برخی به هر قیمتی زندگیشان را نجات میدادند، برخی خانوادهشان را و برخی به فکر ثروتاندوزی خود بودند و در این میان زیر چترِ نیکی، پشت حجابی به نام نجات جهان، به نام رستگاری، به نام نبردِ حق و باطل، با پرچمِ خیر، علیه شر میجنگیدند.
#رقص_آتش
#نیما_کهندانی
#نشر_ویدا
#به_زودی
@vida_publishing
#رقص_آتش
#نیما_کهندانی
#نشر_ویدا
#به_زودی
@vida_publishing
#دختران_خطرناک
خیلی عاشقشان خواهید شد... به حد مرگ...
دستینی و لیوی ولر خواهران دوقلویی هستند که از تعطیلات تابستانی برمیگردند... اما با رازی مبهم... و اشتهای فراوان غیربشری برای... نوشیدن خون. عطشی شدید و مقاومتناپذیر برای... نوشیدن خون. خواهرها تبدیل به چه چیزی شدهاند؟ دو خونآشام؟ آیا دوباره مثل قبل، عادی و طبیعی میشوند؟ چگونه راز هراسانگیزشان را از خانواده و دوستانشان مخفی نگه دارند؟ حقیقت این است که با گذشت زمان سؤالهای بیشتری به ذهنشان خطور میکند، و میزان صداقت و وفاداریشان سنجیده میشود، بنابراین مخفی نگه داشتن این راز مرگبار نیز لحظهبهلحظه سخت و سختتر میشود.
رفتهرفته یکی از خواهرها به قهقرا میرود، و درون تاریکی سقوط میکند، و خواهر دیگر مجبور میشود راهی پیدا کند که او و خودش را نجات دهد. کدام خواهر زنده خواهد ماند تا تلألؤ قرص کاملِ بعدی ماه را ببیند؟ کدام خواهر بقا خواهد یافت؟ آیا راهی پیدا میکنند که دوباره تبدیل به آدمیزاد بشوند؟ قبل از اینکه زمان بگذرد و خیلی دیر شود؟
استاین در کتاب دختران خطرناک جانوران ناشناخته و اسرارآمیز شب را کشف میکند...
#نشر_ویدا
#آر_ال_استاین
#ماندانا_قهرمانلو
#نشرویدا #انتشارات_ویدا #ترسناک #ژانر_وحشت #زمان_وحشت
#به_زودی
@Vida_Publishing
خیلی عاشقشان خواهید شد... به حد مرگ...
دستینی و لیوی ولر خواهران دوقلویی هستند که از تعطیلات تابستانی برمیگردند... اما با رازی مبهم... و اشتهای فراوان غیربشری برای... نوشیدن خون. عطشی شدید و مقاومتناپذیر برای... نوشیدن خون. خواهرها تبدیل به چه چیزی شدهاند؟ دو خونآشام؟ آیا دوباره مثل قبل، عادی و طبیعی میشوند؟ چگونه راز هراسانگیزشان را از خانواده و دوستانشان مخفی نگه دارند؟ حقیقت این است که با گذشت زمان سؤالهای بیشتری به ذهنشان خطور میکند، و میزان صداقت و وفاداریشان سنجیده میشود، بنابراین مخفی نگه داشتن این راز مرگبار نیز لحظهبهلحظه سخت و سختتر میشود.
رفتهرفته یکی از خواهرها به قهقرا میرود، و درون تاریکی سقوط میکند، و خواهر دیگر مجبور میشود راهی پیدا کند که او و خودش را نجات دهد. کدام خواهر زنده خواهد ماند تا تلألؤ قرص کاملِ بعدی ماه را ببیند؟ کدام خواهر بقا خواهد یافت؟ آیا راهی پیدا میکنند که دوباره تبدیل به آدمیزاد بشوند؟ قبل از اینکه زمان بگذرد و خیلی دیر شود؟
استاین در کتاب دختران خطرناک جانوران ناشناخته و اسرارآمیز شب را کشف میکند...
