كه جاىِ تهى بهرِ عطرِ ياس نماند
زِ بس خجل شدم از لطفِ بىنهايتِ دوست
زِ بهرِ ناطقهام قدرتِ سپاس نماند
فريبِ جامهی اهلِ ريا دگر مخوريد
كه جز تقلّب و افسون در اين لباس نماند
زِ شيخ، طاسِ فضيحت چنان زِ بام افتاد
كه بهرِ گوشِ فلک جز صداى طاس نماند
زِ بس كه گردنِ آزادگان درو كردند
براى برزگران خوشه ماند و داس نماند
از انحطاط، شكافى در اين بنا افتاد
كه اعتماد به تعميرش از اساس نماند
دريغ از اين سخنانِ بديع و نغز، «ادیب»
كنون كه نقدِ ادب را سخنشناس نماند
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص۳۴۳
@AdibBoroumand
«بهار اشک»
خرّم شود دل از افق ژالهبار اشک
آری که جانفزاست، هوای ديار اشک
اشک بهار، چهرهی گل شويد از غبار
خندد گل شکفته به روی بهارِ اشک
جانپرور است دامنهی کوهسار عشق
شورافکن است منظرهی آبشار اشک
در التهاب عشق، چه بهتر زِ جام ِمی؟
در شورهزار غم، چه به از چشمهسار اشک؟
بر طرفِ سنگلاخ، چه حاصل گذارِ جوی؟
يارب مباد، بر دلِ سنگين گذارِ اشک
اشکم هوای روی تو دارد که از سحاب
نيکو فتد به گونهی گلها قرار اشک
دريادلی که هست به معنی گهرشناس
داند زِ لعل پاره فزون، اعتبار اشک
تا وارهد زِ وحشت گرداب رنج و غم
دستِ «ادیب» و دامن درياکنارِ اشک
ادیب برومند
@AdibBoroumand
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران 1393، ص86
خرّم شود دل از افق ژالهبار اشک
آری که جانفزاست، هوای ديار اشک
اشک بهار، چهرهی گل شويد از غبار
خندد گل شکفته به روی بهارِ اشک
جانپرور است دامنهی کوهسار عشق
شورافکن است منظرهی آبشار اشک
در التهاب عشق، چه بهتر زِ جام ِمی؟
در شورهزار غم، چه به از چشمهسار اشک؟
بر طرفِ سنگلاخ، چه حاصل گذارِ جوی؟
يارب مباد، بر دلِ سنگين گذارِ اشک
اشکم هوای روی تو دارد که از سحاب
نيکو فتد به گونهی گلها قرار اشک
دريادلی که هست به معنی گهرشناس
داند زِ لعل پاره فزون، اعتبار اشک
تا وارهد زِ وحشت گرداب رنج و غم
دستِ «ادیب» و دامن درياکنارِ اشک
ادیب برومند
@AdibBoroumand
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران 1393، ص86
Forwarded from ادیب برومند | Adib Boroumand
سعدی شیرینسخن - سرودهٔ شادروان استاد ادیب برومند
سخن به نزد گرانقدر مردم هشیار
عطیهای است شکوهنده و گرانمقدار
به پیشگاه خردمند مرد دریادل
سخن عزیزتر آمد ز گوهر شهوار
سخن عطیهٔ والای عالم بالاست
که گشت بهرهٔ انسان ز درگه دادار
سخن بمانَد و گنجینهٔ کمال از مرد
نه مخزن گهر و گنجِ درهم و دینار
به بحر فکر، سخنور چو غوطهور گردد
بسا لآلی رخشان که آورَد به کنار
نمیرد آن که ز کلکش به جای ماند اثر
که جاودانه همی زنده داردش آثار
به ویژه سعدی شیرازی، آن که در نُه چرخ
نتافت اختر سعدی چنو به هیچ دیار
بلندپایه سخنآفرین گردونفر
که گشت گفتهٔ او ورد ثابت و سیار
همان خجستهسیر شاعر فضیلتکیش
که پیکر هنر از شعر او گرفت شعار
همان که با سخن خوش به رهگذار حیات
ز لوح خاطر غمدیدگان سترد غبار
سپهرمرتبه گویندهای که نیک افتاد
طنین شهرت او زیر گنبد دوّار
به شعر علم، برافراشت رأیت تسخیر
به راه فضل، برانگیخت مرکب رهوار
ز لطف طبع، بیاراست باغ فضل از گل
ز حسن خُلق، بپیراست شاخ علم از خار
ز شعر نغز، به جان داد قوت راحتبخش
به فکر بکر ز دل برد اندُه و تیمار
به باغ طبع چه پرورده؟ گونهگون ریحان
ز شاخ فکر چه آورده؟ رنگرنگ اثمار
بیان او چه بیانی؟ لطیف و شهدآمیز
کلام او چه کلامی؟ بدیع و شکّربار
بیان او همه خاطرنواز و شورانگیز
کلام او همه راحتفزای و بهجتبار
بیان اوست گهربارتر ز ابر مطیر[۱]
کلام اوست دلانگیزتر ز باد بهار
لطافت سخنش فیالمثل چو دیبه روم
شمامهٔ قلمش بیگمان چو مشک تتار
ز نظم اوست نظام بلاغت تقریر
ز شعر اوست شعار فصاحت گفتار
بوَد کنوز بلاغت به نظم او مکنون
شود رموز فصاحت ز نثر او اظهار
به کلک و طبع، همو داد مایهای افزون
ز نظم و نثر، همو ریخت پایهای ستوار
کند ستایش رفتار نیک و خیراندوز
کند نکوهش کردار زشت و ناهنجار
به طبع توسن گردنکشان دهر آموخت
ز تازیانهٔ گفتار، شیوهٔ رفتار
فروزش سخنش چون به تیه[۲] ظلمت، نور
گزارش قلمش چون به جشن بهمن، نار
قصایدش همگی گرمتر ز بوسهٔ عشق
لطایفش به مثَل نرمتر ز گونهٔ یار
سرود بس غزل نغز و قطعهٔ پرشور
به حکم ذوق سلیم و قریحهٔ سرشار
لطافت غزلش فیالمثل چو چشم غزال
ظرافت مثلش بیبدل چو چهرنگار
چه گویمت ز گلستان او که هر ورقش
بود ز لطف و صفا، رشک صفحهٔ گلزار
خزان دهر نیاید به بوستانش راه
که پایدار بوَد چون گل همیشهبهار
به «طیباتش» اگر روی آوری، بینی
که مشکبوی تر آمد ز طبلهٔ عطار
«نصایحش» همه قلب عوام را اکسیر
«بدایعش» همه نقد خواص را معیار
به هفت قرن که رفت از زمان او امروز
کند زمانه به پایندگیش نیک اقرار
بسا بروج مُشیّد، به ماه بر شده بود
که جمله محو شد اندر تحول ادوار
بسا ولایت آباد و کشور معمور
که شد خراب و تهی گشت ز آدمی ناچار
بسا منابع ثروت که روزگارش زود
به خاک تیره مبدل نمود زرِّ عیار
بیامدند و برفتند و هیچ ننهادند
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار
چو کرم پیله تنیدند تار عُلقه به دهر
ولیک کرم لحد خورد پودشان با تار
ز سنگ خاره برافراشتند طُرفه قصور
ولیک خوار بخفتند زیر سنگ مزار
نه نام ماند از آنان، نه یادگار جمیل
نه جام ماند از آنان، نه چهرهٔ گلنار
ز زرّ سرخ نجستند غیر خفت و ننگ
به خاک تیره نبردند غیر نکبت و عار
ولی ز گفته سعدی بسا گهر باقی است
گرانبها و گرانمایه و گرانمقدار
به هر که بنگری از خاص و عام و پیر و جوان
ز شعر دلکش اویند جمله برخوردار
بسا کسا که به محنتسرای دهر، زدود
به صیقل سخنانش ز لوح دل، زنگار
بسا کسا که در آیینهٔ کلامش دید
جمال عشق و عفاف و شمایل دلدار
حلاوت سخنش بیشتر شود معلوم
هر آنچه گفتهٔ او بیشتر شود تکرار
خوشا به خطّهٔ فرخندهاختر شیراز
خجسته منشأ آثار و مطلع انوار
از آن سبب که در او یافت پرورش سعدی
سزد که فخر کند بر ممالک و امصار[۳]
کنون ز کلک سخندان حقگزار «ادیب»
بر آستانه سعدی شد این چکامه نثار
پینوشتها:
۱. مطیر: بارانزا ۲.تیه: بیابان ۳. امصار (جمع مصر): شهرها
گفتنی است که استاد برومند این شعر را در ۲۷ سالگی (سال ۱۳۳۰) به هنگام تجدید بنای آرامگاه سعدی سرودهاند.
