#رویش🌱
انسانهای شاد درونشان را میسازند و انسانهای غمگین بیرونشان را سرزنش میکنند. انسانهای غمگین شب تا صبح مینشینند و میبافند؛ صف به صف قطار میکنند گناهکارانی را که باعث شدهاند آنها از مسیر زندگیشان منحرف گردند و آرزوهایی را که روزی بدون آنها تصّور آینده برایشان ناممکن بود به فراموشی بسپارند!
سرزنش کسانی که به جای تشویق، تحقیر کارشان شده کاری از پیش نمیبرد! اینطور که نمیشود؛ نمیتوان از گذشته دلگیر و از حال متنفر و ناامید از آینده بود! باید کاری کرد؛ از جا بلند شو تکانی به آن دل زخمیات بده، نفرتها را بتکان و غبار غم را از رویش بکش.
سرنوشت، یک کهنهکار قدر است! همه میگویند آمدند تا به کسی که دوستش داشتند برسند و روی زیبای زندگی را ببینند اما دست تقدیر تمام این نقشهها را نقشه بر آب کرد و جز حسرت چیزی نصیبشان نکرد! اما کاش میشد سرنوشت زبان باز کند و بگوید چه عشقهایی که به دلیل ضعف، تمبر سرنوشت خوردند و نافرجام گوشهای خاک میخورند!
امّا تو این بازی را باور نکن. تو تقدیر را باور نکن. دست پنهان حسودها را باور نکن. دست به زانوهایت بزن و از جا بلند شو. به آینده فکر کن؛ به روزهایی که میتوانی بسازی و دیگران را در حسرتش بگذاری. به این فکر کن که من آفریده شدهام تا شاد باشم، عشق بورزم و هر روز بیشتر از روز قبل احساس خوشبختی کنم، غمها از من دور و شادی از آن من است. آینده در دستان من و موفقیت نزدیک است.
آدمیزاد به جرقه امید وصل است. پس اگر یک آب باریکه هم برایش باقی نگذاری دیگر زندگی نمیکند، تنها ادامه میدهد. کسی که امیدی نداشته باشد گاهی مرگ را به زندگی ترجیح میدهد.
پس این چراغهای کوچک را هر روز در دلهایمان بزرگ و بزرگتر کنیم. آنقدر بزرگ که نورش باعث روشنی دل دیگری شود.
✍ #حدیثه_تقیزاده (مرکز بیتالهدی آمل)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
انسانهای شاد درونشان را میسازند و انسانهای غمگین بیرونشان را سرزنش میکنند. انسانهای غمگین شب تا صبح مینشینند و میبافند؛ صف به صف قطار میکنند گناهکارانی را که باعث شدهاند آنها از مسیر زندگیشان منحرف گردند و آرزوهایی را که روزی بدون آنها تصّور آینده برایشان ناممکن بود به فراموشی بسپارند!
سرزنش کسانی که به جای تشویق، تحقیر کارشان شده کاری از پیش نمیبرد! اینطور که نمیشود؛ نمیتوان از گذشته دلگیر و از حال متنفر و ناامید از آینده بود! باید کاری کرد؛ از جا بلند شو تکانی به آن دل زخمیات بده، نفرتها را بتکان و غبار غم را از رویش بکش.
سرنوشت، یک کهنهکار قدر است! همه میگویند آمدند تا به کسی که دوستش داشتند برسند و روی زیبای زندگی را ببینند اما دست تقدیر تمام این نقشهها را نقشه بر آب کرد و جز حسرت چیزی نصیبشان نکرد! اما کاش میشد سرنوشت زبان باز کند و بگوید چه عشقهایی که به دلیل ضعف، تمبر سرنوشت خوردند و نافرجام گوشهای خاک میخورند!
امّا تو این بازی را باور نکن. تو تقدیر را باور نکن. دست پنهان حسودها را باور نکن. دست به زانوهایت بزن و از جا بلند شو. به آینده فکر کن؛ به روزهایی که میتوانی بسازی و دیگران را در حسرتش بگذاری. به این فکر کن که من آفریده شدهام تا شاد باشم، عشق بورزم و هر روز بیشتر از روز قبل احساس خوشبختی کنم، غمها از من دور و شادی از آن من است. آینده در دستان من و موفقیت نزدیک است.
آدمیزاد به جرقه امید وصل است. پس اگر یک آب باریکه هم برایش باقی نگذاری دیگر زندگی نمیکند، تنها ادامه میدهد. کسی که امیدی نداشته باشد گاهی مرگ را به زندگی ترجیح میدهد.
پس این چراغهای کوچک را هر روز در دلهایمان بزرگ و بزرگتر کنیم. آنقدر بزرگ که نورش باعث روشنی دل دیگری شود.
✍ #حدیثه_تقیزاده (مرکز بیتالهدی آمل)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
Telegram
attach 📎
#معرفی_کتاب
📖 بابا لنگ دراز
👤 جین وبستر
این رمان اثر بانوی رماننویس و نمایشنامهنویس مطرح آمریکایی جین وبستر است که اولین بار در سال ۱۹۱۲ به صورت دنبالهدار در مجله آمریکایی خانه بانوان منتشر شد و جزء پرفروشترین کتابها قرار گرفت. بابا لنگ دراز از کارهای برجسته جین محسوب میشود.
این کتاب، داستان دختری به نام جودی اَبوت است که هجده سال در یتیمخانه زندگی میکرد و در اصل ماجرای نامهها و روابط خیالی جودی با قهرمانش را در سالهای تحصیل در کالج روایت میکند.
📌سبک کار: رماننگارانه، ساده و روان است.
این کتاب به زبان انگلیسی و ترجمه میمنت دانا به تحریر درآمده است.
🔖 بررشی از کتاب:
امروز آفتابیترین روزهای زمستان است. شمشهای یخ، چکهچکه آب میشوند و از درختهای کاج پایین میریزند. دنیا در زیر سنگینی برف خم شده است ولی من در زیر بار یک غم بزرگ.
✍ #مریم_فرخی (مرکز بیتالهدی آمل)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
📖 بابا لنگ دراز
👤 جین وبستر
این رمان اثر بانوی رماننویس و نمایشنامهنویس مطرح آمریکایی جین وبستر است که اولین بار در سال ۱۹۱۲ به صورت دنبالهدار در مجله آمریکایی خانه بانوان منتشر شد و جزء پرفروشترین کتابها قرار گرفت. بابا لنگ دراز از کارهای برجسته جین محسوب میشود.
این کتاب، داستان دختری به نام جودی اَبوت است که هجده سال در یتیمخانه زندگی میکرد و در اصل ماجرای نامهها و روابط خیالی جودی با قهرمانش را در سالهای تحصیل در کالج روایت میکند.
📌سبک کار: رماننگارانه، ساده و روان است.
این کتاب به زبان انگلیسی و ترجمه میمنت دانا به تحریر درآمده است.
🔖 بررشی از کتاب:
امروز آفتابیترین روزهای زمستان است. شمشهای یخ، چکهچکه آب میشوند و از درختهای کاج پایین میریزند. دنیا در زیر سنگینی برف خم شده است ولی من در زیر بار یک غم بزرگ.
✍ #مریم_فرخی (مرکز بیتالهدی آمل)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
#تعبیر_آمدنت 📻
از تو میخوانم
ای شنوندهی دعای منتظران!
ای نور دیدگان عاشقان!
ای ماه روشنیبخش شبهای تار دردمندان!
یابن الحسن!
تو!
همان منجی نجاتبخش جهانی؛
تو همان آیهی نویدبخش نصر من اللهی!
که یاریاش را انتظار میرود.
تو همان فتح قریبی
که به قرابت آمدنش امید است.
✍ #زهرا_احدی (دبیر عربی رشت)
🎙 #فاطمه_علیزاده (پردیس حضرت معصومه قم)
⚙ #زانیار_غلامی (پردیس شهید مدرس سنندج)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
از تو میخوانم
ای شنوندهی دعای منتظران!
ای نور دیدگان عاشقان!
ای ماه روشنیبخش شبهای تار دردمندان!
یابن الحسن!
تو!
همان منجی نجاتبخش جهانی؛
تو همان آیهی نویدبخش نصر من اللهی!
که یاریاش را انتظار میرود.
تو همان فتح قریبی
که به قرابت آمدنش امید است.
