همونجا که حضرت چاووشی میخونن:
«حق بده بههم بریزم بی تو، اولین تجربهی مُردنمه.»
- آره من میمیرم برات ولی دیگه بهخاطرت زندگی نمیکنم؛ و اینها باهم فرق دارن.
«بلند صحبت میکردن. اونقدر بلند که بتونن توجه رهگذرهایی که از کنارشون به سمت پُل قدم برمیدارن رو درگیر کنن.
مطمئن نیستم کدوم رهگذر اول درگیر احساساتش میشد با شنیدن اون بحث دونفره یا ذهنش بود که متوقفش میکرد اما میدونم که من پاهامم متوقف شدن. شاید کمی دورتر از اون زوج کنار درختی که برگهای سوزنی داشت متوقف شدم. و هربار که یکی از اون دو نفر از ترسهاش و طوری که دیگه تبدیل شده به یک فرد فراموششده میگفت برگهای اون درخت با ضربه زدن به بازوهام باعث میشدن احساس کنم از سمت چپ بدنم فلجم.
همون سمتی که آدما به اجبار تصمیم میگیرن جای قلب، سنگ رو داخل ویترین بدنشون بذارن.
اونها مقابل هم ترسهاشون رو بالا میآوردن و من به تو فکر میکردم.
به اینکه اگر ما جای اون دو نفر بودیم چطوری احساسات رو بالا میآوردیم؟
چطوری از ترسهامون میگفتیم؟ اصلا میگفتیم؟
بین کلمات اون دختر شنیدم که گفت: «من رو اونقدر لابهلای روزمرهت فراموش کردی که دیگه نمیدونم از اول اصلا وجود داشتم یا همیشه اینطوری بود و من دیر خواستم که ببینم؟»
من کلماتش رو شنیدم اما به درد تو فکر کردم.
به اینکه توام حس کردی فراموشت کردم وقتی بهم نگاه میکردی و کلماتت تبدیل به سکوت شده بود؟
توام ترسیده بودی؟ اصلا ترست رو تونستی مقابلم بالا بیاری؟
من هیچوقت از فراموش شدن خودم توسط احساسات، خاطرات و ذهن کسی نترسیدم نه حتی وقتی فهمیدم بهت علاقه دارم اما یهجا از فراموشکردن تو توسط خودم ترسیدم. و بعد از اون دیگه نتونستم نترسم. هربار که ذهنم خاطرهای ازت میساخت، هربار که خوب پیش میرفت یا نه میترسیدم فراموشم بشه... فراموشم بشی. میترسیدم نتونم حتی دردی که بهخاطرت کشیدم و اون رو مثل زخم یه مبارز، یه غنیمت جنگی حملش میکنم رو بهخاطر بیارم.
من از فراموش شدن خودم نترسیدم اما برای تو ترسیدم.
من همیشه برای تو ترسیدم.
من واقعا فراموشکار نیستم. احساساتم نیست. بدنم هیچوقت نبوده... من فقط انقدر توی حالت نادیده گرفتن مدام و سرکوب کردن تمام احساساتم زندگی کردم که میترسیدم حتی خاطرات تلخِ دوستداشتنیم که توسط تو برای من ساخته شده رو هم از دست بدم...
من از فراموشت شدنت توسط من برای تو میترسیدم...
ولی از فراموش شدن خودم توسط ذهن، خاطرات و احساساتت نه. میگفتم یه درد کمتر. چه نیازی به مروره؟ چه نیازی به اصرار نگه داشتن تلخیه؟ کاش پاک بشم... کاش حس نشم... کاش یادش بره درد بودم.
به نقطهای رسیدم که التماس کنم به جهانی که اون بیرونه تا صدام رو بشنوه و فراموشت بشم و حسم نکنی. میدونم که فکر میکنی خودخواهیه. من خودخواهم وقتی نوبت به تو میرسه.
کنجکاوم نبودم بدونم بین اون دو نفر کدومشون مثل من ترسیده... اما بین ما میدونم که من ترسیدم برات که فراموشم نشی.
من برای تو مقابل خودم ترسیدم عزیز من. و این ترس هیچوقت رها نشد.»