@adibboroumand
سخن به نزد گرانقدر مردم هشیار
عطیهای است شکوهنده و گرانمقدار
به پیشگاه خردمند مرد دریادل
سخن عزیزتر آمد ز گوهر شهوار
سخن عطیهٔ والای عالم بالاست
که گشت بهرهٔ انسان ز درگه دادار
سخن بمانَد و گنجینهٔ کمال از مرد
نه مخزن گهر و گنجِ درهم و دینار
به بحر فکر، سخنور چو غوطهور گردد
بسا لآلی رخشان که آورَد به کنار
نمیرد آن که ز کلکش به جای ماند اثر
که جاودانه همی زنده داردش آثار
به ویژه سعدی شیرازی، آن که در نُه چرخ
نتافت اختر سعدی چنو به هیچ دیار
بلندپایه سخنآفرین گردونفر
که گشت گفتهٔ او ورد ثابت و سیار
همان خجستهسیر شاعر فضیلتکیش
که پیکر هنر از شعر او گرفت شعار
همان که با سخن خوش به رهگذار حیات
ز لوح خاطر غمدیدگان سترد غبار
سپهرمرتبه گویندهای که نیک افتاد
طنین شهرت او زیر گنبد دوّار
به شعر علم، برافراشت رأیت تسخیر
به راه فضل، برانگیخت مرکب رهوار
ز لطف طبع، بیاراست باغ فضل از گل
ز حسن خُلق، بپیراست شاخ علم از خار
ز شعر نغز، به جان داد قوت راحتبخش
به فکر بکر ز دل برد اندُه و تیمار
به باغ طبع چه پرورده؟ گونهگون ریحان
ز شاخ فکر چه آورده؟ رنگرنگ اثمار
بیان او چه بیانی؟ لطیف و شهدآمیز
کلام او چه کلامی؟ بدیع و شکّربار
بیان او همه خاطرنواز و شورانگیز
کلام او همه راحتفزای و بهجتبار
بیان اوست گهربارتر ز ابر مطیر[۱]
کلام اوست دلانگیزتر ز باد بهار
لطافت سخنش فیالمثل چو دیبه روم
شمامهٔ قلمش بیگمان چو مشک تتار
ز نظم اوست نظام بلاغت تقریر
ز شعر اوست شعار فصاحت گفتار
بوَد کنوز بلاغت به نظم او مکنون
شود رموز فصاحت ز نثر او اظهار
به کلک و طبع، همو داد مایهای افزون
ز نظم و نثر، همو ریخت پایهای ستوار
کند ستایش رفتار نیک و خیراندوز
کند نکوهش کردار زشت و ناهنجار
به طبع توسن گردنکشان دهر آموخت
ز تازیانهٔ گفتار، شیوهٔ رفتار
فروزش سخنش چون به تیه[۲] ظلمت، نور
گزارش قلمش چون به جشن بهمن، نار
قصایدش همگی گرمتر ز بوسهٔ عشق
لطایفش به مثَل نرمتر ز گونهٔ یار
سرود بس غزل نغز و قطعهٔ پرشور
به حکم ذوق سلیم و قریحهٔ سرشار
لطافت غزلش فیالمثل چو چشم غزال
ظرافت مثلش بیبدل چو چهرنگار
چه گویمت ز گلستان او که هر ورقش
بود ز لطف و صفا، رشک صفحهٔ گلزار
خزان دهر نیاید به بوستانش راه
که پایدار بوَد چون گل همیشهبهار
به «طیباتش» اگر روی آوری، بینی
که مشکبوی تر آمد ز طبلهٔ عطار
«نصایحش» همه قلب عوام را اکسیر
«بدایعش» همه نقد خواص را معیار
به هفت قرن که رفت از زمان او امروز
کند زمانه به پایندگیش نیک اقرار
بسا بروج مُشیّد، به ماه بر شده بود
که جمله محو شد اندر تحول ادوار
بسا ولایت آباد و کشور معمور
که شد خراب و تهی گشت ز آدمی ناچار
بسا منابع ثروت که روزگارش زود
به خاک تیره مبدل نمود زرِّ عیار
بیامدند و برفتند و هیچ ننهادند
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار
چو کرم پیله تنیدند تار عُلقه به دهر
ولیک کرم لحد خورد پودشان با تار
ز سنگ خاره برافراشتند طُرفه قصور
ولیک خوار بخفتند زیر سنگ مزار
نه نام ماند از آنان، نه یادگار جمیل
نه جام ماند از آنان، نه چهرهٔ گلنار
ز زرّ سرخ نجستند غیر خفت و ننگ
به خاک تیره نبردند غیر نکبت و عار
ولی ز گفته سعدی بسا گهر باقی است
گرانبها و گرانمایه و گرانمقدار
به هر که بنگری از خاص و عام و پیر و جوان
ز شعر دلکش اویند جمله برخوردار
بسا کسا که به محنتسرای دهر، زدود
به صیقل سخنانش ز لوح دل، زنگار
بسا کسا که در آیینهٔ کلامش دید
جمال عشق و عفاف و شمایل دلدار
حلاوت سخنش بیشتر شود معلوم
هر آنچه گفتهٔ او بیشتر شود تکرار
خوشا به خطّهٔ فرخندهاختر شیراز
خجسته منشأ آثار و مطلع انوار
از آن سبب که در او یافت پرورش سعدی
سزد که فخر کند بر ممالک و امصار[۳]
کنون ز کلک سخندان حقگزار «ادیب»
بر آستانه سعدی شد این چکامه نثار
پینوشتها:
۱. مطیر: بارانزا ۲.تیه: بیابان ۳. امصار (جمع مصر): شهرها
گفتنی است که استاد برومند این شعر را در ۲۷ سالگی (سال ۱۳۳۰) به هنگام تجدید بنای آرامگاه سعدی سرودهاند.