#نشر_ویدا
#آر_ال_استاین
#ماندانا_قهرمانلو
#نشرویدا #انتشارات_ویدا #ترسناک #ژانر_وحشت #زمان_وحشت
#به_زودی
@Vida_Publishing
#به_زودی
#رموز_مهتاب از سری #زمان_وحشت
وقتی خواب نداشته باشی، «شب» همیشه هست...
لوئیس و جیمز همه چیز را شروع کردند. آنها اواخر شب دزدکی از خانه بیرون میزدند. بعد بقیۀ دوستان هم به آنها ملحق شدند. ابتدا عمارت قدیمی و نیمهویران خانوادۀ هراس را گشتند. و بعد به جاهای دیگر هم سرک کشیدند.
آنها خود را بچههای شب میخواندند، اما بعد شبها تاریکتر شد. اتفاقات غیرمنتظره پیش آمد... ماجراهایی اهریمنی! و بعد، کمی بعد، قتلها شروع شد...
همهچیز در شب به تلاطم میافتد...
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #سید_مصطفی_رضیئی
@vida_publishing
#رموز_مهتاب از سری #زمان_وحشت
وقتی خواب نداشته باشی، «شب» همیشه هست...
لوئیس و جیمز همه چیز را شروع کردند. آنها اواخر شب دزدکی از خانه بیرون میزدند. بعد بقیۀ دوستان هم به آنها ملحق شدند. ابتدا عمارت قدیمی و نیمهویران خانوادۀ هراس را گشتند. و بعد به جاهای دیگر هم سرک کشیدند.
آنها خود را بچههای شب میخواندند، اما بعد شبها تاریکتر شد. اتفاقات غیرمنتظره پیش آمد... ماجراهایی اهریمنی! و بعد، کمی بعد، قتلها شروع شد...
همهچیز در شب به تلاطم میافتد...
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #سید_مصطفی_رضیئی
@vida_publishing
#در_دل_تاریکی از سری #زمان_وحشت
نوشتهی #آر_ال_استاین
پالت نمیتواند خطر را ببیند...
جاناتان گفت: "فقط باید یه جاپارک پیدا کنم." پالت در را باز کرد، و با کمک عصایش از ماشین پیاده شد و پایش را روی آسفالت زمین گذاشت. بعد شنید که جاناتان ماشین را از کنار جدول دور میکند. پالت با حرکاتی آرام عصایش را روی زمین زد و از مسیری نسبتاً شیبدار به سمت ورودی اصلی فرهنگستان رفت. صداهای پیانوها و سازهای بادی را میشنید که از پنجرههای باز ساختمان در هوای پاییزی پخش میشدند. پالت فکر کرد، یه نفر توی یکی از اتاقها داره همون قطعهی شوبرت من رو تمرین میکنه. عطر تند برگهای پاییزی و گلهای وحشی احاطهاش کرده بودند. رایحهی شیرین دود هیزم شومینه هم به مشامش رسید، رایحهای بسیار شدید. و بعد شنید که چیزی بزرگ و سنگین پشت سرش حرکت میکند، با قدرت و سرعت هر چه تمامتر. یک نفر فریاد زد: "مواظب باش!" پالت به طرف صدا برگشت. و... چیزی بزرگ و سنگین، با قدرت هر چه تمامتر به او خورد. و...
#به_زودی
از #نشر_ویدا
#ژانر_وحشت #ترسناک #ویدا #نشرویدا #انتشارات_ویدا
@vida_publishing
نوشتهی #آر_ال_استاین
پالت نمیتواند خطر را ببیند...
