کانال اکبر صفابخش
403 subscribers
289 photos
15 videos
9 files
28 links
Download Telegram
Forwarded from H M
🔵«تیرما سیزّه شو»

تیرما بیمو وه سیزّه‌ شو مه دِمّال
آی سبزعلی برو بپرس منِ حال
ویشه ی ور گالش دره زنّه خال
کوه میون نیما دره گیرنه فال (نیما یوشیج، دیوان تبری روجا)

تیرماه سیزده / شب سیزده / تیرماه سیزّه شو یکی از جشن­های به جا مانده از دوران ایران باستان است که در روز سیزدهم تیر ماه تبری (معادل 12 آبان ماه شمسی) در مازندران برگزار می‌شد. تاریخ‌نویسان این جشن را به حماسه ی آرش کمان‌گیر نسبت داده­اند، اسطوره‌شناسان هم آن را به طلوع ستاره‌ ی تیشتر(tištar) پهلوی، تیر یا تیشتریه (tištarya) در اوستا مرتبط دانسته‌اند.
مهم‌ترین آئین تیرما سیزه شو، اجرای رسم «لالِ شیش» است که به همین بهانه، این جشن را لال‌لالی‌شو ( lăl.lăli.šu) هم می‌نامند. شیش به معنای چوب نازک است و لال هم کسی است که در شب تیرما سیزده بدون این که حرفی بزند به خانه‌های مردم می‌رود و با همان ترکه‌ها آرام بر تن آنان می‌زند. در شب سیزده، مردم منتظر لال و گروهش بودند، آن‌ها پیام‌آوران تندرستی و سعادت‌ و دورکننده ی بلاها و رنج‌هایند.
بنا به گفته ی برخی پژوهشگران تیرماسیزده مازندرانی‌ها، همان جشن تیرگان ایرانیان باستان است و «لال شیش» هم نشانه‌ای است از تیر آرش که یک سال در خانه‌های مردم می‌ماند تا سال بعد دوباره لال با ترکه‌های جدید بیاید. لال نمادی است از موقعیت ایرانیان قدیم که به بهانه ی «گبر بودن» از برگزاری آداب و سنت‌هایشان جلوگیری شد و آن‌ها در سکوت فرو رفتند. شاید آيین­های این شب و در کوچه راه افتادن و اهالی را با ترکه زدن هم نشانه‌ای باشد از هوشیار کردن مردم و دعوت آن‌ها به مبارزه با بیگانه، که به پا خیزید و چون آرش قهرمانی کنید، دور هم جمع شدن شبانه هم نماد تدارک و آمادگی مردم، برای تنوير افكار، تبادل آرا و مبارزه با ظلم و تاریکی است. شماری از کهن‌سالان مازندرانی هم معتقدند امام علی (ع) در شب تیرماسیزده به دنیا آمد.

🍀برگرفته از کتاب تیرماسیزده شو (در مجموعه شناختنامه مازندران)، علی صادقی، 1391
منبع: کانال همسایگان نیما
💠"رویداد نوشهر"💠
https://telegram.me/joinchat/BPVZ4Tu0AW3BELLSV66NKg
فیلم کوتاهی از یکی از مراسم فال
تیرماسیزده شو(نوازنده نی استاد چورته خواننده اشعار صفرخان رمضانی)
Forwarded from اکبر صفابخش
Forwarded from اکبر صفابخش
Forwarded from اکبر صفابخش
خاطرات دانشسرا (۱📚📚📚📚