✍ #زهرا_احدی (دبیر عربی رشت)
🎙 #فاطمه_علیزاده (پردیس حضرت معصومه قم)
⚙ #زانیار_غلامی (پردیس شهید مدرس سنندج)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
Telegram
attach 📎
#گنجشک_پر_کبوتر_پر 🕊
دلم میخواست پرنده باشم و آزاد و رها بال گشایم در دل ابرها، پس گنجشک شدم؛ مهربان و دلنشین امّا نمیدانستم قلب گنجشک ضعیف است و باور ندارد این همه تضاد را؛ این همه دروغ، دورنگی، بیوفایی و دلهای سنگ را...
قلبم که شکست و رنجید، تصمیم گرفتم پوستین دیگری را بر تن کنم زیرا اندیشیدم گنجشک بودن سخت است، گنجشک زود دلش میشکند و دق میکند!
خواستم پوستین کبوترها را بر تن کنم اما دیدم آنها گرفتارتر از گنجشکها هستند و چون زیبایند در قفس خودخواهی خود و دیگران محبوساند.
هنوز هم دلم میخواست گنجشک باشم، به گنجشک بودن راضی بودم؛ به مهربان بودن، لبخند زدن و دلنشین بودن! پس تصمیم گرفتم پوستینی را برگزینم که در ظاهر سخت باشد و زشت، امّا در باطن چون گنجشک مهربان و دلنشین و به مانند کبوتر زیبا باشد و به سر روزگار هم هوس آزارش نباشد!
با خود گفتم جغد چه کم از گنجشک و کبوتر دارد؟! من میخواهم جغد باشم؛ با چشمانی درشت و ترسناک، پاهایی زمخت و پنجههایی ضعیف و بیطاقت، مشامی تیز و شبگردی تنها و منفور و شوم!
پرندهای که کسی دوستش ندارد امّا برای او نه تنها اهمیّتی ندارد که رهایی از احساس نیاز به سایرین برایش آخر خوبیهاست و در پَسِ چهرهی ترسناکش همگان را چون پیر قصهها چراغ و رهنماست. پس جغد باش که جغد آزادتر و داناتر از گنجشک و کبوترهاست.
✍ #ساره_مشهدی_میقانی (دانشگاه دولتی اراک)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
دلم میخواست پرنده باشم و آزاد و رها بال گشایم در دل ابرها، پس گنجشک شدم؛ مهربان و دلنشین امّا نمیدانستم قلب گنجشک ضعیف است و باور ندارد این همه تضاد را؛ این همه دروغ، دورنگی، بیوفایی و دلهای سنگ را...
قلبم که شکست و رنجید، تصمیم گرفتم پوستین دیگری را بر تن کنم زیرا اندیشیدم گنجشک بودن سخت است، گنجشک زود دلش میشکند و دق میکند!
خواستم پوستین کبوترها را بر تن کنم اما دیدم آنها گرفتارتر از گنجشکها هستند و چون زیبایند در قفس خودخواهی خود و دیگران محبوساند.
هنوز هم دلم میخواست گنجشک باشم، به گنجشک بودن راضی بودم؛ به مهربان بودن، لبخند زدن و دلنشین بودن! پس تصمیم گرفتم پوستینی را برگزینم که در ظاهر سخت باشد و زشت، امّا در باطن چون گنجشک مهربان و دلنشین و به مانند کبوتر زیبا باشد و به سر روزگار هم هوس آزارش نباشد!
با خود گفتم جغد چه کم از گنجشک و کبوتر دارد؟! من میخواهم جغد باشم؛ با چشمانی درشت و ترسناک، پاهایی زمخت و پنجههایی ضعیف و بیطاقت، مشامی تیز و شبگردی تنها و منفور و شوم!
پرندهای که کسی دوستش ندارد امّا برای او نه تنها اهمیّتی ندارد که رهایی از احساس نیاز به سایرین برایش آخر خوبیهاست و در پَسِ چهرهی ترسناکش همگان را چون پیر قصهها چراغ و رهنماست. پس جغد باش که جغد آزادتر و داناتر از گنجشک و کبوترهاست.
✍ #ساره_مشهدی_میقانی (دانشگاه دولتی اراک)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شهادت_امالبنین 🏴
امروز روزیست که مادر دلاوران کربلا به وفات رسید، مادری که همنام فاطمهی حسین است و مادر عباسها؛ عباسهایی که بوی حسین میدهند، مادری که در گهواره به فرزندانش مولا گفتن یاد داد:
«فرزندم!
به او برادر نه، مولا، سرور و آقا بگویید،
او حسینِ فاطمه است!»
آری او این چنین جگرگوشههایش را فدای حسین کرد...
«شهادت حضرت امالبنین(س) تسلیتباد.»
✍ #راحله_حسنوند (دانشگاه آزاد دزفول)
🎙 #فاطمه_بختیاری (جهاد دانشگاهی تهران)
⚙ #زهرا_حبیبی (پردیس نسیبه تهران)
🎥 #محمدعلی_گنجی (مرکز شهید مطهری نوشهر)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
امروز روزیست که مادر دلاوران کربلا به وفات رسید، مادری که همنام فاطمهی حسین است و مادر عباسها؛ عباسهایی که بوی حسین میدهند، مادری که در گهواره به فرزندانش مولا گفتن یاد داد:
«فرزندم!
به او برادر نه، مولا، سرور و آقا بگویید،
او حسینِ فاطمه است!»
آری او این چنین جگرگوشههایش را فدای حسین کرد...
«شهادت حضرت امالبنین(س) تسلیتباد.»
✍ #راحله_حسنوند (دانشگاه آزاد دزفول)
🎙 #فاطمه_بختیاری (جهاد دانشگاهی تهران)
⚙ #زهرا_حبیبی (پردیس نسیبه تهران)
🎥 #محمدعلی_گنجی (مرکز شهید مطهری نوشهر)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
#داستان (قسمت اول)
«آرزوهایی گمشده در یک چهارراه شلوغ»
شب شده بود و سرما فراموشکارتر از همیشه یادش رفته بود دستهای کوچکی را که نمیدانست برای گرم شدن به کجا پناه ببرد.
در تقاطع چهارراهی شلوغ، سرخی چراغهای ماشینهای لوکس و گونههای یخزده از سرمای کودکان گلفروش، تنها نشان یکرنگی از مردم این شهر بود.
دخترکی نحیف و خسته از گشتن میان همین چهارراه تکراری تا زمان قرمز شدن چراغ راهنمایی، کنار جدول نشسته بود و پاهای بیحسش را تکان میداد و به سبد گلهایش نگاه میکرد؛ گلهای سرخی که دیگر رنگ و لعاب صبح را نداشتند.
از صبح تا حالا فقط دو گل فروخته بود، یکی را همان مرد جوان که دست در دست زنش راه میرفت خرید و یکی را هم آن پیرمردی که به مزار همسرش میرفت.
یک چیز را در این چهارراه خوب فهمیده بود،
اینکه آدمها برای سنگ قبر عزیزانشان حتی شده به گرانترین قیمت، پول خریدن گل را میدهند ولی حاضر نیستند برای خوشحال کردن زندههای دور و برشان یک قِران خرج کنند، با این همه هیچوقت آرزو نمیکرد که کسی برای مزار عزیزش از او گل بخرد.
در همین افکار غوطهور بود که چراغ، قرمز شد و او به امید فروختن گلهایش سریع به سمت ماشینها دوید.
آرام به شیشهی ماشینی زد، مرد جوان، اخمو شیشه را پایین آورد و گفت:
گل نمیخوام دختر!
گرمایی که از داخل ماشین به صورتش میخورد برایش بسیار مطبوع بود، نگاهش به دختر کوچولوی کنار مرد افتاد که یک کاپشن صورتیرنگ زیبا پوشیده بود و آرام روی صندلی خوابیده بود.
شیشه ماشین بالا رفت و او فقط به این فکر میکرد که با فروختن چند سبد گل میتواند یک کاپشن صورتی برای خودش بخرد؟
ماشین بعدی را امتحان کرد و این یکی حتی به خودش زحمت نداد که شیشه را پایین بیاورد.
همینطور یکییکی دستهای کوچکش را بر شیشههایی میزد که انگار صدا را به صاحبش نمیرساندند و جوابی برایش حاصل نمیشد.
انگار رهگذران این چهارراه هیچکدام از رُز قرمز خوششان نمیآمد!