جاناتان گفت: "فقط باید یه جاپارک پیدا کنم." پالت در را باز کرد، و با کمک عصایش از ماشین پیاده شد و پایش را روی آسفالت زمین گذاشت. بعد شنید که جاناتان ماشین را از کنار جدول دور میکند. پالت با حرکاتی آرام عصایش را روی زمین زد و از مسیری نسبتاً شیبدار به سمت ورودی اصلی فرهنگستان رفت. صداهای پیانوها و سازهای بادی را میشنید که از پنجرههای باز ساختمان در هوای پاییزی پخش میشدند. پالت فکر کرد، یه نفر توی یکی از اتاقها داره همون قطعهی شوبرت من رو تمرین میکنه. عطر تند برگهای پاییزی و گلهای وحشی احاطهاش کرده بودند. رایحهی شیرین دود هیزم شومینه هم به مشامش رسید، رایحهای بسیار شدید. و بعد شنید که چیزی بزرگ و سنگین پشت سرش حرکت میکند، با قدرت و سرعت هر چه تمامتر. یک نفر فریاد زد: "مواظب باش!" پالت به طرف صدا برگشت. و... چیزی بزرگ و سنگین، با قدرت هر چه تمامتر به او خورد. و...
#به_زودی
از #نشر_ویدا
#ژانر_وحشت #ترسناک #ویدا #نشرویدا #انتشارات_ویدا
@vida_publishing
#به_زودی
#بیدار_نمان از سری #زمان_وحشت
وحشت که نکردهاید، مگر نه؟
مردم در اینجا نالۀ هیولاها را در نیمههای شب شنیدهاند. جایی که اشباح تاریک در جنگلش پرسه میزنند و حتی پرندهها هم جرئت نمیکنند بر زمینش بنشینند. شاید حتی شنیده باشید که این خیابان نفرین شده است و هر کسی مقیم آنجا شود، نفرین پاگیرش میشود.
هرچند... یک خیابان که نمیتواند شیطانی باشد، میتواند؟ یعنی میتواند؟
نالهای بلند از گلویم برخاست. چشمهایم را با دست پوشاندم. فریاد زدم: «اینکه یک دختر است! نیت... این یک دختر است!»
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #سید_مصطفی_رضیئی
@vida_publishing
#بیدار_نمان از سری #زمان_وحشت
وحشت که نکردهاید، مگر نه؟
مردم در اینجا نالۀ هیولاها را در نیمههای شب شنیدهاند. جایی که اشباح تاریک در جنگلش پرسه میزنند و حتی پرندهها هم جرئت نمیکنند بر زمینش بنشینند. شاید حتی شنیده باشید که این خیابان نفرین شده است و هر کسی مقیم آنجا شود، نفرین پاگیرش میشود.
هرچند... یک خیابان که نمیتواند شیطانی باشد، میتواند؟ یعنی میتواند؟
نالهای بلند از گلویم برخاست. چشمهایم را با دست پوشاندم. فریاد زدم: «اینکه یک دختر است! نیت... این یک دختر است!»
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #سید_مصطفی_رضیئی
@vida_publishing
امروزه داستانهای عجیبی دربارهی شبهجزیره و شیاطینی گفته میشود که در دریای دودآلود، جایی که قبلا چهاردهشعله قرار داشت، پرسه میزنند. درواقع، جادهای که ولانتیس را به خلیج بردهداران میرساند، به نام جادهی شیطان شناخته میشود و هر مسافر عاقلی باید از آن دوری کند. مردانی که دریای دودآلود را به چالش میکشند، دیگر بازنمیگردند، همانگونه که ولانتیس در قرن خون متوجه این مسئله شد: وقتی ناوگانی از کشتیها را برای بازپسگیری شبهجزیره فرستاد، ناوگان ناپدید شد.
#دنیای_آتش_و_یخ
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
#دنیای_آتش_و_یخ
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
فرزندان جنگل میتوانستند با کلاغها سخن بگویند و آنها را وادار به تکرار کلمات کنند.
به گفتهی بارت، فرزندان جنگل این راز بزرگ را به انسانهای نخستین آموختند تا کلاغها بتوانند پیامها را به فواصل دورتر منتقل کنند.