نوشته اکبر صفابخش


بعداز اینکه لیستی را که از آقای موسی پور مرد خوش اخلاق و معاون شبانه روزی گرفته و تهیه کرده بودیم ،بعداز ظهر به طرف
دانشسرا راه افتادم البته باید بگویم
افتادیم چون مادرم اصرار داشت همراه من تا محل استقرارم همراهیم کندو من هرچند از این بابت ناراحت بودم
ولی حاضر به آزرده کردن مادرم نبوده و سکوت اختیار نمودم.
آفتاب بی جان پاییزی با دل پرآشوب من همراه شده و اندوه خاصی سراسر وجودم را فراگرفته
بود ،با اینکه دانشسرای ما در شهرما لاهیجان بود اما می بایست شب را
در خوابگاه می ماندیم ،البته آقای مقبل معلم سابق و هم خانه ما سفارش کرده بود که غیر جمعه دوشنبه ها هم بتوانم به منزل بروم.
درحالی که چمدان بزرگی را که وسایل شخصی من داخلش بود
حمل می کردم پیاده از منزل خودمان چهارپادشاه به راه افتادیم
و من آنقدر غرق افکارم بودم که یکباره خودم راجلوی درب بزرگ دانشسرا دیدم.
آن موقع دانشسرا بالاتر از مسجدسلیمانیه نرسیده به حمام دایی منصور قرار داشت و شامل دوبخش نو ساخت و قدیمی بود .بخش قدیمی که شامل منزل معاون دانشسرا و اتاق آقای موثقی رییس دانشسرا و قسمتی از خوابگاه قرار داشت و امروزه خراب شده و قسمت جدیدش امروزه دبستان شاهد پسران میباشد.
بعد از گذشتن از اطلاعات جلوی در
که نگهبانش از بین خود
دانشجویان انتخاب میشد وارد حیاط شدیم ،که در همین وقت
بچه های لاهیجان که تعداد اندکی بودند به طرف ما اومدن .غیر ازعلیرضا با بقیه در آزمون ورودی آشنا شده بودم رضا (که بعدهابرادر همسرم شد) احمد و علیرضا و بهروز .
یک دفعه چشمم به محمدرضا توسلی (شهید توسلی) افتاد که با خنده به طرف
من داشت می آمد او سال دوم بود
طبق معمول با لبخند شیطنت آمیزی که همیشه بر لبش جاری بود
گفت:به به اکبر آقا خوش آمدی .
بعد ادامه داد:
اکبر خوابگاه بزرگ بهت بد میگذره
بیا خوابگاه ما یه جاخالی داریم
گداعلی سلیمی هم با ماست.
و من از اینکه بچه های لاهیجان دور و بر ما زیادشده بودند کمی دلگرم شدم و از مادرم خداحافظی کرده و به دنبال محمدرضا به طرف خوابگاه راه افتادم .
خوابگاه ما در طبقه دوم و اواسط راهرو قرارداشت در خوابگاه راکه
باز کردم دیدم بچه هاگوشه ای جمع شده دارند گل و پوچ بازی میکنند با دیدن من یک لحظه ساکت شدندو به من نگاه کردند ،محمد رضا مرا معرفی کرد و اول گداعلی سلیمی و بعد بقیه که از شهرهای دور و نزدیک گیلان و چنداستان همجوار غربی آمده بودند جلو آمده و با هم احوال پرسی کردیم و آشنا شدیم.
خوابگاه ما۶ تخت دونفره داشت من تخت پایین را انتخاب کرده و وسایل خودم را در کمدجا دادم؛بعد از خوردن شام در سرویس غذاخوری به علت غریب بودن و هنوز اؤخت نشدن با محیط قبل از خاموشی که ساعت نه شب بودخوابیدم. .با ضربه محکمی که به پایم خورد مثل برق جهیدم، تا به روی ضربه زننده بپرم که چشم شما روز بد نبیند یه جوان چهارشانه بلند قد
که کراوات هم زده بود در حالی که
جارویی در دست داشت بلند بلند داشت نهیب میزد:
زود زود،زودباشید برید حیاط ورزش صبحگاهی، به ساعت مچی سیکو ۵خودم که پدرم به خاطر قبول شدن در دانشسرا خریده بود نگاهی کردم و با اخم گفتم :ساعت که هنوز ۵ صبحه ،
مرد جلوی روم، که بعدا فهمیدم اسمش آقا بی.........هست به تندی
گفت :حرف زیادی نباشه
این رو گفت و بیرون رفت.
محمدرضا که از دیدن حالت من
خنده اش گرفته بود گفت همکلاس ماست.
من که یکه خورده بودم گفتم:
یعنی این کسی که با جارو منو زد و از خواب بلند کرد همکلاسی شماست؟
و چنان این کلمات را با غیظ ادا
کردم که محمدرضا نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد و درهمان
حال گفت:اکبر اگر حالش رو نگیری ولت نمیکنه و بیشتردور ورمیداره،ولی بفهمه لاهیجانی هستی دیگه کارت نداره!
روز دوشنبه منتظر خوردن ناهار خوشمزه و دسرش نماندم و به خانه رفتم.
بعدازظهر دوشنبه قرار بود جهت آماده شدن برای یه بازی دوستانه فوتبال تمرین کنیم. در محوطه چهارپادشاه جمع شده بودیم که یک دفعه دیدم آقا بی.....با وانت دانشسرا برای خرید ،جلوی کاروانسرابر پارک کرده و
میخواست خرید کند؛موضوع را دوستان مطرح نمودم و با هماهنگی آنها جعبه انگوری تهیه کردم و جدا از بقیه درپیاده رو طوری نشستم تا در معرض دید آقا بی.......قرار بگیرم
دوستان با گوجه های پوسیده ای که از مغازه آقای شعبانزاده به صورت رایگان تهیه کرده بودند،
چنان رگباری از گوجه به طرف او بستند که تمام ماشین و سرتاپای آقا بی....رارنگین کردند و او در حالی که فهمیده بود موضوع از کجا آب می خورد ،هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد.
فردا موقع خوردن ناهار الکی از جلوی او رد شدم ،ولی او اصلا به
روی خودش نیاورد ومن فهمیدم که دیگر از گزند او به دور
مانده ام؛و او تا آخر سال دیگر هیچ وقت کاری به کارم نداشت.
Forwarded from اکبر صفابخش
Forwarded from اکبر صفابخش
Forwarded from اکبر صفابخش
Forwarded from اکبر صفابخش
از راست آقایان :استاد جوادمحجوبی _حسین زاده -استاد
علی باباشکوری که هم اکنون از
موزیسین های معروف در اروپاست-
استاد نی عبقری.
مراسم روز مادر ۱۳۵۴
Forwarded from اکبر صفابخش
Forwarded from اکبر صفابخش
Audio
Forwarded from اکبر صفابخش
Forwarded from اکبر صفابخش
Audio
Forwarded from اکبر صفابخش
از راست:آقایان :جواد محجوبی-محمد شاهماری-رحیمی-
حمزه درویش-علی حمیدی-جلیلی صاحب قهوه خانه در روبروی بازار روز شماره ۱
Forwarded from اکبر صفابخش
غروب عباسیان