کلافهتر از همیشه دست در جیب شلوار قدیمیاش کرد و پولهایش را در آورد و شروع به شمردن کرد، همهاش هشت هزار تومن بود، ولی او بیست هزار تومن نیاز داشت تا بتواند شب را در اتاق یک وجبی صاحبکارش صبح کند.
پولهایش را دوباره در جیب گذاشت و سبدش را به دست گرفت و همانجا نشست. آنقدر نشست که حتی دیگر از همان صاحبان شبزندهدار ماشینهای گرانقیمت هم خبری نبود، میدانست با این هشت هزار تومن جایی برای خواب ندارد پس همانجا کنار جدول دراز کشید، چشمهایش غرق خواب شده بود که...
📖 این داستان ادامه دارد...
✍ #اعظم_طاهرنیا (پردیس فاطمةالزهرا ساری)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
«آرزوهایی گمشده در یک چهارراه شلوغ»
شب شده بود و سرما فراموشکارتر از همیشه یادش رفته بود دستهای کوچکی را که نمیدانست برای گرم شدن به کجا پناه ببرد.
در تقاطع چهارراهی شلوغ، سرخی چراغهای ماشینهای لوکس و گونههای یخزده از سرمای کودکان گلفروش، تنها نشان یکرنگی از مردم این شهر بود.
دخترکی نحیف و خسته از گشتن میان همین چهارراه تکراری تا زمان قرمز شدن چراغ راهنمایی، کنار جدول نشسته بود و پاهای بیحسش را تکان میداد و به سبد گلهایش نگاه میکرد؛ گلهای سرخی که دیگر رنگ و لعاب صبح را نداشتند.
از صبح تا حالا فقط دو گل فروخته بود، یکی را همان مرد جوان که دست در دست زنش راه میرفت خرید و یکی را هم آن پیرمردی که به مزار همسرش میرفت.
یک چیز را در این چهارراه خوب فهمیده بود،
اینکه آدمها برای سنگ قبر عزیزانشان حتی شده به گرانترین قیمت، پول خریدن گل را میدهند ولی حاضر نیستند برای خوشحال کردن زندههای دور و برشان یک قِران خرج کنند، با این همه هیچوقت آرزو نمیکرد که کسی برای مزار عزیزش از او گل بخرد.
در همین افکار غوطهور بود که چراغ، قرمز شد و او به امید فروختن گلهایش سریع به سمت ماشینها دوید.
آرام به شیشهی ماشینی زد، مرد جوان، اخمو شیشه را پایین آورد و گفت:
گل نمیخوام دختر!
گرمایی که از داخل ماشین به صورتش میخورد برایش بسیار مطبوع بود، نگاهش به دختر کوچولوی کنار مرد افتاد که یک کاپشن صورتیرنگ زیبا پوشیده بود و آرام روی صندلی خوابیده بود.
شیشه ماشین بالا رفت و او فقط به این فکر میکرد که با فروختن چند سبد گل میتواند یک کاپشن صورتی برای خودش بخرد؟
ماشین بعدی را امتحان کرد و این یکی حتی به خودش زحمت نداد که شیشه را پایین بیاورد.
همینطور یکییکی دستهای کوچکش را بر شیشههایی میزد که انگار صدا را به صاحبش نمیرساندند و جوابی برایش حاصل نمیشد.
انگار رهگذران این چهارراه هیچکدام از رُز قرمز خوششان نمیآمد!
کلافهتر از همیشه دست در جیب شلوار قدیمیاش کرد و پولهایش را در آورد و شروع به شمردن کرد، همهاش هشت هزار تومن بود، ولی او بیست هزار تومن نیاز داشت تا بتواند شب را در اتاق یک وجبی صاحبکارش صبح کند.
پولهایش را دوباره در جیب گذاشت و سبدش را به دست گرفت و همانجا نشست. آنقدر نشست که حتی دیگر از همان صاحبان شبزندهدار ماشینهای گرانقیمت هم خبری نبود، میدانست با این هشت هزار تومن جایی برای خواب ندارد پس همانجا کنار جدول دراز کشید، چشمهایش غرق خواب شده بود که...
📖 این داستان ادامه دارد...
✍ #اعظم_طاهرنیا (پردیس فاطمةالزهرا ساری)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
Telegram
attach 📎
#عروسک_پاپیه_ماشه
در سالهای اولیه قرن نوزدهم در اروپا، به ویژه در انگلستان، آلمان و فرانسه، عروسکهایی ساخته شدند به نام پاپیه ماشه!
این نوع عروسکها از مادهای مرکب از کاغذهای خیسِ مچاله شده که با آرد و چسب، مخلوط و سپس قالبگیری میشدند، درست میشد.
لودویک گرینر آمریکائی، ساخت این عروسکها را از سال ۱۸۴۰ تا ۱۸۷۴ شروع کرد و سپس پسران او تا سال ۱۸۸۳ دنبالهروی کار وی شدند.
🎨 #بهاره_صیادی (پردیس امیر کبیر کرج)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
در سالهای اولیه قرن نوزدهم در اروپا، به ویژه در انگلستان، آلمان و فرانسه، عروسکهایی ساخته شدند به نام پاپیه ماشه!
این نوع عروسکها از مادهای مرکب از کاغذهای خیسِ مچاله شده که با آرد و چسب، مخلوط و سپس قالبگیری میشدند، درست میشد.
لودویک گرینر آمریکائی، ساخت این عروسکها را از سال ۱۸۴۰ تا ۱۸۷۴ شروع کرد و سپس پسران او تا سال ۱۸۸۳ دنبالهروی کار وی شدند.
🎨 #بهاره_صیادی (پردیس امیر کبیر کرج)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
#شازده_کوچولو_خمیری
شازده کوچولو از گل پرسید: «آدمها کجان؟»
گل گفت: «باد به اینور و آنورشان میبرد و این بیریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده!»
👤 #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
🎨 #مائده_مهذب (مرکز بیتالهدی آمل)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
شازده کوچولو از گل پرسید: «آدمها کجان؟»
گل گفت: «باد به اینور و آنورشان میبرد و این بیریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده!»
👤 #آنتوان_دوسنت_اگزوپری
🎨 #مائده_مهذب (مرکز بیتالهدی آمل)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
#معرفی_کتاب
📖 نام کتاب: خاطرات شفاهی انقلاب اسلامی در اراک به روایت مردم (جلد دوم و سوم)
👤 مصاحبه و تدوین: مریم حاجیزاده و ساره مشهدیمیقانی
📆 انتشار: ۱۳۹۷
ژانر: تاریخ شفاهی
ناشر: اندیشه صادق
انقلاب اسلامی سال ۵۷ در ایران از مهمترین انقلابهای جهان است انقلابی که بعد از تأسیس حکومت اسلامی به وسیلهی پیامبر اسلام (ص) و حکومت کوتاه امام علی (ع) توانست بار دیگر دین اسلام را در قالب حکومت الهی بر زمین برقرار سازد. به همین جهت شناخت هر چه بیشتر ابعاد این پدیدهی عظیم همواره مورد توجه عالمان و سیاسون جهان بوده و در دهههای اخیر نیز به مدد علم «تاریخ شفاهی» جمعآوری خاطرات بر جامانده از مردم به عنوان یکی از اضلاع اصلی انقلاب مورد توجّه قرار گرفته است.
کتاب «خاطرات شفاهی انقلاب اسلامی در اراک به روایت مردم» نیز در این مسیر و برای آشنایی بیشتر آحاد جامعه به ویژه نسل جوان و نوجوان با حوادث و علل انقلاب و با هدف زنده نگه داشتن این پدیدهی الهی، منحصر بهفرد و هویتبخش در سه جلد چاپ شده که جلد دوم و سوم آن به مصاحبه و تدوین مریم حاجیزاده و ساره مشهدیمیقانی به سرانجام رسیده است.
این کتابها دربردارندهی نزدیک به صد ساعت مصاحبه هستند که خاطرات انقلابی ۱۹ تن از مردم اراک در سطح کشور به ویژه در شهرهای اراک، قم و تهران در دوران انقلاب را شامل میشوند.