#دنیای_آتش_و_یخ
نوشتهی #جورج_آر_آر_مارتین
ترجمهی #علی_مصلح_حیدرزاده
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
به گفتهی بارت، فرزندان جنگل این راز بزرگ را به انسانهای نخستین آموختند تا کلاغها بتوانند پیامها را به فواصل دورتر منتقل کنند.
#دنیای_آتش_و_یخ
نوشتهی #جورج_آر_آر_مارتین
ترجمهی #علی_مصلح_حیدرزاده
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
یک هارپی ۴۵۰کیلویی عبوس و نیمهخواب، جلوهی خوبی ندارد. او بدن یک پرنده را داشت، اما سر و سینهاش مثل یک زن بود. البته نه آنقدر بزرگ که تناسب نداشته باشد. با نشان دادن نوک هولناکش قیافهای گرفت. روی یک بستهی مکعبیشکل از علوفهی خشک نشسته بود. چنگالهایش را محکم در آن فرو برد و خردشان کرد. رو به من هیس و فیسی کرد. نوکش را مرتب بههم میزد.
وقتی بهسمت من حملهور شد، چشمهای طلاییرنگش منگِ منگ بود.
#رایلی_آدامسون
#نفوذناپذیر
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
وقتی بهسمت من حملهور شد، چشمهای طلاییرنگش منگِ منگ بود.
#رایلی_آدامسون
#نفوذناپذیر
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
#در_دل_تاریکی از سری #زمان_وحشت
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
#در_دل_تاریکی
از سری #زمان_وحشت
پالت دوباره داد زد: «چی، چی رو ندیدم؟ سیندی بهم بگو! چی شده؟ تو داری چی میبینی؟»
سیندی پاسخ داد: «متٲسفم، پالت.»
هنوز شوکه بود اما تا حدی آرامتر بهنظر میرسید: «من...من نمیدونم چطوری این رو بهت بگم...دیوارا...»
سیندی توضیح داد: «یه نفر با رنگ قرمز روی دیوارا یه چیزایی نوشته.»
ادامه داد: «یه سر اسکلت کشیده با دوتا استخون پشتش...بعدش هم نوشته...» و دوباره ساکت شد.
پالت بااصرار پرسید: «چی؟ چی نوشته؟» هنوز باورش نمیشد که واقعاً چنین اتفاقی افتاده است.
سیندی بهسختی میتوانست نفس بکشد. احساس میکرد دارد خفه میشود: «نوشته...ای دختر کور تو خواهی مُرد!»
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
#ژانر_وحشت
@vida_publishing
از سری #زمان_وحشت
پالت دوباره داد زد: «چی، چی رو ندیدم؟ سیندی بهم بگو! چی شده؟ تو داری چی میبینی؟»
سیندی پاسخ داد: «متٲسفم، پالت.»
هنوز شوکه بود اما تا حدی آرامتر بهنظر میرسید: «من...من نمیدونم چطوری این رو بهت بگم...دیوارا...»
سیندی توضیح داد: «یه نفر با رنگ قرمز روی دیوارا یه چیزایی نوشته.»
ادامه داد: «یه سر اسکلت کشیده با دوتا استخون پشتش...بعدش هم نوشته...» و دوباره ساکت شد.
پالت بااصرار پرسید: «چی؟ چی نوشته؟» هنوز باورش نمیشد که واقعاً چنین اتفاقی افتاده است.
سیندی بهسختی میتوانست نفس بکشد. احساس میکرد دارد خفه میشود: «نوشته...ای دختر کور تو خواهی مُرد!»
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
#ژانر_وحشت
@vida_publishing
#تله_سیرک_وحشت
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
#تله_سیرک_وحشت
از مجموعهی #زمان_وحشت
چاقوی بسیار براق به تو یادآوری میکند که به دردسر افتادی، دردسری خیلی بد و وحشتناک. ببین با چه شرایطی روبهرو هستی:
1) مورتون چاقوانداز تلاش میکند، تو را بکشد.
2) هنرمندان دوقلوی تابِ سیرکی، بالای سرت کمین کردهاند و منتظر فرصتاند.