نوشته اکبرصفابخش:

معتمد خلیفه عباسی ،در کاخ خود
در بغداد نشسته و منتظر پیغام
جاسوسانش بود تا خبر شکست یعقوب لیث صفاری را به گوش او
برسانند.در حالی که با ریشش بازی
میکرد داشت با خود زمزمه
می کرد:
بی عرضه ها از پس یک رویگرزاده
مجوس بر نمی آیند،
آخر پدران ما چه قضاوتی درباره
ما خواهند نمود،مایی که پادشاه ساسانی را به زانو درآوردیم ،اینچنین ذلیل شده ایم که رویگرزاده ای پیشنهاد ما رادر مورد پست های حکومتی رد نموده وبه کمتر از فتح بغداد رضایت نمیدهد.

آری معتمد منتظر خبری خوش از جبهه های جنگ بود تا سرمست از آن خبر حکومت خلفای عباسی و سایه شوم حکومت بیگانگان را دوباره برسایه ایران زمین،مهدشیران،بگستراند.
اما آرزوی او به سرابی تبدل گشت و آن رویگرزاده عیار و یاران باوفا
و شجاع او طومار حکومت سیاه عباسیان راپاره نمودند و بعد از حکومت ساسانیان برای اولین بار
زبان پارسی رونقی دوباره گرفت،
و سروده های عربی به زبان پارسی
تغییر نمود.
Forwarded from اکبر صفابخش
Forwarded from اکبر صفابخش
Audio
Forwarded from اکبر صفابخش
از راست:حسن رمضانی-رضافرحپور-شمسی-ابراهیم پورمظفر