خیلی خیلی ساده است: رییس جمهور کشور از دنیا رفته.
کسی که در برابر این اتفاق ساکته اعلام میکنه نسبتی با کشور نداره.
اتفاقا اشکالی نداره، فقط فردا توقعی هم از کشور نداشته باشه.
کسی که در برابر این اتفاق ساکته اعلام میکنه نسبتی با کشور نداره.
اتفاقا اشکالی نداره، فقط فردا توقعی هم از کشور نداشته باشه.
شما فرض رئیس جمهور هند یا لبنان فوت کنند بعد ما یک تا سه روز عزای عمومی اعلام کنیم!
حالا اینها هیچی، کوبا!!
وزن ایران رو دست کم نگیرید.
حالا اینها هیچی، کوبا!!
وزن ایران رو دست کم نگیرید.
"به جز هرزه ها هیچکس زیر چترتان و پرچمتان نخواهد ماند و ما تمام پاکان جهان را، از چنگ شما بیرون میآوریم. ما با شما عالَم را قسمت میکنیم. پاکان عالم را از شما خواهیم گرفت و شما هرزههای ما را از ما خواهید گرفت؛ هرزه های ما برای شما و پاکان عالَم برای ما."
آیتالله حائری شیرازی (ره) در پاسخ به گروهی از خبرنگاران غربی درباره آینده انقلاب اسلامی.
آیتالله حائری شیرازی (ره) در پاسخ به گروهی از خبرنگاران غربی درباره آینده انقلاب اسلامی.
در مورد فیلم منتشر شده از غزه راجع به شادی افرادی از حادثه فعلی
طبعا در بین چند میلیون نفر انسان چهار نفر نخاله هم پیدا میشه ، مخالفین حماس در غزه حضور دارند و این چیز عجیبی نیست
طبعا در بین چند میلیون نفر انسان چهار نفر نخاله هم پیدا میشه ، مخالفین حماس در غزه حضور دارند و این چیز عجیبی نیست
تایمِ لاین
ولی ما هنوز به "سردار شهید حاج قاسم سلیمانی " عادت نکردیم ....
اواسط 98 در حال طرح ریزی یک یادواره شهدای بزرگ در سال 99 بودیم ، تقریبا همه متفق القول بودیم که سخنران ویژه این یادواره باید حاج قاسم باشه ، اون یادواره هیچ وقت نشد که برگزار بشه ...
[حاوی کمی روضه]
یه روایت هست کاروان اسرا که به مدینه برگشت از سیدالساجدین پرسیدن کجا به شما سخت گذشت؟ حضرت سه مرتبه فرمودن شام
چه چیزی شام رو بین اون همه شهر که اسرا رو بردن متمایز کرد؟ شاید اینکه بیشترین توهین به شهدای کربلا و امیرالمومنین تحت تاثیر تبلیغات امویان در شام انجام شد ، حجم توهین ها به حدی بود که حتی صدای اعتراض سفیر مسیحی روم در حضور یزید بلند شد
بعد از شهادت حاج قاسم ، بعد حادثه کرمان ، بعد این حادثه، توهین های فضای مجازی رو که میبینم درک میکنم که چقدر سخت تر از اصل واقعه شنیدن این توهین هاست
ولی باز اندک تفاوتی هست ، اینجا لااقل ما تصاویر احترام و تشییع های باشکوه رو میبینیم و آروم میشیم ...
چه چیزی شام رو بین اون همه شهر که اسرا رو بردن متمایز کرد؟ شاید اینکه بیشترین توهین به شهدای کربلا و امیرالمومنین تحت تاثیر تبلیغات امویان در شام انجام شد ، حجم توهین ها به حدی بود که حتی صدای اعتراض سفیر مسیحی روم در حضور یزید بلند شد
بعد از شهادت حاج قاسم ، بعد حادثه کرمان ، بعد این حادثه، توهین های فضای مجازی رو که میبینم درک میکنم که چقدر سخت تر از اصل واقعه شنیدن این توهین هاست
ولی باز اندک تفاوتی هست ، اینجا لااقل ما تصاویر احترام و تشییع های باشکوه رو میبینیم و آروم میشیم ...