✍ و 📸 #ساره_مشهدی_میقانی (دانشگاه دولتی اراک)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
📖 نام کتاب: خاطرات شفاهی انقلاب اسلامی در اراک به روایت مردم (جلد دوم و سوم)
👤 مصاحبه و تدوین: مریم حاجیزاده و ساره مشهدیمیقانی
📆 انتشار: ۱۳۹۷
ژانر: تاریخ شفاهی
ناشر: اندیشه صادق
انقلاب اسلامی سال ۵۷ در ایران از مهمترین انقلابهای جهان است انقلابی که بعد از تأسیس حکومت اسلامی به وسیلهی پیامبر اسلام (ص) و حکومت کوتاه امام علی (ع) توانست بار دیگر دین اسلام را در قالب حکومت الهی بر زمین برقرار سازد. به همین جهت شناخت هر چه بیشتر ابعاد این پدیدهی عظیم همواره مورد توجه عالمان و سیاسون جهان بوده و در دهههای اخیر نیز به مدد علم «تاریخ شفاهی» جمعآوری خاطرات بر جامانده از مردم به عنوان یکی از اضلاع اصلی انقلاب مورد توجّه قرار گرفته است.
کتاب «خاطرات شفاهی انقلاب اسلامی در اراک به روایت مردم» نیز در این مسیر و برای آشنایی بیشتر آحاد جامعه به ویژه نسل جوان و نوجوان با حوادث و علل انقلاب و با هدف زنده نگه داشتن این پدیدهی الهی، منحصر بهفرد و هویتبخش در سه جلد چاپ شده که جلد دوم و سوم آن به مصاحبه و تدوین مریم حاجیزاده و ساره مشهدیمیقانی به سرانجام رسیده است.
این کتابها دربردارندهی نزدیک به صد ساعت مصاحبه هستند که خاطرات انقلابی ۱۹ تن از مردم اراک در سطح کشور به ویژه در شهرهای اراک، قم و تهران در دوران انقلاب را شامل میشوند.
✍ و 📸 #ساره_مشهدی_میقانی (دانشگاه دولتی اراک)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
Telegram
attach 📎
#اگر_انسان_نبودم_دوست_داشتم...
اگر انسان نبودم شاید دوست داشتم پرندهای باشم و پرواز کنم در آسمانها، آنقدر پرواز کنم و بالا و بالاتر بروم که انسانها را نقطهای بیش نبینم و فقط هروقت دلم برایت تنگ شد به زمین نزدیک شوم و تو را ببینم و باز هم پرواز کنم. اما نه شاید دوست داشتم دکمهای میبودم بر روی پیراهنت تا همیشه هر کجا میروی همراهت باشم و شاید هم دوست داشتم ستارهای بودم که از آن دورها همیشه نظارهگرت باشم. شاید دوست داشتم پروانه باشم و تو شمع، و به دورت بگردم... نمیدانم!
اما نه اگر آن پرندهی خیالی باشم ممکن است با تیرِ کمان پسرکی تمام شوم یا که اگر آن دکمهی روی پیراهنت باشم ممکن است کَنده شوم و بر زمین بیفتم و تو ندانسته پایت را بر روی آن بگذاری و بگذری. اگر هم پروانه باشم و تو آن شمع روشن و ساعتها بعد تمام شوی چه؟ من میترسم از نبودنت پس نه!
دوست داشتم ستاره باشم! آری ستارهای باشم در کهکشانی دیگر که وقتی خسته برمیگردی و هنگام خواب رویت را به سوی آسمان میکنی با دیدن من لبخند بزنی و من هم از شادی برایت پرنور و پرنورتر شوم و خوشحال از اینکه شبت را با دیدن من به پایان ببری پس این گونه هم کنارت هستم و هم نیستم و چه تناقض زیباییست. آری! اگر انسان نبودم دوست داشتم ستارهات باشم در آسمانات اما اگر با نورانیتر بودن ستارهای دیگر به وَجد آمدی چه؟
✍ #محدثه_نورمحمدی (پردیس آیتالله کمالوند خرمآباد)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
اگر انسان نبودم شاید دوست داشتم پرندهای باشم و پرواز کنم در آسمانها، آنقدر پرواز کنم و بالا و بالاتر بروم که انسانها را نقطهای بیش نبینم و فقط هروقت دلم برایت تنگ شد به زمین نزدیک شوم و تو را ببینم و باز هم پرواز کنم. اما نه شاید دوست داشتم دکمهای میبودم بر روی پیراهنت تا همیشه هر کجا میروی همراهت باشم و شاید هم دوست داشتم ستارهای بودم که از آن دورها همیشه نظارهگرت باشم. شاید دوست داشتم پروانه باشم و تو شمع، و به دورت بگردم... نمیدانم!
اما نه اگر آن پرندهی خیالی باشم ممکن است با تیرِ کمان پسرکی تمام شوم یا که اگر آن دکمهی روی پیراهنت باشم ممکن است کَنده شوم و بر زمین بیفتم و تو ندانسته پایت را بر روی آن بگذاری و بگذری. اگر هم پروانه باشم و تو آن شمع روشن و ساعتها بعد تمام شوی چه؟ من میترسم از نبودنت پس نه!
دوست داشتم ستاره باشم! آری ستارهای باشم در کهکشانی دیگر که وقتی خسته برمیگردی و هنگام خواب رویت را به سوی آسمان میکنی با دیدن من لبخند بزنی و من هم از شادی برایت پرنور و پرنورتر شوم و خوشحال از اینکه شبت را با دیدن من به پایان ببری پس این گونه هم کنارت هستم و هم نیستم و چه تناقض زیباییست. آری! اگر انسان نبودم دوست داشتم ستارهات باشم در آسمانات اما اگر با نورانیتر بودن ستارهای دیگر به وَجد آمدی چه؟
✍ #محدثه_نورمحمدی (پردیس آیتالله کمالوند خرمآباد)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
Telegram
attach 📎
#تست_هوش
به جای علامت سوال چه عددی باید قرار بگیرد؟
الف)۵۴ ب)۴۹ ج)۵۵ د)۴۷
📝 طراح تست: #حوریه_غدیری (مرکز حضرت فاطمه قائمشهر)
💻 طراح تصویر: #محدثه_مشتاقیفرد (پردیس فاطمةالزهرا ساری)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
به جای علامت سوال چه عددی باید قرار بگیرد؟
الف)۵۴ ب)۴۹ ج)۵۵ د)۴۷
📝 طراح تست: #حوریه_غدیری (مرکز حضرت فاطمه قائمشهر)
💻 طراح تصویر: #محدثه_مشتاقیفرد (پردیس فاطمةالزهرا ساری)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
نشریه هیوا
#تست_هوش به جای علامت سوال چه عددی باید قرار بگیرد؟ الف)۵۴ ب)۴۹ ج)۵۵ د)۴۷ 📝 طراح تست: #حوریه_غدیری (مرکز حضرت فاطمه قائمشهر) 💻 طراح تصویر: #محدثه_مشتاقیفرد (پردیس فاطمةالزهرا ساری) 🟢مجله هیوا🟢 🆔 @acfum
#توجه
شما میتوانید تا فردا (سهشنبه) پاسخ خود را به آیدی زیر ارسال کنید.
🆔 @Hiva_pub
💬 اسامی سه نفر اولی که پاسخ صحیح بدهند در کانال قرار میگیرد.
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
شما میتوانید تا فردا (سهشنبه) پاسخ خود را به آیدی زیر ارسال کنید.
🆔 @Hiva_pub
💬 اسامی سه نفر اولی که پاسخ صحیح بدهند در کانال قرار میگیرد.
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
#۲۲بهمن 🇮🇷
«جَاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کانَ زَهُوقاً»
بیشک انقلاب اسلامی حقی بود که با پیروزیاش باطل را نابود کرد، حقی که جرقهای شد برای شکوفایی حقیقتهای بعد از خود، و ۲۲بهمن یادآور پیروزیهای سر برافراشته، بشارتدهنده دلاوریهای دنبالهدار، یادگار بزرگمردیهای پی در پی و شکوفایی لالههایی که از هر گلبرگشان غنچهی دیگری میروید...
چهل و یک سال از این شکوفایی گذشت و چهل و یک سال دلیر مردانی سر برآوردند و پایداری کردند و پر کشیدند و با هر بال گشودنی، پَری از خود بر زمین نهادند که زمینهای شد برای پرواز نسل بعدی و اینچنین است که باب شهادت، همواره باز است.
اما امسال...
امسال سالروز این پیروزی با بغض پنهانی درآمیخته...
بغضی از فراق...
