دوست دارم چنان گرم ببوسمت
که کسانی مرا خطاب قرار دهند و گوید آیا از سالِ قحط برگشته ست؟
و من سرم را بالا گیرم و گویم آری
از قحط العشق آمده ام
از خشکزار به دشت ِ بی انتها رسیده ام...
#عادله_زمانی
@adelehz
که کسانی مرا خطاب قرار دهند و گوید آیا از سالِ قحط برگشته ست؟
و من سرم را بالا گیرم و گویم آری
از قحط العشق آمده ام
از خشکزار به دشت ِ بی انتها رسیده ام...
#عادله_زمانی
@adelehz
*به مناسبت هشتاد و هشت سالگی رمان شازده کوچولو اثر جاودانه آنتوان دو سنت اگزوپری جملههایی از این اثر ماندگار را با هم مرور میکنیم...
*شازده کوچولو پرسید:*
غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟
روباه گفت: *بری و کسی متوجه نشه!*
*شازده کوچولو گفت:*
چطوری حماقتم رو نشون بدم؟
روباه گفت:
*برای هر چیزی اظهار نظر کن!*
*روباه گفت: عاشق هیچ گل عجیبی نشو بذار تنها بمونه*...
شازده كوچولو پرسيد چرا؟
روباه گفت؛ خسته ميشی ميری اونوقت اون تنهاتر ميشه...
*شازده كوچولو: حرف همو نمیفهمیم؟*
روباه گفت:
*فقط دو تا دشمن میتونن خوب حرف همو بفهمن* ،
*وگرنه دوستیها پر از سوءتفاهمه…*
*شازده کوچولو پرسید: گولخوردن یعنی چی؟*
روباه گفت: همون که اگر نخوری “تنها” میمونی...
*شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر میشه؟*
روباه گفت: از وقتی که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره...
*شازده کوچولو از گل پرسید:*
*آدمها کجایند؟*
گل گفت: باد به اینور و انورشان میبرد این بیریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده...
انتوان دوسنت اگزوپری
@adelehz
*شازده کوچولو پرسید:*
غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟
روباه گفت: *بری و کسی متوجه نشه!*
*شازده کوچولو گفت:*
چطوری حماقتم رو نشون بدم؟
روباه گفت:
*برای هر چیزی اظهار نظر کن!*
*روباه گفت: عاشق هیچ گل عجیبی نشو بذار تنها بمونه*...
شازده كوچولو پرسيد چرا؟
روباه گفت؛ خسته ميشی ميری اونوقت اون تنهاتر ميشه...
*شازده كوچولو: حرف همو نمیفهمیم؟*
روباه گفت:
*فقط دو تا دشمن میتونن خوب حرف همو بفهمن* ،
*وگرنه دوستیها پر از سوءتفاهمه…*
*شازده کوچولو پرسید: گولخوردن یعنی چی؟*
روباه گفت: همون که اگر نخوری “تنها” میمونی...
*شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر میشه؟*
روباه گفت: از وقتی که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره...
*شازده کوچولو از گل پرسید:*
*آدمها کجایند؟*
گل گفت: باد به اینور و انورشان میبرد این بیریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده...
انتوان دوسنت اگزوپری
@adelehz
مشکل ، عشق نیست ؛ بلکه مشکل تاکید بیش از حد بر روی عشق در زندگی است ؛
وقتی بیش از حد بر روی جنس مخالف در زندگی تمرکز صرف داریم و میخواهیم به هر ترتیبی به عشق برسیم ، حالمون خوب نیست و عشق برامون حکم ماده مخدر رو داره تا دردمونو تسکین بده.
عشق نباید دوای درد های ما باشه و اگر اینطور باشه و حتی اگر هم بهش برسیم ، مطمئنا عشق سالمی نیست و بیمار گونه خواهد بود.
هورنای میگوید : در تحلیل روانی بسیاری از زنان به اینجا رسیدیم که این زنان فقط یک فکر را در سر می پروراندند :
" من باید مردی داشته باشم"
یعنی این فکر چنان بر زندگی آنها سایه افکنده که جایی برای افکار دیگر نگذاشته است ، گویی در زندگی دیگر نه فعالیتی وجود دارد و نه هدفی....
فاجعه اینجاست که فرد معنی و جهت و هدف زندگیشو فقط و فقط در عشق جستجو کنه!