آه از دمی که «زخم زبان» زد ستمگری
ای شاه، بال و پری داشتی چه شد؟
پیغام کربلا به نجف برد جبرئیل
یا مرتضی علی، قمری داشتی چه شد؟
ای شاه، بال و پری داشتی چه شد؟
پیغام کربلا به نجف برد جبرئیل
یا مرتضی علی، قمری داشتی چه شد؟
Forwarded from جایی...
دیدم دیشب، کسی، جایی، نوشته بود؛
«این نسل غریب مصیبتکش، تازهجوانهای زیر سیسال پخته در کوره حوادث، دائمالاضطرابهای تسبیح بهدست، به ذکر امّن یجیب، همیشه معلقهای بین خبرهای بد و سخت، تابآوردنده سهمگینترین خبرهای طول انقلاب، از فرودگاه بغداد تا سفارت دمشق و تا آسمان آذربایجان. شاید که حکمت، پختهشدن و تابآوری و آبدیدهشدن این نسل باشد برای رقم زدن اهداف آخرالزمانی این قیام. شاید که از دل آتش این نسل سختیچشیده، مردان و زنان غیوری برخیزند به انتقام روزهای سختی که بهچشم دیده و به فتح نهایی قلعههای لازم الفتح. آرامش و سکینه خدا بر قلبهای جوان پولادینتان.»
اولش خواستم دلم را با این متن خوش کنم اما، بعد دیدم بیانصافی است. مادامی که دههٔ شصت هست و نسل بلاکشیدهاش، مادامی که پدران و مادرانمان هستند با تجربهٔ سهمگین آن رنجهای پیدرپی، صحبت از نسل ما و مصیبتهایمان، بیانصافی است. آن هم رنجهایی که هر کدامشان، برای پیر کردن یک ملت کافی بود، خاصه آخرینش...
پیری که میدانید، سپیدیِ مو و چروکیِ پوست و لرزش دست و پا نیست؛ پیری، تلنباریِ رنج است. رنجهایی که یکبهیک میآیند و کُنجِ دل تا لحظهٔ مرگ، روی هم جمع میشوند و دل را سنگین و سنگینتر میکنند؛ که اصلاً مرگ از پِیِ رنجهای تلنبار شده میآید. مرگِ بیزحمت و در بستر البته.
رنجها میآیند و روی دلت سوار میشوند و بعد، لحظهها مدام تکرار میشود؛ اولِ صبحی که از پس شبِ پُراضطراب و مبهمی طلوع کرده، پای شبکهٔ خبر، گوینده صاف در چشمانت زُل میزند و میگوید «إنا لله و إنا إلیه راجعون» و بعد، دیگر زمان و مکانی وجود ندارد و همه چیز غیرارادی است. پشت پردهٔ آویزانِ اشک، خود به خود میروی سراغ کمد و از کُنجش، پیراهن مشکی را در میآوری و به تَن میکنی. بعد هم رنجهای تلنبار شده را میاندازی زیر بغلت و میزنی به دل خیابان و از میان آدمهایی رد میشوی که نسبتی با رنجِ تازه و سیاهی پیراهنت ندارند، که حتی نیشخندی هم گوشهٔ لبشان است و واقعه را جُک کردهاند و به آن میخندند. و تو محکومی به آنکه آن رنجها را سفت بچسبی، سرت را پایین بیندازی و راهت را بروی، خودت را به ندیدن و نشنیدن بزنی و سرت با غصهات گرم باشد. همینطور بروی و صبر کنی تا روزش برسد، روزی که بناست با همدردها و همرنگهایت یکجا جمع شوید و رنج تازه را بدرقه کنید. بعد هم که دیگر قصه تمام میشود؛ باید در کُنجِ غربت و تنهایی، با غصهٔ تازه بسوزی و بسازی و خدا خدا کنی که خاک، سرد کند و سرد شوی و پیر...که رنج، پیر میکند...