@adibboroumand
«درگذشت ملکالشعرای بهار»
در اندوه ضايعهی اسفبار درگذشت استاد بهار در سوم ارديبهشت ۱۳۳۰ سروده شده است.
سزد گر شوم سوگوار سخن
بگريم همی بر مزار سخن
سيهجامه پوشم چو تاريک شب
كه بس تيره شد روزگار سخن
گريبان زنم چاک اكنون كه گشت
قبای مصيبت شعار سخن
كه چون كرد آهنگِ رحلت «بهار»
خزان گشت يكسر بهار سخن
بدآنگه كه گل رويد از شاخسار
بهار از جهان رفت و دار سخن
دگر نشكفد گلبن عشق و شور
چو پژمرده شد لالهزار سخن
دگر نشود كس نوای اميد
ز زير و بمِ چنگ و تار سخن
سخندان كجا شد هنرمند كو
هنر دفن شد در كنار سخن
سخن ديگر از گل مياريد هان
كه پژمرد گل در جوار سخن
كه سردستهی كاروان هنر
از اين خطه بربست بار سخن
ز اندوهِ آن كوه علم و وقار
زند سر به سنگ آبشار سخن
ز هجرانِ آن بحر مواج فضل
نجوشد دگر چشمهسار سخن
مَلِک رفت و شد مُلکِ دانش تهی
ز شاهِ ادب شهريار سخن
به خاک اندر آسود مردی كه بود
فلک در بَرَش خاكسارِ سخن
چو اين اوستاد سخن درگذشت
دگر كيست آموزگار سخن؟
خوش آويختی با سرانگشت فضل
به گوش ادب گوشوار سخن
فروغش به مغرب رسيد آنكه بود
به مشرق زمين افتخار سخن
بخوان «جغد جنگش» كه تا بنگری
يلی طرفه در كارزار سخن
ز نادرشه و فتح دهلی وراست
به كف حربهی اقتدار سخن
هم از مدح فردوسی آرد حديث
ز نيروی اسفنديار سخن
به شعر دماوند بنگر كه هست
ابر قلّهی كوهسار سخن
نميرد «بهار» آنكه شاداب از اوست
نهال ادب كشتزار سخن
بود جاودان مست جام بقا
بهار از می خوشگوار سخن
به گلزار مینوش بادا قرار
به كام دل بیقرار سخن
اديب از پس در گذشت بهار
غمين گشت بر حالِ زارِ سخن
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AF%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA-%D9%85%D9%84%D9%83-%D8%A7%D9%84%D8%B4%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D9%8A-%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1/
در اندوه ضايعهی اسفبار درگذشت استاد بهار در سوم ارديبهشت ۱۳۳۰ سروده شده است.
سزد گر شوم سوگوار سخن
بگريم همی بر مزار سخن
سيهجامه پوشم چو تاريک شب
كه بس تيره شد روزگار سخن
گريبان زنم چاک اكنون كه گشت
قبای مصيبت شعار سخن
كه چون كرد آهنگِ رحلت «بهار»
خزان گشت يكسر بهار سخن
بدآنگه كه گل رويد از شاخسار
بهار از جهان رفت و دار سخن
دگر نشكفد گلبن عشق و شور
چو پژمرده شد لالهزار سخن
دگر نشود كس نوای اميد
ز زير و بمِ چنگ و تار سخن
سخندان كجا شد هنرمند كو
هنر دفن شد در كنار سخن
سخن ديگر از گل مياريد هان
كه پژمرد گل در جوار سخن
كه سردستهی كاروان هنر
از اين خطه بربست بار سخن
ز اندوهِ آن كوه علم و وقار
زند سر به سنگ آبشار سخن
ز هجرانِ آن بحر مواج فضل
نجوشد دگر چشمهسار سخن
مَلِک رفت و شد مُلکِ دانش تهی
ز شاهِ ادب شهريار سخن
به خاک اندر آسود مردی كه بود
فلک در بَرَش خاكسارِ سخن
چو اين اوستاد سخن درگذشت
دگر كيست آموزگار سخن؟
خوش آويختی با سرانگشت فضل
به گوش ادب گوشوار سخن
فروغش به مغرب رسيد آنكه بود
به مشرق زمين افتخار سخن
بخوان «جغد جنگش» كه تا بنگری
يلی طرفه در كارزار سخن
ز نادرشه و فتح دهلی وراست
به كف حربهی اقتدار سخن
هم از مدح فردوسی آرد حديث
ز نيروی اسفنديار سخن
به شعر دماوند بنگر كه هست
ابر قلّهی كوهسار سخن
نميرد «بهار» آنكه شاداب از اوست
نهال ادب كشتزار سخن
بود جاودان مست جام بقا
بهار از می خوشگوار سخن
به گلزار مینوش بادا قرار
به كام دل بیقرار سخن
اديب از پس در گذشت بهار
غمين گشت بر حالِ زارِ سخن
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%AF%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA-%D9%85%D9%84%D9%83-%D8%A7%D9%84%D8%B4%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D9%8A-%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
درگذشت ملك الشعرای بهار | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
در اندوه ضایعه ی اسفبار درگذشت استاد بهار در سوم اردیبهشت 1330 سروده شده است. سزد گر شوم سوگوار سخن بگریم همی بر مزار سخن سیه جامه پوشم چو تاریك شب كه بس
«پاسِ وطن»
بدان قهرمانان فرستم درود
كه عِزّ و شرف را هدف ساختند
به مردمگرايى و حقپرورى
زِ رغبت سر از پاى نشناختند
زِ چالشگرى در رهِ عدل و داد
به زورآوران تيغِ كين آختند
به ميدانِ خير از پى دفعِ شر
سمندِ رشادت برون تاختند
به سركوبى حكمرانانِ زور
دليرانه گردن برافراختند
به آرام وجدان نهادند دل
به آرامش تن نپرداختند
زِ دل ريشهی كبر و آز و حسد
به دست شهامت برانداختند
به پاس وطنِ در گَهِ حادثات
سر اندر ره بوم و بر باختند
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D8%A7%D8%B3-%D9%88%D8%B7%D9%86/
بدان قهرمانان فرستم درود
كه عِزّ و شرف را هدف ساختند
به مردمگرايى و حقپرورى
زِ رغبت سر از پاى نشناختند
زِ چالشگرى در رهِ عدل و داد
به زورآوران تيغِ كين آختند
به ميدانِ خير از پى دفعِ شر
سمندِ رشادت برون تاختند
به سركوبى حكمرانانِ زور
دليرانه گردن برافراختند
به آرام وجدان نهادند دل
به آرامش تن نپرداختند
زِ دل ريشهی كبر و آز و حسد
به دست شهامت برانداختند
به پاس وطنِ در گَهِ حادثات
سر اندر ره بوم و بر باختند
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D8%A7%D8%B3-%D9%88%D8%B7%D9%86/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
پاس وطن - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
بدان قهرمانان فرستم درود كه عِزّ و شرف را هدف ساختند به مردم گرايى و حق پرورى ز رغبت سر از پاى نشناختند ز چالشگرى در ره عدل و داد به زورآوران تيغ كين آختند به ميدان خير از پى&hellip
«پیام خلیج فارس به دریای خزر»
خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بیكرانه بحر خزر
پيام من به تو اى جانفزاى روحانگيز
پيام من به تو اى دلنواز جانپرور
پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر
درود بر تو و آن موجهاى زرّينت
كه هست جلوهنما چون درخشش گوهر
درود بر تو و آن رنگهاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونهاى ديگر
تويى گشادهدل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستودهفر اينک چو چشمهی كوثر
صفاى روح تو دلجو چو خندهی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعرهی تندر