📕 #روانشناسی_زنان
✍🏻 #کارن_هورنای
@adelehz
وقتی بیش از حد بر روی جنس مخالف در زندگی تمرکز صرف داریم و میخواهیم به هر ترتیبی به عشق برسیم ، حالمون خوب نیست و عشق برامون حکم ماده مخدر رو داره تا دردمونو تسکین بده.
عشق نباید دوای درد های ما باشه و اگر اینطور باشه و حتی اگر هم بهش برسیم ، مطمئنا عشق سالمی نیست و بیمار گونه خواهد بود.
هورنای میگوید : در تحلیل روانی بسیاری از زنان به اینجا رسیدیم که این زنان فقط یک فکر را در سر می پروراندند :
" من باید مردی داشته باشم"
یعنی این فکر چنان بر زندگی آنها سایه افکنده که جایی برای افکار دیگر نگذاشته است ، گویی در زندگی دیگر نه فعالیتی وجود دارد و نه هدفی....
فاجعه اینجاست که فرد معنی و جهت و هدف زندگیشو فقط و فقط در عشق جستجو کنه!
📕 #روانشناسی_زنان
✍🏻 #کارن_هورنای
@adelehz
مهربان باشید اما از آدمهایِ پرتوقع فاصله بگیرید،
مقیاست را بههم میزنند و حرمت مهرت را میشکنند. آنها حافظه ضعیفی دارند، خوبیها را زود فراموش میکنند.
-محمود دولت آبادی
@adelehz
مقیاست را بههم میزنند و حرمت مهرت را میشکنند. آنها حافظه ضعیفی دارند، خوبیها را زود فراموش میکنند.
-محمود دولت آبادی
@adelehz
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برایم از صبح بگو
از نور
از آنچه مرا قانع میسازد که دنیای سیاه و چرک دیروز بازهم ارزش ماندن دارد.
برایم از نور بگو ...
#عادله_زمانی
@adelehz
از نور
از آنچه مرا قانع میسازد که دنیای سیاه و چرک دیروز بازهم ارزش ماندن دارد.
برایم از نور بگو ...
#عادله_زمانی
@adelehz
ما صبور نبودیم
تاریکی را تحمل میکردیم چون لذت چشیدن نور هنوز زیر زبان مان بود...
#عادله_زمانی
@adelehz
تاریکی را تحمل میکردیم چون لذت چشیدن نور هنوز زیر زبان مان بود...
#عادله_زمانی
@adelehz
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دنیای بی وفای ما ...
@adelehz
@adelehz
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوست داشتم بتو بگویم که حال خوبم را به بودنت گره زدم .اما آموختم که این اشتباه ترین فرض ممکن بود .
حال خوب انسان باید گره در جان و روحش داشته باشد نه هیچ کس دیگری
#عادله_زمانی
@adelehz
حال خوب انسان باید گره در جان و روحش داشته باشد نه هیچ کس دیگری
#عادله_زمانی
@adelehz
حالا یه دقیقه صبر کن پادشاها شاید موضوعات جالبتری هم اونجا وجود داشته باشه😁
@adelehz
@adelehz
میوهی مورد علاقهی من سیب است و از بچگی دل در گروی آن داشتم. مخصوصا سیبهای کوچک و زردی که پر از نقطهی ریز هستند. همانهایی که با گاز اول، همدردی خودمان را با آدم و حوا اعلام میکنیم و شیرینی گناه را حاضریم به جان بخریم. این نوع سیب در شهر ما حکم تکشاخ را دارد و خیلی کمیاب است. اما جوینده یابنده است. دو هفته پیش تصادفا گذرم خورد به یک دکان درب و داغان که همه چیز میفروخت. از اگزوز وسپا تا سیب کوچکِ زردِ خالدارِ شیرین، مخصوص گناهکاران و خوارج. چشم بسته دو کیلو خریدم و گاز دادم تا خانه و انداختم توی سینک ظرفشویی و غسل کرونا دادم و ریختم توی سبد. ده تا سیب بودند. همانجا فهمیدم که سه تای آنها نیمهکپکزدهاند و از زردی رسیدهاند به قهوهای. حالا من مانده بودم و سه سیب کرمو و هفت سیب سالم و براق. درون من اهریمنی وجود دارد که اجازهی خوردن سیبهای سالم قبل از سیبهای گندیده را نمیدهد. هر چقدر با خودم کلنجار رفتم که اول یکی از سالمها را بخورم، اهریمن درونم اجازه نداد و اصرار کرد که: «این خرابها رو بخور اول... بعد میریم سراغ خوبها».