✍️ #زهرا_احدی (دبیر عربی رشت)
🎙 #نغمه_ناصری_نوایی (آموزگار ابتدایی آمل)
⚙️ #محدثه_مشتاقیفرد (پردیس فاطمةالزهرا ساری)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
«جَاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کانَ زَهُوقاً»
بیشک انقلاب اسلامی حقی بود که با پیروزیاش باطل را نابود کرد، حقی که جرقهای شد برای شکوفایی حقیقتهای بعد از خود، و ۲۲بهمن یادآور پیروزیهای سر برافراشته، بشارتدهنده دلاوریهای دنبالهدار، یادگار بزرگمردیهای پی در پی و شکوفایی لالههایی که از هر گلبرگشان غنچهی دیگری میروید...
چهل و یک سال از این شکوفایی گذشت و چهل و یک سال دلیر مردانی سر برآوردند و پایداری کردند و پر کشیدند و با هر بال گشودنی، پَری از خود بر زمین نهادند که زمینهای شد برای پرواز نسل بعدی و اینچنین است که باب شهادت، همواره باز است.
اما امسال...
امسال سالروز این پیروزی با بغض پنهانی درآمیخته...
بغضی از فراق...
✍️ #زهرا_احدی (دبیر عربی رشت)
🎙 #نغمه_ناصری_نوایی (آموزگار ابتدایی آمل)
⚙️ #محدثه_مشتاقیفرد (پردیس فاطمةالزهرا ساری)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
Telegram
attach 📎
#دهه_فجر 🇮🇷
دههی فجر، درحقیقت مقطع رهایی ملت ایران و آن بخشی از تاریخ ماست که گذشته را از آینده، جدا کرده است.
👤 #آیتالله_خامنهای
🎨 #فاطمه_محمدی (مرکز بیتالهدی آمل)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
دههی فجر، درحقیقت مقطع رهایی ملت ایران و آن بخشی از تاریخ ماست که گذشته را از آینده، جدا کرده است.
👤 #آیتالله_خامنهای
🎨 #فاطمه_محمدی (مرکز بیتالهدی آمل)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
نشریه هیوا
#تست_هوش به جای علامت سوال چه عددی باید قرار بگیرد؟ الف)۵۴ ب)۴۹ ج)۵۵ د)۴۷ 📝 طراح تست: #حوریه_غدیری (مرکز حضرت فاطمه قائمشهر) 💻 طراح تصویر: #محدثه_مشتاقیفرد (پردیس فاطمةالزهرا ساری) 🟢مجله هیوا🟢 🆔 @acfum
#پاسخ_تست_هوش
✅ گزینه «ج»
🏅سه نفر اولی که پاسخ صحیح را ارسال کردند: 👇
1⃣ #مهدیه_درواری_دارابی (مرکز بیتالهدی آمل)
2⃣ #محمود_شیخ_آقاجانی (مرکز شهید رجایی بابل)
3⃣ #معین_قورچایی (پردیس آیتالله خامنهای گرگان)
#راه_حل
(۳+۴) × (۳+۵) - ۱ = ۵۵
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
✅ گزینه «ج»
🏅سه نفر اولی که پاسخ صحیح را ارسال کردند: 👇
1⃣ #مهدیه_درواری_دارابی (مرکز بیتالهدی آمل)
2⃣ #محمود_شیخ_آقاجانی (مرکز شهید رجایی بابل)
3⃣ #معین_قورچایی (پردیس آیتالله خامنهای گرگان)
#راه_حل
(۳+۴) × (۳+۵) - ۱ = ۵۵
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
Forwarded from جشنواره نشریات دانشجویی
#اخبار_جشنواره
احمدرضا جهاندار در گفتوگو با خبرنگار گروه دانشگاه ایسکانیوز از برگزاری بزرگترین جشنواره نشریات دانشجویی دانشگاه فرهنگیان خبر داد و گفت: دانشگاه فرهنگیان همزمان با بزرگداشت ایامالله دهه فجر و یاد و خاطره سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی اقدام به دریافت آثار بزرگترین جشنواره نشریات دانشجویی دانشگاه فرهنگیان کرده است.
🔻مشروح خبر در لینک زیر:
http://iscanews.ir/news/1060732/
احمدرضا جهاندار در گفتوگو با خبرنگار گروه دانشگاه ایسکانیوز از برگزاری بزرگترین جشنواره نشریات دانشجویی دانشگاه فرهنگیان خبر داد و گفت: دانشگاه فرهنگیان همزمان با بزرگداشت ایامالله دهه فجر و یاد و خاطره سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی اقدام به دریافت آثار بزرگترین جشنواره نشریات دانشجویی دانشگاه فرهنگیان کرده است.
🔻مشروح خبر در لینک زیر:
http://iscanews.ir/news/1060732/
www.iscanews.ir
جشنواره نشریات دانشجویی دانشگاه فرهنگیان برگزار میشود
عضو شورای ناظر بر نشریات دانشگاه فرهنگیان گفت: جشنواره نشریات دانشجویی دانشگاه فرهنگیان با هدف ترویج مکتب سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی برگزار خواهد شد.
#داستان (قسمت دوم)
«آرزوهایی گمشده در یک چهارراه شلوغ»
صدای زنی او را از خواب بیرون کشید دلش نمیخواست چشمانش را باز کند ولی گرمای دستان زن، روی گونههایش وادارش میکرد که بیداری را انتخاب کند. آرام چشمهایش را باز کرد و نگاهش به چشمانی نگران افتاد! زن با تعجب و نگرانی حالش را میپرسید:
- خوبی عزیزم؟! چرا اینجا خوابیدی؟! سرده بلندشو بریم تو ماشین!
هنوز هم باورش نمیشد بیدار شده انگار خواب خوش میدید! نگرانی در چشمهای زن برایش بیسابقه بود چون تا به حال مادری نداشت که در هنگام بیماری بر سر بالینش شب را به نگرانی صبح کند و یا پدری که هنگام افتادن از روی دوچرخه به سمتش بدود و او را از زمین بلند کند! همیشه خودش زخمهایش را بسته بود و دستهای خودش بود که اشک را از گونههایش پاک میکرد.
گیج و مبهوت همراه زنی که حتی اسمش را نمیدانست درون ماشین رفت، گرمای درون ماشین مثل همان گرمای ماشین سر چهارراه، لبخند را به لبهایش هدیه داد. زن از او سوال میپرسید و او باز هم در فکر اینکه کِی میتواند برای خودش یک ماشین گرم بخرد؟
آنقدر غرق در خواب بود که نفهمید چهقدر زمان گذشت ولی وقتی چشم باز کرد روی یک تختخواب نرم بود که اصلا نمیدانست برای کیست! همینطور به اطراف خیره بود که همان زن مهربان دیشب با یک سینی پر از خوراکی به سراغش آمد. کنارش نشست و از حالش پرسید، از خانوادهی نداشتهاش، از خوابیدنش کنار جدول و از همان چهارراه شلوغ!
دخترک سرش پایین بود و میگفت و زن آرام اشکهایش را با گوشهی شالش پاک میکرد، حرفها که تمام شد زن گفت:
- راستی نگفتی دوست داری بزرگ شدی چی کاره بشی؟
- دوست دارم جراح قلب بشم!
-حالا چرا جراح قلب؟
- دوست دارم بدونم قلب آدما از چیه؟ دوست دارم ببینم تو قلبشون چیه که جای مهربونی رو پر کرده، اونو بردارم تا آدما دوباره مهربون بشن!
زن مبهوت از خیال دردناک کودک خندهی تلخی کرد و گفت:
- تو بهترین جراح قلب میشی مطمئنم.
بیست و پنج سال بعد:
غرق در افکار گذشته پایش را روی گاز گذاشته بود و میراند؛ درون یک ماشین گرم و یک کاپشن صورتی رنگ، تمام خوشبختیاش مهیا بود فقط جای خالی یک چیز بدجور توی ذوقش میزد، همان چهار راه بود، همان جدول ولی ناجی آن شبش خیلی وقت بود که دیگر ترکش کرده بود؛ یک ناجی که برایش هم مادر شده بود و هم پدر، یک امدادگر که آرزوهایش را از زیر آوار بیمهری مردم این شهر بیرون کشیده و آن را جانی دوباره بخشیده بود.