توام برادرى از مادرى همايونپى
منت برادرم از دودهاى كيانیفر
سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبانگشاى اين مادر
من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بستهايم كمر
من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرحزاى روح اين كشور
تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر
تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر
تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر
بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر
بههوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر
چه نقشهها كه كند طرح، پشتِ پردهی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر
بهياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر
چه سيلها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزهی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نهاى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر
زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر
هماره بودهام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر
هماره عرصهی جولان پارسها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر
چه سالها سپرى شد به گونهاى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزونتر
بسا كه از ره عمران بر آسمانها سود
به هر كرانهام از ناز، بارهی بندر
وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطهی خاور
شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر
گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر
مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر
نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر
ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر
دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر
چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،
ربود از كفم آهنرباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر
هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر
وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر
درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضهی اغيار مردهريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر
چه گويم اين كه شدم صحنهی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر
نعوذ باللّه از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر
ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،
ز بس كه در بر من لختهلخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعهقطعه شد پيكر
نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر
هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ بهدر
گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر
نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران زمين مهين داور
وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر
فغان و آه از اين ماجراى زَهرهگداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر
دريغ و درد از اين ارتكاب دهشتخيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر
خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايهی شرّ است و پاىْلغزِ بشر
خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر
در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر
به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نامآور
ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو اى بیكرانه بحر خزر
پيام من به تو اى جانفزاى روحانگيز
پيام من به تو اى دلنواز جانپرور
پيام من به تو اى اهل راز را منظور
پيام من به تو اى فرّ و ناز را منظر
درود بر تو و آن موجهاى زرّينت
كه هست جلوهنما چون درخشش گوهر
درود بر تو و آن رنگهاى دلجويت
كه هر دم است نمايان به گونهاى ديگر
تويى گشادهدل اكنون چو پهنه آفاق
تويى ستودهفر اينک چو چشمهی كوثر
صفاى روح تو دلجو چو خندهی گلزار
خروش موجِ تو غرّان چو نعرهی تندر
توام برادرى از مادرى همايونپى
منت برادرم از دودهاى كيانیفر
سرم نهاده به دامان پاک ايران است
كف تو نيز گريبانگشاى اين مادر
من و توييم به هنجار برترى همدوش
كه خوش به خدمت او تنگ بستهايم كمر
من از جنوب نوابخش جسم ایرانم
تو از شمال فرحزاى روح اين كشور
تو از شمال ز سامان او بيابى مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر
تويى به راحت جان اين عزيز را خادم
منم به خدمت تن اين بزرگ را چاكر
تويى به نقد نشاط و فرح ورا گنجور
منم به صرف «طلاى سيه» ورا رهبر
بود ز نام تو پيدا، كز آنِ ايرانى
كه بحر قزوين بارى تو راست نام دگر
بههوش باش كه همچون منت بود به كمين
ز كيد و قهر كماندار دهر، خوف و خطر
چه نقشهها كه كند طرح، پشتِ پردهی كين
ز روى حيله به صد رنگ دستِ دستانگر
بهياد دار كه بگذشت بر تو همچون من
بسى حوادث خونينِ مانده در دفتر
چه سيلها كه روان شد تو را ز خون به كنار
ز زخم نيزهی اغيار و آبگون خنجر
***
ز سرگذشت من اى دوست گر نهاى آگاه
كنم گزاره تو را شرح قصّه سرتاسر
زِ ديرباز مرا در كنار ايران بود
فراغتى و حياتى رها ز فتنه و شر
هماره بودهام از عهد كوروش و دارا
مقرّ كشتى ايران و موضع لنگر
هماره عرصهی جولان پارسها بودم
به رهگذار سفاين به گاه سير و سفر
چه سالها سپرى شد به گونهاى بشكوه
كه بود هر شب و روزم نشاط افزونتر
بسا كه از ره عمران بر آسمانها سود
به هر كرانهام از ناز، بارهی بندر
وليک از پس اقبالِ غربيان زى شرق
كه باز شد ره ادبار خطهی خاور
شدم اسير، به صدگونه ابتلاى تعب
شدم دچار، به صدپاره احتمال ضرر
گهى هلند، برآهيخت بر سرم شمشير
گه انگليس، برانگيخت بر درم لشكر
مرا رسيد هم از پرتغاليان آسيب
كه بود در سرشان فكر سيم و غارت زر
نبود امن و امانم ز دزد دريايى
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر
ولى به همّت ايران و پايدارى خويش
رهايى از كف بيگانه يافتم ايدر
دريغ، كز پس يك نيمه قرن از آن ايّام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يكسر
چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران به روزگار قجر،
ربود از كفم آهنرباى خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر
هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبى روسياهِ غارتگر
وليک از پس چندى به لطف بارخداى
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر
درود باد بر آن پور نامدار كه كرد، برون
ز قبضهی اغيار مردهريگِ پدر
***
گرفت دامنم آتش به واپسين ايّام
چو برفروخت عراق از پى نبرد آذر
چه گويم اين كه شدم صحنهی نبردى شوم
كه جز هلاک و تباهى نداد هيچ ثمر
نعوذ باللّه از آن فاجعات خرمشهر
كه شد پديد ز جِيش عراقى از بربر
ز بس كه شاهد كشتار بودم از هر سو،
ز بس كه ناظر پيكار بودم از هر در،
ز بس كه در بر من لختهلخته شد كشتى
ز بس كه در بر من قطعهقطعه شد پيكر
نماند تاب و توانم چو پيكر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر
هم از پیامدِ آشوب، دست آمريكا
برآمد از سر كين زآستين جنگ بهدر
گسيل داشت گران ناوهاى كوه اندام
به سوى من كه ز ايرانيان بكوبد سر
نيافت گرچه مجالى به اقتضاى زمان
كه بود حافظ ايران زمين مهين داور
وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر
فغان و آه از اين ماجراى زَهرهگداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر
دريغ و درد از اين ارتكاب دهشتخيز
كه مهر و ماه بگرييد از آن چو يافت خبر
خداى بركند از بن، اساس اين بيداد
كه دستمايهی شرّ است و پاىْلغزِ بشر
خداى بشكند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بدگوهر
در اين جهان منم القصّه يافته پيوند
به مرز ايران وينم هماره مدّ نظر
به كام دوست منم جاودانه گوهرخيز
به نام پارس منم در زمانه نامآور
ادیب برومند
تهران ـ شهريورماه ۱۳۶۸
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%BE%D9%8A%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%84%D9%8A%D8%AC-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
پيام خليج فارس | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
به مناسبت دهم اردیبهشت روز ملی خلیج فارس این سروده از استاد ادیب برومند را در سایت منتشر می کنیم . خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور پيام من به تو اى بى كرا
«کارگر»
حاصل از دسترنج کارگر است
هر صناعت که مانده از بشر است
بازوی کارگر توانا باد
که توانبخش بازوی هنر است
آنکه قدرت به کارگر بخشید
کارفرمای قادرِ قَدَر است
قوّت بازوان کارگری
حرکتبخشِ چرخِ جاه و فر است
کارگر باغ آفرینشرا
ثمر انگیزْ نخلِ بارور است
تیشهاش قلب کوه را آماج
سینهاش تیغ ظلم را سپر است
هر بنایی که سر به چرخ افراخت
پایهاش روی دوش کارگر است
هرکجا شهر و روستایی هست
هم ازو ماندگار و مستقر است
کوه را در ثبات، همپیوند
باد را در شتابهمسفر است
زآن بود خنده بر لب تو که او
خندهزن بر شمایل خطر است
زآن بود خوابِ سایهگاهت خوش
کو به سوزنده آفتاب، در است
رامش و سورِ ما بدو پاید
ورنه بی او معاش، دردِ سر است
دستش از سیم و زر تهیست ولی
رنْجْفرسودِ کانِ سیم و زر است
دوشش از بار منّت است رها
چون خم از بار زحمتش کمر است
سیم و زر در پناهِ کوشش اوست
ورنه سرمایهدار، دربهدر است
عرق شرم بر جبینش نیست
که عرقریزِ کارِ پرثمر است
رهگذارش بود به کوی شرف
که به راه قناعتش گذر است
رنج او منشاء فراغت ماست
همچو آتش که مظهر شرر است
رحمتاندوزِ درگهِ حق باد
راحتافزای ما که رنجبر است
همرهش باد لطف بار خدای
که وجودش قرین بار و بَر است
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/کارگر/
حاصل از دسترنج کارگر است
هر صناعت که مانده از بشر است
بازوی کارگر توانا باد
که توانبخش بازوی هنر است
آنکه قدرت به کارگر بخشید
کارفرمای قادرِ قَدَر است
قوّت بازوان کارگری
حرکتبخشِ چرخِ جاه و فر است
کارگر باغ آفرینشرا
ثمر انگیزْ نخلِ بارور است
تیشهاش قلب کوه را آماج
سینهاش تیغ ظلم را سپر است
هر بنایی که سر به چرخ افراخت
پایهاش روی دوش کارگر است
هرکجا شهر و روستایی هست
هم ازو ماندگار و مستقر است
کوه را در ثبات، همپیوند
باد را در شتابهمسفر است
زآن بود خنده بر لب تو که او
خندهزن بر شمایل خطر است
زآن بود خوابِ سایهگاهت خوش
کو به سوزنده آفتاب، در است
رامش و سورِ ما بدو پاید
ورنه بی او معاش، دردِ سر است
دستش از سیم و زر تهیست ولی
رنْجْفرسودِ کانِ سیم و زر است
دوشش از بار منّت است رها
چون خم از بار زحمتش کمر است
سیم و زر در پناهِ کوشش اوست
ورنه سرمایهدار، دربهدر است
عرق شرم بر جبینش نیست
که عرقریزِ کارِ پرثمر است
رهگذارش بود به کوی شرف
که به راه قناعتش گذر است
رنج او منشاء فراغت ماست
همچو آتش که مظهر شرر است
رحمتاندوزِ درگهِ حق باد
راحتافزای ما که رنجبر است
همرهش باد لطف بار خدای
که وجودش قرین بار و بَر است
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/کارگر/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
کارگر | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
ضمن تبریک روزجهانی کارگر ، قصیده ای را که به مناسبت روز کارگر در اردیبهشت ماه 1356 توسط شاعر ملي ايران شادروان استاد اديب برومند سروده شده است تقدیم می کن
دریغ از صلح
دريغ و درد كه گيتی دچارِ خونجگریست
چراكه صلحِ جهان پايكوب خيرهسریست
دريغ و درد كه اهريمنِ تباهی و جنگ
نشاندهندهی سيمای قهر و كينهوریست
كنون كه صلحپرستان شدند جنگآرای
دگر اميد به صلحِ جهان زِ بیخبریست
به پيشِ تيرِ بلا جانِ آدمی سپر است
كنون كه دورهی امن از جهانِ ما سپریست
بُود «حقوقِ بشر» پايمال قدرتها
كنون كه منحرف از حق طبيعتِ بشریست
اسيرِ حيلهگریها و دستهبندیهاست
حقوقِ مردمِ خاور كه بيش و كم هدریست
به خاوران زِ شر و شور، فتنهها برپاست
كه جمله زيرِ سرِ رهبرانِ باختریست
زِ جنگ و حادثه در خاورِ ميانه و دور
چه شعلهها كه فروزان زِ آتشِ شرریست
نگر كه در همه خاورزمين حديثِ نبرد
درشتْ جمله به هر روزنامهی خبریست
كنون كه جنگ بود راهِ حلِ مشكلها
زمانِ رجعتِ انسان به دورهی حجریست
شدهست مسخره منشورِ اتّحاد ملل
تو گويی آنكه زِ طغرای اعتبار بریست
چه انتظار از آن كشتزارِ صلح و صفا
كه سخت شُهره به بیحاصلی و بیثمریست
چه اعتماد بر آن بارگاهِ امن و امان
كه پنج قائمهاش بر اساسِ خودنگریست
به مجمعی كه بود رأی اقويا قاطع
نظر به قطعِ ستم داشتن، زِ بیبصریست
كه قطعنامهی «شورای امنيت» در نقش
همان فسانهی رمّال و نقشِ جنّ و پریست
...