اهریمن پیروز شد. دو روز اول کرموها را با بدبختی خوردم. مزهی رودهی کانگرو میدادند. حتی قابیل هم حاضر نمیشود بابت این مزه گناه کند. روز سوم رفتم سراغ سالمها که دیدم حالا دو تای دیگرشان هم رو به زوالند. باز اهریمن و کپک و رودهی کانگرو و الخ. روز چهارم و پنجم و ششم هم بر همین منوال. هر ده تا را با همین شرایط اسفبار میل کردم. لعنت بر این اهریمن درونم که حالیاش نمیشود هر لذتی زمان انقضا دارد. هر چیزی را سر وقتش باید گاز زد.
تابستانها از اهواز میکوبیدیم تا تهران. ده ساعت توی راه بودیم و وقتی میرسیدیم انگار از دستگاه سانتریفوژ (سلام محمدعلی جان) بیرون آمده باشیم. بعد هم میرفتیم شمال. تمام راه را تحمل میکردم فقط بابت تونل کندوان. واردش که میشدیم، پنجره را میدادم پائین و طوری عربده میزدم که انگار خدای نکرده عضوی لای انبر گیر کرده باشد. هیچ لذتی بالاتر از آن نبود که صدایم بخورد به دیوارهای سنگی تونل و چهار برابر بلندتر بشود و اعصاب همه را خرد کنم. امروز موقع رانندگی بعد از سالها مجبور شدم از یک نیمچهتونل رد شوم. یاد تونل کندوان افتادم. پنجره را هم دادم پائین. سرم را هم دادم بیرون اما به جای نعره، صدایی تولید کردم که فقط به درد بیدار کردن لیلی میخورد جهت خوردن سحری. همانقدر نرم و لطیف. نعره زدن زمان خودش را میطلبیده. خدا را شکر میکنم که آن زمان اهریمن درونم هنوز متولد نشده بود و نگفت که: «حالا توی این تونل داد نزن. بذار وقتی برگشتیم اهواز، توی تونلهای اهواز هر چی خواستی فریاد کن». اهواز که تونل ندارد حبیب من.
یک همکلاسی شیرازی داشتم که دنژوان دانشگاه بود. سینهی کفتری و موهای اردکی. یقهی کاپشن جیناش را بالا میداد و دلها را اسیر خودش میکرد. سال آخر دانشگاه، با دوستدخترش رفتند مسافرت. وقتی برگشت چند عکس از سفرشان نشانمان داد. یکیشان مال گردنهی حیران بود. خودش و دوستدختری لبهی پرتگاه، فیگور تایتانیکی گرفته بودند و به یک افق مهآلود خیره شده بودند. همان شب با خودم تصمیم گرفتم که بروم باشگاه و پرس سینه بزنم و موهایم را گوجهای کنم و دوستدختری برای خودم اختیار کنم و بروم گردنهی حیران و با دوربین زنیطم عکس بگیرم از خودمان. اهریمن درون من همان وقتها بود که به بلوغ رسیده بود و نشسته بود توی اتاق فرمان مغزم. اهریمن گفت: «نه عزیزم. الان نه. فارغالتحصیل بشو، یه شغل خوب پیدا بکن، کمی پول جمع کن، خونه بگیر، بعد هر غلطی خواستی بکن». گفتم چشم. همهی دستوراتش را انجام دادم الا بخش «هر غلطی خواستی بکن». بعد از همهی آن کارها، سیبهای براق لک افتاده بودند و دیگر حیران همان حیران نبود دیگر و مو بر سرم نمانده بود.
خلاصه این اهریمن، روانام را پریشان کرده است. اگر با همین وضعیت به سن 125 سالگی برسم، باز هم یک لیست طویل دارم از کارهایی که باید انجام بدهم اما اهریمن درون اصرار دارد که «فعلا پولات رو جمع کن و یه دست دندون مصنوعی از جنس عاج فیل بخر، بعد برو فلان کار را بکن». از آن طرف هم یک لیست طویل هم دارم از کارهایی که اهریمن درون در صد سال گذشته به فنا داده است. ای اهریمن لامروت! هر سیبی را باید سر وقتش گاز زد. به جای گاز زدن سیب تازه دائم در حال تماشای کپک زدناش هستم.
تف به روت.