ما البته داریم به دههٔ شصت شبیه میشویم؛ قهرمان و نورِ چشممان جلوی چشممان سوخت، فرماندهان و دانشمندانمان شهید شدند، بسیجیانی در سنگر نبرد شهری و منطقهای در خونشان غلتیدند، و حالا رئیسجمهورمان هم به شهادت رسیده. تجربهمان دارد به دههٔ شصت شبیه میشود، به پشت هم «إنا لله و إنا إلیه راجعون»شنیدنها و پیراهن مشکی پوشیدنها، به پیاپی عَلَم کردن حجلهها نبش کوچهها، ما داریم به دههٔ شصت شبیه میشویم، هر چند که هنوز مانده و به پایش نرسیده؛ با آن همه ترور و شهید و هشت سال جنگ و ... و با آن نقطهٔ پایانی که برای تمام شدن دنیا و برپایی قیامت کافی بود؛ و ما "دههٔ شصت"ندیدهها چه میدانیم چه بود آن رنجِ عظیمِ نقطهٔ پایان؟!
واقعیتش را بخواهید من سالهاست که به تکرار آن نقطهٔ پایان فکر میکنم و هر بار، تن و بدنم میلرزد. آنقدر که حتی نمیخواهم تصورش کنم. اصلاً نمیدانم آن لحظهای که رخ دهد، بعدش چه شکلی خواهد بود؟ اصلاً بعدی هم دارد؟ اما چه کنم که یقین دارم آن نقطهٔ پایان تکرار خواهد شد، چرا که مرگ، یقینیترین چیزی است که در زندگی وجود دارد. هر روزی که میگذرد، به آن لحظه نزدیک و نزدیکتر میشویم، بیآنکه بخواهیم، بیآنکه بتوانیم اصلاً بخواهیم یا نخواهیم و کاری بکنیم یا نکنیم. تنها باید دست روی دست بگذاریم و با غصهٔ نزدیک شدن و سر رسیدنش کنار بیاییم. راستش ماندهام هم میان دو راهی؛ از طرفی دلم نمیآید آن نقطهٔ پایان منتهی شود در مرگ در بستر. نه! پایانِ قصهٔ قطور سالها مجاهدت خالصانه، چنین مرگی نیست. آن هم وقتی که مرادان و مریدانت به مرگ سرخ، به معراج رفتهاند. از طرف دیگر اما، اصلاً نمیخواهم اتفاق بیفتد. نه تا زمانی که زندهام و میبینم و میفهمم. راستش دیدن این یکی دیگر کار من نیست، نه تحمل شنیدنش را دارم و نه تاب به دوش کشیدنش را. این رنج، از دلِ کوچکِ من خیلی بزرگتر است. برای همین هم خدا خدا میکنم که لااقل من نباشم. که رنجها لَبریز شود و سَرریز کند و پیری امانم را بِبُرد و ... . که مرگ، پیش از او، مرا با خود برده باشد...
@Jaieebaraye...
«این نسل غریب مصیبتکش، تازهجوانهای زیر سیسال پخته در کوره حوادث، دائمالاضطرابهای تسبیح بهدست، به ذکر امّن یجیب، همیشه معلقهای بین خبرهای بد و سخت، تابآوردنده سهمگینترین خبرهای طول انقلاب، از فرودگاه بغداد تا سفارت دمشق و تا آسمان آذربایجان. شاید که حکمت، پختهشدن و تابآوری و آبدیدهشدن این نسل باشد برای رقم زدن اهداف آخرالزمانی این قیام. شاید که از دل آتش این نسل سختیچشیده، مردان و زنان غیوری برخیزند به انتقام روزهای سختی که بهچشم دیده و به فتح نهایی قلعههای لازم الفتح. آرامش و سکینه خدا بر قلبهای جوان پولادینتان.»
اولش خواستم دلم را با این متن خوش کنم اما، بعد دیدم بیانصافی است. مادامی که دههٔ شصت هست و نسل بلاکشیدهاش، مادامی که پدران و مادرانمان هستند با تجربهٔ سهمگین آن رنجهای پیدرپی، صحبت از نسل ما و مصیبتهایمان، بیانصافی است. آن هم رنجهایی که هر کدامشان، برای پیر کردن یک ملت کافی بود، خاصه آخرینش...