3) گئورگدلقکه میخواهد، تو را زیر دندانهایش تکهتکه کند.
4) شیرها منتظرند پارهپارهات کنند.
تو مشکلات زیادی داری! پس بهتر است، سریعتر فکر کنی و تصمیم بگیری که میخواهی چکار کنی.
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
از مجموعهی #زمان_وحشت
چاقوی بسیار براق به تو یادآوری میکند که به دردسر افتادی، دردسری خیلی بد و وحشتناک. ببین با چه شرایطی روبهرو هستی:
1) مورتون چاقوانداز تلاش میکند، تو را بکشد.
2) هنرمندان دوقلوی تابِ سیرکی، بالای سرت کمین کردهاند و منتظر فرصتاند.
3) گئورگدلقکه میخواهد، تو را زیر دندانهایش تکهتکه کند.
4) شیرها منتظرند پارهپارهات کنند.
تو مشکلات زیادی داری! پس بهتر است، سریعتر فکر کنی و تصمیم بگیری که میخواهی چکار کنی.
نوشتهی #آر_ال_استاین
ترجمهی #ماندانا_قهرمانلو
تصویرگر #خسرو_خسروی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
#رایلی_آدامسون
جلد سوم #معصومیت
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
جلد سوم #معصومیت
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
#معصومیت
با نفوذناپذیریام ور میرفتم و بازی میکردم. آن را از روی دست و بالای مچهایم حذف میکردم. سخت بود، اما انجامش میدادم. چون ژیزل گفته بود برایم خوب است از تواناییها و استعدادهایم کار بکشم. حتی اگر مجبور بشوم بعضی اوقات کارهایی را امتحان بکنم که احمقانه بهنظر میرسند. بعد از یک ساعت بالاخره دوباره نفوذناپذیریام را به دستهایم برگرداندم. یک کمی دستم مورمور شد و تمام.
#رایلی_آدامسون
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
با نفوذناپذیریام ور میرفتم و بازی میکردم. آن را از روی دست و بالای مچهایم حذف میکردم. سخت بود، اما انجامش میدادم. چون ژیزل گفته بود برایم خوب است از تواناییها و استعدادهایم کار بکشم. حتی اگر مجبور بشوم بعضی اوقات کارهایی را امتحان بکنم که احمقانه بهنظر میرسند. بعد از یک ساعت بالاخره دوباره نفوذناپذیریام را به دستهایم برگرداندم. یک کمی دستم مورمور شد و تمام.
#رایلی_آدامسون
نوشتهی #شنون_میر
ترجمهی #شیما_حسینی
#به_زودی از #نشر_ویدا
@vida_publishing
پیش از من هیچچیز آفریده نشده بود
که جاوید نباشد
و من خود عمر جاودان دارم
شما که داخل میشوید، دست از هر امیدی بشوئید
ـ دوزخ، دانته
#ابزار_فانی
#شهر_خاکستر
#به_زودی
#کاساندرا_کلر
#سعیده_کاظمیان
#نشر_ویدا
☄️ @Vida_Publishing
که جاوید نباشد
و من خود عمر جاودان دارم
شما که داخل میشوید، دست از هر امیدی بشوئید
ـ دوزخ، دانته
#ابزار_فانی
#شهر_خاکستر
#به_زودی
#کاساندرا_کلر
#سعیده_کاظمیان
#نشر_ویدا
☄️ @Vida_Publishing
ملکه بیاعتنا گفت: «شماها فانی هستید، سنتون زیاد میشه، میمیرید. اگر این جهنم نیست، لطفاً بهم بگو پس چی جهنمه؟»
#ابزار_فانی
#شهر_خاکستر
#به_زودی
#کاساندرا_کلر
#سعیده_کاظمیان
#نشر_ویدا
☄️ @Vida_Publishing
#ابزار_فانی
#شهر_خاکستر
#به_زودی
#کاساندرا_کلر
#سعیده_کاظمیان
#نشر_ویدا
☄️ @Vida_Publishing