#فهیم_عطار
@adelehz
اهریمن پیروز شد. دو روز اول کرموها را با بدبختی خوردم. مزهی رودهی کانگرو میدادند. حتی قابیل هم حاضر نمیشود بابت این مزه گناه کند. روز سوم رفتم سراغ سالمها که دیدم حالا دو تای دیگرشان هم رو به زوالند. باز اهریمن و کپک و رودهی کانگرو و الخ. روز چهارم و پنجم و ششم هم بر همین منوال. هر ده تا را با همین شرایط اسفبار میل کردم. لعنت بر این اهریمن درونم که حالیاش نمیشود هر لذتی زمان انقضا دارد. هر چیزی را سر وقتش باید گاز زد.
تابستانها از اهواز میکوبیدیم تا تهران. ده ساعت توی راه بودیم و وقتی میرسیدیم انگار از دستگاه سانتریفوژ (سلام محمدعلی جان) بیرون آمده باشیم. بعد هم میرفتیم شمال. تمام راه را تحمل میکردم فقط بابت تونل کندوان. واردش که میشدیم، پنجره را میدادم پائین و طوری عربده میزدم که انگار خدای نکرده عضوی لای انبر گیر کرده باشد. هیچ لذتی بالاتر از آن نبود که صدایم بخورد به دیوارهای سنگی تونل و چهار برابر بلندتر بشود و اعصاب همه را خرد کنم. امروز موقع رانندگی بعد از سالها مجبور شدم از یک نیمچهتونل رد شوم. یاد تونل کندوان افتادم. پنجره را هم دادم پائین. سرم را هم دادم بیرون اما به جای نعره، صدایی تولید کردم که فقط به درد بیدار کردن لیلی میخورد جهت خوردن سحری. همانقدر نرم و لطیف. نعره زدن زمان خودش را میطلبیده. خدا را شکر میکنم که آن زمان اهریمن درونم هنوز متولد نشده بود و نگفت که: «حالا توی این تونل داد نزن. بذار وقتی برگشتیم اهواز، توی تونلهای اهواز هر چی خواستی فریاد کن». اهواز که تونل ندارد حبیب من.
یک همکلاسی شیرازی داشتم که دنژوان دانشگاه بود. سینهی کفتری و موهای اردکی. یقهی کاپشن جیناش را بالا میداد و دلها را اسیر خودش میکرد. سال آخر دانشگاه، با دوستدخترش رفتند مسافرت. وقتی برگشت چند عکس از سفرشان نشانمان داد. یکیشان مال گردنهی حیران بود. خودش و دوستدختری لبهی پرتگاه، فیگور تایتانیکی گرفته بودند و به یک افق مهآلود خیره شده بودند. همان شب با خودم تصمیم گرفتم که بروم باشگاه و پرس سینه بزنم و موهایم را گوجهای کنم و دوستدختری برای خودم اختیار کنم و بروم گردنهی حیران و با دوربین زنیطم عکس بگیرم از خودمان. اهریمن درون من همان وقتها بود که به بلوغ رسیده بود و نشسته بود توی اتاق فرمان مغزم. اهریمن گفت: «نه عزیزم. الان نه. فارغالتحصیل بشو، یه شغل خوب پیدا بکن، کمی پول جمع کن، خونه بگیر، بعد هر غلطی خواستی بکن». گفتم چشم. همهی دستوراتش را انجام دادم الا بخش «هر غلطی خواستی بکن». بعد از همهی آن کارها، سیبهای براق لک افتاده بودند و دیگر حیران همان حیران نبود دیگر و مو بر سرم نمانده بود.
خلاصه این اهریمن، روانام را پریشان کرده است. اگر با همین وضعیت به سن 125 سالگی برسم، باز هم یک لیست طویل دارم از کارهایی که باید انجام بدهم اما اهریمن درون اصرار دارد که «فعلا پولات رو جمع کن و یه دست دندون مصنوعی از جنس عاج فیل بخر، بعد برو فلان کار را بکن». از آن طرف هم یک لیست طویل هم دارم از کارهایی که اهریمن درون در صد سال گذشته به فنا داده است. ای اهریمن لامروت! هر سیبی را باید سر وقتش گاز زد. به جای گاز زدن سیب تازه دائم در حال تماشای کپک زدناش هستم.
تف به روت.
#فهیم_عطار
@adelehz
اینکه آدم بعد از عبور از چیزی که بخاطرش بسیار تلاش کرده و اندوه بر دل گذاشته اما به آن نرسیده،میفهمد که این نرسیدن خیر بیشتری داشته ست تا رسیدن
اینکه آدم میخواهد اما نمیشود و بعدا شکر میکند که نشد .
اینکه چیزی که از دور به چشمت هزار بار بارزش تر از آن چه بود جلوه میکند و تازه بعد از نزدیک شدن میفهمی چه سرابی بوده است.