ادیب برومند
پژواک ادب، انتشارات نگاه، تهران 1389، صص350-352
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/BiUuwz3F4q5/
دريغ و درد كه گيتی دچارِ خونجگریست
چراكه صلحِ جهان پايكوب خيرهسریست
دريغ و درد كه اهريمنِ تباهی و جنگ
نشاندهندهی سيمای قهر و كينهوریست
كنون كه صلحپرستان شدند جنگآرای
دگر اميد به صلحِ جهان زِ بیخبریست
به پيشِ تيرِ بلا جانِ آدمی سپر است
كنون كه دورهی امن از جهانِ ما سپریست
بُود «حقوقِ بشر» پايمال قدرتها
كنون كه منحرف از حق طبيعتِ بشریست
اسيرِ حيلهگریها و دستهبندیهاست
حقوقِ مردمِ خاور كه بيش و كم هدریست
به خاوران زِ شر و شور، فتنهها برپاست
كه جمله زيرِ سرِ رهبرانِ باختریست
زِ جنگ و حادثه در خاورِ ميانه و دور
چه شعلهها كه فروزان زِ آتشِ شرریست
نگر كه در همه خاورزمين حديثِ نبرد
درشتْ جمله به هر روزنامهی خبریست
كنون كه جنگ بود راهِ حلِ مشكلها
زمانِ رجعتِ انسان به دورهی حجریست
شدهست مسخره منشورِ اتّحاد ملل
تو گويی آنكه زِ طغرای اعتبار بریست
چه انتظار از آن كشتزارِ صلح و صفا
كه سخت شُهره به بیحاصلی و بیثمریست
چه اعتماد بر آن بارگاهِ امن و امان
كه پنج قائمهاش بر اساسِ خودنگریست
به مجمعی كه بود رأی اقويا قاطع
نظر به قطعِ ستم داشتن، زِ بیبصریست
كه قطعنامهی «شورای امنيت» در نقش
همان فسانهی رمّال و نقشِ جنّ و پریست
...
ادیب برومند
پژواک ادب، انتشارات نگاه، تهران 1389، صص350-352
@AdibBoroumand
https://www.instagram.com/p/BiUuwz3F4q5/
Instagram
ادیب برومند | Adib Boroumand
«دریغ از صلح» دريغ و درد كه گيتی دچارِ خونجگریست چراكه صلحِ جهان پايكوب خيرهسریست دريغ و درد كه اهريمنِ تباهی و جنگ نشاندهندهی سيمای قهر و كينهوریست كنون كه صلحپرستان شدند جنگآرای دگر اميد به صلحِ جهان زِ بیخبریست به پيشِ تيرِ بلا جانِ آدمی سپر…
«اردیبهشت اصفهان»
خرّما شهر «سپاهان» خاصه در اردیبهشت
کز صفایش بازیابى جلوهی خرم بهشت
در کنار زندهرودش دیدهی دل برگشاى
کش نوآیین منظر است آیینهی اردیبهشت
بنگر از هر سو به هم پیوسته خرمنهاى گل
بنگر از هر جا به هم روییده سبزیهاى کشت
باغ و بستانش به نکهت، سر به سر مُشکین طراز
کوه و صحرایش به نزهت، جابهجا مینو سرشت
دست نقاش جمالش، نقشها بر در کشید
کلک خطاط کمالش، حرفها بر سر نوشت
گر شنیدى وصفى از زیبایى «باغ ارم»
برصفاهان بین که پیشش نقش هر زیباست زشت
جنت «شدّاد» را کوبنده بودش سرگذشت
گلشن فردوس را ماننده بادش سرنوشت
طیلسانى جامه بینى، ارغوانش را به تن
چون کشیشان را به بر زُنّار، در دیْر و کنشت
روى هر لغزنده گل، افتاده بینى خار و سنگ
زیر هر بوینده گل، پوشیده یابى خاک و خشت
آتشین گلهاى صدبرگش به باغ اکنون دمید
آنچنان کاذرگُشسب افروخت نار زردهشت
درزىِ خلقت چه نیکو جامهها بر تن بُرید
گلبنان را زآنچه نسّاج طبیعت جمله رشت
بوى گلها بشنو و رشد درختان بازبین
زآنچه بُستانبان نشاند و زآنچه کشتاورز، کشت
قافیت تنگ است و نتوان خرده بگرفت از «ادیب»
گر قلم را در ثناى این بهشت از کف نهشت
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%8A%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA-%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86/
خرّما شهر «سپاهان» خاصه در اردیبهشت
کز صفایش بازیابى جلوهی خرم بهشت
در کنار زندهرودش دیدهی دل برگشاى
کش نوآیین منظر است آیینهی اردیبهشت
بنگر از هر سو به هم پیوسته خرمنهاى گل
بنگر از هر جا به هم روییده سبزیهاى کشت
باغ و بستانش به نکهت، سر به سر مُشکین طراز
کوه و صحرایش به نزهت، جابهجا مینو سرشت
دست نقاش جمالش، نقشها بر در کشید
کلک خطاط کمالش، حرفها بر سر نوشت
گر شنیدى وصفى از زیبایى «باغ ارم»
برصفاهان بین که پیشش نقش هر زیباست زشت
جنت «شدّاد» را کوبنده بودش سرگذشت
گلشن فردوس را ماننده بادش سرنوشت
طیلسانى جامه بینى، ارغوانش را به تن
چون کشیشان را به بر زُنّار، در دیْر و کنشت
روى هر لغزنده گل، افتاده بینى خار و سنگ
زیر هر بوینده گل، پوشیده یابى خاک و خشت
آتشین گلهاى صدبرگش به باغ اکنون دمید
آنچنان کاذرگُشسب افروخت نار زردهشت
درزىِ خلقت چه نیکو جامهها بر تن بُرید
گلبنان را زآنچه نسّاج طبیعت جمله رشت
بوى گلها بشنو و رشد درختان بازبین
زآنچه بُستانبان نشاند و زآنچه کشتاورز، کشت
قافیت تنگ است و نتوان خرده بگرفت از «ادیب»
گر قلم را در ثناى این بهشت از کف نهشت
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%8A%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA-%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
ارديبهشت اصفهان | اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
خرّما شهر «سپاهان» خاصه در ارديبهشت كز صفايش بازيابى جلوه خرّم بهشت در كنار زنده رودش ديده دل برگشاى كِش نوآيين منظراست آيينه ارديبهشت بنگر از هر سو به هم پيوست
به باژِ توس
طفلی زاد از مادر
نژادش همچو قلبش پاک
همانا تحفهی افلاک
ببالید اندر آن آبادی و شد سروری
با طبعِ آتشناک
به پویش رهروی چالاک
به کار کشتورزی بود دهقانی به ناز و نعمت آسوده
به ناپاکی و ناپاکیزگی دامن نیآلوده
به دانش جان و دل بسته
زِ هر آلودگی رسته
پس از دیرین زمانی کوشش و تحصیل دانشها
تفکر در زبان و پرسشِ اوضاع و کاوشها
چو شیری با غرورِ شیرمردان
از کنام خویش بیرون شد
زِ وضعِ خاستگاهش دل پر از خون شد
بغرّید از سرِ خشمی که او را چارهجوی ناروایی کرد
مصمّم در طریقِ رهگشایی کرد
بخواند از دفترِ پیشینیان
رازِ دلآورمردی و گردنفرازی را
زِ احوالِ نیاکان راه و رسمِ بینیازی را
بر آن شد تا به جسمِ ملتی افسرده، جان بخشد
به روحِ مردمی محنتزده، تاب و توان بخشد
بگیرد انتقام از دشمنِ ایران
بهپا سازد بنایی نو بهروی خانهای ویران
قلم بگرفت و آغازِ سرودن کرد
سپس ادراکِ بودن کرد
بگفت از سرگذشتِ پهلوانان و جوانمردان
سخنها دلکش و شیرین
زِ راز بودن و با سرفرازی زیستن بسرود
هزاران نکتهی رنگین
بگفت ای خلقِ ایران روزگاری این چنین بودید
به حشمت فرمانآرای جهان تا حد «چین» بودید
به داد و دانش و فرزانگی فخرِ زمین بودید
بهپا خیزید و از سستی بپرهیزید
به بدخواهان درآویزید
مگر گردید دامنگیرتان از عارفی صاحب نفس نفرین؟!