مطمئن نیستم کدوم رهگذر اول درگیر احساساتش میشد با شنیدن اون بحث دونفره یا ذهنش بود که متوقفش میکرد اما میدونم که من پاهامم متوقف شدن. شاید کمی دورتر از اون زوج کنار درختی که برگهای سوزنی داشت متوقف شدم. و هربار که یکی از اون دو نفر از ترسهاش و طوری که دیگه تبدیل شده به یک فرد فراموششده میگفت برگهای اون درخت با ضربه زدن به بازوهام باعث میشدن احساس کنم از سمت چپ بدنم فلجم.
همون سمتی که آدما به اجبار تصمیم میگیرن جای قلب، سنگ رو داخل ویترین بدنشون بذارن.
اونها مقابل هم ترسهاشون رو بالا میآوردن و من به تو فکر میکردم.
به اینکه اگر ما جای اون دو نفر بودیم چطوری احساسات رو بالا میآوردیم؟
چطوری از ترسهامون میگفتیم؟ اصلا میگفتیم؟
بین کلمات اون دختر شنیدم که گفت: «من رو اونقدر لابهلای روزمرهت فراموش کردی که دیگه نمیدونم از اول اصلا وجود داشتم یا همیشه اینطوری بود و من دیر خواستم که ببینم؟»
من کلماتش رو شنیدم اما به درد تو فکر کردم.
به اینکه توام حس کردی فراموشت کردم وقتی بهم نگاه میکردی و کلماتت تبدیل به سکوت شده بود؟
توام ترسیده بودی؟ اصلا ترست رو تونستی مقابلم بالا بیاری؟
من هیچوقت از فراموش شدن خودم توسط احساسات، خاطرات و ذهن کسی نترسیدم نه حتی وقتی فهمیدم بهت علاقه دارم اما یهجا از فراموشکردن تو توسط خودم ترسیدم. و بعد از اون دیگه نتونستم نترسم. هربار که ذهنم خاطرهای ازت میساخت، هربار که خوب پیش میرفت یا نه میترسیدم فراموشم بشه... فراموشم بشی. میترسیدم نتونم حتی دردی که بهخاطرت کشیدم و اون رو مثل زخم یه مبارز، یه غنیمت جنگی حملش میکنم رو بهخاطر بیارم.
من از فراموش شدن خودم نترسیدم اما برای تو ترسیدم.
من همیشه برای تو ترسیدم.
من واقعا فراموشکار نیستم. احساساتم نیست. بدنم هیچوقت نبوده... من فقط انقدر توی حالت نادیده گرفتن مدام و سرکوب کردن تمام احساساتم زندگی کردم که میترسیدم حتی خاطرات تلخِ دوستداشتنیم که توسط تو برای من ساخته شده رو هم از دست بدم...
من از فراموشت شدنت توسط من برای تو میترسیدم...
ولی از فراموش شدن خودم توسط ذهن، خاطرات و احساساتت نه. میگفتم یه درد کمتر. چه نیازی به مروره؟ چه نیازی به اصرار نگه داشتن تلخیه؟ کاش پاک بشم... کاش حس نشم... کاش یادش بره درد بودم.
به نقطهای رسیدم که التماس کنم به جهانی که اون بیرونه تا صدام رو بشنوه و فراموشت بشم و حسم نکنی. میدونم که فکر میکنی خودخواهیه. من خودخواهم وقتی نوبت به تو میرسه.
کنجکاوم نبودم بدونم بین اون دو نفر کدومشون مثل من ترسیده... اما بین ما میدونم که من ترسیدم برات که فراموشم نشی.
من برای تو مقابل خودم ترسیدم عزیز من. و این ترس هیچوقت رها نشد.»
- کتابی که نوشته نشد، ریشه
-احساسات شما تموم نمیشن هیونگ. باید آدمی براتون تموم بشه که اون رابطه هم تموم بشه.
- آدما همه همینن؛ از طریق شکم میشه به قلبشون نفوذ کرد.
+ خیر برای من از طریق-...
- عقله؟
+ چا... بله. عقله.
+ خیر برای من از طریق-...
- عقله؟
+ چا... بله. عقله.