تمام این ها مرا بیشتر وا میدارد تا بخاطر رفتن هیچ چیز از زندگیم خودم را غرق غمنکنم .
تو چه میدانی شاید سرابی بیش نبود.
#عادله_زمانی
@adelehz
اینکه آدم میخواهد اما نمیشود و بعدا شکر میکند که نشد .
اینکه چیزی که از دور به چشمت هزار بار بارزش تر از آن چه بود جلوه میکند و تازه بعد از نزدیک شدن میفهمی چه سرابی بوده است.
تمام این ها مرا بیشتر وا میدارد تا بخاطر رفتن هیچ چیز از زندگیم خودم را غرق غمنکنم .
تو چه میدانی شاید سرابی بیش نبود.
#عادله_زمانی
@adelehz
ننه ام میگفت : مرد بی زن عین مرغ مهاجره
جایی خونه اش نیست
وِیلون میگرده تا آخرش گیر کنه
یا به تور دل یا به طوق مرگ...
اما همین ننه ام نذاشت باب دلم زن بگیرم
همون موقع ها که عاشق دختر شعبون قصاب شدم
تا فهمید کولی بازی در آورد و گفت : دیگه چی؟
خوشم باشه...
همینم مونده دختره اون مردک زمخت ناخن خشک رو بگیری!
گفتم ننه پنج تا انگشت که شکل هم نیستن..
دختر خوبیه...
صنمی با اقاش نداره
ولی مرغ ننه یه پا داشت و تهدیدم کرد به حروم کردن شیرش و عاق ابدی
منم که از دار دنیا همین یه مادرو داشتم
قید "عاطی" رو زدم💔
گفتم یه مدت بگذره ، ننه آروم شه
دوباره میگم خاطر عاطی رو میخوام
آخه من چکار به پدرش داشتم....!؟
من پاکباخته ی خود عاطی بودم
که از برگ گل قشنگ تر بود و از خورشید مهربونتر
ولی ننه فکر می کرد فقط ما اصیلیم و تخم و ترکه امون به آدم حسابیا میخوره..
سر همینم یه روز جلوی عاطی رو گرفت و خط و نشون کشید که پاتو ور دار از رو گلیم پسر من...
چه آبروریزی شد بماند...
سر سال هم نشده عاطی رو شوهر دادن به یه نظامی و از شهر رفت...
ننه هم دید من پکرم رفت خواستگاری و منو زن که نه..شوهر داد...
خیلی سال گذشته...
دخترم شده قدِ عاطی اون روزا
اما نور به قبرت بباره ننه
که من هنوزم مرغ مُهاجرم...
منتظرم گیر کنم به طوق مرگ
بیام اون دنیا ازت بپرسم :
واقعا اگه شیرتو حلالم نمیکردی...
چی میشد؟!
#ناشناس
@adelehz
جایی خونه اش نیست
وِیلون میگرده تا آخرش گیر کنه
یا به تور دل یا به طوق مرگ...
اما همین ننه ام نذاشت باب دلم زن بگیرم
همون موقع ها که عاشق دختر شعبون قصاب شدم
تا فهمید کولی بازی در آورد و گفت : دیگه چی؟
خوشم باشه...
همینم مونده دختره اون مردک زمخت ناخن خشک رو بگیری!
گفتم ننه پنج تا انگشت که شکل هم نیستن..
دختر خوبیه...
صنمی با اقاش نداره
ولی مرغ ننه یه پا داشت و تهدیدم کرد به حروم کردن شیرش و عاق ابدی
منم که از دار دنیا همین یه مادرو داشتم
قید "عاطی" رو زدم💔
گفتم یه مدت بگذره ، ننه آروم شه
دوباره میگم خاطر عاطی رو میخوام
آخه من چکار به پدرش داشتم....!؟
من پاکباخته ی خود عاطی بودم
که از برگ گل قشنگ تر بود و از خورشید مهربونتر
ولی ننه فکر می کرد فقط ما اصیلیم و تخم و ترکه امون به آدم حسابیا میخوره..
سر همینم یه روز جلوی عاطی رو گرفت و خط و نشون کشید که پاتو ور دار از رو گلیم پسر من...
چه آبروریزی شد بماند...
سر سال هم نشده عاطی رو شوهر دادن به یه نظامی و از شهر رفت...
ننه هم دید من پکرم رفت خواستگاری و منو زن که نه..شوهر داد...
خیلی سال گذشته...