چراغ قرمز شد و دستهایی بر شیشهی ماشینش ضربه زد! شیشه را پایین داد و انگار برگشت به بیست و پنج سال قبل که گرمای داخل ماشین و آن کاپشن صورتی تمام تعریفش از خوشبختی بود!
گلها را خرید و به سمتی رفت که عزیزترین کسش زیر خروارها خاک منتظرش بود. آرام کنار سنگ سرد نشست و برایش فاتحهای خواند که آغازگر تمام دردهایش بود.
همیشه در دلش آرزو میکرد که کاش ناجیاش بود و میدید که او حالا بهترین جراح قلب شهر شده است. میدید که برآورده کردن آرزوهایی گمشده در چهارراههای این شهر، تمام دغدغهاش شده است.
حالا دلیل خندهی تلخ مادر را درک میکرد، خیلی وقت بود که فهمیده بود مهربانی در شلوغی قلب بعضی آدمها گم شده و هیچوقت هم پیدا نمیشود!
📌 جهت مطالعه قسمت قبلی داستان لینک زیر را لمس کنید.
#قسمت_اول
📎 https://t.me/acfum/6395
✍ #اعظم_طاهرنیا (پردیس فاطمةالزهرا ساری)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
«آرزوهایی گمشده در یک چهارراه شلوغ»
صدای زنی او را از خواب بیرون کشید دلش نمیخواست چشمانش را باز کند ولی گرمای دستان زن، روی گونههایش وادارش میکرد که بیداری را انتخاب کند. آرام چشمهایش را باز کرد و نگاهش به چشمانی نگران افتاد! زن با تعجب و نگرانی حالش را میپرسید:
- خوبی عزیزم؟! چرا اینجا خوابیدی؟! سرده بلندشو بریم تو ماشین!
هنوز هم باورش نمیشد بیدار شده انگار خواب خوش میدید! نگرانی در چشمهای زن برایش بیسابقه بود چون تا به حال مادری نداشت که در هنگام بیماری بر سر بالینش شب را به نگرانی صبح کند و یا پدری که هنگام افتادن از روی دوچرخه به سمتش بدود و او را از زمین بلند کند! همیشه خودش زخمهایش را بسته بود و دستهای خودش بود که اشک را از گونههایش پاک میکرد.
گیج و مبهوت همراه زنی که حتی اسمش را نمیدانست درون ماشین رفت، گرمای درون ماشین مثل همان گرمای ماشین سر چهارراه، لبخند را به لبهایش هدیه داد. زن از او سوال میپرسید و او باز هم در فکر اینکه کِی میتواند برای خودش یک ماشین گرم بخرد؟
آنقدر غرق در خواب بود که نفهمید چهقدر زمان گذشت ولی وقتی چشم باز کرد روی یک تختخواب نرم بود که اصلا نمیدانست برای کیست! همینطور به اطراف خیره بود که همان زن مهربان دیشب با یک سینی پر از خوراکی به سراغش آمد. کنارش نشست و از حالش پرسید، از خانوادهی نداشتهاش، از خوابیدنش کنار جدول و از همان چهارراه شلوغ!
دخترک سرش پایین بود و میگفت و زن آرام اشکهایش را با گوشهی شالش پاک میکرد، حرفها که تمام شد زن گفت:
- راستی نگفتی دوست داری بزرگ شدی چی کاره بشی؟
- دوست دارم جراح قلب بشم!
-حالا چرا جراح قلب؟
- دوست دارم بدونم قلب آدما از چیه؟ دوست دارم ببینم تو قلبشون چیه که جای مهربونی رو پر کرده، اونو بردارم تا آدما دوباره مهربون بشن!
زن مبهوت از خیال دردناک کودک خندهی تلخی کرد و گفت:
- تو بهترین جراح قلب میشی مطمئنم.
بیست و پنج سال بعد:
غرق در افکار گذشته پایش را روی گاز گذاشته بود و میراند؛ درون یک ماشین گرم و یک کاپشن صورتی رنگ، تمام خوشبختیاش مهیا بود فقط جای خالی یک چیز بدجور توی ذوقش میزد، همان چهار راه بود، همان جدول ولی ناجی آن شبش خیلی وقت بود که دیگر ترکش کرده بود؛ یک ناجی که برایش هم مادر شده بود و هم پدر، یک امدادگر که آرزوهایش را از زیر آوار بیمهری مردم این شهر بیرون کشیده و آن را جانی دوباره بخشیده بود.
چراغ قرمز شد و دستهایی بر شیشهی ماشینش ضربه زد! شیشه را پایین داد و انگار برگشت به بیست و پنج سال قبل که گرمای داخل ماشین و آن کاپشن صورتی تمام تعریفش از خوشبختی بود!
گلها را خرید و به سمتی رفت که عزیزترین کسش زیر خروارها خاک منتظرش بود. آرام کنار سنگ سرد نشست و برایش فاتحهای خواند که آغازگر تمام دردهایش بود.
همیشه در دلش آرزو میکرد که کاش ناجیاش بود و میدید که او حالا بهترین جراح قلب شهر شده است. میدید که برآورده کردن آرزوهایی گمشده در چهارراههای این شهر، تمام دغدغهاش شده است.
حالا دلیل خندهی تلخ مادر را درک میکرد، خیلی وقت بود که فهمیده بود مهربانی در شلوغی قلب بعضی آدمها گم شده و هیچوقت هم پیدا نمیشود!
📌 جهت مطالعه قسمت قبلی داستان لینک زیر را لمس کنید.
#قسمت_اول
📎 https://t.me/acfum/6395
✍ #اعظم_طاهرنیا (پردیس فاطمةالزهرا ساری)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
Telegram
attach 📎
#یادداشت_انتخابات
«رد صلاحیت ۹۰ نفر از نمایندگان کنونی مجلس»
قدرت مقولهای بسیار جذاب و وسوسهبرانگیز است به همین جهت زمانی که انسان مسندی را به دست میآورد امکان وسوسه و سوءاستفاده از آن جهت امور فاسد، حرام و فراموشیِ انجام وظیفه و تعهد بسیار بالا میرود.
فارغ از تأثیرات این موضوع بر رد صلاحیت ۹۰ نمایندهی مشغول به کار در مجلس برای یازدهمین دورهی انتخابات، نمیتوان نقش مردم را در رخ دادن چنین فاجعهای نادیده انگاشت؛ چه بسا که بیش و پیش از تأثیر قدرت، باید به نقش مردم توجّه کرد زیرا نمایندگان مجلس، منتخبان آرا مردمیاند در نتیجه بدیهی است که هر کم و زیادی در باب اعمال و رفتارشان رخ دهد، انگشت اتهام به سوی مردم نیز گرفته خواهد شد.
ما مردم اگر هنگامهی انتخابات، به خاطر میآوردیم «مجلس ما خانهی ماست» در انتخاب افرادی که با برگهای رأیمان، به این خانه وارد میساختیم دقتی ریزبینانه، نظیر دقّت در انتخابهای شخصیمان میکردیم و انتخابمان را به لحظهی انداختن رأی در صندوق و تبعیّت از اکثریت موکول نمیساختیم؛ زیرا طبق علم منطق نتیجهی این راهبرد جزء فاجعهی دزد از کار درآمدن و رد صلاحیت یک سوم از نمایندگان مشغول به کار در مجلس نیست که اگر بود باید به قوانین حاکم بر جهان هستی شک میکردیم!
به درستی که «گندم ز گندم و جو ز جو روید» امّا «ماهی را هرگاه از آب بگیری تازه است» و اشتباهات ما راهی برای درست رفتار کردن ما هستند، پس بهتر است در تمام انتخابات آیندهی زندگی، مسلکمان را تغییر دهیم و «تحقیق» و «تفحّص» به گزینهی اوّل ما برای انتخاب و رأی دادن تبدیل گردد.
به امید مجلسی با نمایندگان مردمی و خادم نه مفسد و دزد! البتّه به شرط رأیهایی از سر تفکّر و تعقّل نه منفعت و جهل!
📌 مشروح خبر در لینک زیر
📎https://www.eghtesadnews.com/fa/tiny/news-320848
✍ #ساره_مشهدی_میقانی (دانشگاه دولتی اراک)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
«رد صلاحیت ۹۰ نفر از نمایندگان کنونی مجلس»
قدرت مقولهای بسیار جذاب و وسوسهبرانگیز است به همین جهت زمانی که انسان مسندی را به دست میآورد امکان وسوسه و سوءاستفاده از آن جهت امور فاسد، حرام و فراموشیِ انجام وظیفه و تعهد بسیار بالا میرود.