مگر از یاد بردید آن شکوه و شوکت دیرین؟!
که از سرحد چین تا مصر در زیرِ نگین کردید
سراسر کشور ایران چو فردوسِ برین کردید
چرا شوق سرافرازی و عزت در شما گم شد
چرا در جنگتان اسب رشادت عاری از سم شد
چرا خاکستر نسیان فرو پوشید آتش را
چه آتش؟ آتشی کاندر دلِ پاکان و دینداران فروزان بود
زِ رقصان شعلههایش دشمنان را دل گدازان بود
چه شد آتشگه بُرزین
چه شد آذرگشسب و آنهمه آذین
کجا بردند سروِ کاشمر را آن بداندیشان؟
که بود از اهرمنزادانِ دون فرماندهی ایشان؟!
چو بردند آن مهین فرشِ بهارستانتان را، گو کجا بودید؟
چرا در پای یک قوم بیابانگرد سر سودید؟
چرا از دست دادید آن همه نیرو؟
چرا بیگانگان را ره نبستید آخر از هرسو؟
چرا آتش زدند اینان به هرجا یک کُتبخانه؟
به علم و فضل و دانش جمله بیگانه!
شما بودید شاهد این همه وحشیگریها را!
چرا درهم نکوبیدید اینسان بربریها را؟
به غارت مالتان بردند!
به ساغر خونتان خوردند!
به مرد و زن اسارت بار کردند آن تبهخویان!
گرفتند از برای بردگی آزادمردان را سیهرویان!
شما را راست گویم کز کدامین پروز فرخنده بنیادید
بگویم کز چه نامآور یلان زادید
بگویم در نکوییها و رادیها، مثل بودید
همی دانا به گفتنها، همی مرد عمل بودید
تن راحتطلب را در ره تحصیل آزردید
به هر عصری زِ دانش بهرهها بردید
تکاور اسبهاتان در رهِ عزّ و شرف جانانه میتازید
در اوج سربلندیهایتان نام وطن مردانه مینازید
شما را پهلوانی بود چون «رستم»
که از بیمش گسستی زهرهی شیرِ ژیان از هم
کسی کو هفت خانِ وحشتآلود زمان طی کرد
درخشان فتح و پیروزی پیاپی کرد
زِ گیو و بیژن و گودرز و بهرام ار خبر دارید
چرا چون مرغ زخمی سر به زیر بال و پر دارید
به خویش آیید، هنر زایید
رهِ همبستگیها را جوانمردانه پیمایید
رهِ پاس وطن پویید
سخنها را به اشعار دری گویید
بگیرید ای دلیران بر سرِ دوش آن درفش کاویانی را
زِ سر گیرید دورِ سربلندیها و عهد کامرانی را
بگیرید انتقام از ترک و تازی جمله تنگاتنگ!
به شمشیر ار نشد کاری، سلاح آرید از فرهنگ!
زبانِ پارسی را همچنان آداب ملی پاس باید داشت
زِ بهرِ کندنِ هرزه گیاهان داس باید داشت
به روحِ پاک رستم میخورم سوگند
بس است این بردباریها
بس است این ناگواریها
بس است این توسری خوردن
زِ شلاق ستمکاران تن آزردن
حکومتها ستمپرور
سپهداران خیانتگر
شما چون میش سر در پیش و
بس گرگانِ خونآشام در منظر
بجنبید آنچنان چابک
به رویاروی توفانها
که از هر ظالم دون
برکنید از بیخ بنیانها
ادیب برومند
طفلی زاد از مادر
نژادش همچو قلبش پاک
همانا تحفهی افلاک
ببالید اندر آن آبادی و شد سروری
با طبعِ آتشناک
به پویش رهروی چالاک
به کار کشتورزی بود دهقانی به ناز و نعمت آسوده
به ناپاکی و ناپاکیزگی دامن نیآلوده
به دانش جان و دل بسته
زِ هر آلودگی رسته
پس از دیرین زمانی کوشش و تحصیل دانشها
تفکر در زبان و پرسشِ اوضاع و کاوشها
چو شیری با غرورِ شیرمردان
از کنام خویش بیرون شد
زِ وضعِ خاستگاهش دل پر از خون شد
بغرّید از سرِ خشمی که او را چارهجوی ناروایی کرد
مصمّم در طریقِ رهگشایی کرد
بخواند از دفترِ پیشینیان
رازِ دلآورمردی و گردنفرازی را
زِ احوالِ نیاکان راه و رسمِ بینیازی را
بر آن شد تا به جسمِ ملتی افسرده، جان بخشد
به روحِ مردمی محنتزده، تاب و توان بخشد
بگیرد انتقام از دشمنِ ایران
بهپا سازد بنایی نو بهروی خانهای ویران
قلم بگرفت و آغازِ سرودن کرد
سپس ادراکِ بودن کرد
بگفت از سرگذشتِ پهلوانان و جوانمردان
سخنها دلکش و شیرین
زِ راز بودن و با سرفرازی زیستن بسرود
هزاران نکتهی رنگین
بگفت ای خلقِ ایران روزگاری این چنین بودید
به حشمت فرمانآرای جهان تا حد «چین» بودید
به داد و دانش و فرزانگی فخرِ زمین بودید
بهپا خیزید و از سستی بپرهیزید
به بدخواهان درآویزید
مگر گردید دامنگیرتان از عارفی صاحب نفس نفرین؟!