دخترم شده قدِ عاطی اون روزا
اما نور به قبرت بباره ننه
که من هنوزم مرغ مُهاجرم...
منتظرم گیر کنم به طوق مرگ
بیام اون دنیا ازت بپرسم :
واقعا اگه شیرتو حلالم نمیکردی...
چی میشد؟!
#ناشناس
@adelehz
سر باغ سپه سالار یک آنتیک فروشی قدیمی ست .خیره اش که میشوی دریای نور ست و رنگ
واردش که شدیم دخترک زیبای سیاه پوشی پشت دخل در پس ده ها جام و پیاله ی آنتیک چینی نشسته بود.
اول ندیدمش منتظر بودم با یک مرد سالخورده کمی چاق که عینک گرد قدیمی را با بند عینک سنتی روی بینی اش محکم کرده روبرو شوم.اما دخترک غافلگیرم کرد .
آرایش نداشت اما صورتش با لبخندش پر میشد .
با مهربانی و تواضع حرف میزد.
به محض ورودمان سیگارش را در جا سیگاری گذاشت و با ما مشغول به صحبت شد .
عکس مرد میانسال خوشتیپ سیاه پوشی بالای سرش خودنمایی میکرد .میگفت مغازه شان ۱۲۰ سال قدمت دارد و این شغل پدری شان ست که بعد از فوت پدرش در بهمن سال گذشته او بر عهده گرفته ست.نمی گفت اما معلوم بود بار این مسوولیت بر دوشهایش سخت سنگین می نمود.
مادرم که گفت دختر خوشگلم سیگار اذیتت میکند نکش
چشمان خسته اش را به سمت عکس پدرش برگرداند و گفت همه اش از آغاز بیماری پدرم شروع شد ولی چشم، خودم هم خسته شدم. رهایش میکنم.
مادرم هنگام خارج شدن از مغازه محکم در آغوشش گرفت..برای دو آدمی که تنها چند دقیقه از آشنایی شان میگذاشت عمیق بود .
مادرم درد دخترک را حس کرده بود و دخترک دلش خواسته بود کسی از دردش سوال کند در این شهر بی سوال و جوابی ...
دوست داشتم لابلای این رنگها،نورها و انرژی های از قدیم آمده خودم را گم کنم اما نشد
داستان این دختر مرا از آن محیط جدا کرد.
برای دختر آنتیک فروش باغ سپه سالار چه میتوان آرزو کرد جز اینکه کاش بار دیگر چشمانش بخندد...
آمین
#عادله_زمانی
واردش که شدیم دخترک زیبای سیاه پوشی پشت دخل در پس ده ها جام و پیاله ی آنتیک چینی نشسته بود.
اول ندیدمش منتظر بودم با یک مرد سالخورده کمی چاق که عینک گرد قدیمی را با بند عینک سنتی روی بینی اش محکم کرده روبرو شوم.اما دخترک غافلگیرم کرد .
آرایش نداشت اما صورتش با لبخندش پر میشد .
با مهربانی و تواضع حرف میزد.
به محض ورودمان سیگارش را در جا سیگاری گذاشت و با ما مشغول به صحبت شد .
عکس مرد میانسال خوشتیپ سیاه پوشی بالای سرش خودنمایی میکرد .میگفت مغازه شان ۱۲۰ سال قدمت دارد و این شغل پدری شان ست که بعد از فوت پدرش در بهمن سال گذشته او بر عهده گرفته ست.نمی گفت اما معلوم بود بار این مسوولیت بر دوشهایش سخت سنگین می نمود.
مادرم که گفت دختر خوشگلم سیگار اذیتت میکند نکش
چشمان خسته اش را به سمت عکس پدرش برگرداند و گفت همه اش از آغاز بیماری پدرم شروع شد ولی چشم، خودم هم خسته شدم. رهایش میکنم.
مادرم هنگام خارج شدن از مغازه محکم در آغوشش گرفت..برای دو آدمی که تنها چند دقیقه از آشنایی شان میگذاشت عمیق بود .
مادرم درد دخترک را حس کرده بود و دخترک دلش خواسته بود کسی از دردش سوال کند در این شهر بی سوال و جوابی ...
دوست داشتم لابلای این رنگها،نورها و انرژی های از قدیم آمده خودم را گم کنم اما نشد
داستان این دختر مرا از آن محیط جدا کرد.
برای دختر آنتیک فروش باغ سپه سالار چه میتوان آرزو کرد جز اینکه کاش بار دیگر چشمانش بخندد...
آمین
#عادله_زمانی