فارغ از تأثیرات این موضوع بر رد صلاحیت ۹۰ نمایندهی مشغول به کار در مجلس برای یازدهمین دورهی انتخابات، نمیتوان نقش مردم را در رخ دادن چنین فاجعهای نادیده انگاشت؛ چه بسا که بیش و پیش از تأثیر قدرت، باید به نقش مردم توجّه کرد زیرا نمایندگان مجلس، منتخبان آرا مردمیاند در نتیجه بدیهی است که هر کم و زیادی در باب اعمال و رفتارشان رخ دهد، انگشت اتهام به سوی مردم نیز گرفته خواهد شد.
ما مردم اگر هنگامهی انتخابات، به خاطر میآوردیم «مجلس ما خانهی ماست» در انتخاب افرادی که با برگهای رأیمان، به این خانه وارد میساختیم دقتی ریزبینانه، نظیر دقّت در انتخابهای شخصیمان میکردیم و انتخابمان را به لحظهی انداختن رأی در صندوق و تبعیّت از اکثریت موکول نمیساختیم؛ زیرا طبق علم منطق نتیجهی این راهبرد جزء فاجعهی دزد از کار درآمدن و رد صلاحیت یک سوم از نمایندگان مشغول به کار در مجلس نیست که اگر بود باید به قوانین حاکم بر جهان هستی شک میکردیم!
به درستی که «گندم ز گندم و جو ز جو روید» امّا «ماهی را هرگاه از آب بگیری تازه است» و اشتباهات ما راهی برای درست رفتار کردن ما هستند، پس بهتر است در تمام انتخابات آیندهی زندگی، مسلکمان را تغییر دهیم و «تحقیق» و «تفحّص» به گزینهی اوّل ما برای انتخاب و رأی دادن تبدیل گردد.
به امید مجلسی با نمایندگان مردمی و خادم نه مفسد و دزد! البتّه به شرط رأیهایی از سر تفکّر و تعقّل نه منفعت و جهل!
📌 مشروح خبر در لینک زیر
📎https://www.eghtesadnews.com/fa/tiny/news-320848
✍ #ساره_مشهدی_میقانی (دانشگاه دولتی اراک)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
Telegram
attach 📎
#خدا
خداوند برای حقیقت دروازههای بسیاری تعبیه کرده است تا به هر مؤمنی که بر آنها میکوبد خوش آمد بگوید.
👤 #جبران_خلیل_جبران
📸 #زهرا_ذکریایی (مرکز بیتالهدی آمل)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
خداوند برای حقیقت دروازههای بسیاری تعبیه کرده است تا به هر مؤمنی که بر آنها میکوبد خوش آمد بگوید.
👤 #جبران_خلیل_جبران
📸 #زهرا_ذکریایی (مرکز بیتالهدی آمل)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
#من_توانستم 💪
هیچ وقت نمیتونم وقتی حالم بده و اتفّاق بدی برام پیش اومده درست و حسابی بروزش بدم و خودم رو خالی کنم! این بارم مثل همیشه از مدرسه که بیرون اومدم فقط به خودم میگفتم احمقِ ضعیفِ بیعرضه و کلی حرف دیگه که نمیدونستم حتی از کجا به زبونم میان! تا خونه پیاده اومدم و تو راه خودخوریهام ادامه داشت! به در حیاط که رسیدم با لگد میکوبیدم به در...
_ آروم بابا! مگه زنگ خرابه؟
به داداش بزرگم، علی، که در رو باز کرده بود یه نگاه عاقل اندر سفیهی انداختم و گفتم: نخیر خراب نیست! دست من خرابه دست من و دو تا دستم رو آوردم بالا و نشونش دادم! اونم با یه قیافه متعجّبی بهم گفت: بیا تو ببینم چته!؟
_ چیزیم نیستی گفتم و رفتم خونه و تا خود شب تو اتاقم بودم و بارها از عصبانیت از دست خودم اشکم دراومد. گاهی فکر میکنم این بدترین نوع اشکه؛ اینکه نه از بغض بلکه از عصبانیت گریه کنی...
صدای در اتاقم اومد و علی اومد تو، نیمخیز شدم که گفت راحت باش، اختلاف سنی زیادی بینمون نیست. ولی به هر حال رفتار و منشش باعث میشه به شدّت مورد احترام همه باشه. علی گفت: حالا بگو بهم چی شده؟!
_ هیچی! تو چشمام نگاه کرد! منم گفتم: خب چیزی نیست!
_ تو به خاطر هیچی اینقدر عصبی هستی؟!
این جملهها را اینقدر ادامه داد که خودم هم نفهمیدم چطور قضیه را براش تعریف کردم:
_ من خسته شدم از دست خودم، از اینکه همیشه برگههای امتحانیم خوب تصحیح نمیشه و معلّم میگه بدخط نوشتی! نفهمیدم چی نوشتی! از اینکه تکالیفم رو که تحویل میدم بقیه دانشآموزا رو میکوبه تو سرم! از اینکه بغل دستیم میگه کتابت رو بده ببرم از روش بنویسم بعد خطم رو که میبینه میگه نمیخوام از لاله میگیرم...
_ که اینطور پس از دستخطت ناراحتی؟
_ آره خب!
_ پس به نظرت این یه مشکله؟
_ اوهوم!
_ تو با مشکلاتت چطور رفتار میکنی؟
_ چی؟! نمیفهمم!
_ میگم مگه نه اینکه خیلی ناراحت شدی از این وضع، حالا برای بهتر شدن و رهایی از این وضع چیکار کردی؟
یه لحظه با خودم فکر کردم من اصلاً با اینکه اذیّت میشم به عنوان یه مشکل بهش نگاه نکردم که بخوام حلش کنم فقط مثل یه زخم لاعلاج دیدمش ولی واقعاً چرا ذهنم مدام درگیر اتفّاقات بود امّا اصلاً به تغییر این وضع فکر نکردم؟! علی بلند شد و بهم گفت: امشب میریم خونهی آبجی سارا، باهامون بیا. با خودم گفتم: آره، برم پسر کوچولوش رو ببینم دلم هم براش تنگ شده و گفتم: چشم.
شب شد و رفتیم مهمونی. من کنار علی نشسته بودم. همه خانواده دور هم جمع بودیم که سارا پسر کوچولوش رو گذاشت تو بغل علی و خودش هم رفت پنج شش قدم اون طرفتر و همش میگفت: سعید مامان، بیا اینجا! سعید هی بلند میشد و میخورد زمین بعد دوباره بلند میشد و ادامه میداد. تازه یاد گرفته بود سر پا وایسه و سارا هر بار که میدید سعید میخوره زمین میگفت: آفرین مامان، پاشو و بهش لبخند میزد.
فکر کردم من با خودم چیکار کردم؟! اگه من جای سارا بودم و دست و قلمم جای سعید، هر بار که کم آوردم و خوردم زمین، هر بار که بدخط نوشتم جای اینکه مثل یه مادر مهربون به فکر چاره برای بهتر شدن دستخطم باشم هی زدم تو سر خودم! اگه مثل یه مادر چارهای پیدا میکردم و تلاش میکردم برای بهتر شدن خودم، الان بعد این همه مدّت یه درد حل شدنی رو به دوش نمیکشیدم! به علی نگاه کردم انگار همه حرفام رو از چشمام خوند و یه لبخند زد!
من هم فردای اون روز با علی رفتم و یه کتاب آموزش خوشنویسی خریدم و تمام تلاشم رو کردم و واقعاً هم به نتیجهای که خواستم رسیدم. من فقط دستخطم رو اصلاح نکردم بلکه تونستم یاد بگیرم با مشکلاتم چطور برخورد کنم و جای گریه و زاری به فکر راه حل باشم!
📌 قدم اوّل برای بهبود زندگی پذیرفتن مسئلهمون به عنوان یه مشکل حل شدنی و بعد به دنبال راه حل رفتنه. اونوقت اگه نتیجه نگرفتی وقت داری تا آخر عمرت توی سرت بکوبی!