مگر از یاد بردید آن شکوه و شوکت دیرین؟!
که از سرحد چین تا مصر در زیرِ نگین کردید
سراسر کشور ایران چو فردوسِ برین کردید
چرا شوق سرافرازی و عزت در شما گم شد
چرا در جنگتان اسب رشادت عاری از سم شد
چرا خاکستر نسیان فرو پوشید آتش را
چه آتش؟ آتشی کاندر دلِ پاکان و دینداران فروزان بود
زِ رقصان شعلههایش دشمنان را دل گدازان بود
چه شد آتشگه بُرزین
چه شد آذرگشسب و آنهمه آذین
کجا بردند سروِ کاشمر را آن بداندیشان؟
که بود از اهرمنزادانِ دون فرماندهی ایشان؟!
چو بردند آن مهین فرشِ بهارستانتان را، گو کجا بودید؟
چرا در پای یک قوم بیابانگرد سر سودید؟
چرا از دست دادید آن همه نیرو؟
چرا بیگانگان را ره نبستید آخر از هرسو؟
چرا آتش زدند اینان به هرجا یک کُتبخانه؟
به علم و فضل و دانش جمله بیگانه!
شما بودید شاهد این همه وحشیگریها را!
چرا درهم نکوبیدید اینسان بربریها را؟
به غارت مالتان بردند!
به ساغر خونتان خوردند!
به مرد و زن اسارت بار کردند آن تبهخویان!
گرفتند از برای بردگی آزادمردان را سیهرویان!
شما را راست گویم کز کدامین پروز فرخنده بنیادید
بگویم کز چه نامآور یلان زادید
بگویم در نکوییها و رادیها، مثل بودید
همی دانا به گفتنها، همی مرد عمل بودید
تن راحتطلب را در ره تحصیل آزردید
به هر عصری زِ دانش بهرهها بردید
تکاور اسبهاتان در رهِ عزّ و شرف جانانه میتازید
در اوج سربلندیهایتان نام وطن مردانه مینازید
شما را پهلوانی بود چون «رستم»
که از بیمش گسستی زهرهی شیرِ ژیان از هم
کسی کو هفت خانِ وحشتآلود زمان طی کرد
درخشان فتح و پیروزی پیاپی کرد
زِ گیو و بیژن و گودرز و بهرام ار خبر دارید
چرا چون مرغ زخمی سر به زیر بال و پر دارید
به خویش آیید، هنر زایید
رهِ همبستگیها را جوانمردانه پیمایید
رهِ پاس وطن پویید
سخنها را به اشعار دری گویید
بگیرید ای دلیران بر سرِ دوش آن درفش کاویانی را
زِ سر گیرید دورِ سربلندیها و عهد کامرانی را
بگیرید انتقام از ترک و تازی جمله تنگاتنگ!
به شمشیر ار نشد کاری، سلاح آرید از فرهنگ!
زبانِ پارسی را همچنان آداب ملی پاس باید داشت
زِ بهرِ کندنِ هرزه گیاهان داس باید داشت
به روحِ پاک رستم میخورم سوگند
بس است این بردباریها
بس است این ناگواریها
بس است این توسری خوردن
زِ شلاق ستمکاران تن آزردن
حکومتها ستمپرور
سپهداران خیانتگر
شما چون میش سر در پیش و
بس گرگانِ خونآشام در منظر
بجنبید آنچنان چابک
به رویاروی توفانها
که از هر ظالم دون
برکنید از بیخ بنیانها
ادیب برومند
«نامِ بلند»
عبرت از بدعهدى ايّام مىبايد گرفت
اين پيام روشن از «خيّام» مىبايد گرفت
خواهى ار نامِ بلند و چهرهی گلگون به دهر
چون شفق از دورِ گردون جام مىبايد گرفت
دورِ گردون رازها گويد به گوشِ جان ما
كاين دو روزه جاه و فر را دام مىبايد گرفت
دامِ قدرت بس خطرناک است و كامش پُرنهيب
پس برون از دامِ قدرت كام مىبايد گرفت
گر ندارى زَهرهی پيكار با زورآوران
جرأت از شيرِ نيستان وام مىبايد گرفت
كوس قدرت مىزد و شد با حقارتها اسير
عبرت از رسوايىِ «صدّام» مىبايد گرفت
پختهمردان آگهاند از دولتِ ناپايدار
پس حذر از آرزوىِ خام مىبايد گرفت
قُربِ قدرتپروران برهم زنِ آرامش است
در پناهِ لطفِ حق آرام مىبايد گرفت
از رهِ خوشخويى و مردمنوازىها «اديب»
بر سرِ بامِ فضيلت نام مىبايد گرفت
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%86%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D9%84%D9%86%D8%AF/
عبرت از بدعهدى ايّام مىبايد گرفت
اين پيام روشن از «خيّام» مىبايد گرفت
خواهى ار نامِ بلند و چهرهی گلگون به دهر
چون شفق از دورِ گردون جام مىبايد گرفت
دورِ گردون رازها گويد به گوشِ جان ما
كاين دو روزه جاه و فر را دام مىبايد گرفت
دامِ قدرت بس خطرناک است و كامش پُرنهيب
پس برون از دامِ قدرت كام مىبايد گرفت
گر ندارى زَهرهی پيكار با زورآوران
جرأت از شيرِ نيستان وام مىبايد گرفت
كوس قدرت مىزد و شد با حقارتها اسير
عبرت از رسوايىِ «صدّام» مىبايد گرفت
پختهمردان آگهاند از دولتِ ناپايدار
پس حذر از آرزوىِ خام مىبايد گرفت
قُربِ قدرتپروران برهم زنِ آرامش است
در پناهِ لطفِ حق آرام مىبايد گرفت
از رهِ خوشخويى و مردمنوازىها «اديب»
بر سرِ بامِ فضيلت نام مىبايد گرفت
ادیب برومند
@AdibBoroumand
http://www.adibboroumand.com/%D9%86%D8%A7%D9%85-%D8%A8%D9%84%D9%86%D8%AF/
اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
نام بلند - اشعار اديب برومند - شعر ، غزل و قصيده
عبرت از بدعهدى ايام مى بايد گرفت اين پيام روشن از « خيّام » مى بايد گرفت خواهى ار نام بلند و چهره ی گلگون به دهر چون شفق از دورِ گردون جام مى با