پیری که میدانید، سپیدیِ مو و چروکیِ پوست و لرزش دست و پا نیست؛ پیری، تلنباریِ رنج است. رنجهایی که یکبهیک میآیند و کُنجِ دل تا لحظهٔ مرگ، روی هم جمع میشوند و دل را سنگین و سنگینتر میکنند؛ که اصلاً مرگ از پِیِ رنجهای تلنبار شده میآید. مرگِ بیزحمت و در بستر البته.
رنجها میآیند و روی دلت سوار میشوند و بعد، لحظهها مدام تکرار میشود؛ اولِ صبحی که از پس شبِ پُراضطراب و مبهمی طلوع کرده، پای شبکهٔ خبر، گوینده صاف در چشمانت زُل میزند و میگوید «إنا لله و إنا إلیه راجعون» و بعد، دیگر زمان و مکانی وجود ندارد و همه چیز غیرارادی است. پشت پردهٔ آویزانِ اشک، خود به خود میروی سراغ کمد و از کُنجش، پیراهن مشکی را در میآوری و به تَن میکنی. بعد هم رنجهای تلنبار شده را میاندازی زیر بغلت و میزنی به دل خیابان و از میان آدمهایی رد میشوی که نسبتی با رنجِ تازه و سیاهی پیراهنت ندارند، که حتی نیشخندی هم گوشهٔ لبشان است و واقعه را جُک کردهاند و به آن میخندند. و تو محکومی به آنکه آن رنجها را سفت بچسبی، سرت را پایین بیندازی و راهت را بروی، خودت را به ندیدن و نشنیدن بزنی و سرت با غصهات گرم باشد. همینطور بروی و صبر کنی تا روزش برسد، روزی که بناست با همدردها و همرنگهایت یکجا جمع شوید و رنج تازه را بدرقه کنید. بعد هم که دیگر قصه تمام میشود؛ باید در کُنجِ غربت و تنهایی، با غصهٔ تازه بسوزی و بسازی و خدا خدا کنی که خاک، سرد کند و سرد شوی و پیر...که رنج، پیر میکند...
ما البته داریم به دههٔ شصت شبیه میشویم؛ قهرمان و نورِ چشممان جلوی چشممان سوخت، فرماندهان و دانشمندانمان شهید شدند، بسیجیانی در سنگر نبرد شهری و منطقهای در خونشان غلتیدند، و حالا رئیسجمهورمان هم به شهادت رسیده. تجربهمان دارد به دههٔ شصت شبیه میشود، به پشت هم «إنا لله و إنا إلیه راجعون»شنیدنها و پیراهن مشکی پوشیدنها، به پیاپی عَلَم کردن حجلهها نبش کوچهها، ما داریم به دههٔ شصت شبیه میشویم، هر چند که هنوز مانده و به پایش نرسیده؛ با آن همه ترور و شهید و هشت سال جنگ و ... و با آن نقطهٔ پایانی که برای تمام شدن دنیا و برپایی قیامت کافی بود؛ و ما "دههٔ شصت"ندیدهها چه میدانیم چه بود آن رنجِ عظیمِ نقطهٔ پایان؟!
واقعیتش را بخواهید من سالهاست که به تکرار آن نقطهٔ پایان فکر میکنم و هر بار، تن و بدنم میلرزد. آنقدر که حتی نمیخواهم تصورش کنم. اصلاً نمیدانم آن لحظهای که رخ دهد، بعدش چه شکلی خواهد بود؟ اصلاً بعدی هم دارد؟ اما چه کنم که یقین دارم آن نقطهٔ پایان تکرار خواهد شد، چرا که مرگ، یقینیترین چیزی است که در زندگی وجود دارد. هر روزی که میگذرد، به آن لحظه نزدیک و نزدیکتر میشویم، بیآنکه بخواهیم، بیآنکه بتوانیم اصلاً بخواهیم یا نخواهیم و کاری بکنیم یا نکنیم. تنها باید دست روی دست بگذاریم و با غصهٔ نزدیک شدن و سر رسیدنش کنار بیاییم. راستش ماندهام هم میان دو راهی؛ از طرفی دلم نمیآید آن نقطهٔ پایان منتهی شود در مرگ در بستر. نه! پایانِ قصهٔ قطور سالها مجاهدت خالصانه، چنین مرگی نیست. آن هم وقتی که مرادان و مریدانت به مرگ سرخ، به معراج رفتهاند. از طرف دیگر اما، اصلاً نمیخواهم اتفاق بیفتد. نه تا زمانی که زندهام و میبینم و میفهمم. راستش دیدن این یکی دیگر کار من نیست، نه تحمل شنیدنش را دارم و نه تاب به دوش کشیدنش را. این رنج، از دلِ کوچکِ من خیلی بزرگتر است. برای همین هم خدا خدا میکنم که لااقل من نباشم. که رنجها لَبریز شود و سَرریز کند و پیری امانم را بِبُرد و ... . که مرگ، پیش از او، مرا با خود برده باشد...