✍ #راحله_حسنوند (دانشگاه آزاد دزفول)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
هیچ وقت نمیتونم وقتی حالم بده و اتفّاق بدی برام پیش اومده درست و حسابی بروزش بدم و خودم رو خالی کنم! این بارم مثل همیشه از مدرسه که بیرون اومدم فقط به خودم میگفتم احمقِ ضعیفِ بیعرضه و کلی حرف دیگه که نمیدونستم حتی از کجا به زبونم میان! تا خونه پیاده اومدم و تو راه خودخوریهام ادامه داشت! به در حیاط که رسیدم با لگد میکوبیدم به در...
_ آروم بابا! مگه زنگ خرابه؟
به داداش بزرگم، علی، که در رو باز کرده بود یه نگاه عاقل اندر سفیهی انداختم و گفتم: نخیر خراب نیست! دست من خرابه دست من و دو تا دستم رو آوردم بالا و نشونش دادم! اونم با یه قیافه متعجّبی بهم گفت: بیا تو ببینم چته!؟
_ چیزیم نیستی گفتم و رفتم خونه و تا خود شب تو اتاقم بودم و بارها از عصبانیت از دست خودم اشکم دراومد. گاهی فکر میکنم این بدترین نوع اشکه؛ اینکه نه از بغض بلکه از عصبانیت گریه کنی...
صدای در اتاقم اومد و علی اومد تو، نیمخیز شدم که گفت راحت باش، اختلاف سنی زیادی بینمون نیست. ولی به هر حال رفتار و منشش باعث میشه به شدّت مورد احترام همه باشه. علی گفت: حالا بگو بهم چی شده؟!
_ هیچی! تو چشمام نگاه کرد! منم گفتم: خب چیزی نیست!
_ تو به خاطر هیچی اینقدر عصبی هستی؟!
این جملهها را اینقدر ادامه داد که خودم هم نفهمیدم چطور قضیه را براش تعریف کردم:
_ من خسته شدم از دست خودم، از اینکه همیشه برگههای امتحانیم خوب تصحیح نمیشه و معلّم میگه بدخط نوشتی! نفهمیدم چی نوشتی! از اینکه تکالیفم رو که تحویل میدم بقیه دانشآموزا رو میکوبه تو سرم! از اینکه بغل دستیم میگه کتابت رو بده ببرم از روش بنویسم بعد خطم رو که میبینه میگه نمیخوام از لاله میگیرم...
_ که اینطور پس از دستخطت ناراحتی؟
_ آره خب!
_ پس به نظرت این یه مشکله؟
_ اوهوم!
_ تو با مشکلاتت چطور رفتار میکنی؟
_ چی؟! نمیفهمم!
_ میگم مگه نه اینکه خیلی ناراحت شدی از این وضع، حالا برای بهتر شدن و رهایی از این وضع چیکار کردی؟
یه لحظه با خودم فکر کردم من اصلاً با اینکه اذیّت میشم به عنوان یه مشکل بهش نگاه نکردم که بخوام حلش کنم فقط مثل یه زخم لاعلاج دیدمش ولی واقعاً چرا ذهنم مدام درگیر اتفّاقات بود امّا اصلاً به تغییر این وضع فکر نکردم؟! علی بلند شد و بهم گفت: امشب میریم خونهی آبجی سارا، باهامون بیا. با خودم گفتم: آره، برم پسر کوچولوش رو ببینم دلم هم براش تنگ شده و گفتم: چشم.
شب شد و رفتیم مهمونی. من کنار علی نشسته بودم. همه خانواده دور هم جمع بودیم که سارا پسر کوچولوش رو گذاشت تو بغل علی و خودش هم رفت پنج شش قدم اون طرفتر و همش میگفت: سعید مامان، بیا اینجا! سعید هی بلند میشد و میخورد زمین بعد دوباره بلند میشد و ادامه میداد. تازه یاد گرفته بود سر پا وایسه و سارا هر بار که میدید سعید میخوره زمین میگفت: آفرین مامان، پاشو و بهش لبخند میزد.
فکر کردم من با خودم چیکار کردم؟! اگه من جای سارا بودم و دست و قلمم جای سعید، هر بار که کم آوردم و خوردم زمین، هر بار که بدخط نوشتم جای اینکه مثل یه مادر مهربون به فکر چاره برای بهتر شدن دستخطم باشم هی زدم تو سر خودم! اگه مثل یه مادر چارهای پیدا میکردم و تلاش میکردم برای بهتر شدن خودم، الان بعد این همه مدّت یه درد حل شدنی رو به دوش نمیکشیدم! به علی نگاه کردم انگار همه حرفام رو از چشمام خوند و یه لبخند زد!
من هم فردای اون روز با علی رفتم و یه کتاب آموزش خوشنویسی خریدم و تمام تلاشم رو کردم و واقعاً هم به نتیجهای که خواستم رسیدم. من فقط دستخطم رو اصلاح نکردم بلکه تونستم یاد بگیرم با مشکلاتم چطور برخورد کنم و جای گریه و زاری به فکر راه حل باشم!
📌 قدم اوّل برای بهبود زندگی پذیرفتن مسئلهمون به عنوان یه مشکل حل شدنی و بعد به دنبال راه حل رفتنه. اونوقت اگه نتیجه نگرفتی وقت داری تا آخر عمرت توی سرت بکوبی!
✍ #راحله_حسنوند (دانشگاه آزاد دزفول)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
Telegram
attach 📎
#معرفی_کتاب
📖 نام کتاب: پیرمرد و دریا
👤 نویسنده: ارنست همینگوی
کتاب «پیرمرد و دریا» به نویسندگی ارنست همینگوی، واپسین اثر مهم داستانی همینگوی نویسندهی سرشناس آمریکایی است که توانست جایزه ادبی نوبل را در سال ۱۹۵۴ برای او به ارمغان بیاورد.
این کتاب با متونی ساده به داستان پیرمرد پر تلاشی اشاره میکند که در دلِ دریا با ناامیدی میجنگد و به دنبال پیروزی میرود.
📌 کتاب از نگاه قلمم:
زندگی به مثابه دریاست؛ گاه آرام و آبی، گاه طوفانی و گلآلود! در دریای زندگی سوار بر قایق آرزوهایت شو و به سوی هدفت پیش برو. برای راندن قایق آرزوهایت تلاش کن، شکست بخور و به جایش بیشتر تلاش کن، تلاش کن، تلاش کن...
سکان قایق را در دستانت بگیر و تسلیم مانعها نشو! اگر با هر شکست و زمین خوردن دست از تلاش برداری و بوی ناامیدی به مشامت برسد تسلیم موانع شدهای و قایق آرزوهایت را غرق کردهای و بالعکس اگر تا پای جان با موانع جنگیدی بدان که برندهی زندگی خویش هستی. برای آرزوهایت تلاش کن هر که آرزوهایش بیش تلاشش بیش!
✍ و 📸 #مریم_عسگری (پردیس زینبیه پیشوا)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum
📖 نام کتاب: پیرمرد و دریا
👤 نویسنده: ارنست همینگوی
کتاب «پیرمرد و دریا» به نویسندگی ارنست همینگوی، واپسین اثر مهم داستانی همینگوی نویسندهی سرشناس آمریکایی است که توانست جایزه ادبی نوبل را در سال ۱۹۵۴ برای او به ارمغان بیاورد.
این کتاب با متونی ساده به داستان پیرمرد پر تلاشی اشاره میکند که در دلِ دریا با ناامیدی میجنگد و به دنبال پیروزی میرود.
📌 کتاب از نگاه قلمم:
زندگی به مثابه دریاست؛ گاه آرام و آبی، گاه طوفانی و گلآلود! در دریای زندگی سوار بر قایق آرزوهایت شو و به سوی هدفت پیش برو. برای راندن قایق آرزوهایت تلاش کن، شکست بخور و به جایش بیشتر تلاش کن، تلاش کن، تلاش کن...
سکان قایق را در دستانت بگیر و تسلیم مانعها نشو! اگر با هر شکست و زمین خوردن دست از تلاش برداری و بوی ناامیدی به مشامت برسد تسلیم موانع شدهای و قایق آرزوهایت را غرق کردهای و بالعکس اگر تا پای جان با موانع جنگیدی بدان که برندهی زندگی خویش هستی. برای آرزوهایت تلاش کن هر که آرزوهایش بیش تلاشش بیش!
✍ و 📸 #مریم_عسگری (پردیس زینبیه پیشوا)
🟢مجله هیوا🟢
🆔 @acfum