@Jaieebaraye...
تایمِ لاین
دیدم دیشب، کسی، جایی، نوشته بود؛ «این نسل غریب مصیبتکش، تازهجوانهای زیر سیسال پخته در کوره حوادث، دائمالاضطرابهای تسبیح بهدست، به ذکر امّن یجیب، همیشه معلقهای بین خبرهای بد و سخت، تابآوردنده سهمگینترین خبرهای طول انقلاب، از فرودگاه بغداد تا سفارت…
زیر این پست، توی کانال حاج میثم عرض کردیم:«[آن نقطه پایان هم] بَعد داره، و ما ناچاریم از امید و ادامه!»
جمعیت تهران امروز خیلی عجیب بود
ما تو یه کوچه منتهی به انقلاب نیم ساعت بودیم تکون نمیخورد
آخرش مجبور شدیم برگردیم و از چند تا کوچه پایین تر بریم.
ما تو یه کوچه منتهی به انقلاب نیم ساعت بودیم تکون نمیخورد
آخرش مجبور شدیم برگردیم و از چند تا کوچه پایین تر بریم.
جمعیت تشییع های تبریز ،قم و تهران مسخره کنندگان رو به سکوتی محض در شبکه های اجتماعی فرو برده
حالا تازه متوجه اقلیت بودنشون میشن...
حالا تازه متوجه اقلیت بودنشون میشن...
آقای جوادی آملی
علی لاریجانی
حسن روحانی
جواد ظریف
عباس عراقچی
محمود احمدینژاد
اینها افرادی بود که من انتظار داشتم در تشییع پیکرها ببینم و ندیدمشون
اسم دیگهای به ذهنتون میاد؟
آیا این افراد رو دیدید؟
حسن روحانی
جواد ظریف
عباس عراقچی
محمود احمدینژاد
اینها افرادی بود که من انتظار داشتم در تشییع پیکرها ببینم و ندیدمشون
اسم دیگهای به ذهنتون میاد؟
آیا این افراد رو دیدید؟
تایمِ لاین
جمعیت تشییع های تبریز ،قم و تهران مسخره کنندگان رو به سکوتی محض در شبکه های اجتماعی فرو برده حالا تازه متوجه اقلیت بودنشون میشن...
بعیده متوجه بشن« بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَفْقَهُونَ»!
و ما دلبستگان به انقلاب، نباید به جمعیت دلخوش -و خدایی نکرده غرّه- بشیم، البته!
و ما دلبستگان به انقلاب، نباید به جمعیت دلخوش -و خدایی نکرده غرّه- بشیم، البته!
تایمِ لاین
جمعیت تشییع های تبریز ،قم و تهران مسخره کنندگان رو به سکوتی محض در شبکه های اجتماعی فرو برده حالا تازه متوجه اقلیت بودنشون میشن...
توجیه هم نمیتونن بکنن
راهپیمایی غدیر رو میگفتن برای غذاست ، 22 بهمن رو میگفتن برای استخدامه
این همه آدم با پیرهن مشکی رو چطور توجیه کنن ؟
بگن کسی هم نیومده که مسخره عام و خاص میشن...
راهپیمایی غدیر رو میگفتن برای غذاست ، 22 بهمن رو میگفتن برای استخدامه
این همه آدم با پیرهن مشکی رو چطور توجیه کنن ؟
بگن کسی هم نیومده که مسخره عام و خاص میشن...